غزل شمارهٔ ۳۸۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۸۲ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۳۸۲ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۸۲ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۸۲ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۸۲ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۸۲ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۸۲ به خوانش پریسا جلیلی
غزل شمارهٔ ۳۸۲ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۸۲ به خوانش شاپرک شیرازی
غزل شمارهٔ ۳۸۲ به خوانش محمدرضاکاکائی
حاشیه ها
طبیب خسته ای = پزشک خسته دلان و عاشقان هستی.
دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان = نفس و دود سینه، روی زبانم، بار دلم شده است.
باز نشان = خاموش کن
حرارت = تب
آب دودیده = اشک
معنی بیت 1: وقتی که بر بالین عاشق خسته دلی گذر کردی سوره الحمد را بخوان ولبت را باز کن که لب تو به مرده جان می بخشد.
معنی بیت 2: آن کسی که برای عیادت آمد و سوره الحمد را خواند و رفت، به او بگو یک لحظه صبر کند که روحم را بدنبال او روان سازم.
معنی بیت 4: اگر چه معشوق با حرارت عشق مانند تب، استخوان مرا گرم کرد و رفت اما آتش عشق او چون تب از استخوانم خارج نمی شود.
معنی بیت 5: دل و جان من مانند خال سیاه آتشین چهره تو در آتش عشق می سوزد و تن من هم از تیر نگاهت محروح می باشد.
معنی بیت 7: آن کسی که همیشه شیشه شراب را به من داده بود تا بنوشم پس چرا شیشه ادرار مرا برای مداوا نزد پزشک می برد زیرا درد عاشق با دوای پزشک علاج نمی شود.
بیت سوم کلمه اول ای صحیح است و نه (آن) که در آن صورت معنی به این صورت خواهد شد :
ای کسی که پزشک معالج من عاشق هستی ، روی زبان مرا نگاه کن و ببین که آه و ناله های دلم بصورت غبار روی زبانم نشسته!
به نظرم بیت 5 شاهکار است صورت جانان به آتش مانند شده و خالش دانه ای بر روی آتش و از اینها که بگذریم ناتوانی و ضعف چشم معشوق بر اثر دیدن چشم های جانان (چشمم از آن دو چشم تو خسته شدست و ناتوان ) خیلی زیباست و زبان قاصر
در بیت پنجم ایهام هم دارد صورت معشوق که به اتش تشبیه کردهدر واقع خالی برآن نیست و این خال انعکاس مردمک چشم عاشق در روی لطیف معشوق است و از اینکه به آتشها نگاه میکرده چشماش برق زده و خسته شده!! بیت دوم هم پرسش به معنی سوال کردن نیست و پرسه اش یعنی مراسم ختم است
باسلام - در خصوص مصرع دوم بیت اول با کمی دقت و آثار و برکات سوره فاتحه، به نظر بنده خواندن و نثار سوره فاتحه که در قرآن از آن به سبع مثانی یاده شده از طرف تلاوت کننده سوره فاتحه، رزق و خوان اخروی برای خسته یا مرده دارد .
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
یا خدا... همه ی وجودم لرزید از بیت اول این شعر... من این بیت و این شعر رو حتی با دیوان کامل خیلی از شاعر ها عوض نمیکنم... عاشقشم... خداررو شکر که بینایی و شنوایی رو به من هدیه داد تا بتونم این شعرهای ناب رو بخونم... بازم میگم.. این شعر بی نظییییره...
در بیت پنجم صورت معشوق به آتش تشبیه نشده است. معنی به این صورت هست که حال دلم با دیدن خال صورت تو، مثل حال کسی است که در آتش افتاده است. چشمم از نگاه کردن به این دوجشم تو (شاعر خال صورت معشوق را به چشم دوم معشوق تشبیه کرده) سرگشته و ناتوان شده است.
فـاتـحهای چـو آمــدی بـر سـر خـسـتــهای بخوان
لـب بـگـشا که میدهـد لـَعل لَـبـت به مرده جان
"فـاتـحـه" : سوره "الحـمـد" راخواندن،
درمیانِ اعراب ومسلمانان، معروف است که این سوره شفا بخش است وبه جز"مرگ" درمان همه ی دردهاست.
"خستـه" : زخمی ،خاطرشکسته، دراینجا منظورعاشقِ رنج دیده ومجروح ِبَلاکش (خودِشاعر)است.
حافظِ ساختارشکن، دراینجا نیز روالِ معمولِ فاتحه خوانی رابه هم ریخته وطرحی نو درانداخته است. فاتحه را مطابق معمول برای آرامش ِ روح مردگان می خوانند امّا حافظ از معشوق می خواهد وقتی به دیدارش می رود برایش فاتحه بخواند! حافظ ازطلبِ فاتحه، دومنظور دارد. اوّل اینکه به معشوق می گوید درفراقِ تومن مُرده ای بیش نیستم پس هرگاه که به سراغ من می آیی فاتحه ای برای من بخوان. دوّم آنکه می خواهد معشوق را درشرایطی قرار دهد که مجبورباشد لب بگشاید وکلامی گوید، هرچند که فاتحه باشد! فرقی برای عاشق نمی کند. اومی خواهد شاهدِلب گشودن وحرف زدن معشوق باشد. حافظ نیک می داند که "فاتحه خوانی هردردی رادوامی کند الّا مرگ را" بنابراین دراینجا به معشوق می گوید که توفاتحه ای بخوان، اگرفاتحه خوانی مرگ را چاره نکند، لب گشودنِ توکه به مرده جان می بخشد چاره ساز خواهدبود. پس فاتحه خوانی بهانه ایست برای گشوده شدنِ لبِ روح بخشِ یار
"لـَعـل" : از احجار کریـمـه و سرخ رنـگ است ، یـاقـوت
لعل لبت: کیفیّتِ رنگِ لبت همانندِ یاقوت ولعل سرخ است.
