شمارهٔ ۱۵
هنوز آبصفت پایبستهٔ لایی
گمان مبر که محل صفای الایی
به قرب منزل الا کجا رسی؟ که هنوز
به صد هزار منازل ازین سوی لایی
اگر هوای تن خود کنی عجب نبرد
که از گرانی خود جز به خاک نگرایی
بدین صفت که سوی خاک می روی چون شمع
فرو شوی چو تو با خویش برنمی آیی
زجیب چرخ برآور سر، ارنه چون دمن
زپشت پا که زنند این وانت، فرسایی
زآب این پل اگر دامنت نخواهی تر
سزد که دامن خود اندر او نیالایی
برآب تکیه مکن، ورنه بیهده چو حباب
برآب نقش نگاری و باد پیمایی
دهان گشته چو گازی زحرص درپی زر
چو زر نباشدت، آهن زغصه می خایی
چو غنچه بر سر زرجان دهی و دم نزنی
چو نرگس از پی زر، گفته ترک بینایی
چو شمع، تا رگ جان تو بگلسد از تن
بجز که آتش سوزنده را نمی شایی
چو صبح شیب تو صادق شود نپایی دیر
اگرچه بر صفت شمع، جمله تن، پایی
زصبح پیری، چون روز، روشنم گشته است
که نیست جز شب تاریک، روز برنایی
سپیده کرد طلوع از شب محاسن تو
تو همچو صبح، به پیرانه سر، زرسوایی
فرشته گردی اگر روی درکشی از خلق
زتن بری شوی، از بندگی بیاسایی
چو شمع اگر ز زرت تاج و تخت می باید
به شب قیام نمایی، به روز ننمایی
اگر ترقی خواهی برو چو تیغ خطیب
زخلق، گوشه ی عزلت گزین و تنهایی
سزای محنتی و بابت غمی زبرا
که سخت روی و خون خوار چون شکنبایی
دم جهان خوری و باد در سری، زین رو
میان تهی و سیه رو و زار چون نایی
هوا، چو آتش سرتیز زبر پای درآر
گرت خوش است که پهلو برآسمان سایی
چو آسیا و چو پرگار گرد خویش مگرد
که نبود این، به ره دین، زپای برجایی
از آن به سرزنش مردمان گرفتاری
که از زبان پر از طعن، خنجر آسایی
قضات پی سپر و سنگسار خواهد کرد
اگرچه کوه شوی از سر توانایی
دو رو، زروز مواثیق همچو ایهامی
سراندرون به گه مگر، چون معمایی
زبس گرانی، پندارمت مگر وامی
زبی حیایی گویم مگر تقاضایی
چه آینه است روانت که شب به آه سحر
زدود عنصر و زنگار چرخ نزدایی
چو یوسف، ازچه و زندان تن، برآورسر
عزیز مصر تویی، مزبله چه می پایی؟
به ملک مصر چگونه رسی ندیده هنوز
بلای یوسفی و محنت زلیخایی
به خیط دهر سپید و سیاه، چون بنجشک
شده مقید و، چون طفل در تماشایی
به بوستان الهی کجا رسی فردا
که پای بسته ی امروز ودی و فردایی
زمبدأ و زمعادت خبر نه گر پرسند
کجا همی روی و از کجا همی آیی؟
ازین شد آمد هرزه؟چه حاصلت باشد
چو دور مانده زعلم معاد و مبدایی
تو سر جریده ی خلق و فذلک امری
ولی چه سود که کژ راست همچو طغرایی
به رتبت از همه انواع محدثات چو چرخ
اگرچه زیر نمایی ولیک بالایی
چه سود اگر چه پیازت لباس تو برتوست
که از لباس خرد، سیروش معرایی
چه دانی آنکه کفن گرددت چنین که لباس
چو کرم پیله به خون جگر بیالایی
زبهر حسن خوری نز برای حفظ حیات
حیات جوی پی شوربا و سکبایی
غذا خوری تو که تا رنگ رو نگه داری
دلت نگیرد ازین کهنه پوست پیرایی؟!
