گنجور

المقامة السادسة - فی الجنون

حکایت کرد مرا دوستی که دل بمحبت او نیازی داشت و جان بصحبت او اهتزازی، که وقتی از اوقات که ایام صبی چون نسیم صبا بر من بگذشت و فراش روز و شب فراش عیش و طرب درنوشت.

ارغوان عارض زریری شد و تابخانه جوانی بخنق کده پیری بدل گشت و مشک شباب بکافور شیب محجوب شد و موی قیری ببیاض پیری معیوب، شب جوانی را صبح پیری بدمید و لشگر زنگ از سپاه روم برمید.

اطراف عارضی که چو بر غراب بود
از جور دور چرخ چو اطراف باز شد
و آن جامه ای که تبتی او را طراز بود
از دست روزگار رباحی طراز شد
و آن خسرو شباب که با برگ و ساز بود
از کر و فر حادثه بی برگ و ساز شد
اکنون مرا که شام جوانی صبوح کرد
شبهای رنج چون شب یلدا دراز شد
رنج مجازئی که مرا بد یقین نمود
عشق حقیقتی که مرا بد مجاز شد

با خود گفتم لا عتب قبل العیب و لا عذر بعد الشیب، بعد از پند پیری جز بند اسیری نبود که فزون از صد درنگی نیست و ورای سپیدی رنگی نه

باد پای پیری اگرچه بشتابد گرد لاشه خر جوانی در نیابد و گفته حکماست که زهر جوانی از راح با سرورتر است و رواح جناح جوانی از مصباح صباح پیر پرنورتر، آن سودا چون سایه نوروز سازنده است و این بیاض چون آفتاب تموزی سوزنده.

عیبی است در مشیب بعالم درون بزرگ
عیشی است در شباب بگیتی درون عظیم
خود آنزمان کجاست که تن را و عیش را
سستی نبود همدم و پیری نبد ندیم
عهدی که میفشاند درخت صبی ثمر
وقتی که می وزید زباد صبا نسیم
آنگه که بود عیش خلاعت سیه طراز
آندم که بود عهده جوانی سیه گلیم
زان پس که بر درخت جوانی و کودکی
در جامه مشک ناب همی ریختی مقیم
اکنون بوقت آنکه برم شانه سوی موی
در شانه می پدید شود رشته های سیم
عذار العمر فی حلل الحداد
و عیش الطیش فی حبر السواد
و لولا فی السواد من التناهی
لما مدحت عیون بالسواد

دانستم که روز اعتذار و استغفار است نه وقت اصرار و استکبار، خواستم که زهر کبائر را بتوبه تریاک کنم و تن آلوده را بغسل آب زمزم پاک، زاد و راحله بدست آوردم و با قافله روی براه آوردم.

و قلت اقیم بام القری
ففیها لکل نزیل قری
و اقصم ظهرالمنی فی منی
و اکسرها قبل کسر القری

چون عاشقانه رنگ و بوی و چون دلشدگان در تک و پوی میرفتم و منازل متبرک و مراحل مبارک را بدیده میرفتم و شنیده را بدیده مختمر می کردم و اسمار را باختبار مستمر تا شهر همدان پای افزار غربت بیرون نکردم و عزم اقامت و سکون نکردم

اما چون بلد امن و سلامت دیدم رای اقامت گزیدم تا طبع بدان شهر گشایشی باید و مطیه نفس آسایشی، عالم هنوز خضرت ربیعی داشت و جهان نضرت طبیعی

گفتم روزی چند از نوائب حیلوله کنم و برین بساط قیلوله و نیز ستوران را میعاد بار نهادن بود و وقت بهار دادن چون عزم توقف و استدامت مصمم شد و رای اقامت مقرر و مستحکم گشت

عزم طوف و گشت کردم و روی بصحرا و دشت آوردم هر روز از راهی تازه بدروازه ای می شدم و هر دم بجستجوئی بمحلتی و کوئی می رفتم، تا روزی جمعی دیدم بسیار و خلقی بیشمار بر.

صوبی معین می دویدند و با یکدیگر می گفتند و می شنیدند و معلوم نمی شد که دویدن را سبب چیست و در آن تک و پوی عجب چه؟ تا پیری را بگوشه ای باز کشیدم و صورت حال از او پرسیدم

گفت اینجا برنائی است که مدتی است غرق سودائی است و امروز یکبارگی شیدا شده است و علامت عشق در وی پیدا، بعد از آنکه بسیار پندش دادند امروز بضرورت بندش بر نهادند

اینک چون نگارستان در بیمارستان نشسته است و دست و پائی بغل و بند بسته و بواسطه بند عشق از همه بندها رسته، روی و رأی بدان جهت آوردم و قصد آن بقعه کردم، چون بدان بنای همایون و عمارت میمون رسیدم

پای از آستانه در میانه نهادم، تختی دیدم لطیف و برنائی ظریف بر وی نشسته، مدهوش و خاموش متحنن و متفکر و متحیر و متغیر، دیده از وی ترفع اصالت میدید و بدماغ از وی تضوع ایالت می رسید، قدم در قید و انکال و دست در سلسله و اغلال، اشکی چون مروارید بر عارض کهربا میبارید و این چند بیت دل گداز بآواز نرم و بتازی گرم می گفت:

یا غلة الشوق فی اثناء اغلالی
لا ترخصینی فمثلی یشتری غالی
هذا الغلو الی کم فی احتساء دمی
و اننی فی هواکم عاشق غالی
همه عالم حدیث رتبت والای ما بودی
اگر پیراهن وصل تو بر بالای ما بودی
اگر شایسته کوی تو بودی پای من یکدم
سر گردون گردنده بزیر پای ما بودی
چنین سودائی و مجنون نماندی عاشق از هجرت
اگر وصل تو را یکشب سر سودای ما بودی
ز آهن صبر اگر کشتی گزیدی خرد و بشکستی
گر آن کشتی دمی در موج این دریای ما بودی
غمام روز نوروزی بجز غمها نباریدی
اگر فیض غمام از چشم خون پالای ما بودی

چون ساعتی زار بگریست چشم باز کرد و در ما نگریست، پس یک یک را می دید و در روی هر یک خوش خوش می خندید، چون چشم در من انداخت بعکس آئینه دل مرا بشناخت

