غزل شمارهٔ ۴۷۴
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۴۷۴ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۴۷۴ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۷۴ به خوانش فرید حامد
غزل شمارهٔ ۴۷۴ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۷۴ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۷۴ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۴۷۴ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۷۴ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۴۷۴ به خوانش فاطمه نیکو ایجادی
غزل شمارهٔ ۴۷۴ به خوانش شاپرک شیرازی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
جمشید پیمان:
تو را درجان خود جویم، که در جانم تو پنهانی
چو دریابم تو را در جان، رَهَم از بندِ حیرانی
ز پای رفتنم بُگشا، غُل و زنجیرِ ماندن را
ملولم می کند ماندن، ازآن گیرم گرانجانی
به هرجائی تو را جُستم، که بازت یابم ای دَرجان
ندانستم که اینجایی، بجز در جان، نمی مانی
ز هَر چون و چرا بیرون، نه ای افسانه و افسون
نه دانش پاسخت داند، نه مدلولاتِ نادانی
عِقالِ عقل و بندِ عشق، نبندد دست و پایت را
برون از عقل و از عشقی، وَرایِ کفر و ا یمانی
پیامت را نیوشیدم، شدم پُـر از پَـرِ پرواز
به زیرِ بال خود دیدم، شکوه و فَرِّ کیهانی
به دریاهای پر توفان، اگر باشی تو کشتی بان
نترسم از سفر دیگر، درین شب های ظلمانی
دلم را چون به دست تو، سپارم ای امین دل
رها گردم هم از ظلمت، هم از دَردِ پریشانی
جز «آزادی» چه خوانیمَت که بنماید تو را گوهر
به نام پر فروغ تو، چه جان ها گشته قربانی
نشانی هایت ای زیبا، به هر دار و چلیپائی
به لب نام تو می جوشد، چه در پیدا، چه پنهانی
اگر شب در زمینِ من، گشوده بال تاریکی
ز هم بگسل سیاهی را، به چشمم مهرتابانی
توئی سیمرغ البرزم، خجسته نام و رائی تو
بکن بایسته تدبیری، زحد بگذشته ویرانی
افسوس که به خواب سحری مشغول شدیم و زمان عیش وشادی را از دست دادیم ای دل به ارزش زمان آنگاه پی میبری که درمانده شوی به تعبیر اهل دلی دردا و ندامتا!!!
از حمیدرضا و پیمان بسیار ممنونم خیلی زیبا بود
مصرع آخر از مطلع قطعه معروف انوری ابیوردی (قرن ششم) تضمین شده است. دقت بفرمایید که سلمان ساوجی در قرن هشتم می زیست و او نیز این مصرع را از انوری تضمین کرده است.
قطعه:
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی
سلیما ابلها لا بلکه مرحوما و مسکینا
سنایی گرچه از وجه مناجاتی همی گوید
به شعری در ز حرص آنکه یابد دیده بینا
که یا رب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چونان کز وی به رشک آید روان بوعلی سینا
ولیکن از طریق آرزو پختن خرد داند
که با تخت زمرد بس نیاید کوشش مینا
برو جان پدر تن در مشیت ده که دیر افتد
ز یاجوج تمنی رخنه در سد ولوشینا
به استعداد یابد هر که از ما چیزکی یابد
نه اندر بدو فطرت پیش از کان الفتی طینا
بلی از جاهدو یکسر به دست توست این رشته
ولیک از جاهدو هم برنخیزد هیچ بی فینا
شجریان
برگ سبز 251
مصرع دوم بیت هفتم : بدانی قدر وصل آندم که در هجرا فرو مانی
این رو در چند نسخه دیدم و به نظر بنده روان تر هست
هجران
حافظ:
هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی نظامی:
قصه ناشنیده او داند
نامه نانوشته او خواند
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
هواخواه: هوادار،خواهان
معنی بیت: ای عزیز دل، می دانم که تو خودنیک می دانی من چقدرهوادار وخواهان توهستم نیازی به گفتن ونوشتن نیست تو باچشمان بسته می بینی و بدون آنکه مطلبی نوشته شود، به موضوع پی می بری ومطلب را در می یابی.
محترم داردلم کاین مگس قندپرست
تاهواخواه توشد فرّوهمایی دارد
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
ملامت گو: سرزنش کننده
معنی بیت: سرزنش کننده توان درکِ رابطه ی میان عاشق ومعشوق راندارد اوهمانند نابیناییست که نمی تواند به ویژه اسرارپنهانی دونفررابیند.
