غزل شمارهٔ ۱۶۰
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۶۰ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۱۶۰ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۱۶۰ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۱۶۰ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۶۰ به خوانش فریبا علومی یزدی
غزل شمارهٔ ۱۶۰ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۶۰ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۱۶۰ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۱۶۰ به خوانش شاپرک شیرازی
غزل شمارهٔ ۱۶۰ به خوانش افسر آریا
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
تشبیه سوسن و ده زبان در بیت آخر در غزل 175 نیز آمده است:
«ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد»
وزن اشتباه نشخیص داده شده است . مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
مصراع دوم بیت چهارم ، بر آن دیار درست تر مینماید.
همای گو مفکن سایه شرف هرگز
در ان سرای که طوطی کم از زغن باش
شیخ محمود شبستری هم چنین روزگاری رو توصیف کرده :
شد ابلیست امام و در پسی تو
بدو لیکن بدینها کی رسی تو
کرامات تو گر در خودنمایی است
تو فرعونی و این دعوی خدایی است
کسی کو راست با حق آشنایی
نیاید هرگز از وی خودنمایی
همه روی تو در خلق است زنهار
مکن خود را بدین علت گرفتار
چو با عامه نشینی مسخ گردی
چه جای مسخ یک سر نسخ گردی
مبادا هیچ با عامت سر و کار
که از فطرت شوی ناگه نگونسار
تلف کردی به هرزه نازنین عمر
نگویی در چه کاری با چنین عمر
به جمعیت لقب کردند تشویش
خری را پیشوا کردی زهی ریش
فتاده سروری اکنون به جهال
از این گشتند مردم جمله بدحال
نگر دجال اعور تا چگونه
فرستاده است در عالم نمونه
نمونه باز بین ای مرد حساس
خر او را که نامش هست جساس
خران را بین همه در تنگ آن خر
شده از جهل پیشآهنگ آن خر
چو خواجه قصهٔ آخر زمان کرد
به چندین جا از این معنی نشان کرد
ببین اکنون که کور و کر شبان شد
علوم دین همه بر آسمان شد
نماند اندر میانه رفق و آزرم
نمیدارد کسی از جاهلی شرم
همه احوال عالم باژگون است
اگر تو عاقلی بنگر که چون است
بیتی از جامی باقی مانده که به نظر می رسد متاثر از بیت چهارم (همای گو مفکن) باشد:
جامی در آن چمن دهن از گفتگو ببند
کانجا نوای بلبل و صوت زغن یکیست
آواز این غزل با صدای استاد شجریان در آلبوم سرو چمان شنیدنیست
در اساطیر چنین آمده است که
سلیمان پادشاهی دنیا میکرد و دارای تواناییها و قدرتهای مافوقبشری بود که همه این نیروها مربوط به انگشتری بود که بر انگشت دست سلیمان میدرخشید، که این خرق عادت هدیهایی از درگاه حق بود. شیطان کل حواسش بر این بود که انگشتری رو از دست سلیمان برباید. همه موجودات فرمانبردار سلیمان پادشاه بودند و او قادر به تکلم بزبان تمام خلایق بود. روزی پادشاه سلیمان که در سفر بود به لب چاهی رسید و آب از چاه کشید و قصد شستن دست و صورت خود کرد، لاجرم انگشتر از دست بیرون آورد و بر لب چاه گذاشت شیطان که در تعقیب سلیمان بود به شکل کلاغی سیاه درآمد و از شاخه درختی به سمت انگشتر پرید و انگشتر را از لب چاه دزدید و در رفت، با طی مسافتی به شکل انسان پدیدار شد و انگشتر را به انگشتش کرد و پس از طی چندین اتفاق و حادثه به اذن حق دوباره انگشتر بر انگشت سلیمان بازگشت و نگین پادشاهی دوباره به دست سلیمان درخشید.
ولی خواجه اون پادشاهی رو که با انگشتری بدست میآید که گاهی دست شیطان نیز به آن میرسد به هیچ نمیستاند. که در مفهوم زندگی ما نیز شهود دارد و انسانها گناه دیگران میبخشد که در دوستی قش داشته باشد و یکرنگ نباشد. مثل خیانت زوجین که در جامعه ما نمود کامل دارد و خواجه با نهایت استادی به این نکته ظریف اشاره کرده که یاری که گه گول شیطان میخورد و خیانت میکند رو به هیچ نمیستاند
یکی از زیباترین غزل های حافظ تا اینجای کار. از حیث روانی، بی تکلفی لغوی و همینطور وحدت موضوع، پهلو به پهلوی غزلیات سعدی میزنه.