گفت ای پیر بآشنائی دل درین آشیانه آمده ای یا چون دیگران بنظاره دیوانه؟ گفتم ای جوان ممتحن و مفتتن میان دلها بیگانگی نیست و در سیمای تو دیوانگی نه، این چه حالت ناستوده است و این چه مقالت بیهوده ای از عقل هشیارتر، خانه صبر را چرا پرداخته ای و ای از روح سبکبارتر با بند گران چرا ساخته ای؟

گفت شیخا سلاسل و قیود مکافات تجاوز حدود است، هر که پای از دایره سلامت و خطه استقامت بیرون نهد بار ملامت و غرامت کشد و این آن سخن است که حکما گفته اند، که چون پا از دامن گلیم بگذرد سرمای دی و بهمنش ببرد که حد حریم بر قد گلیم مرد است

هر که در راه ارادت آید و از حد گلیم زیادت شود بندش کنند و بحمالی آهن و پولاد خرسندش کنند، چنین دانم که تو از این رایحه بوئی نبرده ای و درین جایگاه گوئی نزده ای، ما درین غم شادمانه ایم و درین بند در بند شکرانه.

جان کیست که او رنج گزند تو کشد؟
تن کیست که آسیب کمند تو کشد
دستم چون کمانهای بلند تو کشد
بر پای دهم بوسه چو بند تو کشد

پس گفت این پیر الجنون فنون و العاشق زبون ندانسته ای و دریافت این دقیقه نتوانسته ای، اگر خواهی بدانی ردای تکبر بیفکن و ساز نخوت بشکن و ترفع و تقدم بگذار و کودک وار بزانوی تعلم بنشین، تا از مجانین بیمارستان قوانین این داستان بیاموزی، که در الجنون فنون معانی دقیق و اشارات رقیق بسیار است

بدانکه نوعی از این علت مبکی است و بعضی مضحک و جنسی ازین مرض مقویست و جنسی مهلک بعضی موجب سکون و قرار است و برخی موجب اضطرار و نقار، هیچ علت چندین شعب و زوایا و عقد و خبایا ندارد

و عاشق زبون آنست که هر که را با سرواده تهمت عشق گرفتند سخره عالمیان و ضحکه آدمیان گردد الزبون یفرح بلا شیئی بخیال خرسند شدن و بمحال در بند شدن غایت زبونی و نهایت سرنگونی است.

خرسندم اگر سال بسالت بینم
در عمر اگر شبی خیالت بینم

ندانسته ای که اگرچه هشیاری مقر فضلاست، دیوانگی مفر عقلاست، هر که از صحبت عشق نپرهیزد در حریم عقل چگونه گریزد؟

با عقیله دیوانگی نشستن به زانکه پیرایه عقل بر خود بستن. اگر حکما کمال هنر را بی عقلی نشناختندی عصاره انگور را سرپوش قدح عقل نساختندی.

تا عشق ز عقل داد بیگانگیم
من عاشق خاک کوی دیوانگیم

از صحبت مدعیان عالم عقل جز در حجره بیدلی نقل نتوان کرد و از کیمیا فروشان بخردی جز در کنج افلاس بیخردی نتوان گریخت.

الی من نرا عی العقل و الحجر و الحجی
و قلبی بذکر العامریة مفتون
و یا مدعی العقل المبرز فی الوری
الا فاجتنب دعواک انک مغبون
و لما رأیت العقل اخلق بردة
تجاننت حتی ظن انی مجنون
از کوی عقل بگذر و دیوانگی گزین
با صورت حماقت هم خانگی گزین
خواهی که آشنا نشوی با هزار غم
از هرچه عقل گوید بیگانگی گزین
خواهی که رنج بینی در بخردی گریز
خواهی که غم نیوشی فرزانگی گزین

پس گفت ای پیر بدانکه صورت این بند که می بینی علت نواخت و تشریف است و طارق عالم تخفیف ناسخ بندهای تکلیف، هر که را این بند تشریف بر نهادند هزار بند تکلیف از وی فرو گشادند.

لا یجمع الله بین الخسوف و الکسوف بر هر پایی که این بند مخالف طبیعت بگماشتند صد بند موافق شریعت از وی برداشتند که وضع بند بر اقدام با رفع احکام برابر می رود، که یکدل دوگزند نکشد و یکپای دو بند نبرد ان الله لا یظلم مثقال ذرة.

کی پست شود آنکه بلندش تو کنی
شادان بود آندل که نژندش تو کنی
گردون سر افراشته صد بوسه دهد
هر روز بر آن پای که بندش تو کنی

بند بر پای تاجداران نهند و سلسله بر گردن عیاران بندند. هرکرا تاجی بر سر شاید، چنین بندی بر پای بباید، شیر را که اسیر کنند، نخست تدبیر زنجیر کنند. همه سر خمار سوی عشق دار و گیر و بند و زنجیر است، سلسله شوق بی حلقه طوق نبود.

زان روی که با شوق تو خو کردستم
چون فاخته با طوق تو خو کردستم

حکمتی تمام و دقتی عام است در نهان بند برین قدم های جوینده که در کوی عشق نخست زبان در گفتگو آید پس قدم در تک و پوی، قدم اول گفتگوی است که العشق اوله تذکر پس بسمت صمت باز آید که العشق آخره تفکر

چون بصوب صواب رسیده شد و منازل را پرسیده آمد، سائل زبان بر قدم انتظار بپاید و سیاح قدم در بادیه کار آید، در اثنای آن حیرت ندای عالم غیرت در آید که بیند و زنجیرش بسته درآرید و عنان مرکبش آهسته دارید که محیط دنیا و بسیط گیتی توسع گزاردن گام عاشقان ندارد و آن گام بی محابا درین بساط تنگ پهنا نگنجد که عالم عشق، عالم مشاهدت است و هزار قدم مجاهده در گرد یکقدم مشاهده نرسد.

موسی کلیم در تیه مجاهدت میرفت در چهل فرسنگ چهل سال بماند، باز چون در دعوت مکالمت قدم عشق مشاهده نهاد، هفتصد فرسنگ بهفت گام براند، آری آنجا مثقله خاک گران باری می کرد و اینجا آتش عشق مشعله داری، انی آنست من جانب الطور نارا.

