گنجور

بخش ۳۰

یکی مایه‌ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار
بران بام دژ بود و چشمش به راه
بدان تا کی آید ز ایران سپاه
پدر را بگوید چو بیند کسی
به بالای دژ درنمانده بسی
چو جاماسپ را دید پویان به راه
به سربر یکی نغز توزی کلاه
چنین گفت کامد ز توران سوار
بپویم بگویم به اسفندیار
فرود آمد از بارهٔ دژ دوان
چنین گفت کای نامور پهلوان
سواری همی بینم از دیدگاه
کلاهی به سر بر نهاده سیاه
شوم باز بینم که گشتاسپیست
وگر کینه‌جویست و ارجاسپیست
اگر ترک باشد ببرم سرش
به خاک افگنم نابسوده برش
چنین گفت پرمایه اسفندیار
که راه گذر کی بوده بی‌سوار
همانا کز ایران یکی لشکری
سوی ما بیامد به پیغمبری
کلاهی به سر بر نهاده دوپر
ز بیم سواران پرخاشخر
چو بشنید نوش آذر از پهلوان
بیامد بران بارهٔ دژ دوان
چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه
هم از باره دانست فرزند شاه
بیامد به نزدیک فرخ پدر
که فرخنده جاماسپ آمد به در
بفرمود تا دژ گشادند باز
درآمد خردمند و بردش نماز
بدادش درود پدر سربسر
پیامی که آورده بد در بدر
چنین پاسخ آورد اسفندیار
که ای از خرد در جهان یادگار
خردمند و کنداور و سرفراز
چرا بسته را برد باید نماز
کسی را که بر دست و پای آهنست
نه مردم نژادست کهرمنست
درود شهنشاه ایران دهی
ز دانش ندارد دلت آگهی
درودم از ارجاسپ آمد کنون
کز ایران همی دست شوید به خون
مرا بند کردند بر بی‌گناه
همانا گه رزم فرزند شاه
چنین بود پاداش رنج مرا
به آهن بیاراست گنج مرا
کنون همچنین بسته باید تنم
به یزدان گوای منست آهنم
که بر من ز گشتاسپ بیداد بود
ز گفت گُرَزم اهرمن شاد بود
مبادا که این بد فرامش کنم
روان را به گفتار بیهش کنم
بدو گفت جاماسپ کای راست‌گوی
جهانگیر و کنداور و نیک‌خوی
دلت گر چنین از پدر خیره گشت
نگر بخت این پادشا تیره گشت
چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد
که ترکان بکشتندش اندر نبرد
همان هیربد نیز یزدان‌پرست
که بودند با زند و استا به دست
بکشتند هشتاد از موبدان
پرستنده و پاک‌دل بخردان
ز خونشان به نوش‌آذر آذر بمرد
چنین بدکنش خوار نتوان شمرد
ز بهر نیا دل پر از درد کن
برآشوب و رخسارگان زرد کن
ز کین یا ز دین گر نجنبی ز جای
نباشی پسندیدهٔ رهنمای
چنین داد پاسخ که ای نیک‌نام
بلنداختر و گرد و جوینده کام
براندیش کان پیر لهراسپ را
پرستنده و باب گشتاسپ را
پسر به که جوید همی کین اوی
که تخت پدر داشت و ایین اوی
بدو گفت ار ایدونک کین نیا
نجویی نداری به دل کیمیا
همای خردمند و به آفرید
که باد هوا روی ایشان ندید
به ترکان اسیراند با درد و داغ
پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که من بسته بودم چنین زار و خوار
نکردند زیشان ز من هیچ یاد
نه برزد کس از بهر من سردباد
چه گویی به پاسخ که روزی همای
ز من کرد یاد اندرین تنگ جای
دگر نیز پرمایه به آفرید
که گفتی مرا در جهان خود ندید
بدو گفت جاماسپ کای پهلوان
پدرت از جهان تیره دارد روان
به کوه اندرست این زمان با سران
دو دیده پر از آب و لب ناچران
سپاهی ز ترکان بگرد اندرش
همانا نبینی سر و افسرش
نیاید پسند جهان‌آفرین
که تو دل بپیچی ز مهر و ز دین
