غزل شمارهٔ ۲۹۱
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۲۹۱ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۲۹۱ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۲۹۱ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۲۹۱ به خوانش زهرا شیبانی
غزل شمارهٔ ۲۹۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۲۹۱ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۲۹۱ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۲۹۱ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۲۹۱ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۲۹۱ به خوانش افسر آریا
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۲۹۱ به خوانش محمدرضا ضیاء
حاشیه ها
بیت 6 مصراع دوم ...پخت نیست بخت صحیح است
---
پاسخ: «پخت» صحیح است، «رخت و پخت» از جنس «خرت و پرت»، و مانند آن است و در ادبیات قدیم فارسی هم سابقه داشته، از جمله در همینجا.
بسی فیض بردیم...
اما یک نکته!
جسارتا بیت ششم را اصلاح کنید: "وقت است کز فراق تو و سوز اندرون..."
با درود و تشکر از شما
لطفا بیت سوم را توضیح دهید.
ققنوس گرامی اگر بخوانید :
،،
وقت است کز فراق تو ، وَز سوز اندرون
خواهید دید که درست است
با آحترام
امیر خان گرامی
میگوید :دیشب خوشحال شدم از آواز بلبلی ، که گل نیز از شاخه گوش فرا داده بود ،
بیت چهارم
که ای حافظ خوشحال باش که آن یار{شاه شجاع} که به قهرت رانده از اقبال خویش روی خوشی نخواهد دید
با سپاس از شما سمانه گرامی.
در کهن ترین نسخه حافظ (سال 801 هجری)، با دیباچه محمد گل اندام، بیت ششم چنین است:
"گر موج خیز حادثـــه سر بــر فلک زنـــد
عارف به آب، تر نکند رخت و پخت خویش"
خوشبختانه، این نسخه بسیاری از تناقض های دیگر را نیز حل می کند.
سلام دوستان .
میگم مثلا جایی که حضرت حافظ گفتن ای دل خوشحال باش که آن یار که تو را رانده است ، چرا باید منظورش شاه شجاع باشه . ربطی نداره به اون قضایای حکومتی به نظرم .
همه ی شعرهاش رو که نمیشه به شاه شجاع و بقیه حاکمان بد و خوب هم عصر حافظ نسبت داد .
به نظرم بیت پنجم مشکل مفهومی داره
خواهی که سخت وسست جهان بر تو بگذرد
شاید درست تر این باشه :
خواهی که سهل و سست جهان بر تو بگذرد
از دوستان خواهش دارم بنده رو راهنمایی کنن چون نمیفهمم سخت وسست در این بیت چطور میتونه کنار هم بیاد چون دو مفهوم متناقضه در این بیت
جواد خان گرامی
همان سخت و سست درست تر می نماید
خواهی که سخت و سستِ جهان بر تو بگذرد
بدین مانا که اگر می خواهی هم سختی دنیا بر تو بگذرد و هم سستی آن ، از درشت گویی در سخن و سست عهدی بپرهیز.
مانا باشید
مهناز گرامی تشکر
من سست رو با سکون میخوندم و برای همین معنی نا مفهوم بود
بایک کسره مشکل بنده رو حل کردید
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
با سلام
من با این بیت مصرع دومش مشکل دارم توضیح میفرمایید؟ خوندنش هم مشکل داره مصرع دومش
شما که نوشته اید مانند " خرت و پرت " و " رخت و پخت " در ادبیات قدیم فارسی سابقه داشته ، لطفا دو سه مورد مثال بزنید ( با ذکر منبع )
چون من تا به این لحظه در ادبیات قدیم این را ندیده ام . برایم جالب است بدانم کدام شاعر قدیمی به این شکل صحبت می کرده .
با تشکر
در ضمن من به سه دیوان حافظ کتابخانه مان رجوع کردم ، هر سه تای آنها همان " رخت و بخت " نوشته اند . دو تا از این دیوان ها چاپ پیش از انقلاب و سومی چاپ 1363
به جای سه دیوان حافظ ، اگر به فرهنگ معین مراجعه می کردید ، مانای پخت را می یافتید.
