بخش ۶
چوخواهرش بشنید کامد ز راه
برادرش پر درد زان رزمگاه
بینداخت آن نامدار افسرش
بیاورد فرمانبری چادرش
بیامد بنزد برادر دمان
دلش خسته ازدرد و تیره روان
بدو گفت کای مهتر جنگجوی
چگونه شدی پیش خسرو بگوی
گر او ازجوانی شود تیزوتند
مگردان تو درآشتی رای کند
بخواهر چنین گفت بهرام گرد
که او را زشاهان نباید شمرد
نه جنگی سواری نه بخشندهای
نه داناسری گر درخشندهای
هنر بهتر از گوهر نامدار
هنرمند باید تن شهریار
چنین گفت داننده خواهر بدوی
کهای پرهنر مهتر نامجوی
تو را چند گویم سخن نشنوی
به پیش آوری تندی وبدخوی
نگر تاچه گوید سخن گوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هرآنکس که آهوی تو باتوگفت
همه راستیها گشاد ازنهفت
مکن رای ویرانی شهر خویش
ز گیتی چو برداشتی بهرخویش
برین بریکی داستان زد کسی
کجا بهره بودش ز دانش بسی
که خر شد که خواهد زگاوان سروی
بیکباره گم کرد گوش وبروی
نکوهش مخواه از جهان سر به سر
نبود از تبارت کسی تاجور
اگر نیستی درمیان این جوان
نبودی من از داغ تیره روان
پدرزنده و تخت شاهی بجای
نهاده تو اندر میان پیش پای
ندانم سرانجام این چون بود
همیشه دو چشمم پر از خون بود
جز از درد و نفرین نجویی همی
گل زهر خیره ببویی همی
چو گویند چوبینه بدنام گشت
همه نام بهرام دشنام گشت
برین نیز هم خشم یزدان بود
روانت به دوزخ به زندان بود
نگر تا جز از هرمز شهریار
که بد درجهان مر تو را خواستار
هم آن تخت و آن کالهٔ ساوه شاه
بدست آمد و برنهادی کلاه
چو زو نامور گشتی اندر جهان
بجویی کنون گاه شاهنشهان
همه نیکوییها ز یزدان شناس
مباش اندرین تاجور ناسپاس
برزمی که کردی چنین کش مشو
هنرمند بودی منی فش مشو
به دل دیو را یار کردی همی
به یزدان گنهگار گردی همی
چو آشفته شد هرمز وبردمید
به گفتار آذرگشسپ پلید
تو را اندرین صبر بایست کرد
نبد بنده را روزگارنبرد
چو او را چنان سختی آمد بروی
ز بردع بیامد پسر کینه جوی
ببایست رفتن برشاه نو
بکام وی آراستن گاه نو
نکردی جوان جز برای تو کار
ندیدی دلت جز به روزگار
تن آسان بدی شاد وپیروزبخت
چراکردی آهنگ این تاج وتخت
تودانی که ازتخمهٔ اردشیر
بجایند شاهان برنا و پیر
ابا گنج وبا لشکر بیشمار
به ایران که خواند تو را شهریار
اگر شهریاری به گنج وسپاه
توانست کردن به ایران نگاه
نبودی جز از ساوه سالار چین
که آورد لشکر به ایران زمین
تو راپاک یزدان بروبرگماشت
بد او ز ایران و توران بگاشت
جهاندار تا این جهان آفرید
زمین کرد و هم آسمان آفرید
ندیدند هرگز سواری چوسام
نزد پیش او شیردرنده گام
چو نوذر شد از بخت بیدادگر
بپا اندر آورد رایپدر
همه مهتران سام را خواستند
همان تخت پیروزه آراستند
بران مهتران گفت هرگز مباد
که جان سپهبد کند تاج یاد
که خاک منوچهر گاه منست
سر تخت نوذر کلاه منست
بدان گفتم این ای برادر که تخت
نیابد مگر مرد پیروزبخت
که دارد کفی راد وفر ونژاد
خردمند و روشن دل و پر ز داد
ندانم که بر تو چه خواهد رسید
که اندر دلت شد خرد ناپدید
بدو گفت بهرام کاینست راست
برین راستی پاک یزدان گواست
ولیکن کنون کار ازین درگذشت
دل و مغز من پر ز تیمار گشت
اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ
که مرگ اندر آید بپولاد ترگ
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چوخواهرش بشنید کامد ز راه
برادرش پر درد زان رزمگاه
هوش مصنوعی: زمانی که خواهرش صدای برادرش را شنید، به سمت او آمد، در حالی که از آن میدان جنگ بسیار غمگین و دلbroken بود.
