غزل شمارهٔ ۳۷۱
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۷۱ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۳۷۱ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۷۱ به خوانش مهدى سرورى
غزل شمارهٔ ۳۷۱ به خوانش حسین کاوسی
غزل شمارهٔ ۳۷۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۷۱ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۷۱ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۷۱ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۷۱ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۷۱ به خوانش شاپرک شیرازی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
این شعر زیبای حضرت حافظ را استاد گرانقدر محمد رضا لطفی به شایستگی خوانده است. از ویژگی های این آهنگ بداهه بودنش است که با هم خوانی مثال زدنی با حال و هوای شعر خوانده شده. پیشنهاد می دهم کسانی که به این آهنگ گوش نداده اند حتماً این کار را بکنند.
کجا میشه این نسخه تصنیف که میفرمایید دریافت کرد
نتوانستم منظور مصرع آخر این غزل حافظ شیرین سخن را دریابم از دوستان و تقاضای راهنمائی دارم بفرمایید منظور لسان الغیب از اینکه فرموده: «یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم» چیست
یعنی به خیال او قانع شدن و به وصال نبودن
دوست گرامی م طلوع،استاد لطفی که خواننده نبودند. بعید می دانم خوانده باشند. اگر خوانده اند لطفا نشانی بذهید تا ما هم استفاد کنیم. من صدای جناب ناظری با آهنگ استاد فقید ذوالفنون را در بیات ترک به یاد دارم...
ما حاصل خود در سر خمخانه نهادیم
مصرع اول بیت اول طبق نسخه استاد خانلری صحیح تر هست تا نسخه استاد قزوینی
خیال. همواره باعث سرگشتگی عارف می شود. در بیت آخر شاعر افسوس می خورد که چرا باید دیدی کوته نظرانه نسبت به حق داشته باشد و می گوید خداوندا آنانکه این چنین در خیال غوطه می خورند، چقدر عاری از دانش، ناپخته و دور از طریقت سلوک هستند.
منگر تو به خلخالش، ساق سیهش را بین//خوش آید شب بازی، لیکن ز پس پرده.
معمولا بیت آخر هر شعر ضربه آخر هر شعر است
تفکرو غور درباره وچود الهی آنقدر گسترده است که کنکاش و برداشت ذهنی ما به خیالی (سایه ی محوی) از حقیقت ذات خداست و چقدر زیبا واژه گدا همت استفاده شده که اشاره به عدم تلاش و بسنده کردن ما به همین خیال است و عمق تواضع حافظ به در زمره گدا همت شمردن خود
مصراع آخر بیت آخر ( یارب چه گدا همت و شاهانه نهادیم) صحیح می باشد. لطفا اصلاح شود تا دوستان در معنای غزل دچار اشتباه نشوند.
سلام
دوستان در بیت آخر بیگانه نهادیم=بیگانه نهاد هستیم. شاعر در مصرع اول اعتراف به این موضوع داره که در تنها به فکر و خیال بسنده کرده و هیچ اقدام عملی انجام نداده و در مصرع بعد این را ناشی از گدا همتی (کم همتی ) و بیگانه نهاد بودن خودش میدونه
این شعر رو استاد ناظری در آلبوم گل صدبرگ خوندند. ولی این آلبوم رو نمیشه انتخاب کرد.
خطاب به دوستان طلوع و طاهر:
آستاد لطفی این غزل رو در آلبوم همیشه در میان خونده. همراه با تاری که خودش میزنه. خیلی هم زیبا خونده همونطور که طلوع اشاره کردند. اگر که لطفی جزو خواننگان نیستند، اما مهارت کامل در تمام دستگاه ها و ردیف های آوازی داشتند. این رو شجریان هم تایید کرده در ضمن یک خاطره که میگه در یکی از کنسرت ها برای لحظه ای از اون گوشه ای که باید شعر رو میخونده خارج میشه، در همون لحظه که لطفی واقف به گوشه ها و ردیفهای آوازی هستش نگاه سختی به شجریان میندازه و شجریان اونطور که خودش میگه در عرض یک ثانیه متوجه اشتباهش میشه و تصمیم میگیره از کدوم گوشه به کدوم گوشه بره و برگرده اونجایی که باید باشه....
با سلام خدمت دوستان عزیز گنجورپارسی غزل بسیار زیبای است غزل فوق را در برنامه تماشاگه راز مجری آن بفارسی وترجمه به دوستان بنده تفسیر وباز گشای وجالب مو شکافی به بیان آورده است
واقعا سحری همه است وخدا ی هم دردل است.
در پناه خدا باشید.
قطعه بداهه نوازی درس سحر با صدا و سه تار استاد محمدرضا لطفی
پیوند به وبگاه بیرونی
توضیحات دوستان رو خوندم.
اما هر کاری میکنم نمیتونم بیت آخر رو به بقیه شعر بچسبونم. بعد از اونهمه تعریف و تکریم ضمنی و صریح از خود وعاشقانِ چون خود، یهو حافظ خودش رو "گداهمت"و "بیگانه نهاد" بخونه که صفاتی صددرصد منفی هستن؟!
انگار یه کسه دیگه به شیطنت این بیت رو به آخر شعر اضافه کرده باشه.
مـا درس سـحـر در ره مـیـخـانـه نـهـادیم
مـحـصـول دعـــا در ره جـانـانــه نـهـادیـم
این غزل زیبا وخوش آهنگ ونغزنیزهمانندِ اغلبِ غزلیّاتِ حافظ، درراستای تبیین ِ جهان بینی ومعرّفی ِ مَسلکِ رندی درمقابله با تفکّراتِ زاهدانه هست.
همانگونه که درآموزش ویادگیریِ همه ی علوم ودانش ِ کلاسیک معمول است، سحرگاهان بهترین زمانِ درس خواندن ویادگیریست. حافظ با بیانِ این بیتِ حافظانه وچندپهلو، چندمنظوردارد:
1- طعنه به زاهدان وپیروان ِ شریعت وخودنمایی ِ دراین قضیّه که مسلکِ رندی وتحصیل درمدرسه ی عشق، چنانکه شما تصوّرمی کنیدآسان نیست،رندی لااُبالیگری نیست بلکه رندان درکسبِ فضیلت های اخلاقی می کوشند وهمانندِ سایردانش آموختگان، برنامه های درسی دارند(البته نه به شیوه شما) وسحرگاهان درمسیرمیخانه ها، درسِ های خویش مرور ومطالعه می کنند.
