غزل شمارهٔ ۱۵۴
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۵۴ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۱۵۴ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۱۵۴ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۱۵۴ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۵۴ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۵۴ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۱۵۴ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۱۵۴ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۱۵۴ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۱۵۴ به خوانش سعدا مصلحی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
katash
---
پاسخ: در مصرع دوم بیت پنجم کلمهی «کتش» با «کآتش» (کآتش) جایگزین شد.
در بیت ششم «داو» به معنای پولی است که هنگام بازی و یا قمار در میان می گذاشتند. بخش نخست واژۀ «داوطلب» به همین معناست و واژۀ «داور» هم که در اصل به معنای نگهدارندۀ آن پول هاست از همین ریشه است.
در برخی از نسخه ها به جای «عشقبازی» در بیت چهارم ، «عشق و مستی» آمده است.
داو معانی مختلفی دارد و بسته به بافت جمله باید تشخیص داد که کدام معنی مراد است، در اصطلاح نرد و شطرنج به معنی نوبت بازی و در قمار هم. و نیز داو اول مجمعا اصطلاحی در قمار به معنی نوبت اول ، داو طلب که فرمودید صحیح است و از همین خانوادخاست و این کلمه در تداول عامه به «دو» تبدیل شده که دو به شک همان داو به شک اینکه شک دارد که نوبت اوست یا دیگری و دو به هم زدن یعنی بر هم زدن نوبت در بازی
اما کلمه داور که فرمودید ، آن در اصل دادور بود که به نظر نمیآید با این کلمه ارتباطی داشته باشد.
ویرایش سلام و سپاس. . برای دانستن معنای داور از برهان قاطع با حواشی دکتر معین تقدیم می کنم:
داور در اصل دادور بر وزن دادگر بوده. به مرور ایام تخفیف دادهاند داور شده. datebar ، datwar، dawar
نقل از جلددوم برهان قاطع، ذیل داور، ص821
نتیجه داور ربطی به داو ندارد
داو اصطلاحی است در بازی تخت نرد بمعنی دو برابر
با بزرگمهر همرای هستم این تفسیر ریشه شناسانه کار دانایان است درود به شما.گلبانگ هم اذان می باشد می افزایم
کلمه ( راهی ) در مصرع اول بیت اول اشاره به ( دستگاه موسیقی ) کنونی دارد و مقصود در این است که در دستگاهی بنواز که بتوان با آواز همراهی کرد ( گویا بنابر شواهد حافظ علاقه بسیاری به دستگاه های آوازی داشته)
( همانگونه که در غزل 138 میگوید ( مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق - که بدین راه بشد یار و زه ما یاد نکرد )
که در اینجا نیز ( عراق ) از دستگاه های آوازیست .
داو را من برای نوبت بازی هم دیده و شنیده ام دوه doweکه میدان بازی نامیده میشد و داور که همان قاضی است ( دادور داور)
مرا داد فرمود و خود داور است ( حکیم توس)
داو گویا ریشه ادعا هم هست و فارسی می باشد در کردی داوا یعنی ادعا که هنوز باقیمانده یک لغت پهلوی است .
در بعضی جاها«عشق و شراب و رندی» نوشته شده کدام درست است؟
تضمین این غزل
هرگه که حرفی ازعشق با دلستان توان زد
از برق چشم مستش آتش بجان تـوان زد
شور و نوای دل را گر با کمان توان زد
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
.........................................
بر پیک مهر جانان فرض است دل گشادن
بر خـاک پـای آن پیـک باچـشـم بـوسه دادن
در بند زلف جعدش مجنون صفت فتادن
بر آسـتا ن جـانـان گـر سـر تـوان نـهادن گلبا نگ سر بلندی بر آسمان توان زد
.......................................
با عشق مه دو گردد ازابروئی به ایـمـاء
نـقـش هـلال یـارم خطـیسـت پـر مـعّـمـا
سروست آن پری رو من گوژو پیر سیما
قـد خـمـیـدۀ مـا سـهلـت نـمـایـد امــّا بر چشم دشمنان تیر از آن کمان توان زد
.........................................
در کار عشق بازی غمزست و رمز ورازی
زان تاب جعد مشـکیـن بـر جـان بـود نیازی
صـوفی بیـا که مـطرب در پـرده زد حجازی
در خـانـقه نـگـنجد اسـرا ر عشـقـبـازی جام می مغانه هم با مغان توان زد
..........................................
راز و نیاز وجانان دارالسلام و رندان
در قلب رند درویش عشقست گنج پنهان
عجلً السَمین ندارد اوراست نان وریحان
درویش را نباشد برگ و سرای سلطان مائیم وکهنه دلقی کاتش بر آن توان زد
........................................
عـشـاق در گـه تـو در وادی نـیـازند
مرغ و چمن گل و مـُل چون سایه و مَجازند
ویـن شـاهـدان زسـیـما آئـینـه هـا بـسـازنـد
اهـل نـظـر دو عالـم در یک نـظر بـبـازند عشقست و داد اوّل بر نقد جان توان زد
.........................................
این عشق نیست ای دل کز خود غمی زدودن
بل آنکه در غـم و رنـج مـعشـوق را سـتـودن
در شـوق و وصل جانان درد و غمی فزودن
گـر دولـت وصا لت خـواهد دری گـشـودن سر ها بدین تخیل بر آستان توان زد
.........................................
پـروانـۀ دلم را شـمـع جهان رَمـادسـت
خاک وجود عشاق هر لحظه دست بادست
از خطِ جام وساغـر بـر کلک ما سوادست
عشق و شباب و رندی مجموعۀ مرادست چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
..........................................
عاشق نخوان کسی را تا غرق تاب و تب نیست
با من مگو عـلاجـم کآن لعـل چون رطب نیست
هم راحت روانم زان زلـف هـمچـو شـب نـیسـت
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
..........................................
(رافض ) تو هم چو رندان در سا حت نیاز آی
در سِلک عاشقان و در دام غمز و ناز آی
از زهد خشک بر خیز در خیل اهل راز آی
حافظ بحق قرآن کز شید و زَرق باز آی باشد که گوی عشقی در این جهان توان زد
..............................................
جاوید مدرس (رافض) تبریز 85.11.15
در بیت ششم .در فهنگ دهخدا و عمید و معین داو نوبت بازی ترجمه شده است که اتفاقابا معنای این بیت فقط همین تر جمه درست میباشد لازم به ذکر با توجه به اینکه زبانهای محلی چون زبان بختیاری را نیز فاسی دری اصیل میدانند هنوز و امروزه نیز بجای نوبت از این کلمه در مکا لمات روزانه استفاده میشود .دهخدا نیز در ترجمه لغات بارها با مراجعه به زبان بختیاری استناد کرده اندبعضی دوستان انرا پول قمار بازی تر جمه کردهاند که با معنی بیت اصلا نمی خواند
با سلام و عرض ارادت خدمت اساتید ادبیات پارسی
ممکن است مصرع دوم بیت اول را برای بنده معنا بفرمایید؟
به همچنین، بیت آخر را.
پیشاپیش سپاس گذارم.
