غزل شمارهٔ ۲۵۴
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۲۵۴ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۲۵۴ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۲۵۴ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۲۵۴ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۲۵۴ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۲۵۴ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۲۵۴ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۲۵۴ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۲۵۴ به خوانش مریم فقیهی کیا
حاشیه ها
بیت دوم: ای گل به شکر آنکه تویی پادشاه حسن*
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
در بیت دوم "گل به شکر"روی هم به صورت"گلبشکر"درج شده که هم ازنظر املایی صحیح نیست وهم خواندن آن دشوار است
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
شعر جالبی بود از خواندن هر شعر حافظ یک نکته جدید یاد میگرم
لطفا بفرمایید با توجه به مصرع در هجر وصل باشد و در ظلمتست نور چه وصلی در هجر است؟
در هجر ،وصل هست یعنی تا هجران نکشید ، طعم وصل را نخواهی چشید
و اینکه می گه در ظلمت است نور ، یعنی وقتی ظلمت باشه متوجه نور می
شید.
وقتی متوجه می شید یک چیز بدی هست، متوجه اینم می شید که یک چیز
خوب نیز وجود داره
نگاه کنید ببینید کدام عاشقی بوده که به وصالش رسیده باشه و قبلش
درد هجران نکشیده باشه؟
پس در هجران می شه دنبال وصل گشت و در تاریکی می توان متوجه نور
شد.
سلام
وقتی انسان از خودش هجرت کند به وصل میرسد
حافظ حجاب راه تویی از میان برخیز
والسلام
سلام پرده نشین گرامی
نکته ای که به میان آوردید خاطرات زیبایی از خردی ام را زنده کرد .
در یک سریال تلویزیونی به نام پولیانا روشنایی کوهستان دختری بس شاد و سرزنده برای تعطیلات به ارتفاعات کوهستان نزد پدربزرگش سفر کرد .
این دختر پرشور در همنشینی با مردم کوهستان دریافت که هر کدام ترس ها و دردهایی در زندگیشان تجربه می کنند .
یکی از آنها بانوی کهنسالی بود که به گمانم از یکشنبه ها نفرت داشت چون یکشنبه ها روز ملاقات او با پزشک معالجش بود .
پولیانا بازی بسیار هوشمندانه ای آفرید که به زودی در سراسر دهکده مرسوم شد .
او به پیرزن یاد میدهد که در نفرتی که او از یکشنبه ها دارد یک نکته امید بخش وجود دارد و آن اینست که یکشنبه ها بیشترین فاصله را با یکشنبه بعد دارد !!
پس از گذشت سی سال از آن روزها من معنای فلسفی عمیق پشت این بازی را میفهمم .
...
هر چیزی در درون خود ضد خود را نهان دارد ...
زیبایی در درون ترس از زوال زیبایی را ...
نازیبایی در درون حس امنیت ...
امید در درون بیم را ، بیم از احتمال نرسیدن ...
وصل در درون ترس از هجر ...
و هجر در درون امید وصل را ...
هرچه نادان تر باشیم کمتر لذت می بریم کمتر هم درد میکشیم !
هر چه داناتر باشیم بیشتر لذت می بریم ولی نگران از دست دادن دانایی مان هستیم ...
نیست در دایره یک نکته خلاف از کم و بیش ...
این حقیقت خوانایی شگفت انگیزی با عدالت خداوندی دارد .
در نظام و ساختار آفرینش ذهنمان به گونه ای طراحی شده است که به هر کجا و در هر زمان درد و دستاورد با هم برابر هستند !
اینکه ما می پنداریم بعضی کامیاب و برخی ناکام و پاره ای ستمگر و عده ای ستمدیده هستند و روزگار نسبت بدانها بی تفاوت است تنها ساده اندیشی ماست و همواره هر پدیده ای در درون خود ضد خود را حمل می کند اگر ما خوب بیندیشیم .
