غزل شمارهٔ ۱۶
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۶ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۱۶ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۱۶ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۱۶ به خوانش هادی روحانی
غزل شمارهٔ ۱۶ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۱۶ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۶ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۶ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۱۶ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۱۶ به خوانش محمدرضاکاکائی
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۱۶ به خوانش محمدرضا ضیاء
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
در این غزل به دو باور و اعتقاد خواجه میتوان پی برد. یکی اینکه او عشق که الفت و محبت گویه های دیگر آنند را قدیم و همچون ذات خداوند ازلی میداند و میفرماید حتی قبل از دو عالم بوده است (بیت دوم)که این بحث عرفانی خود را دارد.
مطلب دیگر سرنوشت و تقدیر مقدر است که در بیت نهم از آن بعنوان نصیبهُ ازلی نام میبرد و میگوید از او گریزی نیست. این باز مرام جبر اندیشی و جبر انگاری خواجه را نشان میدهد در مقابل اختیار که این دو باور در مذاهب اربعه مورد اختلافند.
تضمین این غزل
تجلیت زازل آتشی بجان انداخت
زپرده گنج نهانرا چو در میان انداخت
مرا به خیل بلا دیده عاشقان انداخت
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت بقصد جان من زار و نا توان انداخت
نصیب عشق کسان را بقدر همت بود
زبان عشق چوتیغی ز برق غیرت بود
بسوخت آتش آن هرچه نقش آفت بود
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
دغای چرخ فلک با منش چو بازد نرد
حکیم عشق نویسد به نسخه درمان درد
زدرد عشق گریزان نبا شد اینجا مرد
بیک کرشمه که نر گس به خود فروشی کرد فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
سرای دل که بود بهر دلبران مسکن
مرا به سینه نباشدجز عشق دیگر فن
بفصل گل صنما جام گیرو توبه شکن
شراب خورده و خوی کرده میرود بچمن که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به پیر درهمه عمرعهد خویش نشکستم
زخیل ما و منی های این جهان رستم
منی که از دوجهان دل بعشق تو بستم
زبزمگاه چمن نیک لولی و مستم چو از دهان تو ام غنچه در گمان انداخت
کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد
بپای نو گل عشقش زچشم خون ریزد
بس آبروی که با خاک ره بر آمیزد
بنفشه طرّه مفتول خود گره میزد صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
به سنگ خاره اگرقطره میزند تن خویش
خیال بحر پزد بر سر آن محال اندیش
سریر و ملک جهان را چه میکند درویش
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش هوای مغ بچگانم درین و آن انداخت
ز رنگ دیده که خونست عیان شود دردم
به لعل می چوشود آتش این دم سردم
دم از سیاهی زلفش همی زنم هر دم
زشرم آنکه بروی تو نسبتش کردم سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت
چو من نسیم حیات از پیاله میجویم
سرم خوشست و ببانگ بلند میگویم
مثال لاله بدستم قدح لب جویم
کنون بآب می لعل خرقه میشویم نصیبۀ ازل از خود نمیتوان انداخت
بسینه ام چو زگنج محبت است نشان
براه عشق همی پویمش بدور جهان
مگر بدست کنم گوهرش به قیمت جان
جهان بکام من اکنون شود که دور زمان مرا به بندگی خواجۀ جهان انداخت
کشش چو نبود از آن سو دلا گلایه چه سود
چو یار بی غم هجران بکام و خوش بغنود
رواق دیدۀ رافض زقلب پست نمود
مگر گشایش حافظ دراین خرابی بود که بخشش ازلش در می مغان انداخت
این گره را نظر لطف تو در کار انداخت
و گشایش همه در دست مسیحایی توست
صبح امید قرار و غم غمگین غروب
همه نالایقی از ما و شکیبایی توست
نگاه کنید به این شعر عراقی
به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟
که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت
دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه
ز آفتاب رخت سایهای بر آن انداخت
رخ تو در خور چشم من است، لیک چه سود
که پرده از رخ تو برنمیتوان انداخت
حلاوت لب تو، دوش، یاد میکردم
بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت
من از وصال تو دل برگرفته بودم، لیک
زبان لطف توام باز در گمان انداخت
قبول تو دگران را به صدر وصل نشاند
دل شکستهٔ ما را بر آستان انداخت
چه قدر دارد، جانا، دلی؟ توان هردم
بر آستان درت صدهزار جان انداخت
عراقی از دل و جان آن زمان امید برید
که چشم جادوی تو چین در ابروان انداخت
نصیبه و قرعه در غیاث الالغات پانسه آمده است زیر لغت ضربه
قرعه یا نصیبه /پانسه
دکتر دادور بزرگوار، بسی محظوظ لذات شدم از حاشیهنویسی بسیار زیبای شما. این قدرم فهم بود که دریابم: «راست باز و پاک باز و امیر باش». خواهشی دارم، شما چنین زیبا و «های لِوِل» نویسندگی میکنید، لطف نموده و چنان بنویسید که بیش از تک جملهای حقیر را قدرت فهم باشد. معنای واژگان را واضح بنویسید و جملات را کوتاه کنید بلکه این دسته جمع از وجودتان بیش از پیش بهرهمند شود. گزافه گفتم طلب بخشایشم است. سپاس
شمسالحق پر واضح است ایشان میدانند و از زیادی دانایی مرا ظرف لبریز میشود...
شما که خود استادید
سلام
به نظرمن بیت دوم ارتباط میگرد به پیامبر بزرگوار
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
وحدیث قدسی شریف است
لولاک لولاک لما خلقت الافلاک.....
اگرنمی بودی تو ای محمد من هرگز زمین وآسمان را پیدا نمی کردم وخدای خویش را آشکار نمی کردم این همه از محبت توست .
همچنان عراقی میفرماید
چوآفتاب رخت سایه برجهان افتاد
جهان کلاه زشادی برآسمان انداخت
وسعدی میفرماید
چه فتنه بود که حسن تو درجهان انداخت
که یکدم از تو نظر برنمی توان انداخت
خَمی که ابروی ِ شوخ تودرکمان انداخت
به قصدِ جان ِ من زارِ ناتوان انداخت
خَم : انحنا وقوس
به قصدِ : به نیّتِ
شوخ : بی پروا و گستاخ
کمان : وسیله ای برای تیراندازی، قوس ابرو معمولاً به کمان تشبیه می شود. معشوق بااین کمان است که تیر مژگان وتیرغمزه به طرف عشّاق خود پرتاب می کند.
این غزل خطاب به محبوبیست که همانندِ غزل ِ پیشین:(ای شاهدِقُدسی که کشد بند نقابت) بنابه دلایلی ازحافظ دلگیر ورویگردان شده است.
معنی بیت:
آن ژِستی که ابروان ِ شوخ وگستاخ ِ توداردوحالتِ تیراندازی ِ کمان به خود گرفته، به قصدِ پرتابِ تیر(غمزه) به جان ِ زارونزار ِ من ِ ناتوان است. می خواهد بگوید که ای محبوب ازمن خشمناک ودلگیرهستی، ولی چون حافظ ذهن وزبانی عاشقانه دارد، واگویه هایش را با ادبیّات عاشقانه بیان می کند. زیرا دراین گویش راحت ترمی تواند نکاتِ کلیدی ِ جهان بینی وباورعای خودرادرلابلای سخنانش مطرح کند. درباورهای حافظ، زُهدِ ریایی وعبادتِ عابدانه،درقبال ِ جلوه های عاشقانه(هرچند که زمینی بوده باشد) تابِ مقاومت نداشته وهمیشه شکست خورده وبازنده ی میدان هست. حافظ عبادت وبندگی رافقط ازطریق عشقبازی قبول دارد. اومعتقداست عشقهای زمینی نیز ارزشمند ومهّم ومحترمند چراکه همین عشقهای زمینیست که زمینه ی ظهورعشق حقیقی را فراهم می سازد. کسی که عشق مجازی راتجربه نکرده وعوالم آن رادرک نکرده باشد احتمالاً درعشق حقیقی نیز توفیقی حاصل نخواهد کرد.
