گنجور

غزل شمارهٔ ۱۷۰

زاهدِ خلوت‌نشین، دوش به مِیخانه شد
از سرِ پیمان بِرَفت، با سرِ پیمانه شد
صوفیِ مجلس که دی، جام و قدح می‌شکست
باز به یک جرعه می، عاقل و فرزانه شد
شاهدِ عهدِ شباب، آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر، عاشق و دیوانه شد
مُغْبَچه‌ای می‌گذشت، راه‌زنِ دین و دل
در پِیِ آن آشنا، از همه بیگانه شد
آتشِ رخسارِ گُل، خرمنِ بلبل بسوخت
چهرهٔ خندانِ شمع، آفتِ پروانه شد
گریهٔ شام و سحر، شُکر که ضایع نگشت
قطرهٔ بارانِ ما، گوهرِ یک‌دانه شد
نرگسِ ساقی بِخوانْد، آیتِ افسون‌گری
حلقهٔ اورادِ ما، مجلسِ افسانه شد
منزلِ حافظ کنون، بارگهِ پادشاست
دل بَرِ دل‌دار رفت، جان بَرِ جانانه شد

اطلاعات

وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

زاهدِ خلوت‌نشین، دوش به مِیخانه شد
از سرِ پیمان بِرَفت، با سرِ پیمانه شد
زاهدی که عبادت می‌کرد دیشب به میخانه رفت؛ عهد خود را شکست و جام می به‌دست گرفت.
صوفیِ مجلس که دی، جام و قدح می‌شکست
باز به یک جرعه می، عاقل و فرزانه شد
صوفیِ ما که تا دیروز بساطِ میگُساری را با دیوانگی به هم می‌ریخت با یک جرعه می، عقلش را بازیافت.
شاهدِ عهدِ شباب، آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر، عاشق و دیوانه شد
معشوق دوره جوانی‌اش به‌ خواب او آمده‌بود؛ دوباره در پیری، عاشق و دیوانه شد.
مُغْبَچه‌ای می‌گذشت، راه‌زنِ دین و دل
در پِیِ آن آشنا، از همه بیگانه شد
مغبچه‌ای زیبا می‌گذشت؛ و (زاهد خلوت‌نشین) با دیدن آن آشنا، همه را فراموش کرد.
آتشِ رخسارِ گُل، خرمنِ بلبل بسوخت
چهرهٔ خندانِ شمع، آفتِ پروانه شد
تاب و گرمی رخسار گل، خرمن بلبل عاشق را سوخت؛ چهره خندان معشوق، آفت جان عاشق شد.
گریهٔ شام و سحر، شُکر که ضایع نگشت
قطرهٔ بارانِ ما، گوهرِ یک‌دانه شد
شکر و سپاس که دعا و گریه‌های شام و سحر، نتیجه‌داد و قطره باران ما مروارید ناب گشت.
نرگسِ ساقی بِخوانْد، آیتِ افسون‌گری
حلقهٔ اورادِ ما، مجلسِ افسانه شد
چشم ِ‌ساقی، وردِ افسونگری بر مجلسِ ذکرِ ما خواند و مجلس ذکرگویی ما تبدیل به مجلس داستان و افسانه شد.
منزلِ حافظ کنون، بارگهِ پادشاست
دل بَرِ دل‌دار رفت، جان بَرِ جانانه شد
حافظ‌، امروز در بارگاه پادشاست، دل به دلدار رسید و جان به معشوق و محبوب رسید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۷۰ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۱۷۰ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۱۷۰ به خوانش محسن هاشمی
غزل شمارهٔ ۱۷۰ به خوانش مهدی سروری
غزل شمارهٔ ۱۷۰ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۱۷۰ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۷۰ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۷۰ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۱۷۰ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۱۷۰ به خوانش سعدا مصلحی

حاشیه ها

1387/02/01 11:05
رضا وحدت پژوه

سوال اینست که در در بیت اول این غزل بر سر پیمانه
بود یا چنان که هست با سر پیمانه بود ودر این صورت
چرا ؟

1402/07/23 21:09
پیر مغان

از سر پیمان برفت یعنی پیمان شکنی کرد و بر سر عهدش نماند

بر سر پیمانه شد، یعنی سراغ می رفت و پیمانه را سر کشید.

و بر عهدی که بسته بود پایبند نبود.

1389/10/03 16:01

از سر پیمان برفت = از عهدی که بسته بود، تجاوز کرد.
شاهد عهد شباب = محبوب دوران جوانی
مُغبَچه = استعاره از ساقی و خادم میخانه
ضایع = به هدر رفتن
گوهر یکدانه = کنایه از موثر واقع شدن
نرگس ساقی = چسم ساقی
آیت = نشانه
معنی بیت 6: سپاس خداوند را که گریه شبانه روزی ما از بین نرفت و قطره باران اشک ما ، در صدف روزگار گوهر یکدانه و یکتا شد.
معنی بیت 7: نرگس چشم ساقی نشانه سِحر بر ما خواند و دمید و انجمن وِرد و دعای ما به محفل داستان پردازی عاشقانه تبدیل شد.
معنی بیت 8 : منزل حافظ اینک بزمگاه شاه شده است زیرا دل و جان نزد محبوب رفت.

1404/01/30 21:03
برگ بی برگی

با احترام، از سرِ پیمانی که داشت برفت، یعنی وفای به عهد و پیمان کرد و به میخانه رفت

1392/01/20 13:04
علی جمشیدی

بیت اول:
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از (وز) سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد
بیت چهارم:
راهزن درست است
بیت آخر:
منزل حافظ کنون بارگه کبریاست ...

1392/03/03 00:06
رامین

من مصرع اول رو به صورت (( حافظ خلوت نشین دوش به میخانه شد)) هم دیدم

1392/09/15 13:12
امین کیخا

البته من جداستان هستم با سرورمان شهریار و به پاکی دلها برای سرودن دیوانهای باریک بینانه ایمان دارم و البته مغبچه و مغبچگان را می دانم چرا می آورند و دلاسوده هستم پیوندی با جنسیت ندارد ولی نمی توانم بگویم که سزا نیست .

1392/09/15 13:12
امین کیخا

یعنی اینکه خاموشانه از کنار این داستان گذشتن به نگاهم درستر است .

1392/09/15 13:12
امین کیخا

با پوزش درست تر

1392/09/16 07:12
Shahryar

In my opinion it is important to note that devout muslims in those days perpetrated these sexual crimes against Zoroastrian boys , a culture that is now prevalent in Afghanistan despite the fact that there are no zoroastrians left in Afghanistan

1402/07/23 21:09
پیر مغان

The poet never means sex. The whole of this poem is a generalization of the atmosphere of the promised paradise.

1393/06/26 07:08
بهزاد علوی (باب)

# 7 نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
Extending the interpretation one verse to the entire ghazal may lead one down the wrong path [of interpretation]. To prove the point, try interpreting verse # 7, repeated here, then integrate that interpreation with the
aforementioned
Did it make the point?.

1393/11/29 23:01
روفیا

ببخشید حالا ایا ما هر چه باید می فهمیدیم رو فهمیدیم فقط همین یه قلم نوع تمایلات جنسی حافظ مونده ؟!
اگه همه رو هم فهمیده باشیم و این الان تنها مجهول زندگی ماست برای فهمیدنش باید چندین کتاب تاریخ رو که دوتاشم در همه موضوعات متفق القول نیستن بخونیم و دربارش فکر کنیم .
کی میره این همه راه رو ؟!
که چی بشه ؟!
چه سرویسی به بشر میده جواب این سوال ؟؟
اقا جان زندگی کوتاهه و چون وقت کمه صرفه گر باشیم و بریم یه تجارت پرسودتر بکنیم که توش کمتر ببازیم و بیشتر ببریم .
از حافظ و مولانا و بودا و محمد هم هر چی فهمیدیم و به دلمون نشست قبول کنیم و هر چی نفهمیدیم صبر کنیم تا روزی که بفهمیم . نگیم این قدیسه اون تبه کاره اون یکی همجنس گراست ببینیم حرفش چیه :
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ ...

1394/03/01 10:06

سلام بر دوستان
یک نکته جالب : این غزل تنها غزل حضرت حافظ است که بر وزن مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف) سروده شده- فتدبر

1394/04/01 02:07
به شهریار

سکوت اختیار کن!