مقام خوف آنرا دان که هستی تو در او ایمن
مقام امن آنرا دان که هستی تو در او لرزان
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
زنده کدامست بر هوشیار
آنکه بمیرد به سر کوی یار
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی پایندگیست
ظهور جمله اشیا به ضد است
ولی حق را نه مانند و نه ند است
جهان جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وی ز پیداییست پنهان
کجا شهوت دل مردم رباید
که حق گه گه ز باطل می نماید
سلام بانو روفیا، این را هم اضافه کنید:
عشق تو سراسر همه درد است و ملال - در عشق تو یک لحظه نبودم خوشحال
در وصل تو داشتم ز هجران تو بیم - در هجر تو ناامید بودم ز وصال
البته مصرع آخر را می توانید عوض کنید ! :)
این شعر از کیست شبروی گرامی ؟؟
امشب دو بیت از یک حاشیه نویس بزرگوار به نام مجتبی خراسانی آموختم که متعلق به جامی است و درست همان مفهوم ضدیت درون پدیده ها را در بر دارد :
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هیبت قربم خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
نمی دانم روفیای عزیز ! سال ها قبل در کتاب رقص موزون بخط شکسته بسیار زیبای حضرت استاد فرزبود دیده بودم.
بیت دیگری از حکمت مولانا یافتم که موید این مطلب است که هر چیزی در درون خود ضد خود را حمل میکند :
هر حسد از دوستی زاید یقین
که شود با دوست غیری همنشین
و
کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم
و
اقتلونی اقتلونی یا ثقات
ان فی قتلی حیاتا فی حیات
روفیا خانم
از جامی ست
والی مصر ولایت ذوالنون
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
نه جوان سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که مگر عاشقی ای شیفته مرد
که بدین گونه شدی لاغر و زرد
گفت آری به سرم شور کسیست
کش چو من عاشق رنجور بسیست
گفتمش یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت ازو تاریک است
گفت در خانه اویم همه عمر
خاک کاشانه اویم همه عمر
گفتمش یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفاجوست به تو
گفت هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر
گفتمش یار تو ای فرزانه
با تو همواره بود همخانه
سازگار تو بود در همه کار
بر مراد تو بود کارگزار
لاغر و زرد شده بهر چه یی
سر به سر درد شده بهر چه یی
گفت رو رو که عجب بی خبری
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هیبت قربم خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
با درود
ما عدم هاییم هستی ها نما
تو وجود مطلقی فانی نما
ببخشید آدرس را فراموش کردم
جامی (اورنگ چهارم سبحة الا برار) (والی مصر ولایت، ذوالنون)
با درود دوباره
سپاسگزارم مهری بانو بانوی مهر
بیت دیگری از سعدی بزرگ در تایید اینکه دست کم گاهی پدیده ها عکس آنچه خود را می نمایانند هستند،
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتم این همه تزویر را
زهد پیدا = کفر پنهان
امیدوارم لطیفه ای که میگویم را قبلا نگفته باشم، در شهر شیراز عشایر بسیاری رفت و آمد می کنند، با آن دامن های چین دار حجیم لایه لایه و زیبا!
میگفتند روزی بانویی از عشایر با آن دامن که به قول شرک مانند پیاز لایه لایه بود برای تزریق به بیمارستان رفت، تزریقات کننده بیچاره که از کنار زدن لایه های متعدد به ستوه آمده بود آخر صدایش درآمد و گفت :
خانم می شود بگویید عضو هدف در صفحه چندم است؟
باری، خواستم ضمن تلطیف فضا خاطرنشان شوم روی جلد کتاب ها متوقف نشویم، بر ماست که کتاب ها را ورق زنیم و لایه های درونی تر را بخوانیم!
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
دیـگـر ز شــاخ ســرو سـهی بـلـبـل صـبـــور
گلبـانـگ زد که چـشـم بـد از روی گل به دور
دیگر : بار دیگر ، باز
شاخ : شاخه
سهی : بلندبالا ، راستقامت
صبور : بسیار شکیبا
گلبانگ : آواز خوش
چشم بد : چشمزخم ، نظر بـد
"بلبل" :نمادِ عاشقی ونماینده ی عاشقان درعرصه ی ادبیات است و اغلب در اشعار ِحافظ، منظور خود ِاواست :
با که این حال، توان گفت که ما
بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم
"گل" نیز نماد ِجلوه گری ونماینده ی ِمعشوق است. بلبل مُدام از هجران ِگل ناله وافغان میکند ونیازمنداست،و گل ناز میکند و با ناز و عشوه و دوری کردن از عاشق او را پیوسته میآزارد. معنی بیت : دیگربار بلبل ِ شکیبا وبُردبار،بر شاخه ی ِ سرو ِبلند قامت، با صدای دلنشین آواز خواند (مجازاً دعا کرد ) که روی ِ زیبای ِ گل،الهی که چشم زخم نخورد و نظر بَد از او به دور باشد .
