گنجور

بخش ۳۴

چو خورشید روشن بیاراست گاه
طلایه بیامد ز نزدیک شاه
به پرده سرای اندرون کس ندید
همان خیمه بر پای بر بس ندید
طلایه بیامد بگفت این به شاه
دل شاه شد تنگ زان رزمخواه
گزین کرد زان جنگیان سه هزار
زره دار و برگستوان ور سوار
به نستود فرمود تا برنشست
میان یلی تاختن را ببست
همی‌راند نستود دل پر ز درد
نبد مرد بهرام روز نبرد
همان نیز بهرام با لشکرش
نبود ایمن از راه وز کشورش
همی‌راند بی‌راه دل پر ز بیم
همی‌برد با خویشتن زر و سیم
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
ز یک سوی لشکر همی‌راند اسپ
به بی‌راه لشکر همی‌راندند
سخنهای شاهان همی‌خواندند
پدید آمد از دور یک پاره ده
کجا ده نبود از در مرد مه
همی‌راند بهرام پیش اندرون
پشیمان شده دل پر از درد و خون
چو از تشنگی خشک شدشان دهن
بیامد به خان یکی پیرزن
زبان را به چربی بیاراستند
وزان پیرزن آب و نان خواستند
زن پیر گفتار ایشان شنید
یکی کهنه غربیل پیش آورید
برو بر به گسترده یک پاره مشک
نهاده به غربیل بر نان کشک
یلان سینه برسم به بهرام داد
نیامد همی در غم از واژ یاد
گرفتند واژ و بخوردند نان
نظاره بدان نامداران زنان
چو کشکین بخوردند می خواستند
زبانها به زمزم بیاراستند
زن پیر گفت ار میت آرزوست
میست و یکی نیز کهنه کدوست
بریدم کدو را که نوبد سرش
یکی جام کردم نهادم برش
بدو گفت بهرام چون می بود
ازان خوبتر جامها کی بود
زن پیر رفت و بیاورد جام
ازان جام بهرام شد شادکام
یکی جام پر بر کفش برنهاد
بدان تا شود پیرزن نیز شاد
بدو گفت کای مام با فرهی
ز کار جهان چیستت آگهی
بدو پیرزن گفت چندان سخن
شنیدم کزان گشت مغزم کهن
ز شهر آمد امروز بسیار کس
همی جنگ چوبینه گویند و بس
که شد لشکر او به نزدیک شاه
سپهبد گریزان بشد بی‌سپاه
بدو گفت بهرام کای پاک زن
مرا اندرین داستانی بزن
که این از خرد بود بهرام را
وگر برگزید از هوا کام را
بدو پیرزن گفت کای شهره مرد
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
ندانی که بهرام پور گشسپ
چوبا پور هرمز بر انگیزد اسپ
بخندد برو هرک دارد خرد
کس اورا ز گردنکشان نشمرد
بدو گفت بهرام گر آرزوی
چنین کرد گو می‌خوران در کدوی
برین گونه غربیل بر نان جو
همی‌دار در پیش تا جو درو
بران هم خورش یک شب آرام یافت
همی کام دل جست و ناکام یافت
چو خورشید برچرخ بگشاد راز
سپهدار جنگی بزد طبل باز
بیاورد چندانک بودش سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه
بره بر یکی نیستان بود نو
بسی اندرو مردم نی‌درو
چو از دور دیدند بهرام را
چنان لشکرگشن و خودکام را
به بهرام گفتند انوشه بدی
ز راه نیستان چرا آمدی
که بی‌مر سپاهست پیش اندرون
همه جنگ را دست شسته به خون
چنین گفت بهرام کایدر سوار
نباشد جز از لشکر شهریار
فرود آمدند اندران نیستان
همه جنگ را تنگ بسته میان
شنیدم که چون ما ز پرده سرای
بسی چیدن راه کردیم رای
جهاندار بگزید نستود را
جهان جوی بی‌تار و بی‌پود را
ابا سه هزار از سواران مرد
کجا پای دارند روز نبرد
بدان تا بیاید پس ما دمان
چو بینم مر او را سرآرم زمان
همه اسپ را تنگها برکشید
همه گرد این بیشه لشکر کشید
سواران سبک برکشیدند تنگ
گرفتند شمشیر هندی به چنگ
همه نیستان آتش اندر زدند
