غزل شمارهٔ ۳۱۱
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۱۱ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۳۱۱ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۱۱ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۱۱ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۳۱۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۱۱ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۱۱ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۳۱۱ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۳۱۱ به خوانش آرش خیرآبادی
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۳۱۱ به خوانش محمدرضا ضیاء
حاشیه ها
در نمونه ای از دیوان حافظ به تصحیح تیمور برهان لیمودهی چاپ 1368 انتشارات کاویان بعد از بیت پنجم این دو بیت وجود دارند.
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب / بو که سیری بکند زان مه ناکاسته ام
حاش الله که بود از تو مرا هیچ دریغ / جان من صرف رهت هم زرو هم خواسته ام
این بیت رو بشه شاید فقط در یک کلاس غزل تدریس کرد؛ وگرنه نباید دنبال مفهوم خاصی از اون گشت.
اوه. چه اشتباهی کردم. منظورم تمام غزل بود.
وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام. همین بیت برای تربیت یک ملت کافی است. چیزی که این روزها به وضوح از عدم درک آن رنج می بریم. همه از درد فراری هستند و بیشتر و بیشتر همچون موجوداتی کور و کر به دنبال راحت طلبی . غافل از اینکه راحت طلبی از رنج حاصل می شود.
عـاشـق روی جـوانی خوش و نوخاسته ام
و زخدا دولت این غم بـه دعا خواسته ام
خوش : مَه روی و دل ستانده، دلـپسند نوخاسته : نـوباوه ، نـورسیده ، تازه به سنّ بلوغ رسیده
"دولتِ این غم" یعنی آنقدرمشتاق ِاین عشقبازی هستم که غم واَندوهِ این ماجرا برای من "دولت" به معنای سعادت ورستگاریست.
عشق اگر صمیمانه وصادقانه وقلبی باشد،غم واندوهش، مثل ِ غمهای دنیوی آزارَنده وعذاب آور نیست، شادبخش است. غمی مطبوع، روح افزا و دلپذیر است آنچنان که غم ِ عشق ازشادی ِ دنیوی دلگشاتراست. دربعضی نسخه وزخدا شادی این غم به دعاخواسته ام آمده ،ولی بنظر"دولتِ این غم" حافظانه تراست.گرچه درمعنا تفاوتِ چندانی ندارند.
چون غمت را نتوان یافت مگردردل شاد
ما به امیّد ِ غمت خاطرشادی طلبیم!
"جوانی" نمادِ طراوت وتازگی، زیبایی و زمان مناسبِ عشقبازیست .
معنی بیت : شیدا وشیفتهی چهرهی جوانی تازه قدکشیده هستم و دردعاها ورازونیازهایم باخداوند، تـوفیق داشتن غم این عشق را خواستارم. ازخداوند کمک واستمداد می طلبم که یاری کند تا این عشقبازی صورت پذیرد.
بنظرمی رسد حافظ درطول زندگانی، عشق های زیادی (به غیرازعشق حقیقی به معشوق اَزلی) تجربه کرده است. حافظ قلبی عاشق پیشه دارد. قلب تنها جائیست که هرچه ساکنان آن بیشترباشد وسیع تر وپهناور می گردد. قلبِ حافظ نیز این چنین شده وهرازگاهی، عاشق گلچهره ای می گردد. عشق هایی که ازاین دست هستند، به عنوان اِستارت وروشن شدن ِ موتورعشقبازیست. حافظ وافرادِ عاشق پیشه، همیشه ازاین رُخدادها استقبال کرده وآن را سعادت ودولت قلمداد می کنند. زیرا فقط دراین حال وهواست که آدمی طعم ِ دلپذیر زندگانی راچشیده وعاشقانه آماده ی بهره مندی ازنعمتهای خدادادی ودرنهایت سپاسگزاری ازخداوند می گردد.
بیا که چاره ی ذوق ِ حضور ونظم امور
به فیض بخشی اهل نظرتوانی کرد.
عـاشـق و رنــد و نـظـربــازم و مـیگــویـــم فـاش
تـــا بــدانــــی کــه بـه چنـدیـن هـنــر آراسـتــهام
"رنـد" درنظرگاهِ حافظ معنایِ خاصی دارد. کسی است که ازبندِ تعلّقاتِ دنیوی وحتّا مذهبی رسته وآزاد اندیشانه رفتار می کند.به حدّی رسیده که خوب وبَد را ازهم تمیزدهد. اراده واختیار خودرا به کسی نمی سپارد. مگرآنکه مثل ِ حافظ انسانی پاک باطن وروشن ضمیر (پیرمُغان) پیداکرده ودنباله رو اومی گردد. خودِ حافظ نیزچنین کرد، فقط ازپیرمُغان اطاعت می کند. هرچه اوفرماید حق است. رند کسی است که اگرشخص ِ روشن ضمیری پیدانکرد، درکارگاه خیال دست به آفرینش می زند! ابتدا انسانی کامل راتجسّم کرده وهرچه فضیلت وپاکی، ونیکوئیست به اومی بخشد،سپس بنده ومُریدِ اومی گردد قبلن نیزگفته شده شاید حافظ خودنیز دست به چنین کاری زده و"پیرمُغان" را دردرونِ خویش آفریده یا کشف کرده، ودرنهایت مُریدِ اوشده است. دراین احتمال،"پیرمُغان" یک شخصّیتِ خیالیست که همه ی فضایل ِ اخلاقی را داراست.
