گنجور

شمارهٔ ۹۷

ای داور زمانه که از وصف رای تو
خاطر شدست مطلع خورشید انورم
از وصف خلق و رای تو تا گفته‌ام حدیث
مجلس منور آمد و مشکو معطّرم
عرضیست مر مرا که زداید ز دل ملال
لیکن به شرط آنکه دهدگوش‌ داورم
اکنون دو هفته است که دار ملک فارس
بی‌ آفتاب عون تو از ذره کمترم
نه والی ولایت و نه عامل عمل
نه خازن خزینه نه سردار لشکرم
نه میر و نه وزیر و نه سالار و نه سپاه
نه ایلخان نه ایل‌بگی نه کلانترم
نه میر بهبهان و نه خان برازجان
نه قاید زیاره و نه شیخ بندرم
نه ضابط کوار و نه بگلربگیّ لار
نه دزدگیر معبر و نه دزد معبرم
نه کدخدا نه شحنه نه پاکار و نه عسس
نه محتسب نه شیخ نه مفتی نه داورم
نه صاحب ضیاعم و نه مالک عقار
نه برزگر نه راعی گوساله و خرم
نواب نیستم که دهندم به صدر جای
بوّاب هم نیم که نشانند بر درم
نه مرده‌شو نه گورکنم نه کفن‌نویس
نه ذکرخوان مرده نه دزد کفن‌ برم
نه تاجر خسیسم و نه فاجر خبیث
نه غرچهٔ لئیم و نه قوّاد منکرم
بقّال نیستم که نمایم ز بقل سود
نقال هم نیم که از آن نقل برخورم
نه شعرباف شهر نه صباغ مملکت
نه موزه‌دوز ملک نه دباغ کشورم
نه کاسه گر نه کاسه‌فروشم نه کاسه‌لیس‌
نه کیسه‌بر نه راه‌نشین نه قلندرم
نه مرد تیغ‌سازم و نه گُرد تیغ‌باز
نه مهتر قبیله و نه میر عسکرم
نه شانه‌بین نه ماسه‌کشم من نه فالگیر
نه سیمیانگارم و نه کیمیاگرم
رمال نیستم که به قانون ابجدی
از نوک خامه نقطهٔ اعداد بشمرم
نه قاضیم که درگه تقسیم ارث شوی
بینی مساهم پسر و دخت و همسرم
نه واعظم که بینی به هر فریب خلق
تحت الحنک فکنده به بالای منبرم
نه مفتیم که همچو حروف قسم ز کبر
یابی به صدر بزم بزرگان مصدرم
هم روضه‌خوان نیم که پی کسب سیم و زر
فتح یزید و شمر روان بینی از برم
منت خدای را که ز یمن قبول تو
با هیچ فن به صاحب هر فن برابرم
قناد نیستم ولی اندر مذاق خلق
شیرین‌سخن به است ز قند مکرّرم
عطار نیستم ولی اندر مشام روح
مشکین مداد به بود از مشک اذفرم
فصّاد نیستم ولی ای ششتری قلم
در سفک خون خصم تو ماند به نشترم
ضراب نیستم ولی از پاکی عیار
نقد سخن گواژه‌زن زر جعفرم
نساج نیستم ولی آمد هزار بار
خوشتر نسیج نظم ز دیباب ششترم
معمار نیستم که گذارم زگِل اساس
کز قدر خود مؤسس‌ افلاک دیگرم
سلاخ نه ولیک عدو را چو گوسفند
در مسلح ستیزه به تن پوست بردرم
صباغ نه ولی چو ثیاب از خم خیال
هردم هزار معنی رنگین برآورم
استاد شعرباف مخوان مر مراکه من
استاد شعرباف شعور مصوّرم
با این همه صناعت و با این همه کمال
در پارس بی‌نشان چو به شب مهر انورم
گر در دیار فارس غریبم عجب مدار
کاندر درون رشتهٔ خرمهره گوهرم
ای داور زمانه ز رفتار اهل فارس
چون بدسگال جاه تو دایم در آذرم
یک تن مرا نگفت که چونی درین دیار
تا بر رخش به دیدهٔ امید بنگرم
یک تن مرا نخواند شبی بر بخوان خویش
از بیم آن گمان که ز خوان لقمه‌ای خورم
جز چند تن که بر سر این ملک افسرند
گر شیخ و شاب را نکنم قدح کافرم
زان چند تن هم ارچه بود خاطرم ملول
لیکن به آنکه راه مکافات نسپرم