اینگونه اگر بخواهیم بنگریم بر هر نگین سلیمانی خواه نا خواه دست اهرمن دراز است!
اگر رقیب و حریف و دشمن و شیطان و... بر آن دست نیندازند دست روزگار از تطاول باز نمی ماند و سرانجام آن را از ما خواهد ستاند. ولی با وجود این همه ما طالب چنین نگین های سلیمانی هستیم. جوانی، نیرو، زیبایی،عشق و...
درستش هم همین است، چگونه می توان از این مواهب روی برتافت؟
تنها باید دانست که سرانجام دست ما از همه آنها کوتاه خواهد شد.
سلام و وقت بخیر
کسی هست که بدونه چرا جناب حافظ،برای سوسن،ده زبان قایل شده؟!
شاید زبان ، استعاره از گلبرگ های گل سوسن باشد.
روفیا، حافظ در خیلی از اشعارش به فانی بودن و گذرا بوند همه چیز اشاره میکنه. ولی در این غزل بخصوص من هیچ شواهدی دال بر اینکه منظور او از اهریمن گذر زمان است نمیبینم. و همچنین هیچ اشاره ای هم به مبحث مورد علاقه حافظ که فناپذیری باشه دیده نمیشه. منظور چیز دیگری بوده
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
معنی بیت: خلوت کردن برای من درشرایطی ایده آل ولذّت بخش است که یاردر کنارم باشد همدل وهمنوا وهمسو بامن باشد نه اینکه من درسوزوگدازباشم واو شمع جمعی دگرباشد وبه محفل اغیارودیگران صفا وروشنی بخشد.
شمع هرجمع مشو ورنه بسوزی مارا
یادهرقوم مکن تا نروی ازیادم
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
نگین سلیمان: اشاره به انگشتری حضرت سلیمان است . هم اوکه موردلطف خداوند قرارگرفت وبه واسطه ی انگشتری اسرارآمیز، قدرت خارق العاده ای پیدا کرد. امّا حافظ که دارای طبعی بلندتر است اینگونه مورد لطف قرار گرفتن رانمی پسندد! او دوست دارد اگرروزی قراربراین باشدکه همچون سلیمان مورد لطف حق واقع گردد لطفِ حق بی واسطه وبدون انگشتری بردل وجانش جاری گردد نه به واسطه ی یک انگشتر که ممکن است با گم شدن آن همه چیزراازدست دهد چنانکه برای حضرت سلیمان نیزچنین اتّفاقی افتاد وباگم شدن انگشتری وافتادن آن به دست دیو، همه ی قدرت خارق العاده ی خودرا به یکباره ازدست داد ودیوموقتاً صاحب قدرت سلیمانی شد. بنابراین حافظ میل دارد به جای انگشتری دلش صاحب قدرت باشد.
دلی که غیب نمایست وجام جم دارد
زخاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
اهرمن: دیوی که نگین حضرت سلیمان را ربود ومدّتی به جای اوتکیه زد.
معنی بیت: من آن انگشتری اسرارآمیزسلیمان رابه هیچ نمی خرم چراکه احتمال گم شدن وبه سرقت رفتن وجود داردچنانکه این انگشتری گاهی بردست سلیمان وگاهی بردست دیو بود.نعمت برخورداری ازلطف حق، بی واسطه خوشآینداست واحتمال ازبین رفتن آن حداقل است.
البته دراینجا منظوراصلی حافظ درمورد انگشتری سلیمانی نیست بلکه این شاعرخوش ذوق، به مددِ نبوغی که دارداین ماجرای تاریخی رادستمایه ی خویش قرارداده تامضمونی ناب ونغزبیافریند. منظوراصلی او درادامه ی بیت قبلیست. اودوست ندارد معشوق شمع جمع اغیارباشد انگشتری سلیمانی دراینجا بصورت پنهانی کنایه ازمعشوقی زمینیست. اوسلیمان وارمی خواهد انگشتری باارزش وجادویی(معشوق) دردست خود اوباشد نه دیگران. اومعشوق راتنهابرای خلوت خود می خواهد نه اینکه شمع انجمن باشد.