رندی ِ حافظ بارندی ِ سعدی ومولوی و دیگران متفاوت است."رنـد حافظ" ابَرمرد است. رندی حافظانه یعنی سبکباری، بی آزاری، وارستگی، مِهرورزی، ازخودگذشتگی،وخلاصه "رند" یعنی هرآنکه زهرچه رنگِ تعلّق پذیرد آزاد بوده باشد.
"رنـدی" ونظربازی وعاشقی سه رکن ِ بنیادین ِ شخصیّتِ به ظاهرمتناقض ودرباطن متعادل ِحافظ است.
"نظربازی" حافظانه نیز برجسته تر ومتمایزترازسایرین است. درنظربازی حافظ، پاکدامنی وصداقت موج می زند وازهرزه گی وشهوت مبرّاست.
حافظ نظربازی صادق وعاشق است.نظرش ازآلودگی پالایش وتصفیه شده است.
رنـدی که حافظ معرّفی کرده وخودرا باافتخار"رند" می نامد، نقطهی مقابل عابدان ریاکار و زاهدانِ متعصّبِ پیشِ پابین قرارگرفته وآگاه به بخشی ازاسرارِ حق است.
راز درون پـرده ز رنـدان مست پـرس کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
برگردیم به معنی بیتِ:
عاشق و رنـد و نظر بازم و میگویم فاش ....
حافظ باشجاعت درآن روزگاران که فضای بسیاربسته ای برای وارستگی وآزادی بوده،فریاد می زند من عاشق پیشه ای رند ونظربازم وازهیچ کس واهمه ای ندارم. درمصرع دوّم دوباره تاکید برهمان سه اصلِ : عاشقی ورندی ونظربازی می کند وآنهارا به عنوانِ هنرهایش معرّفی می کند.
هنرحافظ شعرسرودن وغزل گویی نیست.بلکه هنراصلی او عشق ورزی ونظربازی ورندیست. در شعر حافظ اغلب هر جا واژه ی "هنر" آمده، معادلش عشق است.
عشق می ورزم وامیّد که این فنِّ ِ شریف
چون هنرهای دِگر موجبِ حرمان نشود.
شـرمم از خـرقـهی آلودهی خـود میآـد
کـه بـرو وصله بـه صد شعبده پیراسـتهام
"خرقـه": جامهی ویژه ی صوفیان، آستین دار وجلو بسته ، که از سَر پـوشیده و از سر بیرون میآورند.
حافظ ازخرقه پوشی بیزاربود! خرقه پوشیدن ردنظرگاه حافظ،یعنی متمایز کردن وجداساختن ِ خد ازصفوفِ مردمان وخودنمایی! "خرقه" جزشعارنیست و نمی تواند نشانِ آدمیّت باشد. انسانها بر اعمالشان قضاوت می شوند نه لباسشان.
بعضی ازصوفیان ِ متظاهرتر، لباس زبـر و خشن میپـوشیدهاند(خودآزاری می کردند وچنین وانمودمی نمودند که ازراحتی ِ این دنیا چشم پوشی کرده اند! خرقه رنگهای مختلف داشته : کـبـود ، مرقـّع (رنگارنگ و تکّه تکّه) و از دید عرفا انواع مختلفی مثل : هزار میخی ، خرقهتبـرّک و . . . بوده ، "خرقهتبـرّک" که از ولیّ به شاگرد و مُریـدی که لیاقت پـیـدا میکرده میرسیده و چون دست به دست، به نسل بعد میرسیده کهنه بوده و بخیه و وصله های بسیار میخورده ، شاید هم عمدن خودشان وصله دار درست میکردند.
در شعر حافظ : خرقهی آلوده ، خرقهی ازرق ، خرقهی پشمین ، خرقهی تقوی ، خرقهی زهد ، خرقهی سالوس ، خرقهی ریـا ، خرقهی می آلود و . . . آمـده تمامن نکوهیده وآلوده به ریا وتظاهراست. کسی که قصد ونیّتِ صادقانه داشته وبرای خدمت به خلق آستین بالا زده باشد هیچ نیازی به هیچ نوع لباس وخودنمایی ندارد!
