غزل شمارهٔ ۱۶۰
فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد
در خون خود از جنبش مژگان تو افتد
داند که چرا چاک زدم جیب صبوری
هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد
مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن
مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد
هر تن که شود با خبر از فیض شهادت
خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد
خون گریه کند غنچه به دامان گلستان
هر گه که به یاد لب خندان تو افتد
تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت
نازم سر گویی که به چوگان تو افتد
مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر
دربند سر زلف پریشان تو افتد
بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ
بگذار فروغی به شبستان تو افتد
بر پای شود روز جزا محشر دیگر
چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد
منزل مکن ای مه به دل گرم فروغی
میترسم از این شعله که بر جان تو افتد
اطلاعات
وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد
در خون خود از جنبش مژگان تو افتد
هوش مصنوعی: شکارچی خوشبختی که با تیر تو به زمین بیفتد، از حرکت مژگانت به حالت اغماء دچار میشود.
داند که چرا چاک زدم جیب صبوری
هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد
هوش مصنوعی: هرکسی که بداند چرا من جیب صبر را پاره کردم، میفهمد که هر چشمی که به گریبان تو بیفتد، دلی دیوانه خواهد شد.
مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن
مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد
هوش مصنوعی: پرندهای که در دل من است، میخواهد از سینهام بیرون بیاید و پرواز کند، همانطور که پرندهای از قفس خود خارج میشود به سوی گلستان تو.
هر تن که شود با خبر از فیض شهادت
خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد
هوش مصنوعی: هر کسی که از نعمت شهادت آگاهی یابد، آرزو میکند که سرش در میدان جنگ به زمین بیفتد.
خون گریه کند غنچه به دامان گلستان
هر گه که به یاد لب خندان تو افتد
هوش مصنوعی: غنچه وقتی به یاد لبخند تو میافتد، به گونهای اشک میریزد که انگار خون گریه میکند، و این درد را در دل گلستان به دوش میکشد.
تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت
نازم سر گویی که به چوگان تو افتد
هوش مصنوعی: به محض اینکه آن خوشخط و خال و زلفهای زیبا را دیدم، دلم گفت چه ناز و لطافتی! گویی که زیباییات چنان است که به راحتی در دل میدان عشق میافتد.
مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر
دربند سر زلف پریشان تو افتد
هوش مصنوعی: دل یک صیاد هرگز در حقایق زندگی به یک نتیجه نخواهد رسید، چرا که تمام عمرش را در آرزوی زیبایی و در بند آن زلف پریشان تو گذرانده است.
بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ
بگذار فروغی به شبستان تو افتد
هوش مصنوعی: بر صبح، روی گوشهای بیدار شب، رشته مویی با رنگ تیره بگذار تا نوری به فضای شبانهات بتابد.
بر پای شود روز جزا محشر دیگر
چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد
هوش مصنوعی: در روز قیامت، هنگامی که همه چیز به پا میشود و صحنهای از محشر به وجود میآید، زمانی که فرشتگان به شهیدان تو نگاه میکنند.
منزل مکن ای مه به دل گرم فروغی
میترسم از این شعله که بر جان تو افتد
هوش مصنوعی: ای ماه، در دل من سکونت نکن، چون نور تو گرما بخش است و من از این آتش میترسم که بر جان تو اثر بگذارد.