گنجور

غزل شمارهٔ ۴۵۰

دلم افتاد به دنبال سوار عجبی
شه سوار عجبی کرده شکار عجبی
برده هوش از سر من زلف پری سیمایی
کرده دیوانه مرا سلسله دار عجبی
پیش هر حلقهٔ آن زلف شمردم غم دل
حلقه‌های عجبی بود و شمار عجبی
زلف آشفتهٔ او خواسته آشفته دلم
بی قرار عجبی داده قرار عجبی
جان به یک جلوهٔ جانانه نمودیم نثار
جلوه‌گاه عجبی بود و نثار عجبی
دوش آن تار سر زلف به چنگ آوردم
شب تاریک زدم چنگ به تار عجبی
هم لبش بوسه زدم هم به کنارش خفتم
بوسه‌گاه عجبی بود و خمار عجبی
بامدادان شد و مست از می دوشیم هنوز
وه که خمر عجبی بود و خمار عجبی
عشق چندی به دلم خیمه به خرسندی زد
شهریار عجبی بود و دیار عجبی
گرد من رقص کنان رفت پی محمل دوست
کاروان عجبی بود و غبار عجبی
تنگ شد کار به من یک دو سه پیمانه زدم
مژده ای دل که زدم دست به کار عجبی
دست نقاش فلک بهر تماشای ملک
هر شب آراسته در پرده نگار عجبی
کار فرمای دم تیغ ملک ناصردین
آن که هر لحظه گشوده‌ست حصار عجبی
هر که دید آن لب و گیسو به فروغی گوید
مهره بوالعجبی دیدم و مار عجبی

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دلم افتاد به دنبال سوار عجبی
شه سوار عجبی کرده شکار عجبی
هوش مصنوعی: دل من به دنبال یک سوار خاص افتاده که او هم سواری خاص و جذاب دارد و شکارهایی شگفت‌انگیز کرده است.
برده هوش از سر من زلف پری سیمایی
کرده دیوانه مرا سلسله دار عجبی
هوش مصنوعی: زلف‌های زیبای پرشکوه او، تمام فکر و هوش مرا گرفته و دیوانه‌ام کرده است. او با زیبایی عجیبش، به من حالت‌های شگفت‌انگیز می‌دهد.
پیش هر حلقهٔ آن زلف شمردم غم دل
حلقه‌های عجبی بود و شمار عجبی
هوش مصنوعی: در کنار هر دانهٔ زلف او، غم دل را به حساب آوردم و دیدم که مشکل و درد دل، تعداد و حالتی شگفت‌انگیز دارد.
زلف آشفتهٔ او خواسته آشفته دلم
بی قرار عجبی داده قرار عجبی
هوش مصنوعی: زلف‌های پریشان او باعث آشفتگی دل من شده و این امر به طور عجیبی به دل من آرامش داده است.
جان به یک جلوهٔ جانانه نمودیم نثار
جلوه‌گاه عجبی بود و نثار عجبی
هوش مصنوعی: ما جان خود را به خاطر یک جلوهٔ زیبا و بی‌نظیر تقدیم کردیم، و این کار ما در برابر آن جلوه‌گاه حیرت‌آور، کاری شگفت‌انگیز و عجیبی بود.
دوش آن تار سر زلف به چنگ آوردم
شب تاریک زدم چنگ به تار عجبی
هوش مصنوعی: دیشب، به تار موی زیبای او دست یافتم و در میان شب تار، با سازم نواختی زدم که چقدر شگفت‌انگیز بود.
هم لبش بوسه زدم هم به کنارش خفتم
بوسه‌گاه عجبی بود و خمار عجبی
هوش مصنوعی: من از لبش بوسه‌ای گرفتم و در کنار او خوابیدم. آنجا که بوسه‌ام را زدم، جایی بسیار زیبا و سرشار از احساس بود.
بامدادان شد و مست از می دوشیم هنوز
وه که خمر عجبی بود و خمار عجبی
هوش مصنوعی: صبح شد و من هنوز تحت تأثیر شراب دیشب هستم. وای که این نوشیدنی چقدر شگفت‌انگیز و مست‌کننده بود.
عشق چندی به دلم خیمه به خرسندی زد
شهریار عجبی بود و دیار عجبی
هوش مصنوعی: مدت زیادی عشق در دل من اقامت کرده بود، شهریار! این عشق واقعا عجیب و غریب بود و زمینی که در آن قرار داشت نیز عجیب و غریب به نظر می‌رسید.
گرد من رقص کنان رفت پی محمل دوست
کاروان عجبی بود و غبار عجبی
هوش مصنوعی: دور من در حال رقص، به سمت همراهی معشوقه‌ام رفت. سفر با این کاروان حیرت‌انگیز و غبار آن، شگفت‌انگیز بود.
تنگ شد کار به من یک دو سه پیمانه زدم
مژده ای دل که زدم دست به کار عجبی
هوش مصنوعی: در شرایط سخت و دشوار، تصمیم گرفتم که چند جرعه نوشیدنی بنوشم. شادی کن ای دل، زیرا با انگیزه‌ای عجیب و جدید به کار پرداختم.
دست نقاش فلک بهر تماشای ملک
هر شب آراسته در پرده نگار عجبی
هوش مصنوعی: دست هنرمند آسمان برای تماشا و زیبایی ملک هر شب در پرده‌ای زیبا تزیین می‌شود.
کار فرمای دم تیغ ملک ناصردین
آن که هر لحظه گشوده‌ست حصار عجبی
هوش مصنوعی: فرمانده‌ای که با دقت و هوشیاری به وظایفش عمل می‌کند، و همیشه در حال گشایش دروازه‌های شگفتی‌ها و ناشناخته‌هاست.
هر که دید آن لب و گیسو به فروغی گوید
مهره بوالعجبی دیدم و مار عجبی
هوش مصنوعی: هر کسی که آن لب و موهای زیبا را ببیند، می‌گوید که مهره‌ای شگفت‌انگیز و ماری عجیب را دیده است.