چون باده بفرمان تو نوشیم ز صد بحر
در مجلس ما جرعه یک جام نیاید
در آب تو غرقه شده جز سوخته نبود
در آتش تو سوخته جز خام نیاید
و آنروز که خواننده تو باشی همه دنیا
در پیش مریدان تو یک گام نیاید
در حلقه یک دام تو صد صید بود بیش
ز آن صید که در حلقه صد دام نیاید

چون این بیت ها بگفت روی از ما بنهفت و از آنجا که بود برخاست و بگوشه خلوتی آراست، چون از سفر حجاز بازگشتم هم بر آن حظه دمساز گشتم پرسیدم که آن دیوانه هوشیار شیرین گفتار کجا شد و علت شیدائی و مایه سودائی با او چه کرد؟

گفتند آن دیوانه راکه تو میجوئی و مدح او می گوئی دیگر باره بحجره عقل نقل کرد و از طریق دیوانگی بشارع فرزانگی باز آمد، گفتم: ما احسن هذا الخبر و مااطیب هذا الثمر بعد از آن ندانم که رخت غربت کجا نهاد و پای افزار کربت کجا گشاد؟

تا دهر پیر و چرخ حرونش کجا کشید؟
و احداث دهر و بخت نگونش کجا کشید؟
بختش کجا فکند و سپهرش کجا ببرد؟
عشقش کجا رسید و جنونش کجا کشید؟

