گنجور

شمارهٔ ۱۸ - در مدح خواجه قوام الدین ابونصر محمد گوید

امروز یکی خوش سخنی نزد من آمد
کز آمدنش جان دگر در بدن آمد
شیرین سخنی بود چنان چست که گوئی
خایید چو طوطی شکر و در سخن آمد
چشم بد از آن دور که چون آن سخن او
در گوش من شیفته ممتحن آمد
چون گل بشکفتم ز طرب گرچه از این بیش
چون لاله همی خون دلم در دهن آمد
گفتم که ازاین پس من و مدح تو ازیراک
بلبل بسراید چو گل اندر چمن آمد
اول سخن این بود که این یار دل آرام
بس تاخته و باخته از تاختن آمد
گر خواهم معشوق خود اینجاست دل آرام
ور جویم ممدوح خداوند من آمد
ممدوح و خداوند من و آن همه خلق
کز دیدن او گشت خرم جان همه خلق
ای بر صفت یوسفیت حسن گواهی
ماننده یوسف شده در غربت شاهی
حسن تو ترا بی بخبری برده به تختی
مهر تو مرا بی گنهی کرده به چاهی
از لعل تو یک خنده و از عقل جهانی
از جزع تو یک ناوک و از صبر سپاهی
دل را ز خط عارض تو آب و گیائی
زان در خم زلف تو گرفت است پناهی
عیبش نتوان کرد که ناید بر من هیچ
آنجا نکند خیره نه آبی و گیاهی
گوباش همانجا و برش بیش نیاید
از بندگی صدر اجل ماند به جاهی
من خود کیم از هستی و ز نیستی دل
دل داند و زلف تو و من دانم و آهی
رادی که چنو گنبد دوار ندارد
یاری که در این عالم خود یار ندارد
امسال ز هجران تو ای خوش پسر من
یارب چه عنا بود که آمد به سر من
خونم چو جگر بسته شد از درد و عجب آنک
از دیده تو بگشادی خون جگر من
گر زین سفرت دیرتر آوردی گردون
بودی که ز گردون بگذشتی سفر من
در کار دلم زهره همانا نظری کرد
کافتاد برآن روی چو زهره نظر من
می گفت ترا خیز که نزد تو رسد یار
المنة لله که عیان شد خبر من
دیدی که بر انداخت بر فرقت تو آب
از غایت سوز جگر این چشم تر من
خود بود دلم روشن از بهر خداوند
کاندر شب غم وصل تو باشد سحر من
ای دهر تو دانی که چنین صدر نداری
وی چرخ تو دانی که چنو بدر نداری
امروز اگرم همچو فلک دیده هزار است
پیش رخ چون ماه تو ای دوست بکار است
کز خرمی و تازگی تو دل و جانم
با خرمی و تازگی باغ و بهار است
از مشک خطت وقتم چو عنبر سارا است
وز سیم برت کارم چون زر عیار است
با من سخن تو همه از لابه و ریو است
باتو سخن من همه از بوس و کنار است
باری رخ زرینم اشکسته چو سیم است
باری دل پر خونم خندان چو انار است
می خواست که باطل کندم هجر به بیداد
از عدل قوام الدین حقا که نیارست
قطب فلک دولت ابو نصر محمد
آن بخت بدو بوده موافق چه دو فرقد
صدری که چنان هرگز یک راد نباشد
شادیش مبادا که بدو شاد نباشد
فرعی ندهد عمر کزو مایه نگیرد
اصلی نکند تیغ چو پولاد نباشد
فریاد رس خلق جهان است و ز جودش
یک گنج نبینی که به فریاد نباشد
برفرق اجل بأسش جز خاک نباشد
در دست امل بی او جز یاد نباشد
از نرگس زر دار و زبان آور سوسن
در دست و دلش جز به مثل باد نباشد
بی نعمت او نرگس تر چشم نگردد
بی خدمت او سوسن آزاد نباشد
انصاف بده کوکن کو تهمتن روز نبرد او است
مدح ارنه چنین گویم از داد نباشد
آب کف او خاک برآورد زهر کان
لطف دم او آتش بنشاند ز ارکان
ای ذات تو مر ذات خرد را ز روان به
نزد تو یکی راحت خلق از دو جهان به
از باد نهیبت چو دل خصم سبک شد
از باده جودت سر امید گران به
از خامه چون تیرت خصمت چو کمان شد
هر کس که گنه دارد در دل چو کمان به
زان تا همه درد خود از اقبال تو بیند
همواره بداندیش تو با زحمت جان به
دیوی که سر آتش فتنه همه او دید
از پیش تو بیرون چه در ملک جهان به