هرسرموی مراباتوهزاران کاراست
ماکجاییم وملامتگربیکارکجاست
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که ازهر رَقعه ی دَلقش هزاران بُت بیفشانی
پا بازی: پایکوبی،اشاره به رقص صوفیان که سماع گفته می شود.
رقعه: (رُ، عِ یا عَ) 1 - تکّه ، قطعه 2 - پینه که به جامه دوزند، وصله 3 - قطعه کاغذی که روی آن نویسند
دلق: خرقه
رقعهِ دلق : تکّه و پاره ی خرقه بُت: تندیس ومجسّمه ای که به اشکال گوناگون می سازند وآن رامی پرستند
معنی بیت: گیسوان خویش بگشا، صوفیان راتشویق به رقص و پایکوبی کن تا صوفیان به وجد آیند ودرحین رقص خرقه های خویش تکّه پاره کنند وازهرتکّه هزاران بُت به روی زمین فروریزد.
دراینجا ضمن اشاره به رسم ورسومات صوفیان که تکّه پاره های خرقه رادرحین سماع به تبرّک برمی دارند وآن رامقدّس می شمارند!طعنه ی پنهانی ورندانه نیزبه عملکرد صوفیان صورت گرفته است چرا که این رفتارها ازنظرگاه حافظ خرافات به حساب می آید(البته نه رقص وسماع) بلکه تکّه های خرقه که متبرّک شمرده می شوند ازهمین روی به بُت تشبیه شده است.
خیزتاخرقه ی صوفی به خرابات بریم
شطح وطامات به بازارخرافات بریم.
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی
گشادِ کار: گشایش ایجادشدن درکار ومرتفع شدن مشکل ومانع
ابروی"دلبند"دراینجا باایهام حافظانه ای آمده است:1- ابروی دلکش،اسیرکننده ی دل وجذّاب. 2- دل به معنای وسط،ابرویی که وسطش بسته وگره خورده است کنایه ازخشم وعصبانیّت
معنی بیت: محض رضای خداوند یک لحظه بنشین وگره ازابروان دلکش بگشا وبخند که گشایش کار عاشقان بسته به وضعیّت ابروان توست. تواگرخندان باشی درکارمشتاقانت گشایش حاصل می شود اگرخشمناک باشی وگره درمیان ابروانت باشد درکارآنها نیزگره می افتد.
نگارم دوش درمجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشودازابرو وبردلهای یاران زد
مَلَک در سجده ی آدم زمین بوس تو نیّت کرد
که در حُسن تو لطفی دید بیش از حدّ انسانی
مَلَک: پری،فرشته
زمین بوسِ تونیّت کرد: به نیّت بوسیدن خاک درگاه تو به آدم سجده کرد.
حُسن: زیبائی، جمال
معنی بیت: آن روز که مَلَک به آدم سجده کرد نیّت بوسیدن خاک درگاهِ تودردلش بود برای آنکه درتوزیبای وجاذبه ی خاصّی دید زیبایی که فراترازحدّ وحدودِ انسانیست.
برفکندی پرده ازرخ یک نظردر جلوه گاه
وازحیا حور وپری را درحجاب انداختی
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
چراغ افروز چشم: فروزنده ی چراغ چشم، روشنایی بخش چراغ چشم
"این جمع" اشاره به زلف معشوق است که سبب جمعیّت خاطرعشّاق می باشد.
معنی بیت: روشنایی بخش چراغ چشمان ما نسیم معطّرگیسوان معشوق است خداوندا هیچگاه جمع زلف معشوق ازباد پریشانی آشفته ودرهم باد.
شکنج زلف پریشان به دست بادمده
مگو که خاطرعشّاق گوپریشان باد
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
شبگیر:سحرگاه، بعدازنیمه شب واوایل سحرگاه
درمانی: درمانده شوی
معنی بیت: دریغ و افسوس چه شادخواریهاوعشرتهایی که می شد درسحرگاهان انجام دهیم امّا به خواب سحرگاهی فرورفتیم وازعیش بازماندیم! ای دل، قدر وارزش وقت رانمی دانی تاآن زمانی که کاملاً درمانده می شوی.
وقت راغنیمت دان آن قدرکه بتوانی
حاصل ازحیات ای جان این دم است تادانی
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
ملول: دلگیری و اندوهناک بودن.
