غزل شمارهٔ ۴۰۱
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۴۰۱ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۴۰۱ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۰۱ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۰۱ به خوانش زهرا بهمنی
غزل شمارهٔ ۴۰۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۰۱ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۴۰۱ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۴۰۱ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۰۱ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۴۰۱ به خوانش شاپرک شیرازی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
بیت 1 : وقتی گرد راه محبوب میشوم دامن از وجود من پاک میکند و خود را از من دور میسازد
بیت 3 : به چشم سفارش کردم که برای یک بار دیدن خوب سیر تماشا کن گفت : میخواهی با انجام این کار جوی خون از من جاری شود
بیت 5 : اگر مانند شمع در حضور محبوب بمیرم بر رنج من چون صبح خنده میکند و اگر آزرده دل شوم یکباره خاطر ناز پرورده خود را از من ملول میسازد که چرا رنجیده ام
بیت 8 : ای حافظ صبر کن که اگر درس عشق را این طور بخوانی عشق جانسوز از ناکامی من در هر گوشه ای از عالم داستانها خواهد گفت
بنگرید : تماشا کنید
چیزی مختصر : چیز اندک مقصود دهان تنگ محبوب
روی نگین : چهره ی نگارین زیبا
تا چون شود : تا چه پیش آید
کام : آرزو
داد بستاند : انتقام بگیرد و مرا به ستم بکشد
در بیت پنجم « گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست/بس حکایت های شیرین باز می ماند زمن » در واژه ی « شیرین » ایهام تناسب وجود دارد 1- جکایت های شیرین و خواندنی 2- شیرین معشوق خسرو که با کلمه ی فرهادتناسب هم دارد.
در بیت « دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید/ کاو به چیزی مختصر چون باز می ماند زمن » در واژه ی « باز می ماند » ایهام وجود دارد 1- از من باز می ماند و توجه نمی کند 2- در برابر وجود بی ارزشی چون من دهانش باز می ماند و تعجب می کند.
بسیار زیبا بود.
**************************************
**************************************
دوستان ..................... بهر دهانش بنگرید
کاو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من!
جان دادم از: 17 نسخه (803، 814- 813، 823، 824، 825، 843 و 11 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) نیساری
جان دادهام: 5 نسخه (819، 822، 827 و 2 نسخۀ بسیار متأخر) قزوینی- غنی، خانلری، عیوضی، جلالی نائینی- نورانی وصال، سایه، خرمشاهی- جاوید
جان دادن از: 1 نسخۀ متأخر (858)
جان دارم از: 1 نسخۀ متأخر (859)
خون خوردم از: 1 نسخۀ بسیار متأخر (893)
جان میدهم: 1 نسخۀ بیتاریخ
35 نسخه غزل 393 را دارند و 9 نسخه از جمله نسخههای مورخ 801، 813 و 816 بیت فوق را ندارند.
************************************
***********************************
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاندزمن
ور بگـــویـم دل بگـــردان رو بگـــرداند ز من
خاک راه شدن : کنایه ازشکسته نفسی و نهایت فروتنی است.
دامن افشاندن : کنایه از رویگردانی و بی توّجهی نمودن، با غرور و تکبّر از کسی دور شدن و کسی را نـپـذیرفتـن
دل بگردان : تغییر نظر بده
روی گرداندن پشت کردن
در ادبیاتِ عاشقانهی ما عاشق همیشه اظهارنیاز می کندو معشوق ناز.
منِ عاشق اگر روزی به این امید بمیرم که خاکِ راهش شوم تا مگردردامنش بنشینم،ازبختِ بدی که دارم، مرا نمیپـذیرد و چنانچه به هرزبانی از او بخواهم که تغییرِ رأی دهد و به من متمایل شودوتوّجه کند به من پشت میکند و از من دور میشود
ندارم دستت ازدامن بجز درخاک وآن دَم هم
که برخاکم روان گردی به گرد دامنت گَردم....
