گنجور

المقامة التاسعة عشر - فی اوصاف بلدة بلخ

حکایت کرد مرا دوستی که در مروت یگانه دهر بود و در فتوت نشانه شهر که وقتی از اوقات بحکم اغتراب از خطه سنجاب ببلخ افتادم و رخت غربت در آن شهر و تربت نهادم و خواستم که بطریق سفری و راه گذری آن بساط بسپرم و بر آن خطه مبارک بگذرم که از مرکز وثاق بسفر عراق رفته بودم و عزیمت حج اسلام و سفر شام داشتم.

نخواستم که اقامت بلخ قاطع این مراد و حایل آن میعاد آید، اما چون از مفازه بدروازه رسیدم و از رستاق در اسواق آمدم و در متنزهات آن شهر مشهور و خطه معمور نظاره کردم گفتم سبحان الله، اینت هوائی بدین لطیفی و تربتی بدین نظیفی

این بقعه بدین نهاد و سرشت مگر روضه ای است از روضه های بهشت در حیرت و دهشت آن حیاض و ازهار و ریاض و انهار بماندم و پنداشتم که در تصاویر ارژنگ و تماثیل مانی مینگرم و در اغصان شجره طوبی نظاره می کنم.

رأیت ازهارها بالطل ممتزجا
کانها خدخود حف بالعرق
حسبتها جنة فی الحسن طیبة
اغصان اشجارها موشیة الورق
نسیم سحر تها مسک و تربتها
کانها مزجت بالعنبر العبق
از غایت تنزه و خوبی و دلکشی
پنداشتم که جنت عدنست از خوشی
در سر کشیده شاخ شجرهای اوحلل
در بر گرفته خاک چمن های او وشی
بر گلبنان گنبد اخضر نهاد او
گلهای گونه گونه ز خیری و آتشی
گفتی روانهای مرتب همی جهد
بادی کز آن وزیدی در صبح و در عشی

گفتم زهی هوای معطر و فضای معنبر که بخار او همه بخور است و تراب او همه مشک و کافور، خنک آنکه مسکن اصلی در این دیار دارد و مقر درین مزار.

با خود گفتم چون رسیدی بانهار و غدیر و خورنق و سدیر بنشین و آرام گیرد لقد سقطت علی الخبیر پس اندیشیدم که همه این انهار و ازهار ربیعی نصیبه قوت طبیعی است

از عالم جسمانی بعالم روحانی باید افتاد و قدم از منزل بهیمی و شهوانی بیرون باید نهاد و از خانه خاکی بمرحله فلکی باید رفت و از دواعی شیطانی بداعیه ملکی باید خرامید، که این همه رنگ و بوی و جست و جوی از بهیمی طبع زاید نه از سلیمی عقل، که رنگ و بوی فریب مخنثان و آرزوی مونثان است.

مرد صاحب فرهنگ باید که ببوی و رنگ مغرور نشود وبنمایش وآرایش مسرور نگردد، باش تا رجال این طلال را بر سنگ امتحان بیازمائیم و بکأس انفاس هر یکی بیاسائیم.

روزی چند درین جنة المأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست چرم چگونه بیرون آید، اگر قالب با قلب و صورت با معنی و ظاهر بباطن متوازی و متساوی افتد.

خود پای افزار سفر بعزم اقامت در این دیار سلم و سلامت بگشایم و اگر این گلها را با خار آویزشی باشد واین نسیم ها را با سموم آمیزشی، مرکب بمنزل دگر رانم و آیت تحویل برخوانم که عزم جوینده و قدم پوینده مرحله شاد بود جوید، نه منزل زاد و بود.

پایم چو بسته نیست بجائی سفر کنم
کز باد او نسیم بهاری بمن رسد
در تربتی نهم ز کتف بار کاندرو
هر صبح بوی مشک تتاری بمن رسد
در بیشه ای شکار کنم کز فوایدش
روزی هزار گونه شکاری بمن رسد
ساکن چرا سوم بزمینی و خطه ای
کز بود او مذلت و خواری بمن رسد

دانستم که این معنی بتجربه و امتحان حکیمان و اختبار جلیسان راست گردد، پس روی از نظاره اطلال بتجربه رجال آوردم و فرقه فرقه را آزمایش می کردم و متمثل برین معنی.

