گنجور

شمارهٔ ۱

نمی‌بینیم در عالم نشاطی کاسمان ما را
چو نور از چشم نابینا ز ساغر رفت صهبا را
مکن ناز و ادا چندین دلی بستان و جانی ما
دماغ نازک من بر نمی‌تابد تقاضا را
سراب آتش از افسردگی چون شمع تصویرم
فریب عشقبازی می‌دهم اهل تماشا را
من و ذوق تماشای کسی کز تاب رخسارش
جگر بر تابه چسبد آفتاب عالم‌آرا را
چه لب تشنه‌ست خاکم کآستین گرد باد من
چو اشک از چهره از روی زمین برچید دریا را
خیالش را بساطی بهر پاانداز می‌جستم
پسندیدم به مستی محمل خواب زلیخا را
دل مأیوس را تسکین به مردن می‌توان دادن
چه امیدست آخر خضر و ادریس و مسیحا را
بهاران است و خاک از جلوه گل امتلا دارد
به رگ نشتر زن از موج خرام ناز صحرا را
سر و کارم بود با ساقیی، کز تندی خویش
نفس در سینه می‌لرزد ز موج باده مینا را
خطی بر هستی عالم کشیدیم از مژه بستن
ز خود رفتیم و هم با خویشتن بردیم دنیا را
در آغوش تغافل عرض یکرنگی توان دادن
تهی تا می‌کنی پهلو به ما بنموده‌ای جا را
نمی‌رنجد که در دام تغافل می‌تپد صیدش
نمی‌دانم چه پیش آمد نگاه بی‌محابا را
زمین گویی است کو مجنون که من بردم ز میدانش
غبارم در نورد خود فرو پیچید صحرا را
ازین بیگانگی‌ها می‌تراود آشنایی‌ها
حیا می‌ورزد و در پرده رسوا می‌کند ما را
حذر از زمهریر سینه آسودگان غالب
چه منتها که بر دل نیست جان ناشکیبا را

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1403/03/05 05:06
جهن یزداد

از غالبست
تا در سرم هوای که باشد که آن ﻫﻮا
کاه مرا مجادله با کهکشان دهد
راه سخن گشودم اگر خود نشد که بخت
راهم به بزم بانوی گیتی ستان دهد
آن دادگر که عهد وی از بس خجستگی
یاد از زمان خسرو نوشیروان دهد
ویکتوریا که کاتب قسمت ز دفترش
توقیع خسروی به جهان خسروان دهد

در آخر دسمبر و آغاز جنوری
سال نوست و روز کلان روزگار را
از من هزارگونه نیایش قبول باد
کشور خدیو نامور نامدار را
یارب ز روی عین عنایت نگاه دار
جم رتبه منتگمری والاتبار را
یارب بروزنامه عمر عزیز او
این یکهزاروهشتصد وشصت وچاررا
هم بهر وی خجستگی بیشمار بخش
هم بر بقای او بفزا این شمار را
نشگفت گر دهند دبیران دفترش
توقیع لطف غالب امیدوار را

-

بیا که مدح خداوند دادگر گوییم
از آنچه گفته از این پیش بیشتر گوییم
زغیب انچه فرو ریختند در خاطر
نخست از ره پرسش بیکدگر گوییم
که بی مبالغه فرزانه لارد الگن را
وزیر اعظم سلطان بحر و بر گوییم
بدین کلاه که فر کیان از او بارد
گزاف نیست اگر شاه تاجور گوییم