حافظ درجای دیگرنیز دهان معشوق رابه مُلک سلیمان ولب لعلش رابه (خاتم) نگین سلیمانی تشبیه کرده وفرموده:
دهان تنگ شیرین اَش مگرمُلک سلیمانست
که نقش خاتم لعلش جهان زیرنگین دارد
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب مَحرم و حِرمان نصیب من باشد
رقیب: مراقب ونگاهبان، دراینجا معنی رقیب عشقی به معنای امروزی رانیز دربردارد.
حریم وصال: خلوتگاه خصوصی معشوق
حرمان: محرومیت وناامیدی
معنی بیت: خدایا عنایتی کن تا چنین نشود که رقیب به خلوتگاه خصوصی معشوق دسترسی داشته باشد امّا منِ عاشق دلسوخته،ازنعمت وصال بی بهره ومحروم گردم.
یاوفایاخبروصل تویامرگ رقیب
بودآیاکه فلک زین دوسه کاری بکند؟
هُمای گو مفکن سایه ی شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زَغن باشد
هُما: پرنده ای که نماد خوش یُمنی،بلندپروازی وسعادت است. دراینجا کنایه ازدلِ فرزانه ی آدمی همچون دل عالی همّتِ حافظ است که ازمناعتِ طبع، هیچ چشمداشتی حتّابه انگشتری سلیمانی نیزندارد.
سایه ی شرف: سایه ای که عظمت وشکوه وبزرگی آوَرد.
زغن: پرنده ای ازراسته ی شکاریان که به ربودن گوشت شهرت دارد. دراینجا درمقایسه باطوطی قرار گرفته وکنایه ازپستی وزبونی وبی همّتیست.
معنی بیت: ای انسان فرزانه،قدروارزش خودرا بدان وسعی کن سایه ی بلندمرتبه ی خودرا درجایی میانداز(حاضرمشو درجایی) که ارزش ها به هم ریخته وجایگاهِ طوطیِ خوشرنگ وخوش سخنِ بلندهمّت با زاغ بدرنگِ سارق وکم همّت عوض شده است.
همایی چون توعالیقدر وحرص استخوان تاکی
دریغ آن سایه ی همّت که برنااهل افکندی
دراین بیت نیزحافظ نازنین با دستمایه قراردادن جایگاه پرندگان مضمونی زیبا وپُرمایه آفریده است. دراین بیت هما کنایه ازدل فرهیخته، طوطی کنایه ازشاعر، زغن کنایه ازجاه طلبانِ بی ذوقیست که در عرصه ی شعرو شاعری جولان می دهند درصورتی که ازخودشان اندک مایه ای ندارند بلکه مضامین واندیشه های شاعرانه راازدیگران به سیاقِ زغنِ گوشت رُباربوده وبا نیرنگ وتزویرمسند فرزانگی رااشغال می کنند ودر مقابل، بلبل خوش الحان وطوطیِ خوش طبع وخوش ذوقی مثل حافظ، ازسوی متحجّرین خشکه مقدّس تبعید وتکفیرمی شود.
حافظ بَبَرتوگوی فصاحت که مدّعی
هیچش هنرنبود وخبرنیزهم نداشت
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
این بیت طعنه وکنایه به مدّعیان عشق وعاشقیست که سعی می کنندباتردستی وچرب زبانی، وانمودبه عاشقی وشیدایی کنند. حافظ به آنان نصیحت می کند که اگرسینه ی شما ازآتش عشق فروزان و درسوزوگدازباشد خودبخود ازتمام کلمات وواژه های شما آتش اشتیاق وهیجان زبانه می کشد هیچ نیازی نیست که باتوسّل به زبان آوری، وادّعا وتقریروبیان، وانمودبه عاشقی کنید.
معنی بیت: عاشق حقیقی هیچ نیازی به زبان خاص وبیان پیچیده جهت ابرازاحساسات عاشقانه ندارد ادّعای شور واشتیاق با بیان میسّر نمی شود چراکه سوزسخنِ هرکس، خود بیانگر میزان احساسات وعواطفِ درونی اوست.
ای آنکه به تقریروسخن دم زنی ازعشف
ماباتونداریم سخن خیرو سلامت
هوای کوی تو از سر نمیرود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
خطاب به معشوق است.
معنی بیت: ای محبوب همانگونه که دل غریبِ سرگردان برای بازگشت ورسیدن به وطن می تپد دل عاشق آواره وسرگشته نیزدراشتیاق کوی معشوق می تپد ولحظه ای ازآن غافل نمی ماند. ما عاشقان دوراز کوی تو،غریبه های سرگردانی هستیم که هر لحظه برای رسیدن به وطن خویش (کوی تو) می اندیشیم.