البته فرهنگ معین و هم برهان قاطع هیچکدام نمی گویند :
( کدام شاعر قدیمی به این شکل صحبت می کرده !)
اتفاقا اول به فرهنگ معین رجوع کردم چون این عادت همیشگی من است .
در فرهنگ معین رخت و پخت را دیدم ، حرف من این نبود که این اصطلاح وجود ندارد بلکه گفتم در ادبیات هفتصد سال پیش ، آنهم از زبان حافظ ؟!
اما جناب پریشان روزگار
به نظر می رسد کسی که باید بیشتر به فرهنگ معین رجوع کند ، شخص شما هستید . اگر بیشتر فرهنگ معین را ورق بزنید می بینید که دکتر معین در خیلی جاها برای لغات و اصطلاحاتی که نوشته است مثالش را هم آورده است یعنی یک بیت از یکی از شعرا . بله دکتر معین می نوشته که کدام شاعر قدیمی آن کلمه را به کار برده .
برهان قاطع هم همین الان مقابل چشم من باز است : رخت و پخت را ندارد .
خرت و پرت را هم که شما نوشته اید ، فرهنگ معین در مقابلش نوشته : ( عم . )
یعنی عامیانه .
همه حرف من این است : اینها اصطلاحات ادبیات عامه هستند . اگر چه که امروزه بعضی شاعران کلماتی را در شعرهایشان به کار می برند که آدم نمی داند بخندد یا گریه کند ، اما خود شما بهتر از من می دانید که در قدیم اشعار ما یک کلاس خیلی بالایی داشتند . برای شعرای ما کسر شان بوده که چنین اصطلاحات عامیانه و نازلی را در شعرهایشان به کار ببرند . می دانید چرا ؟ چون دیگران می گفتند حتما لغت یا قافیه کم آورده که نوشته رخت و پخت خویش ! و این برای شاعران بزرگ ما افت داشته . من همچنان سوالی که پرسیده ام ، برایم باقی است : کدام شاعر قدیمی به این شکل شعر می گفته ؟ من این همه دیوان شعرای قدیمی را خوانده ام به چنین موردی برخورد نکرده ام . شما که دیده اید ، شما که با سواد تر از من هستید ،بنویسید تا من هم یاد بگیرم .
در ضمن شما چرا دنبال واژه پخت می روید ؟ پخت را در برهان قاطع آدرس داده اید ، اینهم پخت در برهان قاطع :
پخت - بضم اول و سکون ثانی و فوقانی ماضی پختن است و لگد را نیز گویند مطلقا خواه اسب بر کسی زند و خواه آدم و حیوانات دیگر و بفتح اول بمعنی پهن و پخش باشد مثل آنکه چیزی در زیر پای آدمی یا حیوان دیگر یا در زیر چیزی دیگر پهن شده باشد گویند پخت شد و پخش گردید .
همانطور که می بینید این کلمه در این بیت حافظ معنی نمی دهد . پس رخت و پخت باید یک چیزی باشد شبیه این جمله من :
پاشم برم مغازه پغازه یه خورده میوه پیوه بخرم ، شب مهمون پهمون داریم !!
می دانید آقای پریشان روزگار من یک کمی قلبم به درد آمده که این اصطلاحات دم دستی را برای شاعری مثل حافظ قبول کنیم . به غیرت ایرانی ام برخورده . به هر حال اگر هریک از دوستان نظیر این را در اشعار قدیمی سراغ دارند لطفا بنویسند . من تشنه یادگیری هستم .
جناب وفایی
این کمترین در باره خرت و پرت و مانندان چیزی ننوشته است تنها مانای پخت را یادآوری کردم که " زیرانداز" است و خواجه که میفرماید:
وقت آن است که از سوز اندرون و فراق یار ، آتش به دار و ندار خویش افکنم.
امید که گستاخی اگر رفته است ببخشایید، که من نیز کمتر از شما ایرانی نیستم
تندرست و شادکام بوید.