حاشاکه سرکشم ز خط حکمشان برون
ور جای تاج تیغ گذارند بر سرم
فردا بر آستان شهنشه ز دستشان
دست هجا ز جیب شکایت برآورم
زین چند تن گذشته کشم خنجر زبان
وآتش کشد زبانه چون دوزخ ز خنجرم
با حنجری چنان که کشد شعله بر سپهر
پروا نبینی از زره و خود و مغفرم
آخر نه من به دیدهٔ این ملک مردمم
آخر نه من به تارک این شهر افسرم
یارب چه روی داده که اینک به چشمشان
از خار خوارتر شده از خاک کمترم
اینان تمام قطره و من بحر قلزمم
اینان تمام ذرّه و من مهر خاورم
اینان ز تیرگی ظلماتند و من کنون
چون چشمهٔ حیات به ظلمات اندرم
قرن دگر نماند از ایشان نشان و من
نام و نشان بماند تا روز محشرم
بودی دو هفت سال به کرمان و خاوران
صیت جلال برشده از چ‌رخ اخضرم
اکون دو هفته نیست که در دار ملک فارس
پنهان ز چشم خلق چوگوگرد احمرم
این شهر قوم لوط و من ایدون چو جبرئیل
زیر و زبر همی کنم آن را به شهپرم
بوجهل‌وار دشمن جان منند ازآنک
مدحت‌گر پیمبر و آل پیمبرم
با رأفت تو باک ندارم زکینشان
کاینان تمام مار سیه من فسونگرم
شاهین اگر شوند نیارند از هراس
کردن نظر به سایهٔ بال کبوترم
ور شیر نر شوند نیارند از نهیب
کردن گذر به جانب روباه لاغرم
ایران به شعر من کند امروز افتخار
در پارس چون گدا بر مشتی توانگرم
آنان که گرد اشقرمنشان به فرق تاج
درگردشان نمی‌رسد امروز اشقرم
معروف برّ و‌ بحر جهانم به نظم و نثر
اینک گواه من سخن روح‌پرورم
کشتی فضلمی به محیط سخنوری
از عزم بادبانم و از حزم لنگرم
گر فی‌المثل ز من به تو آرند داوری
حالی مرا طلب که نپایند در برم
آری تویی به جاه سلیمان روزگار
اینان چو پشه‌اند و من آن تند صرصرم
ایدون دو مدعاست مرا از جناب تو
کز شوق آن دو رقص کند جان به پیکرم
یا خدمتی خجسته بفرمای مر مرا
کز رشک خون خورند حسودان ابترم
یا همتی که با دل مجموع و جان شاد
بگذارم این عیال و ازین شهر بگذرم
پویم پی تظلم این ظالمان ب‌ری
تا داد دل دهد ملک دادگسترم
باده ستور چون کنم و چارده عیال
کآرد هجوم هر شب و هر روز بر سرم
با خرج بی‌نهایت و با دخل بی‌نشان
مطعون هر کسانم و مردود هر درم
اکنون کنم دعای تو تا در دعای تو
خرم مگر شود دل بیمار در برم
عمرت چنان دراز که گوید سپهر پیر
خود نامه درنوشت خداوند اکبرم

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قطعه
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای داور زمانه که از وصف رای تو
خاطر شدست مطلع خورشید انورم
هوش مصنوعی: ای داور زمانه، تویی که با لحن و فکر خودت، قلب و ذهن مرا روشن کردی و مرا به نور خورشید نزدیک ساختی.
از وصف خلق و رای تو تا گفته‌ام حدیث
مجلس منور آمد و مشکو معطّرم
هوش مصنوعی: تا زمانی که از ویژگی‌ها و اندیشه‌های تو صحبت کردم، داستان جلسه‌ی روشن و خوشبو، برپا و پر از زیبایی شد.
عرضیست مر مرا که زداید ز دل ملال
لیکن به شرط آنکه دهدگوش‌ داورم
هوش مصنوعی: من خواهشی دارم که غم و اندوه را از دلم بزداید، اما این خواسته تنها در صورتی است که داورم به من گوش دهد.