ستاره جان . البته چون فرمودی استادان می بایست من بایستم تا استادی بیاید و پاسخ بگوید ولی شاید این درخواست شما را به این زودی نبیند .من چند واژه برایت می نویسم . رطل عربی است از لتر پارسی است و لَتر در واقع آوند باده سازی است .رطل گران زدن یعنی با هر بار نوشانوش باده ای فراوان خوردن به گمانم میگوید شعری بخوان که در خور نوشیدن جام های سنگین و پر باشد .جام دمادم هم داشته ایم که شخص کمی باده را تند و تند می خورده یعنی هر دم یک آشام و جرعه .
بیت آخر هم میگوید حافظ بیا و از اندیشه ی ریاکاری دست بردار و در همین دنیا هم کامی بران !
با عقل و فهم و دانش داد سخن توان داد
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
ساقی بیا که جامی در این زمان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این میان توان زد
باید به معنی شعر هم توجه نمود. ببینید انجوی شیرازی چه زیبا بیان نموده است.
درمصراع نخست بیت سوم واژه ی " سهل " می تواند ایهامی زیبا داشته باشد : 1- بی ارزش ، ناچیز، بی اهمیت 2- هموار ، صاف ، مسطح . این دو معنی در فرهنگ ها ضبط شده است . اگر معنای دوم را در نظر بگیریم (هموار ، صاف )با خمیدگی قد تضاد ایجاد می کند. حافظ می گوید: اگرچه این قد خمیده و منحنی شده ی ما به نظرت بی ارزش و صاف و مسطح است اما می توان با همین قامت تیری برچشم دشمنان عشق زد . به تناسب بین سهل و تیر و کمان و زدن توجه فرمایید .
زحمت افزا میشوم ( ودرمن این عیب قدیم است و به در می نرود( نشود) ...که مرا بی می و معشوق به سر می نرود ) در پیشرو بودن اعراب در ریاضیات و دیگر دانشها همین بس که از هر یکصد دانشمند مسلمان بی گزافه گویی نود و پنج تایشان ایرانی اند و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. تبهاخوارزمی و خیام جمله ریاضیدانان لاتین و عرب را کفایت میکنند.
واما در باره واژگان اگر شک دراید ببینید کدام زبان باستانی تراست فارسی؟ عربی؟ یا انگلیسی و نیز کدامیک در گذشته پیشرفت علمی و فرهگی گسترده تری داسشته اند!
اما، انگشت را کرمانیان ناخن می گفتند !!! و ناخن را
کمشک با صدای زیر که پارو هم بود و حتا نازه
و کمشک گیر و نازه گیرو ببخشایید پر گفتم بی که در گفته باشم.
اگه قاب از کعب گرفته شده و اگه ریاضیدانان ایران پیشرو بودند وقتی قبل از انتقال کلمه کعب به فارسی میخواستند ریشه سوم یک عدد رو بگیرن یا توان سه یک عدد رو یا حجم یه مکعب رو حساب کنن چی صداش میکردن ؟!
ساقی بده شرابی تا در نهان بنوشم
خواهی نهان ننوشم گو تا عیان بنوشم
در جان چه آتشی شد کز سر زبانه افتاد
آتش ز جام ساقی تا پای جان بنوشم
در طور ما ندایی افتاد و خوش ندا زد
گر راه طور جستم در آستان بنوشم
در آسمانم امشب ساقی رخی نهفته
ساقی اگر نباشد از آسمان بنوشم
بی یار و ساقی اما این نوش خوش نیاید
ساقی بگو که می را تنها چه سان بنوشم
در قدر ما رقم شد تنهایی و مرارت
تنهایی و مرارت بهتر نهان بنوشم
ظلم بزرگی است بر حافظ اگر در تفسیر این غزل مصداق حقیقی انرا بیان نکنیم .این غزل از غزلهای عاشورایی حافظ میباشد وزبان حال حبیب بن مظاهر است که در کهنسالی ودر اخرین روزها به صف یاران حضرت سیدالشهدا ع پیوست : قد خمیده ما سهلت نماید اما بر چشم دشمنان تیر ازاین کمان توان زد . سلام خدا بر حسین و فرزندان حسین ویاران حسین .
ستاره جان
هیچکدام از استادان پرسش شما را ندیدند تا پاسخ دهند.
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
می گوید : آهنگی بزن که آه از نهاد من بر آرد و شعری بخوان تا پیاله ی پر از شراب را در سِحر آن بنوشم،
،،،
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
به خودش نهیب می زند که : از دورویی و ریا کاری بپرهیز تا به خوشی روزگار بگذرانی
مانا باشی
با سلام
در پاسخ آخرین نوشته، چون از ابتدا بحث راه شده است، شاید بهتر باشد این شید و زرق را خورشید و آسمان معنا کنیم. یعنی پرداختن به راه آسمانی و آن جهانی؛ که این مناسبت بیشتری با مصرع بعدی هم دارد. تا بگوید ای حافظ این همه بدان جهان و عیش آن جهانی نپرداز. بلکه کمی هم به عیش های این جهانی بپرداز یا: در این جهان هم می توان راهی برای رسیدن به عیش پیدا کرد. (و لازم نیست تا منتظر رسیدن به بهشت باشی برای عیش بردن)
روفیا
به گمانم کعب را ریشه سوم میگفتند و پنج صذ هزار را کرور و میلیون را هزاربار هزار و یا دو کرور و.......
سلام . عجیب ه که دو ییت زیبا از این شعر که مشخصا بوی حافظ رو میده اینجا جا مانده . من سر رشته ندارم اما فکر میکنم میشه احساس کرد که این دو بیت با باقی شعر هماهنگ هست :
از شرم در حجابم ساقی تلطفی کن
باشد که بوسه ای چند بر آن دهان توان زد
بر جویبار چشمم گر سایه افکند دوست
بر خاک رهگذارش اب روان توان زد
.
اعلامتون رو خوندم اما نمیدونم مربوط به کدام نسخه هستش . احتمالا جمع اوری شده س با مقدمه ی استاد جعفر یاحقی .
البته الان نگاه کردم توی نسخه خلخالی و دکتر غنی و قزوینی هم این دو بیت نیست .
ولی خب چی بگم دیگه نیست ولی هست . کتابخانه ملی پس چه کاره س ؟ اصل نسخه ها کجا هستن ؟؟؟
سلام و درود
شاه کلید شاه بیت این غزل این است:
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
داو به معنی نوبت و دفعه هنوز هم در جنوب کشور کاربرد دارد. در گویش لری استان کهگیلویه و بویراحمد این واژه به کار می رود
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رَطل گران توان زد
راه: نام دستگاه موسیقی مثل راهِ عراق
برسازآن: مطابق نوا ومتناسب باآهنگ آن،
رطل گران: پیاله ی بزرگ ،پیمانه ی سنگین
معنی بیت: ای نوازنده وای مطرب مجلس، دردستگاهی بنواز که بتوان آهی ازدل کشید ودرغم واندوه فرورفت.( البته که منظورحافظ غم واندوهِ روزگارنیست اودلی عاشق پیشه داردو می خواهد درغم عشق فرورود) ای مطرب وای آوازه خوان ، تونیزشعری به آوازبخوان که بتوانیم برانگیخته شویم وتوانسته باشیم پیاله های سنگین شراب بنوشیم.
