گنجور

شمارهٔ ۳۰ - در وصف ناتوانی و بیماری

مسلمانان فغان زین ناتوانی
که دارد در گمانم زندگانی
بود مشکل، ستادن بر من زار
چو برگ کاه بی امداد دیوار
وگر بهر ستادن دست گیرم
چو برگ لاله گیرد پا به قیرم
سرم چندان عصا را متّکا کرد
که خود را همچو گو جزو عصا کرد
ازان با شعله‌ام چون شمع همراه
که نتوانم کشیدن بی مدد آه
بود دستم به دست ناتوانی
سرم را تکیه بر دوش گرانی
چنان از تربیت جسمم جدا ماند
که موی و ناخن از نشو و نما ماند
چو مژگان را گران بر دیده دیدم
چو مویش از کنار داغ چیدم
ز بس کز استخوان شد پوست مایوس
جدا شد استخوان چون شمع فانوس
رسانیده به جایی ضعف حالم
که گیرد پشّه‌ای در زیر بالم
نظر در دیده‌ام از ضعف شد پیر
تنم از سایه مژگان به زنجیر
حباب‌آسا مرا پروای تن نیست
به غیر از یک نفس در پیرهن نیست
به چیزی دیگرم دل نیست خرسند
به تار آه خویشم چون گره، بند
ازان مویی که صد ره بر شکافی
برای پوششم تاری‌ست کافی
چو تن رفت از میان، ضعف تن از چیست
به ذات خویش قایم جز خدا کیست
اگر ملک سلیمانم دهد کس
به قدر نقش پای مور، جا بس
درین ضعف از توانایی چه لافم؟
که باشد ارزنی صد کوه قافم
چو ذوق رفتن آید در ضمیرم
ز طفلان راه رفتن یاد گیرم
نیارم بی عصا یک گام رفتن
دو گامی با عصا تا شام رفتن
ز بس ضعف تنم افکنده از کار
کنم خود را غلط با نقش دیوار
چو قوت، بی‌وفایی در جهان نیست
چو صحّت، زودرنجی در میان نیست
مناز از قوت پنجاه‌ساله
که یک شب بهر تب باشد نواله
نباشد رعشه من اختیاری
چو برگ بید از باد بهاری
اگر بر سایه مورم فتد راه
شوم از ظلمت جاوید آگاه
چنان کم شد توانایی و تابم
که طوفانی کند موج سرابم
نمی‌چسبد لباسم بر تن زار
مگر بر جامه‌ام دوزند چون تار
بود بر من یکی از ضعف پیکر
صدای پای مور و شور محشر
ازان دستم ز خاتم می‌گریزد
که از آب نگین طوفان نخیزد
به عرض مو، رهی گر آیدم پیش
مقام از گام در راهم بود بیش
چو مشت ارزن آرد بر رهم باد
ز کوهستان قافم می‌دهد یاد
ز ضعفم می‌کند هر دم عصا گم
بچسبم بر عصا گر چون سریشم
اگر موج سراب آید به خوابم
چو طوفان افکند در اضطرابم
فتد صد ساله راهم گر به گردن
ز نقش پای نتوانم گذشتن
گر اندازد حبابم سایه بر سر
بود ز افتادن گردون گران‌تر
دیار قحط شد گویی تن من
که در وی گوشت عنقا شد چو روغن
نسیمی از قضا گر آیدم پیش
چو گل، اجزای من گیرد سر خویش
ازان مویم که بر ساعد زند تاب
فتاده ماهی دستم به قلاب
تن زار مرا از هم‌نشینان
نبیند کس به جز باریک‌بینان
نبینم آفت از کس بی خلافی
مگر افتم به دست موشکافی
ز ضعفم کی مدقّق را خبر شد؟
که بایست اندکی باریک‌تر شد
توانم گر گذشت از خود من زار
گذشتن از صراطم نیست دشوار
کشیده آنچنان ضعفم در آغوش
که دستم راست دست دیگران دوش
ز دست من چه کار آید ازین بیش
که آورده‌ست تاب پنجه خویش
ندارم تاب تعظیم از نحیفی
به کبرم متهم دارد ضعیفی
نمانده قوت رفتن ز خویشم
ضعیفی چند گام آورده پیشم
نیابم بر تن ضعف آنقدر دست
که بینم ساعدم در آستین هست
ز ثقل ناخنم شد پنجه افگار
ستیز دیگرانم نیست در کار
ندارم بر شکست نفس خود دست
گرفتارم به دست نفس، پیوست
دلم از ضعف نتواند تپیدن
نفس دارد معافم درکشیدن
مرا منزل نه غرجستان نه غورست
سواد اعظم من، چشم مور است
چو گیرد در زرم از پای تا سر
ز گل نقصان شود یک خرده زر
چو کلکم بر ورق حرفی نگارد
قلم، موی سر خویشم شمارد
نیفتد تا ز هم از رعشه در مشت
به بند جامه‌بندم بند انگشت
اگر بیند چو خس در بوستانم
کشد بلبل به سوی آشیانم
نکرده هیچ بیرون ضعفم از مشت
به بازو رفته انگشتر ز انگشت
درین بستان‌سرا یا رب کجا ماند
که با خویشم صبا همره نگرداند
عجب نبود گرم پنهان بود راز