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

حکایت کرد مرا دوستی که دل بمحبت او نیازی داشت و جان بصحبت او اهتزازی، که وقتی از اوقات که ایام صبی چون نسیم صبا بر من بگذشت و فراش روز و شب فراش عیش و طرب درنوشت.
هوش مصنوعی: دوستی به من گفت که به محبت او نیاز دارد و از بودن در کنار او شاداب می‌شود. او یادآوری کرد که روزهایی که در کودکی گذرانده‌ام مثل نسیم ملایمی بر من گذشته و روز و شب برایم پر از شادی و خوشی بوده است.
ارغوان عارض زریری شد و تابخانه جوانی بخنق کده پیری بدل گشت و مشک شباب بکافور شیب محجوب شد و موی قیری ببیاض پیری معیوب، شب جوانی را صبح پیری بدمید و لشگر زنگ از سپاه روم برمید.
هوش مصنوعی: صورت زیبا و جوانی به طرزی غم‌انگیز به پیری تبدیل شد و شکوه جوانی به ناتوانی و افت تبدیل گشت. همچنین، طراوت جوانی در سایه‌های پیری کمرنگ شد و موهای سیاه به سفیدی پیری دچار شد. شب جوانی به صبح پیری تبدیل شد و نیروهای کهن از سربازان جوان خارج شدند.
اطراف عارضی که چو بر غراب بود
از جور دور چرخ چو اطراف باز شد
هوش مصنوعی: در اطراف صورت کسی که مانند یک زینت زیباست، وقتی که باران به زمین می‌افتد، از نیکی و خوش‌بختی دور می‌شود.
و آن جامه ای که تبتی او را طراز بود
از دست روزگار رباحی طراز شد
هوش مصنوعی: آن لباسی که زیبایی و زینت آن به تبتی بودنش وابسته بود، به خاطر گذر زمان و تغییرات زندگی، زیبایی‌اش را از دست داد.
و آن خسرو شباب که با برگ و ساز بود
از کر و فر حادثه بی برگ و ساز شد
هوش مصنوعی: آن جوانی که در اوج جوانی و زیبایی بود و همیشه با ساز و نغمه زندگی می‌کرد، اکنون به خاطر مشکلات و حوادث زندگی دیگر نمی‌تواند از زیبایی‌های زندگی لذت ببرد و به نوعی بی‌نوا و بی‌دود و دلی شده است.
اکنون مرا که شام جوانی صبوح کرد
شبهای رنج چون شب یلدا دراز شد
هوش مصنوعی: هم‌اکنون که جوانی‌ام را با شادی و خوشحالی پشت سر گذاشته‌ام، شب‌های سخت و پررنج مانند شب یلدا طولانی و دشوار شده‌اند.
رنج مجازئی که مرا بد یقین نمود
عشق حقیقتی که مرا بد مجاز شد
هوش مصنوعی: عشق واقعی به اندازه‌ای مرا دچار شک و تردید کرده که تجربه‌های موقتی و فانی، مرا بیشتر به حقیقت نزدیک کرده است.
با خود گفتم لا عتب قبل العیب و لا عذر بعد الشیب، بعد از پند پیری جز بند اسیری نبود که فزون از صد درنگی نیست و ورای سپیدی رنگی نه
هوش مصنوعی: به خودم گفتم که قبل از اینکه به عیب‌ها بیفتم، نباید انتقاد کنم و بعد از رسیدن به سن پیری، هیچ بهانه‌ای برای اشتباهات گذشته وجود ندارد، زیرا بعد از دریافت نصیحت‌های سن بالا، تنها چیزی که باقی می‌ماند، احساس اسیری است و هیچ چیز بیشتر از این در انتظار نیست.
باد پای پیری اگرچه بشتابد گرد لاشه خر جوانی در نیابد و گفته حکماست که زهر جوانی از راح با سرورتر است و رواح جناح جوانی از مصباح صباح پیر پرنورتر، آن سودا چون سایه نوروز سازنده است و این بیاض چون آفتاب تموزی سوزنده.
هوش مصنوعی: باد پیری هرچقدر هم که شدید باشد، نمی‌تواند گرد و غبار جوانی را از بین ببرد. حکما می‌گویند که لذت جوانی از خوشی‌های پیری بیشتر است و شیرینی روح جوانی از نور صبح پیری، درخشان‌تر است. جوانی مانند سایه‌ای دلنشین است که زندگی را زیباتر می‌کند و پیری مانند آفتاب سوزان تابستانی، آزاردهنده و کسل‌کننده است.
عیبی است در مشیب بعالم درون بزرگ
عیشی است در شباب بگیتی درون عظیم
هوش مصنوعی: در دوره پیری، عیب و نقص‌هایی در دل وجود دارد، اما در جوانی، لذت و خوشی‌های بزرگی در جهان نهفته است.
خود آنزمان کجاست که تن را و عیش را
سستی نبود همدم و پیری نبد ندیم
هوش مصنوعی: در آن زمان که زندگی و خوشی بی‌مشکلی بود و هیچ همراهی و دوستی در سن پیری نبود.
عهدی که میفشاند درخت صبی ثمر
وقتی که می وزید زباد صبا نسیم
هوش مصنوعی: درخت صبی (نوجوان) هنگامی که نسیم ملایم صبحگاهی می‌وزد، میوه‌ای را به ثمر می‌آورد.
آنگه که بود عیش خلاعت سیه طراز
آندم که بود عهده جوانی سیه گلیم
هوش مصنوعی: زمانی که شادی و خوشی به سراغم آمد، مانند پرده‌ای تیره و سیاه بود، و آن هنگام که دوران جوانی را تجربه می‌کردم نیز همچنان در سایه‌ای از غم و اندوه به سر می‌بردم.
زان پس که بر درخت جوانی و کودکی
در جامه مشک ناب همی ریختی مقیم
هوش مصنوعی: پس از آنکه بر درخت جوانی و دوران کودکی‌ات، خالص‌ترین خوشی‌ها و لذت‌ها را ریختی و آنان را در زندگی‌ات جا دادید.
اکنون بوقت آنکه برم شانه سوی موی
در شانه می پدید شود رشته های سیم
هوش مصنوعی: حال وقتش رسیده که وقتی دستم را به سوی موهایم می‌برم، رشته‌های نقره‌ای رنگ در میان آنها نمایان می‌شود.
عذار العمر فی حلل الحداد
و عیش الطیش فی حبر السواد
هوش مصنوعی: ظاهر جوانی در لباس غم و زندگی بی‌هدف در زیر سایه‌ی تاریکی است.
و لولا فی السواد من التناهی
لما مدحت عیون بالسواد
هوش مصنوعی: اگر نبود که در فضای سیاه، پایانی وجود داشته باشد، هرگز چشمان سیاه را نمی‌ستودم.
دانستم که روز اعتذار و استغفار است نه وقت اصرار و استکبار، خواستم که زهر کبائر را بتوبه تریاک کنم و تن آلوده را بغسل آب زمزم پاک، زاد و راحله بدست آوردم و با قافله روی براه آوردم.
هوش مصنوعی: فهمیدم که امروز روزی برای عذرخواهی و طلب بخشش است نه زمان لجبازی و خودخواهی. تصمیم گرفتم که گناهان بزرگ را با توبه علاج کنم و با غسل با آب پاک، روح و جسم خود را تصفیه کنم. وسایل سفر را آماده کردم و به همراه گروهی دیگر راهی سفر شدم.