روی رنگین را به هر کس مینماید همچو گل
ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من
روی رنگین : رخسارِ سرخ و برافروخته ، چهرهی پر طراوت و زیبا
مینماید : نشان میدهد
باز پوشاندن : پنهان کردن
چهرهیِ پر طراوت خود راهمانندِگل به هرکسی نشان میهد و وقتی به او میگویم که روی زیبایت را به هر کس و ناکس نشان مده وبپوشان،او رویِ خود راتنها از من پنهان میکند.!
دل ازمن برد وروی ازمن نهان کرد
خدا را باکه این بازی توان کرد؟
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من
دراین بیت به چشم شخصیتِ انسانی داده شده است.
"خون راند ز من" : اشک خونین از من جاری سازد.
به چشمِ خویش گفتم حداقل یکبار درست وحسابی تماشایش کن ، تامگرآرم شوی. گفت: میخواهی من خوب تماشایش کنم تا اشکِ خونیـنِ من همچون جوی جاری گردد؟!یک بارسیرتماشایِ اوکردن همانا ویک عمر گریستن همانا....
دراین بیت تناسب زیبایی بین خون و چهرهی معشوق ایجاد شده است. همانگونه که دربیتِ قبلی اشاره شده، معشوق چهرهاش سرخ است. سرخیِ چهرهی او در اشکِ چشمِ عاشق که خونین است انعکاس پیداکرده است.
نکته یِ دیگر اینکه تاب وتبِ عشقِ عاشق، باتماشایِ معشوقنه تنها کم نمی شود بلکه فزونی می یابد.
بلبلی برگِ گلی خوشرنگ درمنقارداشت
وندرآن برگ ونواخوش ناله های زارداشت
گفتمش درعینِ وصل این ناله وفریادچیست
گفت ماراجلوه یِ معشوق دراینکارداشت.
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
تشنه به خون کسی بودن : آرزوی مرگ کسی داشتن ، قصد کشتن کسی داشتن
کام ستاندن : به مراد دل رسیدن ، به وصال رسیدن
داد ستاندن :آزار واذیت کردن ودادش رادرآوردن
"تـشنـه" با"لـب"و"کام" با"داد" تناسب زیبایی دارند.
او آرزوی مرگ مرا دارد.اوتشنه ی خون من است در حالی که من آرزومندِ بوسیدن ومکیدنِ لـبـهـای او هستم. تا ببینم عاقبت من به وصال او میرسم وکام می گیرم یا او مرابه جفامی کُشدوداد ازمن می گیرد وبه کام خویش می رسد؟!
امّاحافظ عاشقی نیست که ازمعشوق ناخرسندباشد.
میلِ من سویِ وصال وقصدِاوسویِ فراق
ترکِ کامِ خودگرفتم تابرآیدکامِ دوست
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایتهای شیرین باز میماند ز من
دراین بیت ضمنِ اشاره به داستانِ "شیرین و فرهاد" باآرایه هایِ زیبایی که بینِ "تلخ" و "شیرین" و"فرهاد" وشیرین" ایجادنموده است درادامه یِ بیتِ قبلی می فرماید:
چنانچه من در راهِ طلب به تلخی همچنانکه فرهادجان سپرد،جان بسپارم.همانندِ فرهادکه داستانهای شیرینِ شورانگیزِبسیاری ازاوبجامانده،ازمن نیزقطع یقین افسانه هایِ شیرینِ عاشقانه ای بازخواهدماند.پس من چیزی ازدست نخواهم داد.
«گر چو فرهادم به تلخی جان بر آید» اشاره (تلمیح) به مرگ تلخ فرهاد دارد ، بر اساس روایت نـظـامی : خسرو پرویز برای آنـکـه فرهاد را از سر راه بردارد به او پیشنهاد میکند که اگر گذرگاهی در کوه بیستون برایش ایجاد کند "شیرین" به فرهاد برسد ، و فرهاد میپذیرد ، فرهاد ابتدا تصویری از شیرین در کوه کنده کاری میکند و با تماشای آن نیروی عجیبی پیدا میکند و شروع به کندنِ کوه میکند ، تا اینکه روزی شیرین به دیدن او میآید و این دیدار باعث میشود که نیـروی فرهاد چندین برابر شود ، به خسرو پرویز خبر دادند که چه نشستهای که شیرین به دیدارِ فرهاد رفته و فرهاد به عشق او نزدیک است که کارِ گذرگاه را تمام کند ، خسرو به توصیه یِ اطرافیان نیرنگ بکاربسته وبه دروغ خبرِمرگِ شیرین رابه فرهادرساندند.