توکافردل نمی بندی نقابِ زلف ومی ترسم
که محرابم بگرداند خم ِ آن دلسِتان ابرو
نبود نقش ِ دو عالم که رنگِ اُلفت بود
زمانه طرح محبّت نه این زمان انداخت
نقش : تصویر وطرح
اُلفت: دوستی ِ صمیمانه، همدمی و مهربانی همراه باعشق وعلاقه
معنی بیت:
آن زمان که هنوز خلقت آغازنشده بود،عشق بود،محبّت بود واُلفت بود! اینگونه نیست که محبّت وعشق بعداً به مرورزمان پیداشده باشد.
حافظ دراین بیتِ زیبا بُن مایه ی نگرش وباورهای خودرا مطرح کرده است. اومعتقداست که عشق اوّلین پدیده ایست که به وجودآمده است. یعنی به عبارتی درنظرگاهِ او، آنگاه که خالق کائنات قصدِ تجلّی نمود هماندَم عشق پیداشد. ازهمین روست که حافظ هرچیزی می خواهدبگوید باادبیّاتِ عاشقانه، می گوید،غزلهای عاشقانه می سراید،عاشقانه عبادت می کند،عاشقانه به عیش وعشرت می پردازد و..... همه چیز و همه کس را ازوَرای شیشه های آبیِ عینکِ عشق می نگرد.
دراَزل پرتو ِ حُسنت زتجلّی دَم زد
عشق پیداشد وآتش به همه عالم زد
به یک کِرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریبِ چشم ِ توصدفتنه در جهان انداخت
کِرشمه: ناز واَدا وحرکات واشاراتِ دلبرانه
نرگس: گلی سفید، کوچک و خوشبو با کاسهای در وسط و برگهای سبز و دراز، نرجس نیزگویند. استعاره ازچشم معشوق. به گل نرگس بزرگ که وسطِ آن زرد رنگِ است نرگسِ شهلا می گویند. به چشمان خونین ومستِ معشوق نیزشهلا گفته می شود.
فریب : فریبنده،دل فریب،فریفتن
فتنه: آشوب وبَلوا
معنی بیت: وقتی که گل ِ نرگس با آن نازوکرشمه یرازخاک بیرون آورد وآغازجلوه گری کرد،چشمان ِ فریبا وزیبای توازروی غیرت وتعصّب، این جلوه گری ِ نرگس رابرنتابید وصدها وآشوب وبَلوا درسراسرجهان برپانمود تااوراسرجای خودنشاند. هیچ گلی نمی تواند همانندِ چشمان توفریبندگی ،گیرایی وجادو داشته باشد.
نرگس طلبد شیوه ی چشم توزهی چشم
مسکین خبرش ازسر ودردیده حیا نیست.
شراب خورده و خوی کرده میروی به چمن
که آب روی تو آتش در اَرغوان انداخت
خوی کرده: عرق کرده، درخوانش خَی خوانده می شود.
ارغوان: گلی که دربهارمی روید وگلهای سرخی دارد. درادبیّات ما ارغوان نیز همانند نرگس وسایرگلها بسیارآمده ومضمونهای بسیاری باخودآفریده است. معمولاً رنگِ صورتِ مست را به رنگِ ارغوانی نسبت می دهند. امّا حافظ مثل همیشه که باهمه تفاوت دارد دراین بیت،رنگِ ارغوان را بازتابِ رنگِ صورتِ معشوق دانسته ومضمونی حافظانه خلق کرده است.
معنی بیت: مگرتومست و عَرَق کرده به باغ وچمن می روی که رنگ و رخسار برافروخته ی ِ تو، آتش در دل ارغوان انداخته است؟
حافظ دراینجا خطاب به محبوبِ خویش می فرماید که اگرگل اَرغوان به رنگِ زیبای شراب، خیال انگیزاست،به واسطه ی این است که تو شراب خورده وعرق کرده به چمن رفته ای وازپرتو ِ رنگِ صورتِ تو،ارغوان اینگونه زیبا شده است.
زان مِی که داد حُسن ولطف به ارغوان
بیرون فکندلطفِ مزاج ازرُخش به خَوی
به بزمگاهِ چمن دوش مست بگذشتم
چوازدهانِ تواَم غنچه درگمان انداخت
حافظ دراین بیت وبیتِ بعدی شیطنت کرده تامخاطبین خودراکمی قلقلک دهد.برای درکِ بهتراین بیت می بایست معنی ازمصراع دوّم آغازشود.
چو: ازآنجاکه، وقتی که
معنی بیت: خطاب به معشوق، ازآنجا که یاوقتی که دیشب غنچه رادیدم به گمان ِ اینکه چیزی راکه می بینم دهانِ توست، دربزمگاهِ چمن سرمست وازخودبیخود شدم.
جان فدای دهنش باد که درباغ نظر
چمن آرای جهان خوشترازاین غنچه نبست
بنفشه طُرّه ی مفتولِ خود گره میزد
صبا حکایت زلفِ تو در میان انداخت
گل بنفشه: گیاهی است کوتاه با ساقه های باریک و برگ های متناوب ، دارای پنج گلبرگ می باشد، گل هایش کوچک و به رنگ بنفش و زرد و سفید. این گل در بهار پیش از سایر گل ها می روید و بسیار خوشبو است .
طُرّه: دسته موی تابیده درکنار پیشانی
مفتول: تابیده شده،به هم پیچیده،
گره می زد: می بست
بنفشه وقتی سرازخاک بیرون آورده همانندِ نرگس که دربیتِ پیشین قصد جلوه فروشی داشت،به قصدجلوه گری مشغول آرایشِ خودبود،یعنی مشغول بستنن وبافتن ِ طرّه ی به هم پیچیده ی خود بود تادلبری وعشوه گری سازکند. صبا وقتی این صحنه رامشاهده می کند غیرت نیاورده وبی درنگ قصّه ی گیسوی معشوق را بازگو می کند (شرحی از پریشانی زلف داده وعطروبوی اورامی پراکند) بی تردید بنفشه باشنیدن حکایتِ زلف معشوق، همانندِ نرگس رسوا وضَایع می شود.
معنی بیت: گلِ بنفشه مشغول طرّه بافتن ورسیدگی به زلفِ خود بود، صبا گستا خیِ بنفشه راتحمّل نکرد،شروع به تشریح جذابیّتِ پریشانیِ زلفِ تو کرد، وعطروبوی توراپراکند تا اونیزمثل نرگس بساطِ خودفروشی خودراجمع کند.
بنفشه دوش به گل گفت وخوش نشانی داد
که تابِ من به جهان طرّه ی فلانی داد.
ز شرم ِ آنکه به روی تو نسبتش کردم
سَمن به دستِ صبا خاک دردهان انداخت
گل سمن یا یاسمن: نام گیاهیست که گل سفید ولطیفی دارد.