که نتوانم ز دل حرفی کشم باز
نشستم آنقدر از ضعف خاموش
که شد چون غنچه گفتارم فراموش
ز بس ضعف نفس در سینه بینم
نفس چون صبح در آیینه بینم
به فرض ار پشّه‌ای بر من نشیند
تنم را نقش پای خویش بیند
ز بس ضعف بدن موری تواند
که سوی خرمن ماهم کشاند
نمی‌دانم که ضعف از من چه کم کرد
تواند موی را تیغم قلم کرد
فتاد از ضعف این ننگم به گردن
که نتوانم دل خود را شکستن
بده انصاف، با این ضعف و سستی
کشم تا کی خمار تندرستی؟
بحمدالله که شد اعضای من سست
که دست از ضعف نتوانم ز جان شست
چنان از ناتوانی رفت هوشم
که تا امروز، دی دارد به دوشم
بدین صورت که بینی ناتوانم
به نوعی ناامید از دوستانم
که با این ضعف اگر کوه آیدم پیش
ندارم تکیه الّا بر دل خویش
مرا بر رفتن گامی دریغ است
مگر بر زانویم آیینه تیغ است؟
بود سطح نگینم گر گذرگاه
به جان آیم ز ناهمواری راه
چو نتوانم زدن با همرهان بال
چو طفلان پای برچینم ز دنبال
ندارم زور پای از پی کشیدن
به همراهان بود مشکل رسیدن
کنم دایم حدیث ضعف اظهار
ندارم دست‌پیچی جز تن زار
نیابد از عصا دستم خراشی
اگر مو را توان دادن تراشی
ندارم بر شکست آستین دست
که بین ساعدم در آستین هست
درین ضعفم اگر سوزند، شاید
که دود از آتش من برنیاید
مرا گر سایه موری کند زیر
کند عاجزترم از ناخن شیر
به غیر از نسبت اینجا نیست منظور
گرفت از بال سیمرغم پر مور
ز پیری شاکرم چندان که گویی
که زورم شد دو چندان از دو مویی
بود رشک مه نو جسم زارم
کز آسیب اشارت در حصارم
نمی‌جنبانمش چون باد، گستاخ
عصا آسوده در دستم به از شاخ
اگر رنگ حنا دستم نیفشرد
چو مرجان خون چرا در پنجه‌ام مرد؟
ز ضعفم سر به سودا آشنا نیست
به سر داغم کم از سنگ آسیا نیست
فلک یک جو به حال من نپرداخت
ز ضعفم در شکاف گندم انداخت
رگم کز ضعف آرامش‌پذیرست
به روی پوست، موجی بر حریر است
مده گو، زحمت پیراهنم کس
حریر پوست، پیراهن مرا بس
چنان زد ناتوانی در تنم چنگ
که شد زرد استخوانم را چو بیرنگ
چو دیدم ناتوانی کرده سستم
ز لطف شاه، استمداد جستم
به یک دم لطف شاهم قوتی داد
که قوت‌های پیشم رفت از یاد
مسیحایی مرا بر سر فرستاد
که یمن مقدمش جان نوم داد
شهنشاهی که از تاریخ عالم
رساند پادشاهی تا به آدم
زری در کیسه کون و مکان نیست
که بر سکه شاه جهان نیست
زبان خامه‌ام چون گوهر افشاند
شهاب‌الدین محمد بر زبان راند
فلک در جنب قدر او خیالی
ز ملک او زمین هند، خالی
جهان گر داشتی وسعت ازین بیش
نهادی همتش گامی دگر پیش
فلک قدرا! سلیمان بارگاها!
ملایک سیرتا! انجم سپاها!
مگو، زور طبیعت شد ز دستم
ز زخم صید پرس احوال شستم
مرا زور طبیعت برقرار است
درین دریا گهر بیش از شمارست
به مدحت گوهر آرم آنقدر پیش
که نشماری جهان را یک صدف بیش
مرا سرگرم کن در مدح‌خوانی
نداند شمع پیری از جوانی
نشد کام خزان حاصل ز باغم
دهد گل تا دم آخر چراغم
چو بردارد ز خاکم لطفا شاهی
چو داغ از اخترم افتد سیاهی
***
خراسان نیست آن کشور که آسان
توان برداشتن دل از خراسان
به فردوسم مبر گو قسمت از طوس
من و حرمان طوس، افسوس افسوس
نمی‌گویم خراسان این و آن است
اگر نیک است اگر بد آشیان است
جوانی را در ایران صرف کردم
به پیری هند گردید آبخوردم
خدا داند که از هر جستجویی
به جز مشهد ندارم آرزویی
ندارم بر همای جنت افسوس
خوشم چون جغد با ویرانه طوس

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: امیرحسین موسوی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

مسلمانان فغان زین ناتوانی
که دارد در گمانم زندگانی
هوش مصنوعی: مسلمانان به خاطر این ناتوانی که به آن دچارند، ناله و فریاد می‌زنند و من معتقدم که زندگی‌ آنها تحت تأثیر این ضعف قرار دارد.