تحصیل ِعشق ورندی آسان نموداوّل
جانم بسوخت آخردرکسبِ این فضایل
2- ما درست است که پیش ازاین درجمع ِ شما متشرّعین وجویندگانِ علم ِ شریعت بودیم وسحرگاهان به اتّفاق ِ شمادرس ِ سحرگاهی داشتیم امّا منبعد مسیردیگری انتخاب کرده وازمدرسه ی شما ترکِ تحصیل کرده ایم. دیگر منتظر ما نباشید وازماتوقّع ِ آمدن به کلاس درس سحرگاهی را نداشته باشید.
اگرامام جماعت طلب کند امروز
خبردهید که حافظ به می طهارت کرد!
3- ما درراهِ رسیدن به میخانه درس های ارزشمندی درسحرگاهان تحصیل کردیم،درس هایی که مارابه هوشیاری وآگاهی رهنمون گشت. درس های مادردفتر وکتاب نمی گنجد ومَحرمانه هست.
زاهداَرراه به رندی نبرد معذوراست
عشق کاریست که موقوفِ هدایت باشد
4-"در راه نهادن ِ چیزی" به این معنیست که صاحبش آن رالازم نداشته، ودررهگذردیگران میگـذارد تا کسانی که به دردشان میخورد بردارد.
بنابراین دربرداشتی دیگر چنین معنی می دهد که ما "درس سحری ِ شریعت" را لازم نداشتیم آن را در راه میخانه گـذاشتیم تا دیگران استفاده کنند!
بنظرهمه ی معناها مدّ نظرخواجه بوده است.
"محصول دعـا" : آنچه که دراثر دعا کردن حاصل شود.
مـعـنـی بـیـت : بانظرداشتِ هرچهارمعنا، ما درس سحری راکنارگذاشته وازمدرسه ی زهد وشریعت ترک تحصیل کردیم! ماراهِ عشق رادرپیش گرفته وبه میخانه رسیدیم. ماباشرابِ معرفت وباده ی عشق مست می شویم وهرچه که ازدعا وزاری تحصیل می کنیم به معشوق ِ اَزلی خود هدیه می دهیم.
یعنی ما برخلافِ زاهد وعابد عمل می کنیم. آنها دردعاهایشان برای خودشان بهشت وسلامتی وثروت می خواهند! امّا ما برای سلامتی وسعادتِ معشوق دعا می کنیم.
به خاطر میخانه درس و تحصیل علوم دینی را رهـا کردیم و مقام و مرتبهی معنوی را که از طریق عبادت و دعا کسب کرده بـودیـم فـدای معشوق عزیز کـردیـم .
من ودل گرفداشدیم چه باک؟
غرض اَندرمیان سلامتِ اوست.
درخـرمن صـد زاهـد ِعـاقــل زنـد آتـش
ایـن داغ کـه ما بـر دل ِ دیوانه نهادیم
مبارزه ی حافظ با دروغ،فریبکاری وریاکاری تمامی ندارد ودراغلبِ غزلیّاتِ خویش، تیری،ترکشی، توپی به اردوگاهِ ریاکاران وفریبکاران می زند تابه رسالتِ "آگاهسازی" عمل کرده باشند.
"زاهدِعـاقـل" : کسیست که به نظرخودش عقل کلّ است وهر کاری که انجام میدهدباعقل ومصلحت است. ضمن ِآنکه "عاقل" تاکیدی براین نکته هست که زاهد ازعشق بی خبراست.
چراکه عشق وعقل درنظرگاهِ حافظ درتقابل بایکدیگرند.
حریم عشق رادرگه بسی والاترازعقل است
کسی آن آستان بوسد که جان درآستین دارد.
"داغ" : "داغ" چند معنی دارد : آتشین، سوزنده ،ماتم ومصیبت ، غصّه ،نشانه ای که به منظورتشخیص،باداغ کردن فلّز بروی بدن ِبردگان یا چارپایان می زدند. دراینجا منظورشاعراز"داغ" همان آتش اشتیاق وسوزعشق است. عاشقان براین باورند که معشوق اَزل، داغ ِعشق راازروز ازل،بردل ِ آدمیان نهاده، تانشانه ی مالکیّتِ اوبرانسانها باشد. بَردگان ازاین داغی که بربدن ِ خوداشتند همیشه احساس حقارت وبدبختی داشتند وازآن بیزاربودند. امّا برعکس آنها، عاشقان براین داغ مفتخرند وبرآن می بالند.
"دل دیـوانـه" : دلِ مجنون وشیدا
"زاهـد ِعـاقـل" در تقابل با "دلِ عاشق" تمام هستی خودرامی بازد
مـعـنـی بـیـت : ازسوزاشتیاق وآتش ِ سودای ِیار داغی بردل داریم چنان سوزنده که خرمن ِ هستی واندیشه واعتقاداتِ صدها زاهدِ عاقل را یکجا می سوزاند وبربادمی دهد. زاهد هیچ حَربه ای برای مقابله با منطق ِ عشق ندارد ویک همیشه بازنده ی شکست خورده هست. زاهدهرگزسوختن ازآتش عشق رابرنمی تابد وتاب وتحمّل چنین داغی را ندارد.
من که ازآتش سودای توآهی نزنم
کی توان گفت که برداغ،دلم صابرنیست؟
سـلطـان ازل گنج غـم عشـق به ما داد
تــا روی دریـن منـزل ویـرانـه نهادیم
منظوراز"سلطان ازل" : خالق هستی می باشد که عشق رابه انسانها هدیه کرده است.
"گـنـج عشق" : عشق به گـنـج تشبیه شده است.