لا فضل فی بلد فینا علی بلد
الا لمکة بیت الله والحرم
فانها فضلت من بین سائرها
بحرمة الدین والاسلام و القدم

چون با اجناس ناس مجانست و مجالست و استیناس روی نمود، بروشنایی آشنایی مباسطت و مخالطت ظاهر گشت و معلوم شد که پله صورت در ازای پله معنی خفتی دارد تمام و قصوری عام، عروس با جمال را با آرایش خال و خلخال حاجت نبود.

فی الحسن مندوحة عن کل تعلیل
و عن تکلیف ترتیب و ترتیل
احلی الحلی حلی لو ظفرت به
اغناک عن کل تجعید و تکحیل
الحسن اغناک ادناه و ایسره
عن کل وصف و تشبیه و تمثیل

آغاز از مکتب ادباء و مجلس علماء کردم، دانستم که ازدحام عوام اعتباری ندارد و در کفه امتحان سنگی نیارد که: العوام کالانعام از ستوران غرض طلبیدن کار کودکان است.

پس بصف: اخص الخواص و اهل الاختصاص آمدم، هزار ادیب تازی زبان و امام صاحب طیلسان و مفتی مصیب و واعظ مهیب و خطیب لبیب دیدم

هر یک متقلد منصبی و متفاخر منسبی هر یک مقتدای جماعتی و پیشوای صناعتی از پیران متطلس و جوانان متلبس و واعظان شیرین زبان و مناظران نیکو بیان و مدرسان معتبر و فقیهان مشتهر و متبحران دوحه فتوی و متقیان قدم تقوی.

هر یک از غایت ترفع قدر
پیشوای بزرگ و صاحب صدر

صوفیان صاحب مجاهدت و صافیان صاحب مشاهدت و مجردان کوی طریقت و متفر دان راه حقیقت.

همه چون با یزید صافی دم
همچو شبلی همه عزیز قدم

چون بجمع خاندان نبوت و مترقعان ابوت و بنوت نگریستم ساداتی دیدم باسلاف خود مقتدی و بانوار اجداد خود مهتدی هر یک در میراث نبوت صاحب نصاب و نصیب و در میدان فصاحت صاحب جیاد نجیب.

بعضی در مسند ریاست و قومی در محشد سیادت، جمعی از ایشان: اغنیاء من التعفف و فوجی از ایشان اسخیاء بلا تکلف.

هر یکی چون سپهر ثابت رای
هر یکی چون ستاره راهنمای
طبعشان در کرم بهانه طلب
لطفشان در حدیث روح افزای
مایه دار سخا و علم علی
یادگار رسول و بار خدای

چون بخلوتخانه زهاد و آستانه عباد راه یافتم و بخدمت آن خاصگان حضرت بشتافتم در هر کنجی گنجی دیدم آراسته و در هر زاویه خزانه ای یافتم پر خواسته.

حمالان کوه و قار و حلم و سباحان دریای عمل و علم، هستی هر دو عالم در باخته و با سرمایه نیستی ساخته، سفر آخرت را رای زده و حطام دنیا را پشت پای، علم بی نیازی بر فلک افراشته وحدقه تیزبینی بر سماک گماشته.

گرم تازان عرصه تجرید
پاکبازان رسته افلاس
همه هشیار شوق بی خور و خواب
همه مشتاق عشق بی می و کأس
همچو مل رنج کاه و روح افزای
همچون گل تازه روی گرم انفاس

پس گفتم بمرحله نهفتگان و محله خفتگان بگذرم که نقبای این بساط و رقبای این سماک ایشانند، چندان مزار متبرک و ریاض مبارک مشاهده کردم از شهداء و سعداء و اولیاء و اصفیاء و عظماء و علماء و حکماء که ذکر زندگانی بر طاق نسیان نهادم و مدتی در آن تک و پوی افتادم.