خاک دردهان انداختن: یعنی اظهارشرم وپشیمانی از کرده یاگفته ی خویش کردن. امروزه نیزکسی که کارخطا یا سخن خطایی گفته باشد به منظورتنبیه خود واظهارپشیمانی "خاک برسرم " می گوید.
دراینجا شاعر لطافت وسفیدی ِ گل ِ یاسمن را دیده وبه روی محبوب تشبیه کرده است ، یاسمن نیزبا شنیدن این تعریف شرمزده شده و ازخجالت،خاک دردهن انداخته است.
معنی بیت: ای محبوب، گل یاسمن رادیدم وگفتم که این گل، مثل رخسارتوچقدر لطیف وسفید است! یاسمن شرمنده شد وازشرم وحیا به دست صبا خاک دردهان خود کرد.!
چوشاهدانِ چمن زیردستِ تواَند
کِرشمه برسمن وجلوه برصنوبرکن
من ازوَرع می ومطرب ندیدمی زین پیش
هوای مُغبچگانم در این و آن انداخت
وَرع: پارسایی، پرهیزکاری.
مُغبچگان: به پسرانِ زیبارویی می گفتند که در میکده های زرتشتیان به مَستان خدمتگری می نمودند. گهگاه رندان و مستان نیزدل به آنان می سپرده و عاشقی پیشه می کردند. البته این دلباختگی ِ رندان به مُغبچه ها نه ازروی شهوترانی وهواوهوس بلکه صرفاً به بهانه ی شعله ورشدن ِ آتش عشق بوده تا درحال وهوای عاشقی نفس کشیده ودل وجان خویش را با شرابِ گوارای محبّت سرمست سازند. دلباختن ازاین نوع یعنی جمال پرستی، درعالم نظربازی مبحثِ پیچیده ودامنه داریست قبلاً مفصلاً دراین مورد توضیح داده شده است. اغلب شاعران وعارفانی مثل مولانا،سعدی،شهریار و.....تجربیّاتی داشته ودردیوان خودبه صراحت به آن اشاره کرده اند. آنها هرسیمای خوب وزیبا را آئینه ای ازجمال الهی می دانند ومعتقدهستند که رخسارزیباآدمی را به منبع ِ مطلق ِ زیبائیها یعنی خالق عشق رهنمون می گردد. ازهمین روست روانشادشهریار حافظ ثانی درغزلی زیبا می فرماید:
روی توآئینه ی جمال الهیست
درتو تماشای من گناه ندارد.
بگذریم ......
دراین وآن انداخت: اشاره به مِی و مطرب است
معنی بیت:
من که با تقوا وپرهیزگار بودم وتمایلی به می ومیخوارگی نداشتم این پسران زیباروهستند که دل ودین به غارت برده ومرا هوایی می کنند ومن مجبورم برای دیدن آنها مُدام به میکده رفته وبه میگساری بپردازم.
دراینجا احتمالاً محبوبِ اصلی(مخاطبِ غزل) ازرفتارهای حافظ انتقادکرده وگفته بوده که چرا تو با این مُغبچگان عشقبازی می کنی به میخوارگی مشغول هستی! حافظ نیز دراین درمقام دفاع ازعملکردِ خویش می فرماید: تقصیرمن نیست! من که پرهیزگار ومتقّی بودم، ناز وعشوه ی مغبچگانند که دل مرا برده وایمانم رابرباد می دهند.! امّا بازی حافظ دراینجا تمام نمی شود. حافظ دراین بیت رندانه، تقوا وپرهیزگاری را درتقابل با رندی ونظربازی قرارداده تابه عبارتی لرزان بودن پایه های زهد وتقوا رادرمقابل عشقبازی به تصویربکشد! چون حافظ براین باوراست که ازطریق عشقبازیست که آدمی می تواند به شادمانی درونی رسیده وبه عبادت وبندگی بپردازد.
عشقبازی کاربازی نیست ای دل سربباز
زانکه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
کنون به آبِ مِی لَعل خرقه میشویم
نصیبه ی اَزل ازخود نمیتوان انداخت
نصیبه: بهره، قسمت.
خرقه: لباس مخصوص صوفیان ولباس پرهیزگاری
مُغان: درلغتنامه ی دهخدا می خوانیم: مغان در اصل قبیله ای از قوم ماد بودند که مقام روحانیّت منحصراً به آنان تعلق داشت . آنگاه که آیین زرتشت بر نواحی غرب و جنوب ایران یعنی ماد و پارس مستولی شد مغان پیشوایان دیانت جدید شدند....
میِ مغان: گویند که زرتشتیان درمعابدِ خویش شراب های نابی درست می کردند وشراب های آنها شهرتِ خوبی داشت. به همین جهت مِی مغان معروف بوده وحافظ فراوان وبااشتیاق زیاد ازاین می یادکرده است.
درادامه ی بیتِ قبلی: ....هوای مغبچگان پای مرا به می ومیخانه کشید..... وحالا
معنی بیت:
اکنون تقوا وپرهیزگاری رابه کناری نهاده وبا آبِ باده، خرقه ام را ازآلودگی به زهد وتقوا می شویم وپاک می کنم. چکارمی شودکرد؟ بهره وقسمتی که ازازل برای هرکس تعیین شده، نمی توان عوض کرد! قسمتِ من این بود که با مغبچگان عشقبازی کنم قسمت من تقوا وپرهیزگاری نبود.
مرا روز ازل کاری به جزرندی نفرمودند
هرآن قسمت که آنجارفت ازآن افزون نخواهدشد.
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش اَزلش در مِی مُغان انداخت
مگر: شاید
کسی چه می داند؟ شاید نفع وخیر وآبادی ِ روح وروان من دراین بوده که درخرابات مشغول رندی باشم وعشقبازی کنم .ازهمین رو لطفِ وبخشش ِ خداوند شامل حالم شده واشتیاق به مِی مُغان را دردلم نهاده است.
حافظ درست تشخیص داده است،این عین ِلطف وعنایتِ خداوندیست که شامل حال حافظ شده است. اوبااینکه درخرابات به عشقبازی ورندی وباده نوشی مشغول است امّا ازهرپرهیزگاری پرهیزگارتر وازهربا تقوایی پاکدامن تراست. اونمادِ یک انسان آزاده ووارسته هست که ازبندِ تعلّقات رسته وبه روشناییِ ضمیر وپاکی باطن نایل شده است. جزلطف خداوندی چه می توان براین سعادت ونیکبختی نام نهاد؟ اوگرچه درجلدِ گناهکاران ومعصیتکاران فرورفت امّا به لطفِ عنایتِ حق، سرانجام تبدیل به یک اَبَرانسانِ فرهیخته گردید ومعلّم وآموزگار وانیس ومونس بسیاری ازنسل های بشری شد که درظلمتِ خرافات وافکارپوسیده ی جاهلیّت، دچاررنج وبدبختی و بردگی بوده وهستند. کاری که شاید درهیچ دوره ای ازعهده ی هیچ یک ازفلاسفه ها ،رهبران، اندیشمندان وصاحبانِ ایده های اخلاقی و روانشناسانِ مدّعی درعرصه ی انسانیّت برنیامده است.