1394/05/16 21:08
کسرا

آفررررررین روفیا

1394/06/23 22:08
محمدحسین

حافظ خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد

*مصحح ه.الف سایه

1394/06/17 07:09
میمند

نظری در مورد صفحه بندی اپلیکیشن بسیار معتبر گنجور داشتم. فونت اشعار اصلی بسیار کوچکتر از فونت حاشیه های ارسالی است
در صورتیکه باید برعکس باشد
ممنون از زحمات شما

1394/07/05 16:10
روفیا

دوست فروتن و مهربان
گفته امد :
العلم نقطه ، کثرها الجاهلون :
نه اینکه جهلا علم را زیاد کردند . یعنی جهلا خیال کردند بیش از یک نقطه است . لطفا دفتر اول مثنوی بخش 12 را مطالعه بفرمایید . مقصود مولانا باز قیاس بین عیسی و موسی و تعصب دینی نیست . بلکه اصولا هر نوع قیاسی را باطل و مردود میداند .
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست او شیشه را دیگر نبود
اگر ما جان کلام این دو را بنگریم میبینیم هر دو به حقیقت واحدی دعوتمان می کنند .
من نمیگویم که آن عالیجناب
هست پیغمبر ولی دارد کتاب
بودا که سهل است ، اگر رفتگر محله مان هم چیزی بگوید یا کاری کند که نوری بر دلم بتاباند من او را پیغمبر میدانم . چون او سلام خدا را به من رسانده است .
تکثر بدین معنا نیست که ما به دو نفر ایمان داشته باشیم .تکثر گرایی این است که ما خیال کنیم دو نفر وجود دارد . دویی در میان نیست . هر چه هست اوست .
اینما کنتم فثم وجه ا... یعنی چه ؟
اینما یعنی فقط حضرت محمد ؟
یعنی پیامبران اولو العزم ؟
یعنی پیامبران ؟
یعنی انسانهای خوب ؟
یعنی انسانها ؟
یا یعنی هر کجا و هر چیز ؟؟

1394/07/05 21:10
روفیا

ببخشید اینما تولوا فثم وجه ا...

1. معنی بیت اول: زاهد گوشه نشین دیشب از خلوت نشینی توبه کرد و به میخانه رفت و شروع به نوشیدن شراب کرد.
2. معنی بیت دوم: صوفی(پشمینه پوش) که تا دیروز از روی بی عقلی مخالف جام و می خوردن بودن و آن را حرام می دانست، حالا با خوردن کمی می دوباره عاقل و حکیم گشت
3 معنی بیت سوم: معشوقه دوران جوانی صوفی دیشب به خوابش آمده بود، که به این سبب باز در دوران پیری حس عاشقی و جوانی یافت
4. معنی بیت چهارم: ساقی زیبا رویی در میخانه می گذشت که عقل و دین را می برد، صوفی دنبال وی افتاد و در تعقیب آن زیبا رو از همه بیگانه شد و به کسی توجه نکرد
5 معنی بیت پنجم: داغ سیاه وسط گل دل بلبل را سوزاند و چهره خندان و روشن شمع هم پرهای پروانه سوزاند
معنای بقیه ابیات در صدر توضح داده شده اند

1394/10/26 12:12
جاوید مدرس اول رافض

.................... دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
حافظ خلوت‌نشین : 25 نسخه (801، 813، 816، 818، 822، 824 و 19 نسخۀ متأخر یا بی‌تاریخ) خانلری، عیوضی، نیساری، سایه
حافظ مسجد‌نشین : 12 نسخه (803، 821، 823، 825، 836، 843 و 7 نسخۀ متأخر یا بی‌تاریخ)
واعظ مسجدنشین : 1 نسخه (819)
زاهد خلوت‌نشین : 2 نسخه (827 و 1 نسخۀ بسیار متأخّر: 898) قزوینی، خُرّمشاهی
غزل 165 و بیت مطلع آن در 40 نسخه از جمله تمامِ نسخ کاملِ کهنِ مورّخ آمده است.
حافظ خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
صوفی مجنون که دی جام و قدح می‌شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهرۀ خندان شمع آفت پروانه شد
گریۀ شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسون‌گری
حلقۀ اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگهِ پادشاست
دل سوی دلدار رفت جان بر جانانه شد
*********************************
********************************

1394/11/07 17:02
محمد

سلام به بقیه...
من خیلی سواد تحلیلی ندارم. اما می دانم که برای تحلیل محتوا باید به داده ها و آنچه که از آن زمان به جا مانده رجوع کرد. نمی شود که از روی کلمات پی به این تفاسیر کوچه خیابانی برد. بهتر اشعار ایرج میرزا یا عبید زاکانی رو ببیند. به نظرم گاهی از وضع موجود برای بیان اهدافی در زمینه های مختلف اجتماعی، احساسی و ... میشود استفاده کرد. کاری که حافظ انجام داده است.
در ضمن با روفینا هم موافقم. دست خدا ممکن از استین هر کسی برای هدایت بنی ادم بیرون بیاید.

1394/12/23 00:02
مرتضی

بیت اول این شعر واقعا من را به فکر فرو برد یک جوان که 23زبان دنیا را میداند،برای معرفی بهترین زبان،این بیت حافظ را خواند

1394/12/01 20:03
....

هنوز نفهمیده ام که چرا حافظ، خلوت نشینی را به جرعه ای از آن باده فروخت. اصلا مگر عاقل، خلوتش را به می نابی می فروشد؟ همین عاقل نبودن حافظ کار دستش داد و باعث شد شاهدی به آتش بکشد پروانه شیدا را. اصولا مگر عشاق در دایره عشق، چگونه اند که عاقلان در آن سرگردانند؟
حافظ خودش از فرط استیصال و سرگردانی که موثَّر از حضور در دایره عشق بود، با همه بیگانه شد.
باز هم نمی دانم که عقل را چرا باید به عشق فروخت و خلوت پاکی را فدای می و شاهدان عهد شباب و مغبچگان و غیره کند. هرچه هم که عشق پاک و خدایی باشد، باز هم نمی ارزد به جوی عقل!

1394/12/08 23:03
بابک چندم

جناب چهار نقطه،
عاقلان دانند؟ گویا ندانند...

1394/12/12 22:03
....

بابک جان
الله اعلم که عاقلان دانند یا نه؟ من را که از مراتب دانش و عقل خبری نیست و تنها طالب آنم.
ولی آیا عاشقان می دانند؟ آیا عاشقان جز صورت می شناسند؟ الله اعلم
نمی دانم
شاید هر دو می دانند
شاید می ناب، خود بیارزد به خرمن ها عقل ولی من که حاضر به معاوضه نیستم

1394/12/12 22:03
....

چه عجیب بود جمله ات
عاقلان دانند؟ گویا ندانند...
اگر خبری یافتی، مرا نیز بی خبر نگذار
یعنی عقل به کار نمی آید؟
همه عشق است و عشق است و عشق؟
پس اصلا علت وجودی عقل چیست؟ رشک بردن بر عشاق؟ باید فایده ای داشته باشد، نه؟
نمی دانم.
نمی دانم.
نمی دانم.

1394/12/13 00:03
سمانه ، م

بفرمان عقل به سوی عشق کشانده شدم
عشق که آمد عقل را خانه نشین کرد
عنان اختیار بدست گرفت و برد آنجا که ، نمیدانم کجاست
،،
میروم تا عنان شه گیرم
کنم از دست ماهرویان داد
عقل گوید مرو که نتوانی
عشق گوید هر آنچه باداباد

1394/12/13 05:03
دوستدار

سمانه،
سرزده می آید عشق!
نمی دانی کی؟ کجا ؟ چگونه می آید عشق!
خانه آراسته ای به انتظار ، دروازه دل فراخ گشاده
بر در خانه نمی کوبد عشق
از پنجره می آید عشق،
بی راهه می آید عشق ، از ره به درت میکند عشق
در به درت می کند عشق
از خویش و خود به درت می کند عشق
و چه خوش می آید عشق ، ار چه سرزده می آید.

1394/12/13 10:03
روفیا

عشق آمد عقل او آواره شد
صبح آمد شمع او بیچاره شد
عقل چون شحنه است چون سلطان رسید
شحنه بیچاره در کنجی خزید
عقل نگاهبان و حافظ منافع ماست،
در غیاب عشق امنیت ما را تامین میکند،
ولی سلطان وجود ما عشق است،
چون سلطان عشق از راه رسد عقل خود عاقلانه به کنجی خزد،
نگاهبان را چه به عرض اندام در حضور سلطان...

1394/12/14 02:03
کمال

باسلام به شب زنده داران ودوستان
بنده این غزل زیبارابادوستان به اشتراک گذاشتم.

1394/12/17 18:03
....

ممنونم از راهنمایی های تمامی دوستان مخصوصا بانو روفیا و بانو سمانه
تمثیل سلطان و نگهبان از همه نیکوتر بود

1394/12/18 14:03
سمانه ، م

دوستدار گرامی ، گل گفتی
به قول بابا طاهر
زدست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
اما دیدم که نابینایان روشندل ، عاشق ترند ، دیده فرو بستم و سفره دل گشودم ، تا ترکان یغماگر آنچه هست به تاراج برند
من ماندم و دل ویرانه

1394/12/18 14:03
بابک چندم

جناب شمس الحق،
درود بر شما
مدت مدیدی پشت ابرها نهان بودید، خوش بازگشتید...