بود مشکل، ستادن بر من زار
چو برگ کاه بی امداد دیوار
هوش مصنوعی: مشکل بود که از من نزار کمک بگیرند، مانند برگ کاهی که بدون حمایت دیوار چیزی نمی‌شود.
وگر بهر ستادن دست گیرم
چو برگ لاله گیرد پا به قیرم
هوش مصنوعی: اگر بخواهم برای ایستادن دستی به کمک بگیرم، همان‌طور که برگ لاله به دلیل نرمی‌اش در قیر فرو می‌رود.
سرم چندان عصا را متّکا کرد
که خود را همچو گو جزو عصا کرد
هوش مصنوعی: سر خود را به قدری به عصا تکیه دادم که احساس کردم جزئی از آن شدم.
ازان با شعله‌ام چون شمع همراه
که نتوانم کشیدن بی مدد آه
هوش مصنوعی: من مانند شمعی هستم که در کنار شعله می‌سوزد و نمی‌توانم بدون کمک گریه‌ام را کنترل کنم.
بود دستم به دست ناتوانی
سرم را تکیه بر دوش گرانی
هوش مصنوعی: دست من به دستان ناتوانی است و سرم را بر دوش فشاری سنگین گذاشته‌ام.
چنان از تربیت جسمم جدا ماند
که موی و ناخن از نشو و نما ماند
هوش مصنوعی: به قدری از تربیت و پرورش جسمم فاصله گرفتم که مانند مو و ناخن که از رشد و نمو باز می‌مانند، از آن جدا شده‌ام.
چو مژگان را گران بر دیده دیدم
چو مویش از کنار داغ چیدم
هوش مصنوعی: وقتی که دیدم مژگانش چقدر سنگین و زیباست، احساس کردم که موهایش را از کنار داغی که به یادش دارم، چیده‌ام.
ز بس کز استخوان شد پوست مایوس
جدا شد استخوان چون شمع فانوس
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه پوست از گوشت جدا شده و ناامیدی به سراغ او آمده، استخوان مانند شمعی در فانوس باقی مانده است.
رسانیده به جایی ضعف حالم
که گیرد پشّه‌ای در زیر بالم
هوش مصنوعی: حالم به جایی رسیده که حتی یک پشه هم می‌تواند زیر بال من بنشیند و من را اذیت کند.
نظر در دیده‌ام از ضعف شد پیر
تنم از سایه مژگان به زنجیر
هوش مصنوعی: چشمانت را که می‌بینم، دلم به خاطر ضعف و ناتوانی‌ام می‌شکند. جسمم از سایه سنگین مژگان تو به زنجیر درآمده است.
حباب‌آسا مرا پروای تن نیست
به غیر از یک نفس در پیرهن نیست
هوش مصنوعی: من مانند حبابی هستم و به جسمم اهمیتی نمی‌دهم، تنها چیزی که برایم مهم است، یک نفس درون پیرهنم است.
به چیزی دیگرم دل نیست خرسند
به تار آه خویشم چون گره، بند
هوش مصنوعی: من دل به چیزی دیگر نمی‌زنم و از تار آه و حسرت خودم راضی‌ام، مانند گره‌ای که به بندش متصل است.
ازان مویی که صد ره بر شکافی
برای پوششم تاری‌ست کافی
هوش مصنوعی: هرچند در زندگی ممکن است با مشکلات و سختی‌های زیادی مواجه شوم، اما همین مقدار که به من اجازه می‌دهد در برابر آن‌ها مقاوم بمانم و از خودم محافظت کنم، برایم کافی است.
چو تن رفت از میان، ضعف تن از چیست
به ذات خویش قایم جز خدا کیست
هوش مصنوعی: وقتی که بدن از میان برود، پس ضعف بدن به چه چیزی بستگی دارد؟ جز خداوند که در ذات خود پایدار است، هیچ‌کس دیگری وجود ندارد.
اگر ملک سلیمانم دهد کس
به قدر نقش پای مور، جا بس
هوش مصنوعی: اگر به من هم پادشاهی سلیمان را بدهند، اما در برابر آن تنها به اندازه نقش پای یک مور احساس و اعتبار داشته باشم، برایم کافی نیست.
درین ضعف از توانایی چه لافم؟
که باشد ارزنی صد کوه قافم
هوش مصنوعی: در این حالت که من ضعیف هستم، چه ادعایی می‌توانم بکنم؟ در حالی که وجودم ارزشمندتر از صد کوه قاف است.