چنانکه ملاحظه می شود،هرجا که عاشق ناله ای درفراق ِ معشوق سرمی دهد،شُکریا دعایی نیز برای ِ سلامتی ِیارومحفوظ ماندن ازچشم ِ بد چاشنی کار می کند.واین همان فرهنگِ متعالی ِ عشق وعاشقیست که مُنادی ورسول ِ آن حافظ شیرین سخن است.
خوش خرامان می روی چشم ِ بد ازروی ِ تودور
دارم اَندرسر خیال ِآنکه درپا میرَمَت
ای گل ! به شکر آن که تویی پادشاه حُسن
بــا بـلـبـــلان بـیــدل شـیــدا مـکـُـــــن غـرور
حُسن : زیبایی
شیدا : دلباخته ، واله
غرور : تکبّر و ناز ، عشوه
گفتیم که "گل" نماینده ی ِ معشوق است ،حافظ به معشوق می فرماید:
محبوب ِ من ،به شکرانه ی ِ آنکه تو شاه ِ خوبانی وسَرور وسالار ِزیبارویان هستی،باعاشقان ِ دلباخته، بامِهر ومحبّت رفتارکن،مُتکبِّر ومغرور مباش ونسبت به عاشقانت دلسوز ومهربان باش. درادبیّات ِ عاشقانه ی ِ ما چیزی که معشوق ندارد،ملاطفت ونرمیست. معمولن معشوق،بی توّجهی می کند،با جدایی و ناز و تکبّرش عاشق را اذیت میکند و به او جفا روا میدارد،هرچه عاشق داد و فریاد میکند،اظهار ِنیازمی کند اوبیشترنازکرده و گوش نمیکند .
معشوق همیشه بی وفایی می کند، گل نمادِ بی وفائیست !.
نشان ِعهد و وفا نیست در تبسّم گل
بنال بلبل ِعاشق که جای فریاد است.
از دســت غـیـبـت تــو شـکـایـت نـمـیکـنم
تــا نـیـسـت غـیـبـتـی ، نـَـبُـوَد لـذّت حضــور
غیبت : دوری ، فراق
حضور : نقطه مقابل ِغیبت ، حاضرگردیدن ، حاضر شدن.
درعرصه ی ِ ادبیات ِ عاشقانه،هرچه معشوق تندخو،جفاگر،سنگدل و...هست درمقابل، عاشق ایثارگر،متواضع وباگذشت است!حتّا ازدستِ جدایی وغیبت ِ معشوق گله وشکایت نمی کند واگرهم زبان به شِکوه بازکند ابتدا شُکر می کند بعد شکایت:
زان یار ِدلنوازم شکریست باشکایت....
معنی بیت : از دست جدایی و هجران ِ توشِکوه و گلهای ندارم .چراکه همین تلخی ِجدایی وفراق است که وصال راشیرین و لذّت بخش می نماید.
حافظ شکایت ازغم ِهجران چه می کنی؟
درهحر وصل باشد ودرظلمت است نور
گر دیـگران بـه عیش و طرب خرّمـنـد و شـاد
مـا را غـم نــگـــــــار بـُـوَد مـایـهی ســرور
عیش : عشرت،شادکامی ، شادیخواری
اگردیگران به آب ِ باده وعیش وعشرت،غبارغم واندوه ازدل می زدایند وباپرداختن به رقص وپایکوبی دل خوش می کنند وشادمانند،اگردیگران به وصال رسیده وغرق درعیش وعشرتند.ماعاشقان ِ به وصال ره نیافته را، مایه ی ِ عیش وعشرت وشادکامی، غم واندوه ِ یاراست وبس.غم ِ یار برای ما شادی می آورد، ما دل به غم ِ یارسپرده ایم وبا امید به وصال احساس خوشی داریم.
