بخش ۱
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حاشیه ها
در ابتدای این داستان 4 بیت جا افتاده است
سخنران گویا برین داستان | دگر گونه از گفته باستان
که خسرو چگونه نشیند به گاه | چگونه فرستد به توران سپاه
گر از بخشش کردگار سپهر | مرا زندگی ماند و تازه چهر
بمانم به گیتی یکی داستان | ازین نامه ی نامور باستان
---
پاسخ: با تشکر، با توجه به این که ممکن است ابیات منقول در نسخهٔ شما در نسخهٔ منبع گنجور نباشد، لطفاً دوستانی که به شاهنامهٔ نسخهٔ مسکو دسترسی دارند ما را از نقل این ابیات در آن نسخه آگاه کنند.
لطفآ از شاهنامه تصحیح دکتر جلال خالقی مطلق استفاده کنید هم جدیده و هم دقیق
در این مصرع : کنون بازگردم بغاز کار
به آغاز ؛ باید بیاد با سپاس
چراازاینجا به بعدمتن های بعدی بازنمیشوند ممکنه راهنمایی نمایید
با درود به دوستان گرامی : بیت پانزدهم به نظر اینگونه صحیح تر مینماید:
کنون بازگردم به آغاز کار
که چون بود کردار آن شهریار
ویرگول گذاری بیت بیست و هفتم غلط است , چون سام نریمان در زمان شاه نوذر مرده است "خبر شد که سام نریمان بمرد" ازینرو خوانش بیت اینگونه است:
ابا زالِ سامِ نریمان بهم بزرگان کابل همه بیش و کم
(زال پسر سام نریمان)
در بیت:
هم از گنج صد دانه خوشاب جست
که آب فسردست گفتی درست
مراد از «آب فسرده»، همان یخ یا «آب منجمد شده» است.
فسرده در فرهنگ فارسی عمید اینگونه معنی شده:
1. افسرده؛ منجمد؛ یخبسته.
2. غمگین.
3. [مجاز] بیطراوت؛ پژمرده.
چقدر زیباست که ما به فردی که غمگین هست میگوییم: افسرده. پس در واقع این افسرده و افسردگی که الان به کار میبریم؛ نوعی کنایه از غمگین بود است. چون فسرده که لغت به معنی منجمد و یخ بسته و پژمرده هست. بنظرم این نشان دهنده ادبی بودن و شاعرانگی بی اندازه ای است که در زبان پارسی جاریست و بسیاری از واژگان امروز، در معنای کنایی یا مجازی خود به کار میروند و از این حیث، زبان پارسی زبانی بسیار پیشرفته ست.
در بیت:
شمامه نهاده در آن جام زر
ده از نقرهٔ خام با شش گهر
به نظر می رسد مراد از شمامه همان میوه ای باشد که امروزه نیز به آن دستنبو گفته میشود. امید است اساتید بزرگوار در این باره نظر دهند و چراغ دانش بیافروزند.
استاد بزرگوار زنده یاد دهخدا آورده است:
شمام نوعی از خربزه ٔ کوچک که خطهای سرخ و سبز و زرد دارد و بسیار خوشبو و به فارسی دستنبوی گویند.شمام در معنی «همدیگر را بوییدن» نیز آمده است.
به نظر میرسد به مشام رسیدن و شامه و… همگی با شمامه هم خانواده باشند. در گویش محلی کردهای کرمانشاه، شمامه هنوز جاری و زنده است و به میوه ای کوچک و نارنجی رنگ با خطوط زرد اتلاق میگردد که شبیه خربزه ای کوچک و گرد است. شمامه که زیبا و خوشبوست، در شعرهای فولکلور کرمانشاهی برای توصیف یار به کار میرود. در یکی از معروف ترین آوازهای محلی کرمانشاهی آمده:
شیرین شیرینه، شیرین شَمامَ
ساتیگ نبینَم، خُاوَام حَرامَه
یعنی یار شیرین من، عسل من، لحظهای تو را نبینم، خواب بر من حرام است.