زمغز علم غذایی دگر به دست آور
که فارغت کند از قضله های امعایی
به حق حق که زکم عقلی تو باشد، اگر
زعقل کم کنی و در شکنبه افزایی
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
هنوز آبصفت پایبستهٔ لایی
گمان مبر که محل صفای الایی
هوش مصنوعی: هنوز در بند و محدودیتهای خود هستی، اما گمان نکن که به کمال و آرامش کامل دست یافتهای.
به قرب منزل الا کجا رسی؟ که هنوز
به صد هزار منازل ازین سوی لایی
هوش مصنوعی: به کجا رسیدی که هنوز در مسیر هزاران منزل دیگر هستی؟
اگر هوای تن خود کنی عجب نبرد
که از گرانی خود جز به خاک نگرایی
هوش مصنوعی: اگر به وضعیت جسمی و روحی خود توجه نکنید، جای تعجبی نیست که وقتی بار سنگینی بر دوش دارید، فقط به زمین و شرایط سخت نگاه کنید و نتوانید به جلو پیش بروید.
بدین صفت که سوی خاک می روی چون شمع
فرو شوی چو تو با خویش برنمی آیی
هوش مصنوعی: به این صورت که وقتی به سمت خاک و زمین میروی، مانند شمعی که خاموش میشود، دیگر به خودت برنمیگردی و از حال و احوال خود باخبر نمیشوی.
زجیب چرخ برآور سر، ارنه چون دمن
زپشت پا که زنند این وانت، فرسایی
هوش مصنوعی: از زیر آسمان سر بلند کن، زیرا اگر مانند دمنوشی از پشت پا تو را بزنند، زمین میخوری و از پا میافتی.
زآب این پل اگر دامنت نخواهی تر
سزد که دامن خود اندر او نیالایی
هوش مصنوعی: اگر نمیخواهی دامنات در آب این پل خیس شود، بهتر است که آن را در آب نزنید.
برآب تکیه مکن، ورنه بیهده چو حباب
برآب نقش نگاری و باد پیمایی
هوش مصنوعی: بر آب تکیه نکن، زیرا مانند حبابی که بر آب شکل میگیرد و زود از بین میرود، بیفایده خواهد بود.
دهان گشته چو گازی زحرص درپی زر
چو زر نباشدت، آهن زغصه می خایی
هوش مصنوعی: دهان مثل گاز زدن میشود به خاطر حرص و طمع به طلا، اما اگر طلا نباشد، از غصه به آهن تبدیل میشود.
چو غنچه بر سر زرجان دهی و دم نزنی
چو نرگس از پی زر، گفته ترک بینایی
هوش مصنوعی: اگر مانند غنچهای بر سر زرجان سکوت کنی و دم از خود نزنی، مانند نرگسی خواهی بود که در پی زر و طلاست، اما در نهایت کور خواهد ماند.
چو شمع، تا رگ جان تو بگلسد از تن
بجز که آتش سوزنده را نمی شایی
هوش مصنوعی: تا زمانی که جان تو از تن بیرون نرود، هیچکس نمیتواند آتش سوزاننده را خاموش کند؛ مانند شمعی که میسوزد.
چو صبح شیب تو صادق شود نپایی دیر
اگرچه بر صفت شمع، جمله تن، پایی
هوش مصنوعی: وقتی صبح حقیقت تو روشن شود، دیر نمیزنی اگرچه به ظاهر مثل شمع، همه وجودت ایستاده است.
زصبح پیری، چون روز، روشنم گشته است
که نیست جز شب تاریک، روز برنایی
هوش مصنوعی: از صبح پیری، روز من روشن شده است، اما جز شب تاریک چیزی در پیش رو ندارم و این روزی که به نظر نورانی میآید، در واقع چیزی جز شب تیره نیست.
سپیده کرد طلوع از شب محاسن تو
تو همچو صبح، به پیرانه سر، زرسوایی
هوش مصنوعی: صبح به زیبایی چهرهات از دل شب برمیخیزد، تو همچون سپیدهدم، حتی با وجود پیری و از خجالت.
