غزل شمارهٔ ۳۱۵
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۱۵ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۳۱۵ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۱۵ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۱۵ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۱۵ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۳۱۵ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۱۵ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۱۵ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۳۱۵ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۱۵ به خوانش شاپرک شیرازی
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۳۱۵ به خوانش محمدرضا ضیاء
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
مصرع دوم بیت دوم مطلع یکی از غزلهای سعدی است:
«به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم»
غزل 365
بـغـیــر از آنـکــه بـشـــد دیــن و دانـش از دســـتـم
بـیــا بـگــــو کـه ز عـشـقـت چـه طـــرف بـربـسـتـم
طـَرْف بربستن : سود جستن –نفعی به دست آوردن شاعر بارندی وبازبانِ حافظانه،گلایه می کندتاشاید که موردِتوّجهِ معشوق واقع گردد.می فرماید من در عشق تـو جز از دست دادن دیـن و دانش ، هیچ سـودی ونـفـعی نـبــردم . بیاخودت ملاحظه کن وببین که چه چیزها ازدست داده ام درحالی که هیچ ازوصالِ توبهره ای نبرده ام. اوبایادآوری وبازگوییِ چیزهایی که ازدست داده،قصدِتحریک سازی وجریحه دارنمودنِ احساساتِ یار رادارد.
سایه ای بردلِ ریشم ای گنجِ روان
که من این خانه به سودایِ توویران کردم......
اگــر چــه خــرمـــن عــمــــرم غــم تـو داد بـه بـاد
بـه خــــــاک پــــای عـزیـزت کـه عـهـد نـشکـستـم
عمر به خرمنی تشبیه شده که غمِ هجران برباد داده است. اگر چه عمرم در راهِ غمِ عشقِ تـو سپری شد،بااین همه به خاکِ پایِ عزیزِ تو سوگند میخورم که عهد و پیمان با تـو را نشکسته ام وبی وفایی نکرده ام وهرگزنخواهم کرد.
حافظِ گمشده راباغمت ای یارِ عزیز
اتّحادیست که درعهدِ قدیم افتادست
چو ذرّه گـر چـه حقـیــرم ، بـبـیـن بـه دولـت عشق
کـه در هـوای رُخـت چـون بـه مـهـــــر پـیــوسـتــم
حافظ هرجاکه گلایه ای کرده وازفقیری وبی چیزی وازدست دادنِ دل ودین ودانش شکوه ای نموده،بلافاصله به بهره مندی ازدولتِ عشق نازیده وباافتخار وغرور ازاین موهبتِ الهی یادکرده است.
اگر چه مانندِ غبارِ کوچکی بی چیز وفقیر هستم ، امّا به یمنِ عشق در آرزویِ دیدنِ رخسارت بـه خورشید رسیده وپیوستهام ،همچون ذرّه ای به آفتاب وصل شده ام.
به هواداریِ اوذرّه صفت رقص کنان
تالبِ چشمه ی خورشیدِ درخشان بروم
بـیــــار بـاده کـه عـمـریست تـا مـن از سـر امـن
بـه کـُنــــج عـافـیـت از بـهـر عـیـش نـنـشـسـتــم
شراب بـیاور که من مدّت زمانی طولانیست فرصتی پیدانکرده ام باخیالی آسوده و آرام در گوشهیِ سلامت به خوشگذرانی و عشرت بپردازم .من برای رسیدن به معشوق لحظهای آرام و قرار نداشته ام.
نخفته ام زخیالی که می پزد دلِ من
خمارِ صدشبه دارم شرابخانه کجاست؟
اگـر ز مــردم هـُشـیــــــــاری ، ای نـصـیـحـت گــو
سـخـن بـه خـاک مـیـفـکـن،چـرا که مـن مـسـتـم
ای نصیحتگـو ! چنانچه تو مصلحت اندیش وعقل گراهستی وقصدداری بانصیحت کردن مرا ازپرداختن به عشق بازداری، ارزشِ خود را نگهدار وخاموش باش. زیرا که من مستِ میِ عشقم و هرچه توبگویی به گوشِ من فرونخواهدرفت وسخنانِ تو به خاک خواهد افتاد.
به آدم مست هر چه بگویی متوجّه نیست.
"مردم هشیار" عقلا و اهلِ فلسفهاند ، هوادارنِ عقلـنــد ، از نظر عرفا و عاشقان به ویژه حضرتِ حافظ اینان راه گم کردگانند ، ناپختگان وخامـانی هستند که قادر به درک وفهمِ مراتبِ عشق نیستند.
