غزل شمارهٔ ۸۳
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۸۳ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۸۳ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۸۳ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۸۳ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۸۳ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۸۳ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۸۳ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۸۳ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۸۳ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۸۳ به خوانش افسر آریا
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
هندو = مجازا زلف سیاه
رفت رفت = تکرار کلمه کنایه از اینکه مهم نیست
پدید آمد = آشکار شد
پشمینه پوش = درویش
پای دار = استقامت داشته باش
معنی بیت 1: اگر از دست زلف سیاه تو گناهی سرزده است ، مجازاتش نکنند و اگر از خال سیاه او برما ستم شد، چیزی نیست ما آزرده نمی شویم.
معنی بیت 2: اگر آتش عشق به خرمن هستی درویش پشمینه پوش زده شد، جای شکایت نمی باشد و اگر ستم سلطان کامروای کشور برگدایی رسید چیز مهمی نیست!
معنی بیت 4: ای دل در آیین عشقبازی باید بردبار و صبور بود و استقامت باید داشت. اگر دلتنگی پدید آید آسان باید شمرد و گناه را نادیده باید گرفت.
از شرح جلالی
(1) اگر از زلف سیاه و خوشبوی تو خطایی و از خال سیاه روی تو، به ما ستمی رسید گذشت و تمام شد.
(2) اگر جرقه عشق خرمن هستی درویشی را سوزانید و پادشاهی کامروا برگدایی جفا کرد، گذشت و تمام شد.
(3) اگر دلی زیر بار ناز و عشوه دلبری به ستوه آمد و میان عاشق و معشوقی برخوردی صورت گرفت، گذشت و تمام شد.
(4) سخنچینان سبب ملامت خاطرها شدند و به سبب آن اگر میان همنشینان ناسزایی رد و بدل گردید، گذشت وتمام شد.
(5) در راه سیر و سلوک و معرفت به اسرار حق، رنجش خاطر معنا و مفهومی ندارد. باده پیشآر که هر کدورتی، چون به صفا و آشتی کشید، گذشت و تمام شد.
(6) ای دل، لازمه عشقبازی تحمل و بردباری است. استقامت داشته باش. اگر ملال و اندوهی در میان بود یا خطایی پیش آمده بود گذشت و تمام شد.
(7) به واعظ بگو از حافظ بدگویی نکند. او ازاین خانقاه (شهر) به دررفت. برای پای آزادی بندی متصور نیست به هرکجا رفت رفت. گذشت و تمام شد.
از پایداری فعل پای داشتن یعنی مقاومت کردن را داریم که فراموش شده است ،
با درود
من حافظ خوانم و همیشه قبل از خواب یک غزل میخوانم از حافظ یا گاهی فروغ ولی این غزل رابرای بار اول دیدم ! واقعا لذت ناک بود آن هم با شرایط روحی من
لذت می شود خوشی و وشی و گوارایی
این غزل نیازی به ترجمه و تفسیر نداره ... خیلی واضح بود ...
حافظ و تفاوت زاهد و واعظ
تفاوتی بین زاهد و واعظ وجود دارد و خیلی ها از آن غافل اند. شما فکر می کنید که رقیب اصلی حافظ کدامیک از این دو نفر است؟ خود حافظ با یقین از برتری اش نسبت به واعظ سخن می گوید؛ امّا به زاهد که می رسد دراین که خدا نظرش با حافظ رند است یا با زاهد دچار شک می شود:
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته ی کردگار چیست
یا این که می گوید:
ما و می و زاهدان و تقوا
تا یار سر کدام دارد
یا:
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
خودش نسبت به رند نظر مثبتی دارد که رندی را انتخاب کرده است، برای همین می گوید:
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسّلام رفت
ولی بعد که دوباره به خدا و رأی او فکر می کند به رندی خودش نیز با شک نگاه می کند، تصمیم می گیرد دلسردی اش را با زاهد قسمت کند. پس می نشیند و به حال هر دو گریه می کند:
زاهد چو از نماز تو کاری نمی رود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
و نتیجه می گیرد:
چون حُسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
برای این که ببینیم چرا حافظ زاهد را به واعظ ترجیح می دهد و خود را از بعضی جهات با او هم سنگ می داند خوب است به برخی از تفاوت های ما بین زاهد و واعظ در کلام حافظ بپردازیم تا رقیب جدی تراو را بهتر بشناسیم:
باید بدانیم که هر آدمی که دارای اطلاعات و یا ادعا و تعصب و یا شغل مذهبی است زاهد به شمار نمی آید؛ البته زاهد ممکن است این خصوصیات را هم داشته باشد. فرق بین واعظ و زاهد فرق بین حرف و عمل است. واعظ در امر تبلیغ، کارش حرف زدن است، زاهد با رفتارش افکار و اعتقاداتش را تبلیغ می کند. واعظ بودن یک شغل است که چه کارش دولتی باشد یا نباشد برای انجام و ادامه ی کار نیازمند مجوز رسمی و دولتی است؛ در حالی که زاهد بودن شغل نیست. زاهد گاه گاهی دیگران را با نصیحت امر به معروف و نهی از منکر می کند، ولی برای این کار دستمزدی نمی گیرد، و در ضمن، تنها با حرف دیگران را نصیحت نمی کند.