حسدچه می بری ای سُست نظم برحافظ
قبول خاطر ولطفِ سخن خدادادست
جهان بکام من اکنون شود که دورزمان
مرا به بندگیِ خواجه یِ جهان انداخت
از این به بعد چرخ روزگاروفق مراد من خواهدگشت، ازآن روی که قسمت و تقدیرطوری رقم خورده که مرا به بندگی خواجه ی جهان(ممدوح مورد نظرکه احتمالاًخواجه جلال الدّین تورانشاه وزیر دانشمند وباکفایتِ شاه شجاع است که باحافظ روابط دوستانه وصمیمانه ای داشت) انداخته است.
نه حافظ می کند تنها دعای خواجه تورانشاه
زمدح آصفی خواهدجهان عیدیّ ونوروزی
خم به ابرو آوردن ،نشانه خشمگین شدن است.وحافظ در این بیت به تنبیه آدم وحوا بدلیل سرپیچی از دستور خداوند اشاره کرده است. طه : 123 قالَ اهْبِطا مِنْها جَمیعاً بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ
در بیت دوم اشاره به دربهشت بودن انسان دارد ودنیا وآخرتی نبود. وَ یا آدَمُ اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ فَکُلا مِنْ حَیْثُ شِئْتُما وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَکُونا مِنَ الظَّالِمینَ (19)
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
در بیت سوم نیز به اغوا شدن آنها در اثر وسوسه شیطان اشاره کرده است.
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیْطانُ لِیُبْدِیَ لَهُما ما وُورِیَ عَنْهُما مِنْ سَوْآتِهِما وَ قالَ ما نَهاکُما رَبُّکُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ إِلاَّ أَنْ تَکُونا مَلَکَیْنِ أَوْ تَکُونا مِنَ الْخالِدینَ ( 20) وَ قاسَمَهُما إِنِّی لَکُما لَمِنَ النَّاصِحینَ( 21)
بیت ششم حکایت مثل زندگانی دنیاست که در آیه 45 سوره کهف ودر جاهای دیگر به آن اشاره شده است :
بنفشه طره مفتول خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
الکهف : 45 وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَیاةِ الدُّنْیا کَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشیماً تَذْرُوهُ الرِّیاحُ وَ کانَ اللَّهُ عَلی کُلِّ شَیْءٍ مُقْتَدِراً
ودر مصرع دوم به پیامبران اشاره دارد که مردم را از مشغول شدن در زندگانی دنیا به سوی خدا دعوت میکند. فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدیً فَمَنِ اتَّبَعَ هُدایَ فَلا یَضِلُّ وَ لا یَشْقی
در بیت نهم حافظ میگوید که اکنون در این جهان انسان تلاش میکند سقوطش (هبوط) را جبران کند .ودر مصرع دوم به آیه 22 سوره حدید اشاره دارد که هرچه به انسان اصابت میکند همگی در کتابی قبلا نوشته شده است.
الحدید : 22 ما أَصابَ مِنْ مُصیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فی أَنْفُسِکُمْ إِلاَّ فی کِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِکَ عَلَی اللَّهِ یَسیرٌ
کنون به آب می لعل خرقه میشویم نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
بیت دهم نیز زبانحال آدم وحواست که گفتند : الأعراف : 23 قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرینَ
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود که بخشش ازلش در می مغان انداخت.
در بیت آخر شرط کامروا شدن انسان را اثبات بندگی به خداوند میداند. همانگونه که در آیه 56 سوره الذاریات بیان شده است. وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ .
یک تفسیر جالب در مورد بیت 3 از جناب دکتر اصغر طاهرزاده :
نرگس به عنوان نماد کمال و دوستداشتنِ کمال و دوستداشتنِ خود با یک کرشمه، خودفروشی کرد. یعنی نظر به خود انداخت و خود را پسندید، به همان معنایی که حضرت حق در خلقت مخلوقات، خود را در آینهی مخلوقات به تماشا نشست و چون نرگس، ظهور خود را میخواست، کرشمه کرد و آفرینش آغاز شد و همین نگاهِ به خود و آفرینش بود که صد فتنه در جهان انداخت زیرا موجب فریب افراد شد، به این گمان که رابطهی خالق و مخلوق را جدا دیدند. این فریبی بود که چشم حق به خودش برای افراد ایجاد کرد، آنها فریب غفلت خود را در انقطاع بین خالق و مخلوق خوردند ولی حضرت حق با نظر به کمال خود این عالم را خلق کرد تا جمال خود را در آینهی تفصیلِ خلایق بنگرد.
.
معانی لغات غزل
خَم: قوس، انحنا، یایی شکل بودن.
قصد: نیّت، آهنگ، میانه روی.
شوخ: چرک بدن، بی شرم و گستاخ، جسور.
ابروی شوخ: ابروی فتنه انگیز، ابروی گستاخ، ابروی جسور.
نقش: طرح.
الفت: دوستی، همدمی، مهربانی.
کرشمه: ناز و غمزه.
مفتول: به هم پیچیده، به هم تاب خورده.
ورع: پارسایی، پرهیزکاری.
نصیبه: بهره، قسمت.
میِ مغان: شراب دست پرورد مُغان (محافظان آتش آتشکده).
معانی ابیات غزل
(1)قوسی که ابروان جسور تو به حالتِ کمان وارِ خود داده، دلیل نشانه روی به سوی من است.
(2)پیش از آفرینش دو عالَم، محبّت و الفت (=عشق) آفریده شده و این طرحی نیست که مربوط به زمان حاضر باشد.
(3)در برابر یک ناز و غمزه نرگسِ جلوه گر، گیرندگی چشمانِ تو صد فتنه به پا کرد.
(4)کی شراب خورده و غرق عرق به چمن رفتی که رنگ و روی برافروخته تو آتش در دل ارغوان زد؟
(5)دیشب، در بزمگاه چمن، با دیدن غنچه که به گمانم دهان تُست، مست و از خود بی خود شدم …
(6)( … و در حالی که در آنجا) بنفشه زلف به هم پیچیده خود را گره می زد، نسیم صبا بوئی از زلف تو را می پراکند.
(7)گل یاسمن را به رنگ و روی تو تشبیه کردم. یاسمن از شرمندگی با غبار نسیم صبا، دهان خود را به هم بست.
(8)پیش از اینکه جمال مغ بچگانِ زیباروی میکده را به بینم به سبب پرهیزکاری، هرگز گرد می و مطرب نگشته بودم. جمال پرستی و آرزوی دیدار ساده مرا به سوی مطرب و باده کشانید …
(9)( … و کارم به جایی کشید که) اکنون خرقه خود را با شراب قرمز تطهیر می کنم، چرا که سرنوشت و قسمت ازلی را نمی توان تغییر داد.
(10)شاید گشایش کار حافظ در این مستی و باده نوشی بوده که دست سرنوشت ازلی او را به سوی باده خواری کشانید.
(11)از این پس دنیا به کام من خواهد شد، چرا که گردش روزگار مرا به بندگی خواجه تورانشاه کشانیده است.
شرح ابیات غزل
وزن غزل: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لان
بحر غزل: مجتّث مثمّن مخبون اصلم مُسبغ
*
عراقی: چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت
*
امامی هروی: شبت ز بهر چه بر روز سایبان انداخت
که روز من به شب تیره در گمان انداخت
*
سعدی: چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یکدم از تو نظر بر نمی توان انداخت
*
یکی از شیرینکاریهای تصادف در دفتر حافظ این است که دو غزلی را که با اندک فاصله زمانی و تقریباً پشت سر هم، در یک زمان محدود و برای یک موضوع واحد سروده شده است به لحاظ همسانی حرف قافیه و ردیف آن دو غزل، در دیوان شاعر پشت سر هم قرار گرفته است.