برادر که بد مر ترا سی و هشت
ازان پنج ماند و دگر درگذشت
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که چندین برادر بدم نامدار
همه شاد با رامش و من به بند
نکردند یاد از من مستمند
اگر من کنون کین بسیچم چه سود
کزیشان برآورد بدخواه دود
چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود
دلش گشت از درد پر داغ و دود
همی بود بر پای و دل پر ز خشم
به زاری همی راند آب از دو چشم
بدو گفت کای پهلوان جهان
اگر تیره گردد دلت با روان
چه گویی کنون کار فرشیدورد
که بود از تو همواره با داغ و درد
به هر سو که بودی به رزم و به بزم
پر از درد و نفرین بدی بر گُرَزم
پر از زخم شمشیر دیدم تنش
دریده برو مغفر و جوشنش
همی زار می بگسلد جان اوی
ببخشای بر چشم گریان اوی
چو آواز دادش ز فرشیدورد
دلش گشت پرخون و جان پر ز درد
چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت
که این بد چرا داشتی در نهفت
بفرمای کاهنگران آورند
چو سوهان و پتک گران آورند
بیاورد جاماسپ آهنگران
چو سندان پولاد و پتک گران
بسودند زنجیر و مسمار و غل
همان بند رومی به کردار پل
چو شد دیر بر سودن بستگی
به بد تنگدل بسته از خستگی
به آهنگران گفت کای شوربخت
ببندی و بسته ندانی گسخت
همی گفت من بند آن شهریار
نکردم به پیش خردمند خوار
بپیچید تن را و بر پای جست
غمی شد به پابند یازید دست
بیاهیخت پای و بپیچید دست
همه بند و زنجیر بر هم شکست
چو بگسست زنجیر بی‌توش گشت
بیفتاد از درد و بیهوش گشت
ستاره شمرکان شگفتی بدید
بران تاجدار آفرین گسترید
چو آمد به هوش آن گو زورمند
همی پیش بنهاد زنجیر و بند
چنین گفت کاین هدیه‌های گُرَزم
منش پست بادش به بزم و به رزم
به گرمابه شد با تن دردمند
ز زنجیر فرسوده و مستمند
چو آمد به در پس گو نامدار
رخش بود همچون گل اندر بهار
یکی جوشن خسروانی بخواست
همان جامهٔ پهلوانی بخواست
بفرمود کان بارهٔ گام زن
بیارید و آن ترگ و شمشیر من
چو چشمش بران تیزرو برفتاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
همی گفت گر من گنه کرده‌ام
ازینسان به بند اندر آزرده‌ام
چه کرد این چمان بارهٔ بربری
چه بایست کردن بدین لاغری
بشویید و او را بی‌آهو کنید
به خوردن تنش را به نیرو کنید
فرستاد کس نزد آهنگران
هرانکس که استاد بود اندران
برفتند و چندی زره خواستند
سلیحش یکایک بپیراستند

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی مایه‌ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار
هوش مصنوعی: شخصی که فرزند اسفندیار است و می‌توان او را پادشاهی دانست که نوش آذر (مظهر خوشبختی و سعادتمندی) او را می‌شناسد و احترام می‌گذارد.
بران بام دژ بود و چشمش به راه
بدان تا کی آید ز ایران سپاه
هوش مصنوعی: بر روی دژ نشسته بود و منتظر بود تا ببيند سپاه ایران چه زمانی می‌آید.
پدر را بگوید چو بیند کسی
به بالای دژ درنمانده بسی
هوش مصنوعی: وقتی پدر ببیند که کسی در بالای دژ حضور دارد، به او می‌گوید که دیگر کسی در دژ باقی نمانده است.
چو جاماسپ را دید پویان به راه
به سربر یکی نغز توزی کلاه
هوش مصنوعی: وقتی جاماسپ پویان را در راه دید، بر سر یکی از آنها کلاهی زیبا و جذاب بود.