1394/12/18 16:03
بابک چندم

چهار نقطه جان .... چهار نقطه جان،
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کآنکه عاشق شد ازو حکم سلامت برخاست
"سعدی"
ای که سر و جان فدای جان و سرت، مطمئنی که حوصله سردرد اراجیف بنده را داری؟
باری،
پاسخش به درازا میکشد و بنده نیز دست و بالم در پوست گردوست، چرا که مدتی است شادروان لپ تاپم به موت رفته و بنده با یک آیپد سر می کنم، آنچنانکه پاسخی را که برای خانم سمانه در حال تدوین است چند هفته ایست که به اتمام نمی رسد!
---
این خلاصه ای از رساله عقل و عشق سعدیست:
"...بقدر وسع در خاطر این درویش می آید که عقل با چندین شرف که دارد نه راهست بلکه چراغ راهست، و اول راه ادب طریقت است و خاصیت چراغ آنست که بوجود آن راه را از چاه بدانند و نیک از بشناسند و دشمن از دوست فرق کنند و چون آن دقایق را بدانست برین برود که شخص اگرچه چراغ دارد تا نرود به مقصد نرسد...
نقلست از مشایخ معتبر که روندگان طریقت در سلوک بمقامی برسند که علم آنجا حجاب باشد، عقل و شرع این سخن بگزاف قبول کردندی تا بقرائن معلوم شد که علم عالت تحصیل مراداست نه مراد کلی. پس هر که بمجرد علم فرود آید و آنچه به علم حاصل می شود درنیابد همچنانست که به بیابان از کعبه بازمانده است...
بدانکه مراد از علم ظاهر مکارم اخلاق است و صفای باطن که مردم نکوهیده اخلاق را صفای درون کمتر باشد و بحجاب کدورات نفسانی از جمال مشاهدات روحانی محروم. پس واجب آمد مرید طریقت را بوسیلت "علم ضروری" اخلاق حمیده حاصل کردن تا صفاء سینه میسر گردد، چون مدتی بر آید بامداد صفاء با خلوت و عزلت آشنایی گیرد و از صحبت خلق گریزان شود و در اثناء این حالت بوی گل معرفت دمیدن گیرد از ریاض قدس بطریق انس، چندانکه غلبات نسیمات فیض الهی مست شوقش گرداند و زمام اختیار از دست تصرفش بستاند.
اول این مستی را حلاوت ذکر گویند و اثناء آنرا وجد خوانند و آخر آنرا که آخری ندارد عشق خوانند و حقیقت عشق بوی آشناییست و امید وصال و مراد را این مشغله از کمال معرفت محجوب می گرداند که نه راه معرفت بستست خیل خیال محبت بر ره نشستست. صاحبدلان نگویم که موجود نیست طلسم بلای عشق بر سر است و کشته بر سر گنج می اندازد...
...از تو می پرسم که آلت معرفت چیست؟ جوابم دهی که عقل و قیاس و قوت و حواس چه سود آنگه که قاصد مقصود در منزل اول بوی بهار وجد از دست می برد و عقل و ادراک و قیاس و حواس سرگردان می شود...
حیرت از آنجا خاست که مکاشفت بی وجد نمی شود، و وجد از ادراک مشغول می کند، سبب اینست و موجب همینست...
پایان بیابان معرفت که داند که روندهء این راه را در هر قدمی قدحی بدهند. و مستی تنگ شراب ضعیف احتمال در قدم اول بیک قدح مست و بیهوش می گرداند و طاقت شراب زلال محبت نمی آرند و بوجد از حضور غایب می گردند و در تیه حیرت می مانند و بیابان به پایان نمی رساند....
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز-----کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند-----کان را که خبری شد خبری باز نیامد....."
بگذریم که تنی از دوستان گنجوری میان خودشان به توافق رسیدند که سعدی نه تنها عارف نبوده که حتی مقام پیر را هم نداشته! هم الان نیز جنابی در مورد حافظ در حاشیه ای دیگر به همین نتیجه رسیده اند...
-----
دوست عزیز،
جالب نیست که بسیاری بسیار با استناد به وجودی فرامادی (عقل را گویم)، که همانرا هم دقیقاً نمی شناسند، همواره بر قادر و مطلق بودن آن و جهان مادی، و نبود وجودی دیگر ورای آن پافشاری می کنند؟
شما خود صاحب عقلی، از عقل خود بخواه تا شرح و وصفی کامل از خویشتن را برایت ارائه دهد.
اگر هر دو درماندید و آنچه پیشتر آمد اکتفا نکرد، امر بفرمایی معجونی دیگر برایت سرهم می کنم...
سرت شاد و دلت خوش باد جاوید
نوروز بر همگان خجسته باد

1394/12/18 17:03
بابک چندم

شمس الحق عزیز،
نهایت لطف را دارید،
مشغول تایپ کردن در همین حاشیه بودم و گویا نوشته ام مطابق عرف معمول به بازداشت موقت رفت...
باری تا این بی نوا از بند خلاص گردد، بنده نیز نوروزی خجسته را برای شما و همه گنجوریان عزیز آرزومندم.
سرهایتان شاد و دلها پرنور باد

1394/12/18 21:03
سمانه ، م

حمید رضای گرامی
چگونه می فرمایید { براستی اگر انسان روی این کره خاکی نباشد، ایام عیدی نخواهد بود.}
نوروز را و بهار را ، طبیعت بیش از انسان جشن میگیرد
نگاه کنید به شادی پرندگان و سر زندگی درختان و آهوان و حتا رود و چشمه و آبشار ، که اگر اینها نبود ما چه چیزی را جشن می گرفتیم ؟
ای دوست نمی بینی این بلبل دستان را
با نغمه ی خود برده در شور گلستان را
چون ماه درخشان شو تاریکی شب برکن
در پرتو رخسارت بر گیر شبستان را
اما چه خوش گفتی : { رفتارهای نیکمان است که این ایام مبارک می شود}
نوروزتان پیروز و خوش

1394/12/18 21:03
سمانه ، م

پوزش
دو بیتی از غزل استادم ” نیا “ بود به نام ” جمال دوست“

1394/12/19 00:03
حمید رضا

سمانه ی عزیز،
چقدر سپاسگزارم که اشتباه مرا دیدید و درباره آن نوشتید.
فکر می کنم که گفتار شمس تبریزی چنان هیجان زده ام کرد که هنگام نوشتن جمله ام، هنوز باورم نیست کره خاکیِ بدون انسان را خالی مانند ماه و مریخ در ذهنم تصویر کردم!
پس این خود محوریِ انسان بودن هنوز ته ضمیر ناآگاه من نشسته و فقط منتظر فرصت است که بیرون بزند! برای پاک کردن آن هنوز باید تلاش کرد.
با داشتن دوستانی آگاه چون شما، قدم به قدم.
نوروز شما نیز پیروز و برای عزیزانتان آرزوی بهبودی هر چه زودتر میکنم.

1395/01/20 10:03
روفیا

عید آمد و عید آمد
یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد
تا باد چنین بادا

1395/01/20 13:03
سمانه ، م

روفیا جان
اگر منظور شما از غیب شدن حاشیه ، قبل از درج است
چنانچه به چامه ی مورد نظرتان ، دوباره مراجعه کنید ، نوشته باتشکر ، نظر شما پس از باز بینی در معرض دید همگان قرار خواهد گرفت و این متن را فقط خود شما دارید ، و آنگاه ،
صبر ایوب بباید که مگر صاحب گنجور
متن دلخواه شما را به تماشا بگذارد
شاد باشید پایدار

1395/03/08 12:06
رضا

فرض بر آن بوده است که مروارید بر اثر افتادن یک قطره باران در صدف ایجاد می شود. امروزه هم برای ساختن مروارید کشت شده که به غلط مروارید مصنوعی دانسته می شود از قرار دادن یک هسته مرکزی خارجی در صدف استفاده می کنند تا دور آن مروارید ترشح شود. حافظ از استعاره فوق برای قطره اشک استفاده کرده است. در سیر صوفیان مرحله ی "طلب" گام اول است که با اشک و تمنا شروع می شود تا شاید شرافت مرحله بعد را بیابد
نوشتم تا برخی دوستان بعدها ادعا نکنند حافظ همجنسباز و در کار پرورش مروارید تقلبی بوده!!!