چو ذوق رفتن آید در ضمیرم
ز طفلان راه رفتن یاد گیرم
هوش مصنوعی: وقتی شوق سفر به دل من می‌رسد، از کودکان یاد می‌گیرم چگونه راه بروم.
نیارم بی عصا یک گام رفتن
دو گامی با عصا تا شام رفتن
هوش مصنوعی: نمی‌توانم بدون عصا یک قدم بروم، اما با عصا می‌توانم دو قدم بروم تا غروب.
ز بس ضعف تنم افکنده از کار
کنم خود را غلط با نقش دیوار
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه بدنم ضعیف شده، باعث می‌شود که من به گونه‌ای بی‌حس و ناتوان به خودم بنگرم و این مانند تصویری است که بر روی دیوار نقش بسته است.
چو قوت، بی‌وفایی در جهان نیست
چو صحّت، زودرنجی در میان نیست
هوش مصنوعی: وقتی که قدرت و استقامت وجود دارد، در این دنیا بی‌وفایی و ناامیدی نیست. همچنین وقتی که سلامت و تندرستی حاکم است، حساسیت و زودرنجی در بین مردم وجود نخواهد داشت.
مناز از قوت پنجاه‌ساله
که یک شب بهر تب باشد نواله
هوش مصنوعی: به خود نبالید که قدرت و توانایی‌های شما در طول پنجاه سال به دست آمده، زیرا ممکن است در یک شب به‌خاطر یک بیماری جزئی، آن همه قوت را از دست بدهید.
نباشد رعشه من اختیاری
چو برگ بید از باد بهاری
هوش مصنوعی: لرزش من تحت اراده نیست، مانند برگ بید که در باد بهاری می‌لرزد.
اگر بر سایه مورم فتد راه
شوم از ظلمت جاوید آگاه
هوش مصنوعی: اگر سایه‌ای بر روی مورچه بیفتد، من از تاریکی ابدی آگاه می‌شوم.
چنان کم شد توانایی و تابم
که طوفانی کند موج سرابم
هوش مصنوعی: توانمندی و استقامت من به قدری کم شده که حتی یک موج سراب می‌تواند مرا در طوفانی غرق کند.
نمی‌چسبد لباسم بر تن زار
مگر بر جامه‌ام دوزند چون تار
هوش مصنوعی: لباس بر تنم به خوبی نمی‌آید، مگر اینکه بر جامه‌ام مانند تار، دوخت و دوز کنند.
بود بر من یکی از ضعف پیکر
صدای پای مور و شور محشر
هوش مصنوعی: روی من یکی از نشانه‌های ضعف و ناتوانی، صدای پای مور است که نوید دهندهٔ برپایی یک فاجعه بزرگ است.
ازان دستم ز خاتم می‌گریزد
که از آب نگین طوفان نخیزد
هوش مصنوعی: این بیت به مفهوم این است که اگر چیزی از دست برود یا از بین برود، مانند این است که آب از زیر نگین جواهر فرار کند و دیگر به آن دسترسی نباشد. به نوعی اشاره به مفهوم عدم کنترل و از دست رفتن چیزهای ارزشمند دارد.
به عرض مو، رهی گر آیدم پیش
مقام از گام در راهم بود بیش
هوش مصنوعی: اگر به اندازه یک مو هم به مقام و مرتبه‌ات نزدیک شوم، با هر قدمی که برمی‌دارم، بیشتر از قبل از راه خودم دور می‌شوم.
چو مشت ارزن آرد بر رهم باد
ز کوهستان قافم می‌دهد یاد
هوش مصنوعی: وقتی که باد از کوهستان قاف می‌وزد و دانه‌های ارزن را بر سر راهم می‌ریزد، برایم یادآوری می‌کند.
ز ضعفم می‌کند هر دم عصا گم
بچسبم بر عصا گر چون سریشم
هوش مصنوعی: این شعر بیانگر حالتی است که فرد به دلیل ناتوانی و ضعف، هر لحظه نیاز به تکیه‌گاهی دارد. او به عصایی چنگ می‌زند تا بتواند به جلو برود و احساس کند که از این ناتوانی رها می‌شود. در واقع، او می‌خواهد به وسیله این تکیه‌گاه، خود را ثابت کند و از احساس ضعف فاصله بگیرد.
اگر موج سراب آید به خوابم
چو طوفان افکند در اضطرابم
هوش مصنوعی: اگر بر اثر گمراهی و اشتباهاتی که در زندگی دارم، اضطراب و نگرانی بر من غلبه کند، باعث می‌شود که آرامش من به هم بخورد و در حالت تردید و تشویش قرار بگیرم.
فتد صد ساله راهم گر به گردن
ز نقش پای نتوانم گذشتن
هوش مصنوعی: اگرچه صد سال هم در راهم قرار گیرد، اما نمی‌توانم از اثر پای کسی که آن را گذاشته عبور کنم.
گر اندازد حبابم سایه بر سر
بود ز افتادن گردون گران‌تر
هوش مصنوعی: اگر حبابی که دارم بر سرم سایه بیندازد، نشان می‌دهد که سقوط دنیا بر من سنگین‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کنم.