مطربا پرده بگردان وبزن "راه" عراق
که بدین راه بشدیاروزما یادنکرد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی برآسمان توان زد
معنی بیت: اگراین توفیق نصیب عاشقی گردد که بتواندبرخاکِ آستانه ی سرمنزل معشوق سرتسلیم بنهد اوبراستی که ازسرفرازان است وحق دارد که فریاد سربلندی ازشوق وشَعف برآسمان بزند.
ازآن زمان که براین آستان نهادم روی
فرازمسندخورشیدتکیه گاه من است
قدِّ خمیده ی ما سَهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیرازاین کمان توان زد
سهل: ساده وبی ارزش
"دشمنان" دراینجا همان دشمنان عشق هستند همانها که حقیقت عشق راانکارمی کنند وآن راچیزی جزهوس نمی پندارند.
معنی بیت: قامت ما(عاشقان) گرچه ازاندوه وغم ِعشق همچون کمانی خمیده وبه نظرساده وبی ارزش جلوه می کند امّااین ظاهرقضیّه هست درحقیقت قامت خمیده ی عاشق ،کمانیست که می توان به وسیله ی آن تیربرچشم کسانی که عشق رابرنمی تابند وآن راچیزی جزهوسرانی نمی دانند زد.
احتمالاً مخاطب این غزل شاه شجاع خوش قد وقامت،انیس ومونس حافظ است که بنابه حسادت وکینه ورزیِ اطرافیان شاه،رابطه ی این دو هم پیاله،روبه تیرگی گذاشته است. اگراین حدس درست بوده باشد حافظ دراین بیت به اوکنایه می زند ومی فرماید: خمیدگی قامت من وپیرشدنم برای توچیزی بی ارزش است امّاازاین نکته غافل هستی که من دارای دانش و تجربه های ارزشمندی هستم وتومی توانی ازاین تجربه ها استفاده کنی. پس قامت خمیده ی مرا کمانی کن و برچشم دشمنانت تیرهای کاری بنشان.
نصیحت گوش کن جانا که ازجان دوست تردارند
جوانان سعادتمندپند پیردانارا
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مُغانه هم با مُغان توان زد
خانقه: خانقاه، مکان عبادت وپرهیزگاری صوفیان
جام می مغانه: جامی منتسب به مغان، جامی که از شرابی که به روش زردتشتیان تهیّه شده پرشده باشد. حافظ دربسیاری ازغزلها احترام وارادت خودرا به زردتشت وبه ویژه شراب زردشتیان ابرازنموده وبه نیکی یادکرده است.
"مغان" دردهخدا می خوانیم: مغان در اصل قبیله ای از ملت بود که مقام رحمانیت منحصرا به آنها بستگی داشت. آنگاه که آیین زرتشت در غرب غرب و جنوب ایران یعنی ماد و پارس مستولی شد، مغان پندارهای جدید دیانت شدند. در کتاب اوستا نام طبقه روحانی به همان نام قدیمی که دیده اید، می بینیم اما در عهد اشکانیان و ساسانیان معمولا این تایفه رامغان خوانده می شوند.
"بسیاری بااستناد به ابیاتی ازاین دست که دردیوان حافظ بسیارنیزبه چشم می خورد براین عقیده هستندکه حافظ دراواخرعمر، به مذهب نیاکانمان "زرتشت" گرایش پیداکرده بود". گرچه ارادت حافظ به افکار مترقیّانه ی زرتشت قابل انکارنیست لیکن باجرات می توان ادّعانمود که حافظ نه تنها به مذهب زرتشت بلکه به هیچ مذهب خاصی تعلّق خاطرنداشته است.بنظرچنین می رسد که اوبه نوعی آزاداندیشی رسیده واز تعلّقات دُنیی ودینی رهاشده بود. افکاروباورهای اوفراقومی، فرامذهبی، وجهانشمول هستند واگر بخواهیم نام مَسلک و مذهبِ اوگمانه زنی کنیم قطعاً هیچ مذهبی جزمذهب محبّت ومهرورزی وعشق برمحور انسانیّت، به یقین نزدیکتر نخواهدبود.
معنی بیت: اسرارعشقبازی اعمال ورفتاریست روحانی ،پاک که ازدل برمی خیزد درخانقاههاکه به ریاکاری وتزویرآلوده اند عشقبازی میسّرنمی گردد. جام شراب نابی که به روش نیاکانمان (زرتشتیان)تهیّه شده باشدرا درخانقاه نمی توان نوشید این شراب پاک رابایستی با کسانی نوشید که دارای پندار وکردارپاک ونهادی پاک هستند.
نازنینی چوتوپاکیزه دل وپاک نهاد
بهترآنست که بامردم بد ننشینی
درویش را نباشد برگِ سرای سلطان
ماییم و کهنه دَلقی کآتش در آن توان زد
برگ: وسیله و اسباب، سازوبرگ
دَلق : جامه ی درویشی، خرقه ی پشمینه
اگرحدسمان مبنی براینکه مخاطب این غزل شاه شجاع است درست بوده باشد این بیت نیزکنایه ای مستقیم به بی توجّهی های شاه شجاع است.
معنی بیت: ما درویشی تهیدیست هستیم وجزخرقه ی پشمینه ای دراختیارنداریم این خرقه هم متناسب باشکوه وتجملّات دربارپادشاهی نیست خرقه ای بی آرزش وبی مقداراست که به درد آتش زدن می خورد. (اگرسلطان نسبت به مابی توجّهی می کند حق دارد اوشاه است وماگدا)
ای شاه حُسن چشم به حال گدافکن
کاین گوش بس حکایت شاه وگداشنید
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقدِ جان توان زد
"اهل نظر" ازدیدگاه حافظ همان نظربازانی هستند که با نظرکردن درزیبائیها، به منبع مطلق زیبایی رهنمون می گردند وازعشقهای مجازی وزمینی به عشق حقیقی وآسمانی هدایت می شوند.
داو: نوبت بازی مثل نرد وشطرنج. دراینجا بازی بازی عشق است. حافظ قصد دارد درهمان اولین نوبت وفرصتی که دست می دهد باارزش ترین سرمایه ی خودرا،نه تنها با هیچ تردیدی ، بلکه بااشتیاق تمام به میان نهدوتقدیم حریف(یار)کند وبه اوببازد.
معنی بیت: نظربازان مصلحت اندیشی نمی کنند وبایک نظرازنعمتهای دوجهان به راحتی می گذرند وتقدیم معشوق می کنند آری بازی عشق اینچنین است ودرهمان فرصت ونوبت اوّل که دست می دهد نقدینگی جان را به میان می کشند وبه حریف می بازند.
عشقبازی کاربازی نیست ای دل سربباز
زانکه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
گر دولتِ وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیّل بر آستان توان زد
دولت وصال: نعمتِ به تورسیدن
معنی بیت:اگردرهای وصال رانمی بستی واگرامکان رسیدن به تو وبرخورداری ازاین نعمت برای عاشقانت فراهم بود وچراغ سبزی به روی آنها سوسومی زد بی تردید اوضاع واحوال شور وحال دیگری داشت.. رویاپردازی های خیال انگیزتری صورت می گرفت وسرهای زیادی به درآرزوی رسیدن به وصال تو، مشتاقانه به آستانه ی درگاه توسائیده می شدند.