1395/05/29 21:07
حمید

درود بر همگی عزیزان
در مورد کلمه مغبچه که انتقاد شده چرا حافظ استفاده کرده از این کلمه که اشاره به انحراف جنسی و ... دارد باید گفت این کلمه در فرهنگ عامیانه و عرف جامعه وجود داشته و احتمالا اصل آن هم مربوط به انحراف جنسی بوده اما به مرور زمان در ادبیات در کنار ساقی و معشوق و دلبر و ... و در همان ردیف قرار گرفته و برای بیان عشق دیوانه وار استفاده می شده و شاعری مثل حافظ هم برای بیان مطلب و درجه عشق از این واژه استفاده کرده و دلیل بر این نیست که معنی انحرافی قضیه به ذهن بیاید .

1395/08/18 16:11

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست...
حافظ درین مصرع شطح گفته است. شبیه همانی که ابوالخیر گفت: لیس فی جبتی سوالله!
درخصوص شرح شرح، مطلبی از دکتر شفیعی کدکنی از کتاب دفتر روشنایی میراث عرفانی بایزید اینجا همخوان میکنم:
شطح کلمه ای است که تعریف علمی آن محال است. "گزاره ای" است "هنری و عاطفی." این گونه گزاره های هنری و عاطفی ظاهری غامض و پیچیده دارند و معنای آن برای بعضی قابل قبول است و برای بعضی دیگر غیرقابل قبول. همه کسانی که در طول تاریخ ستایشگران "اناالحق" حلاج و "سبحانی" بایزید بوده اند، کسانی بوده اند که این گزاره ها ایشان را اقناع کرده است و تمامی کسانی که به کشتن حلاج و آواره کردن بایزید کوشیده اند، و در طول تاریخ منکران ایشان بوده اند، کسانی بوده اند که این گزاره ها آنان را اقناع نکرده است. کسی را که این گزاره ها اقناع نکرده باشد با هیچ دلیل علمی و منطقی نمی توان به پذیرفتن آنها واداشت و برعکس نیز اگر اقناع شده باشد با هیچ دلیل منطقی نمی توان او را از اعتقاد بدان بازداشت. رد و قبول "شطح" رد و قبول "علمی و منطقی" نیست. رد و قبول "هنری" و "اقناعی" است.

در ساختار شطح های معروف نوعی بیان نقیضی و پارادوکسی نهفته است. اگر به چهار شطح معروف تاریخ عرفان ایران که همه جا نقل می شود و از زبان چهار عارف برجسته برجوشیده است بنگریم، این ویژگی بیان پارادوکسی و نقیضی را می توان، به نوعی، مشاهده کرد:
1) سبحانی ما اعظم شانی (بایزید متوفی 261)
2) اناالحق (حلاج مقتول در 309)
3) الصوفی غیرمخلوق (ابوالحسن خرقانی متوفی 425)
4) لیس فی جبتی سوی الله! (ابوسعید ابوالخیر متوقی 440)

تناقضی که در جوهر این گزاره ها نهفته است، چنان آشکار است که نیازی به توضیح ندارد: قطره ای که دعوی اقیانوس بودن کند، دعوی او یاوه است و گزافه. اما همین گزاره های یاوه و گزافه را اگر از دید دیگری بنگریم، عین حقیقت خواهد بود. مگر دریا جز مجموعه بی شماری از قطره هاست؟ اینجا مجال مته به خشخاش گذاری های معمول نیست. فقط می توان گفت این چشم انداز یا کسی را "اقناع" می کند یا نمی کند. اگر اقناع کرد، این چهار شطح پذیرفتنی است و اگر نکرد ناپذیرفتنی درست به همان گونه که شما از شنیدن یک سمفونی یا لذت می برید یانه. اگر لذت نمی برید تمام براهین ریاضی و منطقی عالم را هم که برای شما اقامه کنند، بر همان حال نخستین خویش باقی خواهید ماند و کمترین تغییری در شما ایجاد نمی شود. شطح از خانواده هنر است و هنر را با منطق نمی توان توضیح داد. البته هر هنری منطق ویژه خویش را دارد که با همه منطق ها و برهان ها متفاوت است.

1395/08/18 16:11

ادمین محترم صفحه
با سلام.
لطفا پیش از تایید حاشیه ی بنده به جای «شرح شرح» ویرایش بفرمایید «شرح شطح». ممنونم

1395/09/17 18:12
علیرضا م.

خطاب به روفا:
با سلام
حدیثی درج کردید که حدیث پیچیده ای است، و خب شما به سادگی آن را تفسیر و تعبیر کردید، در حالی که مطمئن نیستم چیزی از علم حدیث بدانید! و چه بد عادتی است ابراز تخصص در هر علم!
حدیث این بود: «الْعِلْمُ نُقْطَةٌ کَثَّرَهَا الْجَاهِلُون‏»
بنا بر تفسیری که در کتاب «عوالی اللئالی العزیزیة فی الأحادیث الدینیة» آمده است، تعبیر این حدیث، در سطحی که شما فرمودید اینگونه است:
المراد بالنقطة هنا، النقطة التمیزیة، التی بها یتمیز العابد من المعبود و الرب من المربوب، لان الوجود فی الحقیقة واحد، و انما تکثر و تعدّد عند التقیید و التنزل الاسمائی، بسبب الإضافات بقید الإمکان. و لهذا یقولون: التوحید اسقاط الإضافات، لانه عند اسقاط النقطة التمیزیة لا یبقی شی‏ء الا الوجود المحض و یضمحل ما عداه.
و أشار الی ذلک بقوله: (کثرها الجاهلون) لانهم یلاحظون تلک الإضافات فیعتقدون تعدّد الوجود و تکثره، حتی انهم جعلوه من الأمور الکلیة الصادقة علی الجزئیات المتعدّدة، حتی اختلفوا فی کونه متواطئا أو مشککا، و ذلک عند أهل التحقیق جهالة، لانه ینافی التوحید الذی هو مقتضی الوجود و لازمه الذاتی لان الوحدة ذاتی من ذاتیاته و التعدّد أمر عارض له، فمن نظر بحقیقة العلم الی تلک النقطة و علم ان التمییز و التعدّد انما هو سببها، لم یعتقد بکثرة الوجود البتة و لا خروجه عن وحدته الصرفة الذاتیة، فیبقی عالما لم یخرج الی الجهل. فهذا معنی قوله: (العلم نقطة) یعنی ان معرفة تلک النقطة و التحقّق بها هو حقیقة العلم الذی غفل عنه أهل الجهل (معه).
(امیدوارم برداشتی از عربی داشته باشید.)
مقصودم این نبود که حاشیه سازی بر اصلی چنان که اصل را به حاشیه برد و منظور را مغفول کند صحیح است، اما علم، در حال بسط است، چنان که جهان نیز!
در رابطه با تعابیر از عبارات شعر هم مطمئنا ضروری است بدانیم این شعر در چه دورانی از زندگی حافظ عزیز سروده شده، چه آنکه وزن خاصش کنجکاوی را برمی انگیزد. و لذا، از آنجا که بحثی در این راستا ندیدم، تعابیر، تعابیر شخصی است و به قولی «تشریک جهل». و حدیث دیگری داریم که «کسی که بدون علم و آگاهی حکم کند، فسادش در دین بیش از اصلاح اوست» و این به سادگی قابل تعمیم در بسیاری موضوعات است.
موفق باشید

1395/09/17 19:12
ناشناس

جناب علی رضا
حقیر در علم حدیث سررشته ندارد و البته نیازی هم در میان نبوده است برای محدث و عربی دان شدن
سخن از مغبچه رهزن دل و دین است و گریه شام و سحر . کس قصد شرکت در جهل مورد اشاره سرکار و فساد در دین ندارد، نگران مباشید ، فارسی نبویسید

1395/12/06 09:03
نادر..

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت ..