روضه های بهشت از آن خاک و خشت مشاهده کردم، چون از فرض و نافله بپرداختم و رایت طاعت بر افراختم خود را برسته عوام انداختم و بمجمع اقوام گذر کردم بهر طرف که رسیدم پنداشتم که واسطه قلاده شهر آنجاست و موضع اجتماع و انتجاع اینجا، از غایت ازدحام اقدام مر اقدام را مطابق بود و اندام مر اندام را معانق همه قدمها از یکدیگر مشتکی و همه سینه ها بر پشتها متکی.

لثام لاحقان قفای سابقان شده و کتف سابقان عصای لاحقان گشته، صوفی وار همه را زاویه در کار یکدیگر و ترکی وار همه دست در شلوار یکدیگر، چون مور و ملخ در هم آمیخته وهر یک در کسب وکار خود آویخته، چون دشت عرفات ومجمع عرصات عابد و عاصی و دانی و قاصی و افاقی وعراقی و ختائی و بطحائی در هم بسته و پیوسته.

بعضی چون قامت سرو قبا پوش و بعضی چون قد صنوبر ردا بر دوش، جمعی چون گلبن در لباس تکلف و برخی چون ارغوان در ثیاب تصلف، بر هر قدمی لاله رخساری و بر هر طرفی مشک عذاری.

شهرشان از خوشی چو خلد برین
رویشان از کشی چو حور العین
تیره از رویشان بدور و نجوم
خیره از زلفشان زمان و زمین

همه آراسته بزیور سنت و جماعت و متحلی بحلیه براعت و بلاغت، حنفیان یکرنگ و متدینان یک سنگ، بوی بدعت را بمشام ایشان ممری نه، و خیال خیانت را در سینه ایشان مقری نه

لوح و توحید را در عهد مهد از بر کرده و دواج اوامر و نواهی را چون قماط طفلی در خود پیچیده، عروس شرع را گوشوار قلب آمده و از مقام صلب، در دین صلب

این خود وصف رجال و نعت اهل مقام و قصه دستار بندان است و فسانه خردمندان که گفته شد، قسم دوم سخن ناگفتنی ونهفتنی است و در آنحدیث ناسفتنی که حکایت مختفیان تتق جمال و وصف کمال ایشان جز بر اجمال نشاید و نعت موی و صفت روی این محجوبان عصمت در زمره نامحرمان خلوت نشاید خواند.

دع ذکر هن ففی التذکار آفات
و للتذکر ازمان و اوقات
فعند هن لمن یدنو مخایبة
و بینهن لمن یهوی مخافات

که اگر وصافی بر نظم این قوافی نشیند نقاد قریحت در صحرای فضیحت افتد که عشق رنگ دیده را از گوش باز نشناسد، هر چه بطریق دیدن اثبات کند، بطریق شنیدن همان اثبات کند، که عندلیب عشق بر درخت سمع و بصر یکسان سراید و بدام سمع و نظر یک لون و یک شکل گرفتار آید، که بادگیر سمع چون آبگیر بصر در قبول فتوح عشق هم صبوح است.

فان العشق اوله حدیث
و آخره ملام او غرام

اگر در این سخن باز شود، ترسم که رشته این حدیث دراز گردد و قامت مقالت بسئامت و ملالت انجامد.

از طبع ملول تو چنان ترسانم
کاین قصه بشرح گفت می نتوانم

گفتم چشم بد از خاک و آب این شهر مکفوف باد و ازین ولایت ملفوف و دست نوائب و مصائب از وی مصروف، چون از نظر اعتبار بحجره اختبار آمدم و در آن اختلاف چهار فصل در کوی هجر و وصل هر یک را امتحان کردم

همه را رفیق طریق ویار غار و دوست یک پوست و صدیق صادق و خلیل موافق یافتم، در اثنای آن حال این مقال بر زبان راندم و این قطعه را از دفتر دل بر خواندم.