زخاک کوی توهرگه که دم زندحافظ
نسیم گلشن جان درمشام ماافتد
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مُهر بر دهن باشد
به سان: به مانند
سوسن :گلی است معروف و آن چهار قسم می باشد: یکی سفید که پنج گلبرگ و پنج کاسبرگ دارد وبه همین سبب به ده زبان ویا سوسن آزاد معروف شده است، و دیگری کبود و آنرا سوسن اَزرق می خوانند و دیگری زرد و آنرا سوسن ختایی می نامند و چهارم الوان میشود و آن زرد، سفید و کبود میباشد و آنرا سوسن آسمانی گویند.
معنی بیت: اگر حافظ زبان آوری بی بدیل باشد و همانند گل سوسن،حتّا به ده زبان نیز بتواندسخنوری کند بازهم در حضور تو(معشوق) نمی تواندسخن بگوید به مانند غنچه ای فروپیچیده هست و مُهر خاموشی بردهان دارد.
زمرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که باده زبان خموش آمد.
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
رشته مبارزه مخالفان و قشریون، با حافظ که دارای انگیزه ظاهری صیانت از شریعت وباطنی بر پایه رقابتهای سیاسی و دسته بندیهای محلی استوار داشت ، سر دراز دارد بطوری که که سهم اعظم دوره حکومت شاه شجاع را در می گیرد وبه همین دلیل در اکثر غزلیات این دوره شاعر ایهاماتی مبنی بر گلایه حافظ از رقیبان و بی اعتنایی شاه شجاع استنباط می شود .
شاعر در مطلع غزل، خلوت با یار را در حالی دلپذیر می داند که یار با او موافق وهمدل باشد نه اینکه او مانند شمع بسوزد و محبوبش در انجمن به رقیبان روی خوش نشان دهد. در بطن تشبیهی که حافظ در این بیت به عمل آورده این مفهوم اسنتباط می شود که حافظ می خواهد بگوید که شمع دو صفت دارد یکی میسوزد و خود را فدامی کند دیگری اینکه به مجلس نور می بخشد و فیض می رساند اگر قرار باشد که سوختن و نابود شدن شمع بر عهده من باشد و نوربخشی به انجمن سهم رقیبان من باشد.دیگر در این خلوت یار با یار هیچگونه لذتی متصور نیست و منطوق کلام او این است که درباره شاه شجاع به نحوی در آمده که من شمع سوزان آن شده ام و رقیبان بهر بهرداری از آن مجلس می کنند و یار هم که شاه شجاع باشد یار من نیست؟
این نکته را باید توجه داشت که کنایه گفتن و گلایه کردن واعتراض به شاه وقت را نمی شود صریح و بی پرده تر از این بیان کرد و بیان حافظ در واقع شاهکار ایهام و اشاره است ونباید اکنون که قرنها از آن زمان گذشته این ایهامات را توجیهاتی متکی به خیال وپندار تصور کنیم بلکه با دقت در بیان شعری حافظ به میزان مهارت وشجاعت ذاتی او بپردازیم.
شاعر دربیت دوم حالت اعتراض خود را با بیانی دیگر تقویت می کند و می گوید من برای این شاه و درباری که هر روز یک اهریمن ( مخالفین اصولی حافظ) در آن صاحب نفوذ است ، پشیزی ارزش قائل نیستم. و بلاخره شاعر از اینکه در شیراز طوطی از زغن کم ارزشتر شده نفرین کرده می گوید ای مرغ همای سعادت که سایه ات بر سر هرکس باشد شاه می شود سایه ات را از این شهر و دیار برگیر که اینجا طوطی شکر شکنی چون من از زاغ و زغن بی ارزشتر است و این نفرین بزرگی است به شاه شجاع اما اگر به دیده انصاف بنگریم چه کسی دیگر چون حافظ قادر است این سقمونیای تلخ کلام را چنین با چاشنی تعبیر متحول کرده و تلخی آن را بپوشاند به نحوی که عامه مردم جنبه ظاهری معنای کلام را پذیرا شده و از آن لذّت ببرند.شاعر گویی برای مردمان قرون واعصار بعد در این باره سخنی دارد و برای آنکه مردم پی به میزان گرفتاری بزرگ او ببرند بیت پنجم این غزل را می آفریند و می گوید هر انسان بصیری می تواند( در هر عصر وزمان ) از سوزی که در سخنان من نهفته است پی به مکنونات قلبی من ببرد. بلاخره شاعر برای انکه از شاه شجاع در آخر سر دلجویی کرده باشد در مقطع کلام خود می افزاید که اگر حافظ باده زبان با درشتی و وتهوّر گله مند از اوضاع است در پیش تو غنچه وار مُهر بر دهان می زند . حقیقتاً مهارت شاعر بزرگ ایران در تنظیم این تابلوهای سیاسی که به نام غزل شهرت یافته اند تحسین بر انگیز است.