چنین گفت کامد ز توران سوار
بپویم بگویم به اسفندیار
هوش مصنوعی: سوار از سرزمین توران آمد و گفت: به اسفندیار پیام برسانم.
فرود آمد از بارهٔ دژ دوان
چنین گفت کای نامور پهلوان
هوش مصنوعی: از دژی که برفراز بود پایین آمد و گفت: ای پهلوان مشهور و شناخته شده!
سواری همی بینم از دیدگاه
کلاهی به سر بر نهاده سیاه
هوش مصنوعی: شخصی را می‌بینم که بر اسب سوار است و کلاهی سیاه به سر دارد.
شوم باز بینم که گشتاسپیست
وگر کینه‌جویست و ارجاسپیست
هوش مصنوعی: من بار دیگر می‌بینم که آیا او مانند گشتاسپ است یا اینکه کینه‌جو و دشمن است.
اگر ترک باشد ببرم سرش
به خاک افگنم نابسوده برش
هوش مصنوعی: اگر ترک را ببینم، او را به خاک خواهیم انداخت، چون ناپخته و ناشایسته است.
چنین گفت پرمایه اسفندیار
که راه گذر کی بوده بی‌سوار
هوش مصنوعی: اسفندیار با قدرت و حکمت خود می‌گوید که هیچ راهی نیست که بدون همراهی و پشتیبانی، به آن برسیم.
همانا کز ایران یکی لشکری
سوی ما بیامد به پیغمبری
هوش مصنوعی: واقعاً از ایران سربازانی به سوی ما آمدند تا پیام پیامبر را برسانند.
کلاهی به سر بر نهاده دوپر
ز بیم سواران پرخاشخر
هوش مصنوعی: کلاهی بر سر گذاشته و با نگرانی از سواران جنگجو در حال فرار است.
چو بشنید نوش آذر از پهلوان
بیامد بران بارهٔ دژ دوان
هوش مصنوعی: زمانی که نوش آذر از پهلوان خبر را شنید، بر آن دژ با سرعت شتافت.
چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه
هم از باره دانست فرزند شاه
هوش مصنوعی: وقتی جاماسپ به تنگنا و سختی افتاد، از آنجا فهمید که پسر شاه در راه است.
بیامد به نزدیک فرخ پدر
که فرخنده جاماسپ آمد به در
هوش مصنوعی: کسی به نزد پدر فرخ آمد و خبر داد که جاماسپ خوشبخت به در خانه آمده است.
بفرمود تا دژ گشادند باز
درآمد خردمند و بردش نماز
هوش مصنوعی: فرمان دادند تا دروازه را باز کنند و خردمند وارد شد و به او احترام گذاشت.
بدادش درود پدر سربسر
پیامی که آورده بد در بدر
هوش مصنوعی: پدرش به او سلام و درود فرستاد و پیامی که به او آورده بود را به طور کامل دریافت کرد.
چنین پاسخ آورد اسفندیار
که ای از خرد در جهان یادگار
هوش مصنوعی: اسفندیار با خرد و فهمی که از دنیا دارد، به این سوال پاسخ می‌دهد.
خردمند و کنداور و سرفراز
چرا بسته را برد باید نماز
هوش مصنوعی: اگر انسان با دانش و آگاهی و عزت نفس باشد، چرا باید در زندگی خود دچار مشکلات و محدودیت‌ها شود؟
کسی را که بر دست و پای آهنست
نه مردم نژادست کهرمنست
هوش مصنوعی: کسی که دست و پایش از آهن ساخته شده، دیگر انسان نیست بلکه چیزی شبیه به جانور است.
درود شهنشاه ایران دهی
ز دانش ندارد دلت آگهی
هوش مصنوعی: سلام بر پادشاه ایران، که اگر دانشی به کسی ندهی، دل او از این امر باخبر نیست.
درودم از ارجاسپ آمد کنون
کز ایران همی دست شوید به خون
هوش مصنوعی: سلامم از ارجاسپ رسیده است، اکنون که دست‌های ایران به خون آغشته شده است.