اکنون دو هفته است که دار ملک فارس
بی‌ آفتاب عون تو از ذره کمترم
هوش مصنوعی: دو هفته است که در سرزمین فارس زندگی می‌کنم و حس می‌کنم بدون حمایت تو حتی به اندازه یک ذره ارزش ندارم.
نه والی ولایت و نه عامل عمل
نه خازن خزینه نه سردار لشکرم
هوش مصنوعی: نه کسی است که بر ولایت حکومت کند و نه کسی است که بر امور نظارت داشته باشد، نه خزانه‌دار خزینه است و نه فرمانده لشکر.
نه میر و نه وزیر و نه سالار و نه سپاه
نه ایلخان نه ایل‌بگی نه کلانترم
هوش مصنوعی: من نه فرمانده‌ای دارم، نه وزیر، نه جنگجو و نه گروهی. نه خان و سرپرست عشایر هستم، نه بزرگ‌تری دارم.
نه میر بهبهان و نه خان برازجان
نه قاید زیاره و نه شیخ بندرم
هوش مصنوعی: نه رئیس بهبهان است و نه خان برازجان، نه فرمانده زیاره و نه شیخی از بندر.
نه ضابط کوار و نه بگلربگیّ لار
نه دزدگیر معبر و نه دزد معبرم
هوش مصنوعی: نه من یک ناظر و نگهبان دقیق هستم، نه کسی که به دنبال هرج و مرج باشد، نه نگهبانی برای مرتب کردن راه‌ها و نه دزدی که به سرقت فکر کند.
نه کدخدا نه شحنه نه پاکار و نه عسس
نه محتسب نه شیخ نه مفتی نه داورم
هوش مصنوعی: من نه فرمانده‌ام، نه نگهبان، نه کارگر، نه پاسبان، نه ناظر، نه عالم، نه فقیه و نه قاضی.
نه صاحب ضیاعم و نه مالک عقار
نه برزگر نه راعی گوساله و خرم
هوش مصنوعی: من نه صاحب باغ و زمین هستم، نه مالک املاک، نه کشاورز، و نه چوپانی که از گاو و گوسفند نگهداری کند.
نواب نیستم که دهندم به صدر جای
بوّاب هم نیم که نشانند بر درم
هوش مصنوعی: من نه مقام بالایی دارم که مرا به صدر بنشانند و نه آنقدر پایین هستم که از من فقط به عنوان دَربان یاد کنند.
نه مرده‌شو نه گورکنم نه کفن‌نویس
نه ذکرخوان مرده نه دزد کفن‌ برم
هوش مصنوعی: نه می‌خواهم کسی را به خاک بسپارم، نه مزدوری برای گور کندن، نه کسی که برای مرده دعا یا ذکر بخواند، و نه دزدی که بخواهد کفن را بدزدد.
نه تاجر خسیسم و نه فاجر خبیث
نه غرچهٔ لئیم و نه قوّاد منکرم
هوش مصنوعی: من نه فردی زاهد و دل‌خوش به دنیای مادی هستم، نه آدمی بدجنس و شرور. نه به انسان‌های پست و دستیاب به لذایذ ناپسند علاقه‌مندم و نه به فریبکاران و کسانی که از اعتقادات مردم سوءاستفاده می‌کنند، اعتنایی دارم.
بقّال نیستم که نمایم ز بقل سود
نقال هم نیم که از آن نقل برخورم
هوش مصنوعی: من فروشنده لوازم نیستم که فقط کالاها را از کنار بگذارم، و همچنین قصه‌گوی ماهری هم نیستم که بخواهم از داستان‌ها بهره‌برداری کنم.
نه شعرباف شهر نه صباغ مملکت
نه موزه‌دوز ملک نه دباغ کشورم
هوش مصنوعی: نه شاعری در شهر دارم، نه کسی که رنگارنگ کند مملکت را، نه جایی برای نمایش آثار هنری دارم، و نه کسی که پوست‌ها را دباغی کند. در واقع، من در این سرزمین هیچ‌یک از این هنرها و صنایع را ندارم.