برآستان تومشکل توان رسیدآری
عروج برفلک سروری به دشواریست
عشق و شباب و رندی مجموعه ی مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شباب: جوانی
"رندی" درنظرگاه حافظ معنای گسترده وژرفی دارد ازجمله :زیرکی و زرنگی، چست وچالاکی، رهایی ازقید وبند دُنیی ودینی، آزادگی و وارستگی و....
گوی: توپ چوگان بازی، گوی زدن، بازی کردن دراینجا به معنی انجام دادن
معنی بیت: عشق و شورجوانی ورندی، سه عنصرتوفیق وسعادت هستند که اگردرکسی جمع گردند آنکس صاحب معرفت وآگاهی شده وبیان وقلم اوقدرت فوق العاده ای پیدا می کندومی تواند سری درمیان سخنوران برآورده و دراین عرصه مدّعی باشد.
البته حافظ دراینجا رندانه ازشخصیّت خودحرف می زند وبه مخاطب خویش این نکته را می رساند که اگرمن اینچنین می توانم نکات نغز وپُرمایه را باایهام وکنایه بازبانی شیرین وشیوا بیان کنم درسایه ی عشق وشورجوانی ونگاهِ رندانه ایست که نسبت به پیرامون خویش دارم.
مدّعی گولُغز ونکته به حافظ مفروش
کِلکِ ما نیزبیانیّ وزبانی دارد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
"سلامتی" دراینجا به معنای تندرستی،رفاه وآرامش، زهدوتقوا وعقل مصلحت اندیش راشامل می گردد. یعنی جادو وجاذبه ی زلف معشوق همه ی اینها رازایل کرده وعاشق رادچاربیماری وبیقراری وشیدایی می کند.
معنی بیت: گیسوان توچون راهزنان، سلامتی،عقل، وزهد وتقوا وآرامش راغارت کرده وبرباد می دهد واین نکته چیزشگفت آوری نیست اگرتوبااین جاذبه وجادویی که درحلقه حلقه های زلف داری راه زن باشی دریک حرکت صدهاکاروان رامی توان اسیرکرد وبه یغمابرد.
حلقه ی زلفش تماشاخانه ی بادصباست
جان صدصاحبدل آنجا بسته ی یک موببین
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
شید: ریا،تزویر،سالوس
زرق :دروغ ،مکر، ریا،نفاق
معنی بیت: ای حافظ تورابه حقیقت وحرمت قرآن ازپرهیزگاریهای ریاکارانه ومکر وفریبِ خود ودیگران دست برداروبی ریا باش باشدکه با این کاربتوانی دراین جهان آسوده وبی ریا به عیش وعشرت بپردازی.
بشارت بَر به کوی می فروشان
که حافظ توبه اززهدِ ریا کرد.
این غزل حافظ آکنده از ادبیات عرفانی و کنایه های عشق حقیقی است. به عنوان مثال برگ سرای سلطان به هدیه هایی اطلاق می شود که مردم برای بار یافتن به بارگاه پادشاه می بردند. در اینجا حافظ به دنبال هدیه ای می گرد که تقدیم بارگاه مرکز هستی کند اما می بیند چیزی در خور و شایسته این بارگاه ربوبی ندارد. از این رو به کهنه دلقی که دارد اشاره می کند که همان جسم ناقابل اوست و اعلام می کند که ما حاضریم جسم ناقابل خود را تقدیم بارگاه ربوبی کنیم که البته اشکالی ندارد بین تعییر حافظ با روحیه شهادت طلبی سازگاری دهیم. تمام تعبیرهایی که حافظ در این غزل بکار گرفته در فضای عرفان و عشق حقیقی قابل توصیف است. آه، رطل گران، آستان جانان، آسمان، دولت وصال و دیگر تعبیرهای لطیف حافظ که همگی در سایه رندی او در این غزل جای گرفته، نشان از روح واصل حافظ دارد. روحی که در سیر و سلوک معنوی به مواجید و اذواق بس گرانبها و وافری دست یافته است. و البته برای کسانی که رباب و شباب ظاهری چشمشان را پر کرده قابل فهم نیست؛ و همین است رمز رندی حافظ که سبب شده نامحرمان وارد فضای بس وسیع و گسترده عرفان او نشوند و فضای پاک و معنوی عرفان او به قذارات های روحی ظاهر بینان آغشته نشود. مثلا این بیت که می گوید: بر آستان جانان گر سر توان نهادن. گلبانگ سر بلندی تا آسمان توان زد؛ حکایت از سجده های شبانه حافظ دارد که با آن راهی به آسمان گشوده است. بر همین اساس برداشت آن دوست عزیزی که گفته تعبیر بیت مربوط به قد خمیده می تواند زبان حال حبیب بن مظاهر باشد؛ قابل تقدیر است نه قابل تحقیر. بله، این برداشت سخن دلنشینی است که بگوییم: گویا این بیت زبان حال آن پیر عاشورایی است که مسیر شهادت را بر زندگی ننگ آمیز ترجیح داد؛ هزگر چند می دانیم که حافظ در هنگام سرودن این بیت احیانا به شخصیت حبیب نظر نداشته.
بیت آخر که حافظ را به قرآن سوگند می دهد تا از ریا و نفاق دوری کند موید همین حقیقت است که او، در فضای عرفان حقیقی سیر می کرده و این غزل پر از گنح و دور از رنج را سروده است تا جان عاشقان و عارفان را سپند رخ جانان کند.
وااااااای من... این شعر، کشنده است... فوق العاده است...
راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد
شعری بخوان که با او رطلِ گران توان زد
راه در معانیِ مختلفی آمده است از جمله نواختنِ موسیقی، پرده و دستگاه های موسیقی و همچنین به معنایِ امروزی پیش درامدِ تصنیف، مخاطب می تواند نوازنده ای معمولی و یا مطربِ عشق باشد که حافظ در جایی دیگر می فرماید " عجب ساز و نوایی دارد"، که اگر چنین باشد حافظ از خداوند می خواهد تا آنچنان پرده ای را بنوازد که بتوان با ساز و نوایِ موسیقیِ آن آهی کشید، آه و افسوس نتیجهٔ غم و دردِ انسان و بیانگرِ تشخیصِ اشکال و علتی در زندگیِ انسان است پس اگر مطربِ عشق چنین راهی بزند و انسان را نسبت به غم و دردهایِ خود آگاه کنداتفاقِ خوب و مبارکی ست زیرا بدونِ احساسِ درد ضرورتی برای مراجعه به طبیب نیز احساس نخواهد شد. در مصراع دوم برای رهایی از این همه غم و درد نسخه ای تجویز می شود و آن رطلِ گران است، یعنی جامی بزرگ و شرابی سنگین موردِ نیاز است تا انسان از اینهمه غم و درد رهایی یابد و حافظ از مطربِ زندگی می خواهد آنچنان شعری را بخواند که انسانِ دردمند را بسویِ میخانهٔ عشق رهنمون شود، شعرهای شش و هشتی از چنین ظرفیتی برخوردار نیستند و سرخوشیِ موقت و گذرا را نصیبِ انسان می کنند که مُسَکن و علاجی مقطعی محسوب می شوند اما شعرهای حافظ و مولانا یا دیگر بزرگان که از زبانِ مطربِ زندگی بیان می شوند انسان را به دردهای خود آگاه می کنند تا به طبیب مراجعه و فکری برای آن دردها بکند.