در سنگ نهان شد ز تو چون آتش الحق
هر کس که بود خصم تو در سنگ نهان به
گر کوه یکی بد گهر از شرم نهان کرد
آورد به تو صد گهر دیگر از آن به
هر روز چو ماه نو جاه تو فزون باد
از چرخ کهن خصم تو چون چرخ نگون باد
آنی که به تو دیده دولت نگران است
ذات تو پسندیده سلطان جهان است
هستی تو جهان را به کفایت چو عطارد
شاید که ترا مرکز معمور نشان است
کز سنبله مخصوص شرف گشت عطارد
چون به نگری او را خود خانه همان است
ای آنکه به تو صورت اقبال یقین است
وز جود تو در هستی خود کان به گمان است
می خواست رهی تا که هواداری خود را
تقریر کند خود یکی از صد نتوان است
با این همه بنگاشت در این شعر چو دیبا
دیباجه آن مهر که در دست نهان است
بر صفحه ملک از تو و رای تو نشان باد
بر روی مه چارده چندان که نشان است

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: ترجیع بند
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

امروز یکی خوش سخنی نزد من آمد
کز آمدنش جان دگر در بدن آمد
هوش مصنوعی: امروز یکی با لحن زیبا و دلنشینی پیش من آمد که حضورش موجب شد زندگی و انرژی تازه‌ای در وجودم احساس کنم.
شیرین سخنی بود چنان چست که گوئی
خایید چو طوطی شکر و در سخن آمد
هوش مصنوعی: شیرین‌زبان و باهوش بود، طوری که انگار در گفتارش شیرینی و لطافت طوطی را حس می‌کردی و با حرف‌هایش دل‌ها را می‌ربود.
چشم بد از آن دور که چون آن سخن او
در گوش من شیفته ممتحن آمد
هوش مصنوعی: چشم بد دور باشد از آنجا که آن سخن او مانند لذتی خوش در گوش من آمد و دل مرا شیفته ساخت.
چون گل بشکفتم ز طرب گرچه از این بیش
چون لاله همی خون دلم در دهن آمد
هوش مصنوعی: وقتی که شاد و خوشحال شدم مانند گلی که شکوفا می‌شود، اما همچنان مثل لاله از دل من خون می‌ریزد و در دهانم می‌آید.
گفتم که ازاین پس من و مدح تو ازیراک
بلبل بسراید چو گل اندر چمن آمد
هوش مصنوعی: گفتم از این به بعد من و ستایش تو مانند بلبل خواهیم خواند وقتی که گل به باغ آمد.
اول سخن این بود که این یار دل آرام
بس تاخته و باخته از تاختن آمد
هوش مصنوعی: در ابتدا باید بگویم که این دوست عزیز که قلبم را آرام می‌کند، در کشاکش زندگی دچار درد و رنج زیادی شده و از این تجربه‌ها نتیجه‌ گرفته است.
گر خواهم معشوق خود اینجاست دل آرام
ور جویم ممدوح خداوند من آمد
هوش مصنوعی: اگر بخواهم محبوب خود را داشته باشم، دل من آرام خواهد بود و اگر به دنبال محبوب خداوند باشم، او به سراغ من خواهد آمد.
ممدوح و خداوند من و آن همه خلق
کز دیدن او گشت خرم جان همه خلق
هوش مصنوعی: ممدوح و خداوند من، و تمام کسانی که با دیدن او شاد و خوشحال شدند، جان همه آن‌ها سرشار از خوشی است.
ای بر صفت یوسفیت حسن گواهی
ماننده یوسف شده در غربت شاهی
هوش مصنوعی: تو به زیبایی یوسف مانند هستی و در این دنیای غربت، زیبایی‌ات چون شاهی از یوسف گواهی می‌دهد.
حسن تو ترا بی بخبری برده به تختی
مهر تو مرا بی گنهی کرده به چاهی
هوش مصنوعی: زیبایی تو مرا به دوری از خود کشانده و بر جایگاه عشق نشانده، در حالی که محبت تو من را به بی‌گناهی به درون چاهی فرستاده است.
از لعل تو یک خنده و از عقل جهانی
از جزع تو یک ناوک و از صبر سپاهی
هوش مصنوعی: لبخند تو به مانند لعل ارزشمند است و می‌تواند دنیای عقل را تحت تأثیر قرار دهد. همچنین ناله و گریه تو مانند تیر به دل غم می‌نشیند و صبر تو به اندازه نیروی یک سپاه قوی است.