بیت اول مرا یاد بیتی از سعدی می اندازد:
انصاف نباشد که من خسته رنجور
پروانه او باشم و او شمع جماعت
دزدین انگشتر توسط شیطان صورت گرفت . انگشتری که حضرت سلیمان باآن بر دنیا حکومت میکرد . حضرت در پی دزدیده شدن انگشتر پادشاهی اش آواره شده و به ماهیگیری روی می آورد . در همین هنگام در قصر حضرت همسران حضرت سلیمان به ان اهرمن شک میکنند ازین رو شیطان از ترس فاش شدن رازش انگشتر را درون دریا انداخته و پا به فرار میگذارد . حضرت که به ماهیگیری مشغول بود به اذن خدا انگشتر را صید کرده و دوباره حکومت را بدست گرفت
از همین رو در غرلی دیگر حافظ چنین بیان میکند :
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی بدست اهریمن
در واقع منظور حافظ معشوق خودش نیست بلکه منظورش از یار یار واقعی ست.یار غیر واقعی و به اصطلاح نامرد کسیست که سوختنش را ببیند اما برایش لذت بخش و بی اهمیت است.منظور از شمع انجمن کسیست که سوختن رفیقش را می بیند اما مانند شمعیست که در آنجا روشن و نظاره گر است.حافظ در ابیات بعدی اشاره می کند چنین افرادی یار نیستند بلکه رقیبهایی هستند که به هر علت مانند حسادت و...تبدیل به اهریمنی در غالب یار شده اند.حسادت از صفات اهریمن و اهریمنی ست و با خواندن اشعار حافظ می فهمیم انسان واقعی با کسی رقابت ندارد بلکه رقیب اصلی برای چنین انسانی امیال و صفات زشت نفس که معمولا طبیعی است و حسادت یکی از آنها می باشد است.رقابت با خود و نفس خود برای چنین انسانی یعنی انسان از خود پیشین اش بهتر باشد و نتیجه اش پیشرفت و رسیدن به مقامات بالا چه معنوی چه دنیوی و...است و در این حالت بدون اینکه انسان خودش را با دیگری مقایسه کند و در نتیجه رقیبی برای خودش بسازد ، مقام خود را بالا میبرد.به نظر میرسد حافظ چنین تجربه ای در زندگی اش داشته و ضربات و صدمات زیادی از نارفیقان خورده.توجه داشته باشیم وقتی حافظ اشاره به اهرمن می کند منظورش آدمهایی است که از سر حسادت با نیرنگ و فریب و...آسیبهای جدی میرسانند زیرا اهرمن در افسانه و اسطوره های ایرانی بسیار قدیمی ست.زُروان در اندیشه و اسطوره های ایرانیان گاها بعنوان ایزد و گاها بعنوان خدا می شناسند.زروان که مدتهای زیادی تنها بود از تنهایی زیاد در این فکر غوطه ور می شود که نکند هستی سراسر پوچ است و از این فکر اهورامزدا و اهرمن در زهدان شکل می گیرند.زروان گفت هرکه زودتر به دنیا آمد فرمانروایی جهان را به او میسپارم.اهرمن که از اندیشه پدر آگاه شد با نیرنگ و فریب زهدان را شکافت و به دنیا آمد اما زروان او را نپسندید زیرا زشت ، یعنی دارای صفات نازیبا بود و پس از آن اهورا مزدا دنیا آمد و بسیار زیبا یعنی دارای صفات نیک بود.زروان بناچار فرمانروایی دنیا را بنا بر قولی که داده بود برخلاف میل باطنی اش به اهرمن سپرد اما گفت اهورامزدا طوری آفریده شده که سرانجام بر اهرمن پیروز خواهد شد و نور بر تاریکی چیره خواهد شد و....از آن زمان بین اهورا مزدا و اهریمن نبرد است زیرا مثلا یکی از کارهای اهرمن این است که روان انسانها را به سوی خویش کشاند برای بردن به تاریکی ، البته هم در این دنیا هم در آن دنیا و نبردی که در مثال فوق ذکر کردم و اشاره به آن دنیا شد ، مراد پس از مرگ نیز است.منظور حافظ از اهرمن یعنی کسیکه آسایش و راحتی و خوشی و خوشبختی کسی یا اطرافیان را برنمی تابد و مانند اهرمن با دستان ناپاکش ضربه ها و صدمات زیادی به اطرافیان میزند و زندگی را به کامشان تلخ می کند.