بینداخت آن نامدار افسرش
بیاورد فرمانبری چادرش
هوش مصنوعی: او آن فرمانده معروف را از اسب به زمین انداخت و سپس چادر او را آورد.
بیامد بنزد برادر دمان
دلش خسته ازدرد و تیره روان
هوش مصنوعی: او به نزد برادرش آمد، در حالی که دلش از درد خسته بود و روحش تاریک و غمگین بود.
بدو گفت کای مهتر جنگجوی
چگونه شدی پیش خسرو بگوی
هوش مصنوعی: به او گفت: ای سرور جنگجو، چطور پیش پادشاه اینچنین شدهای؟
گر او ازجوانی شود تیزوتند
مگردان تو درآشتی رای کند
هوش مصنوعی: اگر او در جوانی تند و تیز شود، تو نباید نظر خود را در آشتی کردن تغییر دهی.
بخواهر چنین گفت بهرام گرد
که او را زشاهان نباید شمرد
هوش مصنوعی: بهرام به خواهرش گفت که او را نباید در کنار شاهان قرار داد.
نه جنگی سواری نه بخشندهای
نه داناسری گر درخشندهای
هوش مصنوعی: هیچ جنگی وجود ندارد، نه کسی که ببخشد و نه کسی که عالم و دانا باشد، اگر چه تو درخشان و نورانی هستی.
هنر بهتر از گوهر نامدار
هنرمند باید تن شهریار
هوش مصنوعی: هنر باید از ارزش و شهرت جواهرات بیشتر باشد و هنرمند باید جایگاه ویژهای در جامعه داشته باشد.
چنین گفت داننده خواهر بدوی
کهای پرهنر مهتر نامجوی
هوش مصنوعی: آشنای بافضیلت و با دانش به خواهرش گفت: ای مظهر هنر و فضیلت، تو برتری بر جویندگان نام و مقام.
تو را چند گویم سخن نشنوی
به پیش آوری تندی وبدخوی
هوش مصنوعی: من چند بار با تو صحبت کنم، اما تو به حرفهای من گوش نمیکنی و فقط بدخلق و تندخو میشوی.
نگر تاچه گوید سخن گوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هوش مصنوعی: به حرفهای سخنور بلخ توجه کن که او چقدر حقیقت را به شکلی تلخ بیان میکند.
هرآنکس که آهوی تو باتوگفت
همه راستیها گشاد ازنهفت
هوش مصنوعی: هر کسی که دربارهٔ تو صحبت کرده و به تو اشاره کرده است، همهٔ حقایق را برایش روشن و آشکار کرده است.
مکن رای ویرانی شهر خویش
ز گیتی چو برداشتی بهرخویش
هوش مصنوعی: در زندگی نباید به فکر ویران کردن سرزمین خود باشی، زیرا اگر از دنیای خود خارج شوی، زیان آن به خودت بازمیگردد.
برین بریکی داستان زد کسی
کجا بهره بودش ز دانش بسی
هوش مصنوعی: داستانی ذکر شده که شخصی از آن به خوبی استفاده کرده و دانش زیادی از آن بهرهمند شده است.
که خر شد که خواهد زگاوان سروی
بیکباره گم کرد گوش وبروی
هوش مصنوعی: در این بیت به فردی اشاره شده که به ناگهان دچار سردرگمی و بیراهی شده و نمیداند چه کرده است. او مانند درختی از بین گاوان گم شده و نمیتواند خود را پیدا کند. این تصویر میتواند به معنای از دست دادن مسیر یا شناختن خود در شرایط دشوار باشد.
نکوهش مخواه از جهان سر به سر
نبود از تبارت کسی تاجور
هوش مصنوعی: از دنیا انتظار نکوهش و سرزنش نداشته باش، زیرا هیچ کسی از نسل تو نیست که به مقام و ارزش واقعی دست یافته باشد.