لغتنامه دهخدا
پخت . [ پ َ ] (ص ) پَخ . مسطح . پَهن . پَخش . آنکه چیزی در زیر پای آدمی یا حیوان دیگر یا در زیر چیزی دیگر پهن شده باشد. (برهان ). || (اِ) از اتباع و مزدوجه ٔ رخت است و در شمس اللغات آمده که پخت بالفتح با باء فارسی مترادف رخت است :
وقتست کز فراق تو و سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
حافظ
گر موج خیز حادثه سر بر فلک زند
عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش
حافظ
پیوند به وبگاه بیرونی
مـا آزمـودهایم در این شـهـر بـخـت خویـش
بیـرون کشید باید ازین ورطـه رخت خویـش
بخت :شانس، طالع و اقبال
وَرطه:منجلاب،جای خطرناک،گرداب
رَخت : لباس ،وسایل زندگی
منظوراز"شهر" شیرازنیست بنظرمی رسداستعاره ازجهان ِ خاکی باشد. دراینصورت "رخت" نیز وسایل شخصی نیست استعاره از تعلّقاتِ دنیویست.
معنی بیت : ما در این جهان ِ خاکی بارها وبارها شانس و اقبال ِ خویش را به تجربه آزمایش کردهایم،سرودگرم ِ روزگارراچشیده ایم. نتیجه ای که گرفتیم درکل جای خوبی برای اقامت وماندن نیست! یعنی زیبائیهایش به دردورنج و به زحمتش نمی ارزد! شایداگرهمه حافظانه می اندیشیدند ،همه عشق رادرک می کردندوبی عدالتی،تبعیض وفریبکاری اینقدر دامنه دارنبود، دنیاتصویرزیباتری داشت وقابل تحملّ تربه نظرمی رسید. حال که چنین نیست وبشریّت روزبروزدرمنجلابِ کینه توزی وکدورت وجنگ وخونریزی گرفتارترمی گردد، بنابراین بهتراین است که ازاین دنیای پُرشَروشور وپررنج ودرد، هرچه زودتردل کَند ورفت. بیرون ازاین جهان هرچه که باشد بهترازاین رنجیست که دایم می کشیم ودلپذیرترازغمیست که بی وقفه می خوریم.
حافظاترکِ جهان گفتن طریق ِ خوشدلیست
تامپنداری که احوال ِ جهانداران خوشست.
از بـس که دست میگزَم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تَن ِ لَخت لَخت خویـش
"دست گزیدن" نشانه ی دلگیری،نارضایتی وبی رَغبتیست.
لَخت لَخت : پاره پاره
منظور از"گل" معمولاً گل ِسرخ است واین جزبه سببِ سرخی وآتشناک بودن خوش بودنش نیست.
حافظِ خوش فکرسوختن وساختنش رابافرآیندِ جوشش ِ گل وشکوفاشدن ودرنهایت سوختنش قیاس کرده واین دورا به مَددِنبوغ خویش درهم آمیخته است.
هنگامی که غنچه به مرحله ی ِشکوفایی نزدیک می شود از درون نفس های آتشین (آه) میکشد و این آههای ِ سوزنده، اورا به آتش میکشد و سرخی و آتشین بودن ِ گل رارقم می زند.
معنی بیت : ازبس که زندگی رنج آور واندوهباراست دریغ می خورم برزخم های بی شمار نهانی که دراندرون دارم وازبس که آههای آتشین ازنهادِ خویش برمی آورم،تن وجسم ِ پاره پاره ی خودراهمانندِ گل سوزانده ام.
این چه استغناویارب وین چه قادرحکمت است؟
کین همه زخم ِ نهان هست ومَجال آه نیست!
دوشـم ز بلبلی چه خوش آمد که میسُرود
گل گـوش پهن کـرده ز شـاخ درخت خویـش
معنی بیت : دیشب بلبلی ازسرسوزعشق نغمه خوانی می کرد برمن این صحنه که معشوقش بادقّت به ناله ی عاشقش گوش می داد چقدرخیال انگیز ودلپذیر بود.