برای عاشقان دغدغهی وصال همیشه ،بی وقفه خوش است .حتّا بعضی اوقات لذت ِ تلاش برای رسیدن به وصال، ازخودِ وصال نیز خوشتراست.چراکه در هجران امیدِ وصال هست وعاشق دل بدان خوش می کند وبدان امید زنده هست امّا زمانی که عاشق در وصال بسرمی برد هرلحظه، بیم زوال وجود دارد وممکن است ازشیرینی ِ وصال بکاهد!امید است که غم ِعشق را شیرین و گوارا میسازد .
مرا امید ِوصال ِتو زنده میدارد
وگر نه هر دَمَم از هجر ِتست بیم ِهلاک
زاهـد اگــر بـه حـور و قـصـور سـت امـیــدوار
مـا را شـرابـخانـه قـصـورسـت و یــــار حــور
حور : زنان سیاه چشم بهشتی
قصور :جمع قصر ، کاخها
شرابخانه : میخانه
حافظ دراین بیت باهنرمندی ومهارت،به خوبی توانسته ماهیّت ِ جهان بینی ِ منحصر بفردِ خویش رابازگو کند.حافظ معتقداست اگربهشتی وجود دارد،باید انسان به آن قدرت دست پیداکند که بهشت را ازآسمانها به زمین بکشد.توانایی انسان محدودیتی ندارد واگربهشت درآنسوی زندگانی هست،حتمن می تواند این سو نیز وجود داشته باشد.اگرانسان نتواند دراین جهان ِ خاکی بهشتی برای خویش واطرافیانش بسازد،قطعن درآن سوی ِزندگی نیزشایستگی ِ ورود به بهشت رانخواهد داشت.کسی که دراینجا لیاقت ِبهره مندی ازنعمتهای خدارانداردچگونه می تواند درآنسو بهره مندباشد؟
معنی بیت : اگر زاهدان وعابدان به این دل خوش کرده اند که در جهانی دیگر،درقصرها وکاخهای باشکوه،از زنانِ سیاه چشم کامیاب خواهندشد،ازطرف ِما به آنها بگو:باش تاصبح ِ دولتت بدمَد! ما در همین دنیا ازشرابخانه برای خودکاخ ِ شکوهمندساخته ایم ومعشوقی همچون همچون حورداریم.
این بیت به ما می آموزد که خداوندِ کریم وبخشایشگر،به مانعمتهای فراوانی عطا کرده واگرما لیاقت ِ بهره برداری ِ درست ازآنهارا پیدا کرده باشیم،بهشتی که زاهدان درانتظار آنند را،خواهیم توانست درهمین جا خَلق کنیم تاهمگان،نه تنها هم نوعانمان بلکه حیوانات وگیاهان ِ پیرامونی نیز بهره مندگردند.!
اگردرآنسو بهشتی،باقصرهای باشکوه وحوض کوثر وحورو...باشد قطعن متعلّق به کسی خواهدبود که عاشقانه ازصمیم ِ دل وجان فریادمی زند:
باغ ِ بهشت وسایه ی ِطوبا وقصرِ حور
باخاک ِ کوی ِ دوست برابر نمی کنم.
مِیْ خور به بانگ چنگ و مـخور غصّه، ور کسی
گـویـدتـرا کـه بـاده مخور ، گو : هُـوَ الغَــفـور
هُـوَ الْـغفور : او (خداوند) آمرزنده است .
معنی بیت :حافظ دارد آدمی را تشویق به می خواری کرده وبه پرهیز ازغصّه خوردن تَرغیب می کند.ازمنظر ِشریعت شاید درحال ِ ارتکاب ِ گناه بوده باشد،امّا ایمان ِ اوبه بخشندگی و آمرزنده بودن ِ خداوند،آنقدرزیبا وصادقانه وبی ریاست که بنظرمی رسد،ایمان ِاوازهمه ی زاهدان وعابدان بیشتراست.!ایمانی که چون آفتاب ِ گرم ِ تابستانی،یخ های گناه وآلودگی را آب کرده وحتّا آب ِ آن رانیزخشک می کند.درصورتی که زاهدان چنین ایمانی به خداوند نداشته وهمیشه درخوف بسر می برند.حافظ خدواوند را درمقام ِ یک دوستی مهربان وآمرزنده می بیند،وهیچ خوفی ازاوندارد! زیرابه لطف وعنایتِ اوایمانی عمیق ومحکم دارد.