ضمن ِ آنکه در قـدیم یـاقوت علاوه بر استفاده در زیـور آلات ، به عنوان دارو هم به کار میرفـتـه است ، مثلاً ساییدهی آن را در برای رفع سر درد، جلوگیری از درد معده ، درمان ضعفِ دل ، برطرف کردن غم و اندوه و شادی به بیمارمی نوشاندند.
عـلاج ضـعـفِ دل مـا بـه لـب حوالت کن
که این مفرّح یاقوت در خزانهی تـوست
روشن است که حافظ این نکته راهم مدِّ نظرداشته وبه جنبه یِ درمانی ونشاط بخشی ِ آن نیزاشاره کرده است.
مـعـنـی بـیـت : خطاب به معشوق، آن هـنـگامی کـه بـه سراغ ِ عاشق ِ مجروح وبیمار خودقدم رنجه می کنی، سورهی ِحمدی برای شفای او بخوان، همین که تولب به سخن بگشایی، حرکاتِ لبِ سُرخ فام تـو معجزه آسا مـُرده را جانی دوباره خواهدبخشید.
انفاسِ عیسوی ازلبِ لعلت لطیفه ای
آبِ خِضِر زنوش ِ لبانت حکایتی
آن کـه بـه پـرسـش آمــد و فـاتـحـه خوانـد و میرود
گـو : نـفـسی ! کـه روح را مـیکنـم از پی اش روان
"پـرسش" : احوالپرسی ، عـیـادت
"نـفـسی" : یـک دَم ، یک لـحـظـه "یـکدم درنگ کن"
"روان کردن" : راهی کردن ، روان به یک معنای دیـگـر همان روح و جان است که با این معنا با "روح" ایهام تناسب دارد.
مـعـنـی بـیـت : به آن کسی که ازسرلطف، به عیادتِ منِ زخمی وبیمارِعشق آمد و فاتحهای برای شفا وبهبودیِ من خواند ودرحال رفتن است ازطرفِ من بگویک لحظه درنگ کن که قصددارم روحم را پشست ِسرش نثار وبدرقه اش کنم ، جانم رانثارش کنم.
حافظ در خَلقِ"پارادکس" بی ماننداست. دربیتِ پیشین ملاحظه شد که ازمعشوق درخواستِ فاتحه خوانی کرد ویادآورشد که لعل لبت به مرده جان می بخشد. حال که معشوق آمده، فاتحه خوانده وحافظِ دلخسته راجانی تازه بخشیده، هنوزجان ِ تازه نیافته، قصد دارد جانش رانثار معشوق کند!
همیشه وقتِ توای عیسیِ صبا خوش باد
که جانِ حافظِ دلخسته زنده شد به دَمت
ای کـه طبـیـب خسته ای روی زبـان مـن ببین
کایـن دم و دود سـینهام بـار دل است بـر زبان
طبیب" در اشعار "حـافــظ" اغلب همان معشوق و سـاقی است ولی دراین غزل باتوجّه به کُلِّ مطلب، منظوراز"طبیب" پزشک ومعالجه کننده است.
"خسته" همان بیمار ومجروح ِعشق (خودشاعر)است که دربیت اوّل آمده است.
"دَم" : نـفـس
منظوراز"دود سیـنـه" آه آتـشناک است که عاشق درفراق یار ازسینه می کشد.
"بـار دل" : بار غم عشق واشاره به باری که درهنگام بیماری برروی زبانِ بیمارانباشته می شود. معمولاً ازرنگ ومیزان آلودگی وباری که برروی زبان بیمار جمع می شود وبررسیِ طرز نفس هایی که می کشد طبیبان پی به نوع بیماری می برند.
وقتی کسی عاشق می شود آثاربیماری اوّل دردل وروح پدیدارمی گردد وکم کم جسم اورانیزفرامی گیرد.تاآنجاکه رنگِ رخسارش نیزبه زردی می گراید و.....
شاعردراینجابیماری روح وروان وجسمِ خویش را درهم آمیخته وباپزشکِ معالج خود صحبت می کند وبیماریش راشرح می دهد.
مـعـنـی بـیـت :
ای پزشک، که معالجه ی یک خسته ی مجروح ِ بلاکش راپذیرفته ای، روی زبانِ مرا ببین ایـن نـفـس و آه سوزانِ من بررویِ زبان ِ من جمع شده وبر دلم سنگینی میکند.