تااینکه فرهاد باشنیدنِ این خبر،به تلخیِ جانکاهی جان به جان آفرین تسلیم کرد.........
زحسرتِ لبِ شیرین هنوز می بینم
که لاله می دمدازخون دیده ی فرهاد
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خنددچوصبح
ور به رنجم خاطرِ نازک برنجاند ز من
اگر همانندِ شمعی در پیشگاهِ او بـسوزم وآب شوم وتمام گردم، او همانند صبحی که بر شمعِ سوخته یِ مرده، تبسّم میزند، بر غمِ جانسوزِ من میخندد. و لی برعکس اگر از دستِ سنگدلی هایِ اوبنالم وضجه وزاری سردهم و آزرده خاطر شوم، دلِ زود رنج وطبعِ لطیفش،برنمی تابدو از من آزرده خاطر میگردد.
درنمی گیرد نیازونازما باحُسنِ دوست
خرّم آن کزنازنینان برخور دارداشت.
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من
جان دادن : ایهام دارد : 1- مـُردن 2- جان را با بوسهای معامله و معاوضه کردن
دهـان : لـب
بـهـر دهـانـش : بخاطربوسیدنِ لـبـش
(مـخـتـصـر = کوچک و ناچیز ، کم بها ، ایـهـام دارد : 1- دهان معشوق ، به خاطر تنگی و کوچکیاش 2- جانِ عاشق که درنظرگاهِ معشوق در برابر بوسه ارزشِ چندانی ندارد.
دوستان ببینید که ؛ من به اِزایِ بوسهای از لبـش جانـم را تقدیمش کردهام ولی او جانم را در برابر بوسهاش ناچیز و بی ارزش میداند و بوسهای نمیدهد. یا به عبارتی دیگر: دوستان ببینید که ؛ من درآرزویِ بوسهای از لب او دارم میمیرم ولی (اوازمن بازمی ماند)مضایقه می کندو بوسهای از آن دهانِ کوچکش را ازمن دریغ میدارد.
"بازماندن" رااگربه معنایِ گشوده ماندنِ دهان بگیریم،درآن صورت معنایِ بیت دوم بدین صورت خواهدبود:
من برای خاطرِ یک بوسه جان خویش را می دهم امّا ببینیددهانِ معشوق چگونه در اِزایِ این کارِ کوچکِ من،از تعجّب وتمسخُر بازمانده است!
درجای دیگر درهمین معنامی فرماید:
گفتم آه ازدلِ دیوانه یِ حافظ بی تو
زیرِلب خنده زنان گفت که دیوانه یِ کیست؟
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من
زین دست :ازاین نـوع ، گونه ، بدین شکل و شیوه
افسانه :داستان باور نکردنی
خـوانـدن : روایت کردن
ای حـافـظ شکیبایی پیشه کن که اگر درسِ غم از این گونه ای که می بینم بوده باشد ، عشق در هر گوشهای از جهان داستانهای باور نکردنی و عجیب در بارهی من روایت خواهد کرد.
دوستان درپرده می گویم سخن
گفته خواهدشد به دستان نیزهم
یاد حافظ به خیر
این فالی بود که من برای تفال به وصل معشوقه ام در شب یلدا باز کردم، من حتی نتوانستم آن را بخوانم چرا که آخرش از اولش پیدا بود،
و همان شد که حافظ گفت و فصل هجران از همان ایام شروع شد...
به قول مولانا "از دوست به یادگار دردی دارم، کان درد به صد هزار درمان ندهم".