غمِ زمانه که هیچش کران نمی بینیم
دواش جز مِیِ ارغوان نمی بینم
بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن
گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد
آستانِ جانان یعنی آستانِ خداوند که جانِ اصلیِ همهٔ انسانها ست، پس حافظ که خود طبیبِ الهی ست نسخه ای تجویز می کند تا اگر دردمندی بر اثرِ شعری که مطربِ زندگی بر آن راه و پردهٔ موسیقی می خواند آهی کشیده و دردهای خود را احساس کند برابرِ آن عمل کند تا از این درد و غم ها رهایی یابد که مشروط است به سر نهادن در آستانِ جانان یا خداوند، سر نهادن یعنی تسلیم شدن و پذیرشِ بدونِ قید و شرطِ اتفاقاتی که در زندگی انسان رخ می دهند و چون نیک بنگریم سرمنشأ غم و درد می شوند، بسیار دشوار است سر نهادن و تسلیم شدن در برابرِ اتفاقاتِ ناخوشایندی همچون مرگِ عزیزان یا جدایی از همسر و یا از دست دادنِ مال و ثروتی، حافظ می فرماید اما اگر بتوان در برابرِ این اتفاقات سرِ تسلیم بر آستانِ خداوند فرود آورد و بدونِ شکایت و آزردگیِ خاطر و بلکه با خوشنودی آن اتفاق را پذیرا شد آنگاه است که گلبانگِ سربلندی و شادیِ ناشی از چنین توفیقی آسمان را در نوردیده و به افلاک خواهد رسید. به بیانِ دیگر غمها از انسان گریزان می شوند و شادی جایِ آنها را پر می کند.
قدِّ خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشمِ دشمنان تیر، از این کمان توان زد
در ادامه بیتِ قبل میفرماید قدِ خمیده یا شرحِ صدر و تسلیم شدنِ حافظ یا انسانِ عاشق در نگاهِ اول کاری ساده مینماید و هر شنونده ای می تواند مدعی انجام این کارِ مهم باشد اما سهل و ساده که نیست هیچ، تاثیرِ این گشودنِ فضایِ درونی نیز در مخیله انسان نمی گنجد زیرا بوسیله همین کمان و خم شدگی و تسلیم است که می توان تیر برچشمِ دشمنان زد، انسان هم دشمنِ درونی دارد که خویشتنِ ذهنی و دروغینِ اوست و هم دشمنِ بیرونی که من هایِ متوهم و گرفتار در ذهن دیگران است، چشمِ دشمنان نیز دیدگاه و نگاهِ جسمانی و ذهنی ست که به زندگی و جهان دارند که اگر انسان در برابرِ اتفاقات خمیده قامت و تسلیم باشد میتواند با زدنِ تیر به چنین نگرشی ، این ابزارِ دشمنان و بخصوص خویشتنِ توهمیِ خود را از کار بیندازد، برای مثال شخصی به انسان اهانتی می کند که اگر انسان با تسلیم به این اتفاق واکنشی نشان نداده و از آن عبور کند ابزار و چشمِ شخصِ توهین کننده را از کار انداخته و او را خلع سلاح می کند و خود پیغامِ مثبتِ این امر را دریافت می کند، مثالِ دیگر اینکه برای انسان اتفاقی بسیار خوشایند افتاده و موفقیت علمی یا مالی بدست می آورد که اگر پیرامونِ این اتفاقِ خوب فضایِ درونی را باز کرده و خم گردد و عوامل و کمکهایِ دیگران در این موفقیت را ببیند، خود را برتر از دیگران نبیند و شادمانی بیش از اندازه نکند، با این کار تیر بر چشمِ نگاهِ جسمانیِ خویشتنِ توهمیِ خود می زند و چنین دیدی را از کار می اندازد و در اینصورت بوسیله چشمِ جان بینِ خود جهان را از منظرِ چشم زندگی میبیند یا جهان بینی او خدایی می شود.
در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی
جام میِ مُغانه هم با مُغان توان زد
خانقاه نماد و سمبلِ اماکنِ مذهبی ست که در آنجا ذهن و برتری طلبی حکمفرماست زیرا پیروانِ هر یک از ادیان خود را برحق و دیگران را کافر می داند، .پس اسرارِ عاشقی و راهی که در این سه بیتِ ابتدایِ غزل بیان نمود در چنین اماکنی نمی گُنجد و با دینداری هایِ برآمده از ذهن هیچکس از عشقبازی با زندگی آگاهی نخواهد یافت و بلکه آن را تقبیح کرده و حتی به سُخره می گیرد، در مصراع دوم مُغان که دوستان شرحِ آنرا داده اند نیز از اماکنِ مذهبی ست اما حافظ آن را لامکان یا خلوتِ درونی در نظر گرفته و در مواردی نیز آنرا خراباتِ مغان نامیده است که فقط در آنجا می توان نورِ خدا را دید، محتمل است دیرِ مُغان که از اولین پرستشگاه ها در جهان بوده و طبعأ گرایش دیگری نبوده است تا موجبِ بدگویی و کینه ورزی نسبت به دیگر ادیان وجود داشته باشد به نوعی پاکترین اماکنِ مذهبی شناخته شده است که شعرایِ دیگری قبل از حافظ نیز بصورتِ نمادین از آن بهره برده اند، پسحافظ ادامه میدهد در جایی چون خراباتِ مُغان که در آنجا اثری از کینه و دشمنی نیست میتوان به اسرارِ عاشقی آگاه شد و جامِ میِ عشق را نیز میتوان با پیر و راهنمایِ مغان که آشنایِ عشق است نوشید.
درویش را نباشد برگِ سرایِ سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
مقصود از زدن راه رسیدنِ به یار و دیدارِ رویِ سلطان است و لازمه راه یافتن به سرایِ هر سلطانی به همراه آوردنِ برگ و تحفه ای ست که در خور و شایسته پادشاه باشد که حافظ آن را برگِ سرایِ سلطان نامیده است،مولانا نیز در دفتر اول مثنوی داستانِ مردی را بیان می کن که یوسف از او خواسته بود در صورتیکه بخواهد بار دیگر به دیدارِ او بیاید هدیه و ارمغانی برای وی بیاورد ، آن مرد هرچه سعی کرد هدیه ای در خور و شایسته یوسف بیابد موفق نشد و در نهایت آینه ای را به عنوانِ برگِ سرایِ سلطان برای یوسف به ارمغان می برد،
لایق، آن دیدم که من آیینه ای/ پیشِ تو آرم ، چو نورِ سینه ای
آینه آوردمت ای روشنی / تا چو بینی رویِ خود یادم کنی
پس اینجا نیز حافظ یا درویشی که به نیستی و فقر رسیده است برگی لایق و شایسته سلطان نمی یابد اما خرقه ای کهنه که باورها و اعتقاداتِ واهیِ ست بر دوشِ او سنگینی می کند که می تواند آن را آتش زده و سپس عُریان با جانِ اصلیِ خود بدون هرگونه تعلق و دلبستگی به باورهایِ چند هزار ساله به حضورِ سلطان شرفیاب شود و حافظ آتش در خرقه را همان دلِ صیقل یافته درویش می داند که کارِ همان آیینه را انجام داده و این برگ و ارمغان شاید که موجبِ پذیرشِ سلطان قرار گیرد. خرقه جامه ای ست که در روزگارِ قدیم دراویش و فقرا بر تن می نمودند و از تکه پاره پارچه هایی با نقشهایِ مختلف که به هم وصله می شد بدست می آمد، حافظ معتقد است باورهایِ کهنه و چندین هزار ساله همان پارچه هایِ مندرسی ست که هر تکه از آن از را از جایی یافته و طیِ هزاران سال آنها را به یکدیگر پیوند زده و هویتِ خود را همین خرقه پوسیده تعریف می کنیم که عاشق برای رسیدنِ به دیدارِ حضرتِ معشوق بایست آن را در آتش افکند تا جانِ خالصِ خدایی اش شایسته دیدارِ حضرتش گردد و حافظ میفرماید میتوان و باید چنین کرد.