"تـا" : تا اینکه ، به این سبب
"روی نهادن" : به سوی جایی رفتن
"مـنـزل ویرانه" : استعاره ازدنـیـا ست
بـیـن "گنج عشق" و "منزل ویرانه"
مـعـنـی بـیـت : خالق هستی به ما آدمیان لطفِ بزرگی کرد. اوپس ازآنکه مارا خَلق کرد گنج عظیمی را دردل ِ ماگذاشت ومارا روانه ی این خرابه (دنیا) نمود. بنابراین بذرعشق از همان آغاز خلقت دردرون ما(دل) قراردارد. بایدرسیدگی شود،هَرس گردد وموردِ مراقبت قرارگیرد تابه شکوفایی برسد.
زاهد وعابد وصوفی ومدّعی،ازآنجاکه جاه طلب، فریبکارورفاه طلب هستند بذرعشق دروجودِ آنها پرورش نمی یابد وتوسطِ آفت های مثل ریاکاری و حُقّه بازی موردِ حمله قرارگرفته وازبین می رود.
روزنخست چون دَم رندی زدیم وعشق
شرط آن بُوَدکه جزرهِ آن شیوه نسپریم
دردل ندهم رَه پس ازاین مِهر بـُتان را
مـُهـر لـب او بـر در ایـن خاه نهادیم
"مـِهـر" : محبّت ، علاقـه ، عشق
"بـُتـان" : جمع بـُت ، زیـبـا رویـان
"مـُهـر" : علامت و نشانهی رسمی ِ هرکس
درقدیم که گاوصندوق وابزارآلات ِ امنیتی وایمنی نبود، نامه های محرمانه، جواهرات وچیزهای باارزش را درجایی گذاشته وبه منظورجلوگیری ازدستبردِ دیگران،دربِ آنجا راباعلامتِ مخصوص مُهروموم کردند. امروزه نیز هرمکانی را که ازسوی دادگستری پُلمپ می کنند برای جلوگیری ازدسترسی دیگران ،درب آنجا رامُهروموم می کنند. اشاره به همان مطلب دارد.
منظوراز"مـُهـر لـب" همان بوسه است.
منظوراز"دَراین خانه" وجود است دهان نیز دربِ این خانه درنظرگرفته شده است.
مـعـنـی بـیـت : در ادامهی بیت قبل می فرماید:
اززمانی که لب برلبِ ماگذاشتی وازروی محبّت مارابوسیدی، وازآن روزی که مُهرلبِ توبردَراین خانه ی وجودِ ماخورد،دیگر عشق و علاقهی زیبا رویـان را در دل خود راه نمی دهیم، بوسه ای ازکسی نمی پذیریم چون دَر خانهی وجودمان را با بوسه ی تومُهروبوم کرده ایم.
من آن نی اَم که دهم نقدِدل به هرشوخی
دَرخزانه به مُهرِتو ونشانه ی توست
درخرقه ازیـن بـیش منافق نتوان بـود
بنیاد ازیـن شیوهی رنـدانه نهادیـم
"خـرقـه": لباس مخصوص که صوفیان میپـوشیدند تاخودنمایی کنند. آنهاازدرویشی فقط خرقه پوشی را یادگرفته بودند و باانگشت نماکردن ِ خود نزدِ همگان، قصدداشتند وانمودکنند که پرهیزگار وباتقواهستند! درحالی که در نظرگاهِ حافظ، برای پاکدامن بودن وپرهیزگاری نیازی به خودنمایی وخرقه پوشی نیست. ازدیدگاه ِ حافظ قبای کسی که آشکارا به میخواری می پردازد وریاکاری نمی کند مقدّس ترازخرقه ی کسیست که ظاهرخودرابی آلایش نشان می دهد درصورتی که درونش تزکیه نشده و ناپاک است. خرقه پوشی نه تنها نشانه ی پاکدامنی نیست بلکه نشانهی آلودگی نیز هست :
در این خرقـه بسی آلـودگی هست
خوشا وقت قـبـای می فـروشـان
"مـُنـافـق" : دو رو ، کسی که ظاهروباطنش یکی نیست.
"بنیاد نهادن" : پایه گذاری ، بنا نهادن
"ازاین" : هم می تواند به معنای" ازاین جهت"بوده باشد،هم می تواند "از" به جای "بـر" نشسته باشد.
"شیـوهی رنـدانـه" : راه و روش ِ حافظانه،دیدگاه وجهان بینی خاصّی که حافظ پایه گذاری کرد وبه "رند" شخصیّتی محبوب، پاک نهاد وآزاداندیش بخشید. رندِ حافظ ازبندِ تعلّقاتِ دنیوی رهاشده وفقط درجاده ی آزادگی، انسانیّت وراستی گام برمی دارد. ازدروغ وریا وکینه وحسد بیزاراست وبندگی اوباعشق ورزی صورت می پذیرد.
مـعـنـی بـیـت : درخرقه ی صوفیگری نهایتِ دروغ، تزویر ودورویی را دیدیم،ازاین حد بیشتر دیگرکسی نمی تواند ریاکاری انجام دهد...! صوفیان روی ریاکاران راسفیدکرده اند، ازاین جهت بود که ما خودرا ازاین قشریّون ِ فریبکار جداکرده وطریق ِ "رندی" رابنیان گذاری کردیم.
دراینجا حافظ انگیزه ونیّتِ خود راصراحتاً ازپایه گذاری وتشکیل مَسلکِ رندی اعلام داشته تاهرگونه سوتفاهم وبرداشت های غلط درموردِ رندی را خنثی نماید.
یک برداشتِ طنزآمیز وباطعنه نیز می توان ازاین بیت داشت(البته ازنگاهِ صوفی وزاهد به مَسلکِ رندی) حافظ به این بَداندیشانِ کینه توزکه رندی را لااُبالیگری وبی قید وبندی می پندارند می فرماید:
آری تشخیص شمادرست است.! چون درخرقه نمی توانستیم بیش ازاین دورویی وفریبکاری کنیم درپِی ِ راهکاری بودیم که راحت تر وبیشترازاینهابتوانیم به حیله گری و ریاکاری وبی قیدوبندی بپردازیم تااینکه این شیوه وراه ورسم ِ رندی را بَنانهادیم!