چون شوم خاکِ رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
غزل در بارهٔ چگونگیِ ارتباط با معشوق است و حافظ به شیوهٔ سخن گفتنِ عاشقی میپردازد که در دو بیتِ نخست بوسیلهٔ من یا ذهنِ خود با معشوق مواجه می شود، دامن افشاندن کنایه از روی گرداندن است و دل گرداندن یعنی تغییرِ منویاتِ قلبیِ معشوق و قرار دادنِ مِهرِ عاشق در دل، پس می فرماید اگر او یا عاشقی بخواهد با حفظِ "من" خاکِ راهِ معشوق شود تا هنگامِ گذر از کوی و محله او را ببیند، آن معشوق دامن بیفشاند و راهِ خود را بسویی دیگر کج می کند، پس اگر بگوید دلِ خود را بگردان و مِهرِ عاشقی چون او را در آن قرار ده، باز هم از عاشقی که با "من" سخن می گوید رویگردان می شود، درواقع اگر عاشق با هر معشوق دیگری نیز اینچنین سخن گفته و امر و نهی کند بدونِ تردید از او رویگردان می شود.
رویِ رنگین را به هر کس مینماید همچو گُل
ور بگویم باز پوشان باز پوشاند ز من
در این بیت در می یابیم معشوق همان معشوقِ ازل است که از نمایاندنِ رویِ رنگینِ خود به هیچ گس دریغ نمی ورزد، رویِ رنگین استعاره از جهانِ فرم است و زیبایی هایِ خیره کننده و رنگارنگش که وجهِ جمالیِ حضرت معشوق است، پس عاشقی که هنوز از طریقِ ذهن سخن می گوید تمامیت خواه نیز هست و روا نمی دارد همگان از زیباییِ رخسارِ معشوق بهرمند شوند تا سرانجام به ذات و وصالش برسند، پس از حضرتش می خواهد تا رویِ خود را از دیگران بپوشاند تا فقطِ متعلق به او باشد، بعبارتی چنین عاشقی خداوند را نیز جزوی از متعلقاتِ خود تصور می کند و البته که معشوق چنین اندیشه ای را نیز نمی پسندد و رخسارِ خود را از عاشقی که بعنوانِ "من" بپاخاسته است می پوشاند.
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من
پس عاشق از چشمِ خود درخواست می کند تا حداقل یک نظر سیر معشوق را ببیند، البت که معشوقِ ازل را با چشمِ سَر نمی توان دید و چشمِ سِرّ لازمهی دیدنِ رویِ اوست، اما بنظر می رسد مرادِ حافظ دیدنِ رویِ رنگینِ اوست که در جای جایِ این جهان و برای همگان قابلِ مشاهده است، سیر دیدنِ این روی می تواند بهرمندی از لذات و جذابیت های این جهانی باشد که در اینصورت چشم هشدار می دهد اگر چنین کنی و بدونِ دیدنِ رویِ معشوقِ ازل با چشمِ سِرّ و رسیدن به وصلش بخواهی از مواهبِ دنیوی برخوردار شوی چیزی جز درد و غم نصیبت نمی کند و موجبِ جاری شدنِ خون از چشمانت می گردد. پس اولین شرطِ برخورداریِ سیر و تمامِ انسان از ثروت یا مقام، همسر و فرزندان و همچنین باورها و دیگر مواهبِ دنیوی این است که به وصالِ معشوق رسیده باشد. بنظر می رسد عاشق بتدریج درسِ عشق را فرا می گیرد و پس از این با زبانِ زندگی یا خداوند سخن میگوید.
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
پس حافظ که به علتِ رویگردان شدنِ معشوق واقف شده، همچنین در می یابد معشوق به خونِ آن "من" تشنه است، آن منِ یا خویشتنِ متوهمِ ذهنی که تا او کفن نشود اوضاعِ عاشق بر همین منوال بوده و از لبِ معشوق و وصال خبری نخواهد بود، همچنان که عاشقی چون حافظ تشنه به لبِ معشوق است و رسیدن به وصالش. در مصراع دوم می فرماید باید ببینیم چون می شود و اوضاع چگونه رقم می خورد، آیا حافظ می تواند بوسه ای از لبِ معشوق برباید و به کامِ دل یا وصلش برسد و یا معشوقِ ازل از حافظ دادخواهی می کند که چرا به پیمانِ الست وفا نکرده و با حفظِ خویشتنِ توهمیِ و با ذهن او را طلب می کرده است.