سپه را یکایک بهم بر زدند
نیستان سراسر شد افروخته
یکی کشته و دیگری سوخته
چونستود را دید بهرام گرد
عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
ز زین برگرفتش به خم کمند
بیاورد و کردش هم آنگه ببند
همی‌خواست نستود زو زینهار
همی‌گفت کای نامور شهریار
چرا ریخت خواهی همی خون من
ببخشای بر بخت وارون من
مکش مر مرا تا دوان پیش تو
بیایم بوم زار درویش تو
بدو گفت بهرام من چون تو مرد
نخواهم که باشد به دشت نبرد
نبرم سرت را که ننگ آیدم
که چون تو سواری به جنگ آیدم
چو یابی رهایی ز دستم بپوی
ز من هرچ دیدی به خسرو بگوی
چو بشنید نستود روی زمین
ببوسید و بسیار کرد آفرین
وزان بیشه بهرام شد تابری
ابا او دلیران فرخنده پی
ببود و برآسود و ز آنجا برفت
به نزدیک خاقان خرامید تفت

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو خورشید روشن بیاراست گاه
طلایه بیامد ز نزدیک شاه
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید با نور و روشنی خود، مکان را زیبا و درخشان کرد، پیشوای فخرآور از نزد سلطان نمایان شد.
به پرده سرای اندرون کس ندید
همان خیمه بر پای بر بس ندید
هوش مصنوعی: در درون پرده خانه، کسی همانند آن خیمه را ندید و بر کسی مانند آن پا نهاد.
طلایه بیامد بگفت این به شاه
دل شاه شد تنگ زان رزمخواه
هوش مصنوعی: طلایه‌دار (پیشرو) آمد و گفت: این خبر به شاه رسید و دل شاه به خاطر آن جنگجو دلتنگ شد.
گزین کرد زان جنگیان سه هزار
زره دار و برگستوان ور سوار
هوش مصنوعی: از میان جنگجویان، سه هزار تن را که زره پوش و سوار بودند، انتخاب کرد.
به نستود فرمود تا برنشست
میان یلی تاختن را ببست
هوش مصنوعی: به نیکی فرمان داد تا بر قله کوه بنشیند؛ در میان هیکل بزرگ جنگجویی، توانایی تاخت و تاز را محدود کرد.
همی‌راند نستود دل پر ز درد
نبد مرد بهرام روز نبرد
هوش مصنوعی: دل پر از درد نمی‌تواند تحمل کند و نمی‌تواند مبارزه کند، پس با شجاعت و قوت به میدان نمی‌رود.
همان نیز بهرام با لشکرش
نبود ایمن از راه وز کشورش
هوش مصنوعی: بهرام که با لشکرش به میدان آمده بود، حتی او هم از حمله و خطر در امان نبود و نمی‌توانست به کشورش اطمینان کند.
همی‌راند بی‌راه دل پر ز بیم
همی‌برد با خویشتن زر و سیم
هوش مصنوعی: دل پر از ترس و ناامیدی به راهی نامعلوم رفته و نگران است. با خود گنج‌های باارزشی چون طلا و نقره را نیز حمل می‌کند.
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
ز یک سوی لشکر همی‌راند اسپ
هوش مصنوعی: شجاعان میدان نبرد مانند یلان هستند و همچون ایزد گشسپ که از یک طرف لشکر را تحت فرمان خود قرار داده و اسب می‌رانَد.
به بی‌راه لشکر همی‌راندند
سخنهای شاهان همی‌خواندند
هوش مصنوعی: در دل بی‌راهه، سربازان به راه خود می‌رفتند و همزمان داستان‌های پادشاهان را نقل می‌کردند.
پدید آمد از دور یک پاره ده
کجا ده نبود از در مرد مه
هوش مصنوعی: از دور سر و شکل یک دهی پیدا شد، اما آن ده به خاطر دوری از نظرها، از حضور مردی با عظمت خالی بود.
همی‌راند بهرام پیش اندرون
پشیمان شده دل پر از درد و خون
هوش مصنوعی: بهرام در حال حرکت است و در دلش احساس پشیمانی و درد و رنج زیادی دارد.