حافظ در غزل (15) پیش از این غزل می گوید:
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
که مضمون غریبِ به خطا رفتن تیر غمزه معشوق و ننشستن به دل عاشق آنهم از شاعر مسلّطی چون حافظ اقوی دلیلی است که در این بیت ایهامی نهفته است که بر ما مجهول است و در بیت مقطِع همان غزل یعنی آنجا که شاعر شیرین سخن همیشه لِبِّ کلام و خواسته قلبی خود را به حکم پیروی از سرشت مغرور و ایجاز کلام خود بازگو می کند می فرماید: صلحی کن و بازا که خرابم ز خرابت.
و ما در این غزل (16) نیز مشاهده می کنیم که مطلع این غزل باز همان مفاد بیت یاد شده بالا یعنی مضمون تیراندازی و خطا رفتن آن را تکرار کرده می گوید: آن تیری که توسط تو انداخته شد بی شکّ به قصد جان من بود و این عنوان مطلع و مفاد ابیات بعدی می رساند که این دو غزل در حول و حوش یک قضیّه و موضوع و برای یک نفر سروده شده که در ابیات مقطع با عنوان خواجه از او یاد شده است.
در بیت دوم: به قدمت عشق و محبّت یعنی به ازلی و ابدی بودن عشق که صوفیه بدان معتقدند اشاره کرده و می گوید اگر کسی، دیگری را دوست داشت این طرح محبّت را دست زمانه در این زمان حال نریخته بلکه از ازل قسمت چنین بوده است و با این دلیل، شاعر می خواهد بار گناه خود را سبک جلوه دهد.
در بیت سوم به عنوان توضیح و رفع کدورت می گوید در ازاء یک کلمه حرف و یک حرکت نامناسب من، شما صد فتنه برانگیختی و ناسازگاری نشان دادی!
در بیت چهارم الی هشتم در توجیهِ گلایهِ آنچه میان آن دو گذشته می گوید: این چه حالتی بود که به تو دست داد که با چهره گلگون از خشم و غضب، آتش به جان هر چه آتش به جان گرفته است انداختی!
و در بیت هشتم: سرّی را افشا می کند و می گوید من پیش از این آدمی پرهیزکار بودم، عشق روی مُغ بچگانم! (در این راه و در این و آن!) انداخت!
موضوع از چه قرار است؟ و مفاد بیت هشتم چه چیز را می رساند؟
حافظ در جایی دیگر می فرماید:
در حقّ من ز بی خبری ظنّ بد مبر
کالوده گشت خرقه ولی پاکدامنم
حال اگر حمل بر ظنِّ بد نشود، احتمال بر این است که در موردی و دربارۀ اتّهام خاصّی حافظ از طرف تورانشاه مورد خشم و غضب و بی اعتنایی و قهر واقع شده و به ناچار شاعر در غزل (15) از دَرِ صلح و آشتی درآمده می گوید:
درویش نمی پرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
و متعاقب آن باز در این غزل همه گناهها را به گردن سرنوشت ازلی انداخته و در بیت نهم و دهم در پوشش جبر خود را تبرئه می کند و در بیت یازدهم یا بیتی که بعد از تخلّص به غزل تلفیق می کند می فرماید: من مخلص و بنده خواجه جهان تورانشاه هستم و از علامت رندی این بیت یکی اینکه پیشاپیش قبولی این معذرت خواهی را هم در آن پیشگویی می کند.
***
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالیان
یغمای گرامی ، شرح جلالی بر حافظ
دکتر عبدالحسین جلالی
میشود از سر مهر بفرمایید مغان از کی ودر کجا به محافظت آتش آتشکده سر گرم بوده اند و پروردن می و فروش ان به می خواران؟؟؟
با سپاس از اقای سهیل قاسمی و اقا رضا به خاطر خوان و ترجمه و تفسیر زیبای این غزل و سایر عزل های حافظ .
@8
مغان در شعر حافظ جمع مغ یا همون روحانی زرتشتی ست. حداقل از دوره ساسانیان میدونیم که مغان به محافظت از آتش آتشکده ها مشغول بودند. شراب هم در مراسم آیین زرتشتی احتمالا توسط همین گروه بین مردم پخش میشده
شرابِ خانگیم بس، میِ مغانه بیار
حریفِ باده رسید، رفیق توبه وداع
***
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
***
ز کوی مغان رخ مگردان که آنجا
فروشند مفتاح مشکل گشایی
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
لسان الغیب در حال خوشش به نقطه صفر آفرینش سفر می کند.
ابروی زیبایت به قصد جان من خم شد.( من در این حال خوش توجه تو را در نقطه آغاز دریافت می کنم).
بیت2:در نقطه صفر (پیش و همراه همه چیز)پیش از طرح و نقش و رنگ جهان عشق و شوق آفریننده به آدمی بود.همان که با سفر جان قابل دسترسی حافظ است.
بیت3:چشم زیبای تو (توجه مملو از شوقت) فراتر از زیبایی نرگس سبب آفرینش می شود.
بیت4:در حالی که مستی و عرق زیبایی روی صورتت نشسته از کنار چمن می گذری و آتش در ارغوان می اندازی.
بیت 5و 6:به شوق دهان زیبایت از چمن گذشتم چون گمان کردم دهانت غنچه است.وقتی بنفشه با ناز گیسوی خود را گره میزد باد صبا حکایت زلف تو را بازگو کرد.
بیت7:وقتی یاسمن را به روی سپید تو مانند کردم، از روی شرم خاک در دهان انداخت.( نهایت انکار و اقرار به زیبایی معشوق)
بیت 8و9: وقتی هنوز به حال خوش دست پیدا نکرده بودم، ازین شراب پرهیز می کردم اما اکنون که آن را قسمت ازلی(حضور خداوند در اثر شراب حال خوش) خود می دانم خرقه ام را با آن می شویم.
بیت9: بی تردید گشایش جان حافظ در خرابی شراب ازلی بود.
بیت 10: اکنون که بنده خواجه جهانم جهان به کامم هست.
ایهام خواجه جهان:
خداوند.پیامبرص.حافظ که در حال خوش خواجه جهان شده و بندگی و مواظبت این حال را می کند.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
اینستاگرام:drsahafian
جهان،به کام من اکنون شودکه دورِزمان
مرا به بندگی خواجه ی جهان انرداخت !
خواجه به معنی سرور؛اوکه سری بالاترازدیگران دارد؛ این کلمه مفهومی نسبی دارد.به کار بردن این لفظ درمفهوم مطلقِ آن حقیقت ودر مفاهیمِ نسبی اش مجاز است؛وخواجه ی مطلق خدا است.حافظ را اگرخواجه میخوانند،چون سرورِ غزل سرایان است.در این مصرع منظور حافظ
معنی مطلق وحقیقی آن است .اوخدارا اراده کرده است.قرینه اش این بیت است:
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
با توجه به بیت اول میتوان گفت
بیت: "نبود نقش ِ دو عالم که رنگِ اُلفت بود
زمانه طرح محبّت نه این زمان انداخت"
اشاره دارد به اینکه محبت و عشق عاشق به معشوق، ازلی است و نه فقط با یک نگاه عاشق دلباخته معشوق شده بلکه این محبت از لحظه افرینش در دلش قرار داده شده و ماندگار خواهد بود...