حافظ باعمومی کردن ِ صحبتهایش باطبیب، قصد دارد این مطلب رابه مخاطبانش برساند که غم واندوهی که عاشق درفراق معشوق تحمّل می کنداندک اندک،جسم اوراتحتِ تاثیرقرارداده وناتوان وبیمارمی سازد. حافظ می گوید همانگونه که دربیماریهای جسمی،بارهایی برزبان انباشته می شود دربیماری عشق نیزآثار آه واندوه وغم، علاوه براینکه روح وجان را مبتلا می سازد بلکه در جسم ِعاشق وحتّابرروی زبانِ وی نیزنمایان می گردد. ازهمین رو عشق رانمی توان پنهان ساخت! عاشقی ازراه رفتن،طرزسخن گفتن، خوابیدن وبیدارشدن، غذاخوردن،آه کشیدن ورنگِ رخسارهرکس قابل تشخیص است.
امّا نبایدازنظردورداشت که این بیماری وناتوانی،تنهابیماریست که برای بیمار شیرین ودوست داشتنیست وعاشق از دردِ آن حظِّ روحانی می برد.!
باضعف وناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اَندراین ره بهترزتندرستی
گر چه تـب ، استـخـوان مـن کـرد ز مـهر گرم و رفت
هـمـچـو تـبـم نـمـیرود آتـــش مـهـــر از استـخـوان
حافظ درادامه ی بیتِ قبلی درحالِ توصیفِ آثاربیماریِ عشق به پزشک معالج است.
مـعـنـی بـیـت : ای طبیب، بااینکه تـبِ عشق، جسم وجانِ مرابه یکباره فراگرفت واز شدّتِ محبّت حتّا استخوانهایم را نیز گرم کرد وفروکش نمود وسپری گشت. لیکن آتشِ عشق راهمچنان احساس می کنم و مانند تبی نیست که آید ورَود،بلکه گرمایِ آن در استخوان هایم فرورفته و ماندگارشده است و نمیرود.
سوزندگیِ آتش ِ عشق خاموشی نمی گیرد وگریبانم رارها نمی سازد. تب سپری شده رفته ولی استخوانهایم می سوزد.
رشته ی صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان درآتش مِهرتوسوزانم چوشمع
حـال دلـم ز خـال تـو هـسـت در آتـشـش وطن
چشمم از آن دوچشم تو خسته شدهست و ناتوان.
"در آتـش وطن داشتن" کنایـه از بـیـقـراریست.
مـعـنـی بـیـت : ازوضعیّتِ دلم بپرسی، همچون "خالِ" تو دایماً درمیان ِآتش است ودرحال سوختن!
امّا"خال" چگونه می تواند د آتش بوده باشد؟
درست است، رُخساروچهره ی معشوق همیشه چون مشعلی سوزان برافروخته است وخال درمیانه ی آتش قراردارد. دلِ شاعرنیزکه شیدای خال معشوقست همیشه بیقراراست ودرآتش اشتیاق می سوزد.
درمصرع دوّم می فرماید: چشمانم هم از تـأثـیـر چشمان تـو زخمی و نـاتـوان شده است.چشم عاشق همیشه امیدوارانه به دنبالِ مشاهده ی علامتی از لطف وعنایت به چشمان معشوق دوخته شده است، امّادریغ نه تنها علامتی دریافت نمی کندبلکه هربارتیری ازمژگان ِ ناوک انداز نیزدریافت می کند وزخمی دیگربرمی دارد وناتوان تر وخسته ترمی گردد. عجبا که عاشق پاپَس نمی کشد وبازمشتاقِ تیری دیگراست.
دل که ازناوکِ مژگانِ تودرخون می گشت
بازمشتاق کمانخانه ی ابروی توبود!
بـازنـشـان حـرارتم زآب دو دیـده و بــبـیـن
نبـض مـرا کـه میدهد هیـچ ز زنـدگـــی نـشـان ؟!
منظور از "حرارت" تبِ شدید است.
همچنان روی سخن باپزشکِ معالج ودرتشریح احوالاتست
تناسبِ معنایی زیبایی در مصرع اوّل است : از طرفی "تـب" را با آب و پاشوره کردن پـایـیـن میآورنـد و از سـویی غم و اندوه با گریه کردن برطرف میشود.
مـعـنـی بـیـت :
ای طبیب، حرارتِ بدنم رااگرمی خواهی پایین بیاوری می توانی بـا اشک چشمم تـبـم را کنترل وکم کنی. پس از آن ، نـبـضـم را بـگـیـر و بـبـیـن که آیـا اثـری از زنـده بـودن در من هست.؟!!
عاشق درفراقِ یارجسمی خسته وبی روح وروانست:
درآ که دردل خسته توان درآیدباز
بیاکه درتنِ مُرده روان درآید باز
آن کـه مـُدام شیــشـهام از پـی عیـش داده اسـت
شیـشـهام از چـه مـیبـرد پـیـش طبـیـب هر زمان
مـُدام" : ایهام دارد : 1- پـیـوستـه ، همیشه 2- شـراب :
"مـُدام" به معنی شراب ، با "شیشه" ایهام تناسب دارد.
"عیـش" : شـادی
"شیشه" درمصرع اوّل مربوط به جـام شراب است.