دیار قحط شد گویی تن من
که در وی گوشت عنقا شد چو روغن
هوش مصنوعی: سرزمین من در حال حاضر خشک و بی‌حاصل شده است، گویی که بدن من هم با این وضعیت همخوانی دارد و مانند روغنی که به کلی از بین رفته است، دیگر چیزی از آن باقی نمانده است.
نسیمی از قضا گر آیدم پیش
چو گل، اجزای من گیرد سر خویش
هوش مصنوعی: اگر نسیمی از قضا به سوی من بیاید، همچون گل، تمام اجزای وجودم را به اوج خواهد رساند.
ازان مویم که بر ساعد زند تاب
فتاده ماهی دستم به قلاب
هوش مصنوعی: مویم به قدری زیبا و درخشان است که وقتی بر ساعدم می‌افتد، مانند تابی که ماهی به قلاب گرفتار شده، جلوه‌گری می‌کند.
تن زار مرا از هم‌نشینان
نبیند کس به جز باریک‌بینان
هوش مصنوعی: تن رنجور من را هیچ‌کس از هم‌نشینان نمی‌بیند، جز کسانی که دقیق و باریک‌بین هستند.
نبینم آفت از کس بی خلافی
مگر افتم به دست موشکافی
هوش مصنوعی: نمی‌خواهم از کسی آسیبی ببینم، مگر اینکه خودم در دست جستجوگر حقیقت بیفتم.
ز ضعفم کی مدقّق را خبر شد؟
که بایست اندکی باریک‌تر شد
هوش مصنوعی: از ناتوانی‌ام کسی از حال من خبر ندارد، و لازم است که اندکی بیشتر به خودم برسم و دقت کنم.
توانم گر گذشت از خود من زار
گذشتن از صراطم نیست دشوار
هوش مصنوعی: اگر بتوانم از حال و روز نزار خود بگذرم، بسیار آسان‌تر از این است که از راه مستقیم خودم دور شوم.
کشیده آنچنان ضعفم در آغوش
که دستم راست دست دیگران دوش
هوش مصنوعی: ضعف و ناتوانی به قدری در آغوش من رفته که دیگر نمی‌توانم دستم را مانند دیگران به درستی حرکت دهم.
ز دست من چه کار آید ازین بیش
که آورده‌ست تاب پنجه خویش
هوش مصنوعی: از من چه کاری برمی‌آید که بیش از این انجام دهم، وقتی که خودم بار سنگین مشکلات را بر دوش دارم؟
ندارم تاب تعظیم از نحیفی
به کبرم متهم دارد ضعیفی
هوش مصنوعی: من از کم‌حوصلگی‌ام نمی‌توانم سر تعظیم فرود بیاورم و دیگران مرا به خودخواهی متهم می‌کنند.
نمانده قوت رفتن ز خویشم
ضعیفی چند گام آورده پیشم
هوش مصنوعی: دیگر توان رفتن از خودم را ندارم، چند قدمی ضعیف و ناتوان جلو آمده‌ام.
نیابم بر تن ضعف آنقدر دست
که بینم ساعدم در آستین هست
هوش مصنوعی: نمی‌توانم به قدری ضعیف باشم که وقتی دستم را در آستینم می‌بینم، نتوانم آن را به سادگی بلند کنم.
ز ثقل ناخنم شد پنجه افگار
ستیز دیگرانم نیست در کار
هوش مصنوعی: ناخن‌های سنگینم مرا به سختی انداخته است و دیگرانی که در حال مبارزه هستند، از کار من جدا هستند.
ندارم بر شکست نفس خود دست
گرفتارم به دست نفس، پیوست
هوش مصنوعی: نمی‌توانم بر خودم غلبه کنم و تحت تأثیر امیال و نفس خود قرار گرفته‌ام.
دلم از ضعف نتواند تپیدن
نفس دارد معافم درکشیدن
هوش مصنوعی: دل من از شدت سستی نمی‌تواند بزند و نفس می‌کشد، اما از نفس‌کشیدن معافم.
مرا منزل نه غرجستان نه غورست
سواد اعظم من، چشم مور است
هوش مصنوعی: من خانه‌ام نه در غرناطه است و نه در غور، بلکه در سرزمین‌ام، چشمانم به اندازه یک مور کوچک است.
چو گیرد در زرم از پای تا سر
ز گل نقصان شود یک خرده زر
هوش مصنوعی: وقتی که زر (طلا) از پای تا سر در گل گیر کند، حتی یک مقدار کم از آن ارزشش کاهش می‌یابد.
چو کلکم بر ورق حرفی نگارد
قلم، موی سر خویشم شمارد
هوش مصنوعی: اگر همه افراد دنیا بر روی یک برگه چیزی بنویسند، من موهای سر خود را می‌شمارم.