معنی بیت : من از این خرقهی آلوده به ریایی که دارم وبرروی عیبهایم می پوشم، شرمَم میآید. زیرا که بر آن صد وصلهی شـَعـبده زدهام.چرا؟
زیراکه با این نیزنگ وحیله ها می خواهم درنظرمردم ، خودرا بنده ی پرهیزگار وباتقوانشان دهم! آنها به من اعتمادکنم ومن به منافع شخصی ِ خود سروسامان بخشم.!
خرقه پوشیّ ِ من ازغایتِ دینداری نیست
پرده ای برسرصدعیبِ نهان می پوشم
خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز
هـم بدین کار کمر بسته وبر خاسته ام
شمع نمادِ عاشقیست.می سوزد ومی سازد. شاعر درمقام همدردی خطاب به شمع می فرماید:
ای شمع که خوش می سوزی وگویی که در حسرتِ پروانه ای، درسوز وگدازهستی، غم مخور تنهانیستی، بسوز نیکو بسوزکه من نیزهمانندِ تو،اراده کرده ام درحسرتِ آن جوان ِ خوش ونوخاسته، به سوز وگداز مشغول شوم. من هم اکنون آمادهی همین کار شدهام.
همان نکته ای که دربیتهای پیشین موردِ اشاره قرارگرفت. دلباختن، اِستارت ویک شروع است. حافظ درمطلع ِغزل دل به یک نوجوان باخته،بنابراین اِستارت کارزده شده، موتور عشقبازی روشن شده، وحالا به شمع می فرماید که من هم مثل ِ تو به سوز وگدازآمادگی دارم بسوز وخوش بسوز که من هم آمدم. ضمن ِ آنکه کمر بستن ِ حافظ،دراینجا بابندی که دورِشمع حالا برای تزئین یاهرچیزی می بستند تناسبِ شاعرانه ای دارد. برخاستن ِ حافظ با ایستاده سوختنِ شمع نیز تناسب دارد.سوزوگداز واشگ ریختن واندک اندک کاسته شدنِ جان ودل حافظ با شمع تناسب زیبایی دارند.
ای مجلسیان سوز دلِ حافظ مِسکین
ازشمع بپرسید که درسوز وگداز است.
باچنین حیرتم ازدست بشد صرفه ی کار
در غـم افـــزودهام ، آنـچ از دل و جـان کاسته ام
حیرت یکی ازمراحل سلوکِ عارفانه است. این بیت دلیلِ روشنیست که عشق های زمینی ِ حافظ، یک آغاز برای عشقبازی وانتقال به عشق ِ حقیقیست. دراین غزل چنانکه ملاحظه شد حافظ عاشق ِ نوجوانی باطروات وتازرسته گردیده وهمانندِ شمع به سوز وگداز افتاده است. ( احتمالاً پسر،مُغبچه ای که بیش ازدهها بار دل حافظ را ربوده وعاشقش کرده اند.) بسیاری ازمنتقدین، بااستناد به اشعاری ازاین دست:
"ای نازنین پسر توچه مذهب گرفته ای
کت خونِ ما حلال ترازشیر مادر است"
کت( که تورا)
حافظ را متّهم به هوسرانی وحتّا هم جنس بازی متّهم می کنند! درحالیکه درنظرگاهِ حافظ عشق های این چنینی، آغاز یک رویدادِ بزرگِ عاطفتیست که منتهی به شاهراهِ عشق حقیقی می گردد. فرق ِ بین نظربازی ِ عارفانه باچشم چرانی وهوسرانی اززمین تاآسمانست. چنانکه درپایان این غزل نیزشاهدهستیم که حافظ عشق ِ زمینی را اِستارت زده وداینک درحال ِ ورود به مرحله ی "حیرت" است.
بحث درموردِ پیرامون انواع واقسام ِ "حیرت "ساعتها زمان نیازدارد. همینکه بدانیم شعله یِ آتش عشق که شدّت گرفت، عاشق واردِ مرحله ی حیرت می شود کافیست. پیش نیاز ومقدّمه یِ حیرت نیزشک وتردید است.سپس مراتبِ حیرت آغاز می شود : در ابتدای حیرت، عاشق به حال و هستی ِ خود التفات و آگاهی دارد. پس از آن حالتی است که عاشق از حالِ خود بی خبر است اما به هستیِ خود آگاهی دارد که به این حالت دهشت گفته میشود. آخرین درجه ی حیرت حالتی است که عاشق نه تنها از حالِ خود بلکه حتی از هستیِ خود نیز غایب است که به آن بُهت گفته میشودوالی آخر …..