زاهد ممکن است خوش سخن باشد، ولی وجود این صفت هیچ ربطی به زهد او ندارد؛ و فقدان آن هم مانع زهد او نیست.
واعظ چون خوب سخن می گوید و برای انجام این کار که حافظ آن را صنعت می نامد آموزش دیده است فقط در حوزه ی سخنوری می تواند رقیب سرسختی برای حافظ باشد که البته شما از نتیجه ی نهایی این رقابت بهتر از من خبر دارید.
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
حافظ خودش نیز از بردش در رقابت با واعظ مطمئن است که می گوید:
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر
زاهد به پیمانی که با خدا بسته عمل می کند به همین خاطر زاهد است. وقتی هم که با پیمانه این پیمان را بشکند دیگر زاهد نیست و خودش هم دیگر ادعای زهد نمی کند. حافظ معتقد است که زاهد از ناپختگی اش است که رندی نمی کند؛ اگر پخته شود تازه می شود حافظ.
زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
حافظ تنها هنگامی که زاهد دست به سوی پیمانه می برد مطمئن می شود که او هم فرق چندانی با خودش ندارد. برای او کُرکُری می خواند وامیدوار است که این اتفاق بیفتد:
زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست
زاهدِ پخته سرانجام راهش را به سمت میخانه کج خواهد کرد و همانی می شود که حافظ دلش می خواهد:
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد
واعظ و شحنه دست شان معمولاً در دست هم است، در حالی که زاهد با شحنه سر و سرّی و یا سر و کاری ندارد.
واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است
واعظ دارای شغل و اعتبار رسمی و کارش منوط به مجوز دولتی است. مقامی که زاهد در میان مردم دارد مقامی معنوی و روحانی است.
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
(می خواهد بگوید «حتی اگر مقام زاهد آن قدر عالی شده باشد که خود را به داننده ی غیب نزدیک بداند باز هم آن قدری نمی داند که رندِ مست از سر مستی می داند.»)
زاهد گرچه ممکن است گاهی به گونه ای عمل کند و یا سکوت کند که کمکی به حکام باشد و یا حکام از آن سوء استفاده کنند ولی زهد او هیچ ربطی به تلقی این و آن از رفتار و گفتارش ندارد. در عوض، واعظ وعظ اش را به حکام چیش فروش کرده است و با مِهر و مُهر آنها کار می کند:
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
ریاکاری واعظ در این است که دیگران را نصیحت به انجام کاری می کند که نه به آن اعتقادی دارد و نه خودش آن را انجام می دهد. در صورتی که ریاکاری زاهد به این است که اعتقادات و عباداتش پیش چشم مردم است. ممکن است در این گونه به چشم آمدن تعمدی نداشته باشد، ولی اگر به عمد می خواهد آنها را به رخ این و آن بکشد می شود زاهد ظاهرپرست. حافظ زاهد ظاهرپرست را متهم به شرکی می کند که ممکن است خودِ زاهد هم از آن بی خبر باشد، و مهم تر از آن این که ممکن است خودِ حافظ هم از آن بَری نباشد.
به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی
(البته زاهد در هر صورت زاهد است. یعنی ریای او در صفتی که شغل به حساب نمی آید باعث تکذیب زهد او نمی شود.)
ولی حافظ دل خونی از ریا کاری واعظان دارد و در خصوص آنان این گونه سخن می گوید:
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
در ریاکاری واعظ سودجویی دنیایی وجود دارد، ولی ریاکاری زاهد و یا حتی زهد بدون ریای او براساس تصوراتی است که او از نحوه ی رسیدن به بهشت در ذهن خود دارد.
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصور است و یار حور
واعظ ریاکار بیهوده گوست چون عامل به انچه که می گوید نیست ؛ دلیل اش این است که از بوی حق به مشامش نخورده است، در حالی که عیب زاهد در ظاهرنمایی اوست نه در ظاهر سازی اش.