چو از تشنگی خشک شدشان دهن
بیامد به خان یکی پیرزن
هوش مصنوعی: وقتی که آن‌ها از تشنگی لب‌هایشان خشک شد، به خانه یک پیرزن رفتند.
زبان را به چربی بیاراستند
وزان پیرزن آب و نان خواستند
هوش مصنوعی: زبان را با چربی آراسته و زیبا کردند و از آن پیرزن خواستند که به آنها آب و نان بدهد.
زن پیر گفتار ایشان شنید
یکی کهنه غربیل پیش آورید
هوش مصنوعی: زن سالخورده سخنان آن‌ها را شنید و گفت یکی از غربیل‌های قدیمی را بیاورید.
برو بر به گسترده یک پاره مشک
نهاده به غربیل بر نان کشک
هوش مصنوعی: به جایی برو که تکه‌ای از مشک روی غربال گذاشته شده است و آنجا نان و کشک دریافت کن.
یلان سینه برسم به بهرام داد
نیامد همی در غم از واژ یاد
هوش مصنوعی: جوانان دلیر، وقتی به میدان نبرد می‌رسند، مشتاقانه به یاد بهرام، قهرمان ایرانی، رفتار می‌کنند و این یادآوری، غم و اندوهی برایشان به دنبال ندارد.
گرفتند واژ و بخوردند نان
نظاره بدان نامداران زنان
هوش مصنوعی: زنان نام‌آوری که در نظر بودند، نان را گرفتند و خوردند.
چو کشکین بخوردند می خواستند
زبانها به زمزم بیاراستند
هوش مصنوعی: وقتی که کشکینی خورده شد، میل داشتند زبان‌ها را با زمزمه‌ای شیرین و دلنشین بیارایند.
زن پیر گفت ار میت آرزوست
میست و یکی نیز کهنه کدوست
هوش مصنوعی: زن سالخورده گفت: اگر آرزوی مرگ داری، بهتر است که از می نوشی و همچنین دوستی قدیمی هم باید داشته باشی.
بریدم کدو را که نوبد سرش
یکی جام کردم نهادم برش
هوش مصنوعی: من کدو را از هم جدا کردم تا برش یک دست شود و سپس آن را در یک ظرف گذاشتم.
بدو گفت بهرام چون می بود
ازان خوبتر جامها کی بود
هوش مصنوعی: بهرام به او گفت: وقتی که می در دست است، از آن بهتر چه چیزی می‌تواند وجود داشته باشد؟
زن پیر رفت و بیاورد جام
ازان جام بهرام شد شادکام
هوش مصنوعی: زن سالخورده رفت و جامی از شراب بهرام را آورد و او را شاد و خوشحال کرد.
یکی جام پر بر کفش برنهاد
بدان تا شود پیرزن نیز شاد
هوش مصنوعی: کسی یک جام پر از نوشیدنی را به دست پیرزنی داد تا او هم خوشحال شود.
بدو گفت کای مام با فرهی
ز کار جهان چیستت آگهی
هوش مصنوعی: او به مادرش گفت: ای مادر، با دانش و آگاهی خود به من بگو که واقعاً در این دنیای پر از مسائل چه چیزی را میدانید و از چه چیزهایی مطلع هستید.
بدو پیرزن گفت چندان سخن
شنیدم کزان گشت مغزم کهن
هوش مصنوعی: پیرزن به او گفت: من آن‌قدر صحبت کردم که مغزم از این همه حرف کهنه شد.
ز شهر آمد امروز بسیار کس
همی جنگ چوبینه گویند و بس
هوش مصنوعی: امروز در شهر افرادی زیادی آمده‌اند و فقط از جنگ چوبین صحبت می‌کنند.
که شد لشکر او به نزدیک شاه
سپهبد گریزان بشد بی‌سپاه
هوش مصنوعی: لشکر او به سمت شاه به شدت فرار کرد و بدون هیچ نیروی کمکی، سپهبد به شدت نگران و مضطرب شد.
بدو گفت بهرام کای پاک زن
مرا اندرین داستانی بزن
هوش مصنوعی: بهرام به زن پاکش گفت: در این ماجرا یک داستان زیبا برای من بگو.