و قلت اقیم بام القری
ففیها لکل نزیل قری
هوش مصنوعی: و گفتم که در این دیار بمانم، زیرا در هر جایی برای هر مسافری جایی وجود دارد.
و اقصم ظهرالمنی فی منی
و اکسرها قبل کسر القری
هوش مصنوعی: من در سرزمین منا، آمال و آرزوهایم را شکسته‌ام و قبل از اینکه به شکست دیگران برسم، خودم را شکسته‌ام.
چون عاشقانه رنگ و بوی و چون دلشدگان در تک و پوی میرفتم و منازل متبرک و مراحل مبارک را بدیده میرفتم و شنیده را بدیده مختمر می کردم و اسمار را باختبار مستمر تا شهر همدان پای افزار غربت بیرون نکردم و عزم اقامت و سکون نکردم
هوش مصنوعی: چون عاشقانه و با شور و شوق حرکت می‌کردم و به مکان‌های مقدس و مراحل مهم می‌رفتم، با تمام وجودم آن‌ها را مشاهده می‌کردم و شنیده‌هایم را با دقت بررسی می‌نمودم. من با تلاش مداوم و آزمون‌های مختلف در مسیر زندگی‌ام، از شهر همدان و غم غربت دور نشدم و هیچ وقت تصمیم نگرفتم که در جایی بمانم و سکونت کنم.
اما چون بلد امن و سلامت دیدم رای اقامت گزیدم تا طبع بدان شهر گشایشی باید و مطیه نفس آسایشی، عالم هنوز خضرت ربیعی داشت و جهان نضرت طبیعی
هوش مصنوعی: با این حال، چون احساس کردم اینجا جای امن و آرامی است، تصمیم گرفتم در این شهر بمانم تا روح و ذهنم بتوانند از زیبایی‌های آن بهره‌مند شوند و از آرامش زندگی لذت ببرند. آن زمان، عالم هنوز سرسبز و پر از زیبایی‌های طبیعی بود.
گفتم روزی چند از نوائب حیلوله کنم و برین بساط قیلوله و نیز ستوران را میعاد بار نهادن بود و وقت بهار دادن چون عزم توقف و استدامت مصمم شد و رای اقامت مقرر و مستحکم گشت
هوش مصنوعی: گفتم روزی چند از فرصت‌های استراحت بهره‌مند شوم و بر این محیط آرامش ایجاد کنم و همچنین به وقت معین برای آماده‌سازی اسب‌ها پردازم. چون تصمیم به ماندن و استقرار جدی گرفتم و اراده‌ام بر باقی‌ماندن قوی شد.
عزم طوف و گشت کردم و روی بصحرا و دشت آوردم هر روز از راهی تازه بدروازه ای می شدم و هر دم بجستجوئی بمحلتی و کوئی می رفتم، تا روزی جمعی دیدم بسیار و خلقی بیشمار بر.
هوش مصنوعی: با اراده و همت، سفر کردم و به بیابان و دشت رفتم. هر روز از راهی جدید به دروازه‌ای می‌رسیدم و هر لحظه به جستجوی مکانی و وضعیتی جدید می‌رفتم، تا اینکه روزی جمع زیادی از مردم را دیدم.
صوبی معین می دویدند و با یکدیگر می گفتند و می شنیدند و معلوم نمی شد که دویدن را سبب چیست و در آن تک و پوی عجب چه؟ تا پیری را بگوشه ای باز کشیدم و صورت حال از او پرسیدم
هوش مصنوعی: آنها به صورت مشخصی می‌دویدند و در حین دویدن با یکدیگر صحبت می‌کردند و به صدای یکدیگر گوش می‌دادند، ولی هیچ‌کس نمی‌دانست که دلیل دویدنشان چیست و در آن فعالیت شگفت‌انگیز چه می‌گذرد. تا اینکه من فردی مسن را به کناری کشیدم و از او درباره وضعیت و ماجرا پرسیدم.
گفت اینجا برنائی است که مدتی است غرق سودائی است و امروز یکبارگی شیدا شده است و علامت عشق در وی پیدا، بعد از آنکه بسیار پندش دادند امروز بضرورت بندش بر نهادند
هوش مصنوعی: گفت اینجا جایی است که مدتی است غرق در احساسات و افکار عاشقانه شده و امروز به یک باره شیدا و دیوانه عشق گشته است. نشانه‌های عشق در او مشخص است، و بعد از این‌که مدت‌ها نصیحتش کردند، امروز به ناچار به او یک بند وصل کردند.
اینک چون نگارستان در بیمارستان نشسته است و دست و پائی بغل و بند بسته و بواسطه بند عشق از همه بندها رسته، روی و رأی بدان جهت آوردم و قصد آن بقعه کردم، چون بدان بنای همایون و عمارت میمون رسیدم
هوش مصنوعی: اکنون وقتی که در بیمارستان نشسته‌ام و دست و پایم بسته شده، به خاطر عشق از تمام قید و بندها آزاد گشته‌ام. به همین دلیل به این مکان توجه کردم و تصمیم گرفتم به آنجا بروم. وقتی به آن بنای باشکوه و ساختمان زیبا رسیدم.
پای از آستانه در میانه نهادم، تختی دیدم لطیف و برنائی ظریف بر وی نشسته، مدهوش و خاموش متحنن و متفکر و متحیر و متغیر، دیده از وی ترفع اصالت میدید و بدماغ از وی تضوع ایالت می رسید، قدم در قید و انکال و دست در سلسله و اغلال، اشکی چون مروارید بر عارض کهربا میبارید و این چند بیت دل گداز بآواز نرم و بتازی گرم می گفت:
هوش مصنوعی: وقتی از در وارد شدم، تختی نرم و زیبا دیدم که کسی بر روی آن نشسته بود. او در حالت حیرت و تفکر به نظر می‌رسید و در سکوت غرق در اندیشه بود. چشمانش نشان از اصالت و نازکی داشت و از چهره‌اش به نظر می‌رسید که مقام معتبری دارد. در آن لحظه، او احساساتی شدید داشت و اشکی مانند مروارید از چهره‌اش بر می‌خزید. او چند بیتی را با صدایی ملایم و گرم می‌خواند که دل را تسخیر می‌کرد.
یا غلة الشوق فی اثناء اغلالی
لا ترخصینی فمثلی یشتری غالی
هوش مصنوعی: ای عشق، در میان زنجیرهای اسارت من، قیمت عشق را پایین نیاور؛ زیرا کسی مانند من، برای عشق گرانبها را می‌خرند.
هذا الغلو الی کم فی احتساء دمی
و اننی فی هواکم عاشق غالی
هوش مصنوعی: این افراط تا کجا ادامه دارد که من در عشق شما، خون خود را می‌نوشم و به شدت عاشق شما هستم.
همه عالم حدیث رتبت والای ما بودی
اگر پیراهن وصل تو بر بالای ما بودی
هوش مصنوعی: اگر پیراهن وصال تو بر دوش ما بود، تمام عالم داستان مقام بلند ما را نقل می‌کرد.
اگر شایسته کوی تو بودی پای من یکدم
سر گردون گردنده بزیر پای ما بودی