منابع: اشعار حافظ و اوستا جلیل دوستخواه
واقعا در دشواری های عشق هیچکس نمیتونه مثل جناب حافظ اون رو بیان کنه
این غزل را "در سکوت" بشنوید
وه! چه زیبا خلوتی است یکی شدن من با معشوق! نه سوختن من در فراق و جلوه گریاش برای همگان.
۲- (پس از سلطنت عشق) انگشتر پادشاهی سلیمان( اسم اعظم- مهین- بر آن بود و بر جن و انس حکم میراند)را به هیچ میگیرم، همان که دیوی بر آن دست پیدا کرد و چیرگی سلیمان از میان رفت.
۳-خدایا مپسند که در حریم وصالت، رقیب آشنای دیدار گردد و من محروم شوم(دیدار و یگانگی با حق موهبت الهی است- وادی فقر وفنا")
۴-به همای، پرنده خوشبختی بگو: هرگز سایه سعادت بر آن سرزمین(خانلری: بر آن دیار) نیندازد که طوطی از کلاغ کمبهاتر باشد(نکته مهم بناشدن جامعه آرمانی: جامعه از آن روزی زمین میخورد که بزرگان و هنرمندانش را زمین میزند- این نکته در دوره تمدنی ایرانی- اسلامی رعایت میشده و اکنون در جهان پیشرفته )
۵-نیازی به ابراز شوق نیست، سوزش آتش عشق از سخن آدمی زبانه میکشد.(خانلری:حال آتش دل)
۶- هیچگاه عشقت از سرم نخواهد رفت، چونان غریبی که پیوسته دل در گرو وطن دارد.
۷- اگر در شرح حال عشق بهسان سوسن ده زبان پیدا کنم، در برابر تو همانند غنچه مهر سکوت بر لبم و مزمزه کننده دیدار.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
برگ بی برگی سلام ، واقعاً حاشیه های شما عالیه، اگه میشه، ایمیلتون رو برای بنده ایمیل کنید. چون بعضی مواقع در زمینه شعر و عرفان سوالاتی درون ذهنم بوجود میآید که به نظر می آید شما پاسخگوی زبردستی در این زمینه هستید: alibagerie@gmail.com
خوش است خلوت اگر یار یارِ من باشد
نه من بسوزم و او شمعِ انجمن باشد
معنایِ سطح و رویِ بیت کاملأ آشکار است اما در معنایِ دیگر، خلوت به معنیِ تنهایی و همچنین مکانی ست که بجز عاشق و معشوق غیری در آن حضور نداشته باشد و یارِ اول استعاره از معشوق ِ ازلی یا اصلِ خداییِ انسان است و یارِ دوم به معنی یاری رساندنِ این معشوق به عاشق در امرِ وصل آمده است، پسحافظ خلوتی را خوش و نیکو می داند که معشوق با حضورِ خود در آن به یاریِ عاشق آمده و در امرِ عاشقی یارِ او باشد، در مصراع دوم انجمن یعنی مکانی که عده ای به منظورِ خاصی در آن حضور یابند، یعنی جهانِ هستی و فُرم یا زمین که بشریت بمنظورِ اصلی یعنی زنده شدنِ به عشق گردِ هم آمده اند، شمع غالبن کنایه از عقلِ جزویِ انسان است که آن هم برگرفته از عقلِ کُل و پرتوی از انوارِ الهی ست، پسحافظ میفرماید طالبِ آن یاری ست که در امرِ وصال به او یاری رسانَد نه بصورتی که هزاران سال است بصورتِ شمع در انجمنِ بشریت حضور داشته و با پرتو افشانیِ اوست که هر روز شاهدِ پیشرفت های شگرف در امورِ تکنولوژی و ارتقایِ کیفیتِ مادیِ زندگانیِ انسانها هستیم، یعنی چنین کاری با اینکه بسیار مهم و اثربخش است اما کافی نیست و یاریِ آن یار در امورِ معرفتیِ انسان است که می تواند دلسوخته عاشقی چون حافظ را به وصالِ معشوقش رسانیده و دلش را که با وجودِ همه پیشرفتها سوخته یا غم زده و دردمند است به عشق زنده کند.