یا ارض بلخ و یا روضات جنات
اروضة انت ام ارض المسرات؟
و یا مکرر ذکراها علی طرب
هات الا حادیث عن بطحائیها هات
سکان مربعها رهط مکرمة
لا یبخلون علی العافی باقوات
انی و ان کنت من مرعاک مرتحلا
مشغولة بک ایامی و اوقاتی
و اینما سرت من شام و من یمن
باق علیک مدی الدنیا تحیاتی

در مدتی که در آن دیار میمون و باغ همایون بودم ساعتی بی مضیف تازه روی و دمی بی میزبان خوشخوی نبود، از تنعم و آسایشی که داشتم پنداشتم که در خانه و کاشانه خویشم و نزیل آستانه خویش.

حسبت بلد تهم داری و ساکنها
جیران بیتی و اعمامی و اخوالی
اصبحت فیهم عظیم القدر ذاخطر
و رحت فیهم برحب العیش و البال

چون مدت سالی در چنین حالی بسر آوردم عزم سفر قبله جزم کردم، چون مولودی که از کنار مادر بماند و چون معلولی که از تنعم بستر و بالین جدا شود، عیشی تیره و تلخ و سینه ای پر از عشق دوستان بلخ، غم های دل از شمار بیرون وقامت از بار ندامت سرنگون.

قدی چون کمان زهجر یاران چفته
جانی و دلی بآتش غم تفته
تن رفته ز منزل عزیزان صد میل
وز دیده خیال رویشان نارفته

میرفتم و باز پس می نگریستم و از فراق آنخاک پاک می گریستم، در عقیده آنکه چون از سفر کرخ بمحلات بلخ باز رسم میخ خیمه اقامت آهنین کنم و خلوتخانه لحد در خاک آن زمین.

باقی عمر در آن حضرت بانضرت گذرانم و نص محیای محیاکم و مماتی مماتکم برخوانم، چون بر منوال این عزیمت در مهد منازل بخفتم و خاک مراحل بدیده برفتم.

از دیار قبة الاسلام بقبلة السلام شتافتم و لذات و برکات آنخاک دریافتم، چون موسم حج آمد با رفقه کرام روی بمشعر الحرام نهادم و بر آن حرم گرم و خاک پاک و تربت با رتبت رسیدم و شوط و رمی جمار و تقبیل احجار بجای آوردم.

طواف حرم و غسل زمزم نمودم و از محرمات خورده و کرده استغفار کردم و از صغائر و کبائر اعتذار جستم از آنجا خاک طیب و طیبه را زیارت کردم و خرابیهای خانه عمر را عمارت، خاک روضه مقدسه را کحل دیده ساختم و در فرض و نفل این خدمت بپرداختم

گفتم ببیت المقدس که مرقد و مضجع انبیاست و مبیت و مقیل اصفیاست گذری کنم و بر آنخاک نورانی و تربیت روحانی سفری و نظری بود که لثام آثام از چهره وقاحت من برخیزد و غبار خطیئات از جلد نامدبوغ من فرو ریزد و این بغیت نیز بسیر الأقدام و جر الزمام میسر شد.

در اثنای این قعود و قیام، مسیر و مقام دو سال تمام این چتر منور بزر اندود اخضر و غبر افلاک و خاک را پیمود و در دونوبت خورشید صاحب عقل بنقطه منطقه حمل رسید و آثار سعود و نحوس بواسطه خنوس و کنوس این قاهران مقهور و جباران مجبور در عالم ظاهر شد

گاه غمام خریفی بیغم می گریست و گاه برق ربیعی بیطرف می خندید، گاه بلبل مقبول در وصف گل مداحی می کرد و گاه زاغ ملول در فراق راغ نواحی.

گه شمس در اقامت و گاه بدر در مسیر
که برق در بستم و گاه ابر می گریست
اندر دهان دهر گه این رفت و آن بماند
و اندر زبان خلق گه این مرد و آن بزیست
این را حیات کوته و آنرا امل دراز
این را حساب بیحد و آنرا شمار نیست
اشکال بعلجب همه در یکدیگر زده
کس در جهان ندان که غرض در میانه چیست

گفتم نباید که تا این طول و عرض پیموده شود پیراهن عمر فرسوده گردد، خیال عشقبازی حریفان بلخی بحریفی راه و رفیقی منزل می رسد و پیوسته بسر بالین دل میآیمد.