هوش مصنوعی: اگر سزاواران را به کوی تو راه می‌دادند، قدم‌های من همواره زیر پاهای ما بود و از آسمان به زمین می‌آمد.
چنین سودائی و مجنون نماندی عاشق از هجرت
اگر وصل تو را یکشب سر سودای ما بودی
هوش مصنوعی: اگر عاشقی از دوری معشوق رنج می‌برد، یقیناً اگر یک شب با وصل تو همراه بود، چنین دیوانه و عاشق نمی‌ماند.
ز آهن صبر اگر کشتی گزیدی خرد و بشکستی
گر آن کشتی دمی در موج این دریای ما بودی
هوش مصنوعی: اگر از جنس صبر باشی و در برابر مشکلات استقامت کنی، خرد و اندیشه‌ات را به دست می‌آوری، و اگر آن کشتی در لحظه‌ای در موج‌های این دریای پر تلاطم ما قرار گیرد، دچار مشکلات و چالش‌ها خواهد شد.
غمام روز نوروزی بجز غمها نباریدی
اگر فیض غمام از چشم خون پالای ما بودی
هوش مصنوعی: اگر روز نوروزی تنها غم‌ها باریده، این غم‌ها به خاطر آن است که اگر اشک‌های ما پاک و زلال بودند، از آنها فیض و خوشحالی بیشتری به وجود می‌آمد.
چون ساعتی زار بگریست چشم باز کرد و در ما نگریست، پس یک یک را می دید و در روی هر یک خوش خوش می خندید، چون چشم در من انداخت بعکس آئینه دل مرا بشناخت
هوش مصنوعی: پس از مدتی که با حالت ناراحتی گریه کرد، چشمش را باز کرد و به ما نگریست. سپس هر یک از ما را به طور جداگانه دید و روی هر یک لبخند دل‌چسبی زد. وقتی که به من نگاه کرد، دل من را به خوبی درک کرد و مثل اینکه در آینه خود را ببیند، مرا شناخت.
گفت ای پیر بآشنائی دل درین آشیانه آمده ای یا چون دیگران بنظاره دیوانه؟ گفتم ای جوان ممتحن و مفتتن میان دلها بیگانگی نیست و در سیمای تو دیوانگی نه، این چه حالت ناستوده است و این چه مقالت بیهوده ای از عقل هشیارتر، خانه صبر را چرا پرداخته ای و ای از روح سبکبارتر با بند گران چرا ساخته ای؟
هوش مصنوعی: می‌گوید: ای پیر، آیا با آگاهی وارد این آشیانه شده‌ای یا مثل دیگران فقط نگاه می‌کنی؟ پاسخ می‌دهد: ای جوانی که در حال امتحان و آزمایش هستی، در دل‌ها هیچ بیگانگی وجود ندارد و در چهره تو هم هیچ دیوانگی نیست. پس این چه حالتی است که تو داری و این چه سخنان بیهوده‌ای است که از عقل آگاه‌تر بر زبان می‌آوری؟ چرا خانه صبر را خراب کرده‌ای و چرا با روحی که سبکبار است، بار سنگینی بر دوش می‌گذاری؟
گفت شیخا سلاسل و قیود مکافات تجاوز حدود است، هر که پای از دایره سلامت و خطه استقامت بیرون نهد بار ملامت و غرامت کشد و این آن سخن است که حکما گفته اند، که چون پا از دامن گلیم بگذرد سرمای دی و بهمنش ببرد که حد حریم بر قد گلیم مرد است
هوش مصنوعی: شیخ گفت که زنجیرها و محدودیت‌ها به دلیل تجاوز از حدود و مرزها ایجاد می‌شوند. هر کسی که از دایره سلامت و ثبات خارج شود، بار سرزنش و خسارت را بر دوش خواهد کشید. این همان سخنی است که حکما گفته‌اند؛ زیرا وقتی پا از روی گلیم بگذارد، سرما و سختی پاییز و زمستان او را خواهد گرفت، چرا که مرز و حریم باید با اندازه گلیم شخص تناسب داشته باشد.
هر که در راه ارادت آید و از حد گلیم زیادت شود بندش کنند و بحمالی آهن و پولاد خرسندش کنند، چنین دانم که تو از این رایحه بوئی نبرده ای و درین جایگاه گوئی نزده ای، ما درین غم شادمانه ایم و درین بند در بند شکرانه.
هوش مصنوعی: هر کسی که در مسیر علاقه و محبت قدم بگذارد و از حد خود فراتر برود، او را به کار اجباری وادار می‌کنند و در نهایت به زحمت می‌افکنند. به نظر می‌رسد تو از این رنج و مشقت بی‌خبر هستی و هیچ تجربه‌ای از آن نداری. ما در این شرایط سخت، شاد و رضایتمندیم و به خاطر این وضعیت سپاسگزاریم.
جان کیست که او رنج گزند تو کشد؟
تن کیست که آسیب کمند تو کشد
هوش مصنوعی: کیست که بتواند برای تو زحمت و رنج تحمل کند؟ چه کسی می‌تواند آسیب و صدمه‌ای که تو به سر می‌آوری را تحمل کند؟
دستم چون کمانهای بلند تو کشد
بر پای دهم بوسه چو بند تو کشد
هوش مصنوعی: دست من همچون کمان‌های بلندی که در دستان توست، به زمین می‌افتد و من بوسه‌ای بر پای تو می‌زنم که مانند بند تو به من کشیده می‌شود.
پس گفت این پیر الجنون فنون و العاشق زبون ندانسته ای و دریافت این دقیقه نتوانسته ای، اگر خواهی بدانی ردای تکبر بیفکن و ساز نخوت بشکن و ترفع و تقدم بگذار و کودک وار بزانوی تعلم بنشین، تا از مجانین بیمارستان قوانین این داستان بیاموزی، که در الجنون فنون معانی دقیق و اشارات رقیق بسیار است
هوش مصنوعی: این پیر دیوانه به تو می‌گوید که تو هنوز عشق و مهارت‌های آن را نمی‌دانی و نتوانسته‌ای نکته‌های عمیق این موضوع را درک کنی. اگر می‌خواهی بفهمی، باید از سر تکبر دست برداری، خودت را از حالت نخوت خارج کنی و از مقام و برتری فاصله بگیری. باید مانند یک کودک به یادگیری بنشینی تا از دیوانگان بیمارستان نکات این داستان را بیاموزی. زیرا در دیوانگی، معانی عمیق و اشارات لطیف زیادی وجود دارد.
بدانکه نوعی از این علت مبکی است و بعضی مضحک و جنسی ازین مرض مقویست و جنسی مهلک بعضی موجب سکون و قرار است و برخی موجب اضطرار و نقار، هیچ علت چندین شعب و زوایا و عقد و خبایا ندارد
هوش مصنوعی: باید بدانیم که برخی از این علل منجر به افسردگی می‌شوند و بعضی دیگر می‌توانند خنده‌دار یا ناشی از نوعی بیماری باشند که به احساس قوت و نیروی بیشتری منجر می‌شود و برخی نیز ممکن است خطرناک باشند. برخی از این علل می‌توانند باعث آرامش و سکون شوند، در حالی که برخی دیگر موجب اضطراب و تنش می‌گردند. هیچ‌یک از این علل، پیوستگی و زوایا و مسائل پنهانی متعدد ندارند.