من آن نگینِ سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دستِ اهرمن باشد
حافظ در ادامه می فرماید این درست که طیِ هزاران سالِ گذشته گاه پرتوِ این شمع نورِ معنویت را نیز در جهان گسترده است اما مقطعی و کوتاه مدت بوده و بطورِ دائم بر نگین انگشتری سلیمان نتابیده و آنرا درخشان ننموده است، سلیمان نمادِ انسانی ست که پادشاهِ مُلکِ خود شده و با تعالی و پیشرفت در امرِ معنویت به تاجِ پادشاهی دست یافته و کُلِ کائنات و مخلوقات و باد یا کن فکانِ الهی در خدمتِ او هستند اما بسیار پیش آمده است که سلیمان یا انسان انگشتری و تاجِ پادشاهیِ خود را از دست داده و اهریمن بار دیگر بر او بعنوانِ فرد یا بر جمعِ بشریت غالب شده و بر این نگین و پادشاهیِ انسان دست انداخته است، و حافظ چنین نگینِ سلطنتی را به هیچ و مُفت هم نمی ستاند، یعنی ارزشی برایِ پادشاهیِ یکروزه و کوتاه مدتی همچون میرِ نوروزی قائل نیست، البته این امر که یار از نقشِ شمع بودنِ خود مبدل به خورشیدی شده و در مقاطعی انسان و یا جامعه ای را از نورِ خود برخوردار می کند نمایانگرِ این است که نقشِ یار بستگی کامل به دلسوختگی و عاشقیِ انسان دارد تا شمعِ انجمن بماند و یا خورشیدِ عالمتاب گردد و حال که حافظ دلسوخته و عاشق است به شمع بودنِ یار راضی نیست، می خواهد که او خورشید بوده ، به تمامیت بتابد و آنگاه است که خلوتِ خلوتیانی چون او خوش و زیبا می شود.
روا مدار خدایا که در حریمِ وصال
رقیب محرم و حرمان نصیبِ من باشد
حریم یعنی محدوده ای که پاسداری و دفاع از آن اولویت دارد و حافظ با برگزیدنِ چنین واژه ای بر اهمیتِ خلوتی که انسانِ دلسوخته و عاشقی چون او بر امیدِ وصل در آن حضور یافته است تاکید میکند، در مصراع دوم رقیب در اینجا یعنی خویشتنِ متوهمیِ انسانی که متأثر از شمعِ محفل بوده و با عقلِ جزوی و جسمانیِ خود به جهان می نگرد اما گمان می کند اصلِ زندگی و خورشید است، در معنیِ رقیب یا مراقبِ معشوقِ زمینی نیز او در خیالِ متوهمانه اش احترامِ عاشقان را به خود می پندارد در صورتی که عُشاق بمنظورِ نزدیک شدن به معشوق رقیب را محترم می دارند، پسحافظ از خداوند می خواهد روا ندارد او یا انسانی که با سوزِ دلِ عاشقش پای در خلوت و حریمِ وصال نهاده است گرفتار و مَحَرمِ رقیب یا خودِ متوهم و کاذبش شده، ناکامی و حرمان نصیبش گردد و خلوت یا حریمِ وصالش شکسته و مکانی برای یکه تازیِ خویشتنِ ذهنی گردد که متوهمانه خود را اصلِ انسان می داند، البته که آنچه خداوند روا می دارد همواره کامیابی و سعادتمندیِ انسان است و شرطِ آن پاسداشت و دفاع از حریمِ وصال است که توسطِ عاشق صورت می گیرد.