البته روشن است که دراین برداشت نیز کسی که رسوا وبی آبرو می گردد همان خرقه پوشان ِ ریاکارند. زیرا خواننده وشنونده ی شعر به روشنی درمی یابد که حافظ می خواهد خرقه را ناپاک جلوه دهد وبراحتی توانسته بااین طنز وطعنه به هدفِ خودبرسد. رندی درفرهنگِ حافظانه،دلالت بر پاک باطنی،پاک پنداری وپاک رفتاریست. کسی که طریق ِ رندی درپیش می گیرد نیازی به ریاکاری ندارد وهیچ لباس ویژه ای نمی پوشد تا مردم اورا پاکدامن وپرهیزگاربشناسند.
فکرخود ورای ِ خود درعالم رندی نیست
کفراست دراین مذهب خودبینی وخودرایی
چون میروداینکشتیِسرگشته که آخر
جـان در سـرآن گـوهـریکدانه نهادیم
"چون میرود این کشتی سرگشته" یعنی چگونه میرود این کشتی سرگشته ؟ چرا این چنین افسارگسیخته وخطرناک می رود؟
"کشتی" : استعاره از"کُرهی زمین" ،دنیا و "روزگار" است.
"کشتی سرگشته" : کشتی ِ ازکنترل خارج شده،بی لـنـگر و بی هدف وبی ناخدا
"گوهر" : استعاره ازمعشوق است
"گوهر یـکدانه" : عزیزودُردانه ، استعاره ازمعشوق ازل که یـگانه و بی همتاست.
مـعـنـی بـیـت : عجبا که این دنیا همانندِ یک کشتی ِ بی ناخدا،ازکنترل خارج شده وبی هدف وسرگردان به سمتی نامعلوم روان است! آخرجانمان را برسرپیداکردن ِ آن معشوق ِ اَزلی ازدست دادیم بی آنکه توفیقی حاصل شده باشد.
کشتی نشستگانیم ای بادِ شُرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدارِ آشنا را
اَلـْمِنـّةُ لله که چـوما بی دل و دیـن بــود
آن را که لـقـب عاقل و فـرزانه نهادیم " اَلـْمـِنـَّـةُ لله" : مِنّت خدای را، خداراشکر
"بی دل دین" :استعاره از عاشق است. کسی که عاشق می شود اوِّل دل از دست می دهد،سپس دین وایمانش را می بازد.
"فـرزانـه" = فیلسوف ، دانشمند
مـعـنـی بـیـت : خـدا را شکر که آن کسی که را فـکـرمیکردیم خردمند و فرهیخته وداناست،عاشق ازآب درآمد! وسندی دیگربرحقّانیّتِ عشق پیداشد. زاعدان وصوفیان شاید باما غرض ِ شخصی داشتند وباعشق مخالفت می کردند.حال که این شخص فرهیخته ودانشمند نیز عاشق ازآب درآمده، زاهدان چه واکنشی خواهند داد؟.
زاهدازمابسلامت بگذرکین مِی ِ لعل
دل ودین می برد ازدست بدان سان که مپرس
قانع به خیالی ز تـو بـودیـم چـو حافـظ
یـا رب چه گـدا هـمـّت وبیگانه نهادیم
"قانـع" : خشنود و راضی
"خـیـال" : تـخـیـُّل ،تصویرسازی ذهنی ازوصال معشوق
"گـدا هـمـّت" :نقطه مقابلِ بلندپروازی، کم توقّع وکم اراده
"بیگانه نهادیم" :یکی ازمعانی ِ بیگانه ناآشناست. یعنی چقدرناوارد وناآشنا به کارمان هستیم وچه اشتباهی کردیم درعشقبازی که به یک تصویرسازی ِ ذهنی قانع شدیم. ماباید وصال ِ حقیقی ِ معشوق راهدف وآرزوی خودقرارمی دادیم نه اینکه به یک خیال راضی می شدیم.
مـعـنـی بـیـت :ما چقدر بی همّتیم وبااصول معرفت ناآشناهستیم. مااشتباه کردیم وهمانندِ حافـظ دل به یک تصویرذهنی خوش کردیم! درحالی که باید بلندپروازی می کردیم و وصلتِ معشوق راهدف قرارمی دادیم.
همّتِ عالی طلب جام مرصّع گومباش
رندراآب ِ عنب یاقوت رمّانی بود.
سلام دوستان.. این شعر پاک را استاد شهرام ناظری در آلبوم گل صد برگ با نام آهنگ درس سحر خوانده اند.. که این آلبوم در لیست سایت گنجور هم نبود که من بتونم اضافه کنم!
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
منظور از" ما" به اعتبارِ ابیاتِ بعد ما عاشقان است که میتوان آن را فرد و منِ شخصِ حافظ نیز در نظر گرفت و "درسِ سحر" محصولِ دعا و نیایش های سحرگاهان می باشد، "میخانه" همان میخانهٔ عشق است و راهِ آن راهی ست که موسوم به طریقتِ عاشقی ست و در نهایت به جانان منتهی خواهد شد، پس حافظ که تا پیش از این اهلِ دروسِ مذهبی و وِرد و دعاهایِ سحرگاهی بوده است تا از این طریق به خداوند برسد وقتی از نتیجه بخشیِ آن نا امید می شود با چرخشی شجاعانه هر آن چیزِ مثبتی که از درسِ و مدرسه و دعا و آموزش هایِ دینی فرا گرفته است را در راهِ میخانهٔ عشق بکار می بندد، راهی که این بار مطمئن است به خداوند یا جانان منتهی خواهد شد و البته که چنین تغییرِ بینش و دیدگاهی دور از انتظار نیست زیرا این درسِ سحر در نهایت می توانست از او زاهدی تمام عیار بسازد که با گوشهٔ گیری به زُهد و تقوی می پردازد به امیدِ اینکه در آخرت از بهشت نصیب و بهره ای ببرد، اما حافظ که به فراست و تجربه درمی یابد انسان که جانِ محض است در این جهانِ فُرم حضور می یابد تا در قالبِ جسمانیِ خود با جانانه یکی شود، پس او جانانه و با رشادتِ تمام راهِ دیگر یعنی راهِ میخانهٔ عشق را در پیش میگیرد که می تواند منتهی به وصالِ جانان یا معشوقِ ازل گردد.