خیالم با خیالت وه چه غوغا کرده بود ای یار
که دی از فرط شوق این جان خیال پر کشیدن داشت
عالی لذت بردم ممنون دکتر کیخا
با درود و مهر...
هنوز هم با یک خیال حتی در خواب به شوق دیدار و دیار یار مشتاقانه با صبر و سکوت و وقار با تلخی و سختی شکار با شور و شرر و شعار با پستی و بلندی راه نگار با شکوه و جلال به قصد جلوه ی جانان حرکتی و همتی ست اگر حتی باد شرطه ای برنخیزد از ابر هدایتی بارانی و از،امواج دریای عشق بسوی ساحل نجات امیدی برجاست...
ای که درون هسته ای غافل از عقلِ خسته ای...
ساده تو دل شکسته ای لیک به جان
نشسته ای...
شاه نشین شب شدی شیر و شکر رطب
شدی...
خمره ی خون عنب شدی سرخی روی لب شدی...
پست تر از زمین منم خون جگر و غمین منم...
خفته در این کمین منم دشمن عقل و دین منم...
با سپاس از راهیان راه حق.
غزل خوانی شماره 16 حافظ را از اینجا گوش دهید
معنی ابیات
۱- آن قوسی که ابروی جسور تو مثل کمان بخود گرفته است،
دلالت بر نشانه روی به جان من ناتوان دارد.
( ابروی زیبایت به قصد جان من ناتوان همچون کمان خم شد.
۲- پیش از آنکه دو جهان خلق شود، عشق وجود داشت،
طرح عشق چیزی نیست که مربوط به زمان کنونی باشد.
۳- در برابر یک ناز و غمزه گل نرگس ، به قصد جلوه گری
چشمان زیبای ( مملو از عشق) تو صد برابر آشوب در جهان براه انداخت( جلوه گری ذات حق صد برابر از زیبایی گل نرگس سبب آفرینش میشود).
۴- (محبوب من) مگر تو شراب خورده( عاشقانه) و عرق کرده ( با ذوق و شوق) به چمن رفتی،
که رنگ گل ارغوان مثل تو سرخ شده است.
(قرمزی و قطرات روی گل ارغوان از عشق آتشین تو سرچشمه می گیرد)
۵- دیشب، هنگام عبور از چمن، از خود بیخود شدم،
چون با دیدن غنچه گمان کردم که دهان تو است.
۶- وفتی گل بنفشه با عشوه گری زلف خود را پیچ و تاب می داد،
نسیم صبحگاهی بویی از تو را آورد و گل بنفشه را از رونق انداخت.
۷- وقتی گل یاسمن را به رنگ و روی تو تشبیه کردم،
یاسمن از شرمندگی با غبار نسیم صبا، دهان خود را بست.
۸- پیش از این من( در دوران زهد و پرهیزکاری) با می( عشق الهی) و مطرب( نغمه شادی بخش ) سرو کاری نداشتم،
هوای وصال مغبچه بود که مرا با عشق و شادی آشنا کرد.
مغبچه=در معنی پسرک زیبا رویی است که در میکده خدمت می کند و حافظ آنرا بعنوان نماد ساقی بکار برده /مترادف ساقی/ ذات الهی/ پیر در عرفان)
۹- اکنون خرقه( لباس درویشان/ نماد ریا) را با شراب می(عشق آتشین) تطهیر می کنم.
- بهره و سرنوشت ازلی را نمی توان تغییر داد.
۱۰- شاید گشایش کار حافظ بیخود شدن در عشق و شادی بوده،
که دست سرنوشت ازلی او را به می مغان (مکان عشاق)کشانید.
بنفشه طرهی مفتول خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت...
سلام. چجوری میشه با اقا رضا ارتباط داشت؟ایا کانال تلگرامی،اینستاگرامی،سایتی ،صفحه ای چیزی دارند که قابل دسترسی باشه؟؟من تازه کارم و تا معانی نوشته شده توسط ایشون رو نخونم چیزی از شعر متوجه نمیشم🙈
آقای محمدرضا ضیاء عنوان میفرمایند که این غزل علی رغم تفاوت در ردیف، ممکن است در پاسخ به غزل رفیعالدین لنبانی به مطلع زیر سروده شده باشد:
به سنبلی که عذارت بر ارغوان افگند
هزار شور در این جان ناتوان افگند
همینطور حدس میزنند حافظ در این غزل تحت تأثیر این غزل از کمال اسماعیل بوده باشد.
خمی که ابرویِ شوخِ تو در کمان انداخت
به قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت
بنظر میرسد شوخ در اینجا به معنیِ خودرایی آمده باشد و نه گستاخی، چرا که معشوق هرچه کند مُحِقّ است و بی پروایی در نظر نمی آید، خمِ ابرو حکایت از غمزه و کرشمه دارد که حافظ با تشبیهِ ابروی یار به کمان و تیر در چله کردن چندین منظور را در یک مصراع تصویر سازی نموده است، اما مخاطب حضرتِ دوست است که در ازل با غمزه ای اراده اش به هدف گذاری و نشانه گرفتنِ جانِ روحانیِ انسان و برگزیدنِ او برای امری مهم قرار گرفته است، معنیِ شوخ در مصراع دوم وقتی عینیتِ بیشتری می یابد که انسان را زار و ناتوان توصیف می کند که سخنِ فرشتگان است هنگامِ نظر خواهیِ خداوند از آنان در باره آفرینشِ انسان، و سرانجام علیرغمِ مخالفتشان رأیِ او بر این قرار میگیرد که تیر را به قصدِ انتخابِ جانِ انسان از کمانِ ابرویِ شوخِ خود رها کند.
نبود نقشِ دو عالم، که رنگِ الفت بود
زمانه طرحِ محبت، نه این زمان انداخت
حافظ میفرماید هیچگونه نقش و تصویری نه از عالمِ ماده و نه از عالمِ معنا وجود نداشت اما رنگِ الفت و دوستی و عشق رنگی بود آماده برایِ نقش زدنِ هر دو جهان بر بومِ نقاشیِ خلقت و هستی، مولانا نیز می فرماید؛ "بیا و خرقه گرو کن به می فروشِ الست / که پیش از آب و گلست از ازل خَمّآری" سعدی نیز بیتی مشهور با همین مضمون دارد؛ " همه عمر بر ندارم سر از این خمارِ مستی/ که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی" و حافظ در مصراع دوم تاکید می کند این طرحی بود که زمانه یا زندگی نه این زمان، بلکه از ازل انداخته و طراحی کرده بود و اکنون با هدف قرار دادنِ جانِ انسان برایِ منظوری خاص که همانا برگزیدنِ او برایِ آشکار کردنِ گنجِ پنهانِ خود (خداوند) بر رویِ زمین و جهانِ ماده است نقشِ دو عالم را تکمیل می کند.