لطفا تصحیح شود:
کنون بازگردم بغاز کار ----> کنون بازگردم بآغاز کار
کنون گر همه ویژهٔار منید ----> کنون گر همه ویژه یار منید
همه رادبا مردم خویش باش ----> همه راد با مردم خویش باش
گمان نمی کنم این واژه در این سروده کار فردوسی باشد با این همه شمامه بچم مشک و بوییدنی گرانبهاست و نه خربزه و یا میوه ایین پادشاهان بود که مشک گران و بویهای خوش بسیار گران در جام زر پر می کردند و به کسان میدادند - بسیار دور از خرد است که جایی که هراس از رفتن سر است الویی و خربزه ای یاوه بسرگزاف دهند میوه را با دوستان میخورند و انرا میان انجمن به یکتن نمی بخشند - گرچه بروزگار برمکیان گاهی خربزه خراسان و خوارزم را به بغداد میبردند انرا در اوندی سیمین مینهادند و ان اوند را در اوندی چوبین پر از یخ مینهادند و ان چوبینه ها را با گلیمی تر می پوشاندند و از خراسان به بغداد میبردند و هر اوند به هفت هزار می فروختند و برمکیان انرا با دوستان میخورند و یا پنهانی به دوستان می فرستادند -
به گونه ای خربزه یا طالبی هم عربها برای همین شمامه میگویند که بوی خوش میدهد و کرمانشاه هم برای اینکه به عراق نزدیک است گرفته اند و میگوید مانند انچه سیب گلاب میگوییم یا انگور یاقوتی میگوییم
شیرین شیرین شیرین شمامه
ساعتیک نبینم خوابم ( خواوم - خووم ) حرامه
- در فارس و روستاهای شیراز میگویند
تییلت سیرمه نکش بی سرمه کاله
هرکسی سیلت کنه هفت سال بلاله
تییلت سیرمه نکش تیه کال برنو
تا نبوسم لویلت شو نیبرم خو
تییَل چشمها کال سیاه
الان نگید این لریه اری اما کهکیلویه همش چند سالی هست که از فارس جدا شده و در شرق شیراز هم چندان فرقی بین لری و فارسی دری نیست و در فارس از بزرگترها تقریبا کسی نیست که لری را نداند وانگهی از سردزک شیراز که چسبیده به شاهچراغ است لری شروع میشود تا نزدیک بغداد گرچه حتی شرق شیراز هم دهی نیست که یک طایفه اش را لر ننامند هرچند بیشتر زبانشان فارسی دری باشد اما لری فارس با لری عراق و خرم اباد و بختیاری فرق دارد در فارس تنهالری و موسیقی کهکیلویه و ممسنی و مناطق خودشان مورد پسند است حتی قبلا که اوازخوانی بیشتر ویژه کلیمیهای شیراز بود ترانه هایی نیز به لری میخواندند -
از هرچه بگذرد سخن دوست خوشترست به به و زَه زَه به سخنوری فردوسی و بدا به جان و تن انان که فردوسی را ویژه پارسیان دری زبان مینامند وگمانشان بلوچان و کرمانجان و دیلمان و یلان نه پارسیانند نمیبینند که پهلوانان ایران از همه جای ایران پارسه اند اشکش از پهله پارس با سپاه کوچ و بلوچ ( پلهوچ پهلوگ پهلوی- رواج روای رواگ ) است اشکش و اشکان پهلوی را هم بیاد داشته باشید
ستایشی که در شاهنامه از بلوچ میشود از هیچ کس دیگر نشده پس ازبلوچان و اشکش سپاه زنگه شاوران است نام بغداد و زنگه و زنگان ( زنجان )و زنگنه را( کاستن نون از واژگان گویشی پارسی بود که در سنگنبشت داریوش میبینیم ) یاد اورد -
بگذریم چه بسیار زیبا و رسا از دربار خسرو میگوید