مرا بند کردند بر بی‌گناه
همانا گه رزم فرزند شاه
هوش مصنوعی: مرا به ناحق و بدون گناه به بند کشیدند، در حالی که زمان نبرد فرزند پادشاه است.
چنین بود پاداش رنج مرا
به آهن بیاراست گنج مرا
هوش مصنوعی: پاداش زحماتم اینگونه شد که ثروت و گنج من را به زیبایی و شکوهی آهنی تزئین کردند.
کنون همچنین بسته باید تنم
به یزدان گوای منست آهنم
هوش مصنوعی: اکنون باید بدنم به خدا وابسته باشد و او را به عنوان پشتیبان خود بپذیرم.
که بر من ز گشتاسپ بیداد بود
ز گفت گُرَزم اهرمن شاد بود
هوش مصنوعی: بر من از طرف گشتاسپ ظلمی شده است و از گفتن گرزم (قهرمان) اهرمن خوشحال است.
مبادا که این بد فرامش کنم
روان را به گفتار بیهش کنم
هوش مصنوعی: نگذار که این بد را فراموش کنم، جانم را با سخن بی‌فایده به خواب نبر.
بدو گفت جاماسپ کای راست‌گوی
جهانگیر و کنداور و نیک‌خوی
هوش مصنوعی: جاماسپ به او گفت: ای کسی که در جهان حقیقت را می‌گویی و دارای قدرت و نیکی هستی.
دلت گر چنین از پدر خیره گشت
نگر بخت این پادشا تیره گشت
هوش مصنوعی: اگر دل تو به خاطر این موضوع از پدرت دچار آشفتگی و ناامیدی شده، باید بدانی که بخت این پادشاه نیز دچار تاریکی و بدبختی شده است.
چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد
که ترکان بکشتندش اندر نبرد
هوش مصنوعی: لهراسپ، شاه بزرگ، آن پرستنده را کشت که ترکان او را در میدان جنگ به قتل رسانیدند.
همان هیربد نیز یزدان‌پرست
که بودند با زند و استا به دست
هوش مصنوعی: همان فرمانده بزرگ نیز خداپرست بود، که با زنده‌یادان و بزرگان در کنار هم بودند.
بکشتند هشتاد از موبدان
پرستنده و پاک‌دل بخردان
هوش مصنوعی: هشتاد نفر از روحانیان و خردمندان پاک و دیندار را از پای درآوردند.
ز خونشان به نوش‌آذر آذر بمرد
چنین بدکنش خوار نتوان شمرد
هوش مصنوعی: از خون آن‌ها، آتش و شجاعت به وجود آمد و در نهایت، چنین درندگانی قابل تحقیر نیستند.
ز بهر نیا دل پر از درد کن
برآشوب و رخسارگان زرد کن
هوش مصنوعی: برای خاطر نیا، دل خود را پر از درد کن، طوری که به زحمت بیفتی و چهره‌ات رنگ پریده شود.
ز کین یا ز دین گر نجنبی ز جای
نباشی پسندیدهٔ رهنمای
هوش مصنوعی: اگر از کینه یا دین حرکت نکنی و در جا بمانی، دیگر مورد پسند کسی که راهنمایی‌ات می‌کند نخواهی بود.
چنین داد پاسخ که ای نیک‌نام
بلنداختر و گرد و جوینده کام
هوش مصنوعی: او با پاسخ خود گفت که ای شخص نیک‌نام و با استعداد، که همیشه در جستجوی آرزوهای خود هستی.
براندیش کان پیر لهراسپ را
پرستنده و باب گشتاسپ را
هوش مصنوعی: به آن اندیشید که چگونه پیر لهراسپ را می‌پرستیدند و باب گشتاسپ چگونه بود.
پسر به که جوید همی کین اوی
که تخت پدر داشت و ایین اوی
هوش مصنوعی: پسر به دنبال چه چیزی می‌گردد، هنگامی که کسی که مقام و ویژگی‌های پدرش را دارد، در دسترس است؟
بدو گفت ار ایدونک کین نیا
نجویی نداری به دل کیمیا
هوش مصنوعی: به او گفت: اگر حالا این کار را نکنید، در دل شما چیزی باارزش نخواهد بود.