اهلِ نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داوِ اول بر نقدِ جان توان زد
بزرگان ارتباط بین زندگی و انسان را به بازی و قماری همانند می کنند که در این بازی انسان باید ببازد تا به رستگاری برسد، بیشتر ما انسانها می خواهیم در این عالم برنده بازی باشیم و با دست یافتنِ به چیزهایی از قبیلِ موفقیت در تحصیل، ازدواج ، شغل و موقعیتِ اجتماعی، شهرت و اعتبار و امثالِ آن برنده از بازی خارج شویم و نیک سرانجامی را در این جهان بدست آوریم، گروه دیگری هستند که قصد دارند در جهانِ دیگر بازی را برده و با تقوی و عبادت و تکالیفِ مذهبی و کارهایِ خیر پاداش را در سرای دیگر بدست آورده و به آرامش و خوشبختی ابدی دست یابند، اما حافظ میفرماید رندِ عاشق که زیرک است و اهلِ نظر (یعنی نگرشش به جهان از منظرِ چشمِ خداوند است) آشنا ست به این ترفندِ زندگی، پس هر دو عالم و هر دو جهان را در یک نظر و به چشم برهم زدنی می بازد و لحظه ای هم فکرِ برنده شدن را نمی کند، چنانچه مولانا نیز در غزلی میفرماید؛
ای شهِ شطرنجِ فلک، مات مرا بُرد تو را
ای ملک آن تخت تو را ، تخته این نرد مرا
در مصراع دوم عشق است یعنی کارِ عشق همین است یا با این کار عشق است که بر جای می ماند و شایسته است که عاشقِ اهلِ نظر داو یا اولین حرکت خود در این بازی را بر نقدِ جان بزند، این جان نه جانِ جسمانی ست که حیاتِ انسان بسته به آن است و نه جانِ اصلی که امتدادِ جانِ خداوند است، همه ما انسانها در بدوِ تولد خویشِ جدید و ذهنی را بر رویِ خویش و هشیاریِ اصلی میتنیم و به آن خویشتنِ جدید که بر مبنای ذهن عمل می کند جان می بخشیم ، پس حافظ نقد یا وجهِ مورد نیاز اولیه برای قمارِ ذکر شده را نقدِ چنین جانی می داند که بهتر است برای اولین نوبتِ این قمار آنر بازی کرده و ببازیم، یعنی بپذیریم که خویشتنِ ذهنی بمنظور برآورده کردنِ نیازهایِ جسمانی ما بوجود آمده است و جانی حقیقی ندارد.
گر دولتِ وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تَخَیُّل بر آستان توان زد
دولت در اینجا به معنی سعادتمندی آمده است و تخیل یعنی اندیشه و فکری که مربوط است به باختنِ عاشق دو عالم را در بازی با سلطان که در بیت قبل بیان شد، پسحافظ میفرماید با تخیلِ ذکر شده می توان سرها را بر آستانِ حضرتِ دوست زد، اما این اندیشه شرطی دارد و اینکه دولت و سعادتِ وصال نیز در را بر رویِ عاشق بگشاید و اجازه چنین کاری را به او بدهد، یعنی خواست و مشیتِ زندگی یا خداوند نیز یاری و همراهی کند تا چنین گشایشی برای عاشق پدید آید و به سعادتمندیِ وصلش دست یابد، سر بر آستان زدن علاوه بر معنیِ تسلیم، شکستنِ سرِ ذهنی و رهایی از خویشتنِ کاذب را نیز تداعی می کند.
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانیِ گویِ بیان توان زد
عاشقی، جوانی و رندی مجموعه کارهایی ست که مراد و منظورِ حضور انسان در این جهان است، و برای این سه کار پای به این جهان گذاشته است، یعنی باید ابتدا با عشق جهان را نگریست و نگاهی عاشقانه به هستی داشت، دیگر اینکه سعی شود در شباب و جوانی عاشق شده و یا با آتش زدن در دلقِ کهنه و هزاران ساله جوان شد و اندیشه هایِ نو و خلاقانه داشت، و در نهایت با رندی و زیرکی به کارِ معنوی پرداخت، حافظ میفرماید اگر این معانی در انسانِ عاشقی جمع شوند، آنگاه است که میتواند گویِ بیان را زده و به گردش در آورَد، یعنی با چنین جمعی ست که انسانِ عاشق به سعادتِ وصل می رسد و آنگاه میتواند زبانِ زندگی شده، اجازه سخن گفتن و بیانِ مطالبِ معرفتی به سایرین را داشته باشد و گویِ سخن را به گردش در آورده، به هدف بزند، مولانا در این رابطه می فرماید؛
انصتو را گوش کن خاموش باش/ چون زبانِ حق نگشتی گوش باش
شد رهزنِ سلامت زلفِ تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
سلامت در اینجا به معنی رهایی ، رستگاری و رسیدن به امنیت است، و زلفِ معشوق نمادِ کثرت و جذابیت هایِ این جهانِ ماده، پس حافظ در ادامه می فرماید در راهِ رسیدن به مجموعه مرادِ ذکر شده و در نهایت سلامت و نیکبختی، مانعی بنامِ زلف و جاذبه هایِ این جهانی وجود دارد که راهزنِ این سلامت است و این چیز عجیبی نیست که تو (خداوند یا هستی مطلق) بخواهی بوسیله زلفِ خود راهِ مدعیانِ عاشقی را که گرفتارِ زلفت می شوند بزنی ، یعنی اگر هر انسانی بخواهد عاشقِ زلف شده و جذابیت های این جهانی را در دلِ خود قرار دهد اتفاقات یا پیچشِ زلف، آن داشته ها را چون راهزنی چالاک میرباید تا سرانجام او دریابد که مراد از حضورش در این جهان عشق و شباب و رندی ست و نه گرفتار شدن در دامِ زلف و زیبایی های جهانِ ماده، در مصراع دوم کاروان همان کاروانِ بشریت است که صدها هزار سال است منزل به منزل پیش می رود و تا امروز به چنین پیشرفت و دستاوردهایی شگرف در همه امور دست یافته و این حرکت همچنان ادامه خواهد داشت، حافظ همین مطلب را به جمع و اجتماعِ بشری تعمیم داده میفرماید حال که زلف که تجلیِ خداوند است در جهانِ فُرم اینگونه با مهارت راهِ انسان را بصورتِ فردی می زند تا او سرانجام بوسیله ناکامی هایِ خود راهِ تعالی را تشخیص داده و به رشد خود ادامه دهد، پس بدون شک خداوند یا زندگی بسیار توانمند تر میتواند راهِ صدها کاروان را بزند، تجربه بشریت در ناکامی هایی از قبیلِ تبعیض نژادی ، بی عدالتی ، جنگهایِ قومی، مذهبی، اعتقادی و جنگهای کوچک و بزرگِ جهانی نیز بطور قطع زدنِ راهِ کاروان است توسطِ زندگی تا سرانجام بشریت راهِ حقیقت و عاشقی را دریافته و در آن جهت حرکت کند.