1396/01/24 19:03
nabavar

ولی آقای جلالی نظری این چنین دارد : در این غزل حافظ شخص خود را مثال می زند و خویشتن را در ابتدای امر به صورت یک صوفی گوشه گیر متعبد و خلوت نشین که از همه مناهی بریده معرفی می کند که حسن و جمال یک محبوب ایام جوانی او دو باره در دلش وسوسه ایجاد کرده ودر نتیجه حسن وجمال یک مغ بچه ساقی میخانه یی پای عشق او را به میخانه باز کرده واو را که یک متعصب خم شکن بیش نبوده بر سر عقل ومعرفت آورده و چشم بینش و دیده جهان بین او را باز کرده به طوریکه دل او دلدار خویش را باز یافته و جان او به محبوب خویش پیوسته و در نتیجه منزلگاه او به منزله آستان با عظمت الهی در آمده و حالیا جایگاه او در بارگاه شاهِ جهان یعنی مقام کبریایی خداوند قرار دارد. معانی ابیات پیش گفته شد این غزل به نحوی است که با قرائت آن می توان به طور وضوح به نظریه عرفانی حافظ دست یافت.
پایدار باشید

1396/01/24 23:03
nabavar

سمانه بانو گرامی
درین چند بیتی که از ” نیا “ آوردید تناقض نمی بینید؟
در یکجا می گوید :
بر شکنج گیسوی دلدار دل بستن کجا فرزانگی ست؟
کاین چنین ویرانه سازد خانه را هم رخنه درایمان کند
نرگس شهلا اگر این گونه بر هم می زند آرام جان
آرزوی وصل اما ، عاشق دلخسته بی سامان کند
بعد می گوید :
گر که این دلبستگی ها بند باشد بر دل دیوانه ای
ای خوش آن زنجیر زلفی کاین دل دیوانه را زندان کند .
پایدار باشید

1396/01/15 07:04
بهزاد

من اینطور شنیده بودم زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد از سر پیمان گذشت و بر سر پیمانه شد

***************************
شرح غزل 170
***************************


بنام حضرت دوست
وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
1- زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
........................................
در حافظ نامه خرمشاهی با بحث اینکه در این بیت بجای کلمه زاهد حافظ درست است بعد با عدله و استنتاج زاهد را درست بر میشمارد ( رج ص 647 غزل 98)
در شرح عرفانی غزلیات حافظ ( ختمی لاهوری ) ( در ص 1250 جلد 2 غزل 183 )
شان نزول این غزل داستان ملاقات شمس تبریزی و حضرت مولانا در بازار شکر ریزان میداند و با تعریف این داستان که بنده خیلی به اختصار عرض میکنم .ماجرای گفت گو بین شمس و مولانا و سئوالات و جواب مشهور( در باره مقایسه حضرت محمد و بایزید بسطامی) و در نهایت دعوت مولانا از شمس بخانه اش برای خلوت نشینی و مباحثه در خلوت و قبول کردن شمس با سه شرط (1- زنی زیبا روی هر شب 2- پسر شاهدی زیبا 3- شراب ناب)(برمنوال آزمایش بمی سجاده رنگین کن )
دعوت را قبول میکند و مولانا هم میپذیرد.که در شب اول زن خود و پسرش و کوزه شرابی از محله جهودان به خدمت شمس میبرد و شمس نعره ای میزند و میگوید که اینها برحسب امتحان گفتم و الی آخر...و بنا بر این ماجرا ،غزل را شرح میکند
زاهد خلوت نشین = چله نشین همان مولاناست و بمیخانه شدنش تهیه صبویی از شراب برای شمس
از سر پیمان گذشت یعنی غرور و ابهت روحانی و زاهد بودنش را زیر پا گذاشت بر سر پیمانه شد هم رجعت از بابت تهیه شراب به محله یهودان و معنی دیگرش اینکه میدانست پیمانه شمس تبریزی حاوی شرابی روحانیست و مولانا به لحاظ معنوی از آن مستطیع خواهد شد. بر سرآن شد در ازای و بهای ترکِ من ذهنی زاهدانه اش و شخصیت کاذ ب ملبس به روحانی که مولانا را بود.
پیمان و پیمانه هم جناس زائد هستند.
از سر پیمان رفتن = فراموش کردن عهد و شکستن پیمان .
در جای دیگر گوید: در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند/ تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
باسرپیمانه شد=یعنی بر سر پیمانه رفت .به سراغ جام شراب ومیخواری رفت
شرح ساده: دیشب حافظ خلوت نشین به میخانه آمد، پیمانی را که برای ترک باده گساری بسته بود شکست و به سر وقت پیمانه و شراب رفت .
******************************************
2- صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
.................................
صوفی مجلس در نسخه لاهوری (صوفی مجنون ) آمده است
در نسخه ختمی لاهوری نگاشته : آن زاهد خلوت نشین و بی خبر از عقل معاد که دیروز پریروز بر مقتضای عقل معاش جام و قدح رندان را می شکست( اصطلاحا آنها را عیب میکرد) و از آن احتراز مینمود دوش به یک جرعه می از دست مغبچه میفروش به مستی عارفانه رسید و صاحب عقل معاد که (عقل فرهیخته که عقل معاش را در تقابل است) شد و حقیقت رندی را واقف شد.
شرح ساده: صوفی عقل از دست داده که دیروز آلات باده گساری را می شکست ، با نوشیدن یک جرعه می ،باز بر سر عقل آمد
*****************************************
3- شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
....................................
شاهد عهد شباب=ایهام دارد و دو معنی افاده میکند:
الف)معشوق ایام جوانی .
ب) ایام جوانی و خود جوانی که در حکم شاهدی خوب و خواستنی است درجای دیگر گوید:
از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب / رجعتی میخواستم دیگر طلاق افتاده بود
که باز این بیت هم ایهام دارد بر دو معنی مذکور در الف ) و ب) بالا
(پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد که باز محتمل بر دو یا سه معنی است)
ختمی لاهوری:در تفسیر این بیت رابطه شمس و مولانا را پیش میکشد.اینکه در عنفوان جوانی مولانا که عشق ازلی نهفته در وجودش در تمنا و طلب مرشد عشق بود شبی در خواب میبیند که جوانی در کمال و غایت وجاهت و نورانیت رو نمود وبا دلجویی گفت که علاج درد تو منم اما این موقوف به گذشت زمان خواهد بود.که آن اتفاق ملاقات شمس با مولانا در چهل سالگی ( پیرانه سر) اتفاق افتاد که در مناقب العارفین نگاشته که مولانا میفرمود تا به مصاحبت و ملاقات شمس رسیدم هما نا آتش عشق او در درونم
شعله ای عظیم کشید و مرا دیوانه او ساخت.!!!
معنی ساده: چهره زیبایی محبوب دوران جوانی ، در خواب به خیالش آمده بود و بار دیگر ، سر پیری عاشق و شیدا و بی قراری شد.
*****************************************
4- مغبچه‌ای می‌گذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
.......................................
مغبچه = در لغت بمعنی بچه مغ است و اصطلاحا پسر بچه ای که در میکده ها خدمت میکند
حافظ در جای دیگر گوید:
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش / هوای مغبچگانم درین و آن انداخت
در اصطلاح عرفا مغبچه = مرشد کامل و پیر مکمل را گویند که در ولادت معنوی نسبت کامله او به کاملی دیگر میرسد و آن کامل را باز به کاملی دیگر.بطنا عن بطن که طریق ائلیا الله است.
لاهوری این بیت را در باره جستجوی شمس مولانا را عنوان میکند که مولانا بعد از دیدن شمس از همه برید و باوی به خلوت آمد
معنی ساده : پس از آشنایی با مغبچه یی که دل ودین را می ربود و در آنجا به رفتار آمده بود ، از همگان پیوند آشنایی را بردید.
*****************************************
5 - آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
......................................
خنده شمع =چهره خندان شمع (لرزه های شعله شمع)،علامه قزوینی مینویسد: (( مکر حافظ و لابد شعرای دیگر او ( = شمع ) را به خنده وصف کرده اند،ولی درست نفهمیدم که مرادشان از خنده شمع چه بو ده است و چه اوضاع و حال و وصفی را از شمع به خنده تشبیه کرده اند. البته که گریه کردن شمع پر واضح است که قطرات مذاب و در حال ریزش شمع است ولی خنده اش چیست؟
در جای دیگر: چهره خندان شمع آفت پروانه شد.
از دیدگاه این حقیر با دریافت معنی از بیت زیر میشود به خنده و در عین حال گریه شمع واقف شد.
که میگوید: بر خود چو شمع خنده زنان گریه میکنم / تا با تو سنگدل چه کند سوز و ساز من
در می یابیم که به حالت سوختن شمع و نور افشانی او و لرزش شعله اش (تشبیه به خنده، شده ) در عین خنده گریه هم میکند خنده اش پر تلالو و روشن و در تظاهر و جلو چشم همگان است و روشنایی بخش ولی گریه اش پنهانی و دور از نظر که همان مذاب شدن وقطرات جاری در بدنه شمع است چه بسا که کسانی آنرا نه به عنوان گریه شمع بگیرند بلکه قطرات شبنم عرق چهره شمع از ذوق و شوق و خنده اش بدانند (خی) و گریه کردنش هم دور از نظر بماند.
عطار گوید: امشب به صفت شمع دلفروزم من / میخندم و میگرم و میسوزم من
در معنی عرفانی بیت لاهوری گوید: گل = مغبچه مذکور است و بلبل =زاهد خلوت نشین .همچنین در مصرع دوم نیز شمع =مغبچه و پروانه = زاهد خلوت نشین ) ومعنی بیت را به آندو اختصاص میدهد. الله اعلم بصواب
و این معنی از بیت استنباط میشود:چهره سرخ و آتشین گل بلبل را از پای در آورد و بدام محنت های عشق انداخت و خانه خرابش کرد. و چهره پر خنده شمع نیز پروانه را دچار عشق و آفت کرد یعنی عشق به مدد زیبایی است که عاشق را گرفتار میسازد و از پای در میآورد
معنی ساده: سرخی آتشگونه چهره گل ، خرمن هستی بلبل را به آتش کشید و چهره خندان شمع بلای جان پروانه شد.
آتش آن نیست از شعله او خندد شمع / آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
*****************************************
6 - گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
گوهر یکدانه =گوهر نا یاب یا کمیاب دُردانه
گوهر شدن قطره = از دید گاه قدما قطره باران در دهان صدف می افتاد و پس از پرورش یافتن تبدیل به دُرّ میشود
در شرح عار فانه بیت لاهوری گوید: ما در این جا همان زاهد خلوت نشین است که با اطاعت و پیروی از مغبچه نقصانی نکرد و گریه شام و سحر زاهد خلوت نشین با انداد مغبچه شکر که بی ثمر نیافتاد و ضایع نگشت و هر قطره از اشک او درسایه و برکات عشق بدیل به دُردانه شد.
معنی ساده : سپاس خدای را که گریه های شبانگاهی و سحری بی اثر نماند و دانه های اشک ما به مروارید گرانبها و بی مانند تبدیل شد.
*****************************************
7 - نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
نر گس ساقی = چشم ساقی / آیت افسونگری = ساحری باعشوه و غمزه حالات چشم
اوراد = جمع ورد و ادعیه و دعا هست
حلقه اوراد= در جمع خانقاه صوفیانه گرد هم نشستن ومداومت در ذکر و دعا خواندن بطور دسته جمعی
که در معنی این بیت مد نظر است (حلقه ٔ ذکر ؛ حوزه و مجمع صوفیان که در آنجا همه گرد با یکدیگر ذکری را مداومت کنند)
در قدیم و حالاهم بعضا بعضی ها برا ی از اثر انداختن جادو و جنبل و محافظت از چشم زخم و بلایا ی غیر منتظره در یک کاغذ مطول دعا و ادعیه و آیات قرآن نوشته و بصورت حلقه در میاوردند بطوریکه با سه بار گذشتن از داخل آن حلقه اوراد مکتوب خود را در حصار و سپر آن و در حفظ و استتار و بدور از بلایا می ساختند (بزعم خودشان)
مجلس افسانه شدن= حلقه ورد و ذکر ما تبدیل به محل گفت و شنود عاشقانه و عارفانه شد.
در معنی عارفانه ختمی لاهوری گوید: نرگس در اصطلاح =نور ذات و مراد آن نور ذات ساقی است
و ساقی هم همان مرشد کامل است که از روی کنایت همان مغبچه در این غزل است که شمس تبریزی
باشد. یعنی در حوزه مدرسه و مجالس مولانا که مجلس اوراد وذکر و بحث مسایل فقهی و زاهدانه بود
در سایه و تبرک وجود و حضور شمس تبریزی تبدیل به مجلسی رندانه و عاشقانه و عارفانه شد که از آن مدعیان ومعاندان و عوام افسانه ها ساختند و پرداختند.
معنی ساده: چشم ساقی ، آینه سِحر خواند(وبرما دمید) و انجمن ورد دعای ما را به محفل گفت و شنود عاشقانه بدل ساخت
*****************************************
8 - منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
در معنی عارفانه این بیت مذکورست:اینجا مراد از حافظ همان زاهد خلوت نشین(مولانا) است
و پادشاه همان مغبچه (شمس) که اکنون خانه و کاشانه مولانا بارگاه شاهی همچون شمس است
و با این ترتیب دل در جستجو و تمنا به دنبال دلدار(معشوق جانانه) خود رفت و یافت و با وی
همنشین و قرین گشت.
معنی ساده: حالیا منزل حافظ به منزله آستان بزرگی و عظمت الهی است دل او، دلداری را باز یافته و جان او به محبوب پیوسته است.
*************************************
نظری بر شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
در بیشتر نسخه ها ، در مطلع این غزل به جای ( حافظ ) کلمه( زاهد) و در مقطع آن به جای ( بارگه کبریا) (بزمگه پادشا) یا (بارگه پادشا) ضبط شده است . در واقع می توان گفت اگر کلمه صحیح حافظ با (زاهد) عوض نمی شد هرگز لزومی نداشت که بار گه کبریا هم به بزمگه پادشاه تغییریابد. به عبارت دیگر عدم درک صحیح نظریه عرفانی شاعر سبب شده که بعضی از کاتبین در گذشته در برگشت ضمیر به کار رفته در ابیات این غزل دچار توهم و در نتیجه از مقصود نهایی شاعر دور بمانند توضیح بیشتر اینکه در این غزل حافظ شخص خود را مثال می زند و خویشتن را در ابتدای امر به صورت یک صوفی گوشه گیر متعبد و خلوت نشین که از همه مناهی بریده معرفی می کند که حسن و جمال یک محبوب ایام جوانی او دو باره در دلش وسوسه ایجاد کرده ودر نتیجه حسن وجمال یک مغ بچه ساقی میخانه یی پای عشق او را به میخانه باز کرده واو را یک متعصب خم شکن بیش نبوده بر سر عقل ومعرفت آورده و چشم بینش و دیده جهان بین او را باز کرده به طوریکه دل او دلدار خویش را باز یافته و جان او به محبوب خویش پیوسته و در نتیجه منزلگاه او به منزله آستان با عظمت الهی در آمده و حالیا جایگاه او در بارگاه شاهِ جهان یعنی مقام کبریایی خداوند قرار دارد. معانی ابیات پیش گفته شد این غزل به نحوی است که با قرائت آن می توان به طور وضوح به نظریه عرفانی حافظ دست یافت.
جاوید مدرس (رافض)
21/ 12 / 96