به یک کرشمه که نرگس به خود فروشی کرد
فریبِ چشمِ تو صد فتنه در جهان انداخت
نرگس در ادبیاتِ عارفانه نمادِ چشمِ عدم بینِ خداوند یا فرا چشمی است که بر مبنایِ عشق که رنگ و جوهره هستی می باشد به جهان می نگرد، کرشمه یعنی حرکاتِ چشم و ابرو که با فریب در مصراع دوم تناسب دارد کرشمه ای به خود فروشی کرد یعنی او که عدم است و جهانِ معنا، می خواست خویش را عرضه کند تا به تمامیت در جهانِ فُرم و ماده دیده شود، بدون شک حافظ به حدیثی از حضرت پیامبر نظر داشته است که می فرماید؛ "کنت کنزاََ لا اعرف، فاحبیت آن اعرف" و البته در چندین بیانِ دیگر با مختصر تفاوتی آمده است. در مصرع دوم فریب به معنیِ تدبیر آمده است، فتنه و کُلِ مصرع دارایِ ایهام بوده که هردو جنبه مثبت و منفی را در بر می گیرد، یکی اینکه با انتخابِ انسان برای این منظورِ مهم، سخن و پیش بینیِ فرشتگان مبنی بر فتنه گری و ایجادِ فساد در زمین توسطِ انسان بوقوع پیوست و از همان بدوِ حضور در زمین برادر کشی و صدها و هزاران فتنه و آشوب آغاز شد، و دیگر اینکه فریبِ چشمِ نرگسِ خداوند موجبِ زیر و زبر شدنِ جهان بوسیله عشق شد بگونه ای که جهان از خمودگی و کسالتِ صدها هزار ساله رها شد و جنب و جوش و دگرگونیِ جدیدی در جهان براه افتاد، اقبال لاهوری نیز غزلی در این رابطه سروده است؛ نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد حُسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد" بنظر می رسد حافظ هر دو معنا را در نظر داشته است.
شراب خورده و خِوی کرده می روی به چمن
که آبِ رویِ تو آتش در ارغوان انداخت
پس انسان با نوشیدنِ شرابِ الست و تعهد به دیدنِ جهان از منظرِ نرگسِ مستِ رَبِّ خود پای در چمن یا جهانِ فُرم گذاشت، خِوی کرده یعنی آبِ زندگی بر روی یا فُرمِ او جاری ست یا به عبارتِ دیگر با طراوت و بهترین صورتِ ممکن که تبریک به احسن الخالقین را با خود دارد پای در عرصه وجود می گذارد، در مصراع دوم میفرماید این خِوی و آبِ رخسار نه تنها در جسم و قالب، که در همه ابعادِ وجودی موجبِ آتش شد و در ارغوانی درگرفت که تا پیش از این نمادِ زیبایی بود، یا بازهم بقولِ اقبال حُسن و زیبایی بر خود لرزید از این خلقِ جدید.
به بزمگاهِ چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهانِ تواَم غنچه در گمان انداخت
دوش یعنی همین لحظه و در دَم، پس حافظ ادامه می دهد انسان پس از حضور در این جهان تا چند سالِ کودکی و نوجوانی همچنان مستِ آن شرابِ الست می باشد و جهان یا چمن را بزمگاهی خوش و زیبا می بیند که طبیعت و والدین در خدمتگذاریِ او آماده هستند تا او به رشد و کمال برسد و می رسد، اما در حالِ رُشد و گذار از این چمن غنچه ای را می بیند و در گمان و ذهن می افتد، پس به مقایسه آن غنچه با دهانِ حضرتِ دوست که در الست دیده است می پردازد و به همین دلیل بلادرنگ به ذهن می رود، یعنی بعد از این اجسام و اشیاء در این جهان را نه با نگاهِ چشمِ نرگس و فراحسی که تعهد کرده بود، بلکه با نگاهِ جسمی و ذهنی آن هم با طمع در تصاحبِ غنچه هایِ این چمن مینگرد و تشکیلِ خویشتنِ برآمده از ذهن بر رویِ خویشِ اولیه سراغازِ مشکلاتِ او می گردد.
بنفشه طُرِّه مفتولِ خود گره می زد
صبا حکایتِ زلفِ تو در میان انداخت
بنفشه در روزگارِ حافظ با بنفشه ای که امروزه می شناسیم تفاوتِ عُمده ای داشته و گُلی با ساقه هایِ بلند و فقط به رنگِ بنفش بوده است که امروزه نیز در دشت و صحرا بصورتِ خود جوش و انبوه می روید و با نسیم و موجی که در آن می افتد گیسو یا زلفِ زیبارویان بر باد را تداعی می کند، این گُل ساقه ای شکننده دارد که پس از بادهایِ شدیدتر در هم شکسته می شوند و آن زیبایی و جذابیتِ اولیه را از دست می دهند، حافظ بارها از آن در غزلهایِ خود بصورتِ نماد گونه با نامِ زلف و برایِ ترسیمِ جذابیت هایِ متنوع و کثیرِ جهانِ مادی بهره برده است و در اینجا نیز می فرماید پس از اینکه انسان در کودکی تصویرِ غنچه دیگری را بجز غنچه دهانِ حضرتِ دوست بر مبنایِ گمان و ذهنِ خود میتند، پس زلفِ بنفشه و جذابیت هایِ این جهان نیز تارهایِ مویِ خود را مفتول نموده و در هم می بافد تا هرچه بیشتر جلوه گری کند و توجهِ انسان را جلب نماید، این گره زدنِ طُرِّه می تواند از اسم و چهره مادر شروع و با وابستگیِ کودک به اسباب بازی ها و دوچرخه اش ادامه پیدا کند و در بزرگسالی و حتی تا دمِ مرگ بیشتر و بزرگتر گردد. در مصراع دوم میفرماید از همان هنگام کارِ صبا که بازگو کردنِ حکایتِ بنفشه یا زلف و هُشدار به انسان برای برحذر بودن از وابسته شدن به آن است آغاز میگردد.
ز شرمِ آن که به رویِ تو نسبتش کردم
سمن به دستِ صبا خاک در دهان انداخت
سمن که نمادِ حُسن و زیبایی است و در آغازِ ورودِ انسان به جهان بر خود لرزیده بود یا ارغوانی که آتش در او افتاده بود از اینکه آن زیباییِ آغازینِ انسان را به زیباییِ خداوند نسبت کرده بود و اکنون می بیند طفلِ دیروز با رشد و رسیدن به بلوغ دلبسته هزاران طُرِّه مفتولِ بنفشه و غنچه هایِ رنگارنگِ این چمن شده است از این قیاسِ خود پشیمان شده و شرم می کند زیر نگاهِ انسان از نرگسِ جان بینِ خدایی به چشمِ جهان بین تبدیل شده است، پس چنین انسانی طراوت و زیباییِ آغازینِ خود را که از جنسِ آبِ زندگی بود از دست داده و خطایِ فاحشی ست اگر او را که اکنون بینشی جسمی و ذهنی دارد با جنسِ زیبایِ خداوند مقایسه کنیم، از همین روی سمن و زیبایی یا حُسن خاک بر دهان کرده و حرفِ خود را پس می گیرد. شاید سمن و ارغوان با زبانِ امروزه بگویند خاک بر سرِ من و قیاسِ خطایی که داشتم و چه نابجا بود آتشی که در ارغوان افتاد.