فرشته گردی اگر روی درکشی از خلق
زتن بری شوی، از بندگی بیاسایی
هوش مصنوعی: اگر به مقام فرشتگی برسی و از میان مردم دور شوی، به راحتی میتوانی از بندگی و وابستگی رهایی یابی.
چو شمع اگر ز زرت تاج و تخت می باید
به شب قیام نمایی، به روز ننمایی
هوش مصنوعی: اگر میخواهی همچون شمع درخشانی باشی، باید در تاریکی و شب نور خود را نشان دهی، نه در روشنایی روز.
اگر ترقی خواهی برو چو تیغ خطیب
زخلق، گوشه ی عزلت گزین و تنهایی
هوش مصنوعی: اگر میخواهی پیشرفت کنی، باید مانند تیغی که در دستان خطیب است، از جمعیت جدا شوی و به گوشهای از انزوا و تنهایی بروی.
سزای محنتی و بابت غمی زبرا
که سخت روی و خون خوار چون شکنبایی
هوش مصنوعی: نتیجه ای که از زحمت و دردسر میگیری، به خاطر غمی است که به تو رسیده و این غم مانند زنجیری سنگین و وخیم است که تو را به شدت تحت فشار قرار میدهد و تو را خسته و رنجور میکند.
دم جهان خوری و باد در سری، زین رو
میان تهی و سیه رو و زار چون نایی
هوش مصنوعی: زمانی که از زندگی لذت میبری و خوشحال هستی، به خاطر داشته باش که درونت خالی و روحیهات پریشان و غمگین است، همچون نانی که در ماجرای زندگی به حالتی نارسیده و بیحالت باقی مانده است.
هوا، چو آتش سرتیز زبر پای درآر
گرت خوش است که پهلو برآسمان سایی
هوش مصنوعی: اگر هوا مثل آتش تند و گرم است، پس پاهای خود را در آن بگذار، اگر از این وضعیت لذت میبری که سایهات به آسمان برود.
چو آسیا و چو پرگار گرد خویش مگرد
که نبود این، به ره دین، زپای برجایی
هوش مصنوعی: مانند یک آسیا یا پرگار، دور خود نچرخ و نگرد، چرا که این حرکت و چرخش، در مسیر دین و راه درست، فایدهای ندارد و تو را از جایی که ایستادهای، به جلو نمیبرد.
از آن به سرزنش مردمان گرفتاری
که از زبان پر از طعن، خنجر آسایی
هوش مصنوعی: افرادی که با زبان تند و تیز خود دیگران را مورد انتقاد قرار میدهند و به آنها آسیب میزنند، سزاوار سرزنش هستند.
قضات پی سپر و سنگسار خواهد کرد
اگرچه کوه شوی از سر توانایی
هوش مصنوعی: اگر قاضی بخواهد تو را مجازات کند، حتی اگر به قدر کوه بزرگ و قوی باشی، به سرنوشت سنگسار دچار خواهی شد.
دو رو، زروز مواثیق همچو ایهامی
سراندرون به گه مگر، چون معمایی
هوش مصنوعی: در روزگار معاصر، مثل معماهایی پیچیده، رازها و مشکلات زیادی در دلها و دلایل وجود دارد که گاهی اوقات آشکار نمیشوند.
زبس گرانی، پندارمت مگر وامی
زبی حیایی گویم مگر تقاضایی
هوش مصنوعی: به دلیل گرانی بسیار، ممکن است گمان کنی که از حیای من چیزی طلب کردهام یا از تو خواستهایم که کمک کنی.
چه آینه است روانت که شب به آه سحر
زدود عنصر و زنگار چرخ نزدایی
هوش مصنوعی: روح تو مانند آینهای است که در شب به ندای سحر و بامداد، زواید و آلودگیهای دنیای مادی را از خود دور میکند.