دل را ز خط عارض تو آب و گیائی
زان در خم زلف تو گرفت است پناهی
هوش مصنوعی: دل به خاطر زیبایی‌ها و جلوه‌های چهره‌ات، مانند آب و گیاهی جان گرفته است؛ در خمی از زلف تو پناهی یافته که به آن پناه می‌برد.
عیبش نتوان کرد که ناید بر من هیچ
آنجا نکند خیره نه آبی و گیاهی
هوش مصنوعی: نمی‌توان به عیبش اشاره کرد، چرا که در آنجا هیچ چیز نمی‌تواند او را دچار شناخت نادرست کند، نه آبی وجود دارد و نه گیاهی.
گوباش همانجا و برش بیش نیاید
از بندگی صدر اجل ماند به جاهی
هوش مصنوعی: انسان باید در همان جای خود بماند و از مقام خود پایین‌تر نیاید، زیرا ممکن است در آینده به جایگاه بهتری برسد.
من خود کیم از هستی و ز نیستی دل
دل داند و زلف تو و من دانم و آهی
هوش مصنوعی: من خود نمی‌دانم چه هستم و در چه وضعیتی قرار دارم؛ اما دل، زلف تو را می‌شناسد و من نیز با آهی که از دل برمی‌خیزد، از آن باخبرم.
رادی که چنو گنبد دوار ندارد
یاری که در این عالم خود یار ندارد
هوش مصنوعی: اگر کسی مانند گنبد آسمان محافظی نداشته باشد، چگونه می‌تواند انتظار داشته باشد که در این جهان حامی و یاوری داشته باشد؟
امسال ز هجران تو ای خوش پسر من
یارب چه عنا بود که آمد به سر من
هوش مصنوعی: امسال به خاطر دوری تو، ای پسر خوش‌چهره‌ام، خدایا چه بلایی بر سرم آمده است.
خونم چو جگر بسته شد از درد و عجب آنک
از دیده تو بگشادی خون جگر من
هوش مصنوعی: خون من که از درد و اندوه مانند جگر زخم خورده شده، حالا از چشمان تو جاری شده است و این وضعیت من را بیشتر متحیر و متاثر کرده است.
گر زین سفرت دیرتر آوردی گردون
بودی که ز گردون بگذشتی سفر من
هوش مصنوعی: اگر در این سفر به تأخیر بیفتی، این نشان می‌دهد که از مراحل زندگی عبور کرده‌ای و به سفر من رسیده‌ای.
در کار دلم زهره همانا نظری کرد
کافتاد برآن روی چو زهره نظر من
هوش مصنوعی: دل من به نگاه زهره‌ای بی‌تاب شد، انگار که خود زهره به من نگریسته و من در زیبایی‌اش غرق شده‌ام.
می گفت ترا خیز که نزد تو رسد یار
المنة لله که عیان شد خبر من
هوش مصنوعی: می‌گفت که بلند شو تا یار تو بیاید. سپاس خدا را که حالا خبر من آشکار شده است.
دیدی که بر انداخت بر فرقت تو آب
از غایت سوز جگر این چشم تر من
هوش مصنوعی: می‌بینی که از شدت درد و ناراحتی برای جدایی تو، این چشم من پر از اشک شده و آبرویم را ریخته است.
خود بود دلم روشن از بهر خداوند
کاندر شب غم وصل تو باشد سحر من
هوش مصنوعی: دل من برای خدا روشن است، زیرا که در شب‌های غم، وصال تو برایم مانند سحر است.
ای دهر تو دانی که چنین صدر نداری
وی چرخ تو دانی که چنو بدر نداری
هوش مصنوعی: ای زمانه، تو می‌دانی که من چنین مقام و منزلتی ندارم، و ای آسمان، تو می‌دانی که من چنین نور و درخشش هم ندارم.
امروز اگرم همچو فلک دیده هزار است
پیش رخ چون ماه تو ای دوست بکار است
هوش مصنوعی: امروز اگرچه در چشمانم اشک و غم بسیار است، اما دیدن چهره‌ی تو مانند نوری است که همه چیز را زیبا می‌کند.
کز خرمی و تازگی تو دل و جانم
با خرمی و تازگی باغ و بهار است
هوش مصنوعی: از شادابی و طراوت تو، روح و قلب من نیز مانند زیبایی باغ و بهار پر از شادابی و تازگی است.
از مشک خطت وقتم چو عنبر سارا است
وز سیم برت کارم چون زر عیار است
هوش مصنوعی: وقت من به دلیل زیبایی خط تو بسیار خوشایند و خوشبو است و کار من با وجود نازکی و زیبایی تو همچون کار یک زرگر با طلاست.