نه کاسه گر نه کاسه‌فروشم نه کاسه‌لیس‌
نه کیسه‌بر نه راه‌نشین نه قلندرم
هوش مصنوعی: من نه به کار فروش کاسه مشغولم، نه کارگر کاسه، نه کسی که کاسه‌ها را بلیسد، نه باربر کیسه، نه نشسته‌ام در راه، و نه درویش.
نه مرد تیغ‌سازم و نه گُرد تیغ‌باز
نه مهتر قبیله و نه میر عسکرم
هوش مصنوعی: من نه سازنده شمشیر هستم و نه از جنگجویان ماهر، نه رئیس طایفه‌ام و نه فرمانده سپاه.
نه شانه‌بین نه ماسه‌کشم من نه فالگیر
نه سیمیانگارم و نه کیمیاگرم
هوش مصنوعی: من نه کسی هستم که شانه‌بان باشد، نه جادوگری که با ماسه کار کند. نه فالگیرم که آینده را ببیند و نه هنرمندی که بتواند با سیم تصویر بسازد. نه حتی کسی که قادر به تبدیل چیزها به چیزهای با ارزش‌تر باشد.
رمال نیستم که به قانون ابجدی
از نوک خامه نقطهٔ اعداد بشمرم
هوش مصنوعی: من علم غیب ندارم تا با روش‌های خرافی و قدیمی، آینده را پیش‌بینی کنم.
نه قاضیم که درگه تقسیم ارث شوی
بینی مساهم پسر و دخت و همسرم
هوش مصنوعی: من در جایگاهی نیستم که بخواهم در مورد تقسیم ارث قضاوت کنم. نمی‌توانم ببینم که پسر و دختر و همسرم به یک اندازه در این تقسیم سهم دارند.
نه واعظم که بینی به هر فریب خلق
تحت الحنک فکنده به بالای منبرم
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که فردی با ویژگی‌های خاص و برجسته‌ای که دارد، به راحتی می‌تواند انسان‌های فریبکار و دروغگو را شناسایی کند. او می‌بیند که آن افراد، در تلاشند تا خود را بالاتر از دیگران نشان دهند و در مقام‌های مهم، به حقایق و واقعیات پشت‌پرده نفوذ کنند. به نوعی، این بیان به انتقاد از کسانی می‌پردازد که به خاطر فریب دیگران، خود را در موقعیت‌های بالاتر قرار می‌دهند.
نه مفتیم که همچو حروف قسم ز کبر
یابی به صدر بزم بزرگان مصدرم
هوش مصنوعی: ما به‌خودی‌خود ارزشمند نیستیم که به‌عنوان علامات قسم، به خاطر تکبر، به مقام والای مهمانان بزرگ برسیم.
هم روضه‌خوان نیم که پی کسب سیم و زر
فتح یزید و شمر روان بینی از برم
هوش مصنوعی: من مانند روضه‌خوانی نیستم که فقط برای به‌دست آوردن پول و ثروت درباره مصیبت‌ها بگوید. من داستان‌های یزید و شمر را از نزدیک می‌بینم و اهمیت آن‌ها را درک می‌کنم.
منت خدای را که ز یمن قبول تو
با هیچ فن به صاحب هر فن برابرم
هوش مصنوعی: سپاسگزارم از خداوند که با توجه و لطف تو، من به اندازه‌ی هر کس که در حرفه‌اش ماهر است، در فنون مختلف توانایی دارم.
قناد نیستم ولی اندر مذاق خلق
شیرین‌سخن به است ز قند مکرّرم
هوش مصنوعی: من قنادی نیستم ولی در دل مردم، کلام خوشایند و شیرینی دارم که از شکر هم بهتر است.
عطار نیستم ولی اندر مشام روح
مشکین مداد به بود از مشک اذفرم
هوش مصنوعی: من عطار نیستم، اما برای روح خود، بویی که از مشک طبیعی باشد را به بوی عطرهای مصنوعی ترجیح می‌زنم.
فصّاد نیستم ولی ای ششتری قلم
در سفک خون خصم تو ماند به نشترم
هوش مصنوعی: من شکارچی نیستم، اما ای ششتری، قلم من مانند تیغی است که خون دشمن تو را می‌ریزد.
ضراب نیستم ولی از پاکی عیار
نقد سخن گواژه‌زن زر جعفرم
هوش مصنوعی: من به عنوان یک صراف یا تاجر نیستم، اما از خلوص و صداقت در ارزشی که ارائه می‌دهم صحبت می‌کنم، گویی که از کیفیت واقعی طلا سخن می‌گویم.