و عاشق زبون آنست که هر که را با سرواده تهمت عشق گرفتند سخره عالمیان و ضحکه آدمیان گردد الزبون یفرح بلا شیئی بخیال خرسند شدن و بمحال در بند شدن غایت زبونی و نهایت سرنگونی است.
هوش مصنوعی: عاشق به شخصی گفته می‌شود که اگر به او اتهام عشق بزنند، تبدیل به مسخره‌ای برای مردم و سرزنش دیگران می‌شود. این شخص با خیالات خوش بینانه خوشحال می‌شود و در این فرایند، به یک وضعیت ذلت‌آور و سقوط می‌رسد.
خرسندم اگر سال بسالت بینم
در عمر اگر شبی خیالت بینم
هوش مصنوعی: من خوشحال می‌شوم اگر در طول عمرم سال‌های طولانی زندگی کنم، اما حتی اگر یک شب فقط به یاد تو فکر کنم، باز هم راضی‌ام.
ندانسته ای که اگرچه هشیاری مقر فضلاست، دیوانگی مفر عقلاست، هر که از صحبت عشق نپرهیزد در حریم عقل چگونه گریزد؟
هوش مصنوعی: نمی‌دانی که هرچند آگاهی محل فضیلت‌هاست، دیوانگی جزء عاقل‌هاست. کسی که از گفت‌و‌گوی عشق بگریزد، چگونه می‌تواند در دایره عقل باقی بماند؟
با عقیله دیوانگی نشستن به زانکه پیرایه عقل بر خود بستن. اگر حکما کمال هنر را بی عقلی نشناختندی عصاره انگور را سرپوش قدح عقل نساختندی.
هوش مصنوعی: نشستن با فردی دیوانه باعث می‌شود که خود را از قید و بند عقل آزاد کنیم. اگر حکمای بزرگ توانایی و کمال هنر را بدون دیوانگی نمی‌دانستند، هیچ‌وقت عطر و طعم انگور را در قدح عقل قرار نمی‌دادند.
تا عشق ز عقل داد بیگانگیم
من عاشق خاک کوی دیوانگیم
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که وقتی عشق بر عقل غلبه می‌کند، انسان را به بیگانگی و دوری از عقلی که دارد می‌کشاند. من به خاطر عشق، به خاک کوی معشوق که نشانه‌ای از دیوانگی‌ام است، عاشق شده‌ام.
از صحبت مدعیان عالم عقل جز در حجره بیدلی نقل نتوان کرد و از کیمیا فروشان بخردی جز در کنج افلاس بیخردی نتوان گریخت.
هوش مصنوعی: نمی‌توان از سخنان کسانی که ادعای عقل و دانش دارند، جز در حالت ناامیدی و بی‌حالی چیزی به دست آورد و از افرادی که مانند کیمیاگران ادعای ثروت دارند، به جز در گوشه‌های تنگ و فقیرانه، درک یا دانش صحیحی پیدا کرد.
الی من نرا عی العقل و الحجر و الحجی
و قلبی بذکر العامریة مفتون
هوش مصنوعی: به من نشان بده که چگونه عقل و سنگ و دل با یاد عشق به زیبایی دچار شگفتی و مسحور شده‌اند.
و یا مدعی العقل المبرز فی الوری
الا فاجتنب دعواک انک مغبون
هوش مصنوعی: اگر تو خود را عقل برتر می‌دانی، بهتر است از این ادعای خود در میان مردم دوری کنی، زیرا در این مورد ممکن است تو در اشتباه باشی.
و لما رأیت العقل اخلق بردة
تجاننت حتی ظن انی مجنون
هوش مصنوعی: وقتی که دیدم عقل به خاطر عدم تمرکز و بی‌نظمی، مانند لباسی کهنه و فرسوده شده، حتی فکر کردم که ممکن است دیوانه شده باشم.
از کوی عقل بگذر و دیوانگی گزین
با صورت حماقت هم خانگی گزین
هوش مصنوعی: از مسیر عقل و منطق دور شو و به دیوانگی و شور و هیجان رو بیاور. حتی اگر به نظر احمقانه بیاید، با این حالت همزیستی کن.
خواهی که آشنا نشوی با هزار غم
از هرچه عقل گوید بیگانگی گزین
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی غم‌های زیادی را تجربه نکنی، بهتر است به سخنان عقل خود بی‌توجهی کنی و از هر چیزی که باعث آشنایی تو با دیگران می‌شود دوری کنی.
خواهی که رنج بینی در بخردی گریز
خواهی که غم نیوشی فرزانگی گزین
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی رنج و درد را تجربه کنی، باید از خرد و درک خود دوری کنی؛ اما اگر قصد داری غم و اندوه را بشنوی، باید شایستگی و دانایی را انتخاب کنی.
پس گفت ای پیر بدانکه صورت این بند که می بینی علت نواخت و تشریف است و طارق عالم تخفیف ناسخ بندهای تکلیف، هر که را این بند تشریف بر نهادند هزار بند تکلیف از وی فرو گشادند.
هوش مصنوعی: پس ای پیر، بدان که این بندیتی که می‌بینی، نشانه‌ای از محبت و ارادت است و به نوعی به کاهش سختی‌های پرهیز از مسئولیت‌ها اشاره دارد. هر کس که این نشانه را بر دوش داشته باشد، هزاران مسئولیت و بار سنگین از دوش او برداشته شده است.
لا یجمع الله بین الخسوف و الکسوف بر هر پایی که این بند مخالف طبیعت بگماشتند صد بند موافق شریعت از وی برداشتند که وضع بند بر اقدام با رفع احکام برابر می رود، که یکدل دوگزند نکشد و یکپای دو بند نبرد ان الله لا یظلم مثقال ذرة.
هوش مصنوعی: خداوند بین خسوف (تعداد ستاره‌ها) و کسوف (سایه) جمع نمی‌کند. هرگاه قانونی که مخالف فطرت بشر باشد وضع شود، هزاران قانونی که بر اساس شریعت هستند، از آن برمی‌دارند. زیرا وضع قوانین ناعادلانه باعث می‌شود که انسان نتواند همزمان بر روی دو پا بایستد و به نوعی عدالت را زیر پا بگذارد. در واقع، خداوند به اندازه‌ای هم ظلم نخواهد کرد.
کی پست شود آنکه بلندش تو کنی
شادان بود آندل که نژندش تو کنی
هوش مصنوعی: هر که را تو شاد کنی، هرگز به پست‌تر شدن نمی‌رسد؛ همچنین کسی که به او اندوه برسانی، هرگز در موقعیت بلندتر قرار نمی‌گیرد.
گردون سر افراشته صد بوسه دهد
هر روز بر آن پای که بندش تو کنی
هوش مصنوعی: هوا و زمین با افتخار هر روز به آن پای زیبایی که تو در بندش می‌آوری، هزاران بوسه می‌زنند.
بند بر پای تاجداران نهند و سلسله بر گردن عیاران بندند. هرکرا تاجی بر سر شاید، چنین بندی بر پای بباید، شیر را که اسیر کنند، نخست تدبیر زنجیر کنند. همه سر خمار سوی عشق دار و گیر و بند و زنجیر است، سلسله شوق بی حلقه طوق نبود.