طریق کاردانی : رسم دانایی
عهد آسانی : زمان آرامش و آسایش، زمان رسیدن به منزل.
معنی بیت: اینکه ازرفتارهای همراهان واطرافیان خویش دلگیرباشی واندوهناک گردی رسم دانایی نیست می باید دشواریها وگرفتاریهای راه رابایادآوری ِ راحتی وآسایش ِ رسیدن به منزل باصبروشکیبایی تحمّل کرد.
مکن زغصّه شکایت که درطریق طلب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد حافظ
نگر تا حلقه ی اقبالِ ناممکن نجنبانی
چنبر: حلقه
حلقه ی اقبال: بخت واقبال به حلقه ی درِ ، وحلقه ی گیسونیزبه حلقه ی درِاقبال تشبیه شده است.
حلقه ی اقبال ناممکن: حلقه ی درِ خانه ی اقبالی که احتمال بازشدنش صفراست.
نجنبانی : به حرکت درنیاوری، به صدا در نیاوری.
معنی بیت:
ای حافظ، تصوّرکردن حلقه های زلف معشوق تو را گمراه می کند. این حلقه های خیالی که درافکارتونقش بسته، حلقه های دری نیست که بابه حرکت درآوردن حلقه، انتظارگشایش درب راداشته باشی! مراقب باش تا حلقه درِ بخت و اقبالی را که به روی تو باز نخواهدشد، به صدا درنیاوری!
دست درحلقه ی آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه برعهد تو وبادصبا نتوان کرد
در مصرع ماقبل آخر کاروانی به جای کاردانی صحیح تر به نظر می رسد زیرا کاروانی به معنای مسافر است و در بیت مربوطه سه کلمه همرهی و طریق و منزل آمده است.
ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
دربیت گشاد کار مشتاقان در ان ابروی دلبند است جدا از صنایع بی بدیل شعری که حافظ را در سپهر ادبیات شعر سیمرغی بلند اشیانه ساخته که هیچ هماوردی نداشته وهیچ کس برفراز ایشان را یارای طیران نیست ما شاهد واژ ارایی (نغمه حروف) در این بیت هستیم که بسیار گوش نواز وهنرمندانه باتکرار حرف ش این بیت را نیز بر تارک ادبیات همچون نگینی تابناک جاودانه ساخته و همواره مطبوع طبع صاحب نظران کرده است.
درود بر دوستداران ادب فارسی و اشعار حافظ شیرازی
در یکی از کتاب های غزلیات حافظ بیت چهارم نقل شده است :
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد که در حسن تو چیزی یافت بیش از طور انسانی.
با تشکر از توضیحات آقای رضا ساقی، در مصرع دوم از بیت سوم واژه بت (با فتحه ب) ممکن است به معنی طیلسان باشد، دلق جامعه ای ارزران است و زمانی که در هنگام سماع آن را تکه تکه میکنند هر تکه ارزش طیلسان گرانقیمت پیدا میکند.
با درود
در بیت هشتم
ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
صحیح میباشد
من صد در صد با حاشیه آقای رضا ثانی در مورد بیت ما قبل آخر موافقم. دراکثر دیوان ها کلمه کاردانی بجای کاروانی به غلط نوشته شده است. این اشتباه باید در زمان رونوسی از نسخه های اصلی اتفاق افتاده باشد و حرف "دال" که شبیه حرف "و" است کلمه کاروانی را کاردانی کرده است که اصلا ربطی به اشارات بیت به سفر ندارد
دردود بر همگی
درود بر سایت یگانه ی گنجور
من هر جا میرم اقای رضا ساقی هست... داره اینطوری میشه که به امید نوشیدن جرعه ای از دست رضا ساقی به این مکان قدم میزارم.
دمت گرمو سرت خوش باد جاوید.
بر دیگر دوستان هم که به شراکت میگذارند، درود.