حافظ به حقِ قرآن کز شید و زرق باز آی
باشد که گویِ عیشی در این جهان توان زد
حافظ که تاکید کرده است هرآنچه میکند از دولتِ قرآن بوده است، چنین رهنمودهایی را نیز از یُمن و برکتِ قرآن می داند و حقی برای قرآن و تعالیمش قائل شده به آن حق قسم می خورد، شید و زرق یعنی ریا کاری و فریب، پسحافظ با فروتنی خود را مثال می زند اما درواقع روی سخن با مدعیانِ عاشقی و دینداری ست که مصلحت اندیشی داشته و در هنگام عمل از راهِ دشوارِ عاشقی باز می گردند و حافظ با قسمِ ذکر شده می خواهد آنان از راهِ شید و زرق باز آیند و راستی را پیشه خود سازند که اگر چنین کنند می توانند امیدوار باشند گویِ عیش و خوشبختی را در همین جهان بر هدف زده و به سلامتِ ابدی دست یابند.
آیت الله العظمی نجابت (اعلی الله مقامه) در معنای این بیت از حضرت حافظ؛
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
می فرمایند:
کسی که فقیر است چیزی که لایق سلطان باشد ندارد...
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
به نظر می رسد "داو" به معنای پول وسط قمار صحیحتر است زیرا معنا را خوب تکمیل می کند و همچنین با کلمات دیگر مصرع مثل "نقد" هماهنگ است. معنای مصرع اینست که چون پای عشق در میان است می توان پول وسط این قمار عاشقانه را همان اول، نقد جان در نظر گرفت چون فقط عاشقان واقعی جرئت این خطر را دارند.
آقای سید عبدالرسول عدنانی ،ظلم بزرگی است بر حافظ اگرچون تویی پای درمحفلی نهدکه نه تنهافهم وادراک آنرانداریدبلکه مغرضانه درپی آلودن آن نیزهستید...شوربختانه درفضای حقیقی ومجازی ،مکان های بسیاری برای شماوهم اندیشانتان فراهم آورده اند پس بهتراست درهمان جای ها اظهارفضل فرمائید
درود! در گویش بختیاری از کلمه دو(به فتح دال) به عنوان میدان بازی یا نوبت بازی استفاده می شود .مثلاً برای دعوت کسی یاحریف به میدان چوب بازی می میگویند(بیو من (دو) یعنی بیا داخل میدان.وبه کسی که یکه تازمیدان نبرد است.میکویند(دو)به کسی نمیدهد.مجازابه معنی اجازه دادن برای ورود به میدان هم استفاده میشود.
خدمت خانم یا آقای روفیا
کلمه cut انگلیسی ریشه در زبانهای هند و اروپایی دارد.
زبانهای لری، لکی، کردی و دیگر زبان های اصیل ایران (به اینها لهجه نمی گویم چون دکتر میرجلال الدین کزازی هر لهجه ای را که فارسی زبانان مثلا تهرانی متوجه نشوند، زبان می داند)
بهر حال در زبان لری تکه تکه کردن را کُت کُت کردن می گویند که ریشه ی همان کات انگلیسی است. چون قدمت شرق بیشتر از اروپا و غرب است، پی این واژگان را آنها از ما وام گرفته اند.
خیلی از لغات که ما فکر می کنیم از عربی وارد زبانمان شده، در حقیقت از فارسی به عربی رفته
مثلا کلمه ابریق، معرب آبریز یا چیزی مثل گلابدان است که در زبان انگلیسی هم در کلمه inebriated به معنی مست شدن از ebrir یا آبریز گرفته شده که in در اول کلمه پیشوندی به معنای در و داخل است و معنی در ابریق افتاده و مست شده می دهد.
البته واژگان زیادی به همین گونه از زبان ما وارد لاتین شده اند، که حتی ذکر آنها هم در این مختصر نمی گنجد.
واژه "برگ" در مصرع "درویش را نباشد برگِ سرایِ سلطان" به معنای میل و رغبت هم میتواند باشد که به نظر این معنی متناسبتر از "توشه و اسباب" است.
نمیدانم چه اشکالی دارد هر کسی برداشت خویش از غزل و سخن حافظ نماید.
هر کسی از ظن خود شد یار من...
یکی از نقاط اوج مهارت لسان الغیب در تسری ایهام از کلمه به مصرع ها و یا ابیات و حتی کل غزل است.
ضمنا خطاب به عزیزی که درصدد اثبات زرتشتی بودن جناب خواجه شیراز دارند و از ابیات خود حضرت حافظ استفاده می کنند، باید گفت:
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
در جایی خواندم داو در اینجا به معنای شرط یا قمار اول است به این معنا مصرع اول هم تایید دوباره خواهد شد
همانطور که میدانید در قمار و شرط بندی معمولا در قمار اول جانب احتیاط در نظر گرفته میشه ولی در اینجا حضرت حافظ میفرماید:
چون پای عشق در میان است حتی در شرط یا قمار اول هم می باید جان را فدا کرد همانطور که اهل نظر دو عالم را با یک نظر فدا میکنند
باز هم دعوا سر معنی و مقصود شعر حافظ ، من مطمئنم از تفریحات حضرت حافظ در دیار باقی اینه می شینه خلق رو تماشا می کنه سر معنی و مفهوم اشعارش با هم مجادله می کنن (روحش شاد )
اما نکته ای از محقق و استاد گرامی کزازی بگم که مسلئه مشخص بشه :
اصلی ترین مشخصه شعر حافظ آب گونگی این آثار هستش ، آب رو داخل خر ظرفی بریزید شکل همون ظرف به خودش می گیری ، یعنی اگه شعر رو بخواین عرفانی نگاه کنید می شه غزل عرفانی ، مذهبی نگاه کنید می شه مدحیه اهل بیت ، بخواین زمینی و عشقی نگاهش کنید می شه شعر عاشقانه و دقیقا به خاطر همین خاصیت با دیوانحافظ فال می گیرن چون این انعطاف پذیری رو داره که به فرم شکل نیت شما دربیاد .
و حافظ عامدانه به این گونه شعر می گفته پس ایرادی نداره هر کس هر طور که مایله شعر رو تفسیر کنه
معنی داو همانطور که بسیاری به آن اشاره کرده اند معنی نوبت بازی است. البته بطور خاص اصطلاحی در بازی نرد هم هست.
داو دل و جان نهم بعشقت
در ششدره اوفتاد نردم .