*****************************
تضمین غزل 170
******************************
بیت حزن بر من ار مسکن وکاشانه شد
این دلم از درد و هِجر اُستن حنانه شد
با همه جزجان و دل غافل و بیگانه شد
*‏
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
**********************************
راز دلم میرود در همه جا دست به دست
زاهد اگر میکند عیب می و می پرست
حالت ما لولیان حاصل عهد الست
*‏
صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
**********************************
عشق بود پیر را رونق عهد شباب
مهر و وفا زیب تو در عمل آید صواب
ازخم آن سلسله بر دلش افتاده تاب
*‏
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
*******************************
پیشکشت شد دلم لیک زقلبم خجل
حق تو شد عشق من همچو حق آب و گِل
وقت بهاران و گل ، آب و هوا معتدل
*‏
مغبچه‌ای می‌گذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
****************************************
در دل ما آتشی نور جمالت فروخت
سینه زتاب دلم درغم جانانه سوخت
رشته این جان ما عشق بهم تا که دوخت
*‏
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
***************************************
آینه فرقی کند در نظر نیک و زشت؟
عیب کند مَر، مرا زاهد نیکوسرشت
فتنه آخر زمان از سر ما در گذشت
*‏
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
**************************************
دل برد آن نرگست بابت افسونگری
غمزه و نازت بودغایت افسونگری
چشم تو افراشته رایت افسونگری
*‏
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
*************************************
لطف دمت ساقیا سابقه جان ماست
مستی وشادی دل سِحر دمت را گواست
مطرب ودف را چه شد کوزه پر می کجاست
*‏
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
جاوید مدرس (رافض)

1398/03/18 10:06
مسیب شاپوری

با کمال احترام به سرکار خانم ملیحه رجایی بنظر اینجانب معنی بیت 7 درستر نوشته نشده است زیرا در جریان کل این غزل حافظ می خواهد یا ریا کاری زاهد را بر ملا کند یا سست اعتقادی زاهد را نشان بدهد لذا در این بیت ایت به معنی نشانه نمی باشد بلکه درس سحر و افسونگری میباشد ودرست درمقابل حلقه اوراد و دعا قرارگرفته و بر ان غالب شده است
مانند بیت ترسم که صرفه ای نبردروز بازخواست
نان حلال شیخ ز اب حرام ما
پس درمعنی بیت 7 ایت افسونگری جهت تکمیل حلقه اوراد نیامده بلکه غلبه به ان و نفی ان

1398/08/05 18:11
فرید

در بیت اول همانگونه که دوستان هم اشاره کرده اند: " بر سر پیمانه شد" طبق کتاب انجوی شیرازی درست بنظر میرسد...
زیباتر هم هست