زاهدِ خلوت نشین دوش به میخانه شد از سرِ پیمان برف، با سرِ پیمانه شد
جانانه علاوه بر اینکه به معنیِ جانان یا حضرت معشوق آمده است، همچنین میتواند معنیِ بی پروایی وتصمیمِ شجاعانه در انجامِ این کارِ مُهم را نیز از ذهنِ مخاطب عبور دهد.
در خرمنِ صد زاهدِ عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دلِ دیوانه نهادیم
زاهدِ عاقل کسی ست که محصولِ دعا را در راهِ زُهد به خدمت در آورده و خداوند را بر اساسِ عقل خود می شناسد، یعنی دلایلی عقلی برای اثبات خداوند و سپس پرستش او می آورد که غالب آنها نیز تقلیدی ست و نه بر اساس تحقیقِ شخصی، همان عقل موجبِ غرورِ او از دعا و درسی که در سحر فرا گرفته می شود و طلب پاداش و بهشتِ موعود را دارد و این نهایتِ کارِ زاهد است، اما نگرشِ انسانِ عاشق به هستی ماجرایی دیگر است، او دیوانه و فارغ از عقل و دلایل فلسفی خدا را شناخته و داغ عشق او را بر دل نهاده است، پس در راهِ رسیدن به میخانهٔ عشق و وصلش هر محصولی را که دارد هزینه کرده و از او تنها و تنها خودش را مطالبه میکند، این نگاهِ عاشقانه به هستی و داغِ عشقش بر خرمن و محصولِ صدها و هزاران زاهد که نتیجه عمری زهد و پارساییِ آنان میباشد آتش زده و آنها را خاکستر میکند، کنایه از اینکه زاهدی که خداوند را با الگویِ دلایل عقلی شناخته و عبادت میکند و سپس توقع بهشتِ موعود و خوشبختی دارد، درواقع خود و امیالِ ذهنی ش را میپرستد و خداوند چنین خرمنی را به نیم جُوی هم نمی خرد، اما عاشقانِ دیوانه که عقلی برای بهره بردن از محصولِ دعا و نیایشِ خود نداشته و در نتیجه طلبی هم جز خودِ معشوق ندارند مطلوبِ نظرِ معشوق هستند.
زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه رند از رهِ نیاز به دارالسلام رفت
و در غزلی دیگر می فرماید؛
زاهد و عُجب و نماز و من و مستی و نیاز تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
سلطان ازل گنجِ غمِ عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
همانطور که می دانیم حافظ این جهان را زیبا و طره یا زلف و وجه جمالی معشوق دانسته و همواره ستایشگر آن است و برای رسیدن به رخسار حضرتش راهی جز شناخت و عشق ورزی و سپس عبور از این زلف نمی شناسد، (" گفتم که بویِ زلفت گمراهِ عالمم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید")، اما منزلِ ویرانه همین جهانِ ناسوتی ست و حافظ که پیش از این نیز سروده است؛" ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم" در این غزل نیز می فرماید انسان از وقتی که روی در این منزلِ ویرانه نهاد با گنجِ غمِ عشقی که در ازل و توسطِ آن سلطانِ ازل به او بخشیده بود به دنیا آمد، چنانچه گفته شد انسان برایِ وصال و بازگشت به سلطانِ عشق راهی جز عبور از این جهان ندارد و حافظ و دیگر بزرگان این داغ و غمِ عشقی که انسان ناگزیر از تجربه آن است را گنجی بزرگ و مایهٔ سعادتمندیِ ابدیِ او می دانند البته بشرطِ اینکه در قالبِ جسمانیِ خود و در همین جهان به آن دست یافته و آن را بگشاید. این بیت در تعارضِ آشکار با نظریهٔ حرکتِ جوهریِ ملاصدرا ست که انسان را جسمِ محض می داند در بدوِ تولد که عشق و معنا میتواند به تدریج و با حرکتِ جوهری در او جوانه زده و رُشد کند. در حالیکه حافظ می فرماید به محضِ پذیرشِ الست و روی نهادنِ انسان به این جهان است که از گنجِ غمِ عشق بهرمند می شود و یا آن شقایقی ست که با داغ زاده شده است. البته که این مبحثی دیگر است و فرصتی دیگر می طلبد تا دریابیم کدام نظریه به حقیقت نزدیکتر است.
در دل ندهم رَه پس از این مِهرِ بتان را
مُهرِ لبِ او بر درِ این خانه نهادیم
خانه در اینجا خانهٔ دل است و مُهرِ لبِ سلطانِ ازل بر اوست، یعنی پیش از ورود به خانهٔ ویرانِ این جهان، در الست انسان با عهدی که با خداوند بست پذیرفت که او رِبَّش است و خانهٔ دلش مُهر و مومِ او، و پس از حضور در این جهان مِهرِ بُتان از هر نوعِ آن را در دلی که مُهرِ لبِ حضرتش را دارد راه نخواهد داد، حافظ واژهٔ بُت را بکار می برد یعنی که انسان میتواند و باید از مواهبِ این جهان استفاده کند اما نباید از آن چیزها در ذهنِ خود بتی برای خود تراشیده و مِهرِ آنها را در دلش قرار دهد، یعنی دلبستهٔ آن چیزها و یا حتی معشوق زمینی خود نگردد، برای مثال به همسر خود با دیدِ جلوه ای از جمالِ خداوند نگریسته و زندگی را در او شناسایی کند اما معشوق یا فرزند و همچنین مقام و ثروتِ خود را جزوِ مایملک خود محسوب نکند، که اگر چنین کند درواقع مُهرِ سلطان را شکسته است و البته که عقوبتِ آنرا باید بپذیرد.