نساج نیستم ولی آمد هزار بار
خوشتر نسیج نظم ز دیباب ششترم
هوش مصنوعی: من بافنده نیستم، اما هزار بار از بافتن نظم و شعر لذت بیشتری می‌برم نسبت به دیبایی که در حال بافتن پارچه است.
معمار نیستم که گذارم زگِل اساس
کز قدر خود مؤسس‌ افلاک دیگرم
هوش مصنوعی: من معمار نیستم که بخواهم با خاک و گل بنایی بسازم، زیرا من از مقام و منزلت خود آسمان‌های دیگری را ایجاد کرده‌ام.
سلاخ نه ولیک عدو را چو گوسفند
در مسلح ستیزه به تن پوست بردرم
هوش مصنوعی: من سلاخی نیستم، ولی مانند گوسفندانی که در میدان جنگ زره پوشیده‌اند، به دشمن حمله می‌کنم.
صباغ نه ولی چو ثیاب از خم خیال
هردم هزار معنی رنگین برآورم
هوش مصنوعی: من مثل صباغ نیستم، اما هر لحظه از فکر خود هزاران معنی رنگارنگ بیرون می‌آورم.
استاد شعرباف مخوان مر مراکه من
استاد شعرباف شعور مصوّرم
هوش مصنوعی: من را به عنوان شاعر استاد نامیده نسازید، چرا که من خود را کسی می‌دانم که به عمق احساسات و اندیشه‌ها آگاهی دارم.
با این همه صناعت و با این همه کمال
در پارس بی‌نشان چو به شب مهر انورم
هوش مصنوعی: با وجود تمام هنرها و کمالاتی که دارم، در شهر پارس همچون در شب، نور خورشید ناچیز و بی‌نشان به نظر می‌آید.
گر در دیار فارس غریبم عجب مدار
کاندر درون رشتهٔ خرمهره گوهرم
هوش مصنوعی: اگر در سرزمین فارس بیگانه‌ام، تعجب نکن؛ زیرا در دل این رشتهٔ زیبای خرمهره، جواهر وجود دارم.
ای داور زمانه ز رفتار اهل فارس
چون بدسگال جاه تو دایم در آذرم
هوش مصنوعی: ای داور زمانه، با توجه به رفتار مردم فارس، تو همواره در حال آزمایش و سخت‌گیری هستی.
یک تن مرا نگفت که چونی درین دیار
تا بر رخش به دیدهٔ امید بنگرم
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به من نگفت که در این سرزمین چگونه هستم تا بتوانم با چشم‌های پر از امید به او بنگرم.
یک تن مرا نخواند شبی بر بخوان خویش
از بیم آن گمان که ز خوان لقمه‌ای خورم
هوش مصنوعی: هیچ‌کس شبانه مرا نخواند، اما از ترس اینکه مبادا لقمه‌ای از سفره‌اش به من برسد، خود را از خواندن بازداشت.
جز چند تن که بر سر این ملک افسرند
گر شیخ و شاب را نکنم قدح کافرم
هوش مصنوعی: به جز چند نفری که در این سرزمین مقام و قدرت دارند، اگر به بزرگان و جوانان این دیار عیب‌جویی نکنم، به عنوان کافر به حساب می‌آیم.
زان چند تن هم ارچه بود خاطرم ملول
لیکن به آنکه راه مکافات نسپرم
هوش مصنوعی: هرچند که یاد آن چند نفر برایم ناراحت‌کننده است، اما تصمیم نمی‌گیرم که راه انتقام را انتخاب کنم.
حاشاکه سرکشم ز خط حکمشان برون
ور جای تاج تیغ گذارند بر سرم
هوش مصنوعی: من هرگز از خط فرمان آنها سرپیچی نمی‌کنم، حتی اگر برایم تاجی از تیغ بر سر بگذارند.
فردا بر آستان شهنشه ز دستشان
دست هجا ز جیب شکایت برآورم
هوش مصنوعی: فردا در دربار پادشاه، از دست آن‌ها گلایه‌هایم را بیرون می‌آورم.