همه بنده ایم ارچه آزاده ایم ایران بچم ازادگان است و پیوسته ستای ایران و نوشته درفششان ، پارسی ازادگان بود و افرینشان ازاد زی و ار زی و هر بزی ( هرزی نمیگفتند تا هرز نشود ) شهر هری نیز از همین نام ار و هر است و اِران یا ایران بچم ازادگان است
زرنگان و سیستانیان پیوسته پشتوانه ایران بودند نه تنها در داستانهای پیشدادی که بروزگار هخامنشی و اشکانی و ساسانی و سپس بروزگار سپسین و ما بسیار بر ایشان ناجوانی کردیم وخداوند سخن در شاهنامه داد انها بداده است امدن رستم و پیشباز کیخسرو از انها از زیباترین ستایش و ستودنهای شاهنامه است
براستی که کاستی و کوتهی ما بر بلندای بالای شاهنامه بسیار کوته است
هر گروهی را فرستاده ای است و ما گروه ناسپاس
و قال الرسول یا رب ان قومی اتخذو هذا القران مهجورا
چو این چار با یک تن اید بهم
بیاساید از از و از رنج کم
گر این چهار در یک تن گرد اید دگر از و رنج کمی نمیبرد
چهار و یک و اوای سخن نیز میگوید که رنج کم باشد کاتبان کم خرد انرا دگر کرده اند
ز ابر بهاران ببارید نم
ز روی زمین زنگ بزدود هم
بازان زنگ می زداید زنگ چیزی را نمی زداید
ز مشکِ نهاده در ان جام زر
ده از نقره خام با شش گهر
چنین گفت کین راست انرا که تاو
بود در تنش روز جنگ تژاو
مشک نهاده مشک مانده مشک تازه که در ناف اهو بیش نبوده و یک چند انرا در جایی سربسته بنهند و انرا مشک مانده و نهاده گویند - نام مادر کورش مشک ماندانه
ز مشکِ نهاده در ان جام زر
ده از نقره خام با شش گهر
چنین گفت کین راست انرا که تاو
بود در تنش روز جنگ تژاو
مشک نهاده مشک مانده مشک تازه که در ناف اهو بیش نبوده و یک چند انرا در جایی سربسته بنهند و انرا مشک مانده و نهاده گویند - نام مادر کورش مشک ماندانه
ز خویشی مادر بدو نگروی
نپیچی و گفت کسی نشنوی
نشمری به اهنگ نگروی نیست
یکی چَک نوشتند بر پهلوی
به مشکاب بر دفتر خسروی
چَک نوشت پیمان با گواه
دل شهریاران پر از بیم اوست
تباه زمین تخت و دیهیم اوست
بخوبی بیارای و فردا مگوی: خود را به خوبیها آراسته کن و اندوه فردا نداشته باش.
همی گفت شادی ترا مایه بس بهفردا نگوید خردمند کس
گفت که بهترین سرمایه برای تو شادی است، شخص خردمند اندوه فردا را نمیخورد.
بیاموختش بزم و رزم و خرد
همی خواست کش روز رامش برد
تهمتن میخواست که او را در روز شادی همراهی کند.
چو روشن شود بشمرد روز پی.
پی شمردن کسی را؛ مراقبت اعمال او کردن . حساب عمل و کار او داشتن
در سوگنوشت بودن: از کیخسرو فردوسی تا هملت شکسپیر
- بودن یا نبودن؟ پرسش در اینجاست!
در دارازی شاهنامه کمتر دیده ایم که به کشمکش های خوبی و بدی در درون یک بازی پرداز یا قهرمان پرداخته شود. بازیگران داستانهای شاهنامه – چه فریدون و چه آژی دهاک، چه تورانیان و چه ایرانیان- در درستی رفتار و کردار خود هیچ گمانی ندارند. نیکی و بدی در درونشان به کشمکش نمی پردازد و به ناچار جایی برای تک گویی ها یا کابوسهایی که واکنش ترس ها هراس ها و این کشمکش های توانفرساست در آن دیده نشده است (برای نمونه همانند آنچه در نمایش هملت شکسپیر یا پس از آن که به نمایش از هم گسیختگی روانی بازیگران داستان هایشان پرداخته اند).