خداراای نصیحتگو حدیث ازساغر ومی گو
که نقشی درخیالِ ما ازاین خوشتر نمی گیرد
چـگــــــــونـه سـر ز خـجـالـت بـر آورم بــرِ دوسـت
کـه خـدمـتـــــــــی به سـزا بـر نـیـامــد از دسـتــم
عاشق همیشه می خواهد برایِ معشوق خدمتی شایسته انجام دهد هرخدمتی هم کرده باشد باز شرمساراست ودوست دارد خدمتِ بهتروشایسته ترانجام دهد.
چگونه میتـوانم درمقابلِ معشوق ازخجالت سربرآورم؟ من که نتوانستهام خدمتی شایسته ودر خور ِ شأن ومنزلتِ او بـکـنـم .
دل دادمش به مژده وخجلت همی برم
زین نقدقلبِ خویش که کردم نثارِدوست
بـسـوخـت حــافــــــظ و آن یـار دلــنــواز نـگـفـت
کـه مـرهـمی بـفـرسـتـم کـه خـاطـرش خـسـتـم
حافظ درآتشِ هجرانِ آن یـارِ مهربان و دلنواز سوخت امّا عجبابا این همه مهربانی که یارداردهیچ توّجهی به مانکرد!.او بااینکه خاطرِ مارا رنجور ومجروح ساخته هیچ نگفت که حال که دل و جانِ عاشقِ خودرا آزردهام لااقل التفاتی کرده ومرهمی برزخمِ اوگذارم.
گفتم آه ازدلِ دیوانه یِ حافظ بی تو
زیرلب خنده زنان گفت که دیوانه ی کیست؟
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه که به انتظار خستی
بیت تخلص این غزل از این بیت حصرت سعدی آمده است
این غزل را "در سکوت" بشنوید
به غیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طرف بر بستم
دین در اینجا به معنیِ باورهای تقلیدی آمده است و انسانِ باورمند بدون تردید خود را عالم و دانا تر از دیگرانی می داند که به باورهایِ او اعتقادی ندارند، درواقع آنان را گمراه و نادان می داند و حافظ می فرماید از خواصِ عاشق شدن به معشوقِ ازل این است که باورهایی را که دین می پنداشته از دست داده است، دینی که توهمِ دانستن و علم را برای او یا هر باورمندی دیگر به همراه می آورَد، چنانچه میپندارد ناباوران به دینِ ارزشمند او آگاهی ندارند وگرنه که آنان نیز قطعن به باورهای او میگرویدند، در مصراع دوم بیا بگو یعنی آگاهانه بگو و حافظ از معشوقِ ازل که آگاه و دانایِ مطلق است سؤال می کند بگو که عاشقی چون حافظ بجز از دست دادنِ چنین دینی که تا پیش از عاشقی به آن معتقد بود و توهمِ دانستن بیش از سایرین چه طرفی از این عشق بسته است، البته که چنین از دست دادنی لازمه شروعِ عاشقی و بسیار ارزشمند است که هر عاشقی شهامت و شایستگیِ رهایی از آنچه دین می پنداشته و توهمِ دانستن و دانایی را ندارد، رستمی همچون حافظ است که اینچنین به یکباره در می یابد هیچ نمی داند و نمی خواهد بوسیله دانشِ توهمیش دیگران را جذبِ دینِ خود کند.
اگرچه خرمنِ عمرم غمِ تو داد به باد
به خاکِ پایِ عزیزت که عهد نشکستم
خرمنِ عمر کنایه از اندوخته هایی ست که انسان در طولِ زندگی جمع آوری می کند، شخصِ دیندار عباداتش را خرمنِ عمر می داند آنچنان که شخصِ دنیوی ثروت و دارایی هایِ جمع آوری شده را، اما پس از اینکه حافظ و یا عاشق باورها و دانشِ توهمیِ خود را از دست بدهد غمِ ارزشمندِ عشق به معشوقِ الست بر او مستولی می گردد، غمی که موجبِ بر باد دادنِ خرمن و حاصلِ عمرِ او می شود که درواقع همه بی حاصلی و بی ثمری هستند، حافظ به معشوقِ الست عرضه می دارد و قسم می خورد که با وجودِ برباد دادنِ خرمنِ توصیف شدهٔ عمرش که همان دین در بیتِ نخست است هرگز عهد و پیمانِ موسوم به الست را نشکسته و همچنان بر عهدِ خود برایِ زنده شدنش به عشق در دنیایِ فرم پابرجاست و این رها کردنِ دین و دانش بر باورِ او به عشق تاثیری نداشته و بلکه ضرورتی برای عاشق شدن و وفای به عهدِ الست یا همان دینِ حقیقی است.