1398/08/05 18:11
فریدالدین پوررحیم

بر سر پیمانه شد :
مطابق با حافظ انجوی شیرازی

1399/02/30 07:04
شهرام لقایی

حافظ در این غزل حالت کشف و شهود و ملاقات مولا را که در حالت رویا برای او رخ داده شرح میدهد:
1-آن ظهور الهی که چون زاهد خلوت نشین معمولا رخ به ما نمی نماید و ما را به زیارت خود مستفیض نمی فرماید دیشب بر خلاف روش معمول از روش و پیمان خود خارج شد و با پیمانه سرشار به سقایت ما از میخانه الهی پرداخت
2-من که از کشف و درک معانی و معارف الهی دور مانده بودم با این کشف و شهود به مسیر صحیح برگشتم
3-آن ظهور الهی که مقصد و مقصود ما از روز الست است به خواب من امد و مرا عاشق و دلباخته خود کرد
4-او در هیکل جوانی روحانی بر من ظاهر شد. چون روح انسانی ما ودیعه رحمان است با او اشنا هستم و با دیدن او هر چه غیر از او هست را فراموش کردم
5-وقتی جمال چون گل او را دیدم مثل بلبلی خرمن سوخته از خود بیخود شدم . وقتی چهره نورانی چون شمع او را دیدم چون پروانه ای از خود بیخود شدم
6-خدا را شکر که التماس و نیاز صبحگاهان و شامگاهان ما نتیجه داد و اشک ما به ثمر نشست
7-چشمان او مرا سحر کرد و من حول او به ذکر و ثنا پرداختم
8-اکنون قلب من به نور ظهور الهی روشن شده است قلب من متعلق به اوست و روح من متعلق به محبوب است

1399/02/10 14:05
جلال

مغ بچه
بچه به معنی دختر هم میتونه باشه.

1399/11/28 00:01
سعید

سوال اینجاست که زاهد خلوت نشین به چه دلیل متحول شده و از سر پیمان برفته و به میخونه شده؟ جواب در بیت سومه که به نظر میاد باید بیت دوم باشه:
«شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب...»
نمیدونم در بقیه نسخ معتبر هم ترتیب ابیات به همین شکل اومده! از حافظ بعیده پراکنده گویی کرده باشه!

1400/02/21 18:05
برگ بی برگی

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد

از سر پیمان برفت ، با سر پیمانه شد 

این غزل همانطور  که دوستان اشاره کردند می‌تواند شرح حال شخص حافظ و سیرِ تحولاتِ و رُشدِ معنوی وی باشد . دوش یعنی همین دم یا لحظه و همچنین می تواند به معنیِ شبِ ذهن که نمایانگر جهل و تاریکی ست آمده باشد، حافظ که در ابتدا زاهد خلوت نشین بوده است بمنظورِ دوری از اهلِ دنیا گوشه عُزلت اختیار کرده و به تهذیبِ نفس می‌پردازد اما پس از عبادتهای بسیار و تحمل ریاضت و گوشه گیری از خلق ، سرانجام در می یابد که همچنان در  شب ذهن بسر میبرد ، پس بنا به شنیده های خود تصمیم میگیرد به میخانه رفته، راهِ عاشقی و باده نوشی را بیازماید  باشد که به حقیقتِ زندگی پی برده و به رستگاری رسد ، در مصرع دوم از سرِ پیمان برفت دارایِ ایهام بوده که معنیِ نزدیکِ آن رهایی از عهد و پیمانی ست که در مخالفت با نوشیدنِ شراب بسته است، اما اگر "از" را بواسطه معنی کنیم عهد و پیمانِ ازلیِ انسان با خداوند را به ذهن متبادر می کند ، یعنی بواسطه پیمانِ الست و پیمانه ای که از  دستِ آن یگانه ساقی نوشیده بود بارِ دیگر عزمِ میخانه را کرده و درمی یابد تنها راهِ نجات ورود به میخانه عشق است و بس، پس‌با اولین پیمانه که همچنین اشاره ای به ظرفیتِ شرابِ دریافتیِ سالک می‌باشد از عقلِ ذهنیِ خویشتن رها می شود.

صوفی مجلس که دی جام و قدح می شکست 

باز به یک جرعه می  عاقل و فرزانه شد 

صوفی مجلس میتواند حافظ یا همان زاهد گوشه گیر دیروز باشد که در گذشته بارها جام و قدح می را شکسته و می ایزدی در این جهان را انکار کرده، بر زهد و عبادتهای از سر فکر خود اصرار کرده و تنها راه رستگاری را همین زهد و تقوی، ادعیه و عبادات مذهبی خود دانسته اما نتیجه لازم را نمی‌گیرد، سپس طریقتِ صوفیه را می‌آزماید که آنجا نیز بجز ریاکاری و اعمالِ ذهنی چیزی نمی بیند و پس از جهدهای بی توفیق تصمیم به آزمودن راه عرفان و عاشقی گرفته، پای او به میخانه حضرت معشوق گشوده می گردد، در آنجاست که با اولین جامِ شرابی که باز بار دیگر پس از جامِ الست می نوشد عقلِ اصلیِ خود را بازیافته و به فرزانگی یا خردِ الهی دست می یابد. 

شاهد عهد شباب  آمده بودش به خواب 

باز به پیرانه  سر ، عاشق و دیوانه شد 

شاهدِ عهدِ جوانی همان زیبایی یا اصلِ خداییِ انسان است که تا اوانِ جوانی با انسان بوده است و پس از  ورودِ جوان به ذهن و خواستنهایِ بر آمده از ذهن  هرچه بیشتر از وی دور می گردد، پس‌ از ورودِ حافظ یا سالکی که از زُهد و صوفی گری طرفی نبسته به میخانه عشق و آزمودنِ شرابِ عشق است که آن شاهدِ زیبا روی یا اصلِ خود را در خواب دیده و  پی‌می‌برد اگر راهی برای بازگشتِ آن شاهد و یارِ سفر کرده باشد همین راهِ عاشقی و شرابِ عشق است و راه هایِ آزموده شده پیشین راه بجایی نخواهند برد، پیرانه سر در اینجا یعنی همان  خرد و اندیشه ای که در ازل یا الست تایید کرد که  از جنسِِ خداوند است  ، باز یعنی دگر باره و نشانگرِ این مطلب است که انسان یکبار پیش از این و در الست از این شرابِ ناب نوشیده و به ربوبیتِ آن یگانه ساقی افرار نموده است، پس‌حافظ می‌فرماید او یا سالکِ کوی عشق بوسیله همان خرد و آگاهیِ قدیمِ خود  دیگر باره با اولین جرعه و پیمانه ای که نوشید عاشق و دیوانه شد، و این خاصیتِ شرابِ عشق است که انسان را از عقلِ جزوی یا جسمانیِ خود که مانعی جدی برای پویندگی و بالندگیِ سالک است رها و آزاد می کند، عقلِ جزوی، انسان را برایِ بازگشت به اصل و شاهدِ زیبا رویِ خود شماتت کرده و او را می ترساند که از نعمت‌ها و لذاتِ دنیوی بی بهره بماند، اما عقلِ کُل یا عقلِ جان  ورودِ به طریقتِ عاشقی را عینِ لذت و عشرت می داند.

مغبچه ای می گذشت راهزن دین و دل 

در پی آن آشنا از همه بیگانه شد 

اما زاهد و صوفی دیروز ، به خاطر استمرار حضور در میخانه عشق و دریافت جامهای شراب خردِ ایزدی، سرانجام مغبچه یا ساقیِ زیبا رویِ میخانه را به چشمِ جان می بیند که می‌گذرد و دل و دینِ او را می بَرَد، مغبچه در اینجا می تواند رمزِ انسانهایِ کاملی باشد که همچون مولانا و عطار و حافظ ساقیِ شرابِ آگاهی و راهنمایِ معنویِ هستند و با گشاده دستیِ تمام ساقیِ و پیغام آورِ عشق شده اند، آن بزرگان راهِ برداشتهایِ سطحی از دین را می زنند تا انسان را از آن توهماتِ ذهنی و پوسیده رها کنند، توهماتی که انسان را بجایِ خدا پرستی بسویِ دین پرستی راهنمایی می کند، دینی که بجایِ قرار دادنِ خداوند در دل، دین و مذهبِ پیشینیانِ خود را در دل قرار داده و هر کسی خارج از آن دایره باشد را کافر و ملحد تلقی می کند، حافظ  در مصراع دوم می‌فرماید با دیدنِ آن مغبچه و راهنمای معنوی ست که سالک او را از جنسِ یگانگی و آشنای با خداوند تشخیص داده و بر همین اساس از هرچه غیرِ اوست و بیگانه با جنسِ عشق، ابرازِ برائت و دوری کرده و با آن چیز بیگانه می شود، حتی اگر باورهایِ کهنه و قدیمیِ تقلیدیِ پیشینیان باشد.