"شیشه": قـاروره ، ظرفی که در آن ادرارمریض را برای آزمـایـش به آزمایشگاه میبرنـد.
"هـرزمان" اشاره بـه این دارد که اگر بیماری سخت و خطرناک بوده، زود به زود ادرار بیمار تست می شده است.
مـعـنـی بـیـت : خودِ آن کسی که پـیـوستـه بـرای بهبودی و شادی من شراب تجویزمی کرد، چـرا حالالحظه به لحظه قـارورهام راجهتِ بررسی پیش طبیب میبـرد؟ مگرخود نمی داند که من شراب می خورم؟ این همه آزمایش چه معنی دارد؟
حافظ با زیرسئوال بردن کارحکیم وطبیب، قصد دارد این مطلب رابگوید که من طبقِ تجویز حکیم یاطبیب شراب می خورم و زیادهم شراب می خورم، آزمایش ِ ادرار و...معنایی ندارد!
دی عزیزی گفت حافظ می خوردپنهان شراب
ای عزیزمن نه عیب آن بِه که پنهانی بود
حافـظ ! از آب زنـدگی شعـر تـو داد شربـتـم
تـرک طـبـیـب کـن بـیـا نـسـخـهی شربـتـم بـخـوان
"شـربـت" : دارو ، و اینجا استعاره از شـعـر است. "شـربـت" به معنی "جُرعه" (یک بار نوشیدن) هم هست.
"نـسخـه" : ایهام دارد : 1- رو نـوشت ، نوشته 2- لیست دارو و دستور مصرف آن ، اصطلاحاً به خود دارو هم نسخه میگویند.
مـعـنـی بـیـت : ای حافـظ اشـعار تـو شربتی گوارا از آب حـیـات بـه مـن نـوشـانـید وتمام دردهای مرامداوانمود. تـو هم اگرشفا وبهبودی می طلبی، دنـبـال طبیب ودارو ودرمان نـرو بـیـا شعر مرا بخوان تا هردردی که داری درمان شود.
به راستی که شعر خواجه دوای خیلی از درد هاست. هرکس که توانسته باشد اندکی باحافظ ارتباط برقرارکرده وساعات یا دقایقی ازروزخودرا بااشعارروح نوازخواجه سپری کند،بی تردید این حقیقت را دریافته که شربتِ گوارای غزلیّاتِ حافظ نوشداروی معجزه آسای تمام دردهای فردی واجتماعیست. اوبه تمام شئونات زندگی توّجه داشته وکمبودهای آدمی را چونان طبیبی حاذق وماهرمی شناسد ونسخه ی اثربخش تجویزمی کند. بنظرمی رسد ازهمین رو مردم وقتی دچارتردید ودودلی شده ویاگِرهی درکارشان می افتد به دیوان گهربار آنحضرت روی آورده،نیّت می کنند و فال حافظ می گیرند وپاسخ ِ درخور دریافت می کنند. اوبی ماننداست وتاجهان باقیست،بی مانند وسرافراز باقی خواهدماند.
این همه لطافت,این همهههه احساس,این همه عشششق مگه میتونه اشک آدمو درنیاره؟
دوست عزیز **رضا** سوره فاتحه هر دردی رو دوا میکنه؟؟ این از حرفهاییست که قول خودتون معروف هست ولی واقعیت نداره..سوره فاتحه چه عرض کنم کل قران هم هیچ دردی رو دوا نمیکنه..عشق مگر به فریاد انسان برسه...عشقت رسد به فریاد ورنه بسان حافظ**قرآن ز بر بخوانی در چهارده روایت.....سروه فاتحه پیش کش
به نظر من حافظ در این غزل بیمار بوده و دچار تب شدید. و به نزد طبیب رفته و طبیب ایشان را معاینه فرموده( دیدن زبان و گرفتن نبض و نوشتن نسخه شربت)
«فاتحه» از ریشه «فتح»، و به معنی «گشاینده» و آغاز کننده است. از آنرو که قرآن با این سوره آغاز میشود، ان را «فاتحه الکتاب» به معنی «آغازگر کتاب خدا» نامگذاری کردهاند.
نام دیگر آن «حمد» است. «حمد» به معنای سپاس و ستایش در برابر عمل زیبایی است که کسی به اختیار خویش انجام می دهد. چون تمایم نعمتها از خداست و همه خلقت و زیباییهای آفرینش از اوست، در این سوره خداوند مورد ستایش و حمد قرار گرفته است.
بهتر است به جای "روی زبان من"، نوشته شود "روی و زبان من"
همچنین به جای "گرچه تب استخوان من" نوشتا شود "گر چو تب استخوان من"
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
-
شرح غزل شماره 382: فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان
معانی لغات غزل 382
فاتحه: سوره فاتحه الکتاب، سوره حمد.
خسته: بیمار، رنجور، دردمند.
لعل لب: (اضافه تشبیهی) لب به لعل تشبیه شده.
پرسش: احوال پرسی
گو نفسی!: به او بگو به اندازه یک نفس کشیدن (صبر کن).
ای که طبیب خسته یی: ای کسی که طبیب من خسته هستی.
دم: نفس، شهیق.