آتش ِ عشق ِ نوجوان دردرون حافظ شعله ورشده و شاعر واردِ آستانه یحیرت شده است. گویی ازحالی که پیدا کرده به تردید افتاده می فرماید:
بااین وضعیّتی که دراشتیاق به آن نوجوان پیداکرده ام صلاح ومصلحتِ خویش را ازدست داده وچونان سرگشته ای درحیرت فرومانده ام. نفع وزیان ِ خویش نمی دانم. درمصرع ِ دوّم حافظ به حالِ خویش آگاهی دارد ومی داند که تردید به جانش افتاده است ازاین رومی فرماید: این چه عشقیست؟ خونِ دل می خورم، ازجان ودل می کاهم وبرغم وغصّه هایم می افزایم.
شهریار روانشاد که خود را دانش آموخته ی مکتبِ حافظ می دانست درغزلی بسیار زیبا وبیادماندنی وای بساحافظانه، درموردِ کاهش ِ جانی که حافظ دراینجا بدان اشاره کرده می گوید:
امشب ای ماه به دردِ دلِ من تسکینی
اخرای ماه توهمدردِ من ِ مسکینی
کاهش ِ جانِ تو من دارم ومن می دانم
که توازدوری ِخورشیدچه ها می بینی!
هـمـچـو حافـظ بـه خرابات روم جامه قبا
بـوکه در بر کشد آن دلبر نـو خاسته ام
"جامه قبا کردن" کنایه از چاک زدن و پاره پاره کردن "خرقه"است. خرقه جلوبسته است آن را ازسربیرون می آورند وقبا جلویش بازاست وآن را بادگمه یا زیپ می بندند. حالاحافظ می خواهد خرقه ی جلوبسته را ازشدّتِ اشتیاق پاره کرده ومثل ِ قبا ازتن خارج کند. به دوعلّت:
1- اصلاً فلسفه ی پوشیدنِ خرقه، علامت دادنِ به دیگرانست. شعاردادن است. علامت برای اینکه من پرهیزگارم، شعاربرای اینکه من به دنیا مال ومنال وعشق های ِ زمینی وهرچه که متعلّقاتِ دنیویست، پشت کرده وقصد پرداختن به درون را دارم. حالا حافظ که به ظاهر خرقه پوش است عاشقِ آن نوجوان شده است! خرقه پوشی دراینجا زیرسئوال رفته است. اوازبین ِ عشق ِ زمینی وخرقه پوشی می بایست یکی را انتخاب کند! حافظ دل به دریا می زند، ازشدّتِ اشتیاق، عشق ِ زمینی راانتخاب می کند. اوقصد دارد خرقه را پاره پاره کرده وبه خرابات که جایگاه نقطه مقابل ِ خانگاه است برود وازاین صوفیگری بگریزد. انتخاب اوعشق است.
2- چون انتظار دارد پس ازآنکه معشوق اورا درخرابات دید درآغوش کشد، می خواهد تماس ِ بدنی ِ بیشتری با بدن ِ معشوق داشته باشد. مطلبِ مهمّی که دراین بیت نهفته است این که خرقه پوشی، مانع از نزدیک شدن ِ به دوست ولذّت بردن ازتماس ِ بادوست است. خرقه ونشان وپرچم را کناربگذار وهرچه می توانی سبکبار وعریان ترشو وبه دورازهرگونه تعلّقاتِ دنیوی، خالص وبی آلایش وبی روی وریا به سمتِ دوست برو تاحظّی که می بری دربالاترین حدّش بوده باشد.
"بـو که"یعنی شاید که ، آرزو دارم که ، به این امید که .
"دلبر نوخاسته" همان معشوق نوجوان زیبایی است که در اوّل غزل عاشق او شده است.
معنی بیت : مثل حافظ به کوی عشق میروم و این پرچم ونشان ِ پرهیزگاری را(خرقهام را) بیرون میآورم وپاره پاره می کنم . انتظاردارم و امیـدوارم که آن معشوقِ نـوجوان، مرابپذیرد،ببیند که درراهِ عشق او ازفرقه ی صوفیگری خارج شدم ومرا در آغوش بـکـشـد.