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوهٔ رندانه نهادیم
خرقه که معرفِ همگان است در زبانِ عرفان نمادی ست از جمیعِ تعلقاتِ دنیوی که حافظ در بیت قبل از آنها با عنوان بُتها نام برد، این خرقه شاملِ باورهای سطحیِ منتهی به دعاهایِ برآمده از ذهن و درسِ سحر نیز می شود، پس انسانِ عاشق با ورود به این منزلِ ویران نمیتواند و نباید که منافقانه عمل کند، یعنی در عینِ تعهدش به الست و مُهر و موم بودنِ خانهٔ دل، اگر برای مدتی کوتاه هم که شده مُهر را شکسته و بخواهد غیری همچون باورهایِ ذهنی و تقلیدی را به این خانه وارد کند کاری منافقانه محسوب می شود و حافظ میفرماید روا و شایسته نیست انسانِ عاشق به این نفاق ادامه داده و بخواهد بتها را حتی برای لحظه ای ساکن دل کند و برای مثال نسبت به زُهدِ خود مغرور شده و به دیگران فخر فروشی کند، در مصرع دوم شیوه به معنی فریب است و میفرماید او یا سالکِ طریقِ عشق باید این فریبکاری رندانه را از بنیاد و اساس بر زمین نهاده و تکرار نکند، بنظر میرسد حافظ پس از گذاشتنِ محصولِ دعا و درسِ سحر در راهِ عاشقی و میخانه اکنون قصدِ رهایی از خرقه ای را دارد که نمادِ زاهدِ عاقل است.
چون می رود این کشتیِ سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهرِ یک دانه نهادیم
این کشتی همان کشتیِ نجاتِ انسان است که پس از ورودِ سالکِ عاشق به راهِ میخانهٔ عشق سوتِ حرکتش به صدا در می آید اما همواره در یک خط و مسیر حرکت نکرده و افت و خیزِ بسیار دارد تا به ساحلِ نجات برسد و این افت و خیزی طبیعی ست، یعنی انسانِ عاشقی که هنوز در ذهن بسر می برد گاهی نیز خشمگین میشود، و یا گاه ممکن است برابر عادت حسادت کند و یا کینه های گذشته نیز سرکی به درون او بکشند و همچنین بازگشتِ سایر دردها، و این همه گاهی موجب نا امیدی سالک در طی طریق و در نتیجه سرگشتگی کشتی نجات وی شوند ، پس حافظ میفرماید این کشتی سرگشته که گاه در مسیر درست و گاهی نیز در بی راهه طی طریق میکند چگونه است که سرانجام به مقصد رسیده و جانِ انسانِ عاشق را به آن گوهر یگانه وصل میکند؟ و البته که رسیدن به ساحل نجات این کشتی سرگشته نه بواسطه علم و جهدِ سالک، بلکه بواسطه لطف حضرت معشوق است، حافظ در جایی دیگر میفرماید :
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافری ست
راه رو گر صد هنر دارد توکل بایدش
و در جای دیگری : گرچه وصالش نه به کوشش دهند هر قدر ای دل که توانی بکوش
المنه و لله که چو ما بی دل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
در ادامه بیت قبل بوده و حال که انسان عاشق و سالک کوی معرفت دریافت که دانش معنوی او و هنر یا کارهای معنویش در این کشتی سرگشته بیکاره ای بیش نبوده و کشتیبان خداوند است، پس القاب دادن به باورهای دیگر و نگاه از بالا به دیگران خطاست، عاقل و فرزانه همان عاقل و زاهد بیت دوم است، حافظ میفرماید خدا را شکر که دریافتم آن انسانی را که پیش از این با لقب عاقل و فرزانه از او نام بردم همانند ما عاشقان ، بی دل و دین است یعنی او نیز دل و دین به حق تعالی باخته و همچو ما در پی رسیدن به خدا میباشد ، هدف یکی ست ،زاهدان واقعی از راه دعای سحری و عبادت خالصانه ، و شیوه رندان عاشقی ست که مسیری میان بر میباشد در بیت دوم حافظ اشاره کرده بود که داغ عشق به معشوق ، به خرمن و حاصل کار و عبادات صدها زاهد عاقل آتش زده و آنها را خاکستر میکند .(حافظ اهل عداوت و کینه توزی نبوده و فقط نسبت به ریا کاری و نفاق و عبادت های از روی ذهن با طمع پاداش زاهد هشدار میدهد، عاقل در اینجا انسانی ست که بر مبنای ذهن خود امور را سنجیده و بر اساس منافع خود تصمیم گیری میکند ) اما حافظ اصل همه انسانها از هر مرام و مسلکی و یا فارغ از هر باور و اعتقادی را از یک پرتو نور میداند که در ذاتِ آنها تفکیک و جدایی وجود ندارد و به همین جهت خدای را سپاس میگوید که آن را که عاقل فرزانه و زاهد لقب داده بود نیز واقعآ دل به معبود خود داده است و امید که کشتی وی نیز بواسطه لطف حق تعالی به ساحل نجات برسد ، حافظ تعمدا در این بیت بجای زاهد از واژه فرزانه بهره برده است تا حساب زاهدان ریایی را از انسانهای وارسته اما با نگرش مذهبی جدا کرده باشد
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گدا همت و شاهانه نهادیم
حافظ میفرماید که او نیز تا پیش از این که درسِ سحر را در راهِ میخانه بگذارد همچون زاهدِ عاقل تصویری خیالی و ذهنی از خداوند داشته بدین صورت که او را یک سو و خود را درسویی دیگر تصور می کرده و به این تفرقه و جدایی قانع بوده است، در صورتی که اکنون با نگرشِ میخانه ایِ خود چنانچه در ابیات بالا می بینیم حافظ نیز بر اصلِ وحدتِ وجود و یگانگی که همهٔ عرفا قائل به آن هستند تاکید کرده و در انتها میفرماید نهاد و اصلِ همهٔ ما انسانها همان ذاتِ شاهانه و خدایی ست اما ما در سعی و تلاش برای شناخت این ذات که همانا طیِ طریقِ عاشقی ست بسیار گدا همت و کاهل هستیم. یعنی در صورتِ اهتمامی سخاوتمندانه و بی وقفه هر انسانی می تواند به ذاتِ شاهانهٔ خود که با آن سلطانِ ازل یکی ست پِی برده و سرانجام به اصلِ خود بپیوندد.