جسارت نمیکنم ولی به نظرتون در مصرع دوم بیت سه "به پابازی و رقص آر" خوانش زیباتری رو ایجاد نمیکنه نسبت به ".. رقص آور" ؟
سلام بدیهی است وزن دچار اشکال می شود
درود بر همه عزیزان
سوالی دارم که در خوانش احمد شاملو بیتی هست که در شعر نیست
زخم زلفت به نامیزد کنون مجموعه دلهاست
از آن باور نمی دارم که انگیز پریشانی
در مورد این بیت و معنیش اگر توضیحی بدید ممنون میشم
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
هواخواه یعنی دوستدار و عاشق، واژهٔ جانا یا جانان تأیید می کند که مُحِب از جنسِ حبیب است، پس حافظ که جانِ خود را از جانان جدا نمی داند او را مخاطب قرار داده و در حالی به اظهارِ عشق می پردازد که می داند خداوند از این هواخواهیش آگاهیِ کامل دارد زیرا که او عالمِ به غیب و شهود است، یعنی جانان به اسرارِ درونیِ هر جان آگاهی دارد پسنه تنها هرآنچه اکنون دیده نمی شود، بلکه نامهٔ هایی که هنوز نوشته نشدند را نیز می بیند و می خواند، یعنی از اتفاقاتی که در آینده رُخ می دهند آگاه است و بلکه خود آنها را رقم می زند و می نویسد. یا بفرمودهٔ نظامی؛
"هم قصهٔ نا نموده دانی هم نامهٔ نانوشته خوانی"
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
ملامت گو که حافظ در مصرع دوم او را نابینا می خواند در بارهٔ توصیفِ جانان و چگونگیِ ارتباطش با جان و انسان زبان به ملامت و سرزنش می گشاید که مگر می توان آنچه ناپیداست را دید و یا نامهای نانوشته را خواند، ملامتگر چشمِ حسی دارد اما بدلیلِ اینکه از چشمِ جان بین بی بهره است حافظ او را نابینا می خواند که نه تنها آنچه میانِ عاشق و معشوق می گذرد را نمیبیند، بلکه بخصوص چشمی برای دیدنِ اسرارِ پنهانی ندارد.
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که از هر رقعهٔ دلقش هزاران بت بیفشانی
اما حافظِ جان که بینا و به اسرارِ پنهانی واقف است از طریقِ زلف به حضورِ معشوق پِی می برد، زلف در اینجا کثرتِ جلوه هایِ خداوندی در جهانِ ماده است و عاشق به هر سوی که نظر کند با چشمِ جان بین معشوق را می بیند که چون این زلف را بیفشاند و جلوهگری کند صوفی را به پابازی و پایکوبی و رقص می آورد، از معدود جاهایی که حافظ صوفی را در معنایِ مثبت بکار برده است هم اینجاست که با دیدنِ جلوه هایِ شگفت انگیزِ زلف در جهانِ مادی به وجد آمده و به سماع می پردازد بنحوی که از هر رقعه و تکه هایِ دلقِ صوفی هزاران بُت را جدا کرده و بیرون می اندازد، بُت هایی خودساخته نظیرِ تعلقات دنیوی و دلبستگی های ریز و درشت که هر یک مانعی برای باز شدنِ دیدگانِ جان بینِ انسانند.
گشادِ کارِ مشتاقان در آن ابرویِ دلبند است
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی
کارِ حقیقی کارِ عاشقی ست و مشتاقان همان عاشقانند، دلبند در متونِ قدیم به معشوق گفته می شد و ابرویِ معشوق در اینجا استعاره از عنایت و رویِ خوش نشان دادن به عاشق است، پس حافظ که گشایش در کارِ عاشقی را در گروِ عنایتِ معشوق یا اصلِ زیبا رویِ خویش می داند او را به خداوند قسم می دهد تا یک نفس بنشیند و گره از پیشانی بگشاید، یعنی لازمهی گشایش در کارِ عاشق و رسیدن به وصالش تنها با لطف و رضایتمندیِ او بدست می آید.
مَلَک درسجدهٔ آدم زمین بوسِ تو نیت کرد
که در حُسنِ تو لطفی دید بیش از حَدِّ انسانی
زمین بوس کنایه از بوسیدنِ خاکِ آستانِ حضرتِ معشوق است و ماجرا به تمکینِ ملائک در سجده به آدم مربوط می شود، پس حافظ ادامه می دهد ملائک با نیتِ بوسیدنِ خاکِ آستانِ تو به سجده بر انسان رضایت دادند چرا که انسان را تجلیِ حُسنِ خداوندی دیدند و در این حُسن لطافتی دیدند بیش از حَدِّ انسان، یعنی تشخیص دادند که انسان ظرفیتی بسیار بیشتر از این محدودیتِ جسمانی و خاکی را دارد و قابلیتِ تعالی و رشدی فراتر از فرشته و مَلَک در او نهفته است. نمونهٔ بارزِ آن آن معراجِ حضرتِ پیامبر است که جبرئیل تا حد و مرتبه ای با او بود اما از ادامهٔ راه بازماند.