معنی بیت:
همراه با آهنگ ِموسیقی (چنگ و نی) به شرابخواری و سرمستی بپرداز وشادمانی کن، غصّه واندوه را ازدل پاک کن و اگر کسی به تو گفت که شراب خوردن گناهست وشراب نخور به او بگو : خداوند آمرزنده است!
درنظرگاهِ حافظ گناه یکیست وآن"آزار ِ دیگرانست"!
مباش درپِی ِ آزارو هرچه خواهی کن
که درطریقت ِ ما غیرازاین گناهی نیست.
حـافــظ شکایـت از غم هجران چه میکنی ؟
در هجر وصـلبـاشـدو در ظُـلـمـتسـت نـور
دراین بیت خطاب به خود میگوید امّا درسی بزرگ برای همه ی ِ بشریت است.درسی که درشکست وناامیدی،درفراق وجدایی،درظلمت وتاریکی،به دادِ انسان می رسد،تسکین می بخشد،انرژی ِ می دهد آدمی راقادر می سازد،امیدوارانه به حرکت وبه پیش رفتن بیاندیشد.گِله وشکایت نکند.نِق نزند وتمام ِ انرژی ِ خودرا برای ِ خروج ازظلمت بکارگیرد.
معنی بیت :
ای حافظ چرا از غم هجران ِیار گِله وشکایت میکنی ؟!! وصل و وهجران و نور و تاریکی وشکست وموفقیّیت مکمّل ِهم هستند. بدون تلخی ِهجران ، شیرینی ِوصل معنی ندارد و بدون ِتاریکی نور درک نمیشود.
حافظ ازبادِ خزان درچمن ِ دَهر مَرنج
فکر ِمعقول بفرما گل ِ بی خار کجاست؟
ممنون آقای رضا ساقی ،مثل همیشه بی نقص وکامل بود
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور ..
در ساختار این غیبت، معرفت و شناخت نهفته است و بنابراین، هر بار حضور کامل تر و متعالی تر می شود .....
و در اساس، عدم حضور ریشه در بی معرفتی خود ما دارد:
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ ..
در بیت پنجم جناس زیبایی استفاده شده
"قصور" هم به معنای قصر ها و کاخ ها و هم به معنای خطاها و کاستی هاست.
"حور" هم دو معنا دارد .اول زیبارویان بهشتی و دوم نقص و نقصان
به عقیده بنده در بیت آخر ظلمت و نور بسیار زیبا بکار برده شده. ما چه در ظلمت مطلق باشیم و چه در معرض نور زیاد و شدید در هر دو صورت چشممون سیاهی میره و نمیتونیم چیزی ببینیم. همونطور که نمیتونیم به خورشید خیره بشیم.
فکر میکنم هجران و وصال هم همینطوره از نظر حضرت خواجه
البته در تمامی ابیات تضاد های زیبا و دلنشین وجود داره
مانند غم و سرور - غیبت و حضور - هجر و وصال و..
"ان مع العسر یسرا"
حافظ شکایت از غم هجران چه می کنی
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور
دیگر ز شاخِ سروِ سهی بلبلِ صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور
سروِ سهی در اینجا نمادِ زندگی، هستی مطلق یا خداوند است و بلبلِ صبور استعاره از عاشقی که دلش به عشق زنده شده و در اینجا میتواند شخصِ حافظ و یا هر عارف بزرگ دیگری باشد که با صبوریِ هرچه تمام تر بوسیله نغمه هایِ دل انگیزِ آسمانیِ خود گُل یا سالکان و عاشقانِ دیگر را تشویق به عدمِ توقف و بلکه ادامه ی راهِ دشوارِ عاشقی می کند . این عارفِ که با صبر و شکر تعالی یافته و از جنسِ زندگی و شاخه ای از آن سرو همیشه سبز هستی شده است دگر بار با گلبانگ شاعرانه خود و از سر شوق فریاد بر میدارد که چشم بد از روی زیبا شده ی گُل به دور باد، گل چنانچه بیان شد نمادِ سالکِ کوی حضرت معشوق است که با نغمه های عاشقانه عارفی چون حافظ به خدا زنده، زیبا رو و زیبا صفت گردیده و اینهمه بجز صبوری ازجانب بلبل و هم گل بدست نیامده است. مخاطب در این غزل گُل است و همچنین می تواند شخصِ حافظ و یا گُلی نوشکفته باشد که از ذهن آزاد و به عشق زنده شده اما بیمِ آن می رود بار دیگر از حضور غایب شده و در غیبت و هِجر برود، یعنی پس از آنکه برای اولین بار غنچه شکفت و به حضور زنده و تبدیل به گُل شد اکنون بنظر می رسد غفلت از شُکرگزاری از سروِ سهی یا زندگی برای چنین شکفتن و زیبا شدنی دگر باره او را از وصل به هجر برده است.