که این از خرد بود بهرام را
وگر برگزید از هوا کام را
هوش مصنوعی: این از دانش و خرد بهرام بوده است، و اگر به خواسته‌های نفسانی خود توجه می‌کرد، انتخاب دیگری می‌کرد.
بدو پیرزن گفت کای شهره مرد
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
هوش مصنوعی: پیرزن به او گفت: ای شهرت در شهر، چرا شیطانی چشمان تو را تاریک کرده است؟
ندانی که بهرام پور گشسپ
چوبا پور هرمز بر انگیزد اسپ
هوش مصنوعی: نمی‌دانی که بهرام، پسر گشسپ، از خانواده هرمز چطور اسب را تحریک می‌کند.
بخندد برو هرک دارد خرد
کس اورا ز گردنکشان نشمرد
هوش مصنوعی: هرکسی که دانا و با فهم است، باید به دیگران لبخند بزند و آنانی که مغرور و گردنکش هستند، او را حساب نکنند.
بدو گفت بهرام گر آرزوی
چنین کرد گو می‌خوران در کدوی
هوش مصنوعی: بهرام به او گفت: اگر چنین خواسته‌ای داری، خوب است که نوشیدنی بخوری و از آن لذت ببری.
برین گونه غربیل بر نان جو
همی‌دار در پیش تا جو درو
هوش مصنوعی: بر این اساس، نان جودار را در مقابل خود قرار بده تا دانه‌های جو از آن عبور کنند.
بران هم خورش یک شب آرام یافت
همی کام دل جست و ناکام یافت
هوش مصنوعی: در یک شب آرام، بران، خوشی و لذت را تجربه کرد، اما در نهایت نتوانست به تمام خواسته‌های دلش برسد.
چو خورشید برچرخ بگشاد راز
سپهدار جنگی بزد طبل باز
هوش مصنوعی: وقتی خورشید به آسمان تابید و راز فرمانده جنگ را فاش کرد، او نیز طبل جنگ را به صدا درآورد.
بیاورد چندانک بودش سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه
هوش مصنوعی: او با لشکری بزرگ و قدرتمند به میدان آمد و راه را بر ما بستند.
بره بر یکی نیستان بود نو
بسی اندرو مردم نی‌درو
هوش مصنوعی: بره‌ای در کنار نیستانی تازه به دنیا آمده است و در آنجا مردم زیادی وجود دارند که در نی‌ها و درختان زندگی می‌کنند.
چو از دور دیدند بهرام را
چنان لشکرگشن و خودکام را
هوش مصنوعی: وقتی لشکر بهرام را از دور دیدند که همچون یک فرمانروای قدرتمند و سرکش است.
به بهرام گفتند انوشه بدی
ز راه نیستان چرا آمدی
هوش مصنوعی: به بهرام گفتند: چرا انوشه‌بدی به دشت نیستان آمده است؟
که بی‌مر سپاهست پیش اندرون
همه جنگ را دست شسته به خون
هوش مصنوعی: در اینجا به جنگی اشاره شده است که درون آن، مبارزانی بدون نگرانی و ترس از نتیجه، خود را آماده می‌کنند. آنها تمام تلاش و همت خود را معطوف کرده و در این نبرد، با شجاعت و قدرت پیش می‌روند. خون و عواقب این جنگ برایشان اهمیتی ندارد و صرفاً به هدف خود می‌اندیشند.
چنین گفت بهرام کایدر سوار
نباشد جز از لشکر شهریار
هوش مصنوعی: بهرام گفت که هیچ‌کس جز از سپاه شاه نمی‌تواند سواری کند.
فرود آمدند اندران نیستان
همه جنگ را تنگ بسته میان
هوش مصنوعی: در آن باغ نی، همه به هم جنگیدند و فضا را پر از تنش و درگیری کردند.
شنیدم که چون ما ز پرده سرای
بسی چیدن راه کردیم رای
هوش مصنوعی: من شنیده‌ام که وقتی ما از پرده‌نشینی بیرون آمدیم و راهی به جلو اختیار کردیم.
جهاندار بگزید نستود را
جهان جوی بی‌تار و بی‌پود را
هوش مصنوعی: جهاندار کسی را که در نظرش شایسته و نستود به شمار بیاید، انتخاب کرد؛ جهانی که نه تار و پودی دارد و بی‌اساس است.