دراینجا نکته ی جالبی که وجود دارد این است که برای عاشق حتّا ازنوع عشق های زمینی، فرقه ومَسلک ومذهب اهمیّتِ چندانی ندارند. مذهبِ عاشق را معشوق مشخّص می کند. بنابراین اگر ازیک عاشق بپرسی چه مذهبی داری؟ او جز خنده پاسخی نخواهد داشت. درامروزه نیز ازاین اتّفاقات رُخ می دهد. دونفر از دومذهبِ متفاوت وبعضاً متقابل وضدّ همدیگر عاشق ومعشوق می شوند وبه سببِ اشتیاقی که برای رسیدن به وصال دارند یکی ازطرفین پیشقدم شده وازمذهبِ خود خارج می شود تا ازدواج صورت پذیرد. به اصطلاح خرقه ازسربه دَرآورده وپاره پاره می کند تا به معشوق بپیوندد. درعشق ِ حقیقی وآسمانی نیزچنین است.چراکه مذاهب ومسلک ها طریق وراهِ رسیدن به معشوق است. حال اگروصال به طریقی دیگر دست دهد عاشق،بی درنگ مسلک وفرقه ی خویش را رها کرده وبدان طریقی که دسترسی به معشوق میسّرتراست می پیوندد.
عاشقان رابرسر ِ خودحُکم نیست
هرچه فرمان ِ توباشدآن کنند.
شعر بسیار زیبا،اما بیت مربوط به شاهد بازی همچو لکه ای چسبیده به صفحه سپید شعر است.شاهد بازی حافظ اصلا قابل درک نیست.
شرح غزل شماره 311: عاشق روی جوانی خوش نوخاستهام
معانی لغات غزل (311)
خوش : خوشرفتار، دلپذیر .
نوخاسته : نوجوان، نورسیده، تازه پا به میدان اجتماع نهاده .
عاشق : عاشق آن باشد که معشوق را فراموش کند که عاشق را حساب با عشق است. با معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وی عشق است و حیات وی از عشق باشد ولی عشق او را مرگ باشد که از عشق چندان غصه و درد و حسرت بیند که نه در بند وصال باشد و نه غم هجران خورد زیرا که نه از وصال او را شادی آید و نه از فراق او را رنج و غم نماید همۀ خود را به عشق داده باشد (در جستجوی حافظ، به نقل از تمهیدات، صفحه 101) .
رند : لاقید، لاابالی، آنکه ظاهر خود را در ملامت دارد و باطنش سالم باشد .
نظر باز : کسی که به روی زیبا نظر کند و لذت ببرد. « غزالی خاطر نشان می کند که اگر کسی از زیبایی آن گونه لذت ببرد که از نظر در سبزه و آب روان لذت می برد، نشانه ی آن است که شهوت در وی فروکش کرده است … به نظر می آید که در مسئله (نظر)، حافظ نیز همان رأی سعدی و شیخ روزبهان را دارد که مثل غزالی، می پنداشته اند وقتی از روی شهوت و هوس نباشد در آن ایراد نیست. » (از کوچه رندان)
نظر باز : صفت فاعلی مرکب مرخّم و در اصل به صورت نظربازنده بوده که مصدر آن نظر باختن و به معنای : نگاه و در پَسِ آن دل را از دست دادن است (در جستجوی حافظ)
نظر باز : کسی که به نگریستن به چهره زیبارویان عادت دارد. بسیاری از عرفا از جمله صدر الدّین قونوی ـ اوحد الدّین کرمانی ـ شیخ روزبهان ـ مولوی و حافظ به مقتضای (المجاز قنطرة الحقیقت) اعتقاد داشته اند که عشق زیبا چهرگان و نظربازی، وسیله ی نیل به جمال و کمال مطلق است. به همین دلیل شیخ روزبهان به (یوسف) که نمونه جمال است توجهی خاص دارد و حافظ نیز بنده طلعت کسی است که (آن)ی دارد و بالصّراحه می گوید : گر مُرید راه عشقی فکر بدنامی مکن. شیخ صنعان، خرقه رهن خانه خمّار داشت (در جستجوی حافظ).
پیراسته ام : پیرایه کرده ام .
خوش بسوز : با حالت خوش و نشاط بسوز .
جامه قبا : با جامه یی که از جلو چاک خورده و باز باشد .
معانی ابیات غزل (311)
1) عاشق روی نوجوانی خوشرفتار و نورسیده ام، و (خود) از خداوند شور و شوق و شادی حاصله از غم این عشق را درخواست کرده ام .
2) آشکارا می گویم که من عاشق و وارسته و جمال پرستم تا بدانی که وجود من به چه هنرهایی آراسته است .
3) از خرقه خود که به گناه آلوده و بر آن صد نیرنگ وصله زده ام شرمسارم .
4) ای شمع از غم او بسوز و بگداز که هم اکنون من هم به همین منظور آماده و بر پای خاسته ام .
5) با این همه کارکُشتگی، عنان اختیار از دست من به در رفت و هرقدر که دل و جان را فرسوده و از دست داده ام به اندوهم اضافه شده است .