دود سینه: آه سینه، دود آهی که از سینه برمی آید، زَفیر.
مِهر: محبت.
آتش مهر: آتش عشق.
زِ خالِ تو: از خال صورت تو.
از آن دو چشم تو: از آن دو چشم بیمار تو.
باز نشان: فرو نشان.
حرارتم: گرمی بدنم، تبم.
شیشه: 1- کنایه از شیشه شراب، 2- شیشه ای که ادرار بیمار در آن جمع و برای معاینه نزد طبیب می برند تا از رنگ و بو و غلظت و رسوب آن، طبیب پی به حال بیمار بستری که قادر به رفتن نزد طبیب با پای خود نیست ببرد و دارو تجویز کند، قاروره.
آب زندگی: آب حیات، آبی که قدما معتقد بودند در شهر ظلمات موجود و هر کس از آن بنوشد، چون خضر نبی عمر طولانی خواهد یافت.
نسخه شربت: نسخه یی که در آن شربتی از دارو تجویز شده، کنایه از شعر و غزل حافظ.
معانی ابیات غزل 382
(1) چون به سر بیمار رنجوری گذارت افتاد، سوره حمدی (برای شفا) بخوان و لب به سخن باز کن که لعل لب تو به مُرده جان تازه یی می بخشد.
(2) به آن کسی که برای عیادت آمده و سوره حمدی می خواند و می رود بگو یک لحظه درنگ کند که جانم، با رفتن او به دنبال روانه خواهد شد (واپسین دم).
(3) ای کسی که طبیب دردمندانی، نگاهی به روی زبان من بینداز و بنگر که از دود آه و نالهِ دلم، زبانم باردار است.
(4) هر چند تب آمد و از راه مهر و محبت استخوانهای مرا گرم کرد و رفت اما آتش عشق مانند تب از استخانهای من بیرون نمی رود.
(5) دلم از عشق به خال تو (که بر روی چهره آتشینت قرارگرفته) در آتش بیقراری قرار دارد و دیدگانم از تأثیر چشمان (بیمار) تو خسته و ناتوان شده اند.
(6) با اشک چشمانم گرمی تب مرا فرو نشان و آنگاه نبض مرا گرفته و ببین که آیا هیچ نشان دیگری غیر از حرارت تب، از حیات در من باقی است؟
(7) نمی دانم آن کسی که برای شادکامی، پیوسته شیشه شراب به من می داد برای چه قاروره و شیشه ادرارم را هر روز برای معاینه نزد طبیب می برد؟
(8) حافظ، شعر تو شربتی از آب حیات جاویدان به من داده است. دست از معالجه و ملاقات طبیب بردار و بیا و نسخه شربتی را که داده یی برایم بخوان.
شرح ابیات غزل 382
وزن غزل: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
بحر غزل: رجز مثمّن مطوی مخبون مذال
سعدی: سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان نشان صبح دمید و روز شد خیز و چراغ را نشان
کمال خجند: سوخت به داغ غم چنان دل که نماند زو نشان پیش من آ، دمی نشین، آتش جان من نشان
این آخرین سخن منظوم عارفی با ایمان و سخنوری نکته دان و صاحب اشعاری جاودان و ادیبی با قدر و شأن و مسلط بر دقایق معانی و بیان و حافظ قرآن و یک ایرانی مسلمان است که در روزهای بازپسین حیات در بستر بیماری سروده شده و کوتاه زمانی پس از آن این بلبل شیرین زبان و واقف اسرار پیدا و نهان از دارالزحمهِ این جهان به دارالرّحمه و دارالامان و به سوی آسمان پر کشیده است.
آنانکه در این دور و زمان بر این پندارند که قالب و اوزان اشعار کلاسیک تاب تحمّل و استعداد بازگویی گفته های آن ها را ندارد به این تابلو سخن جاویدان حافظ بنگرند و دریابند که عنوان شاعری را نمی توان بدون بضاعت ادبی و خبرگی، با بیهوده سخن پراکنی برای خود جعل و خود را سخنور و سخندان معرفی کرد.
اجمالاً در سال 792 و در سنین 75-74 سالگی این شعر در قالب غزل سروده شده و اینکه شاعر در بیت نخستین از عیادت کنندکان خود درخوایت قرائت فاتحه را دارد از این رو است که طبق حدیث مسلّم از حضرت رسول اکرم (ص)که فرمود: سوره فاتحه الکتاب شفای همه دردهاست به جز مرگ. قرائت سوره حمد بر بالین بیمار به منظور درخواست شفای او از بیماری است. شاعر در بیت دوم از عیادت کنندگان خود می خواهد که با شتاب و عجله پس از قرائت سوره حمد او را ترک نکنند زیرا شاید دیدار آخرین باشد و با رفتن آن ها جان او هم از بدن مفارقت کند. در بیت سوم و در حالت تب این شاعر مسلط، کلمه دم و دود که همان اصطلاح دود و دم عامیانه است را چنان استادانه به کار گرفته که سبب حیرت اهل سخن می شود. منظور شاعر در این بیت از دم، شهیق یعنی نفسی که فرو می رود می باشد و به همین سبب آن را اول به کار گرفته و پس از آن کلمه دود را به کار می برد که نشانی از زفیر یا بازدم است و ما می دانیم بازدم که از سینه یک صاحبدل سوخته دلی بیرون می آید به صورت آه و دود آه خواهد بود. شاعر می گوید بار زبان او به سبب این دود آه است که از سینه اش بیرون آمده و روی زبانش نشسته است.