زین چند تن گذشته کشم خنجر زبان
وآتش کشد زبانه چون دوزخ ز خنجرم
هوش مصنوعی: از مدتی پیش، زبانم همچون خنجری تند و برنده می‌زند و کلمات از آن خارج می‌شوند، مثل آتش که از دوزخ شعله می‌کشد.
با حنجری چنان که کشد شعله بر سپهر
پروا نبینی از زره و خود و مغفرم
هوش مصنوعی: با صدایی که همچون آتش در آسمان است، ترسی از زره و خودم و کلاهخودم ندارم.
آخر نه من به دیدهٔ این ملک مردمم
آخر نه من به تارک این شهر افسرم
هوش مصنوعی: در نهایت، نه من از نظر ظاهر، بخشی از این سرزمین هستم و نه خود را در جایگاه برتر و مهمی در این شهر می‌بینم.
یارب چه روی داده که اینک به چشمشان
از خار خوارتر شده از خاک کمترم
هوش مصنوعی: خدایا، چه اتفاقی افتاده که حالا برای آن‌ها من چیزی کمتر از خاک و حتی از خار هم بی‌ارزش‌تر شده‌ام؟
اینان تمام قطره و من بحر قلزمم
اینان تمام ذرّه و من مهر خاورم
هوش مصنوعی: این شعر به تفاوت میان افراد و خود شاعر اشاره دارد. شاعر در اینجا به موجودات کوچک و محدود اشاره می‌کند که همچون قطره‌ها و ذراتی هستند، در حالی که او خود را به گستردگی و عظمت دریا و خورشید تشبیه می‌کند. او با این بیان، موقعیت و مقام خود را نسبت به دیگران نمایان می‌سازد و از برتری خود بر آنان سخن می‌گوید.
اینان ز تیرگی ظلماتند و من کنون
چون چشمهٔ حیات به ظلمات اندرم
هوش مصنوعی: این افراد در تاریکی و ناامیدی به سر می‌برند و من اکنون مانند چشمه‌ای از زندگی در دل این تاریکی قرار دارم.
قرن دگر نماند از ایشان نشان و من
نام و نشان بماند تا روز محشرم
هوش مصنوعی: در قرن‌های آینده هیچ نشانی از آن‌ها نخواهد ماند، اما من با نام و یادم تا روز قیامت باقی خواهم ماند.
بودی دو هفت سال به کرمان و خاوران
صیت جلال برشده از چ‌رخ اخضرم
هوش مصنوعی: مدت دو هفته به کرمان و خاوران درخشندگی و جلال او به شهرتی رسیده است که دیگران از دور هم آن را مشاهده می‌کنند.
اکون دو هفته نیست که در دار ملک فارس
پنهان ز چشم خلق چوگوگرد احمرم
هوش مصنوعی: دو هفته است که در سرزمین فارس پنهان شده‌ام و همچون گوگرد سرخ از نظر مردم دور هستم.
این شهر قوم لوط و من ایدون چو جبرئیل
زیر و زبر همی کنم آن را به شهپرم
هوش مصنوعی: این شهر شبیه به قوم لوط است و من مانند جبرئیل در حال تغییر و دگرگون کردن آن هستم تا آن را به بالاترین مرتبه برسانم.
بوجهل‌وار دشمن جان منند ازآنک
مدحت‌گر پیمبر و آل پیمبرم
هوش مصنوعی: دشمنان من مانند بوجهل هستند، چون من از پیامبر و خاندان او ستایش می‌کنم.
با رأفت تو باک ندارم زکینشان
کاینان تمام مار سیه من فسونگرم
هوش مصنوعی: با محبت و مهربانی تو، نگران چیزی نیستم. حتی اگر همه دشمنان و بدخواهان به من آسیب بزنند، من همچنان جادوگر و فریبنده‌ای هستم.
شاهین اگر شوند نیارند از هراس
کردن نظر به سایهٔ بال کبوترم
هوش مصنوعی: اگر شاهینی هم بشود، به خاطر ترسش به سایهٔ بال کبوتر نگاه نمی‌کند.
ور شیر نر شوند نیارند از نهیب
کردن گذر به جانب روباه لاغرم
هوش مصنوعی: اگر شیرهای نر هم شوند، هیچگاه با تهدید و فریاد نمی‌توانند به سمت روباه لاغر نزدیک شوند.