6) مانند حافظ با پیراهنی که از گریبان چاک داده ام به سوی خرابات می روم، شاید که آن محبوب نوجوان مرا دربرکشد .
شرح ابیات غزل (311)
وزن غزل : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
بحر غزل : رمل مثمّن مخبون محذوف
*
در جای دیگر گفته شد که هرچه از زمان حافظ به دور می شویم معنی کلمه شاهد از پسر زیباروی به محبوب زیباروی تغییر می یابد و این به دو لیل است یکی اینکه رسم برده فروشی به تدریج ملغی و داشتن غلام زیباروی آنچنان که در زمان سلاطین ترک و از قدیم معمول بوده از بین می رود. دیگر اینکه در جامعه تشیّع حساسیّت و منع شرعی باعث براندازی این رسم و عادت می شود. از طرف دیگر، در جامعه تشیّع، صوفی گری جای مناسبی ندارد و راه صوفیان از متشرّعین جداست، به همین دلیل شیوه نظربازی را که صوفیان اکثراً به شرط آنکه از شهوت به دور باشد مباح میدانند عمل زشت به حساب می آید که جای افتخاری برای آن نمی ماند. به عنوان مثال اگرهمین غزل حافظ را در حال حاضر برای جوانان کمتر از بیست سال قرائت کنیم شاعر را مردی هم جنس باز تصوّر می کنند حال آنکه بر طبق عقاید صوفیه حکم مسئله فرق می کند و شایسته است در شرح این غزل آنچه را که دکتر زرّین کوب در کتاب از کوچه رندان در این باره شرح داده اند به اختصار بازگو شود تا موضوع هرچه بهتر روشن گردد :
« … این مسئله نظر ـ نظر به خوبرویان در نزد فقیهان و صوفیان که حافظ به حکم رابطه یی که در مدرسه با آن ها داشت و با انکارشان آشنا بود نیز سابقه یی دراز داشت. اِبنِ داود معروف که بعد از پدر در رأس فرقه (ظاهریّه) باقی ماند و در واقعه محاکمه ی حلاج رأی به تکفیر او داد، نظر بر زن بیگانه و بر کودک موی نارسته را مباح می دانست … ابوحمزه بغدادی هم در این باره اشکالی نمی دید و آن را بدان سبب که میل شهوانی را در انسان در مجرای دیگر می اندازد و از بین می برد همچون نوعی ریاضت تلقی می کرد . محمّدبن طاهر مقدّسی (557م) هم کتابی در این باب نوشت و به جواز آن رأی داد، چنانکه از صوفیان نیز کسانی چون احمد غزّالی، اوحد الدّین کرمانی و شیخ عراقی ظاهراً طلعت خوبرویان را مظهر جمال غیبی می دیده اند. حافظ نیز که آشکارا خاطرنشان می کند : در نظربازیِ ما بی خبران حیرانند. بی هیچ شکّ می بایست در مسئله (نظر)، مشربی شبیه به طریقه روزبهان و عراقی داشته باشد. به علاوه وقتی وی از (نظر) صحبت می کند و با ایهام زیرکانه یی که خود یک ویژگی عمده در طرز بیان او به شمار است از آن (چیزی مثل علم)، می سازد . ناچار می توان پنداشت که باید در این تعبیر، تمام آنچه را که چنین لفظی در فرهنگ عصر او می توانست القا کند به جدّ و هزل به هم درآمیخته باشد. در عین حال در علم کلام هم مفهوم (نظر) بی آنکه ربطی به تعبیر صوفیانه و شاعرانه یی آن داشته باشد چنان وسعت و غنایی دارد که میر سیّد شریف جرجانی در شرح موافق خود تنها در باب آنچه مربوط به کلام می شود فصل مبسوطی به (نظر) اختصاص می دهد و این امر نشان میدهد که آنچه لفظ (نظر) در ذهن یک شاعر عارف مسلک اهل مدرسه می توانسته است القا کند تا چه حدّ گونه گون و سرشار و پرمایه بوده است … »
اینک که مسئله نظربازی تا حدّی روشن شد حافظ که شیوه صوفیان و فرقه ملامتیّه را می پسندیده و بیش از هشتاد بار خود را رند ویا رند و نظر باز معرّفی می کند در این غزل خود را شیفته جوانی خوشرفتار که کارگر میخانه یی بوده است معرفی می کند اما در همان بیت نخستین، خواننده را از اشتباه بیرون می آورد و همانطور که در معنای لغت عاشق در همین غزل گفته شد مقصود وی عشق است و سوز و گداز عاشقانه را طالب است نه آن جوان نوخاسته را به دلیل اینکه در بیت چهارم صراحتاً می گوید :