در بیت چهارم، شاعر آتش عشق به مبدأ را با آتش تب مقایسه کرده و می فرماید آتش تب آمد و استخوان های مرا گرم کرد و با رفتن و کم شدن تب این حرارت هم کم شده و نقصان می پذیرد اما آتش عشق الهی در استخوانم خانه کرده و هرگز بیرون نخواهد رفت.
در بیت پنجم دو موضوع و مضمون، با سلاست تمام در یک بیت گنجانیده شده یکی اینکه همینطور که خال چهره تو بر روی چهره آتشینت چون دانه اسپندی قرار گرفته، خیال خال تو هم در آتش دل من به همان حالت جای خوش کرده است و در مصراع دوم می فرماید چشمهای من هم به مانند چشمان شهلا و بیمار تو خسته و ناتوان شده است.
بیت ششم را بایستی با علامت سؤالی قرائت کرد. شاعر می فرماید ای طبیب نخست به کمک آب چشمان و اشک روان من حرارت تب را از بدن من بزدای. آنگاه نبض مرا بگیر. در این حالت است که خواهی دید روح از تن من مفارقت کرده وگرنه این حرارتی که در حال حاضر از بدن من حس می کنی نه از علائم حیات که از گرمی باقیمانده از تب من است.
بیت هفتم این پندار را در اذهان ایجاد می کند که مقصود شاعر از ضمیر (آن) همسر مهربان خود بوده است و اگر چنین باشد معلوم می شود همسر او در زمان ارتحال شاعر در قید حیات بوده است. لازم به توضیح است که در غزلی که شاعر در روزهای آخر تبعید خود در یزد سروده صراحتاَ اشاره به زنده بودن همسر خود کرده و آرزو می کند که از یزد به شیراز رفته در کنار او باشد و بقیه عمر را با او در آسودگی به سر برد:
چو کار عمر نه پیداست، باری آن اولی که روز واقعه پیش نگار خود باشم
بالاخره حافظ با بکار گرفتن صنعت التفات در بیت مقطع غزل های خود را که به انسان روح تازه و حیات جاویدان می بخشد، به نسخه شربت تشبیه کرده و منظور از (نسخه خواندن) این است که سابق بر این به سبب بیسوادی عامّه نسخه پزشک را اطرافیان بیمار به شخصی باسواد می داده تا دستورالعمل های مندرج در آن را بر ایشان بازگو کنند و در این بیت از خود می خواهد که غزلهایش را برای بهبودی حال خود بخواند. رحمت اللّه رحمتاً واسعه
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
فاتحه در این بیت به معنی گشایش است و خسته به معنی زخمی که در اینجا انسانِ دردمند یا بیمار را گویند، انسانی که ذاتاََ کمال طلب است و در پیِ رسیدن به سعادتمندی، اما به خطا آنرا از چیزهای این جهان و از اشخاص طلب میکند، او پس از رسیدن به همه یا بخشی از خواسته های خود که گمان بر توانایی آنها برای خوشبختی خود می برد سرانجام درخواهد یافت که تمام یا بخشی از چیزهایی مانند مقام، اعتبار و ثروتِ مورد نظرش را بدست آورده است، و پس از زندگیِ مرفه دارای خانواده و همسر و فرزندان نیز شده است اما هیچ یک از آنها قادر به خوشبخت کردنِ او نشده اند، پس انسانِ خسته یا زخم خورده از این جهانِ ماده و ذهن بیمار میشود. در مصرع دوم حافظ چنین انسانی را به مرده ای تشبیه میکند، اما اگر همین انسانِ خسته و دردمند آهنگِ بازگشت به اصلِ خداییِ خود را داشته باشد و دریابد که تنها با حضورِ او به آرامش و خوشبختیِ حقیقی خواهد رسید، از آن یار و معشوق طلبِ حضور بر بالینِ این مرده را خواهد نمود تا به نفس و دمِ مسیحاییِ آن طبیبِ یگانه بار دیگر به اصل خود زنده شود و این حضور، فاتحه و گشایشی برای چنین انسانی ست تا فرصتِ زندگیِ دوباره ای به او دهد و به آن سعادتمندی که مطلوبش بوده است دست یابد، پس به محض گشودنِ لبانِ لعل گونِ آن طبیبِ عشق که یادآورِ مِیِ الست است و دمیدنِ دمِ مسیحایی اش، جان دوباره ای در کالبدِ این عاشقِ دردمند دمیده و او به عشق زنده می گردد. مولانا نیز بیتِ مشهوری در این رابطه دارد ؛جان و روان من تویی، فاتحه خوان من تویی فاتحه شو تو یک سَری، تا که به دل بخوانمت
آنکه به پرسش آمد و فاتحه خواند و می رود
گو نفسی، که روح را میکنم از پی اش روان
پس حافظ از زبانِ بیمارِ خستهٔ بیتِ نخست میفرماید به آن طبیبِ عشقی که بر بالینم حاضر شد برای احوال پرسی (که ای بیمارِ من چگونه ای ؟) و سپس با دمِ مسیحاییِ خود فاتحه ای برای گشایش و زنده کردن دوباره ام خواند و اکنون در گذر و رفتن است بگویید یک نفسِ دیگر بماند تا روح و جانم را از پیِ او روان کنم، یعنی یک دم دیگر بماند یا نفسی دیگر در من بدمد تا جانم را فدای او کنم، درواقع انسانِ دردمند پس از عمری سراب دیدن اکنون که با دم و نفسِ آن معشوقِ ازل زنده و هشیار شده، در می یابد که عمر را به بطالت و ساختنِ بت هایی طی نموده که تنها نتیجه اش زخمی و خسته کردن او بوده اند و پس از این زندگیِ دوباره، او معشوق و بت حقیقی و طبیبِ واقعی خود را یافته، با او به نجوا و بیان دردهایش می پردازد .