عنان اغتراب بصوب صواب برتافتم و رفیقی چند در آنطریق بازیافتم، دست مرافقت در گردن موافقت ایشان کردم و روی بصوب خراسان نهادم، چون بسرحد آنولایت رسیدم، از واردان بلخ دیگر گونه حکایت شنیدم.

و من یسئل الرکبان من کل غائب
فلا بد ان یلقی بشیرا و ناعینا

ثقات روات خبر دادند که مشتاب که مقصود و مقصد نه بر نمط و نسق عهد گذشته و ایام نوشته است، آن همه نسیم ها بسموم بدل شده است و آن همه شکرها بسموم عوض گشته، از ریاحین آن بساتین بجز خار نیست و از آن اقداح افراح در سر جز خمار نه.

معشوق را در لباس خواری و جامه سوگواری نشاید دید و مربع یاران در خلقان بیمرادی مشاهده نشاید کرد، امن ام اوفی دمنة لم تکلم، گفتم چشم بد کدام ناظر بر آن ریاض ناضر باز خورد و کدام سؤ اتفاق آن انتظام و انتساق را از هم جدا کرد؟

گفتند که ای جوان، طوارق حدثان و نوازل زمان را جنس این تصرف بسیار است و امثال این دستبرد بیشمار، او ان الدهر ظلام و لیس البیان کالعیان بران تا بدانی و برو تا ببینی که ذکر غایب از جمله معایب است.

پس روی براه نهادم و عنان بقائد قضا دادم، منزل بمنزل در طلب مقصود می آمدم تا بدروازه حرم گرم و خاک پاک آن تربت با رتبت رسیدم.

آنهمه اشجار و اغراس را منکوس دیدم و آنهمه احوال را معکوس یافتم، نسیم سحری نکهت گل طری و رایحه بنفشه طبری نداشت و در لاله صحرائی طراوت رعنایی نبود

نه در چمن ربیعی رایحه طبیعی بود و نه در گل بهاری بوی نافه تتاری، سباع در آن رباع خانه کرده ووحوش در آن بقاع آشیانه ساخته، قصور عالیه آن چون قبور بالیه شده و مرابع پرنگار آن مواضع اعتبار گشته

مساکن معلوم چون اماکن مرسوم منزل ارتحال و انتقال گردیده، گفتم ای بهشت متدبران، دوزخ متحیران چون شدی و ای جنات امیران در کات اسیران چون کشتی.

قد طواک الدهر سرا و جهارا
و اتاک الامر لیلا و نهارا

چون بمزار و دیار و خانه و آشیانه دوستان قدیم و یاران کریم گذر کردم از بسیار اندکی و از هزار یکی باز نیافتم آنرا که دیدم همه رنجوران ضربت قهر و مخموران شربت زهر بودند، بعضی در پنجه ستمکاری و بعضی در شکنجه ناهمواری.

همه متعززان در لباس بینوایی و همه متنعمان در صورت گدائی، مقهوران صدمت نوائب و محبوسان صولت مصائب، تا روزی در آن تک و پوی وجست و جوی بمحلتی از محلات و طرفی از متنزهات آنشهر که ازدحام عوام آنجا بودی رسیدم.

جمعی دیدم چون بنات النعش از یکدیگر دور و رنجور و مخمور گرد آمده، پیری نورانی بر سر آن ویرانی ایستاده در آن اطلال مینگریست و بر آن احوال می گریست و این ابیات روایت می کرد و از آنداستان حکایت.

هی الاراکة و الطرفاء و البان
مخبرات بان القوم قد بانوا
فلست ادری خیر القول اصدقه
خان الزمان علیهم ام هم خانوا
یا ربع کیف احبائی و این هم
فاقراء سلامی علیهم اینما کانوا

پس پیر گفت ای جوان مسافر همانا در قدیم الأیام درین مشعر الحرام عشقی باخته ای و درین میدان اسبی تاخته ای، اگر وقتی درین اماکن خوش خندیده ای امروز درین مساکن زار بگری که مهر یاران در صفا و صفات پدید آید و وفای عهد دوستان بعد از وفات ظاهر گردد.