خــوش بسوز از غـمش ای شمـــع کـه اینـک من نیز
هـــم بـدین کــار کــمر بســته و بــرخـاسته ام
بنابراین حافظ عاشق سوز و گداز عشق است و جمال برانگیزانندهِ عشق اوست
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
به نام مهربانی و عشق
نکته قابل توجه اشعار حافظ این است که او قبل از سرودن شعر و غزلیات خود چهار چوب مفهومی خویش را مشخص کرده و جهت افرینش یک اثر جاودانه و ماندگار المانهای شعری خویش را که حاوی بار معنایی و مفهومی خاصی هستند بر گزیده است اینکه هر شخص تصور خاصی از شعر لسان الغیب برای خود ایجاد میکند وجود این المانهای اسرار امیز مانند خال و خط و ساقی و گل و غیره می باشد حال انکه حافظ کاملا با هدف خاص این الفاظ را نشانه رفته و دوست ندارد به غیر از خود و افرادی که حس وحال حافظ را دارند کس دیگر از این مفاهیم اطلاع حاصل کنند ..من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی او تمام اساطیر در خصوص نیکی و پلیدی در فرهنگ ایرانی و اسلامی را مطابقت داده و اسرار قرانی را در غالب اشعار و غزلیات فارسی به هنرمندانگی هرچه تمام تر به شکل مجموعه معرفتی بیان داشته است ...شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
عاشق روی جوانی خوش نوخاستهام
وز خدا دولت این غم به دعا خواستهام
برخاستن که یک بار نیز در بیت پایانی این غزل آمده است
به معنی بر پا شدن و از جا برخیزیدن و قیام کردن است . انسان که بصورت خرد محض خدایی پای به عرصه هستی گذاشته و حتی درون رحم مادر، جسم خود را تشکیل داده است پس از ورود به این جهان ماده و فرم بتدریج خود را از جنس ماده تصور کرده و دلبسته چیزهای پیرامون خود میشود و در نهایت به تصور ذهنی دست می یابد که این خود کاذب ، همان اصل وجودی اوست و بنابراین تمامی افکار و اعمال انسان حول محور این تصور باطل میگردند . این ذهنیت نه تنها شامل چیزهای مادی از قبیل پول و جذابیت های مادی میشود بلکه باورها و اعتقادات را نیز در بر میگیرند . پس حافظ و بزرگان دیگر میخواهند که انسان از خواب ذهن بیدار شده و بداند که از جنس چیزهای این جهانی نبوده و
سرانجام روزی باید به قیامت فردی خود رسیده و از گور ذهنیت غلط خود برخیزد .حافظ میفرماید این خود اصلی ،جوان است زیرا به تازگی به این درک رسیده که او از جنس جسم نبوده و بلکه اصل او از جنس خدا میباشد ، پس حافظ عاشق روی این جوان نوخاسته است و قصد دل بریدن از او را نداشته و نمی خواهد که بار دیگر به گور ذهن رود ، پس قدر او را میداند و عاشق روی زیبا و خوش اوست . انسانی که تا پیش از قیام و بازگشت به اصل خدایی خود در رنج و عذاب (جهنم خود ساخته ) بوده است قدر آرامش و خوشبختی (بهشت) پس از این قیام را میداند .
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
نظربازی در عرفان به کرات توصیف شده و یکی از مصادیق آن نگاه عشقی به هر چیز این جهان از جماد نبات و حیوان گرفته تا انسان که کاملترین این موجودات است میباشد و چون عارف بر آنها نظر کند جز وجه الله و جمال حضرت معشوق را در آنها نمی بیند . این جهان بینی عارف و حافظ در واقع پیوستگی ذکر و یاد خدا در دل اوست و نه ذکر لفظی . نظر باز با نظر به تمامی جلوه های حضرت معشوق ، عشق ورزیده و آنها را دوست و عزیز میدارد . حافظ به این عاشقی ، رندی و نظر بازی خود افتخار نموده و آنرا با صدای بلند و آشکار به جهانیان اعلام میکند تا آنان بدانند که او یا هر انسانی که به این جهان پای گذاشته است باید چنین باشد و این کار و هنر اصلی او در این جهان است .