اگر نیستی درمیان این جوان
نبودی من از داغ تیره روان
هوش مصنوعی: اگر تو در میان این جوانان نیستی، من نیز از شدت اندوه و ناراحتی نمیتوانم در کنار آنها بمانم.
پدرزنده و تخت شاهی بجای
نهاده تو اندر میان پیش پای
هوش مصنوعی: پدر زنده است و تو بر جایگاه سلطنت نشستهای، در حالیکه او در جلوی تو قرار دارد.
ندانم سرانجام این چون بود
همیشه دو چشمم پر از خون بود
هوش مصنوعی: نمیدانم در پایان این وضعیت چه خواهد شد، اما همیشه چشمانم از اشک پر شده است.
جز از درد و نفرین نجویی همی
گل زهر خیره ببویی همی
هوش مصنوعی: غیر از غم و بدی هیچ نمیجوید، حتی گل هم از بوی زهرش بیخبر نیست.
چو گویند چوبینه بدنام گشت
همه نام بهرام دشنام گشت
هوش مصنوعی: زمانی که بگویند چوبینه بدنام شده، همه در آن هنگام درباره بهرام صحبتهای ناشایست میکنند.
برین نیز هم خشم یزدان بود
روانت به دوزخ به زندان بود
هوش مصنوعی: در اینجا به خشم خدا اشاره شده و بیان میشود که اعمال بد انسان باعث میشود روح او به جهنم برود و در آنجا گرفتار شود.
نگر تا جز از هرمز شهریار
که بد درجهان مر تو را خواستار
هوش مصنوعی: مراقب باش که جز از هرمز، شاهی که در دنیا تو را خواهان است، به کسی دل نبندی.
هم آن تخت و آن کالهٔ ساوه شاه
بدست آمد و برنهادی کلاه
هوش مصنوعی: تخت و تاج شاه ساوه دوباره به دست آمد و بر روی سر گذاشته شد.
چو زو نامور گشتی اندر جهان
بجویی کنون گاه شاهنشهان
هوش مصنوعی: زمانی که در دنیا به شهرت و نامی رسیدی، اکنون باید در پی ملاقات با پادشاهان باشی.
همه نیکوییها ز یزدان شناس
مباش اندرین تاجور ناسپاس
هوش مصنوعی: همه خوبیها را از خدا بشناس و در این دنیا به ناشکران نپرداز.
برزمی که کردی چنین کش مشو
هنرمند بودی منی فش مشو
هوش مصنوعی: در زمینهایی که تو به آن پرداختهای، از خود هنرمندی نشان نده.
به دل دیو را یار کردی همی
به یزدان گنهگار گردی همی
هوش مصنوعی: تو دل خود را بر دیو تسلّط یافتی، اما در عین حال با یزدان خود را گناهکار میکنی.
چو آشفته شد هرمز وبردمید
به گفتار آذرگشسپ پلید
هوش مصنوعی: وقتی هرمز دچار آشفتگی و نگرانی شد، آذرگشسپ بیپروا و بدون تردید سخن گفت.
تو را اندرین صبر بایست کرد
نبد بنده را روزگارنبرد
هوش مصنوعی: باید در انتظار تو صبر کنم؛ چرا که زمان، غلام را آزمایش نمیکند.
چو او را چنان سختی آمد بروی
ز بردع بیامد پسر کینه جوی
هوش مصنوعی: وقتی که او با چنین سختی مواجه شد، پسر از میان کینهها بیرون آمد.
ببایست رفتن برشاه نو
بکام وی آراستن گاه نو
هوش مصنوعی: باید به حضور پادشاه جدید رفت و برای او جایگاه و بستری جدید تهیه کرد.
نکردی جوان جز برای تو کار
ندیدی دلت جز به روزگار
هوش مصنوعی: جز برای تو هیچ کاری نکردی و دلت تنها به روزگار دلخوش بود.