واعظ ما بوی حق نشنید بشنو این سخن
در حضورش نیز می گویم نه غیبت می کنم
زهد اگر بی ریا باشد چیز بدی نیست تا جایی که حافظ هم خودش را نوعی زاهد می داند. دلیلش این است که برخلاف زاهد ظاهرپرست که حال او را درک نمی کند، او حال زاهد را درک می کند امّا به گونه ای دیگر:
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
آرزوی حافظ این است که زاهد هم حال او را درک کند و بفهمد که زاهدی و رندی تفاوت شان بیش تر صوری است:
یا رب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید
دود آهیش در آیینه ی ادراک انداز
خوب، این چه نفعی برای حافظ دارد؟
اگر زاهد خودبین خودبینی را کنار بگذارد و فقظ عیب حافظ را نبیند و حُسن اش را نیز ببیند دیگر حافظ را از خودی ها به حساب می آورد. ولی حافظ چه حُسنی دارد که باید چشم زاهد را بگیرد؟ خودش می گوید:
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
به نظر من، منظور حافظ این است که زاهد فکر می کند شیطان سراغ افرادی مانند حافطِ رند می رود، در صورتی که شیطان از کسانی که قران می خوانند می گریزد. و حافظ هم برای این که به زاهد بفهماند که نسبت به او بیهوده ظنّ بد برده است بالاخره ریایی می ورزد و می گوید که «بله! ما هم قران می خوانیم. چه خیال کرده ای؟»
بعید است با توجه به ابیات دیگری که حافظ در معرفی زاهد در غزلیاتش دارد منظورش از «دیو» خود زاهد باشد. بد نیست که تمام غزلی را که این بیت از آن گرفته شده است در اینجا بخوانید و همچنان منتظر بررسی بیت پنجم از غزل مورد بررسی این صفحه بمانید:
در نظربازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده ی من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه ی پشمین به گرو نستانند
وصل خورشید به شبپره ی اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بود تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد( یا به روایت احمد شاملو «چه باک؟»)
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشه ی ما مغبچگان
بعد از این خرقه ی صوفی به گرو نستانند
جمشید پیمان
گر زدست زلف مشکینت خطائی رفت، رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفائی رفت رفت
در این بیت هندو کنایه از سیاه بودن است. اما مقصود از "هندوی شما "،چیست؟ آیا به زلف سیاه اشاره دارد یا خال سیاه و یا چشم سیاه.چنین می اندیشم که در این جا اشاره حافظ به زلف سیاه نیست. زیرا در مصرع نخست کار زلف را روشن کرده است . بین خال هندو و هندوی چشم ، من شخصا دومی را ترجیح می دهم. هر چند که حافظ در جای دیگر به خال هندو اشاره کرده است. اما غمزه و ناز چشم معشوق است که که مرتکب جفا می شود و نه خال . حافظ می فرماید:
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
امیر خسرو دهلوی می گوید:
از شبروان کویت، هر گوشه ای و آهی
واز هندوان چشمت،هر غمزه در کمینی
و هم او در جای دیگر گوید:
زآن غمزه عزم کین مکن،تاراج عقل و دین مکن
تاراج دین تلقین مکن، آن هندویِ بی باک را.
با توجه به این قرائن و تاکید بر این که تکرار موقعیت زلف در مصرع دوم به زیبائی و شیوائی شعر لطمه میزند، نظرم این است که مقصود حافظ از هندو در این بیت چشم سیاه معشوق است.
جناب جمشید پیمان، بسیار زیبا بیان کردید ... سپاسگزارم
باسلام دوست حاشیه نگار،اقای جاویدمدرس خیلی جالب وموشکافانه این غزل روتحلیل کرده اندخداخیرشأن دهد ومن یک فال برای این غزل دراین جادرج میکنم که:
گویاشماازان دسته افرادی هستیدکه
یادرغم یادرشادی های گذشته تان،،،،،
زندگی می کنیدودردنیای اوهام و،،،،،
خیالات به سرمیبرید،حافظ به شما،،
متذکرمیشودکه گذشته رارهاکنیدو،،
اگرواگرکدورتی باکسی داریدسعی ،
کنیداین کدورت راحل کنید،بخشش،
وگذشت راپیشه خودکنیدوسخن،،،،،
چین نباشید.
دست حق نگهدارتان.
>>>>>>>>>>>>>>
****************************************
****************************************
از سخنچینان ملالتها ................. ولی
............. همنشیننان ناسزایی رفت رفت
... /
پدید آید: 25 نسخه (801، 814- 813، 818، 819، 821، 823، 824، 825، 843 و 16 نسخۀ متأخّر یا بیتاریخ) نیساری
پدید آمد: 5 نسخه (813، 822، 2 نسخۀ متأخّر: 854، 875 و 1 نسخۀ بیتاریخ) قزوینی- غنی، خانلری، عیوضی، جلالی نائینی- نورانی وصال، سایه، خرمشاهی- جاوید
پدید آﯩﺪ: 2 نسخه (827 و 1 نسخۀ بسیار متأخر: 898) حرف دوّم بدون نقطه است و «م» هم نیست.
/ ...