شرمم از خرقه آلوده خود میآید
که بر او وصله به صد شعبده پیراستهام
حافظ به چرایی ضرورت این قیام پرداخته ، میفرماید :انسان پس از دور شدن از اصل خدایی خود ، خرقه ای از جنس دلبستگی ها و تعلقات خاطر به چیزهای این جهانی برای خود تدارک میبیند و این خرقه را با وصله ها و تکه های بسیاری از چیزهای مادی تزیین و پیراسته میکند بنحوی که با برداشتن هر وصله ای او دچار غم و درد و اضطراب میشود . پول ، اتومبیل ، املاک ، فرزندان ، زیبایی و جوانی ، قدرت بدنی ، مقام ، دانش ، اعتقادات تقلیدی و چیزهای فراوان دیگر از جمله صدها وصله ای هستند که انسان با شعبده و ترفندهایی بسیار به این خرقه زده و شدیداً عاشق این وصله ها میشود . انسان عاشق و حافظ از این خرقه آلوده به چیزهای مادی این جهان که مرکز او را در کنترل خود در آورده است ابراز شرمساری میکند ، یعنی انسان باید این چیزها را از مرکز خود بیرون کند تا جای برای اصل و حقیقت خدایی او باز شود و این خرقه آلوده به شهوات دنیوی شایسته انسان نیست.
خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز
هم بدین کار کمربسته و برخاستهام
حافظ در این بیت به چاره کار پرداخته و میفرماید اولین قدم برای رها شدن از این وصله ها عاشق شدن به اصل خود است و احساس کردن غم این جدایی و فراق ، بدون این احساس نیاز و طبیعی دانستن ادامه زندگی با وصله های فراوان به خرقه وجود کاذب خود ، هیچ چیزی در انسان تغییر نخواهد کرد ، پس حافظ از این سورش غم فراق خوشنود و راضی میباشد آنچنان که شمع در آرزوی وصل پروانه میسوزد . حافظ ادامه میدهد که او یا انسان باید به این کار سوختن برخیزد و کمر همت ببندد ، زیرا صرف عاشق بودن کفایت نکرده و تغییری در انسان ایجاد نمیکند ،بلکه همت بلند و کار فراوان بر روی خود میطلبد تا انسان به وصل حضرت معشوق رسیده و اصل خدایی خود را باز یابد .
با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار
در غم افزودهام آنچ از دل و جان کاستهام
حافظ ادامه میدهد اما در این راه عاشقی مانعی بزرگ وجود دارد و آن صرفه است ، یعنی انسان با دید خود کاذب می اندیشد که این عاشقی و نیاز ضروری بازگشت او به اصل خود چه خسارت هایی برای او دارد و حتی ممکن است از چیزها و جذابیت های این جهان محروم شود . پس حفظ میفرماید با چنین حیرتی که دربست قبل ذکر آن رفت (عاشقی و طلب ، جزیی از مقام حیرت است )دیگر انسان به ،صرفه بودن یا نبودن و عاقبت این عاشقی
نمی اندیشد و از آن ترسی به دل راه نمیدهد و او تنها به یک صرفه فکر میکند که آن بیرون کردن عشق به چیزهای این جهان از دل و جان خود میباشد که برابر آن به غم خوش هجران و فراق از اصل خدایی خود افزوده میشود . یعنی منفعت و صرفه حقیقی برای انسان درجهان دل بریدن از چیزهای جهان و عاشق شدن بر اصل خدایی خود میباشد .
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد آن دلبر نوخاستهام
حافظ آن دلبر جوان نوخاسته یا اصل خدایی خود را در خرابات جستجو میکند و نه در جایی دیگر ، خرابات مکان خاصی بر اساس ذهنیت انسان نیست ، بلکه مست و خراب شدن انسان از هشیاری جسمی خود میباشد تا به اصل و هشیاری و خرد خدایی خود باز گشته و او را در آغوش کشد ، حافظ میفرماید او موفق شد و از نوع انسان نیز میخواهد که چنین کند تا از رنج و درد و غم رها شده و به شادی اصیل خدایی و خوشبختی
همیشگی دست یابد . لازمه این کار بر تن کردن جامه قبای خرد و پرهیزکاری میباشد و با خرقه وصله شده با چیزهای این جهانی کسی قادر به وصال حضرت معشوق یا اصل خدایی خود نیست.
یعنی انسان هایی که هر چیزی ، حتی باورهای مذهبی را در مرکز خود قرار داده و بجای خدا آن اعتقادات را پرستش میکنند راه بجایی نخواهند برد و تنها راه رهایی راه خرابات است و بس .
🌹
این غزل را "در سکوت" بشنوید
قدری به غم عشق پیامبران و امامان هم فکر کنید
دقت کنید حافظ ، حافظ کل قرآن بود
سلام به دوستان
تحلیل ها بسیار زیبا و عرفانی است. تکرار خاسته در ترکیب های نوخاسته، برخاسته و نو خاسته و قرار گرفتن آن در جایگاه قافیه می تواند نشان از هنر شاعر در کاربرد کلمات قافیه با معنا و مضمون جدید است . این تکرارها بعدها در غزلیات صائب هم دیده می شود.
درود به شما
نوخاسته در قافیه بیتهای نخست و پایانی چه تفاوت معنایی با هم دارند؟