هوش مصنوعی: بر روی پای پادشاهان زنجیری می‌زنند و بر گردن جوانمردان نیز بندی قرار می‌دهند. هرکس که می‌خواهد تاجی بر سر داشته باشد، باید چنین بندی بر پایش باشد. وقتی شیر را اسیر می‌کنند، ابتدا زنجیرش می‌کنند. همه سر و عقل در عشق است و باید از بند و زنجیر عشق بگذرند، زیرا سلسله شوق بدون حلقه‌ای به گردن نیست.
زان روی که با شوق تو خو کردستم
چون فاخته با طوق تو خو کردستم
هوش مصنوعی: از آن زمان که من با عشق تو عادت کرده‌ام، مثل فاخته‌ای که با گردن‌بند خود عادت کرده است.
حکمتی تمام و دقتی عام است در نهان بند برین قدم های جوینده که در کوی عشق نخست زبان در گفتگو آید پس قدم در تک و پوی، قدم اول گفتگوی است که العشق اوله تذکر پس بسمت صمت باز آید که العشق آخره تفکر
هوش مصنوعی: حکمت و دقتی که در کارها وجود دارد، در باطن افراد جویای عشق تأثیر می‌گذارد. وقتی کسی به جستجوی عشق برمی‌خیزد، در ابتدا باید زبانش در گفتگو به کار بیفتد. این گفتگو نخستین قدم در عشق است، زیرا عشق در ابتدا با یادآوری آغاز می‌شود. سپس شخص به سمت سکوت می‌رود، زیرا در نهایت عشق به تفکر و تعمق می‌انجامد.
چون بصوب صواب رسیده شد و منازل را پرسیده آمد، سائل زبان بر قدم انتظار بپاید و سیاح قدم در بادیه کار آید، در اثنای آن حیرت ندای عالم غیرت در آید که بیند و زنجیرش بسته درآرید و عنان مرکبش آهسته دارید که محیط دنیا و بسیط گیتی توسع گزاردن گام عاشقان ندارد و آن گام بی محابا درین بساط تنگ پهنا نگنجد که عالم عشق، عالم مشاهدت است و هزار قدم مجاهده در گرد یکقدم مشاهده نرسد.
هوش مصنوعی: زمانی که به حقیقت دست یافت و مراحل را بررسی کرد، سوال‌کننده باید بر روی قدم انتظار خود بایستد و مسافر در بیابان به سوی مقصودش گام بردارد. در میان این حیرت، صدای عالم معنویت شنیده می‌شود که او را به تماشا می‌طلبد و زنجیرهایش را می‌گشاید و افسار مرکبش را آرام می‌گیرد. چرا که دنیا و وسعت آن به عشق‌ورزان اجازه نمی‌دهد بدون احتیاط گام بردارند و هر گزاری در این دیار محدود نمی‌تواند به عوالم عشق و مشاهده راه یابد؛ چرا که هزار قدم زحمت و کوشش برابر با یک قدم مشاهده نیست.
موسی کلیم در تیه مجاهدت میرفت در چهل فرسنگ چهل سال بماند، باز چون در دعوت مکالمت قدم عشق مشاهده نهاد، هفتصد فرسنگ بهفت گام براند، آری آنجا مثقله خاک گران باری می کرد و اینجا آتش عشق مشعله داری، انی آنست من جانب الطور نارا.
هوش مصنوعی: موسی کلیم در مسیر تلاش و مجاهدت خود، چهل سال را در چهل فرسنگ سپری کرد، اما وقتی در دعوت و صحبت‌های عشق قدم گذاشت، در هفت گام هفتصد فرسنگ را طی کرد. در واقع، در آنجا بار سنگینی از خاک بر دوش می‌کشید، اما در اینجا آتش عشق را در دل داشت. این چیزی است که من از سمت کوه طور می‌گویم.
چون باده بفرمان تو نوشیم ز صد بحر
در مجلس ما جرعه یک جام نیاید
هوش مصنوعی: با توجه به خواست و اراده تو، ما از لهو و شادمانی مانند نوشیدن شراب لذت می‌بریم، ولی در جمع ما حتی یک قطره از دریا هم نمی‌تواند به اندازه یک جرعه از همین باده خوشمزه باشد.
در آب تو غرقه شده جز سوخته نبود
در آتش تو سوخته جز خام نیاید
هوش مصنوعی: تنها کسانی که در آب تو غرق شده‌اند، سوخته‌اند و از آتش تو فقط کسانی که سوخته‌اند، نمی‌توانند خام بمانند.
و آنروز که خواننده تو باشی همه دنیا
در پیش مریدان تو یک گام نیاید
هوش مصنوعی: در آن روزی که تو را به عنوان خواننده و رهبری بشناسند، تمام دنیا نزد پیروانت حتی یک قدم هم جلو نخواهد رفت.
در حلقه یک دام تو صد صید بود بیش
ز آن صید که در حلقه صد دام نیاید
هوش مصنوعی: در یک تله تو، شکارهای زیادی وجود دارد که ارزش بیشتری دارند نسبت به شکاری که در تله‌های متعدد نمی‌تواند به آنجا برسد.
چون این بیت ها بگفت روی از ما بنهفت و از آنجا که بود برخاست و بگوشه خلوتی آراست، چون از سفر حجاز بازگشتم هم بر آن حظه دمساز گشتم پرسیدم که آن دیوانه هوشیار شیرین گفتار کجا شد و علت شیدائی و مایه سودائی با او چه کرد؟
هوش مصنوعی: زمانی که این شعرها را خواندم، او به ما توجه نکرد و از آنجا برخاست و به گوشه‌ای خلوت رفت. وقتی از سفر حجاز برگشتم، دوباره به یاد آن لحظه شیرین و همراهی‌ام با او افتادم. پرسیدم آن دیوانه‌ای که سخنانی شیرین می‌گفت، کجاست و چه عاملی موجب دیوانگی و شوریدگی او شده است؟
گفتند آن دیوانه راکه تو میجوئی و مدح او می گوئی دیگر باره بحجره عقل نقل کرد و از طریق دیوانگی بشارع فرزانگی باز آمد، گفتم: ما احسن هذا الخبر و مااطیب هذا الثمر بعد از آن ندانم که رخت غربت کجا نهاد و پای افزار کربت کجا گشاد؟
هوش مصنوعی: گفتند آن دیوانه‌ای که تو به دنبالش هستی و از او تعریف می‌کنی، دوباره به حجره عقل برگشته و از راه دیوانگی به سوی خرد و دانایی آمده است. من در پاسخ گفتم: این خبر چقدر زیبا و این میوه چقدر خوشمزه است، اما نمی‌دانم که لباس غربت او کجا گذاشته شده و پایش بر کجا گشوده است.
تا دهر پیر و چرخ حرونش کجا کشید؟
و احداث دهر و بخت نگونش کجا کشید؟
هوش مصنوعی: تا کی این دنیا و گردش زمان ما را به این سو و آن سو می‌برد؟ و سرنوشت و شانس ما را به کجا می‌کشاند؟
بختش کجا فکند و سپهرش کجا ببرد؟
عشقش کجا رسید و جنونش کجا کشید؟
هوش مصنوعی: سرنوشت او به کجا خواهد رفت و تقدیرش او را به کجا می‌برد؟ عشقش به کجا خواهد رسید و جنونش او را به کجا می‌کشاند؟

حاشیه ها

1403/09/02 01:12
Mahdi Eyvazi

اهتزاز.