چون میان: 25 نسخه (801، 814- 813، 818، 819، 821، 822 823، 824، 825، 843 و 15 نسخۀ متأخّر یا بیتاریخ) خانلری، عیوضی، نیساری، جلالی نائینی- نورانی وصال
گر میان: 5 نسخه (827، 4 نسخۀ متأخر: 862، 866، 874، 875 و 1 نسخۀ بیتاریخ) قزوینی- غنی، سایه، خرمشاهی- جاوید
در میان: 1 نسخه (867)
33 نسخه غزل 83 را دارند و از آن جمله نسخۀ مورخ 859 بیت فوق را ندارد. از آنجا که نسخۀ مورّخ 893 از مصرع نخست این بیت و مصرع دوم بیت ششم تلفیقی کرده است، لذا مصرع دوم در آن نسخه نیست و مستندات یکی دیگر کم شده است. دو نسخه مورّخ 854 و 864 مصراعهای دوم بیت فوق و بیت پنجم را جا به جا دارند ولی با وجود این قابل استفاده جزو منابع این بیت اند.
***********************************
***********************************
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالیان :
این غزل یکی از غزلهایی است که حافظ به هنگام رفتن به تبعید، در شیراز سروده تا هم به عنوان خداحافظی شاهشجاع باشد و هم بیاعتنایی و خونسردی خود را به شاه بنمایاند و درصفحه 71 این کتاب درفصل (چرا حافظ به یزد تبعید شد) دراین باره سخن رفته است ایهام بیت چهارم به آنهایی بر میگردد که درمجالس ادبی درصدد تخطئه حافظ برمیآمده و نظر شاهشجاع را نسبت به او مکدر میکردهاند. نکته قابل دقت ایهام بیت مقطع غزل است. همانطور که درمعنی این بیت گفته شد فعل امر (بگو) خطاب به شاهشجاع است و منظور از واعظ تورانشاه وزیر است که مصلحت حکومت را در تغییر رویه شاه دانسته و این تغییر سیاست منجر به تبعید حافظ شد.
گر ز دستِ زلفِ مُشکینت خطایی رفت رفت
وَر ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
زلف مُشکین: زلفِ زلف سیاه ومعطّر.
رفت رفت: اهمیّتی ندارد زیاد مهّم نیست.
هندو: به غلامان هندی گفته می شد که سیاه بودند ودردرازدستی وراهزنی معروف بودند، دراینجا کنایه ازخط و خال وچشم وزلفِ سیاهِ معشوق است. لیکن باتوجّه به اینکه زلف درمصرع اوّل آمده همان خط وخال وسیاهی چشم مدّنظرشاعراست.
معنی بیت: از جانبِ زلف سیاه و معطّر تو اگرخطا واشتباهی سرزد و از چشمان وخال وخطِ سیاه تو، ستمی به ما رسید،اشکالی ندارد زیاد مهم نیست.
سئوال این است که چراعاشق چنین می گوید وچه ستمی برعاشق واردشده که حال آن رابی اهمیّت می شمارد؟
پاسخ این سئوال در دانستن شان نزول غزل است. این غزل زیبا وغم انگیز به احتمال زیاد،چنانکه ازفحوا ولحن کلام، ازجنس واژه ها وعبارات بکارگرفته شده پیداست،درزمانی سروده شده که حافظ براثر توطئه ها ودسیسه های سخن چنینان، سرانجام با فتوای فقهای متعصّب و موافقتِ شاه شجاع به یزد تبعید گشت.
دراین غزل حافظ به رغم آنکه گلایه راچاشنی ِکلام خودکرده است با مناعت طبع وشجاعتِ حافظانه، از باورها واعتقاداتِ خویش دفاع نموده ودرمقابل این تصمیم، اظهارعجز و ناتوانی نکرده وعزّت وشرف خود را آزاردمنشانه حفظ نموده است.
گرچه شکوه وگلایه ازستمی که درحق حافظ شده، درپس زمینه ی همه ی ابیات موج می زندلیکن ازآنجاکه حافظ نیک می داند که شاه شجاع تحتِ فشارافراطیّون ودلواپسان زمانه برخلافِ میل قلبی باحُکم تبعید موافقت نموده است به همین سبب ازَشخص شاه شجاع دلگیرنیست. حافظ دراین غزل نشان داده که عهدوپیمان عاشقی نشکسته وهنوزعاشق زلف وخط وخال شاه شجاع ِ جوان وخوش قد وقامت است وهیچ رخدادی نمی تواند عشق میان او وشاه شجاع راتحت تاثیرقرارداده وکمرنگ نماید. دراین غزل خواهیم دید که حافظِ عاشق پیشه چگونه جام شوکران را ازدست محبوب گرفته وعاشقانه سرمی کشد و تلخی ِاین زهررا به شیرینیِ عشق وعطروبوی زلفِ سیاهِ معشوق خنثی وتحمّل پذیرمی سازد.