استاد شجریان بیت اول این غزل را اینگونه خوانده اند
ما ورد سحر در ره میخانه نهادیم
ورد بجای درس
اوقات دعا در ره جانانه نهادیم
اوقات بجای محصول
سلام سوال چرا حافظ برای اینکه کینه خود را به زاهدان و صوفی گران نیز نشان دهد باید چنین شعری سروده باشد اینکه ما سحر با تمام معنویات و درک علم آن را در راه میخانه رها کنیم یا محصول دعا که به مراتب از دعا برتری دارد را کنار بگذاریم و ازش گذر کند و در خرمن زاهدان عاقل با اینکار خود آتش زند و این داغ را به دل خود بگذارد
می گوید خدا انبوهی از غم را به دل ما گذاشت تا ما به سوی میخانه برویم منزل ویرانه همان خراباتی است دیگر آؤزوی مهر بتان اشاره به حوریان بهشتی دارد دیگر ندارم و مهر لب او همان نقد کردن آن با لب می منظور او است که بدست می گیرم و در این منش و لباس بیشتر از این نمی توان منافق بود و این عمل را زیرکانه بودن خود قلمداد می کند و دلیل او هم این است که چون این عمر سرگشته می رود عمر خود را صرف این می می کنیم که به شادی بگذرد و خدا را شکر می کند که این می چون او دلبندی به کسی ندارد و بی دین است و هر فردی با او باشد از راه خود دور می شود و بی دین و ما به اینگونه بی خود شدن لقب عاقل بودن و فرزانه بودن نهادیم و دائم خیال می و مستی در سر داشتم و چون گدا که از بیگانه طلب می کند ما طلب تو را داشتیم
مصرع آخر
یا رب چه گدا همت و شاهانه نهادیم
یعنی در عمل همچون گدایان رفتار میکنیم ولی در خیال و تفکرمون شاهانه می اندیشیم
تناسب نداشتن بین هدف و عمل
سلام
بسم الله الرحمن الرحیم
حاشیه زدن من به این شعر مثل این هست که شخصی بیاید در گود زورخانه جلو پهلوانان باستانی کار انجا مبارز بطلبد و پهلوانان انجا برای بی احترامی نکردن به خود سکوت کنند و ان شخص خود را قهرمان و برنده دانسته واز گود خارج شود
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
اینجا احتمال زیاد منظور خواندن زیارت عاشورا در یک سوم اخر شب است و انچه به حافظ بابت این عمل دادهاند برای سلامتی و ظهور امام زمان در نظر گرفته است
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
شهادت امام حسین داغی در دل مومن ایجاد میکند که خاموش نمیشود شاید اینحا زاهد عارف بوده البته من تخصصی در این مورد ندارم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
سطان ازل به محض ورود به این دنیا گنج غم شهادت امام حسین را به ما داد
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در دل خود حب دنیا را راه نمیدهم (حب دنیا راس کل خطیئه) بر قلبم مهر محبت امام حسین خورده است
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
منظور از خرقه خود شخص است یعنی نمیتوان هم حب امام حسین داشت هم حب دنیا
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
منظور از کشتی سرگشته کاروان کربلا بعد از واقعه کربلا است زندگی خود را در راه هدف امام حسین قرار دادیم
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
منت خدای را که ان زاهد هم مثل ما عاشق امام حسین بود
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
به دیدن چند لحظه ای روی تو راضی بودیم (منظور امام زمان) یا رب (در عربی رب یعنی تربیت کننده که میتواند خدا هم نباشد) چقدر کم همت هستیم و نسبت به او (منظور امام زمان) بیگانه هستیم که بجای ارزوی ظهورش فقط ارزوی دیدنش را داریم
بیت آخر یا رب چو گدا همت شاهانه نهادیم درست است
شرح جلالی بر حافظ_دکتر عبدالحسین جلالیان:
معانی لغات غزل
درس سحر : درس سحـرگاهی و مـباحثـه یی کـه طـلاب به هنـگام سحـر پس از دعـا و نمـاز بـه آن مشغـول مـی شوند .
محصول دعا : حاصل و ثواب نماز و دعای سحری .
این داغ : داغ عشق، کنایه از داغ کردن و سوزانیدن موضع به منظور علامت گذاری با آهن تفته و در این جا داغ کردن دل با آتش عشق منظور است .
سلطانِ ازل : خالق متعال، آفریننده کاینات که در روزِِ بی زمانِ ازل جهان و جهانیان را بیافرید .
منزل ویرانه : کنایه از دنیا .
بُتان : زیبا رویان .
مُهر : نشان، علامت .
منافق : دو رو، مزوّر، کسی که ظاهرش با باطنش فرق دارد .
بنیاد : اساس کار .
از این شیوه رندانه : بر این شیوه رندان .
چون می رود : چگونه حرکت می کند ، چگونه سیر می کند .
سر گشته : بی هدف .
این کشتی سر گشته : مراد کشتی حیات و عمر انسان است .
گوهر یکدانه : مروارید یکتا، کنایه از گوهر مقصود و کشف مبداء آفرینش و شناخت ذات متعال.
اَلمِنَّۀ لله: سپاس خدای را .
بی دل و دین : دل و دین باخته، دین و دل از دست داده .
گداهمت : کم همتّ، کوتاه همتّ .
بیگانه نهاد : نا آشنا به ذات مبداء و بی معرفت به اصل .
معانی ابیات غزل (357)
1) ما درس و بحث سحرگاهان را در راه میکده عرفان و حاصل دعا و نماز صبحگاهی را در راه معشوق فدا کردیم .
2) این آتش سوزناک عشقی را که ما بر دل دیوانه زدیم، شعله در خرمن پارسایی صد زاهد خردمند افکنده و آن را آتش خواهد زد .