درین خارستان که مینگری هزار نگارستان بیش بوده است و بر این خاک که قدم همی سپری هزار سرو مستوی قد مورد خد بیش خفته است

در هر قدمی زلف مشکین بوئیست و در هر بدستی خد ماهروئی، هر خرابه ای ازین که می بینی آشیانه سلوتی و خانه خلوتی بوده است، روی بر این خاک نه تا نسیم حسن عهد بمشام تو رسد و بگوش دل استماع کن تا آواز مرحبا بالضیوف و اهلا بالفتوح بسمعت رسد.

از خاک اگر جلاب کنی نیک آیدت
از بسکه خفته اند در آن ساده شکران

در هر گامی ازین خاک جای مائده ای است و در هر قدمی محل فائده ای، سر تا سر این ویرانه موضع و معدن خمر و چغانه است و محل سماع و ترانه، اینهمه خارها از گل رخسارها و بردمیده است و این همه عنکبوت از تار و پود زلفها بر هم تنیده،

بعضی ازین زوایا مساجد متبرک است و بعضی ازین خبایا معابد مبارک، هر جائی که تو پای نهی سجده گاه زاهدانست و بر هر خاکی که تو نظر می افکنی جای شاهدان.

هزار شاهد درین خاک شهید است و هزار عابد درین رسته عبید، ای جوان اگر سر این دید و شنید داری بنشین، تاماتمی بداریم و حقی بگزاریم مر این کرام خفته را مداحی کنیم ومر این اطلال رفته را نواحی وگرنه بی عشق شیدائی مکن و بر خیره رعنایی نه، که غمام صباحی و ظلام رواحی درین ماتم اشکبار و سوگوارند

حی الدیار فانهن قفار
کم اقفرت بعدالأنیس دیار
غدروا نوار و شتتوا ببثینة
قل لی فاین بثینة و نوار

گفتم شیخا این چه زخم است بدین محکمی واین چه جراحت است بدین بیمرهمی گفت از انیاب نوائب چنین مصائب بسیار زاده است و دور گیتی و جور عالم جافی چنین عطیات ناموافق بیشمار آورده است.

فلست آخر موقوف علی دمن
و لست اول معکوف علی طلل

گفتم مر این بام و درو حجر و مدر را که باشی که بس سوخته و افروخته وزار و نزارت می بینم، گفت مراعات عهد یاران خفته و دوستان روی نهفته در شریعت و طریقت مندوب و محبوب است.

هر که را حقوق ممالحت غریم وار دامن نگیرد کریم وار نمیرد، خاک این خطه مکتب و ملعب من بوده و مربع و مرتع این دیار عرصه بازی و میدان اسب تازی من، ارباب کرم و اولیای نعم درین خاک پاک سر در طی کفن وفا کشیده اند و ازجام حوادث شربت فنا چشیده

اگر ایشان غایب اند ذکر ایشان حاضر است و اگر مرده اند نام ایشان زنده، پس این ابیات را با چشم گریان و سینه بریان در تکرار و گفتار آورد.

و کنت صحبتها و العین حق
قبیل مواقع القدر المتاح
رحیب الربع آهلة المعان
نضیر الروض ضاحکة الأقاح
نعمنا فی ظلال العیش دهرا
الی ظل الرواح من الصباح
و قد ودعتها و الطرف باک
و فی الاکباد آثار الجراح
فکم غادرت فیها من حسان
و کم و دعت فیها من ملاح

چون این ابیات لطیف برخواند نعره ای چند براند و در آن اطلال خالی و رسوم بالی چون باد گام برداشت و چون خاک مرا بگذاشت بعد از آن بکرات و مرات بدان مزار رسیدم، از آن پیر مداح ونواح اثر ندیدم و خبر نشنیدم.

معلوم من نشد که بر آن پیر سالخورد
دهر مشعبد و فلک بلعجب چه کرد؟
در کأس روزگار کجا دید زهر و نوش
وزکاسه سپهر کجا خورد گرم و سرد؟

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.