هزاردشمنم اَرمی کنند قصدِهلاک
گرم تودوستی ازدشمنان ندارم باک
اگرتوزخم زنی بِه که دیگری مرهم
وگرتوزهردهی بِه که دیگری تریاک
برقِ عشق اَر خرمنِ پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت
برق عشق:عشق به برق تشبیه شده که خرقه ی پشمینه رابه آتش کشیده است.
پشمینه: لباس وخرقه ی درویشی
کامران: ،خوشگذران وکامیاب
معنی : اگر خرقه ی درویشیِ من به آتش برق عشق سوخت وخاکسترشد اشکالی ندارد هرچه دارم فدای عشق باد. واگرازطرف پادشاهی کامروا جفایی برگدایی همچون من رفت هیچ اهمیّتی ندارد.
حافظ دوام وصل میسّرنمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند.
در طریقت رنجش ِ خاطر نباشد می بیار
هرکدورت راکه بینی چون صفایی رفت رفت
طریقت: راه وروش،مسلک، دومین مرحله ازمراحل سه گانه ی سیروسلوکِ عارفانه که عبارتنداز: شریعت طریقت، حقیقت.
کدورت: آزردگیِ خاطر،ناراحتی
معنی بیت: درمسلکِ ما که درحال سیروسلوک هستیم رنجیدن معنایی ندارد ما ازهیچکس کینه به دل نمی گیریم ونمی رنجیم باده بیاورخوش باشیم اگرکدورتی هم باشد همانگونه که خوشی وخرّمی درگذرند این نیزمی گذرد وبه فراموشی سپرده می شود.
وفا کنیم وملامت کنیم وخوش باشیم
که درطریقتِ ما کافریست رنجیدن
عشقبازی را تحمّل باید ای دل پای دار
گرمَلالی بود بودوگر خطایی رفت رفت
معنی بیت: ای دل درعشقبازی باید صبور وشکیباباشی،بی تابی مکن اگرهم درعشقبازی رفتاری ملالت انگیز رخ نمود ویاخطایی ازجانبِ معشوق صورت گرفت اشکالی ندارد تحمّل کن ومقاوم باش.
ترسم کزین چمن نبری آستین گل
کزگلشن اَش تحمّل خاری نمی کنی
گر دلی از غمزه ی دلدار باری بُرد بُرد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
غمزه: عشوه ، نازواِفاده و حرکاتِ دلبرانه ی چشم و ابرو
معنی بیت: اگرازحرکاتِ دلبرانه ی معشوق، دلِ عاشق زیرباراندوه وحسرت به تنگ آمد مهم نیست واگرمیان عاشق ومعشوق هراتّفاقی رُخ داد خیراست وملالی نیست.
ماجرای من ومعشوق مرا پایان نیست
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت
سخن چینان دراینجا همانهایی هستند که ازسرکینه وحسادت،اشعار آزادیخواهانه ی حافظ را دستآویز خویش قرارداده وشاه وشجاع وعلمای متعصّب ویکسویه نگرشریعت رابر علیه ِ اوشوراندند.
معنی بیت: درست است که ازدشمنی سخن چینان این وضعیّتِ ملالت باررقم خورده است لیکن من ازحق خودمی گذرم چراکه درمیان همنشینان رخدادهای اینچنین غیرمعمول نیست ومن هیچ شکایتی ازآنها ندارم .
گربدی گفت حسودیّ ورفیقی رنجید
گوتوخوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت
خانقاه: صومعه ،عبادتگاه صوفیان. ظاهراً حافظ درپی جستجوی حقیقت مدّتی به جمع صوفیان پیوسته بوده،
لیکن بامشاهده ی فریبکاریها ودَغل بازیهای آنها درنگ نکرده وآنجارا ترک نموده است.
پای آزادی چه بندی: پای یک آزاداندیش را چگونه می توانی ببندی
معنی بیت: ای واعظ ِسخن چین که پشت سرحافظ بدگویی می کنی وازخانقاه رفتن اورا دستآویزقرارداده وبا بوق وکرنا درمجالس عمومی اعلام می کنی، آری من ازخانقاه که مکان ریا وتزویراست رویگردان شدم وخود را خلاص کردم تونمی توانی پای آزاد اندیش وآزادمردی چون مرا به بندی ، کسی که ازتمام قید وبند تعلّقات رهاگشته،هرجا که بخواهدمی رود.
زکنج صومعه حافظ مجوی گوهرعشق
قدم برون نِه اگرمیل جستجوداری
سپاس از رضای عزیز
اللهم صل علی حافظ والمریدان الحافط
عزیزان اولا زلف در مصرع آغازین آمده و در مصرع بعد تکرارنمیشه دوما چشم و موی سیاه را مردمان اکثر اکناف گیتی دارند لیکن مقصود از هندو که به خال است که هندوان بین ابروان یعنی محل چشم سوم بطور تصنعی ایجاد میکنند و در عین حال ایهام داره به دزدان و باجگیران هندی که باشمشیرهای پهن برهنه مسافران را غارت میکردند برای همین میگه هندوی شما برما جفا کرد
آقای رضا همیشه از معنی و تفسیر خوب شما در پای اشعار حافظ استفاده میکنم، خواستم به این وسیله از شما تشکر کنم و براتون آرزوی توفیق روزافزون داشته باشم.