آتش رخسار گل ، خرمن بلبل بسوخت 

چهره خندان شمع ، آفت پروانه شد 

گُل در اینجا همان انسانِ عهدِ جوانی ست که هنوز از اصل و شاهدِ زیبا رویِ خود دور نشده و در نتیجه آتشِ عشقِ الست در رخسارش آشکار است، بلبل همان مغبچه ای ست که در میکده عشق تشنگان را سیراب می کند و در اینجا پیرِ مغان یا راهنمایانِ معنوی همچون حافظ هستند که با مشاهده آتشِ عشقِ ازلی در رخسارِ جوانان اینچنین به وجد آمده، به نغمه سرایی می پردازند تا این نوگلان  را به اصل و شاهدِ زیبا رویِ خود آگاه کنند، و حافظ می‌فرماید همین آتشِ عشق است که خرمنِ هستیِ بلبلانِ عاشق را سوخته و بر باد داده است تا بدونِ هیچگونه چشم داشتی اعم از پاداشِ این یا آن جهانی زندگیِ خویش را وقفِ نغمه سرایی هایِ عاشقانه کند، حافظ در مصراع دوم خود و دیگر سالکانِ طریقتِ عاشقی را که با این کارِ مهم پرداخته اند به شمع هایی مانند می کند که خود می سوزند تا به جهانِ پیرامونِ خود نور و گرما بخشند و با لبی خندان و رضایتی باطنی به این کار مبادرت می ورزند، این رضایت و شادیِ ذاتی از انجامِِ این رسالتِ بزرگ علیرغمِ زخم زبان و طعن هایی ست که از هر جهت بر آن بزرگان وارد شده و آنان را به انواعِ نیش و کنایه ها و حتی اتهامِ کفر گویی آزار می دادند، اما خبرِ خوب اینکه هستند پروانه هایی که قدرِ شمعِ نورانیِ وجودِ  بزرگانی همچون حافظ، عطار ، مولانا و فردوسی ، سعدی و دیگران را دانسته و بدونِ ترس از آتش، با سوختنِ پر و بال ذهنیِ خویشتن به آنشِ عشق زنده می‌گردند.

گریه شام و سحر ، شکر که ضایع نگشت 

قطره باران ما ، گوهر یک دانه شد

پس‌حافظ این توفیقِ بلبلی و شمعِ جمع شدن را ثمره گریه یا اظهارِ نیازمندی هایِ شام و سحر و شبانه روزی می داند که لحظه ای از یاد و خاطرِ حضرتش غافل نبوده، با انبساط و باز نمودنِ فضایِ درونی به چنین مرتبه ای رسیده است و خدا را شکر می کند که چنین سرنوشتی با اراده خود و خواستِ خداوند برایِ او رقم خورده است، حافظ همه گُلهایِ زندگی و انسانها را به قطره هایِ باران تشبیه می کند که بسیاری از این قطرات به آبِ دریا ملحق شده و ثمری ندارند اما تعدادِ اندکی در صدف جای گرفته و پس از سالها به گوهر و مروارید تبدیل می شوند و سپاس خداوند را که چنین سعادت و نیکبختی را روزیِ حافظ نمود.

نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری 

حلقه اوراد ما مجلس افسانه  شد 

نرگسِ ساقی یعنی چشمِ عدم بینِ مغبچه یا ساقیِ میکده که از رویِ سیرِ تحولِ حافظ آیت و نشانه هایِ افسونگری را خواند ، یعنی چنین تحولِ شگرفی به جادو می مانَد که زاهدی خلوت نشین و بُریده از خلق اینچنین عاشقانه به جهان و زندگی نگریسته و بدور از باورهایِ متعصبانه به همه انسانها عشق ورزیده، همچون شمع بسوزد تا نور و انرژی را در جهان پراکنده کند، در مصراع دوم ساقی یا راهنمایِ معنوی بوضوح می بیند حلقه و جمعی که حافظ نیز در میانِ انها بود و وردهایی از سرِ ذهن و باورهایِ توهمی می خواندند تا خدایِ ساخته و پرداخته ذهنشان بر آنان رحم نموده و درهایِ بهشت را بر آنان بگشاید چگونه همگی به افسانه ها پیوستند و اثری از آنهمه ورد و دعا بر جای نماند و بر احدی نیز مؤثر واقع نشد.

منزل  حافظ کنون  بارگه  پادشاست  

دل بر دلدار رفت ، جان بر جانانه شد 

و اکنون چشمِ نرگسِ ساقی منزلگهِ حافظ را می‌بیند که در چه جایگاهِ رفیعی قرار داشته و به منزلتِ پادشاهی رسیده است، او دلی دارد که بجز دلدار عشقِ کسی یا چیزی در آن قرار ندارد و جانِ او با جانان به وحدت و یگانگی رسیده است که سعادتمندیِ ابدی ست.

با سپاس از سایتِ ادبی فرهنگی گنجور که چنین امکاناتِ فنی را برای کاربران و بازدیدکنندگان فراهم نموده است .

 

 

1400/06/13 19:09
پوریا خاکسار جلالی

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد

از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد

1401/01/21 16:03
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید

1401/03/05 19:06
polaris '

در نسخه قدسی آمده است: 

حافظ خلوت نشین دوش به میخانه شد

از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد

1402/03/10 08:06
دکتر صحافیان
 

دیشب از دنیا بریده خلوت نشینی به میخانه عشق آمد، پیمان پارسایی را فراموش کرد و با شوق پیمانه گرفت.
۲- صوفی شورید( خانلری: مجنون)که دیروز قدح و‌جام شراب را می‌شکست، یک جرعه شراب جانش را فرزانه و خردمند کرد(خرد حقیقی برای دریافت حال خوش)
۳-گویا دلبر زیبای دوره جوانی به خوابش آمده، که پیرانه سرش عاشق و مجنون شده است.
۴- پسر زیبا روی آتش پرست، راه دل و دین می‌زد، آری! صوفی ما با عبور آن زیباوش آشنای جان، با همه چیز و‌همه کس بیگانه شد( بریدن از همه- فنا)
۵- آری عشق همین است! چهره برافروخته گل تمام دارایی بلبل را به آتش کشید و خنده شیرین شمع آفت جان پروانه شد.
۶- سپاس بی اندازه که با این خردمندی و رسیدن به حال خوش، گریه‌ های شبها و سحرهایم، میوه داده.آری! قطره باران تبدیل به مروارید شاهوار شده است.
۷- چشمان خمار ساقی آیه‌های سحرآمبز می‌خوانند و مجلس دعا و ذکرمان، مجلس افسانه عشق گشت.( غلبه حال خوش؛ میوه ذکر)
۸- اکنون( با این حال) خانه حافظ بارگاه پادشاهست، دل در پیش دلدار و جان در پناه معشوق است( پس از فنا، حال خوش فراهم آمده و اینک دوام یافته است)
نکته۱: این غزل که اوج بسط و حال خوش است(و در غزل ۱۷۱ نیز ادامه پیدا می‌کند) پس از دو غزل بسیار ناامید کننده آمده است و توالی قبض و بسط و ارتباط شدت قبض، به شدت بسط را اثبات می‌کند.
قافیه میانی در بیت۲ دی و می و بیت ۳ شباب و خواب، همچنین جناس پیمان و پیمانه و افسون و افسانه نیز به این زیبایی می‌افزاید.
نکته۲:شعر حافظ چکیده کل ادبیات است و این غزل، که در عالی‌ترین حال خوش و بسط سروده شده چکیده غزل‌های دیگر: خلوت نشین،پیمان و پیمانه، صوفی، پیرانه سر، دوش و دی، گریه سحر و... مضامین پرکاربرد دیوان است.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح

 پیوند به وبگاه بیرونی

 

1402/04/26 23:06
فاطمه یاوری

صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست

باز به یک جرعه می، عاقل و فرزانه شد....

 

1402/05/13 13:08
چیذر

بارگاه پادشاه جایی بود که هرکسی نمی توانست وارد آنجا بشود و باید از قبل هماهنگ می کرد  و منزل حافظ مثل بارگاه پادشاه و کنایه از وجود خداوند است و دلدار و جانانه به معنای جانان و معشوق است و دل ما به سمت معشوق روانه شد و جان ما به سمت معشوق راهی شد

 

1403/03/28 20:05
سانیا سهرابی

یک دیوان حافظ نسبتا قدیمی دارم، این شعر اینطور نوشته:

حافظ خلوت نشین دوش به میخانه شد / از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد

1403/03/04 17:06
علی مهدوی تبار

عقل روشنگر مسیر و عشق  نهایت مسیر و مقصود است. هردو لازم و ملزوم همند  چرا ما همیشه بین دو چیز یاد گرفته ایم  که یکی را انتخاب کنیم و دیگری را منکوب این چه رویه ای است اگر در مسیر عقل سرخ و درست باشی حتما  به منزگه عشق خواهی رسید  اینها مراتب مسیر کمالند که در طول همند  مفهوم ارزش گذاری به معنای برتری نیست ارزش گذاری بسته به موقعیت اثر گذاری دارد