ابا سه هزار از سواران مرد
کجا پای دارند روز نبرد
هوش مصنوعی: با سه هزار سوار مرد، چگونه می‌توانند در روز جنگ پای در میدان بگذارند؟
بدان تا بیاید پس ما دمان
چو بینم مر او را سرآرم زمان
هوش مصنوعی: بدان که وقتی او بیاید، من زمان را متوقف می‌کنم تا او را ببینم.
همه اسپ را تنگها برکشید
همه گرد این بیشه لشکر کشید
هوش مصنوعی: همه سواران بر پشت اسب‌هایشان اقبال کردند و دور این جنگل جمع شدند.
سواران سبک برکشیدند تنگ
گرفتند شمشیر هندی به چنگ
هوش مصنوعی: سواران سریع و چابک آماده شدند و شمشیرهای هندی را در دست گرفتند.
همه نیستان آتش اندر زدند
سپه را یکایک بهم بر زدند
هوش مصنوعی: همه نی‌ها را آتش سوزاندند و سپاه را یکی‌یکی بهم زدند.
نیستان سراسر شد افروخته
یکی کشته و دیگری سوخته
هوش مصنوعی: در نیستان، همه جا آتش افروخته شده است. یکی در آتش کشته شده و دیگری سوخته است.
چونستود را دید بهرام گرد
عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
هوش مصنوعی: وقتی بهرام آن شخص را دید، افسار اسب تندرو را به او سپرد.
ز زین برگرفتش به خم کمند
بیاورد و کردش هم آنگه ببند
هوش مصنوعی: او از زین سوار را به دقت گرفت و او را به چنگ آورد و سپس به دقت بسته‌اش کرد.
همی‌خواست نستود زو زینهار
همی‌گفت کای نامور شهریار
هوش مصنوعی: او می‌خواست که او را نکو ندانند و به‌عنوان هشدار می‌گفت: ای پادشاه معروف.
چرا ریخت خواهی همی خون من
ببخشای بر بخت وارون من
هوش مصنوعی: چرا می‌خواهی خون من را بریزی؟ لطفاً بر قسمت بدبخت من رحم کن.
مکش مر مرا تا دوان پیش تو
بیایم بوم زار درویش تو
هوش مصنوعی: مرا از جلو خودت دور نکن تا بتوانم به سوی تو بیایم، مانند یک درویش که در حسرت توست.
بدو گفت بهرام من چون تو مرد
نخواهم که باشد به دشت نبرد
هوش مصنوعی: بهرام به او گفت: من مانند تو، مردی نیستم که در میدان جنگ بمانم.
نبرم سرت را که ننگ آیدم
که چون تو سواری به جنگ آیدم
هوش مصنوعی: نمی‌خواهم سرت را ببرم چون این کار باعث می‌شود که خودم شرمنده شوم، در حالی که من هم به جنگ آمده‌ام مثل تو.
چو یابی رهایی ز دستم بپوی
ز من هرچ دیدی به خسرو بگوی
هوش مصنوعی: وقتی که به آزادی دست پیدا کردی، هر چیزی که از من دیدی را به خسرو بگو.
چو بشنید نستود روی زمین
ببوسید و بسیار کرد آفرین
هوش مصنوعی: به محض اینکه او صدای سخن را شنید، بر زمین افتاد و آنجا را بوسید و بسیار او را ستایش کرد.
وزان بیشه بهرام شد تابری
ابا او دلیران فرخنده پی
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره شده است که از جنگل بهرام، تابری (یعنی تبر یا اسلحه) به دست می‌آید که دلیران شاد و خوشبخت از آن استفاده می‌کنند. در واقع، این عبارت نشان‌دهنده‌ی شجاعت و پیروزی دلیران است که با ابزار جنگی خود بر مشکلات غلبه می‌کنند و به موفقیت می‌رسند.
ببود و برآسود و ز آنجا برفت
به نزدیک خاقان خرامید تفت
هوش مصنوعی: او در آرامش و خوشی به سر می‌برد و پس از مدتی از آنجا رفت و به نزد خاقان با شکوه و محکم وارد شد.

حاشیه ها

1394/05/12 13:08
غلامرضا امامی

"وزان بیشه بهرام شد تابری" آیا باید گفت "وزان بیشه بهرام شد تا به ری"؟