چراغ افروزِ چشمِ ما نسیمِ زلفِ جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از بادِ پریشانی
چراغ افروزِ چشم یعنی آنچه موجبِ نورِ چشم و بینایی می شود و حافظ آنرا از نسیمِ زلفِ جانان یا معشوقِ الست می داند، چنانچه بمنظورِ روشن کردنِ آتش نیز دَم و نسیمی لازم است، پس اگر نسیمِ زلفِ معشوق و زیبایی های جهانِ فُرم بر این چراغ بِوَزد آتشِ این بینایی روشن و افروخته می گردد، در مصراع دوم غم یعنی ترس و نگرانی، پس از خداوند می خواهد تا این جمع یعنی چشم و بینشِ ما بعنوانِ انسان و نسیم و زلف را از غم و نگرانیِ بادِ پریشان محفوظ بدارد، یعنی با پریشانی و آشفته شدنِ اجزایِ این جمع بر اثرِ بادِ حوادث چراغِ چشمِ انسان افروخته و روشن نخواهد شد و با چشمِ نابینا هم که اسرارِ پنهانی کشف نمی شوند و گشادِ کارِ عاشقی و عبور از حَدِّ انسانی اتفاق نمی افتد.
دریغا عیشِ شبگیری که در خوابِ سحر بگذشت
ندانی قدرِ وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
عیشِ شب گیر یعنی عیشی که تمامیِ شب را در بر گرفته است اما درست هنگامی که در سپیده دَم قرار است به سرانجامی برسد خوابِ سحرگاهی سالک را فرا گیرد و از تکمیلِ عیش که برآمدنِ خورشیدِ وصال است باز بماند و حافظ دریغ و افسوسِ چنین خوابِ بی هنگامی را می خورد. پس حافظ می فرماید سالکِ عاشق یا انسان قدرِ وقت را نمی داند مگر وقتی که بیدار شود و ببیند هنگامی که او در خوابِ سحرگاهیِ ذهن بوده است کاروانِ عشق براه افتاده و او درمانده و راه بجایی نمی برد.
ملول از همرهان بودن طریقِ کاردانی نیست
بِکِش دشواریِ منزل به یادِ عهدِ آسانی
پس سالکی که در خوابِ سحرگاهیِ ذهن بوده است از همراهان ملول و آزرده خاطر می شود که چرا او را بیدار نکردند تا در نماند و از این منزل رخت بربسته، با همراهیِ کاروانیان به راهِ خود ادامه دهد، حافظ می فرماید این آزردگیِ خاطر طریقِ کاردانی نیست، یعنی نشان دهندهٔ این است که سالک از طریقِ عاشقی آگاهی ندارد و نمی داند که سالک باید "جریده رود که گذرگاهِ عافیت تنگ است" یعنی هر کسی باید صرفاََ رویِ خود کار کند و در کارِ دیگران دخالت نکند، مصراع دوم به آیه انَّ مع العُسرِ یسری اشاره دارد و می فرماید پس از هر دشواری راحتی و آسانی خواهد بود، پس حافظ هم توصیه می کند سالکِ طریقت جورِ دشواری های منزل را به یادِ عهدِ الست عاشقانه بکشد تا با آسانی و راحتیِِ آن عهد برسد.
خیالِ چنبرِ زلفش فریبت می دهد حافظ
نگر تا حلقهٔ اقبالِ ناممکن نجنبانی
خیال یعنی آرزو و چنبرِ زلف اشاره دارد به حلقه هایِ زلفِ معشوق، پس حافظ میفرماید سالک دشواریِ منازلِ سلوک را به امیدِ رسیدن به راحتی و آسانیِ عهد می کشد اما خیالی فریبنده است چرا که " این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟" نهایت و راحتی در راهِ عاشقی اقبالی ست نا ممکن، پس چنین حلقه ای را نجنبان و بر در نزن، یعنی که راه بینهایت است و رسیدن به راحتی خیالی بیش نیست، درمانده نشدن از راه و رسیدن به منزلِ بعدی بدلیلِ خوابِ سحرگاهی کارِ اصلیِ سالک است تا سرانجام به حُسن و لطافتی "بیش از حَدِّ انسانی" برسد.