چو یوسف، ازچه و زندان تن، برآورسر
عزیز مصر تویی، مزبله چه می پایی؟
هوش مصنوعی: همانطور که یوسف از زندان و محدودیتهای خود خارج شد، تو هم باید از مشکلات و موانع زندگی خود برآیی. تو ارزشمندتر از آنی هستی که در چالههای ناراحتی و ناامیدی باقی بمانی. پس چرا باید در امور بیارزش و ناچیز غرق شوی؟
به ملک مصر چگونه رسی ندیده هنوز
بلای یوسفی و محنت زلیخایی
هوش مصنوعی: چطور به سرزمین مصر میرسی در حالی که هنوز بلای یوسف و دردسر زلیخا را ندیدهای؟
به خیط دهر سپید و سیاه، چون بنجشک
شده مقید و، چون طفل در تماشایی
هوش مصنوعی: زندگی مثل روزهای سفید و سیاه است و انسان در برابر آن، مانند یک پرنده کوچک در قفس یا یک کودک در حال تماشا، محدود و مسحور شده است.
به بوستان الهی کجا رسی فردا
که پای بسته ی امروز ودی و فردایی
هوش مصنوعی: فردا به باغ بزرگ الهی نمیرسی، چرا که در همبستگی با امروز و به خاطر وابستگیهای دیروز و فردا از حرکت بازماندهای.
زمبدأ و زمعادت خبر نه گر پرسند
کجا همی روی و از کجا همی آیی؟
هوش مصنوعی: اگر از تو بپرسند که کجا میروی و از کجا میآیی، نگو که از کجا آغاز کردهای و به کجا میروی؛ بلکه به آنچه در دل داری و تجربیاتت توجه کن.
ازین شد آمد هرزه؟چه حاصلت باشد
چو دور مانده زعلم معاد و مبدایی
هوش مصنوعی: این چه فایدهای دارد که دور از دانش آخرت و مبدا قرار گرفتهای؟ بیفایده است که بیهدف و بیمعنا زندگی کنی.
تو سر جریده ی خلق و فذلک امری
ولی چه سود که کژ راست همچو طغرایی
هوش مصنوعی: تو در میان مردم به خوبی شناخته شدهای، اما چه فایده که در عمل، همچون پرندهای کج رفتار شدهای.
به رتبت از همه انواع محدثات چو چرخ
اگرچه زیر نمایی ولیک بالایی
هوش مصنوعی: اگرچه همچون چرخ در زیر به نظر میرسی، اما از همه موجودات تازه به وجود آمده، به مرتبهای بالا و برتر قرار داری.
چه سود اگر چه پیازت لباس تو برتوست
که از لباس خرد، سیروش معرایی
هوش مصنوعی: چه فایده دارد اگر پیاز بر تن تو باشد، وقتی که لباس خرد و عقل، زیبایی و شکوه خاصی دارد؟
چه دانی آنکه کفن گرددت چنین که لباس
چو کرم پیله به خون جگر بیالایی
هوش مصنوعی: تو چه میدانی که ممکن است روزی به حالت کسی درآیی که مانند کرم در پیله، با خون دل در این لباس پوشیده شده است.
زبهر حسن خوری نز برای حفظ حیات
حیات جوی پی شوربا و سکبایی
هوش مصنوعی: برای زیبایی و خوشی زندگی کن، نه به خاطر زنده ماندن؛ برای لذت بردن از زندگی، نه تنها به فکر سیر کردن شکم.
غذا خوری تو که تا رنگ رو نگه داری
دلت نگیرد ازین کهنه پوست پیرایی؟!
هوش مصنوعی: آیا تا زمانی که تلاش میکنی ظاهر زیبایت را حفظ کنی، دلت از این پوست قدیمی و فرسوده ناراحت نخواهد شد؟
زمغز علم غذایی دگر به دست آور
که فارغت کند از قضله های امعایی
هوش مصنوعی: از تفکر و دانش خود بهرهای دیگر ببر که تو را از دغدغهها و مشکلات رهایی بخشد.
به حق حق که زکم عقلی تو باشد، اگر
زعقل کم کنی و در شکنبه افزایی
هوش مصنوعی: اگر عقل تو کم باشد، به حق حق نیست که بخواهی در درک و فهم خود کم بگویی و به جای آن فقط در ظاهر خود را بزرگ کنی.