امّا بلبل ِ عاشق چه چیزی به معشوق می گفت که برای حافظ جالب آمده است؟
بلبل این نکته را باآوازمی خواند:
کای دل، تـو شاد باش که آن یـار تـنـد خـو
بـسـیـارتـنـد روی نـشـیـنـد ز بـخت خویـش
تند خو : عصبانی، کج خُلق وآتشین مزاج
تند روی : ترش رو ، خشمناک
معنی بیت :
بلبل خطاب به دلِ ناکام خویش میگوید: ای دل اگرآن گل سرخ نسبت به توبی اعتنایی ونامهربانی می کند،غمگین مشو تو شاد باش که او نیزتاوان ِ تندخویی و سختگیری های خودرا خواهددید. به حُکم آنکه هرکه تندخویی کند اوّلین جفا را درحقّ ِ خودمی کند(یعنی اوقاتِ خودش نیزتلخ) می گردد. بنابراین قائده، اوازاین اقبالِ بَدی که برای خود رقم زده ،تازمانی که ازتندخویی دست برندارد خود نیز ترش روی خواهدنشست.
ستم ازغمزه میاموز که درمذهبِ عشق
هرعمل اَجری وهرکرده جزایی دارد.
خواهی که سَخت و سُستِ جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عَهد سست و سخن های سَختِ خویش
سخت وسُست: فراز وفرود، دشواری وراحتی
عَهد : قرارداد ،پیمان
سخنسخت : درشت گویی،تندگویی وزهرآگین سخن گفتن، بی عاطفه بودن ونامهربانی
حافظ ازمشاهده ی اتّفاقی که بین ِ بلبل وگل رُخ داده درسی گرفته وآن راتقدیم حافظانه ها می کند.
معنی بیت :
اگر درآرزوی این هستی که مشکلات ومصائبِ دنیا برتوسهل وآسان گردد اگردوست داری که فرازوفرودِ زندگانی تورانیازرد ورنجیده خاطر نگردی ،پس تونیزمتقابلاً بایستی اولاً ازدادن ِ پیمان های ناپایدار ودروغین پرهیزکنی، دوماً لَحن ِ برخورد بادیگران راتغییرداده وازگفتن ِ سخن های درشت و نامهربانانه به اطرافیان خود داری کنی.
گفت آسان گیربرخودکارها کزروی طبع
سخت می گیردجهان برمردمان سخت کوش
وقت ست کـز فراق تـو وُ سـوز انـدرون
آتش در افکنم به همه رَخت و پَخت خـویـش
رخت وپخت : تعلّقات ِ دنیوی، دار وندار، اسباب و وسایل زندگی
معنی بیت : دیگرزمان ِ آن رسیده است که از اندوهِ هجران و سوزاشتیاق ِ درونی، تمام زندگیام را درآتش بسوزانم. وقتی که به مرادنمی رسم وازوصال ِ تومَحروم هستم زندگی به چه دردی می خورد؟ بهترآنست که داروندار خویش را درآتش افکنم وخودرانابودسازم.
صباگرچاره داری وقتِ وقت است
که درد اشتیاقم قصدِ جان کرد.
ای حافظ اَرمراد مـیـسّـر شـدی مُـدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویـش
مـُراد : کامیابی وآرزو ، خواسته
میسّرشدی : ممکن می بود، فراهم میشد
مـُدام : همیشگی ، دایمی
معنی بیت:
ای حافظ تمام لذّات وخوشی های این جهان، موقّتی وناپایداراست. اگر کامیابی بشرهمیشگی بود ودوام داشت که دیگرامثال ِ جمشیدها ازبین نمی رفتند! آنهاکه روزگاری خودرا فرمانروای مطلق می پنداشتند وگمان می کردند که به کامیابی رسیده اند به ناگاه ازتختِ کامرانی سرنگون شده ودردل ِ خاک فرورفتند.