نیفتد تا ز هم از رعشه در مشت
به بند جامه‌بندم بند انگشت
هوش مصنوعی: نمی‌گذارم که لرزشی در دستم باعث جدا شدن انگشتانم از جامه‌ام شود و به هم گره نخورند.
اگر بیند چو خس در بوستانم
کشد بلبل به سوی آشیانم
هوش مصنوعی: اگر کسی مرا در باغ مانند گلی ببیند، بلبل به سمت خانه‌ام می‌آید.
نکرده هیچ بیرون ضعفم از مشت
به بازو رفته انگشتر ز انگشت
هوش مصنوعی: من هیچ‌گاه ناتوانی‌ام را از دستانم بیرون نیاورده‌ام، فقط به خاطر این که بر اثر فشار زندگی، انگشتر از انگشت‌ام رفته است.
درین بستان‌سرا یا رب کجا ماند
که با خویشم صبا همره نگرداند
هوش مصنوعی: در این باغ زیبا، ای خدا، کجا می‌توانم بیابم که نسیم با دوستانم همراه نشود؟
عجب نبود گرم پنهان بود راز
که نتوانم ز دل حرفی کشم باز
هوش مصنوعی: عجیب نیست که یک راز در دل پنهان است و نمی‌توانم از دل چیزی را بیان کنم.
نشستم آنقدر از ضعف خاموش
که شد چون غنچه گفتارم فراموش
هوش مصنوعی: به قدری از ضعف و ناتوانی سکوت کردم که مانند غنچه‌ای، صحبت‌هایم فراموش شدند.
ز بس ضعف نفس در سینه بینم
نفس چون صبح در آیینه بینم
هوش مصنوعی: از آنجا که در درونم ضعف و ناتوانی زیادی حس می‌کنم، وجودم را مثل صبحی روشن در آینه می‌بینم.
به فرض ار پشّه‌ای بر من نشیند
تنم را نقش پای خویش بیند
هوش مصنوعی: اگر فرض کنیم که یک مگس بر روی من بنشیند، باز هم بدنم به اندازه‌ای بزرگ است که نمی‌تواند رد پای خود را بر روی آن ببیند.
ز بس ضعف بدن موری تواند
که سوی خرمن ماهم کشاند
هوش مصنوعی: به خاطر ضعف و ناتوانی بدن، حتی یک مورچه هم می‌تواند مرا به سمت خرمن خود بکشاند.
نمی‌دانم که ضعف از من چه کم کرد
تواند موی را تیغم قلم کرد
هوش مصنوعی: نمی‌دانم که چه چیزی باعث شده است که من احساس ضعف کنم، اما می‌توانم با نوشتن، موهایم را مثل تیغ برش دهم.
فتاد از ضعف این ننگم به گردن
که نتوانم دل خود را شکستن
هوش مصنوعی: به خاطر ضعف و ناتوانی‌ام، بر من این عیب و شرمندگی هست که نتوانسته‌ام دل خود را بشکنم.
بده انصاف، با این ضعف و سستی
کشم تا کی خمار تندرستی؟
هوش مصنوعی: به من انصاف بده، با این حالتی که ضعیف و بی‌حال هستم، تا کی می‌توانم تحمل کنم و منتظر بهبود حال خود بمانم؟
بحمدالله که شد اعضای من سست
که دست از ضعف نتوانم ز جان شست
هوش مصنوعی: خوشحالم که بدنم ضعیف و ناتوان شده است، زیرا دیگر نمی‌توانم از جانم دست بکشم.
چنان از ناتوانی رفت هوشم
که تا امروز، دی دارد به دوشم
هوش مصنوعی: به خاطر ناتوانی‌ام، آن‌قدر از فکر و هوشم فاصله گرفتم که هر روز بار سنگینی را بر دوشم احساس می‌کنم.
بدین صورت که بینی ناتوانم
به نوعی ناامید از دوستانم
هوش مصنوعی: در اینجا می‌بینی که من به شدت ناتوان و ناامید از کمک دوستانم هستم.
که با این ضعف اگر کوه آیدم پیش
ندارم تکیه الّا بر دل خویش
هوش مصنوعی: با این ضعفی که دارم، حتی اگر کوهی در مقابل من بیاید، هیچ تکیه‌گاهی ندارم جز دل خودم.
مرا بر رفتن گامی دریغ است
مگر بر زانویم آیینه تیغ است؟
هوش مصنوعی: من از رفتن هیچ گامی پشیمان نیستم، مگر اینکه بر روی زانوهایم آینه‌ی تیغی وجود داشته باشد.
بود سطح نگینم گر گذرگاه
به جان آیم ز ناهمواری راه
هوش مصنوعی: اگرچه سطح نگین من ممکن است ناپایدار باشد، اما اگر به جانم وارد شوم، به خاطر ناهمواری‌های راه، تاب می‌آورم.
چو نتوانم زدن با همرهان بال
چو طفلان پای برچینم ز دنبال
هوش مصنوعی: وقتی نمی‌توانم با دوستانم پرواز کنم، مانند کودکان پاهایم را از دنبال کردن می‌کشم.