آقا رضا من خیلی سال هست که دنبال تفسیر اشعار حافظ بودم و به لطف خداوند و زحمات شما این آرزوی دیرینه محقق شد
سپاس فروان از شما دارم
آقای مدرس ازتوضیحات جنابعالی درموردتفاوت واعظ وزاهدبسیاربهره بردم .چه زبیاست که درجای جای این شفره پربرکت گنجورازنظرات شمابیشتربهره ببریم.
شادوسلامت باشید
دوستان فعال گنجوردراین وانفسای کرونا ازسفره پربرکتی که پهن کردیدبسیاربهره می برم ودعاگوی تک تک شما عزیزان هستم.بی نهایت ازلطف همه شمایاران نازنیین سپاسگزارم
آقارضاساقی همانندهمیشه ازتوضیحات شمادوست گرامی بهره بردم شادوپاینده باشید.
اگر آن موهای سیاه به خطا دلم را نشانه رفت و یا اگر خال زیبایت به ستم عاشقم کرد باکی نیست( اشتباه و ستم معشوق به جان پذیرفتنی است چه ِآنکه اگر حقیقی هم باشد، عاشق ستمی نمی بیند)
برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت، سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت، رفت
همچنین اگر از آذرخش عشقت اندوخته های درویشی( اندیشه ها و باورها) سوخت و یا اگر از معشوق کامروا ستمی بر گدایی چون من گذشت، چیزی نیست.
3- در راه سلوک و وصول به حقیقت( حال خوش) رنجش خاطر نیست( بلکه ناسپاسی و اعتراض به خداوند است) باده حال خوش بیاور، که صفا و کدورت در راه عشق یکی است( محور تمرکز عاشق= آنچه از دوست می رسد)
4- در عشق بازی پایداری لازم است،در این راه اندوه خاطر و اشتباه معشوق رخت بر می بندد.
5- اگر از غمزه و ناز معشوق، بار اندوه بر دل نشست و یا میان جان و معشوق کدورتی پدید آمد، چه باک؟!( چون زود بر طرف می شود و یا چون عاشق اعتنایی به آن ندارد)
6- اندوه خاطر از رقیبان و بدگویان است که عشق را در نمی یابند ولی زمانی که( خانلری : چون) میان هم نشینان عشق سخن ناشایستی( ایهام : انسان ناشایست) برود باکی نیست.
7- ای واعظ، اگر از خانقاه هم رفته ام( به جهت وصول به مدارج بالاتر و یا نپسندیدن آنان در سلوک) خرده نگیر، پای آدم رهایی( خانلری: آزادان) چون حافظ را چطور می بندی؟!( در ذهن خودت) او (پس از رهایی) هر جا که رود باکی نیست.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
امروز را در تاریخ ثبت میکنم.
بسیار غزل زیباییست. از توضیحات آقای ساقی و دکتر صحافیان بسیار استفاده نمودم. امیدوارم تصمیمی که با این غزل گرفتم عاقبت خوشی برایم داشته باشد. با آرزوی آرامش و شادی
این غزل را "در سکوت" بشنوید
گر ز دستِ زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
زلفِ مُشکین استعاره از این جهانِ زیباست با همهٔ مواهب و جاذبه هایِ گوناگونش که پس از هبوطِ انسان بر روی زمین قرار بود یارِ انسان باشد تا او با بهره مندی از نعمتهای بیشمارش (بنا بر حدیثی قدسی) گنجِ پنهانِ خداوند را در جهانِ ماده آشکار کند، عرفا این وظیفه انسان را که تنها از عهدهٔ او بر می آید و دیگر باشندگان از انجامش اظهارِ عجز کردند را کشیدنِ جورِ خداوند نامیده اند که انسان می کشد، اما این زلف که قولِ یاری به انسان داده است نیز مبرا از خطا و گناه نیست و آن هم جلوهگریِ زیبایی هایش در برابرِ چشمِ انسان است تا او را فریفتهٔ اینهمه زیبایی و جذابیت های این جهان کند و با این زلف بر باد دادنش انسان را بر باد دهد، البته که قصدِ زلف از جلوهگری یاری رسانیدن به انسان است برای رسیدن به رخسار و دیدارِ رویِ معشوقِ ازل که منظورِ نهایی از حضورِ در این جهان است و این جفایِ هندویِ اوست که تبدیل به مانعی بزرگ در راهِ توفیقِ انسان برای اجرای این طرح و تدبیرِ خداوند شده است، اما هندو دیگر چه صیغه ای ست؟ درواقع تدبیرِ خداوند برای آشکار شدنِ گنجِ پنهانش در زمین جذبه و عنایت خداوند نسبت به انسان بوده است تا مقام و منزلت انسان را به جایگاهی بالاتر از ملائک ارتقا دهد و به همین سبب با تدبیرِ خود به شیطان که از ملائک مقرب بود مأموریت داد تا بخشی از این سناریو را بر عهده گیرد و با نافرمانی از سجده به انسان و سپس فریبِ او موجباتِ رانده شدنش از بهشت و هبوط بر رویِ زمین را فراهم آورد، پس گناه از آدم نبوده است چنانچه در غزلی دیگر پیش از این فرموده است؛ " گناه ارچه نبود اختیار ما حافظ / تو در طریق ادب باش، گو گناه من است " اما شیطان پس از این کار گناهِ خود را بر گردن نگرفته و خداوند را که بر همهٔ باشندگانِ عالم محیط است و فرمانروایِ عالم متهم به اغوای خود در این ماجرا می کند، پس در مصراع دوم هندوی سیاه همان نَفس یا نمایندهٔ شیطان است( بفرمودهٔ مولانا نفس و شیطان هر دو یک تن بوده اند) که در مقابل تُرک آمده است که سپید روی است و نماد حضور یا اصلِ خدایی انسان، درواقع هندو نمادِ تشکیل و تنیده شدنِ خویش دیگری بر روی خویشِ اصلی انسان می باشد، بافتِ این خویشِ هندو ( نَفس) که برای خدمت به تنِ انسان تنیده شده است بمنظورِ فراهم شدن امکانِ زیست انسان در جهان ماده می باشد اما این خویشتنِ هندو صفت جفا و ستم بر انسان روا داشته، جای تُرک یا خویشِ اصلی را در انسان گرفته، جای پای خود را درون انسان محکم کرده و با کنترل ذهن و فکرهایش خود را حاکم بر تمامی ابعاد وجودی انسان می کند، و انسان چاره ای جز پذیرش این خطا و جفایی که بر او رفت ندارد اما خداوند راهکار رهایی از خویشِِ در خدمتِ تن و بازگشت به خویشِ اصلی را توسط پیامبران و بزرگان به انسان میآموزد که حافظ در ابیات بعد به آن می پردازد.
برق عشق ار خرمنِ پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران بر گدایی رفت رفت
پشمینه پوش یعنی صوفی در معنای مثبت آن که پس از هبوط طریقِ عاشقی را بر میگزیند تا بار دیگر به اصل خدایی خود باز گردد و برای این منظور زندگی یا خداوند با برقِ این عشق بر خرمن هستی او آتش می زند تا نیست گردد و شایسته این بازگشت، پس سالکِ عاشق اجازه می دهد تا خرمنش و هرچه نامِ هست بر خود بگیرد سوخته و خاکستر شود و او با رضایت نظاره گرِ این سوختن باشد و این همان فقرِ مطلق است که پیش نیازِ راه عاشقی ست ، در مصراع دوم شاهِ کامران استعاره از خداوند است که چنین فقیرِ عاشقی را شایسته کشیدنِ جورش می داند در امر زنده شدنِ به خود و آشکار شدن گنج پنهانش بر روی زمین و این جهانِ مادی ، که منظور اصلی خلقت است.
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
حافظ میفرماید در طریقت و راه عاشقی نباید ملالت و رنجشی باشد از سر زلف مشکینِ حضرتش و یا خویشِ هندویِ تنیده شده بر روی خویش و هشیاری اصیلِ تُرک و زیبای رویِ انسان، هرگونه رنجشی بدلیل فراق یار و غربتِ انسان در این جهان با دریافتِ می خرد و معرفت قابلِ تسکین است، در غزلی دیگر میفرماید: "هر که ترسد ز ملال اندُهِ عشقش نه حلال / سرِ ما و قدمش یا لب ما و دهنش " در مصراع دوم به همین مطلب اشاره می کند که اگر صفای درونی انسان و یا عاشقی از دست رفت، ملولی، کدورت و رنجش نیز بر او خواهد رفت که سرانجامش نومیدی از ادامه راه است .
عشقبازی را تحمل باید ای دل ، پای دار
گرملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت
طریقِ عشقبازی دردآفرین است و دل انسانِ عاشق باید تحمل پذیرش آنها را داشته باشد، رها کردنِ رنجش و کینه های کهنه درد آور است ،تحمل دردِ فرونشاندن آتشِ خشم و غضب از آن هم دشوارتر بوده و رهایی از حسادت، حرص و طمع، کبر و غرور و امثال آن نیز بسیار دردآور است که دلِ سالکِ عاشق باید آنها را متحمل شود ، همچنین در تحملِ ملامت دیگران به جهتِ همراهی نکردن در غیبت و بدگویی از دیگران و بطالتِ اوقات خود پایداری داشته باشد و برای پذیرش و توبه از خطاهایی که خود در این راه مرتکب می شود نیز باید پایداری و استقامت از خود نشان دهد تا از راه و طریقِ عاشقی باز نماند .
گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
غمزه یا نگاهِ فریبنده دلدار در اینجا یعنی نظر لطف و عنایتِ حضرت معشوق به سالکِ عاشق، باری بُرد یعنی عاشق بهرمند گردید و دلش به عشق زنده شد که در اینصورت بُرد و منفعتی شگرف را بدست آورده است، پسحافظ میفرماید چنین انسانی که شرایطِ بیت قبل که توضیح داده شد را بدست آورد مورد نظر و لطف خداوند قرار گرفت، از عشق او بهرمند خواهد شد ، در مصرع دوم جان همان خویشِ اصلی انسان است که با جانان ماجرا ها خواهد داشت ، یعنی یا با رضایت به وصلش رسیده یا با خداوند به وحدت می رسد که عرفا آنرا صلح نامیده اند و یا با اجبار و هدف قرار دادنِ دلبستگی های انسان به زلف و ایجادِ درد که جنگ است خداوند او را بفرمودهٔ مولانا "گوش کشان" خواهد برد.
از سخن چینان ملالت ها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت
سخن چینان همان اطرافیان سالک طریقت هستند که با بدگویی از همنشینِ دیروزِ خود و سالکِ امروز موجبات ملولی و رنجش وی را فراهم می کنند ، آنان این تغییر را بر نمی تابید و سخن هایی در بین خود بر زبان می رانند که سزاوار نیست اما سالک عاشق باید رفتن این ناسزاها بر خود را به هیچ گرفته ، به کار معنوی خود ادامه دهد .
عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت
اما حافظ اکثریتِ پشمینه پوشان ساکن در خانقاه که تمثیلی از ادیان است را فاقد چنان تحمل و استقامتی در راه عاشقی مییابد ، پس خود را محصور فرقه و فرقه گرایی و باور پرستی از هرنوع آن نمی کند و آزاد و رها بدون توجه به موعظه واعظان ، هرجا عشق حقیقی را بیابد رحل اقامت گزیده ، از آبِ حیات و زندگانی بهره می برد.
سپاس که هستی
معنی ابیات
1- اگر رنجی از طریق زلف پیچ در پیچ ات(از طریق تجلی ذات الهی )بر ما رسید و به ظاهر خطایی واقع شد,گذشت
-و اگر از هندوی شما(چشم ناظر بر ما/اسباب حسنت)بر ما جفایی شد همه گذشت(قبول است و باید می بود)و ما از آن رنجیده خاطر نیستیم و با کمال میل پذیرفتیم.
2-اگر برق عشق سوزنده تو خرمن شخصیت کاذب عاشق فقیر را سوخت(منیت های او را سوزاند)مهم نیست بسوزاند
-و اگر جور شاه کامران(خدای بی نیاز از همه/غنی الحمید)بر همه کسانی رفت که متوجه فقر و نیازمندی خود به او هستند,قابل قبول است.
3-آری در طریق عشاق رنج خاطر و آزرده شدن جایز نیست.با توجه به این امر می محبت و باقی ماندن در شعف عشق و محبت را بیفزا.
-اگر هم کدورتی پیش آید مانند آن است که بر انسان صفایی رانده شده و ان کدورت می رود و در خاطر نمی ماند.
4-ای دل در عاشقی تحمل لازم است, پس ثابت قدم باش
-اگر هر بلا و جفایی پیش آید ,باید تحمل کرد.
5-اگر دل عاشقی از غمزه دلدار متحمل رنجش شد ,فراموش می شود.
-و اگر بین عاشق و معشوق کدورتی پیش امد دیگر تکرار نمی گردد.
6-از سخن چینان که برای ما حرف در میآورند و موجب آزار میشوند که بگذریم,
-در این راه انسان از ناسزای هم نشینان هم در امان نیست,که این هم بالاخره رفتنی است.
7-ای مقدسان اهل نصیحت(که میخواهید با نصایح انسانها را تحت کنترل و سیطره خود درآورید) عیب حافظ را نگیرید که حافظ از این خانقاه های تزویر و ریا بیرون امد تا در بند شما نباشد.
-پای آزاد او را با چه چیز میتوانید ببندید وقتی او به جایی سفر کرده (به ساحتی حضور یافته و پشت دیوارهای بسته وعظ متوقف نشده و در جلوی او میدانی است که با انوار الهی روبرو میشود) مانع او نباش زیرا او یک شخصیت آزاد است.
🌹