ای که طبیب خسته ای، روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ام ، بار دل است بر زبان
انسان زنده شده به دم و نفس حضرت معشوق خطاب به حضرتش عرضه میدارد که ای طبیب خستگان و زخم خوردگان، برای معاینه به زبان من بنگر، عمری بجای عشق به هستی یا خداوند عشقِ چیزهای این جهان را در دل و درون سینه قرار دادم، حاصل آن سینه ای مالا مال از دم و دود و درد شد، خشمها، کینه ها، نفرت ها دشمنی ها حسادت ها و حسرت ها در درونِ سینه تبدیل به دود و درد و باری شدند بر زبان، (بار یا باره لکه هایِ زرد رنگی بر رویِ زبان هستند که نشان از بیماریِ جسمی دارد)، یعنی افکارم برآمده از چیزهای ذکر شده درون سینه ام هستند که بر زبانم جاری می شوند، بد گویی، غیبت کردن و هرگونه کلام غیر حقی که از زبان جاری شوند بار و نتیجهٔ آن دم و دود های سینه هستند .
گرچه تب استخوانِ من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمی رود آتش مهر از استخوان
استخوان در اینجا به معنی بن و ریشه است، حافظ از زبان آن انسان تازه به دم ایزدی زنده شده میفرماید تب و حرارت حضور حضرت معشوق اصل و ریشه او را از روی لطف و عنایت و مهربانی گرم کرد و جان دوباره ای به آن بخشید، آن طبیب یگانه از نزد او برفت، اما آتشِ مهرش در استخوان یا ریشه او باقی می ماند، یعنی اصل خدایی او یا هر انسان دیگری از روی لطف و مهربانیِ حضرتش در نهاد و ذات انسان پابرجاست و اگر مدتی انسان سرگرم بازیچه های دنیوی شد و از اصل خود دور افتاد اصل و ذات خدایی انسان که در استخوان یا ذات او پا برجا و جاودانه است و با تحول و طلب میتوان این آتش مهر را در بن وریشه خود بار دیگر برافروخته کرد .مولانا میفرماید " بر صدف آید ضرر نی بر گهر "
حالِ دلم ز خالِ تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شده ست و ناتوان
خال در ادبیاتِ عرفانی نشانهٔ وحدت و یکی بودنِ ذات و اصلِ انسان با خداوند است، به عبارتی دیگر خداوند با نشان کردنِ انسان بوسیلهٔ خال و نشانه اش او را از جنس خود اعلام کرده و در پیمانِ موسوم به الست از انسان نیز تایید این مطلب را گرفت، حال که آن انسانِ دردمند و مایوسِ رو به موت با طلب و سپس حضورِ معشوق یا طبیبِ الهی و با فاتحهای زنده شد، آتشِ اشتیاق برای دیدار و وصل دوباره در دلش زبانه کشیده و هوای بازگشت به وطن را دارد زیرا خود را از جنس خدا تشخیص داده است و نه از جنس چیزهای مادی و ذهنی این جهان ، و بنا بر قانونی که بازگشت هر چیزی در جهان به اصل خود اجتناب ناپذیر است، پس انسان نیز باید ارجعی الی ربک را آغاز کند. در مصرع دوم خسته و ناتوان به معنی بیمار و ناتوان است و چشم به معنی نگرش به هستی و جهان بینی آمده است، یک چشم حضرت معشوق انسان را لاهوتی می بیند ود چشم دیگرش ناسوتی، به عبارتی دیگر جانِ اصلیِ انسان که از جنس خداوند یا زندگیست در قالبِ تن و جسم که در این جهانِ فرم بسر میبرد قرار گرفته است، البته که خداوند بر سِرِّ این کار آگاه است، اما انسان که واقعآ خیال و تصمیم یکی شدن با اصل خود را دارد از این نوع نگاه و دیدن بیمار و ناتوان است ، مولانا میفرماید :
هر کسی در عجبی و عجب من این است
کو نگنجد به میان چون به میان می آید ؟
و انسان بخاطر همین شگفتی قرار گرفتن جان بینهایت خداوندی در جسم محدود مادی در تشخیص خود و رفت و برگشتها دچار سرگشتگی شده، از تبدیل سریع و وحدت با خدا ناتوان و علیرغم آتش اشتیاق و حال دل برای بازگشت به وطن اصلی خود ، از این کار بزرگ باز می ماند .