3) از روزی که رو به سوی این ویران سرای دنیا کردیم، آفریننده ازلی گنج گرانبهای غم عشق را به ما ارزانی داشت .
4) از این پس مهر و محبّت زیبا رویان دیگری را در دل خود راه نخواهم داد . دَرِ این خانه را با نقش لب محبوب خود مُهر و موم کرده ام .
5) بیش از این نمی توان به صورت منافقان در خرقه زهد به سر برد ما اساس کار را بر این شیوه رندان بنا کردیم که یکرنگ باشیم .
6) این کشتی سر گردان عمر چه مسیری را می پیماید که ما عاقبت جان خود را بر سر تحصیل آن مروارید یکتای مقصود از دست دادیم .
7) خدای را شکر که معلوم شد کسانی را که ما عاقل و فرزانه به حساب می آوردیم مانند ما دین و دل از دست داده بودند .
8) مانند حافظ ما به خیالی از تو قناعت کردیم ( و در راه طلب سعی و عمل نداشتیم) خدایا ما چقدر کم همّت و نا آشنا به راه و روش و اساس کار سیر و سلوکیم .
شرح ابیات غزل (357)
وزن غزل : مفعول مفاعیل مفاعیل مفاعیل
بحر غزل : هزج مثمّن اخرب مکفوف مقصور
*
آن دسته از سالکان راه حقیقت و عارفان گنج معرفت که دارای طبع منظوم و در کار شعر و شاعری سابقه ایی معلوم دارند ، در مسیر سیر و سلوکِ خود، گاه زبانشان به سخنِ منظوم باز و نکته پرداز شده و دیگران را که شیفته مسافران این مسیرند ، از برداشتهای ذهنی خود در هر مرحله آگاه می کنند .
حافظ در این غزل که در سالهای آخر عمر و دوره کمال خویش سروده نگاهی به کارنامه ی زندگی خود می اندازد و به طور سر بسته و اختصار در هشت بیت چکیده و فشرده اعمال و رفتار عارفانه خود را باز گو می کند و تفسیر این ابیات قریب به این مضمون خواهد بود :
ما سال ها به دنبال درس و مباحثه و تعلیم علوم مدرسه یی بودیم و عمری بر سر اینکار نهادیم تا آن که بر ما روشن شد که از این مسیر، راه به جایی نمی بریم . به ناچار درس و بحث سحرگاهان را در راه میکده عرفان و حاصلِ دعا و نماز صبحگاهی را در راه معشوق و محبوب فدا کردیم و ما حصل کلام آنکه ما راه دل و اشراق را برگزیدیم . این کاری را که ما انجام دادیم ، کاری بس خطیر و شجاعانه بود و ما آتشی را در دل مشتاق خود روشن کردیم که آن آتش قادر است که خرمن زهد و عبادت صد ها زاهد عاقل را یکجا بسوزاند چه رسد به خودِ من .
این اقدامات ما بدین سبب بود که خدای متعال از روز ازل در نهاد ما نور عشق را به ودیعت نهاده بود و همین عامل و موهبت ما را به سوی راه صحیح کشانید و من از این پس در دل خود هیچگونه علاقهِ دنیوی و مهر و محبّت زیبارویان را راه نخواهم داد زیرا دَرِ این خانهِ دل من، با مُهرِ مِهر و محبّتِ محبوب ازلی و مقصود ابدی مُهر و موم شده است .
چنین بود حال من که خرقه زهد و تقوی و عابدانه خود را از تن بدر آورم زیرا بیش از این نمی توانستم به صورت افراد ریاکار و منافق رویِ باطنم به سوی محبوب ازلی و روی ظاهرم به قیودات و اعمال و رفتار مقلّدانه باشد . کاری رندانه کردم و شیوه یکرنگی عاشقان را در پیش گرفتم و از این پس دل و زبان و ظاهر و باطنم یکی است .
در حال حاضر، من در پی صید مروارید حقیقت در این دریای بی انتهای خلقتم و نمی دانم کشتی عمر من در این دریا چگونه و تا کجا به حالت سرگشتگی مرا به پیش خواهد برد که در اشتیاق تحصیل مروارید حقیقت عنقریب است که جان خود را از کف بدهم .
امّا چیزی که مرا دل خوش می دارد این است که آن زاهد عابد را هم که ما در اوّل عاقل و فرزانه به حساب می آوریم ، مثل ما در راهی که پیش گرفته بود به جایی نرسیده است . قصور و عیب از ماست چرا که ما به خیالی از تو خوش بوده و عمری را در خیال به سر بردیم بدون اینکه آستین همّت را بالا و دامن کوشش را به کمر زنیم و در راه سیر و سلوک بیش از این کوشا و پویا باشیم و اگر چنین بودیم بی شک به مبداء نور خالق ازل و ابدِ تو دست می یافتیم .
حافظ چنین اندیشه ایی را در سر داشته و در این غزل باز گو کرده است .
درود. چه خوش گفت حافظ: سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی د ر این منزل ویرانه نهادیم پروردگار عنصر عشق را دل ادمی تعبیه کرد اما این کافی و وافر نبود و غم عشق را هم در وجود اسان سازگار داد زیرا انسانی که حامل عشق است و امانت الهی را در دوشش احساس می کند باید غم عشق را با معرفت خویش بشناسد و ان را که مانند گنجی ست مقدس بشمارد. سرانجام خدا انسان را راهی ویرانه ای به نام دنیا کرد.اری حافظ غم پرست بود.
این غزل را "در سکوت" بشنوید
بنظرم به جای« در ره میخانه نهادیم» تبدیل کنند به «در سر خمخانه نهادیم.»
در مصراع نخست از بیت دوّم، باید به جای کلمهی "خرمن" کلمهی "خرقه" باشد. چون زاهد که "خرمن" ندارد که آتش بگیرد، بلکه "خرقه" اش آتش میگیرد. با این توصیف، بیت دوّم این گونه میشود:
در "خرقه" صد زاهد عاقل زند آتش/این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم