غزل شمارهٔ ۱۶۸
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۶۸ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۱۶۸ به خوانش ارژنگ آقاجری
غزل شمارهٔ ۱۶۸ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۱۶۸ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۱۶۸ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۶۸ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۶۸ به خوانش پانیذ علیپور
غزل شمارهٔ ۱۶۸ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۱۶۸ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۱۶۸ به خوانش افسر آریا
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
کمین غلام یعنی کمترین غلام یا کهترین بنده
میر مجلس هم که میشود بزرگ مجلس وبا زیبایی تمام مقابل کمین غلام است
گنج نامه نامه ای بوده که در آن راه رسیدن به گنج یا کلید گنج را مینوشتند
در اینجا میشود گفت راز آفرینش
لابه یعنی التماس بجای گریه نباید بکار رود
کرام یعنی کریمان
استاد شجریان این شعر را در آلبوم "آه باران" با همنوازی استاد فرهنگ شریف خوانده اند.
لابه اینجا به معنای فریب است گویا.
سلام
یکی از بهترین غزلهای حافظ این شعر زیباست!
در دستگاه همایون به بهترین شکل ممکن با گوشه های آوازی این دستگاه محشر میشه.
چنانکه یکی از دوستان اهل ذوق فرمود انگار که حافظ در حین گوش کردن آواز دستگاه همایون این غزل را سروده!
بیت سوم: پیغام داد که با رندان خواهم نشست. به همین خاطر تمام آبرو و نام من بر پای رندی و دردی کشی از کف رفت، اما او نیامد و با رندان ننشست.
بیت ششم: به خویش یعنی به تنهایی.
به کوی عشق بدون راهنما (واسطه یا شخصی که راه را به تو یاد دهد) قدم مگذار. چون که من بسیار تلاش کردم که به تنهایی این راه را بپیمایم اما نشد.
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
گداختن : سوز وگداز عاشقی،ذرّه ذرّه ذوب شدن ، سوختن
تمام ِ عمر،جانمان در حال وهوای عاشقی و رسیدن ِ به یارچونان کوره ای سوخت . لیکن دل ِ شیدای ما به حقّش نرسید وماطعم ِ گوارای وصال رانچشیدیم. امیدِ ما به دسترسی ِ یار گویی که آرزویی مَحال بود.
حافظ چه خواهی گروصل خواهی
خون بایدت خورد درگاه وبیگاه
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
لابه :
اظهاراخلاص بانیازمندی تمام، امّادر اینجا معشوق به قصد فریبِ عاشق سخنی رابا لابه به عاشق گفته است.
معنی بیت: بااظهار اخلاص وصداقت به من اطمینان داد که شبی میهمان ومیر مجلس ِ من باشد. من ساده دل باورکردم وبااشتیاق کمربه غلامیش بستم و برای استقبال آماده شدم امّا دریغا به قولش عمل نکرد!
یابختِ من طریق مروّت فروگذاشت
یا اوبه شاهراهِ طریقت گذرنکرد
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد
پیغام فرستاد که بزودی با رندان هم نشین خواهم شد. طریق ِرندی انتخاب کردم وبه رندی دُردی کشی مشهورشهر شدم امّا او بازبدقولی کرد وهمنشین من نشد.
گوشه ی چشم رضایی به مَنت بازنشد
اینچنین عزّتِ صاحب نظران می داری
رواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که دید در رهِ خود تاب و پیچ ِ دام و نشد
کبوتر دل : دل به کبوتر تشبیه شده است.
شایسته وسزاوار است ، حقّ ِدل است که در دام ِعشقش در خون ِ خویش بطپد! ازیرا که دام ِ پیچ و تابِ زلفش را درمسیر ِ راهِ خود دید و از رفتن باز نماند وبه دام افتاد.
به دام ِ زلفِ تودل مبتلای خویشتن است
بکُش به غمزه که اینش سزای خویشتن است.
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
بدان امید وبه آرزوی اینکه به مستی، آن لبِ سُرخ رنگ ولعلگونِ را ببوسم
چه خون ِدلها که خوردم. دلم همچون جام شراب، پرخون شد تاشاید معشوق به جای شراب بردارد وبنوشد وبدینوسیله لبش به جام ِ دل ِ من تماس پیداکند وبوسه ای نصیبِ من گردد امّا نشدکه نشد.
به یادِ لعل لب وچشم مست ومیگونت
زجام غم می لعلی که می خورم خونست
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
دلیل راه :راهنما ورهبر، پیر ، مرشد
اهتمام: کوشش
معنی بیت:
اگرقصد داری طریق ِ عشق راانتخاب کنی، حتماً می بایست یک نفرراهنما ورهبرداشته باشی تاچگونگی ِ سیرو سلوک وراه ورسم ِ منزلها را به تو بیاموزد وگرنه به رسیدن به سرمنزل مقصود امکانپذیرنخواهد بود. حافظ خودرا مثال می زند که من می خواستم این طریق را بدون راهنما طی کنم هرچه تلاش کردم نتیجه ی مثبتی نگرفتم.
ازهمین روبود که حافظ پس ازآنکه به تنهاتوفیقی دررسیدن به سرمنزل مقصودبدست نیاورد وپس ازآنکه کسی را سزاوارراهنمایی پیدانکرد دست به ابتکاری نو وخلّاقیتی بِکر زد! ابتکاری که تا آن زمان هیچکسی بدان نیاندیشیده ودست به چنین کاری نزده بود. اودرکارگاه ِ خیال یک شخصیّتِ خیالی ازیک انسانِ کامل ِ پاک باطن آفرید. آری اودست به خلقتِ "پیرمُغان زد" وهمه ی فضایل اخلاقی وخصوصیّاتِ شایسته را به اوداد وازاو یک اَبَرانسان ِ بی مانند ساخت تا راهنما ورهبر اوباشد! حافظ این ابتکارراباهوشمندی ورندی انجام داد. او چون فراتر ازآسمانِ طریقت وشریعت وصوفیگری وفرقه گرایی پروازمی کرد به دنبال شخصیّتی بود که به هیچ مذهب ومَسلکی جز رندی وعشق پایبند نبوده باشد. اوهرکس را به عنوان راهنما انتخاب می کرد به ناچارناگزیربود مذهبِ اورانیزبپذیرد! امّا با روحیّه ای که ازحافظ سراغ داریم او درهیچ چارچوبی نمی گنجید! اوهرکاری که می توانست انجام می داد که کسی نتواند به اوجزبرچسبِ "رندی وعشق"برچسبی بزند. اوبه زمین وزمان می شورید تاهیچ فرقه ای نتواند اورامنتسب به خودبنماید! اواندیشه ای جهان شمول داشت ومی بایست راهنما ورهبراونیز آزاداندیشانه رفتارمی کرد تاموردپسندِ حافظ بوده باشد. چه کسی بهترازیک شخصیّتِ خیالی که به هیچ مذهبی وابستگی نداشته باشد؟
به همین سبب است که هیچکس نمی تواند مذهبِ "پیرمغان" رابشناسد! چون اوهیچ مذهبی ندارد! چون او اصلاً وجودِ خارجی ندارد وشخصیّتی خیالی بیش نیست! امّاپاک باطن ِ پاک پندار وپاک رفتاراست. اوهرچه فرمان می دهد عین حقّ است. اوازجنگ وخونریزی بیزار است ومریدانش رابه صلح ودوستی وراستی وخوشباشی سفارش می کند وهیچکس راتهدید نمی کند.
مُریدِ پیرمغانم زمن مرنج ای شیخ
چراکه وعده توکردیّ واوبه جاآورد.
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
گنج نامه : نقشه ی گنج ، همان اسرار ورمز وراز رسیدن به سرمنزل وصال است.
معنی بیت: درادامه ی بیت قبلی می فرماید: بدون ِ راهنما حالی چنین داشتم. به هردری زدم ناامیدبرگشتم ازرمرز وراز مَشربِ مقصود بی خبربودم وراه درست راپیدانمی کردم. افسوس که در طلبِ رسیدن به گنج ِ مراد ،خودم را بدنام ِ جهانی کردم اما به مقصود نرسیدم.
ای آنکه رَه به مَشربِ مقصود بُرده ای
زان بحرقطره ای به من ِخاکساربخش
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
گنج ِحضور : آگاه شدن وبه شناخت ومعرفتِ حق وحقیقت
کرام : کریمان ودولتمندان
درادامه ی سخنان قبل:
دردا که دراین راه، من برای اینکه به گنج ِ معرفت و شناخت برسم بارها بر در گاه ِ دولتمندان وکریمان اظهار نادانی، فقر و تهیدستی نمودم دریغا که به مقصودنرسیدم!
حافظ نیز همانند همه ی آدمیان، اشتباهاتِ زیادی مرتکب شده،به خطارفته وخسارت پرداخته است.اواعتراف می کندکه قدرخویش راندانسته وپیش دولتمردان ومتموّلان خود راحقیرساخته است. اوبی هیچ بیم وواهمه ای اقرار می کند که دست ِگدایی به سوی آنان درازکرده وبارها وبارها حقارت را حس وتجربه کرده است! دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
گنج ِحضور : آگاه شدن وبه شناخت ومعرفتِ حق وحقیقت
کرام : کریمان ودولتمندان
درادامه ی سخنان قبل:
دردا که دراین راه، من برای اینکه به گنج ِ معرفت و شناخت برسم بارها بر در گاه ِ دولتمندان وکریمان اظهار نادانی، فقر و تهیدستی نمودم دریغا که به مقصودنرسیدم!
حافظ نیز همانند همه ی آدمیان، اشتباهاتِ زیادی مرتکب شده،به خطارفته وخسارت پرداخته است.اواعتراف می کندکه قدرخویش راندانسته وپیش دولتمردان ومتموّلان خود راحقیرساخته وگدایی کردهاست. اوبی هیچ بیم وواهمه ای اقرار می کند که دست ِگدایی به سوی آنان درازکرده وبارها وبارها حقارت را حس وتجربه کرده است! امّاآنچه که حافظ را ازخَلقی متمایز می سازد جسارت،شهامت وصداقتِ او دراعتراف به اشتباهاتِ خویش است.اودر شهامت وصداقت همانند بودا وعیسی ودراستخراج حقایق ازدل خطاها واشتباهات،فیلسوفی بی بدیل و بزرگ بود ومانند نداشت.
برای اَبَرانسانهایی مثل حافظ، حقیقت را با اشتباه وخطاکردن ودرون بینی آن به دست می آورند.زیرا دردرون هراشتباه کوچک یک حقیقت بزرگ نهفته است!. کسی که خطا نمی کند احتمالاً درهیچ مسیری حرکت نمی کند که مرتکب اشتباه هم نمی شود. درنظرگاه حافظ خطا برصواب مقدّم است. کسی که اشتباه نکند پیشرفتی نخواهدداشت. بزرگ ترین درسی که حافظ دراین بیت واین غزل به ما می دهد این است که ازاشتباه کردن نترسیم وتواناییِ اعتراف ومیل به درون بینی ِاشتباه راداشته باشیم. کسی که به اشتباه ِ خوداعتراف کند خطاهای دیگران رانیز همانندخطاهای خود تحمّل می کند وبه قدرتِ بخشندگی نایل می گردد. ازهمین روست که حافظ همیشه درجلدِ خطاکاران فرومی رود وخطاها وشتباهات ِ خودرا بیشترازکارهای خوب ِ خود بیان می کند. بیان کردن ِ اشتباهات بستری فراهم می کند که آدمی بتواند حقیقتی که دردرون ِ اشتباه نهفته کشف کند ودرس بگیرد. حافظ به این کشف بزرگ دست یافته بود که تنها راه ِ دست یابی به حقیقت،خطا کردن ،اعتراف به خطا وتجزیه و تحلیل خطاهاست. اوآن هنگام که بر درگاه پادشاهی به گدایی رفت، قبل ازآنکه ازپادشاه انعام یاپاداشی بگیرد حقیقتِ اشتباهِ خودرا دریافت نمود،حقیقتی که به حافظ مناعت طبع بخشید و هزاربارباارزش ترازانعام وپاداش پادشاه بود:
بردَرشاهم گدایی نکته ای درکارکرد
گفت برهرخوان که بنشستم خدارزّاق بود
پس ازاین اتّفاق بود که ندا سرمی دهد:
که بَردبه نزدِ شاهان زمن ِ گدا پیامی؟
که به کوی می فروشان دوهزارجم به جامی
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
حافظ به هرحیلت و چاره اندیشی که بنظرش می رسید برای رام کردن ِنگاربکاربست لیکن متاسّفانه کارسازنیافتاد.
چنانکه ملاحظه می شود پس ازاینکه حافظ تاکید می کند طیِّ مسیرعشق بدون راهنما ودلیل، امکانپذیرنیست،ادامه ی سخن رادر محور ناکامی ونامرادی پیش می برد تا مخاطب با سرنوشت ِیک نمونه ی عینیِ که به تنهایی به سیروسلوک پرداخته وتوفیقی حاصل نکرده مانوس شده واین تجربه رانکندبلکه باالهام گرفتن ازاین سرنوشت، به دنبال یک دلیل راه وپیری پاک پندار وپاک باطن بگردد.
امّا گرچه به ظاهرحافظ درنقش یک شکسته خورده وتوفیق نیافته ظاهرشده است لیکن درچنین شرایطی نیز درسی دیگر داده ومارا به مقاومت واستقامت در رسیدن به هدف می نماید.
مگربه تیغ اَجل خیمه برکُنم ورنی
رَمیدن ازدردولت نه رسم وراه منست
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
. . .
روخوانی : سید محمد علی آل مجتبی
شرح و توضیح : استاد دهقانیانفرد
شاید این غزل اشاره به کشته شدن شاه شیخ ابواسحق و وضعیت اسفبار اجتماعی شیراز پس از وی باشد.
1- در هیچکس حس دوستی و یاری نمی بینیم مگر برای دوستان و یاران چه اتفاقی افتاده است ؟! چطور شد که دوستی ها و رفاقت ها پایان گرفت ؟! برای دوستداران و عاشقان چه اتفاقی رخ داده است ؟!
2- ( آب حیوان = آب حیات در اینجا به معنی خود زندگی است - خضر فرخ پی = گویند خضر هرجا می ایستاد یا می نشست زیر پایش سبزه می رویید ، اشاره به شاه شیخ ابو اسحق دارد - بهاران = ان جمع نیست ، هنگام بهار ) زندگی برای مردم شیراز تیره و تار شده مگر شاه شیخ ابو اسحق به کجا رفته ؟ رنگ زمانه عوض شده است ( مردم خون دل می خورند ) مگر هنگام سر سبزی و خرمی نیست ؟ !!
3- کسی نمی گوید که دوستی هم حق و حقوقی دارد ، کسانی که حق دوستی را می شناختند و ادا می کردند ، چه شدند ؟ کجا رفتند ؟ !!
4- ( کان مروت = اضافه تشبیهی ، مروت و جوانمردی به معدن لعل تشبیه شده است ) سالهاست که لعلی از معدن جوانمردی بیرون نیامده است ، مگر تابش خورشید و باد و باران دیگر تأثیری ندارد ؟ ! ( در قدیم معتقد بودند که در اثر تابش خورشید و باد و باران بر زمین بعضی از سنگها به لعل و گوهر تبدیل می شوند )
5- این شهر (شیراز) جای یاران و دوستان یکدل و سرزمین مهربانان و همدلان بود ، مهربانی کی از بین رفت و شاهان مهربان ( شاه شیخ ابواسحق ) کجا رفتند یا برای شهر دوستان و یاران ( شیراز ) چه اتفاقی افتاده است ؟ !
6- ( توفیق = موفقیت ، کارسازی - کرامت = بزرگواری ، جوانمردی - گوی توفیق و کرامت = اضافه تشبیهی - سواران = مردان مبارزه ، چوگان بازان ) همه وسایل موفقیت و کارسازی آماده است اما مرد میدانی نیست ، دلاوران چه شدند ؟!
7- ( عندلیب = بلبل - هِزار یا هَزار = هم به معنی عدد 1000 است هم نوعی بلبل یا پرنده ی خوشخوان ) اوضاع برای بیدارگری مساعد شد اما صدایی از آگاهان در نیامد ، چه اتفاقی برای بلبلان سخنگو و پرندگان خوش صحبت روی داده است ؟!
8- ( زُهره = ناهید ، الهه ی رقص و موسیقی ، چنگی فلک - ساز = آهنگ - عود = نوعی ساز ، بربط ، رود ، به معنی نوعی چوب که از سوزاندن آن بوی خوش بر می آید هم هست ) الهه ی شادی و موسیقی آهنگ زیبایی نمی نوازد مگر ساز او سو خته است ؟ ! دیگر کسی ذوق میگساری ندارد ، پس باده نوشان کجا رفتند ؟!
9- حافظ لب از شکوه و گلایه ببند که هیچکس راز هستی و مشیت خداوندی را نمی داند ، از چه کسی می داند که گردش روزگار چگونه است ؟!! ( خیام هم می گوید : « اسرار ازل را نه تو دانی و نه من / وین حرف معما نه تو خوانی نه من / . . .
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
گداختن : سوز وگداز عاشقی،ذرّه ذرّه ذوب شدن ، سوختن
تمام ِ عمر،جانمان در حال وهوای عاشقی و رسیدن ِ به یارچونان کوره ای سوخت . لیکن دل ِ شیدای ما به حقّش نرسید وماطعم ِ گوارای وصال رانچشیدیم. امیدِ ما به دسترسی ِ یار گویی که آرزویی مَحال بود.
حافظ چه خواهی گروصل خواهی
خون بایدت خورد درگاه وبیگاه
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
لابه :
اظهاراخلاص بانیازمندی تمام، امّادر اینجا معشوق به قصد فریبِ عاشق سخنی رابا لابه به عاشق گفته است.
معنی بیت: بااظهار اخلاص وصداقت به من اطمینان داد که شبی میهمان ومیر مجلس ِ من باشد. من ساده دل باورکردم وبااشتیاق کمربه غلامیش بستم و برای استقبال آماده شدم امّا دریغا به قولش عمل نکرد!
یابختِ من طریق مروّت فروگذاشت
یا اوبه شاهراهِ طریقت گذرنکرد
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد
پیغام فرستاد که بزودی با رندان هم نشین خواهم شد. طریق ِرندی انتخاب کردم وبه رندی دُردی کشی مشهورشهر شدم امّا او بازبدقولی کرد وهمنشین من نشد.
گوشه ی چشم رضایی به مَنت بازنشد
اینچنین عزّتِ صاحب نظران می داری
رواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که دید در رهِ خود تاب و پیچ ِ دام و نشد
کبوتر دل : دل به کبوتر تشبیه شده است.
شایسته وسزاوار است ، حقّ ِدل است که در دام ِعشقش در خون ِ خویش بطپد! ازیرا که دام ِ پیچ و تابِ زلفش را درمسیر ِ راهِ خود دید و از رفتن باز نماند وبه دام افتاد.
به دام ِ زلفِ تودل مبتلای خویشتن است
بکُش به غمزه که اینش سزای خویشتن است.
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
بدان امید وبه آرزوی اینکه به مستی، آن لبِ سُرخ رنگ ولعلگونِ را ببوسم
چه خون ِدلها که خوردم. دلم همچون جام شراب، پرخون شد تاشاید معشوق به جای شراب بردارد وبنوشد وبدینوسیله لبش به جام ِ دل ِ من تماس پیداکند وبوسه ای نصیبِ من گردد امّا نشدکه نشد.
به یادِ لعل لب وچشم مست ومیگونت
زجام غم می لعلی که می خورم خونست
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
دلیل راه :راهنما ورهبر، پیر ، مرشد
اهتمام: کوشش
معنی بیت:
اگرقصد داری طریق ِ عشق راانتخاب کنی، حتماً می بایست یک نفرراهنما ورهبرداشته باشی تاچگونگی ِ سیرو سلوک وراه ورسم ِ منزلها را به تو بیاموزد وگرنه به رسیدن به سرمنزل مقصود امکانپذیرنخواهد بود. حافظ خودرا مثال می زند که من می خواستم این طریق را بدون راهنما طی کنم هرچه تلاش کردم نتیجه ی مثبتی نگرفتم.
ازهمین روبود که حافظ پس ازآنکه به تنهاتوفیقی دررسیدن به سرمنزل مقصودبدست نیاورد وپس ازآنکه کسی را سزاوارراهنمایی پیدانکرد دست به ابتکاری نو وخلّاقیتی بِکر زد! ابتکاری که تا آن زمان هیچکسی بدان نیاندیشیده ودست به چنین کاری نزده بود. اودرکارگاه ِ خیال یک شخصیّتِ خیالی ازیک انسانِ کامل ِ پاک باطن آفرید. آری اودست به خلقتِ "پیرمُغان زد" وهمه ی فضایل اخلاقی وخصوصیّاتِ شایسته را به اوداد وازاو یک اَبَرانسان ِ بی مانند ساخت تا راهنما ورهبر اوباشد! حافظ این ابتکارراباهوشمندی ورندی انجام داد. او چون فراتر ازآسمانِ طریقت وشریعت وصوفیگری وفرقه گرایی پروازمی کرد به دنبال شخصیّتی بود که به هیچ مذهب ومَسلکی جز رندی وعشق پایبند نبوده باشد. اوهرکس را به عنوان راهنما انتخاب می کرد به ناچارناگزیربود مذهبِ اورانیزبپذیرد! امّا با روحیّه ای که ازحافظ سراغ داریم او درهیچ چارچوبی نمی گنجید! اوهرکاری که می توانست انجام می داد که کسی نتواند به اوجزبرچسبِ "رندی وعشق"برچسبی بزند. اوبه زمین وزمان می شورید تاهیچ فرقه ای نتواند اورامنتسب به خودبنماید! اواندیشه ای جهان شمول داشت ومی بایست راهنما ورهبراونیز آزاداندیشانه رفتارمی کرد تاموردپسندِ حافظ بوده باشد. چه کسی بهترازیک شخصیّتِ خیالی که به هیچ مذهبی وابستگی نداشته باشد؟
به همین سبب است که هیچکس نمی تواند مذهبِ "پیرمغان" رابشناسد! چون اوهیچ مذهبی ندارد! چون او اصلاً وجودِ خارجی ندارد وشخصیّتی خیالی بیش نیست! امّاپاک باطن ِ پاک پندار وپاک رفتاراست. اوهرچه فرمان می دهد عین حقّ است. اوازجنگ وخونریزی بیزار است ومریدانش رابه صلح ودوستی وراستی وخوشباشی سفارش می کند وهیچکس راتهدید نمی کند.
مُریدِ پیرمغانم زمن مرنج ای شیخ
چراکه وعده توکردیّ واوبه جاآورد.
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
گنج نامه : نقشه ی گنج ، همان اسرار ورمز وراز رسیدن به سرمنزل وصال است.
معنی بیت: درادامه ی بیت قبلی می فرماید: بدون ِ راهنما حالی چنین داشتم. به هردری زدم ناامیدبرگشتم ازرمرز وراز مَشربِ مقصود بی خبربودم وراه درست راپیدانمی کردم. افسوس که در طلبِ رسیدن به گنج ِ مراد ،خودم را بدنام ِ جهانی کردم اما به مقصود نرسیدم.
ای آنکه رَه به مَشربِ مقصود بُرده ای
زان بحرقطره ای به من ِخاکساربخش
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
گنج ِحضور : آگاه شدن وبه شناخت ومعرفتِ حق وحقیقت
کرام : کریمان ودولتمندان
درادامه ی سخنان قبل:
دردا که دراین راه، من برای اینکه به گنج ِ معرفت و شناخت برسم بارها بر در گاه ِ دولتمندان وکریمان اظهار نادانی، فقر و تهیدستی نمودم دریغا که به مقصودنرسیدم!
حافظ نیز همانند همه ی آدمیان، اشتباهاتِ زیادی مرتکب شده،به خطارفته وخسارت پرداخته است.اواعتراف می کندکه قدرخویش راندانسته وپیش دولتمردان ومتموّلان خود راحقیرساخته است. اوبی هیچ بیم وواهمه ای اقرار می کند که دست ِگدایی به سوی آنان درازکرده وبارها وبارها حقارت را حس وتجربه کرده است! دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
گنج ِحضور : آگاه شدن وبه شناخت ومعرفتِ حق وحقیقت
کرام : کریمان ودولتمندان
درادامه ی سخنان قبل:
دردا که دراین راه، من برای اینکه به گنج ِ معرفت و شناخت برسم بارها بر در گاه ِ دولتمندان وکریمان اظهار نادانی، فقر و تهیدستی نمودم دریغا که به مقصودنرسیدم!
حافظ نیز همانند همه ی آدمیان، اشتباهاتِ زیادی مرتکب شده،به خطارفته وخسارت پرداخته است.اواعتراف می کندکه قدرخویش راندانسته وپیش دولتمردان ومتموّلان خود راحقیرساخته وگدایی کردهاست. اوبی هیچ بیم وواهمه ای اقرار می کند که دست ِگدایی به سوی آنان درازکرده وبارها وبارها حقارت را حس وتجربه کرده است! امّاآنچه که حافظ را ازخَلقی متمایز می سازد جسارت،شهامت وصداقتِ او دراعتراف به اشتباهاتِ خویش است.اودر شهامت وصداقت همانند بودا وعیسی ودراستخراج حقایق ازدل خطاها واشتباهات،فیلسوفی بی بدیل و بزرگ بود ومانند نداشت.
برای اَبَرانسانهایی مثل حافظ، حقیقت را با اشتباه وخطاکردن ودرون بینی آن به دست می آورند.زیرا دردرون هراشتباه کوچک یک حقیقت بزرگ نهفته است!. کسی که خطا نمی کند احتمالاً درهیچ مسیری حرکت نمی کند که مرتکب اشتباه هم نمی شود. درنظرگاه حافظ خطا برصواب مقدّم است. کسی که اشتباه نکند پیشرفتی نخواهدداشت. بزرگ ترین درسی که حافظ دراین بیت واین غزل به ما می دهد این است که ازاشتباه کردن نترسیم وتواناییِ اعتراف ومیل به درون بینی ِاشتباه راداشته باشیم. کسی که به اشتباه ِ خوداعتراف کند خطاهای دیگران رانیز همانندخطاهای خود تحمّل می کند وبه قدرتِ بخشندگی نایل می گردد. ازهمین روست که حافظ همیشه درجلدِ خطاکاران فرومی رود وخطاها وشتباهات ِ خودرا بیشترازکارهای خوب ِ خود بیان می کند. بیان کردن ِ اشتباهات بستری فراهم می کند که آدمی بتواند حقیقتی که دردرون ِ اشتباه نهفته کشف کند ودرس بگیرد. حافظ به این کشف بزرگ دست یافته بود که تنها راه ِ دست یابی به حقیقت،خطا کردن ،اعتراف به خطا وتجزیه و تحلیل خطاهاست. اوآن هنگام که بر درگاه پادشاهی به گدایی رفت، قبل ازآنکه ازپادشاه انعام یاپاداشی بگیرد حقیقتِ اشتباهِ خودرا دریافت نمود،حقیقتی که به حافظ مناعت طبع بخشید و هزاربارباارزش ترازانعام وپاداش پادشاه بود:
بردَرشاهم گدایی نکته ای درکارکرد
گفت برهرخوان که بنشستم خدارزّاق بود
پس ازاین اتّفاق بود که ندا سرمی دهد:
که بَردبه نزدِ شاهان زمن ِ گدا پیامی؟
که به کوی می فروشان دوهزارجم به جامی
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
حافظ به هرحیلت و چاره اندیشی که بنظرش می رسید برای رام کردن ِنگاربکاربست لیکن متاسّفانه کارسازنیافتاد.
چنانکه ملاحظه می شود پس ازاینکه حافظ تاکید می کند طیِّ مسیرعشق بدون راهنما ودلیل، امکانپذیرنیست،ادامه ی سخن رادر محور ناکامی ونامرادی پیش می برد تا مخاطب با سرنوشت ِیک نمونه ی عینیِ که به تنهایی به سیروسلوک پرداخته وتوفیقی حاصل نکرده مانوس شده واین تجربه رانکندبلکه باالهام گرفتن ازاین سرنوشت، به دنبال یک دلیل راه وپیری پاک پندار وپاک باطن بگردد.
امّا گرچه به ظاهرحافظ درنقش یک شکسته خورده وتوفیق نیافته ظاهرشده است لیکن درچنین شرایطی نیز درسی دیگر داده ومارا به مقاومت واستقامت در رسیدن به هدف می نماید.
مگربه تیغ اَجل خیمه برکُنم ورنی
رَمیدن ازدردولت نه رسم وراه منست
هزار آفرین برآقا رضا
درود بیکران بر دوستان جان
-گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
جانم را هوس وصال دوست چنان در اتش حسرت گداخته ،مگر آن نگار ازلی سر از پرده غیب برون اورده و دل به تماشای سیمای ماه گون او به ارامش ابدی رسد ولی انچنان که میبینم گویا چنین آرزویی آرزوی خامی بیش نبوده است.
2-به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
(الذین جاهدو فینا لنهدیین سبلنا)به مهربانی واز برای ارامش خاطر من وعده داد که شبی را به میهمانی مجلس انس من خواهد امد ومن با تمام وجود از برای دیدن روی او سالیان زیادی را به شب زنده داری مشغول شده وهمانند غلام نگهبان ، به پاسبانیِ درِ دل مشغول شدم ولی از ان نگار خبری نشد که نشد.
3_پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد
او وعده داد که همنشین دردمندان و شکسته دلان چو رندان خواهد شد روزگارم را چو رندان به دردمندی و غم خواری گذراندم ولی از ان نگار خبری نیامد که نیامد
4_رواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد
سزاوار است اگر اکنون دلم در قفس سینه چون کبوتر خود را به این سو وان سو می زند و ارام وقرار نمی گیرد چرا که در راه دانه خال دوست حلقه زنجیرهای زلفش را دید و باز ارام نشد و خود را به داخل دام انداخت و اسیر شد
5_بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
عاشق را هوس ان است که با دهان خویش از لبان سرخ گون یار به کامروایی رسد ولی چون چنین کامروایی برای عاشق مقدر نشده و قسمت ازلی عاشق در بی مرادی است دلم از ناکامی خون خویش را ریخته و چون جام سرخ رنگ می در خون خویش غلطید
6_به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
منزلگه عشق را مسیر پرخطر وپر افت و خیزی می باشد وبیراهه های زیادی از ان جدا شده ومقاصد انحرافی بیشماری به وجود امنده است من که قسمت ازلی در هواخواهی دوست داشتم و شوق و اشتیاق دیدار او در زندگی از همان اوان نوجوانی در دلم شکوفه زده بود صدها بار به صدها شکل تلاش کردم که مسیر عشق را پیموده و به دیدار دوست نائل شوم اما هر بار سهم من ناکامی بود انجا بود که خود خواهی وخود بزرگ بینی را کنار گذاشته و دست خویش در دست پیر دلیل و واصل الهی قرا داده ودر سایه همت و نظر او در مسیر عشق حرکت کردم .
7_فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
صد افسوس و دریغ که به خاطر همان غرور و خودخواهی و یکّه تازی در عشق انچنان به غم خواری مبتلا گشتم که در غم زدگی و خرابی و ناکامی شهره جهان شدم
8_دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
صد افسوس و دریغ که به خاطر همان یکه تازی در عشق و رسیدن به چهره مقصود به اشتباه وعدم مشاوره از اهل نظر و راز به نزد بزرگان و کریمان زیادیی به درخواست و طلب زانوی ادب به زمین زدم ولی به مقصود نرسیدم که نرسیدم
_هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
منِ یکه تاز در میدان عشق از روی تدبیر و فکر هزاران حیله به کار گرفتم که به وصال ان یار و معشوق ازلی رسم ولی چنین نشد چرا که وصال مقارنه ای است که میل و زمان ان به خود معشوق وابسته هست و به تلاش و اهتمام عاشق دست نمی دهد ولی صد البته عاشق بایستی تمام تلاش خود را در این راه انجام دهد واز هیچ تلاشی فرو گذار نباشد ولی گفته اندکه (تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد)
دفتر اشعار جاوید مدرس (رافض), [06.03.18 14:57]
تضمین غزل (168 ) حافظ
خیال آن لب میگون و قصد کام و نشد
خمار و صبح چو کردم هوای جام و نشد
به نیم جرعه مراعات خاص و عام و نشد
*
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
**************************************
زحرف عشق بگوتا بگوش جان شنوم
مرا بگو که بیا، من بپای سر بدوم
اگر تو اذن دهی من زپیش تو نروم
*
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
*************************************
چومکر و حیله بود کارگر به هر دکان
شدم به شید چوزاهد،به زیر دلق نهان
چو دید حال چنینم به حالتی ز فغان
*
پیام داد که خواهم نشست با رندان
شدم به رندی و دردی کشی ونام و نشد
************************************
قبال عقل و به اقبال، بنده شد مقبل
به زعم خویش شدم من به محضرش واصل
براه عشق نگاری شدیم ما سائل
*
رواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ و دام و نشد
**************************************
دلم به آتش زلف و رخست همچون نعل
هزار چاره بجستم هزار ره به حیل
درین خیال بمردم نگشت مشگل حل
*
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
**************************************
براه عشق بسی خون دل اگر خوردم
نشد میسرم ار جان خود بدر بردم
شنو زمن که درین راه مقصد است عدم
*
به کوی عشق منه بیدلیل راه قَدَم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
*************************************
ز گنج عشق تو گفتند هر کسی آسود
ز رنج گنج نشد حاصل و طلب افزود
درین طریق مهیبم که جان و دل فرسود
*
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
***********************************
بقصد وصل بخورشید در شب دیجور
چو گنج محضر معشوق و شد زما مستور
مگر ز دولت یاران رسم زجهل بنور
*
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
**********************************
نبرده راه به مقصد کسی ز جانب مکر
نه ورد راه بر انگیخت نی دعای به ذکر
نه رند چاره نمودی و نی نخاله بکر
*
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
*********************************
جاوید مدرس (رافض)
شرح غزل شماره 168
1- گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
بنام خدا:
در نسخه عبدالرحمان ختمی لاهوری بین قافیه و ردیف (واو) وجود ندارد
بطوری که در نسخ قزوینی و خانلری بین ردیف و قافیه واو ضبط شده است
واین غزل مطابق با این نسخ میباشد.
شرح روان وساده بیت اینست که : جانم سوخت برای این که کار دل سامان یابد و خود نیز در این آرزوی خام سوختیم اما هدف برآورده نشد. کار دل،همان برآورده شدن آرزوهاست.و چون آرزوی دل برآورده نمیشود،از آن باصفت خام یعنی نسنجیده یاد میکند.
شرح عرفانی بیت :
کار دل عبارت است از معرفت شهودی عیانی است که به مجرد عقل بی ارشاد و و متابعت کامل که واسطه هدایت حق است جز ملال و سر در گمی و حیرت حاصلش نخواهد شد.( اول قدم مشوق باید طالب باشد) و سالک از آن بیخبر است
میگوید که جان در تلاش وسعی گداخت و آب شد تا معرفت شهودی را حاصل کند و نشد که استدلال و آتش ریاضت های شاق در این راه بی دلیل راه و مر شد کامل محض خیال تمام است که نشد.
همچنانکه در بیت ششم عنوان میکند (بکوی عشق منه بی دلیل راه قدم)
...................................................................................
2- به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
شرح ساده این بیت: -روزی با نیرنگ و فریب گفت:سرور مجلس تو میشوم.من با رغبت تمام غلام او شدم؛اما او
سرور مجلس من نشد و به وعده وفا نکرد.
لابه در لغت اظهار اخلاص مستعمل شده است
در اصل خیال خام سالک است که چنین فکر میکند چرا که او در توهم به وصول است ولی هنوز این مقام را پیدا نکرده و میانگارد که لیاقت گنج حضور را یافته و متوهم بر حضور میشود . اما افسوس حاصلش میگردد (چون هنوز معشوق در طلب او نیست)
تا او بتواند طالب معشوق باشد.
....................................................................................
3- پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد
ازجائیکه غزلیات حافظ در طی اعصار تا بحال دست بدست نساخان و شارحان دچار سلایق شخصی شده چنین مواردی بسیارست
در این بیت (دُردی کشیم و نام ونشد) نامانوس و از نظر معنی درستی ندارد ( دردی کشید و نامو نشد ) منطقی تر است و معنی صحیح از آن بر میآید این بیت اشاره مستقیم به تقلید کار(مقلد) دارد
و یا بیت را بگونه ای دیگر هم میشود در نظر گرفت
پیام داد که خواهم نشست با رندان
شدم به رندی و دردی کشی ونام و نشد
یعنی معشوق پیغام داد با رندان خواهم بود از جایی که من رند نبودم خواستم ادای و تقلید رندی در بیاورم تا مطلوب معشوق باشم
که نشد .
معنی بیت حاضر: با هوس و حس شهرت طلبی میدید که در کار رندی و دردی آشامی بعضی ها به شهرت رسیده اند سالک هم به تقلید و بوالهواسه به این کار تن داد و خامانه رندی کرد و دُردی کشید (نوشید) ولی بجایی نرسید.
مولانا گوید:
لحاف و فرش مقلد چو علم تقلید است
یقین به معنی یأجوجی است نی انسان
و ایضا له:
خلق را تقلیدشان بر باد داد / ای دو صد لعنت برین تقلید باد
...................................................................................
4- رواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد
احتمال میرود این بیت هم دچار بلیه سلیقه شخصی نساخان و شارحان شده مصرع دوم ضعف تالیف دارد.( در راه پیچ و تاب دام را دید و چی نشد)
در دام نشد یا شد بالاخره که چی؟
حقیر احتمال میدهم (دام =رام باشد) تاب و پیچ هم مصائب راهروی است.
که دید در ره خود تاب و پیچ و رام نشد مقبول تر است. که مصائب راه را دید و شناخت ولی رام نشد (واو) بین قافیه و ردیف هم در تمام ابیات اضافه است .
میگوید: اگر دل من مانند کبوتر در سینه میتپد،حق اوست! زیرا که در راه خود پیچ و تاب دام عشق
را دید اما از آن روی بر نگرداند. دل خود را سرزنش میکند؛زیرا با وجود این که دام عشق را دیده،باز نگشته و در نتیجه گرفتار شده است. ( در صورتیکه عشق دام نیست) و فکری چنین خام اندیشی بیش نیست
..............................................................
5- بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
در معنی ظاهر اشاره به هوی و هوس های نافرجام میکند و میگوید: در این آرزو که در حالت سرمستی و شادی لب لعلگون او را ببوسم چه قدر خون دل خوردم و رنج بردم،اما این آرزو بر آورده نشد.
خون در دل و جام (استعاره مصرحه میباشد)
لب لعل عبارت از کلام بی واسطه است .به شرط ادراک (کلام الله)
یعنی همچنانکه موسی کلیم الله از درخت کلام الهی را شنیده است . واین بیت هم تلمیح دارد بر این واقعه یعنی خیلی ها خواسته اند مانند موسی ندای و صدای حق را بی واسطه بشنوند و نشده است
در این باب شهریاربا بیتی صریحا ودقیقا به همین موضوع اشاره میکند و میگوید:
جلوه ی طور به هر کس نرسد ورنه بسی
موسیانند که در آرزوی میقاتند
.................................................................................
6- به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
دلیل = راهنما مرشد
سرخود مقلدانه و بدون راهنمای آشنا ،به کوی عشق قدم مگذار؛زیرا که من صد بار به تنهایی این راه را رفته اماموفق نشدهام!
عجب علمیست علم هیئت عشق که چرخ هشتمش هفتم زمین است
بنابراین بدون مرشد دلیل در را ه عشق حقیقی (الهی) قدم مگذار که در ره عشق صد خطر باشد وراهیست که هیچ کرانه ندارد عشق آغازی آسان و ادامه ای دشوار دارد وازعشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است.خام اندیش نباش و عشق نورزید طالب وصل مباش بطوریکه چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست که سخن عشق هم نه آن است که هر لحظه بر زبان برانی
و بدان که لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
....................................................................................................
7- فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد ..........
لاهوری در شرح این بیت گوید: افسانه ها گویند که گنج ها در خرابی ها پنهان است.در اینجا گنجنامه مقصود سراغ و آدرس همان
معرفت شهود اعیانی است .بنابراین کسانیکه با این خیال ساکن ویرانه ها شدند و در طمع گنج عمر تلف کردند.و دلالت مرشد را نادیده گرفتند مورد طعن جهانیان شده و در غم گنج مانده اند.
فریاد که در جست و جوی یافتن رمز و طلسمی که مرا به سوی گنج مقصود هدایت کند و رهنمون شود،رسوای جهان شدم،اما مقصود حاصل نشد.مقصود و هدف خود را به گنجی مانندمیکند که برای یافتن گنج نامهی آن(یعنی نامه،نوشته،رمز و طلسمی که در آن راه رسیدن به گنجطراحی شده باشد)به هر دری میزند تا همه به راز او پی میبرند و رسوا میشود اما به مقصودنمیرسد.
.................................................
8- دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
استعداد یافتن عشق حقیقی بشرط آنست که معشوق ترا طلب کند که حتی بعضا از طریق دلیل و راهنما هم میسر نمیشود که تو به این گنج دست یابی داشته باشی.باید که ( حضوری گر همی خواهی ازو غائب مشو (طالب) متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
معنی این بیت قریب است به معنی بیت اسبق .گنج حضور هم همان معرفت شهود اعیانی است
و احساس حضور و رهایی از من ذهنی که دچار آن هستیم
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور،بارها از بزرگان و بزرگواران،درخواست راهنمایی و کمک کردم،اما آن هم ممکن نشد. که برای رسیدن به آن گنج از بزرگان و اهل کرامت یاری و راهنمایی خواسته،اما به آن دست نیافته واز فیض حضور محروم مانده است.
.........................................................................
10- هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
یعنی هزار هنرو حیله در حصول معرفت شهودی عیانی (گنج حظور) بر انگیخت و نشد چون از جانب معشوق طلبی نبود و نشد
حقیر درین باب در (مثنوی سخن راز) که مشتمل بر دویست اندی بیت است در بخشی از آن نگاشته ام و طریق وصول بر این گنج مقصود است.(ابیات 208 الی 251 )
زخود مطلق شوی در قام اوّل ز محو خود به حق گردی محوّل
در این گیتی نوردی قصد نغزست تو ترک پوست کن ،مقصود مغزست
بگو بسم الهی ره توشه بر گیر نه آن زادی که دائم داردت سیر
قدم در راه حق نه تا توانی در این ره بگذری از هفت خوانی
طلب باشد نخستین گام سالک دراین ره جان من حقست طالب
دوم عشق آید از امکان مطلوب زند آتش به جانت عشق محبوب
چو شرح عشق ناید در قلم هیچ به عشق آی و زشرحش نیز سر پیچ
براه عاشقی علم الیقین است زهی عین الیقین وجه مبین است
سوم پله مقام معرفت شد شوی عارف بحقّ و منکر خود
به نفی خویش و نفس لاابالی قلم کش ره بجو بر ذات عالی
زلا الا بیابی اندرین ره رسی بر وجه الله از الا الله
به استغنا رسی چارم ولایت همه فقر و نیازست و مناعت
نیاز مطلقت بر حضرت دوست بهل دل ازهمه قشر و همه پوست
درین جا مغز هم کاری ندارد جز الاالله اخباری ندارد
به پنجم وحله توحیدست و لا غیر چو در تجرید کثرت شد مغایر
به هر جا بنگری روی حبیبست که بر آلام جانت او طبیب است
تو خود هم زایدی در این میانه میان خالی کن ازخود جاودانه
ششم حیرت بود در ظل وحدت درین دریا بباید غرق حیرت
پیمبر گفت زدِنی بار الاها بیفزا حیرتم، سلطان دلها
که این حیرت نه حرمان بل وصولست به سلک عاشقی ششم اصولست
فنا هفتم ولایت عاشقی را بقا بعد از فنا گو هشتمی را
فنای عاشق اندر راه معشوق بهایش زندگی باشد درین سوق
بها پرداز، معشوقست جانا که مردن زندگی باشد همانا
و من الله التوفیق
جاوید مدرس (رافض)
گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزویِ خام و نشد
جان همان نگارِ بیتِ مقطعِ غزل است که نقش یا سایه ای ست از جانان و بُعدِ اصلیِ انسان، کارِ دل وقتی تمام می شود که هر چیزِ بیرونی از مرکزِ انسان بیرون رفته و فضایِ درونی تا بینهایتِ خداوندی گشاده و باز گردد و آنگاه است که این جان می تواند در دیگر ابعادِ وجودیِ انسان جایگیرد و آنگاه کارِ دلِ عاشق تمام است، حافظ میفرماید جان از تب و تابِ این فرایند که می تواند در مدتی کوتاه به سرانجام رسد اما به درازا کشیده است در حال گداختن و ذوب شدن است، در مصراع دوم ادامه می دهد این آرزویی محال نیست بلکه بدلیلِ خامی و بی تجربگی ست که عاشق می سوزد و همچنان در انتظارِ محقق شدنِ این آرزو یعنی وصلِ انسان به اصلِ خود است .
به لابه گفت شبی میرِ مجلسِ تو شوم
شدم به رغبتِ خویشش کمین غلام و نشد
لابه یعنی درخواستِ ملتمسانه، پس جان یا آن نگار با تمنا که نشانه رغبت و اشتیاقِ متقابلِ او برای وصل و پیوستنِ عاشق به خود است خطاب به حافظ گفت اگر باده عشق بنوشی شبی (در تاریکیِ ذهن ) در این مجلسِ میگساری حضور خواهم یافت و خود میرِ مجلس یا ساقی و جام گردانِ تو خواهم شد تا این شبِ تاریکِ ذهن صبح، و وصال میسر شود، در مصراع دوم میفرماید وقتی رغبت و تمایلش را دیدم همانندِ کوچکترین غلامش تسلیمِ محض شده و پذیرفتم اما نشد که آن اتفاق بیفتد و او نیامد.
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد
پس آن نگار پیام داد که او شیوه باده نوشیِ رندانه را میپسندد و فقط بشرطِ کسبِ فضایلِ رندی در آن مجلس حضور خواهد یافت، حافظ میفرماید رندی و دُردی کشی یا شراب نوشیِ او شهره آفاق شد اما باز هم نشد که آن معشوق و جانِ عزیر بیاید، واژه رند توسطِ شاعران و عارفانِ دیگری نیز بکار رفته است اما اگر بخواهیم دریافتِ کاملتری از نگاهِ ویژه حافظ به رند داشته باشیم باید به تعاریفی که در کُلِ دیوان و در ابیات و غزلهایِ متعددی از این واژه بیان شده است بپردازیم که تیز هوشی، چابکی در راهِ عاشقی، و باده نوشیِ پنهانی از آن جمله هستند.
رواست در بَر اگر می تَپَد کبوترِ دل
که دید در رهِ خود تاب و پیچِ دام و نشد
کبوتر وقتی در دام بیفتد و یا هنگامی که در دستِ انسان باشد بشدت طپشِ قلب پیدا می کند و حافظ با تشبیهِ دل به کبوتری که در دام گرفتار است میفرماید در بر یا نزدِ عاشق چنین وضعیتی که نشانه اضطراب است رواست و او شایسته سرزنش نیست زیرا عاشق در راهِ خود به پیچ و تابِ و دامهایِ متعددی برخورد می کند که هرکدام مانعی بزرگ است برای رسیدن به مقصد و وصلِ آن جان یا نگارِ زیبا روی و موجبِ تشویش و نگرانیِ هر عاشقی خواهند بود اما با وجودِ این اضطراب که نشانهای از خلوصِ عاشق است بازهم نشد که آن یار یا جانِ اصلیِ حافظ یا سالکِ عاشق بیاید و رُخسار بنماید.
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
پس از آن دُرد کشی و باده نوشی ست که حافظ یا سالکِ عاشق هوسِ مستی می کند، یعنی می خواهد آنچنان مست شود که عقلِ چیزهایِ این جهانی و عشق و علاقه به مادیات را از دست بدهد تا به این مستی درونش بینهایت باز شده و سرانجام بتواند لبِ لعلِ نگار را ببوسد، اما این کار نیازمندِ خونِ دل خوردن و تحملِ دردِ آگاهانه می باشد، برای مثال عاشق به مرتبه ای از مستی و بی عقلی برسد که اگر به او پیشنهاد کنند آسمان خراشی در نیویورک را بگیر و دست از نگار یا جانِ اصلیِ خود بردار ، با صداقتِ محض نپذیرد، حافظ میفرماید او به چنین مستی رسیده و دلِ همچون جامش لبریز از چنین خونی شده است اما بازهم وصلی در کار نیست و نشد که بشود.
به کویِ عشق منه بی دلیلِ راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
پس حافظ که همه کارهایِ لازم را برایِ انجام شدنِ بازگشتِ جانِ جانان انجام داده اما موفق نشده است به این نتیجه می رسد که قدم گذاشتن در راه و طریقِ عاشقی بدونِ دلیلِ راه یا راهنمایِ آشنا به پیچ و تابهایِ خطرناکِ کویِ عشق اشتباه بوده و به عاشقان و سالکانِ طریقت توصیه می کند که آنها چنین خطا و تجربه ای را تکرار نکنند، زیرا حافظ خود صدها و هزاران اهتمام و کوشش ورزید اما موفق نشد تا به مقصدِ نهایی در کویِ عشق برسد. البته که این سخن و ادعایِ رندانه و متواضعانه حافظ را کسی باور نمی کند و همین غزلیاتِ بینظیر و زیبایِ عارفانه خود دلیلی ست بر وصل و یکی شدن با جان و نگار .
فغان که در طلبِ گنج نامه مقصود
شدم خرابِ جهانی ز غم تمام و نشد
حافظ رسیدنِ به کویِ حضرتِ معشوق و وصلش را گنجی گرانبها می داند که مقصودِ اصلیِ قدم گذاشتن در راه عاشقی ست و فقط عاشقِ تمام عیاری چون حافظ در طلبِ یافتنِ گنج نامه یا نقشه این گنج بر آمده و خونِ دلها می خورد تا به آن دست یابد، در مصراع دوم این غمِ ارزشمندِ عشق است که می تواند به یاریِ عاشق بشتابد تا با خراب و مست شدنِ تمام به این غم بتواند آن گنج نامه را بیابد، و حافظ میفرماید او همه این کارها را انجام داده است اما فغان و فریاد و افسوس که نشد آنچه باید بشود.
دریغ و درد که در جستجوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
به نظر می رسد امروزه مصداق این بیت زیبا را در عبادات و دعا هایی که از فکر و ذهن انسان نشأت میگیرد به وضوح میبینیم وقتی از خدا درخواست میکنیم از روی کرامت و بخشندگی ما را به اصل خود زنده کند و از آن گنج معرفت برخوردار نماید اما حافظ میفرماید بسیار این راه را آزمودم ولی میسر نشد و این اتفاق هرگز نه با گدایی از آن کریم و نه با حضور در مکان و یا دست زدن به بنایی خاص رُخ نداد . البته امکان دارد انسان با این خواهش هایی که از جنس فکر هستند برای دقایق یا ساعاتی احساسِ تحول و وصال کند اما این احساسی زود گذر بوده و بزودی با دریغ و درد درخواهد یافت که نه جان و نگاری آمد و نه در این جستجو به گنجِ حضورِ حضرتش دست یافته است.
هزار حیله برانگیخت حافظ از سرِ فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
کارهایِ معنوی که حافظ در هشت بیتِ پیش از این بیان کرد همه آن کارهایی ست که سالکِ کویِ عشق باید برای رسیدن به گنجِ حضور به آن بپردازد اما معما و سوال اینجاست که با وجودِ انجامِ همه آن کارها باز هم حافظ میفرماید که آن آرزو خام بوده و محقق نمی شود، در این بیت حافظ خود به این پرسش پاسخ می دهد، حیله یا مکر تدبیر از رویِ ذهن است و می فرماید اگر سالک بند بندِ مراحلِ سیر و سلوکِ معنویِ ذکر شده را مو به مو اجرا و بر رویِ خود پیاده کند اما بوسیله تدبیر و حیله هایِ خویشتنِ ذهنی، تا خود را انسانی معنوی معرفی کند که نقشه آن گنجِ گرانبها را بدست آورده، باید مطمئن باشد سلوکش همگی هوسی بیش نبوده است و بدیهی ست که آن نگار یا جانِ برگرفته از جانان هرگز رامِ او و هوسهایش نخواهد شد، او ممکن است با انجامِ این کارها تا حدودی نیز لطیف شده باشد اما در بزنگاه ها و دوراهی هایِ دشوارِ انتخاب و در آزمون هایِ سختِ الهی بسختی شکست خواهد خورد، همانطور که گفته شد حافظ که به گنجِ حضورش آنهم در مراتبِ عالی دست یافته است با شکسته نفسی خود را مثال می زند تا رسمِ رندی را تمام و کمال بجا آورده، و او که خود دلیلِ راه است چراغِ دیگری را در راهِ عاشقانش روشن کرده باشد.
بشد به رندی ودردی کشیم نام ونشد..یعنی نام وننگ من به رندی ودردی کشی بشد(رفت برباد)اما او که پیام داده بود بارندان خواهدنشست ،این کاررانکرد
این غزل را "در سکوت" بشنوید
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد.........!
جان در شراره جاودان عشق گداخته شد، که کار دل یکسره شود( از قبض و بسط بیرون آید و وصال جاودانه را دریابد)ولی نشد.هرچند در این آرزوی ناممکن سوختیم.( عشق به حق در برابر یگانگی و متفرد بودن ذاتش. در مناجات شعبانیه نیز آمده: تمنایی که عمرم را در پیاش نابود کردم)
۲- با فریب و ناز گفت: یک شب سوگلی مجلس جشن و سرورت خواهم شد، با نهایت شوق کمترین غلامش شدم ولی نشد.
۳- پس از آن پیغام داد که با رندان همنشین میشوم، در رندی و دردنوشی شهره شدم و دیدار میسر نشد.
۴- طپشهای کبوتر دل بهجاست، که دلهره به دام افتادن دارد اما دام زلف و زیباییاش نصیب نشد.( این بیت در خانلری نیست)
۵- در آرزوی بوسیدن آن لبهای یاقوتی، چون جام شراب، دلخون شدم ولی نشد( خانلری: در آن هوس)
۶- در وادی عشق، بدون راهبر قدم نگذار، که من به تنهایی صدبار کوشیدم و نشد.
۷- افسوس و درد! در جستجوی رموز دیدارش که گنج پربهای من است، از غم در جهان یکسره ویران شدم ولی نشد.
۸- و صد افسوس! که در جستن گنج حضورش، بسیار به پیش مدعیان بزرگ سلوک رفتم، ولی نشد.
۹- برای وصالش چارهجویی بیشمار کردم ولی نگارم پیوسته گریزنده بود و نشد(خانلری: از سر مکر)
-این شعر نومیدانهترین شعر حافظ از نظر امکان وصل است، حافظ در هر حالی واجد و واصل نیست، بلکه پیوسته میان قبض و بسط در حال آمد و شد بوده است.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
واو قبل از نشد در تمام غزل واو حالیه است و باید با تلفظ «و» معروف یعنی با فتحه خوانده شود نه با ضمه