اما در اینجا سرانجام کیخسرو و توفانی که در درون او بپا می خیزد و گریبان او و پادشاهی ایران را میگیرد نه تنها ما که پهلوانان و سرداران ایران زمین را در بهت فرو می برد! این چه اندیشه ای است که در درون او افتاده است و سرخوشی نشستن بر تخت پادشاهی و همراهی زنان و میگساران و رامشگران را از او گرفته است؟
از آنجا که تک گویی ساختار چندان شناخته شده ای در پیشبرد داستان در شاهنامه نبوده است، فردوسی این کشمکش را در چهارچوب گفتگوی کیخسرو با جهان آفرین بازگو میکند. آنجا که از روبرو شدن با سرنوشت و گوهر بدسرشتی که میتواند از درونش سر بیرون بزند سخن میگوید. سرونوشت در فرهنگ شاهنامه "بودنی" نام دارد، آنچه که بناچار از بودن است و نمیتواند از بودن باز ایستد چنانکه در داستان سهراب میگوید:
چنین رفت (بود) و این بودنی کار بود!
ریشه کیخسرو به دو نیای ناستودنی یعنی افراسیاب از یک سو و کی کاووس از دیگر سو میرسد. این هر دو در مرگ سیاووش دست دارند و رفتار نابخردانه و اهریمنانه آن دو به کشتن سیاووش (نماد بیگناهی) انجامیده است. هراس از پا گرفتن اهریمن درون و نژادی که از افراسیاب و کیکاووس به او رسیده است سالهاست که اندرون او را برآشفته کرده است. این است که برای یافتن راه درست به خودپردازی و چله نشستن می نشیند تا سرانجام امشاسپند سروش بدیدار او در خواب می آید و رستگاری او را در رها کردن تخت و تاج به او می نمایاند. در اینجا آنچه که فردوسی بشکل سرراست از آن سخن نگفته بوده آشکار میشود: نقش و جایگاه بازی تخت و تاج در پرورش اهریمن درون دارندگان آن! براستی هم آنچه که افراسیاب را به کشتن سیاووش می انگیزد مگر چیزی جز از هراس از دست دادن تاج و تخت است؟!
آنچه بسیار جای شگفتی است آن است که در برابر دیدگان نابینای خوانندگانی که فرمایشهای حزب توده بینایی را از چشمان شان ربوده است (و برای نمونه به شادروان عبدالحسین نوشین برای نامیدن نمایشخانه وی به نام فردوسی خرده میگرفتند که فردوسی چنان است و با توده نیست و با شاهان و شهریاران است!) دیدگاه سیاسی فردوسی در اینجا نشان از آن دارد که خردمندی و بیگناهی با تخت و تاج بسیار سخت به هم بر نشیند و کیخسرو برای پاس درستی و بی گناهی ش باید که این تاج و تخت را رها کند تا باز بشکل نمادین با شستن خود در آب چشمه (بیاد آورنده چشمه و آب جاودانگی خضر پیامبر) چونان فرستاده ای پاک و آسمانی برای همیشه با نام نیک به جاودانگی برسد!
بدین رو واکنش کیخسرو – به یاری سروش رهنمای وی- به آنچه بودنی و بناچار گریزناپذیر می نماید تن به نبودن و از این راه جاودانه شدن است.
بی گمان رنج بودن در نمایش هملت نیز در هراس برخورد با اهریمن رسیدن به تخت و تاج ریشه دارد. در سوگنوشت شکسپیر چاره این بودنی در نبودن دیده شده است. نبودنی که در زبان و فرهنگ شکسپیر معنایی جز نیستی، نابودی و مرگ ندارد و بی گمان از سرنوشت شستشوی کیخسرو در چشمه جاودانگی و نامیرایی بسیار دور و جداست!
(بدبختانه به ظاهر داستان رها کردن تاج و تخت کیخسرو پس از نبرد 12 رخ در گنجور دیده نمیشود - یا من نمی بینم- و می بایست که پیش از پادشاهی لهراسب بدان افزوده شود و این نوشته نیز می بایست آنجا می آورده شد که اکنون در اینجا آورده ام.