ندارم زور پای از پی کشیدن
به همراهان بود مشکل رسیدن
هوش مصنوعی: من نمی‌توانم به دیگران بپیوندم زیرا برایم دشوار است که به خاطر محدودیت‌ها و ناتوانی‌هایی که دارم، به آنها برسم.
کنم دایم حدیث ضعف اظهار
ندارم دست‌پیچی جز تن زار
هوش مصنوعی: من همیشه از ضعف‌های خود صحبت نمی‌کنم و تنها درد و رنج بدن خود را احساس می‌کنم.
نیابد از عصا دستم خراشی
اگر مو را توان دادن تراشی
هوش مصنوعی: اگر بخواهم دستم را به عصا بسپرمت، هیچ آسیبی نخواهد دید، اما اگر بتوانی موهایت را مرتب کنی، این کار را انجام می‌دهم.
ندارم بر شکست آستین دست
که بین ساعدم در آستین هست
هوش مصنوعی: من دیگر نتوانم کمکی کنم، چون دستم را بریده‌اند و نمی‌توانم کمکی به خودم کنم.
درین ضعفم اگر سوزند، شاید
که دود از آتش من برنیاید
هوش مصنوعی: اگر در این شرایط ناتوانی من را بسوزانند، ممکن است که از آتش من هیچ دودی بلند نشود.
مرا گر سایه موری کند زیر
کند عاجزترم از ناخن شیر
هوش مصنوعی: اگر سایه یک مور بر من بیفتد، نشان می‌دهد که من حتی از ناخن شیر هم ضعیف‌تر و ناتوان‌تر هستم.
به غیر از نسبت اینجا نیست منظور
گرفت از بال سیمرغم پر مور
هوش مصنوعی: در اینجا تنها رابطه و پیوندی که وجود دارد، هدفی است که از بال‌های سیمرغ به‌دست آمده است، نه چیز دیگری.
ز پیری شاکرم چندان که گویی
که زورم شد دو چندان از دو مویی
هوش مصنوعی: از پیری سپاسگزارم، چون احساس می‌کنم که توان و قدرت من به‌مراتب بیشتر شده، گویی که از دو موی سفید، نیروی دو چندانی به من بخشیده است.
بود رشک مه نو جسم زارم
کز آسیب اشارت در حصارم
هوش مصنوعی: من به خاطر زیبایی و لطافت وجود او حسرت می‌خورم، زیرا که جسم ضعیف من در دام آسیب و نقص گرفتار شده است.
نمی‌جنبانمش چون باد، گستاخ
عصا آسوده در دستم به از شاخ
هوش مصنوعی: من آنقدر بی‌خیال و راحت هستم که حتی نمی‌خواهم عصای خود را حرکت دهم، چون این عصا مانند شاخی در دست من است و احساس قدرت و تسلط می‌کنم.
اگر رنگ حنا دستم نیفشرد
چو مرجان خون چرا در پنجه‌ام مرد؟
هوش مصنوعی: اگر رنگ حنا روی دستم نماند، پس چرا مانند مرجان خونین در دستانم وجود دارد؟
ز ضعفم سر به سودا آشنا نیست
به سر داغم کم از سنگ آسیا نیست
هوش مصنوعی: از شدید بودن ضعفم، نمی‌توانم به فکر عشق و آرزوها باشم. حال و روزم به قدری سخت و دردناک است که هیچ چیز کمتر از سنگ آسیا به نظر نمی‌رسد.
فلک یک جو به حال من نپرداخت
ز ضعفم در شکاف گندم انداخت
هوش مصنوعی: آسمان حتی یک ذره هم به حالت من توجه نکرد و از ضعفم استفاده کرد تا در شکاف گندم بیندازد.
رگم کز ضعف آرامش‌پذیرست
به روی پوست، موجی بر حریر است
هوش مصنوعی: عروقم به خاطر ضعف و ناتوانی، آرامش خاصی دارند؛ اما بر روی پوستم، مانند موجی که بر روی پارچه لطیف حرکت می‌کند، احساساتی وجود دارد.
مده گو، زحمت پیراهنم کس
حریر پوست، پیراهن مرا بس
هوش مصنوعی: نگو که کسی پیراهن مرا برایت پاک کرده است، چون لباس من از حریر نرم و لطیف ساخته شده و نیازی به این کار نیست.
چنان زد ناتوانی در تنم چنگ
که شد زرد استخوانم را چو بیرنگ
هوش مصنوعی: به گونه‌ای درد و ناتوانی در وجودم چنگ انداخت که رنگ از استخوان‌هایم رفت و به زردی گرایید.
چو دیدم ناتوانی کرده سستم
ز لطف شاه، استمداد جستم
هوش مصنوعی: وقتی که ناتوانی خود را دیدم، از لطف شاه یاری خواستم.
به یک دم لطف شاهم قوتی داد
که قوت‌های پیشم رفت از یاد
هوش مصنوعی: در یک لحظه محبت شاه، نیرویی به من بخشید که تمام قدرت‌های گذشته‌ام را فراموش کردم.