ایران به شعر من کند امروز افتخار
در پارس چون گدا بر مشتی توانگرم
هوش مصنوعی: امروز ایران به شعر من افتخار می‌کند، همانطور که در پارس یک گدا به یک ثروتمند افتخار می‌کند.
آنان که گرد اشقرمنشان به فرق تاج
درگردشان نمی‌رسد امروز اشقرم
هوش مصنوعی: افرادی که دور و بر اشقرم هستند و بر سر آنها تاج می‌چرخد، امروز به اشقرم نمی‌رسند.
معروف برّ و‌ بحر جهانم به نظم و نثر
اینک گواه من سخن روح‌پرورم
هوش مصنوعی: من در دنیا به نظم و نثر معروف هستم و حالا سخنانم که روح را زنده می‌کند، گواهی بر این مدعاست.
کشتی فضلمی به محیط سخنوری
از عزم بادبانم و از حزم لنگرم
هوش مصنوعی: من با استعداد و دانش خود در دنیای سخن و شعر مثل کشتی‌ای هستم که با اراده و تصمیم قوی، در دریای کلمات حرکت می‌کند و در عین حال با احتیاط و دقت، چالش‌ها را پشت سر می‌گذارد.
گر فی‌المثل ز من به تو آرند داوری
حالی مرا طلب که نپایند در برم
هوش مصنوعی: اگر مثلاً از من برای تو داوری بیاورند، حال مرا بخواه که در بر من نتوانند ایستاد.
آری تویی به جاه سلیمان روزگار
اینان چو پشه‌اند و من آن تند صرصرم
هوش مصنوعی: بله، تو در جایگاه و مقام سلیمان زمانه هستی، در حالی که این افراد مثل پشه‌های بی‌اهمیت هستند و من مانند یک طوفان خشمگین و سریع هستم.
ایدون دو مدعاست مرا از جناب تو
کز شوق آن دو رقص کند جان به پیکرم
هوش مصنوعی: من از تو دو خواسته دارم، که جانم از شوق آن دو به تنم به رقص درآید.
یا خدمتی خجسته بفرمای مر مرا
کز رشک خون خورند حسودان ابترم
هوش مصنوعی: یا لطفی بکن و به من کمک کن، زیرا حسودان حسرت می‌خورند و از روی حسادت به من آسیب می‌زنند.
یا همتی که با دل مجموع و جان شاد
بگذارم این عیال و ازین شهر بگذرم
هوش مصنوعی: ای کاش با اراده و دلی شاد، بتوانم این زندگی را رها کنم و از این شهر دور شوم.
پویم پی تظلم این ظالمان ب‌ری
تا داد دل دهد ملک دادگسترم
هوش مصنوعی: به دنبال احقاق حق خود از این ظالمان هستم تا اینکه دلِ من آرام بگیرد و خداوندِ دادگستر به من کمک کند.
باده ستور چون کنم و چارده عیال
کآرد هجوم هر شب و هر روز بر سرم
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانم مشغول نوشیدن می شوم، در حالی که چهارده نفر از خانواده‌ام هر شب و روز به من فشار می‌آورند؟
با خرج بی‌نهایت و با دخل بی‌نشان
مطعون هر کسانم و مردود هر درم
هوش مصنوعی: با هزینه‌ای بسیار زیاد و درآمدی نامشخص، مورد انتقاد دیگران قرار می‌گیرم و هیچ‌کس مرا قبول ندارد.
اکنون کنم دعای تو تا در دعای تو
خرم مگر شود دل بیمار در برم
هوش مصنوعی: اکنون به خاطر تو دعا می‌کنم تا در دعای تو خوشبخت شوم، شاید با این دعا دل بیمار من آرام گیرد و به آغوشم بازگردد.
عمرت چنان دراز که گوید سپهر پیر
خود نامه درنوشت خداوند اکبرم
هوش مصنوعی: زندگیت آن‌قدر طولانی است که آسمان پیر می‌گوید: خدایا، بزرگ‌ترین پروردگار! نامه‌ای برای او نوشتم.

حاشیه ها

1392/08/19 18:11
فاطمه محمدی

لطفا اصلاح شود :
بودی دو هفت سال به کرمان و خاوران
صیت جلال برشده از چرخ اخضرم