سوزنی
ششدر هم باز از واژگان تخته نرد هست که وقتی است که بازیکنی تمام شش خانه سمت خود را میبندد و راهی برای بازی کردن طرف مقابل نمیگذارد. در بعضی مناطق، از اصطلاح "داو" برای دو برابر کردن شرط بازی هم استفاده میکنند که بازیکنی که گمان به برد خود دارد در ابتدا یا نزدیک به انتهای بازی "داو" اعلام میکند ( همان دوبل) و با پذیرش طرف مقابل شرط بازی دوبرابر شده، هر کس که آن دور را ببرد، دو برابر شرط اول را نقد میکند. چنانچه در زمان حافظ، داو همین معنی دوبرابر کردن شرط بازی را هم داشته، میتوان این بیت را اینطور تعبیر کرد که اهل نظر بی محابا، همان اول کار، داو خوانده و هر دو عالم فانی و باقی را به پای عشق قمار میکنند. اشارههای زیرکانه حافظ به "دو عالم"، داو اول، نقد و باختن همه دلالت به این معنی میکنند.
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
درود.
گر دولت وصالش خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
لطفا در وصالت حرف ت را به ش اصلاح نمایید.
کلمه راه زن را به رهزن اصلاح نمایید در بیت شد رهزن سلامت زلف تو وین وین عجب نیست
سوال؟چرا بیت زیر حذف شده؟آیا این بیت از جناب حافظ نیست؟
*اهل نظر دو عالم در یکنظر ببازند
عشق است و داد اوّل بر نقد جان توان زد
پاکبازان طریقت را دانی صفت که چیست
بر بساط نرد درد اول ندب جان باختن
از شرم در حجابم ساقی تلطفی بکن باشد که بوسه چند بر آندهان توان زد ؟
پس این کجاست ؟!
با سلام ( اولش باید میگفتم...)
ببخشید از مدیر محترم گنجورخواهشی داشتم که یه جورایی انتقاد هم هست ؛
سایت تون فوق العاده هست ،بسیار عالی اما یه مورد اشکال داره ؛
اینکه مثلا خود من یه دیوان حافظ خیلی قدیمی دارم که جلد نداره ...و نمیدونم تصحیح چکسی هست ولی خیلی قدیمی هست و اگر نقصانی داشته باشه شعر بر اساس این دیوان حاشیه میدارم و البته یکی رو حواسم نبود اومدم ویرایش کنم و اشتباه نوشتم ...بگذریم ...
بله میگفت ؛از این نظر یه کارهایی انجام بشه خیلی خوب میشه :)
این غزل را "در سکوت" بشنوید
آوازی دلربا بخوان که بر آهنگ موزونش، درد عشق بگسارم، نغمه عاشقانهای بیاور که با آن فراوان بنوشم.(سیر از عشق به بیخودی)
۲-بر آستان معشوق اگر سر نهیم، فریاد سراسر شوق پیروزیمان در آسمان خواهد پیچید(۱-این اوج سربلندی پس از بیخود شدن از عشق است۲- تناسب محتوا و شکل در هجای پیاپی آ و آن؛ صدا معنایی- onomatopoeia-)
۳- در غم عشقت پیر شدیم و اکنون قد خمیدهمان را بی ارزش میانگاری، اما ازین کمان میتوان به چشم دشمنان تیر زد.
۴- خانقاه(سلوک شکلی)گنجایش رازهای عشق را ندارد، جام روشن شراب را نیز با پیر مغان(بی ادعا و آگاه)میتوان نوش کرد.
۵- درویش اعتنایی به شکوه سلطانی ندارد، ما تنها جامه مندرسی داریم که آتش زدنش هم خللی وارد نمیکند( خانلری: نزل-ضیافت- سرای سلطان -سفیان ثوری: چون درویش گرد توانگران گردد مرائی است و چون گرد سلطان گردد بدان که دزد است.کیمیای سعادت؛ ۴۲۹)
۶- دریافتگران عاشق، دوجهان را در جذبه یک نگاه فدا میکنند، قمار عشق است که در نوبت اول بازی جان را میبازند.(یک نظر در من نگر تا دو گیتی به آب اندازم. پیر هرات، کشف الاسرار ج۸، ۳۶۴)
۷-اگر پادشاهی دیدار، دری به رویم باز کند، به شوق این خیال پیوسته بر آستانت مقیم میشوم.
۸- جوانی و عاشقی و وارستگی همه آرزوهای سلوک است، آری اگر معانی دلکش جمع شدند بیانی ممتاز خواهی داشت( اشاره به دو علم معانی و بیان که شعر فصیح از آن خالی نیست)
۹-موهای دلکشت سلامت وجودم را به یغما برد( غرقه عشق شدم)، آری اگر تو راهزن باشی صد کاروان را میتوان ربود.
۱۰- حافظ قسم به کتاب خدا، از دورویی و ریا بازگرد، تنها در این صورت زندگی شیرین خواهی داشت( آرامش و زندگی در رفع تضادهای درونی است و آموزه حقیقی قرآن)
دکتر مهدی صحافیان
آرامش وپرواز روح
در بیت پنجم بجای کلمه نباشد فکر میکنم باید نشاید بکار برده بشه؟ اگر کسی اطلاعی داره بنده رو هم راهنمایی کنه
با تقدیر و تشکر از سایت وزین گنجور که بارها نظرات من بی مقدار را در بین نظرات پر مقداران میگنجاند
بحثی بود در جایی پیرامون این غزل که منظور خواجه از این مصراع که در آن میفرماید "گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد "چیست و کیست ظریفی از گوشه ی مجلس گفت ،مرادبیگ،
نمیدونم منبع این غزل کدام نسخه یا تصحیح بوده که گنجور درج کرده ولی این نسخه دارای نواقص فراوان است و چند بیت مهم از غزل به کلی از آن حذف شده
قَدِّ خمیدهٔ ما سهلت نماید اما _بر چشمِ دشمنان تیر، از این کمان توان زد تفسیر من بنده حقیر از این بیت اینگونست که:قد خمیده منظور همون خم شدن به منظور احترام و تعظیم عاشق بر معشوق. اینجا سهل به معنی کم ارزش بودن و در کل به نظرم عاشق میگوید: شاید احترام من برای تو کم ارزش و کم توجه باشه اما همین احترامی که من برای تو قائلم؛ باعث ایجاد حسادت آنها(دشمنات) به تو می شود و چششون از این حسادت مثل تیری به چشم سبب کوری میشه.
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
چه مقدمه قدرتمندی
این شعر بسیار زیباست و مقدمهی آن بسیار قوی و زیبا سروه شده است
بیت نخست و بیت پایانی شعر بسیار مهم است و نقش اساسی در میزان زیبایی و جاذبه شعر دارد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
نکته مهم و شاهکار حافظ در این غزل به غایت زیبا اینست که فعل( زد ) در این غزل هر بار به یک معنی به کار رفته است. گاهی تیر انداختن، گاهی شراب نوشیدن، گاهی سرقت کردن و....
با این حال معلوم نیست که آیا فعل (توان زد) در آخر ابیات را می شود ردیف به حساب آورد یا نه؟ چون در تعریف ردیف ( واژگان هم شکل و هم معنی ) آمده است.