مسیحایی مرا بر سر فرستاد
که یمن مقدمش جان نوم داد
هوش مصنوعی: مسیحی به سراغ من آمد و با حضور خود، زندگی و روح تازه‌ای به من بخشید.
شهنشاهی که از تاریخ عالم
رساند پادشاهی تا به آدم
هوش مصنوعی: شاهی که داستان سلطنتش از آغاز تاریخ تا زمان آدمیان بیان شده است.
زری در کیسه کون و مکان نیست
که بر سکه شاه جهان نیست
هوش مصنوعی: در کیسه و مکان هیچ زری وجود ندارد که بر سکه‌ی پادشاه جهانی نباشد.
زبان خامه‌ام چون گوهر افشاند
شهاب‌الدین محمد بر زبان راند
هوش مصنوعی: قلم من مانند جواهر می‌درخشد، شهاب‌الدین محمد بر زبان سخن می‌گوید.
فلک در جنب قدر او خیالی
ز ملک او زمین هند، خالی
هوش مصنوعی: آسمان به اندازه‌ی ارزش او جنب و جوش دارد و زمین هند از وجود او تهی است.
جهان گر داشتی وسعت ازین بیش
نهادی همتش گامی دگر پیش
هوش مصنوعی: اگر جهان را وسیع‌تر از این می‌دیدی، با تلاش و همتی که داشتی، قدمی دیگر به جلو برمی‌داشتی.
فلک قدرا! سلیمان بارگاها!
ملایک سیرتا! انجم سپاها!
هوش مصنوعی: ای آسمان! ای سلیمان با عظمت! ای فرشتگان در حال حرکت! ای ستارگان در حال رژه!
مگو، زور طبیعت شد ز دستم
ز زخم صید پرس احوال شستم
هوش مصنوعی: نیا، دیگر از توان طبیعت من نگو، چون به خاطر زخم‌هایی که از شکار خورده‌ام، به حال خودم رسیدگی می‌کنم.
مرا زور طبیعت برقرار است
درین دریا گهر بیش از شمارست
هوش مصنوعی: قدرت طبیعت در وجود من است و در این دریا، گوهرهایی بیشتر از آنچه قابل شمارش باشد، وجود دارد.
به مدحت گوهر آرم آنقدر پیش
که نشماری جهان را یک صدف بیش
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که برای ستایش و ارزشیابی یک چیز باارزش، باید آنقدر از آن تعریف کنیم که تنها یک نمونه از ارزش‌های جهانی آن را بسنجیم؛ به گونه‌ای که دیگر ارزش‌های دنیا در مقایسه با آن کم‌اهمیت به نظر برسند.
مرا سرگرم کن در مدح‌خوانی
نداند شمع پیری از جوانی
هوش مصنوعی: مرا در ستایش و مدح مشغول کن، تا نداند شمع کهن‌سال از جوانی چه خبر است.
نشد کام خزان حاصل ز باغم
دهد گل تا دم آخر چراغم
هوش مصنوعی: در نهایت نتوانستم از باغ خود بهاری بچینم و تنها گل‌هایی که می‌توانند به من روشنایی ببخشند، تا آخر عمرم با من نیستند.
چو بردارد ز خاکم لطفا شاهی
چو داغ از اخترم افتد سیاهی
هوش مصنوعی: اگر لطف و مهربانی پادشاهی از خاک من برمی‌خیزد، مانند اینکه داغی از ستاره‌ام می‌افتد و سیاهی به جا می‌گذارد.
خراسان نیست آن کشور که آسان
توان برداشتن دل از خراسان
هوش مصنوعی: خراسان کشوری نیست که بتوان به راحتی دل را از آن جدا کرد.
به فردوسم مبر گو قسمت از طوس
من و حرمان طوس، افسوس افسوس
هوش مصنوعی: بهشت را از من نبر، چرا که سهم من از طوس و حسرت آن، افسوس است.
نمی‌گویم خراسان این و آن است
اگر نیک است اگر بد آشیان است
هوش مصنوعی: من نمی‌گویم که خراسان خوب است یا بد، مهم این است که در هر حال، اینجا جایی برای زندگی و سکونت است.
جوانی را در ایران صرف کردم
به پیری هند گردید آبخوردم
هوش مصنوعی: سال‌های جوانی‌ام را در ایران گذراندم و حالا در پیری به هند رفته‌ام.
خدا داند که از هر جستجویی
به جز مشهد ندارم آرزویی
هوش مصنوعی: خدا می‌داند که من به جز مشهد هیچ آرزویی ندارم و هر جستجوی دیگری برایم بی‌معناست.
ندارم بر همای جنت افسوس
خوشم چون جغد با ویرانه طوس
هوش مصنوعی: من چه اندازه از بهشت بی‌نصیبم افسوس، اما مثل جغدی که در خرابه‌ها زندگی می‌کند، از سرنوشت خود راضی‌ام.