با من سخن تو همه از لابه و ریو است
باتو سخن من همه از بوس و کنار است
هوش مصنوعی: با من فقط از شکایت و ناله صحبت می‌کنی، اما من با تو تنها از محبت و نزدیکی حرف می‌زنم.
باری رخ زرینم اشکسته چو سیم است
باری دل پر خونم خندان چو انار است
هوش مصنوعی: چهره‌ام همچون نقره آسیب دیده است، اما دل پر از درد و غم من، شاداب و رنگین مانند انار است.
می خواست که باطل کندم هجر به بیداد
از عدل قوام الدین حقا که نیارست
هوش مصنوعی: او خواسته بود که به ناحق و با ستم، جدایی‌ام را از میان بردارد، اما به راستی که نتوانست این کار را انجام دهد.
قطب فلک دولت ابو نصر محمد
آن بخت بدو بوده موافق چه دو فرقد
هوش مصنوعی: ستاره‌های فلک به نفع ابونصر محمد می‌چرخیده‌اند، چه اینکه بخت او با دو ستارهٔ درخشان موافق بوده است.
صدری که چنان هرگز یک راد نباشد
شادیش مبادا که بدو شاد نباشد
هوش مصنوعی: دلی که هرگز شاد نبوده است، نباید به شادی‌های دیگران دل خوش کند، زیرا اگر خود شاد نباشد، شادیش واقعی نیست.
فرعی ندهد عمر کزو مایه نگیرد
اصلی نکند تیغ چو پولاد نباشد
هوش مصنوعی: عمر انسان به کارهای فرعی و بی‌فایده نمی‌گذرد و در حقیقت، اگر از چیزهای اصلی و مهم بهره نبرد، مانند تیری که در دست ندارد و نمی‌تواند به هدفش برسد. همان‌طور که تیغی بدون کیفیت و قدرت، کارایی نخواهد داشت، زندگی نیز بدون اساس و هدف درستی، نتیجه‌ای نخواهد داشت.
فریاد رس خلق جهان است و ز جودش
یک گنج نبینی که به فریاد نباشد
هوش مصنوعی: او فریادرس مردم در سرتاسر جهان است و از بخشش‌هایش گنجی نیست که به کمک و یاری نیازمندان نیاید.
برفرق اجل بأسش جز خاک نباشد
در دست امل بی او جز یاد نباشد
هوش مصنوعی: بر روی سر مرگ، جز خاک چیزی در دست امید نیست و بدون او، تنها یاد او باقی می‌ماند.
از نرگس زر دار و زبان آور سوسن
در دست و دلش جز به مثل باد نباشد
هوش مصنوعی: در اینجا، زیبایی و جذابیت خاصی مورد اشاره قرار گرفته است که از گل نرگس و سوسن ناشی می‌شود. این زیبایی در دست و دل او تأثیر می‌گذارد، اما در عین حال، حالت یا احساس او به مانند بادی است که به سرعت می‌گذرد و پایدار نیست. به طور کلی، به زیبایی و زودگذر بودن احساسات اشاره دارد.
بی نعمت او نرگس تر چشم نگردد
بی خدمت او سوسن آزاد نباشد
هوش مصنوعی: بدون بخشش و الطاف او، گل نرگس نمی‌تواند چشمانش را باز کند و بدون خدمت به او، گل سوسن هم نمی‌تواند به حیات آزاد خود ادامه دهد.
انصاف بده کوکن کو تهمتن روز نبرد او است
مدح ارنه چنین گویم از داد نباشد
هوش مصنوعی: باید انصاف بدهیم که کسی مثل تهمتن در روز نبرد وجود ندارد. اگر اینطور نمی‌بود، من هم از ویژگی‌های او سخن نمی‌گفتم، چرا که انصاف در اینجا لازم است.
آب کف او خاک برآورد زهر کان
لطف دم او آتش بنشاند ز ارکان
هوش مصنوعی: آب خالص او، خاک را به بالا کشید و زهر وجودش، با نفسش آتش را در بنیادها خاموش کرد.
ای ذات تو مر ذات خرد را ز روان به
نزد تو یکی راحت خلق از دو جهان به
هوش مصنوعی: ای ذات تو، وجود خرد را از روح آدمی به نزد خود می‌کشانی و برای مخلوقات از دو جهان، راحتی و آرامش فراهم می‌کنی.