ای گل به شکرِ آن که تویی پادشاه حسن
با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور
پس آن بلبل یا عارف کامل خطاب به گل یا انسان زیبا شده از او میخواهد به شکرانه اینکه به حضور و حضرت معشوق زنده و در زیبایی به پادشاهی و کمال رسیده است با این بلبل بی دل با غرور منگرد زیرا که او نیز چون گُل عاشق و شیدای حضرت معشوق است و دلِ دلبستگی های خود به جهان فرم را از دست داده و بی دل یا عاشقِ اصلِ خود است، بلبل علاوه بر عشق به خدا عاشق روی گل نیز میباشد زیرا که از کثرت به وحدت رسیده و گل را نیز از جنس خدا میداند، غرور و تفاخر نکردن گل را میتوان به معنی یکی دانستن کل هستی و وحدت وجود گرفت و همچنین به معنی حفظ تواضع پس از زیبا شدن و ادایِ دِین همیشگی به استاد معنوی خود. همچنین غرور در معنیِ دیگر امیدوار کردنِ بیهوده ی کسی به امری آمده است که در اینجا می تواند شکوفا شدنِ گُل یا حضورِ سالک و امیدوار کردنِ بیهوده ی بلبل به خود و سپس بازگشتش به غیبت، مورد نظرِ حافظ بوده باشد.
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
پس بلبلِ شیدا یا حافظ این غیبت از حضورِ گُل را موجبِ شگفتی ندانسته و از آن شکایتی نمی کند زیرا می داند که هر چیزی در این جهان با ضدِ آن شناخته و درک می شود، پس گُل یا سالکِ طریقت نیز از حضور که همه آرامش و امنیت است خارج شده و در غیبت می رود سپس درد و غم و اضطراب بار دیگر وی را احاطه می کند و چون بار دیگر با کارِ معنوی به حضور زنده می گردد آنگاه بیش از پیش قدردانِ لحظاتِ حضور و لذتِ ناشی از آن می گردد. این رفت و بازگشت ها و یا در اصطلاحِ عرفا غیبت و حضور ها برایِ رهپویان طریقِ عاشقی امری رایج و بدیهی ست و به همین جهت نیزحافظ از آن شکایتی نمی کند بلکه آن را موجبِ درک و قیاسِ غمِ غیبت و لذتِ حضور می داند.
گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایه سرور
پس حافظ به مقایسه حالاتِ غیبت و حضور پرداخته و دیگران یا انسانهایی که در غیبتِ مُدام بسر برده و با عیش و نوش و طرب هایِ زودگذر شاد و خرم هستند را مثال می آورد که از هفت اقلیمِ عشق آزاد بوده و غمی بجز سور و ساطِ عیشِ چند روزه ی دنیا را ندارند، اما در مقابل آنچه موجبِ سرور و شادمانیِ حقیقیِ بلبلِ شیدا و گُل یا سالکِ طریقت می گردد غمِ نگار و غمِ عشقِ اوست که بجز این غم اندیشه ای در سر نداشته و تنها امید به وصلِ اوست که آنان را آرام و قرار می بخشد. در غزلی دیگر میفرماید؛
روزگاری ست که سودای بُتان دینِ من است/ غمِ این کار نشاطِ دلِ غمگینِ من است
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصور است و یار حور
زاهد نماد انسان فرو رفته در توهمات ذهنی ست که با ساختن خدای ذهنی و مادی و عبادت آن ، توقع قصرها و باغ بهشت بهمراه حوران زیبا روی را در ازای آن ریاضت و عبادات دارد، پس میفرماید به همین امید باش، زهی خیال باطل که قصه چیز دیگری ست، درواقع حافظ زاهدان را نیز در ردیفِ دیگرانِ بیتِ قبل قرار می دهد که هر دو گروه در پیِ عیش هستند، یکی دنیوی و دیگری عیشِ اُخروی. انسانهای زیرک و رند شرابخانه و قصر و یار حور را در همین جهان جستجو میکنند . خیام نیز رباعی با همین مضمون دارد ؛
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
خیام نیز علاوه بر طلب می و یار همراه با نوای زندگی، کِشت در این جهان را مهم و یکی از کارهای اصلی انسان میداند تا بتواند در همین جهان برداشت و محصولی داشته باشد.