هرکه راخوابگهِ آخر،مشتی خاک است
گوچه حاجت که برافلاک کشی ایوان را
بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
سلام لطفا این بیت را توضیح بدین
سلام
لطفا بیت دوم را توضیح بدین
مهمل گفتن ادبی نیست. ولی بعضی ادبا گفته اند
لغتنامه دهخدا
تابع مهمل . [ ب ِ ع ِ م ُ م َ] (اِ مرکب ) لفظ مهملی است که بعد از یک لفظ موضوع می آید و اغلب حروف آن با حروف متبوعش یکی است مثل چراغ مراغ ، کتاب متاب . در زبان فارسی هر کلمه ای که دراولش میم نیست در مهملش حرف اول کلمه را انداخته جای آن میم می گذارند مثل اسب مسب ، خواب ماب
رخت و پخت
لغتنامه دهخدا
رخت و پخت . [ رَ ت ُ پ َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) رخت و بخت . پوشاک . کالای زندگی از پوشیدنی :
برده از آن سوی عدم رخت و پخت
مانده از این سوی جهان خان و مان .
خاقانی .
دوستانی که اطلاعات ادبی عمیق یا نسخ قدیمی بالای 150 سال ندارند لطفا اشعار حافظ را همانطور که در نسخه های معتبر منتشر شده بخوانند و اشاعه دهند و اگر بیتی را متوجه نمی شوند با اساتید معتبر مشورت نمایند و از اصلاح ابیات با ذهنیت غیر کارشناسی خود خودداری نمایید تحریف از همین اشتباهات کوچک و از ذهن آغاز می شود.
خواهی که سخت وسست جهان بر تو نگذرد صحیح است نهبگذرد
بانو مهسا احتراما این نیز بگذرد اگر قرار بر نگذشتن بود که دیگر هیچ
ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد
دنیا چو هست بر گذر این نیز بگذرد. . .
من از بیت "خواهی که سخت و سست جهان برتو بگذرد/بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش" برداشت دیگری هم دارم. امید که دوستداران حافظ و مفسران عزیز بر من نتابند. در بسیاری از مباحث روانشناسی علت سخت گرفتن به دیگران و سختی کشیدن رو در خود آدم جستجو میکنند. یعنی کسی که با خودش به سختی برخورد میکنه و خودش رو سرزنش میکنه، با دیگران هم به همین صورت هست و به ناچار زندگی به کامش همیشه سخت و یا تلخ هست. بخشیدن خود باعث میشه هم ما دیگران رو راحت تر ببخشیم هم احتمال تکرار اون اشتباه رو پایین میاره پس بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش.
این شعر واقعا غمگین هستش
خدا این فال را طالع هیچ کسی نکنه
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
ما یعنی نوعِ انسان و کل بشریت، شهر نماد این جهانِ فُرم یا ماده و همچنین ذهن است، حافظ میفرماید انسان سالیان بسیار درازی ست که به ذهن رفته و بخت خود را در جهان فُرم و ماده آزموده است زیرا او از این جهان فرم درخواست آرامش و خوشبختی میکند ولی شگفت آور است که با وجود عدم توفیق همچنان برخواستِ خود از جهان ماده پافشاری کرده و اصرار دارد با افزودن به تعلقات خاطرِ دنیوی او نیز بخت خود را بیازماید. ولی انسان خوش میدارد که به شخصه این جهان و چیزهای آن را بیازماید و گمان میدارد اگر دیگران نتوانستند بوسیله چیزها به خوشبختی برسند اشکال از خودشان بوده اما او میتواند، حافظ میفرماید این توهمی بیش نیست و او نیز موفق نخواهد شد، پس باید که رخت یا اسباب خویشتن را از این ورطه یا گرداب و دامِ هولناک بیرون کشیده و بطور کل از چیزهای این جهان دل برید. رخت خویش کنایه از اسبابِ ذهنی و همچنین تعلقات دنیوی ست مانندِ انواعِ دارایی و هر چیز دیگری هم که مبنایِ آن جسم و ماده باشد مانند فکر و باورها .
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دست گزیدن کنایه از افسوس و غصه خوردن است و انسان پیوسته در حال آه کشیدن و تاسف برای چیزهای ذکر شده در بیت اول است که گاه برای بدست نیاوردنِ چیزها و گاه برای آز دست دادنشان میباشد و غالبن تا پایان عمر این آه و تأسف و دست گزیدن ادامه می یابد. در مصرع دوم میفرماید بر اثر درد و غصه های بی امان حتی به جسم و تن خود آسیب زده و آن را لخت لخت نموده و به آتش کشیدیم. جسمی که مانند گل لطیف بوده و یارای تحمل آنهمه درد و غم را ندارد و همچون گلبرگها شرحه شرحه شده است، امروزه هم گفته می شود منشأِ بسیاری از بیماری های جسمانی مشکلاتِ روانی و آه و دست گزیدن ها می باشد.
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
بلبل استعاره از عاشقانِ نغمه سرایانی مانند حافظ و مولانا ست که به درد و رنج انسان واقف بوده و قصد مداوا و شفای چنان انسانی را دارد که دوش یا در این لحظه چه خوش می سراید و گُل یا سالکِ عاشق به گوش جان میشنود و سخن عارفِ کامل را درک میکند زیرا که او نیز از شاخِ همان درختِ زندگی و خویش است، یعنی غریبه نیست پس عارف یا انسان کامل از زبان خداوند یا زندگی پندهای خود چنین را بیان میکند :
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
یارِ تُند خو استعاره از وجهِ جلالیِ خداوند است که تُند خوست واز بختِ بلندِ خود است که بسیار تند روی می نشیند، پس حافظ میفرماید اول به دلیل اینکه تو ای انسان از جنس شادی هستی پس شاد باش زیرا که خداوند نیز از جنس شادی بوده و با غم و درد بیگانه است، اگرچه در مواردی وقتی چیزهایِ اینجهانی را در مرکزِ خود قرار می دهی با تُند روییِ حضرتش مواجه می شوی. فراغت از چیزهای دنیوی و توجه انسان به اصل خود موجب شادیِ بدونِ دلیلهای بیرونی شده و غم و درد از انسان دور خواهد شد و خداوند یا زندگی نیز رویِ خوشش، یعنی وجهِ جمالیِ خود را به انسان می نماید.
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
پند دیگر اینکه از سست عهدی بپرهیز، از عهدی که با خدا بسته و او از انسان اقراری به هم جنس بوده با خود گرفت که به پیمان الست معروف است .پس میفرماید عهدِ خود را با خدا محکم کن و از سخن های سختِ ذهنی (و سوال ) پرهیز کن، که در اینصورت دشواری و راحتی های این جهان برای تو یکسان بوده و تغییری در تو بوجود نخواهد آورد. یعنی واکنش هایِ هیجانی در تو کنترل خواهد شد و با هر مویز یا غوره ای گرمی و سردیت نخواهد شد. چیزهای بیرونی از هر نوع اعم از دشواری و تلخ کامی ها و همچنین شاد کامی های دنیوی در انسانِ سالکِ کوی معشوق هیجان های کاذب ذهنی پدید نمی آورند زیرا او همه آنها را برآمد ذهن ، و در نتیجه گذرا میداند .
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
پس وقتی انسان سالک همه چیزهای آفل و گذرا را نفی کند تنها چیزی که باقی میماند خداوند است و تنها غمِ او نیز غمِ فراق از حضرت معشوق خواهد بود و سوز این فراق است که سراسر وجود او را در بر میگیرد و حال که سالک به این مرحله رسیده است رَخت و پَخت یعنی چیزهای پست دنیوی را درآتش افکنده و بسوزاند تا هیچ اثری از آنها برای نماند، این زدودنِ دلبستگی ها و تعلق خاطرها به معنی زیستن در فقر مادی نبوده و بلکه منظور عدمِ وابستگی به بود و نبود آنها میباشد وگرنه تلاش برای بهبود زندگی مادی خود و خانواده عین خردمندی ست .