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوایِ مُغبچگانم در این و آن انداخت
پس از اینکه انسان با دیدنِ غنچه به گمان رفت و خویشتنی ذهنی را بر رویِ خویشِ اصلی تنید و زیباییِ خود را از دست داد، اندک انسانهایی همچون حافظ هستند که به این امر واقف شده و در صددِ بازگشتِ خود به همان زیباییِ اولیه بر می آیند، پس دل از غنچه هایِ این چمن می بُرند و نه تنها پرهیز می کنند از چیزهایِ غیر ضروری، بلکه با ورع نسبت به ضروریات که از نظرِ شرع شبهه ناک هستند نیز دوری می کنند، پس با ترسی که از می و مطرب دارند از میخانه حَذر می کنند اما حافظ پی می برد این پرهیز و حتی ورع که سالها او را به خود مشغول داشته است کمکی به بازگشتِ زیباییِ اولیه اش نمی کند، در مصراع دوم مغبچه نوجوانانی زیبا روی بودند که در میخانه ها به میگساران خدمت نموده و ساقیِ آنان می شدند، پس حافظ با دیدنِ رخسارِ زیبایِ مغبچگان در آرزویِ بازگشتِ پاکی و صداقت و زیباییِ آن دوره از زندگی افتاده و روی به میخانه می گذارد و با چنین هوایی او که با می و مطرب بیگانه بود مجذوبِ میخانه و این می و آن طرب می گردد تا مگر در آنجا یوسفیتِ گمشده خویش را باز یابد.
کنون به آبِ میِ لعل خرقه می شویم
نصیبه ازل از خود نمی توان انداخت
حافظ در ادامه بیتِ قبل میفرماید و چه انتخابِ بجایی بود این چرخش از زُهدی که آن هم برآیندِ دانشِ ذهنیِ او بوده است و تقلید، پس اکنون به آن شرابِ لعلِ زندگی بخش، خرقه وابستگی هایِ مذهبی را نیز می شوید تا به اصلِ زیبا روی و خداگونه ای که پیش از رؤیت و قیاسِ غنچه در گذارِ از چمن بود بازگردد، حافظ این توفیق در امرِ رهایی از وابستگیهای دنیوی و همچنین زهدِ متعصبانه را نصیب و قسمتِ ازلیِ خود و مرهونِ الطافِ خداوند می داند و در ابیاتِ دیگری نیز این امر را قسمتِ ازلی ذکر نموده است از جمله؛
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم اینم از عهدِ ازل حاصلِ فرجام افتاد
زاهد ار راه به رندی نبَرَد معذور است عشق کاریست که موقوفِ هدایت باشد
زاهد و عُجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
و ابیاتِ بسیاری که بیان کننده عنایت و لطفِ خداوند است تا سالکِ کویش راهِ عاشقی و رندی را برگزیند که کوتاه ترین و موثرترین راه است.
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخششِ ازل در میِ مغان انداخت
اگر مگر را به معنیِ قطعاََ و حتماََ بدانیم جمله سؤالی نیست، پس می فرماید شک نکنید که گشایشِ کارِ حافظ در زنده شدن به عشق در خرابات بوده است و به همین سبب سخاوت و بخششِ ازلی یا لطفِ خداوندی بهرمندیِ حافظ از میِ مغانه و نه شرابهایِ خانگی و اینجهانی را قسمتِ او نمود که آن هم در میخانه عشق یافت می شود، خرابی دارای ایهام است که معنیِ دیگرش تداعی کننده این جهانِ خراب است، یعنی انسان در حالیکه در این جهانِ خراب بسر می بَرَد باید زیبایی و یوسفیتِ خود را باز یابد تا بارِ دیگر آتش بر ارغوان بیندازد.
جهان به کامِ من اکنون شود که دورِ زمان
مرا به بندگیِ خواجه جهان انداخت
درواقع غزل با بیتِ تخلص پایان یافته است و اگر هم این بیت را مدح در نظر بگیریم مدحی ست در نهایتِ ظرافت، زیرا بندگیِ خواجه جهان نیز تاویلهایِ خود را دارد و می توان خواجه را نیز در ردیفِ شمسِ تبریزیِ مولانا در نظر گرفت که نمادِ عاشقی است که به خدا زنده شده و با او به وحدت رسیده است، پس بینِ او که گنجِ پنهانِ خداوندی را در صفاتِ جلالی و جمالی در زمین آشکار نموده است با خداوند تمایز و تفاوتی وجود ندارد و حافظ بندگیِ او را همان بندگیِ خداوند می داند پس اکنون که دورِ زمانه یا زندگی او را به بندگیِ خواجه انداخته است جهانِ مادی نیز به کامِ او شده و برکاتش بر وی جاری می گردد.
تضمین غزل شماره ۱۶ حافظ
.................
تجلیت زازل آتشی بجان انداخت
زپرده گنج نهانرا چو در میان انداخت
مرا به خیل بلا دیده عاشقان انداخت
..........
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
بقصد جان من زار و نا توان انداخت
***************
نصیب عشق کسان را بقدر همت بود
زبان عشق چوتیغی ز برق غیرت بود
بسوخت آتش آن هرچه نقش آفت بود
..........
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
***************
دغای چرخ فلک با منش چو بازد نرد
حکیم عشق نویسد به نسخه درمان درد
زدرد عشق گریزان نبا شد اینجا مرد
..........
بیک کرشمه که نر گس به خود فروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
***************
سرای دل که بود بهر دلبران مسکن
مرا به سینه نباشدجز عشق دیگر فن
بفصل گل صنما جام گیرو توبه شکن
..........
شراب خورده و خوی کرده میرود بچمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
***************
به پیر درهمه عمرعهد خویش نشکستم
زخیل ما و منی های این جهان رستم
منی که از دوجهان دل بعشق تو بستم
..........
زبزمگاه چمن نیک لولی و مستم
چو از دهان تو ام غنچه در گمان انداخت
***************
کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد
بپای نو گل عشقش زچشم خون ریزد
بس آبروی که با خاک ره بر آمیزد
..................
بنفشه طرّه مفتول خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
***************
به سنگ خاره اگرقطره میزند تن خویش
خیال بحر پزد بر سر آن محال اندیش
سریر و ملک جهان را چه میکند درویش
..................
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغ بچگانم درین و آن انداخت
***************
ز رنگ دیده که خونست عیان شود دردم
به لعل می چوشود آتش این دم سردم
دم از سیاهی زلفش همی زنم هر دم
..................
زشرم آنکه بروی تو نسبتش کردم
سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت
***************
چو من نسیم حیات از پیاله میجویم
سرم خوشست و ببانگ بلند میگویم
مثال لاله بدستم قدح لب جویم
..................
کنون بآب می لعل خرقه میشویم
نصیبۀ ازل از خود نمیتوان انداخت
***************
بسینه ام چو زگنج محبت است نشان
براه عشق همی پویمش بدور جهان
مگر بدست کنم گوهرش به قیمت جان
..................
جهان بکام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجۀ جهان انداخت
***************
کشش چو نبود از آن سو دلا گلایه چه سود
چو یار بی غم هجران بکام و خوش بغنود
رواق دیدۀ رافض زقلب پست نمود
..................
مگر گشایش حافظ دراین خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
***************
جاوید مدرس رافض
شرابخورده و خویکرده میروی به چمن
تلفظ خوی به معنی عرق با خُوی به معنی خصلت متفاوت است. خیلی نزدیک به وزن «می» است.
khwei را در یک سیلاب و ضرب بگویید آنوقت درست است. (khvei غلط است، khei هم غلط است. بلکه یک صوت ترکیبی است که امروزه از زبان فارسی حذف شده است )
اگر اشعار کهن فارسی را بیشتر بخوانید که این کلمه در آنها بکار رفته است و به وزن اشعار توجه کنید این کلمه به معنی عرق، تنها تلفظ درستش همین است. اگر خی خوانده میشد آنرا خی مینوشتند.
ز گرمی رویِ خسرو خوی گرفته
صبوحِ خرمی را پی گرفته
نظامی