چو ذَرِّه گرچه حقیرم ببین به دولتِ عشق
که در هوایِ رُخت چون به مِهر پیوستم
ذراتِ معلق در هوایی که در پرتو نورِ خورشید دیده می شوند بنظر می رسند رقص کنان بسویِ منشأ نور در پروازند تا به خورشید بپیوندند و حافظ پروازِ عاشقانه اش بسویِ منشأ نور را همانگونه می بیند، انسان که در برابرِ کائنات کمتر از ذره ای میکروسکوپی می باشد اگر عاشقانه در هوایِ دیدار به مِهر بپیوندد و درآمیزد با او یکی خواهد شد و زان پس ذره نیست و بلکه خورشیدِ با عظمت و بینهایت خواهد بود، حافظ به معشوقِ الست عرضه می دارد که ببین به دولتیِ سرِ عشق و هوایِ دیدارِ رخت چگونه به مِهر و خورشید که همان مِهر و عشق است پیوسته و با او یکی شده است. و این امکان پذیر نیست مگر آنکه عاشق، دین و دانش و متعاقبِ آن خرمنِ عمر را برباد دهد.
بیار باده که عمریست تا من از سَرِ امن
به کنجِ عافیت از بهرِ عیش ننشستم
از سرِ اَمن یعنی بمنظورِ طلبِ امنیت و داشتنِ آینده ای مطمئن (احتمالن در سرایِ باقی!) و کنجِ عافیت یعنی کُنجِ سلامت و بدونِ آنکه انسان بخواهد خطر کند، منظور از بهرِ عیش بخاطرِ طمع به بهشت است که در دینِ سطحی، باورمندان با توصیفاتِ ذهنی از بهشت و عباداتی سطحی تر آرزویِ رسیدن به شیر و عسل و شراب و یا دستیابی به حوری های بهشتی را دارند، حافظ میفرماید به میمنتِ اینکه او هرگز در طولِ عمر خود چنین خیال های خام و بی پایه ای را در سر نمی پرورانده است باده را بیاورید یا به قولِ امروزی ها شامپاین باز کنید و جشن بگیرید.
اگر ز مردمِ هُشیاری ای نصیحت گو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
حافظ در ادامه بیت قبل کسانی را که در کُنجِ عافیت نشسته اند، اهلِ خطر کردن نیستند و در سر هوایِ پاداشی امن یا بهشت را دارند مردمِ هشیار نامیده است که بر مبنایِ عقلِ خود متوهمانه گمان می کنند راه را یافته اند و امثالِ حافظ هستند که در خطا بسر می برند، پس باید آنان را نصیحت و یا بقولی ارشاد کنند تا از خیرِ راهِ پر خطرِ عاشقی بگذرند و در کُنجِ عافیت با طمع به پاداش و بهشت به عبادت بپردازند، اما حافظ که عُمری و برای لحظه ای نیز اهلِ نشستنی چنین منفعلانه نبوده است می فرماید ای نصیحت گو، سخن بر خاک میفکن، یعنی کلامت را قدر بدان و برایش ارزش قائل شو و بیهوده مگو، چرا که حافظ مست است و به همین جهت راهِ پرخطر عاشقی را برگزیده است. انسانِ هُشیار و عاقل اهلِ خطر نیست.
چگونه سر ز خجالت برآورم بَرِ دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
پرستش و مهرورزی در عرفان به معنیِ خدمت آمده است، پس
حافظ همین مستیِ خود را تنها توشه و خدمتی می داند که از عهده اش بر آمده و در برابرِ حضرتِ دوست خجالت زده و شرمنده شده و افسوس می خورد که بیش از این خدمتی( عشق ورزیِ) به سزا از دستش بر نیامده است، و اگر خدمت را به معنیِ معمولش در نظر بگیریم نیز البته که حافظ فروتنانه چنین سخن می گوید، چرا که خود فرموده است " من که ره بردم به حُسنِ گنج بی پایانِ دوست/ صد گدایِ همچو خود را بعد از این قارون کنم" و چه خدمتی بزرگتر از این به خود، جهان و جهانیان از کسی ساخته است؟
بسوخت حافظ و آن یارِ دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم که خاطرش خَستم
مرهم یعنی نوشدارو، خاطر به معنیِ ضمیر و قلب آمده، و خستن در اینجا یعنی آزرده شدن بر اثر غمِ فِراق، پسحافظِ مست که از غمِ آن یارِ دلنواز خرمنِ عُمر بر باد داده است در غمِ عشقش می سوزد درحالیکه آن یار با خود نگفت که مرهمی برای شفایِ خاطرِ آزرده اش بفرستد، یعنی بی نیازیِ مطلقِ حضرت دوست و نیازمندیِ انسان به مرهم و پیغامهایی معنوی که در قالبِ ابیاتی حکیمانه بر زبانِ حافظ جاری می گردند و موجبِ شفایِ دلِ آزرده ی عاشقانی می گردد که عهد نشکستند و یا اگر شکستند قصدِ بازگشت به آن عهد را دارند.