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
در انتها میفرماید اگر انسان به این نصایح توجه کرده و گوش جان سپارد قطعاً به وصال حضرتش خواهد رسید ولی این به معنی تداوم این وصل نخواهد بود ، زیرا انسان از جنس خدا و بینهایت او بوده که در محدودیت فرم و جسم قرار گرفته و بناچار باید برای امور دنیوی خود به ذهن رفته و با عقل معاش اندیشِ خود زندگیِ مادیش را نیز سر و سامان دهد. جمشید در اینجا سمبلِ پادشاهیِ انسان است و میفرماید اگر این وصل پیوسته بود و انقطاعی وجود نداشته که جمشید یا حضرت آدم و سلیمان و یا هر انسانِ کامل و عارفی از مقام پادشاهی و اصل خدایی خود دور نمی ماند .حضرت آدم نیز بنا بر داستان های مذهبی به علت ورود به ذهن تاج شاهی خود را از دست داده و در فرم و جسم گرفتار آمد. جمشید پادشاهِ اسطوره ایِ ایران نیز بدلیلِ خودبینی و تکبر در انتهایِ سلطنتش تاجِ پادشاهیِ خود را از دست داد و بدستِ ضحاک کشته شد و به همین سبب است که می فرماید "حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ".
تا کی کشم به صومعه حرمان ز بخت خویش
خرم کسی که برد به میخانه رخت خویش
بر فرق گرد درد به خاک درت خوشیم
جمشید و تاج او و سلیمان و تخت خویش
گل نیست آن ز شاخ درخشان که آتشی ست
کش باغبان ز رشک تو زد در درخت خویش
داریم بار شیشه و خوبان به جنگ ما
در برگرفته سنگ ز دلهای سخت خویش
تشریف خرقه زاهد یک لخت را دهید
رسوای عشق و پیرهن لخت لخت خویش
بنمای لب که صاحب تسبیح و طیلسان
در وجه نقل و باده نهد رخت و پخت خویش
جامی به شهر عشق مشو رهنمون ما
ما آزموده ایم درین شهر بخت خویش
این غزلیست از جامی تقریبا با شباهت معنایی و قافیه و ای
بیت 5، مصرع دوم، بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش؛ دال عهد باید ساکن باشد. بگذر ز عهد سست به معنای گذشتن از شخص سست عهد است نه به معنای سست عهد نباش. در بیت اول به روشنی عنوان میشود که باید از این شهر رخت برکشید. به این معنا که آنچه بدنبالش بودیم دست یافتنی نیست و یا ارزش تلاش را ندارد چون هر چه بوده سست عهد بوده است. و خود را مقصر دانستن و با سخن سخت شکنجه کردن درست نیست
گرامی شاهپور
خواهی که سخت و سستِ جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهدِ سست و سخنهای سخت خویش
عهدِ سست درست تر می نماید،
از سست عهدِی خویش و سخن های ناهنجار و درشت گویی خودت پرهیز کن تا سختی عمر و هم سستی آن برتو آسان بگذرد
این غزل را "در سکوت" بشنوید
باز هم در باره "رخت و پخت"
جامی نیز به ترتیب در خاتمةالحیات (غزل شماره 174) و فاتحةالشباب (غزل شماره 497) میگوید:
به سیل فنا ده همه رخت و پخت/ به موج بلا ده همه چیز و میز
بنمای لب که صاحب تسبیح و طیلسان/در وجه نقل و باده نهد رخت و پخت خویش
میبینیم که ایشان حتی اصطلاح "چیز و میز" را هم به کار برده است!
یعنی در غزل شماره 291 حافظ نه تنها اشتباهی وجو ندارد، بلکه اصطلاح هایی مانند "رخت و پخت" و "چیز و میز" از دیرباز وجود داشتهاند.
در ترکیب رخت و پَخت ، پخت کلمه بی معنی و برای تنظیم وزن شعر بکار رفنه است نمونه آن را هم دوستان نوشته اند در غزلیات مولانا هم داریم : چون کشتی بی لنگر کَژ میشد و مژَ می شد وزحسرت او مرده صد عاقل و فرزانه اینجا نیز کلمه مژَ بی معنی است.
روز و روزگار بر شما خوش باد