تن آسان بدی شاد وپیروزبخت
چراکردی آهنگ این تاج وتخت
هوش مصنوعی: چرا با وجود اینکه زندگی راحت و شادی داری، به دنبال جاه و مقام و سلطنت هستی؟
تودانی که ازتخمهٔ اردشیر
بجایند شاهان برنا و پیر
هوش مصنوعی: تو میدانی که از نسل اردشیر، شاهان جوان و پیر به دنیا میآیند.
ابا گنج وبا لشکر بیشمار
به ایران که خواند تو را شهریار
هوش مصنوعی: با وجود ثروت و ارتش بزرگی که به ایران آمده، تو همچنان برای من همان پادشاهی هستی که همیشه در دل دارم.
اگر شهریاری به گنج وسپاه
توانست کردن به ایران نگاه
هوش مصنوعی: اگر یک فرمانروا بتواند در ایران به ثروت و نیرو دست یابد، باید به این کشور توجه کند.
نبودی جز از ساوه سالار چین
که آورد لشکر به ایران زمین
هوش مصنوعی: در سرزمین چین، کسی جز سالاری از ساوه وجود نداشت که لشکری را به ایران آورد.
تو راپاک یزدان بروبرگماشت
بد او ز ایران و توران بگاشت
هوش مصنوعی: خداوند تو را به صورت پاک و زیبا خلق کرده است و تو را در ردهای از بزرگترین شخصیتها قرار داده است، بالاتر از ایران و توران.
جهاندار تا این جهان آفرید
زمین کرد و هم آسمان آفرید
هوش مصنوعی: خالق جهان وقتی که این دنیا را خلق کرد، زمین و آسمان را نیز به وجود آورد.
ندیدند هرگز سواری چوسام
نزد پیش او شیردرنده گام
هوش مصنوعی: هرگز سوارکاری که شجاع و دلیر باشد، در مقابل او دیده نشده است.
چو نوذر شد از بخت بیدادگر
بپا اندر آورد رایپدر
هوش مصنوعی: زمانی که نوذر به دلیل لشکرکشی ناگوار و بدی که از سرنوشتش به او تحمیل شده بود، با پای خود به میدان آمد، تصمیم و تدبیر پدر را در نظر گرفت.
همه مهتران سام را خواستند
همان تخت پیروزه آراستند
هوش مصنوعی: تمام بزرگان سام، گرد هم آمدند و تخت پیروزی را تزیین کردند.
بران مهتران گفت هرگز مباد
که جان سپهبد کند تاج یاد
هوش مصنوعی: به دیگران گفت که هرگز نگذارید سپهبد به خاطر تاج یاد بمیرد.
که خاک منوچهر گاه منست
سر تخت نوذر کلاه منست
هوش مصنوعی: خاک منوچهر مکانی است که من در آن زندگی میکنم و سرزمین من، کلاه نوذر بر سر دارد.
بدان گفتم این ای برادر که تخت
نیابد مگر مرد پیروزبخت
هوش مصنوعی: بدان برادر، میگویم که هیچکس نمیتواند به مقام و موقعیتی دست یابد مگر آنکه فردی خوششانس و پیروز باشد.
که دارد کفی راد وفر ونژاد
خردمند و روشن دل و پر ز داد
هوش مصنوعی: کسی که دارای ویژگیهای برجستهای مانند ورزیدگی، نجابت، خرد و دلی روشن است و سرشار از خوبی و عدالت میباشد.
ندانم که بر تو چه خواهد رسید
که اندر دلت شد خرد ناپدید
هوش مصنوعی: نمیدانم چه سرنوشتی برای تو رقم خواهد خورد که آنچه در دل داری، فراموش شده است.
بدو گفت بهرام کاینست راست
برین راستی پاک یزدان گواست
هوش مصنوعی: بهرام به او گفت: این حقیقت، همان چیزی است که به درستی از سوی خداوند پاک اثبات شده است.
ولیکن کنون کار ازین درگذشت
دل و مغز من پر ز تیمار گشت
هوش مصنوعی: اما اکنون شرایط به گونهای پیش رفته که دل و فکر من پر از ناراحتی و آشفتگی شده است.
اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ
که مرگ اندر آید بپولاد ترگ
هوش مصنوعی: اگر من مانند ماه زیبا شوم و سر به زیر مرگ بگذارم، مرگ همچون تیر پولادی به زندگیام وارد میشود.