از باد نهیبت چو دل خصم سبک شد
از باده جودت سر امید گران به
هوش مصنوعی: وقتی تهدید باد تو بر دل دشمن تأثیر گذاشت و او را سبک‌بار کرد، امید سنگین ما به بخشش و generosity تو از شراب خوشحالی سیراب شد.
از خامه چون تیرت خصمت چو کمان شد
هر کس که گنه دارد در دل چو کمان به
هوش مصنوعی: وقتی که قلم تو به خاطر دشمنان و کینه‌ورزی‌ها به مانند تیر عمل کند، برای هر کسی که گناه و کینه‌ای در دل دارد، این تلخی و آسیب به شدت احساس می‌شود.
زان تا همه درد خود از اقبال تو بیند
همواره بداندیش تو با زحمت جان به
هوش مصنوعی: از آن زمان که همه مشکلات و دردهای خود را از لطف و اقبال تو می‌بینم، همیشه بداندیش تو با زحمت جان به سر می‌برد.
دیوی که سر آتش فتنه همه او دید
از پیش تو بیرون چه در ملک جهان به
هوش مصنوعی: حضور دیوی که آتش فتنه را در جهان می‌بیند، نشان از این دارد که هیچ چیز از نگاه تو پنهان نمی‌ماند. این دیو توانایی درک و شناخت چهره‌های واقعی را دارد و هیچ چیزی از حقیقت عالم نمی‌تواند بر او پوشیده بماند.
در سنگ نهان شد ز تو چون آتش الحق
هر کس که بود خصم تو در سنگ نهان به
هوش مصنوعی: هر کسی که با تو دشمنی کند، مانند آتشی است که در دل سنگ پنهان شده است.
گر کوه یکی بد گهر از شرم نهان کرد
آورد به تو صد گهر دیگر از آن به
هوش مصنوعی: اگر کوهی از سنگ‌های گران‌بها به خاطر شرم و ننگ پنهان کند، تو به جای آن می‌توانی صدها گوهر دیگر از آن به دست آوری.
هر روز چو ماه نو جاه تو فزون باد
از چرخ کهن خصم تو چون چرخ نگون باد
هوش مصنوعی: هر روز مانند ماه نو، مقام و ارزش تو بیشتر شود. از آسمان کهن، دشمن تو مانند چرخ چرخان، رو به انحطاط برود.
آنی که به تو دیده دولت نگران است
ذات تو پسندیده سلطان جهان است
هوش مصنوعی: هر لحظه که چشمانت را به تو می‌دوزند، نشانه‌ای از قدرت و موفقیت توست و حقیقتاً وجود تو برای جهان بسیار ارزشمند و محترم است.
هستی تو جهان را به کفایت چو عطارد
شاید که ترا مرکز معمور نشان است
هوش مصنوعی: وجود تو به اندازه‌ای است که می‌تواند جهان را تحت تأثیر قرار دهد؛ مانند عطارد که شاید نشانه‌ وضعیت فعالی برای تو باشد.
کز سنبله مخصوص شرف گشت عطارد
چون به نگری او را خود خانه همان است
هوش مصنوعی: از سنبله که مخصوص شرف است، عطارد به جایگاه خود می‌رسد و زمانی که به او نگاه می‌کنی، می‌بینی که همان‌جا خانه اوست.
ای آنکه به تو صورت اقبال یقین است
وز جود تو در هستی خود کان به گمان است
هوش مصنوعی: ای کس که رویکرد خوشبختی در تو کاملاً روشن است و بخشندگی تو در وجود خودم، تنها به ظن و گمان به نظر می‌رسد.
می خواست رهی تا که هواداری خود را
تقریر کند خود یکی از صد نتوان است
هوش مصنوعی: شخصی می‌خواست راهی پیدا کند تا حمایت و علاقه‌اش را به دیگران بیان کند، ولی متوجه شد که خودش تنها یکی از صدها نفر است که در این زمینه وجود دارند.
با این همه بنگاشت در این شعر چو دیبا
دیباجه آن مهر که در دست نهان است
هوش مصنوعی: با این وجود، نگاهی به این شعر انداخته می‌شود، مانند پارچه‌ای زیبا و گرانبها. آن محبت و عاطفه‌ای که در دل پنهان است، مشابهی با نور و صفا دارد.
بر صفحه ملک از تو و رای تو نشان باد
بر روی مه چارده چندان که نشان است
هوش مصنوعی: بر صفحه‌ی دنیا، نشانه‌ای از تو و اندیشه‌ات وجود دارد، به اندازه‌ای که بر چهره‌ی ماه چهاردهم نشانه‌ای هست.