همای گو مَفِکن سایه شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
سایه همایِ سعادت را که خاص و عام می دانند موجبِ شرف و عزت و سعادت است اما در مصراع دوم طوطی نمادِ انسانی ست که مقلِدانه سخن می گوید بدونِ آنکه به معانی آن پی ببرد، پسمردمان گردِ او جمع شده و لباسِ بظاهر زیبا و رنگارنگِ تعلقات را بر تنِ او نموده و با الفاظ و عناوینی چون فرهیخته و استاد و دانشمند و علامه او را در قفسی بنامِ ذهن اسیر و گرفتار می کنند تا خویشتنِ متوهمش را هرچه فربه تر کنند و در پاداشِ آن لفاظی ها ظرفی از غذا به او می دهند اما زاغ و زغن که نه سخنی می گوید و نه زیبایی دارد را هیچکس در قفس نگهداری نمی کند و آن زغن آزادانه پرواز کرده و روزیِ خود را حتی با دزدیدنِ غذایِ دیگران بدست می آورد، پس حافظ در دیارِ تملق گویان حال و روزِ زغن را بهتر از اینچنین طوطی با خصوصیاتِ ذکر شده دانسته و می فرماید همایِ سعادتمندی و شرف هرگز در چنین دیاری نه بر طوطی و نه بر مردمی که چاپلوسانه گردِ طوطی جمع شده و تحسینش می کنند سایه خود را نمی گستراند. البته که زغن نیز موجودی ست که از فکر و تعقل بی بهره و از هفت مملکت آزاد است و به چیزی فراتر از خوردن حتی اگر چیزهایِ کثیف باشد نمی اندیشد اما آن طوطی از زاغ و زغن هم بدبخت تر و قابلِ ترحُم تر است.
بیانِ شوق چه حاجت؟ که سوزِ آتشِ دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
حافظ در ادامه به منظورِ اینکه مردم انسانِ عاشق را همچون طوطیِ ذکر شده در قفس زندانی نکنند راهکاری ارائه می کند و این است که عاشق نیازمندِ بیانِ عاشقیِ خود نیست پس بهتر است آن سوز را پنهان کند تا آزادیِ خود را حفظ کند، سخن در مصراع دوم فقط سخن گفتن نیست، بلکه انسانِ عاشقی که سوزِ دل دارد بوسیله پندار و گفتار و رفتارِ خود قابلِ تشخیص است و هرکس با او برخورد کند میتواند سوزِ آتشِ درونِ او را شناسایی کند. حافظ در غزلی دیگر به اهمیتِ باده نوشیِ پنهانی پرداخته می فرماید؛
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند/ پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
ناموسِ عشق و رونقِ عشاق می برند / عیبِ جوان و سرزنشِ پیر می کنند
هوایِ کویِ تو از سر نمی رود آری
غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد
حافظ ادامه می دهد عدمِ اظهارِ عاشقی به دیگران نباید موجبِ فراموشیِ عاشق در علتِ حضور در انجمنِ این جهان گردد، پس هوا یا آرزویِ حضور در کویِ حضرتِ معشوق لحظه ای از سرِ عاشقی چون او بیرون نمی رود زیرا انسانِ عاشق باید هر لحظه همچون غریبی که در غربت سرگشته و سرگردان است در اندیشه بازگشت به وطنِ اصلیِ خود که عدم و بینهایتِ خداوندی ست باشد و در جهتِ برآورده شدنِ آرزویِ بازگشت، حداکثر سعی و کوششِ خود را بنماید.
به سانِ سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیشِ تواش مُهر بر دهن باشد
سوسن گلی ست که بصورتِ نمادین دارایِ ده زبان است یعنی حرفهایِ بسیاری برای گفتن دارد اما خاموشی میگزیند ، حافظ در انتها به مطلبِ دیگری که لازمه کارِ عاشقی ست میپردازد و آن مُهر بر دهان نهادن یا خاموشیِ ذهن و گفتار است بویژه هنگامهی حضور، چو غنچه یعنی همانندِ غنچه ای که هنوز باز نشده هیچ نمی داند پس خاموش بوده و تنها اندیشه اش باز و شکوفا شدن است و بس زیرا پس از شکفته شدن است که زیبایی و رنگ و بویش خود گویا بوده و به ده ها زبان سخن خواهد گفت.
آن خلوتی دلچسب است که یار فقط مال من باشد ، نه دیگری .
نه اینکه من از عشق و فراق او بسوزم ولی او مانند شمع بدرخشد و همه به «او» نظر داشته باشند
آن نگین سلیمان هم با همۀ کرامات و خاص بودنش ارزشی ندارد اگر گهگاه دست اهریمنان بیفتد.
کنایه از اینکه آن یاری که باید مال من باشد ؛ ارزشی ندارد اگر گاهی دست رقیبان به او برسد . تلمیح به داستان مرگ حضرت سلیمان