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت های شیرین باز می ماند ز من
در داستانِ شیرین و فرهادِ نظامی شرطِ شیرین برای وصال کندنِ کوهِ ذهن است تا شیر و آبِ زندگی بتواند از عاشق عبور کند، پسحافظ می فرماید بمنظورِ رهایی از کوهِ ذهن اگر جانِ فرهاد یا خویشتنِ کاذبش به تلخی بیرون آید ترس و باکی نیست، و این منتهایِ آمالِ عاشقی چون حافظ است که اکنون از طریقِ زندگی سخن میگوید، پساز رهایی از خویشتنِ ذهنی ست که چه بسیار حکایت هایِ شیرین از حافظ بر جای میماند، شیرین در اینجا علاوه بر معنیِ معمولِ خود استعاره از اصلِ زیبا رویِ عاشق یا خویشِ اصلیِ هر انسانی ست که باید به او زنده شود و حکایتِ این عاشقی تنها چیزی ست که در این جهان از انسان بر جای می ماند.
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطرِ نازک برنجاند ز من
شمع در اینجا کنایه از عقلِ جزوی و ذهن انسان است، پسحافظ ادامه می دهد اگر همچون شمعِ عقلِ جزویِ عاشق که آن هم از لطفِ اوست در پیشِ رویِ معشوقِ ازل آب شود و با رضایتمندی پیشمرگش شود، آنگاه حضرتِ دوست نیز بر غمِ عشق عاشق خندان و راضی به وصل می شود، اما اگر عاشق عقلِ جزوی و ذهنِ خود را با ناخرسندی از دست بدهد و از فقدانِ این شمع رنجیده گردد، پس حضرتِ دوست که نازک خاطر است نیز خاطرش از عاشق می رنجد و احتمالن وصالش به تعویق می افتد. درواقع می فرماید عاشق بایستی با رضایت و خوشنودی همچون شمعِ او رقص کنان خویشتنِ ذهنیِ خود را آب کرده و بمیراند و نه با اکراه و درد.
دوستان جان داده ام بهرِ دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز می ماند ز من
حافظ دوستان و همراهان را گواه گرفته میفرماید بنگرید که او بهرِ دهانِ معشوق که همان وصال است جانِ خود را نیز تقدیم کرده است، این جان می تواند همان جانِ خویشتنِ توهمیِ باشد که همچون شمعِ ذهن آب و فنا شده است، دهان و وصالِ معشوق که برای عاشق همه چیز است و بینهایت ارزشمند، پسچیزِ مختصر می تواند همان جانِ توهمیِ انسان باشد که آن هم پیشتر تقدیم و موجبِ خندانی و خرسندیِ معشوق شد،( البته که آن جانی مختصر است اما کارِ جان دادن تلخ و کاری بس بزرگ است)، پس مختصرِ دیگری که هنوز برجای مانده و موجبِ بازدارندگیِ معشوق از حافظ یا سالکِ عاشق شده صبر است که در بیتِ پایانی به آن می پردازد.
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درسِ غم
عشق در هر گوشه ای افسانهای خواند ز من
غم در اینجا غمِ عشق است، پس از همهٔ درس های عشق از این دست که حافظ در متنِ غزل به آن پرداخت، درسِ دیگری از عشق بر جای مانده و آن صبر است، صبری که کلیدِ گشایش است و حافظ و سالکِ عاشق باید ضمنِ مرورِ درسهای قبل صبر را پیشه خود کند تا وقتِ رسیدن به دهان و وصالِ معشوق بنا به صلاح دیدِ او فرا رسد، پس از آن است که زبانِ عشق در هر گوشه ای از جهان افسانه ای از حافظ بر می خواند و این یعنی رسیدن به جاودانگی و بینهایتِ خداوندی که حافظ به آن دست یافته است.
این غزل را "در سکوت" بشنوید
سلام وقت بخیر
بسیار عمیق ولطیف است این غزل حافظ