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید تو را که باده مخور گو هوالغفور
میفرماید پس با این استدلال به بانگ چنگ و آهنگ زندگی یا قضا و قدر الهی می خرد ایزدی را بنوش و غم چیزهای این جهان را مخور و اگر هم شراب از چیزهای این جهان میخواهی عیبی ندارد، از آنها بهرمند شو زیرا که خدا بخشنده است و اگر روزی به سوی او بازگردی حتما تو را میپذیرد. همانطور که حافظ نوشیدنِ میِ عشق به بانگِ چنگ و داشتنِ غمِ نگار را برترین و شایسته ترین کار می داند سعدی نیز طلبِ عیشِ دنیویِ دیگران و زُهدِ زاهدان برای رسیدن به عیشِ اُخروی را بیهوده خوانده و می فرماید؛
هر کس غمِ دین دارد و هر کس غمِ دنیا/ بعد از غمِ رویت غمِ بیهوده خورانند
حافظ شکایت از غم هجران چه میکنی
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور
حافظ و دیگر بزرگان البته که غمِ عشق و غمِ رویِ حضرت دوست را روا و موجبِ نشاطِ درونی و پایدارِ عاشقان می دانند اما غمِ هِجر را برایِ عاشقانِ حقیقی غمی جانکاه می دانند که عاشق با امید به وصل می تواند با رویِ خوش آنرا پذیرا بوده و بسلامت از آن عبور کند، پس حافظ میفرماید شکایت بر غمِ هِجر جایز نیست زیرا در نهایت با صبر می تواند به وصلش امید داشته باشد آنگونه که در ظلمتِ شب نیز امید به نور و دمیدنِ خورشید وجود داشته و سرانجام صبحِ دولتِ عاشقان فرا خواهد رسید.
خوش برآ با غُصه ای دل کاَهلِ راز عیشِ خوش در بوته ی هِجران کنند
این غزل را "در سکوت" بشنوید
این غزل مرا به یاد بیت زیر می اندازد.
«گنج زر گر نبود کنج قناعت باقی است
آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد»
در دو بیت اول از تمجید بلبل(عاشق) نسبت به معشوق (گل) سخن به میان آمده و سپس در بیت دوم شاید حافظ با بیان غرور ورزی معشوق از او شکایت می کند اما بلافاصله انکار می کند و در ادامه گویا دوباره راه خود را با تذکراتی که به خود می دهد می یابد تا عشق به سرنوشت خود را با تاکیدی که بر جایگاه منحصر به فرد هر کس که در هستی دارد یادآور شود.
این روند دیالکتیکی_هرمنوتیکی شکایت و دوباره شاکر بودن یا کفر_ایمان در دیوان به وفور دیده می شود و بیانگر این است که حافظ مدعی و زاهد نیست که در تلاش نفی ناشکری های خود باشد بلکه اگر ناشکری کرده آن را می گوید.اگر در تاریکی بود نور را هم دیده و غم نگار برای اش مایه سرور است زیرا وقتی غم او را دارد یعنی به حضور اش واقف است و همین وقوف او را ارضا می کند.
آنچه از دید زاهد باید تکفیر شود یا محذوف شود خود نمایانگر در وجود حافظ به هدایت گر زیبایی بدل می شود...هجر به وصل و ظلمت_در وجود حافظ که به قول نیچه خودش شراب است و در نتیجه بی نیاز به شراب_به روشنایی و حقیقی بدل می گردد.