باز نشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که می دهد هیچ ز زندگی نشان ؟
پس از بیماری چشم و ناتوانی از پرواز ناگهانی به جهان معنا و لاهوتی یا سرگشتگی و رفت و بازگشت انسان از جهان معنا به جهان فرم و ماده چارهٔ کار در آبِ دیدگان است، یعنی انسان با درخواست و تضرع و گریه از حضرت حق طلب استمداد و یاری کند تا با لطف و عنایتش حرارت و آتش اشتیاق او آرام گرفته و سپس با کار معنوی بر روی خود که همان عشق ورزی ست به آرامی پرواز به آسمان یکتایی را بیاموزد، انسان زخمی که تا حدودی به عشق زنده شده و اکنون سالک کوی عشق است نگران از غلبهی خرد ایزدی بر هیجان تبدیل سریع به اصل خدایی خود، از آن طبیبِ یگانه درخواست میکند که نبض او را بگیرد تا ببیند آیا با این تفاصیل هنوز نشانی از زندگی در او دیده میشود یا خیر ؟ می ترسد که این آتش در او سرد شود و بار دیگر بمیرد .
آن که مُدام شیشه ام از پی عیش داده است
شیشه ام از چه می برد پیش طبیب هر زمان ؟
مُدام شیشه در اینجا به معنیِ شیشهٔ شراب آمده و اما شیشهٔ مصرع دوم شیشه ای ست که برای آزمایشِ ادرارِ بیمار نزدِ طبیبِ جسمانی کاربرد دارد، پس حافظ از زبان آن خستهٔ دیروز و سالک امروز میفرماید آن طبیبِ یگانه شیشهٔ مُدام یا شراب را از برای عیش واقعی و معالجه او تجویز کرده و به او داده است مدت زمان مصرف آن نیز مادامی که به شفای عاجل نرسیده ادامه دارد و مُدام و پیوسته است، در مصراع دوم ادامه می دهد اما آن طبیب و معشوقِ ازل که آن شیشهٔ مُدام و شرابِ عشق را در الست به همهٔ ما انسانها ارزانی داشته است، اکنون چرا هر زمان و پیوسته شیشه ای را به دستم می دهد تا پیشِ طبیبِ جسمانی ببرم؟ یعنی چرا از درد و رنجِ جسمانی سر و کارم با پزشک و طبیب است؟ درواقع حافظ می فرماید دردهای جسمانی نیز ناشی از این است که انسان آن شیشهٔ مُدام و شرابِ الست را فراموش کرده و از آن نمی نوشد، پسابتدا جان و روحش بیمار می شود و سپس سر و کارش با شیشهٔ ادرار و ویزیتِ دکتر و آزمایشگاه می افتد. پزشک هم کاری نمی تواند بکند جز اینکه چند قرصِ مسکن و آرامبخش تجویز کند که تأثیری کوتاه مدت دارد و در مراجعاتِ بعدی نیز تنها می تواند همان دارو را با دُزی بالاتر تجویز کند.
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا ، نسخه شربتم بخوان
شعر و غزلیاتِ حافظ آبِ زندگی یا همان شرابِ عشق و شیشهٔ مُدام است، پس شخصِ حافظ نیز که خود پیش از این خسته بود از نسخه هایِ طبیبی چون حافظ نتیجه گرفته و با شربتِ غزلهایِ نابش درمان شده است اکنون به سایرِ دردمندان و خستگان نیز پیشنهاد می کند که پزشکانِ این جهانی که بعضاََ خود نیازمندِ درمانند را ترک کن و بیا نسخهٔ شربتِ شفا دهندهٔ طبیبِ عشقی چون حافظ را بخوان و آن را بیازمای تا ببینی چه شفابخش است و معجزه می کند. یعنی از بیماری و دردمندیِ روحی و متعاقبِ آن از بیماری های جسمانیِ خود خلاص می شوی. درواقع حافظ در مصراعِ اول اشاره می کند این غزلیات که شربتی از سویِ طبیبِ ازلی ست پیش از اینکه بر دیگران تأثیر گذارد بر خودِ حافظ مؤثر واقع شده و او را درمان کرده است، تأکیدی دیگر بر اینکه؛
آنکه در طرطِ غزل نکته به حافظ آموخت یارِ شیرین سخنِ نادره گفتارِ من است
در مصراع دوم بیت 5، در برخی نسخهها، به جای واژهی «چشمم»، واژهی «جسمم» آورده شده است و با توجه به مفهوم و معنی ادامهی مصراع، درستتر به نظر میرسد؛ اگر چه، «چشمم» نیز نوشته شده است.
در جامع نسخ حافظ، مسعود فرزاد = به جای «چشمم»، واژهی «جسمم» آمده است که با توجه به دیگر واژگان بیت و حال و هوای غزل، مناسبتر مینماید. (پیغام اهل راز، گزینش و گزارش دکتر رضا اشرفزاده، انتشارات اساطیر).
این غزل را "در سکوت" بشنوید
بسیار عالی