همای خردمند و به آفرید
که باد هوا روی ایشان ندید
هوش مصنوعی: پرنده‌ای از جنس عقل و دانایی آفریده شده که هیچ نسیمی نتوانسته به آن آسیب بزند و آن را تحت تأثیر قرار دهد.
به ترکان اسیراند با درد و داغ
پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ
هوش مصنوعی: ترکان در حال اسیری به همراه درد و غم هستند و از شدت ناراحتی، چهره‌شان به رنگ چراغ می‌زند.
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که من بسته بودم چنین زار و خوار
هوش مصنوعی: اسفندیار در پاسخ گفت که من در این وضعیت زار و خوار بوده‌ام و به همین دلیل نتوانستم کاری انجام دهم.
نکردند زیشان ز من هیچ یاد
نه برزد کس از بهر من سردباد
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که هیچ‌کس از آن‌ها به یاد من نیست و هیچ‌گونه عاطفه یا احساسی نسبت به من ندارند. سردباد هم به معنای بی‌احساسی و سردی روابط است.
چه گویی به پاسخ که روزی همای
ز من کرد یاد اندرین تنگ جای
هوش مصنوعی: چه بگویم در پاسخ به این سؤال که روزی پرنده‌ای از من یاد کرد در این مکان باریک و تنگ؟
دگر نیز پرمایه به آفرید
که گفتی مرا در جهان خود ندید
هوش مصنوعی: سپس شخصیت باارزشی را آفریدم که گویی در دنیای خودم هرگز او را ندیده‌ام.
بدو گفت جاماسپ کای پهلوان
پدرت از جهان تیره دارد روان
هوش مصنوعی: جاماسپ به پهلوان می‌گوید: پدر تو از دنیای تاریک و ناپاک جانش را گرفته و به عالم دیگر رفته است.
به کوه اندرست این زمان با سران
دو دیده پر از آب و لب ناچران
هوش مصنوعی: در این لحظه، در کوه نشسته‌ام و چشمانم از اشک پر شده و لب‌هایم ناتوان از سخن گفتن است.
سپاهی ز ترکان بگرد اندرش
همانا نبینی سر و افسرش
هوش مصنوعی: در این بیت گفته شده که وقتی به جمعیتی از ترکان نگاه می‌کنی، ممکن است نیازی به دیدن فرمانده یا علامت شناسایی آنها نباشی، زیرا خود جمعیت نشان‌دهنده قدرت و وجود آنهاست. به عبارتی، حتی بدون شناختن فرمانده، می‌توانی از حضور و نیروی آنها آگاه شوی.
نیاید پسند جهان‌آفرین
که تو دل بپیچی ز مهر و ز دین
هوش مصنوعی: خدای جهان هرگز خوشش نمی‌آید که تو از محبت و دین روی برگردانی.
برادر که بد مر ترا سی و هشت
ازان پنج ماند و دگر درگذشت
هوش مصنوعی: برادر، تو که با بدی‌های زندگی رو به رو هستی، از سی و هشت سال عمرت، تنها پنج سال باقی مانده و بقیه‌اش را سپری کرده‌ای.
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که چندین برادر بدم نامدار
هوش مصنوعی: اسفندیار در پاسخ گفت که من برادران بسیاری دارم که همگی نام آور هستند.
همه شاد با رامش و من به بند
نکردند یاد از من مستمند
هوش مصنوعی: همه در شادی و خوشحالی هستند و به سرود و آواز مشغولند، اما من که در مضیقه و نیازم، به یاد من نیستند و به حال من توجهی نمی‌کنند.
اگر من کنون کین بسیچم چه سود
کزیشان برآورد بدخواه دود
هوش مصنوعی: اگر من اکنون به دشمنی و کینه‌جوییم ادامه دهم، چه فایده‌ای دارد وقتی که دشمنان از این کینه‌ورزی من سودی نمی‌برند؟
چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود
دلش گشت از درد پر داغ و دود
هوش مصنوعی: وقتی جاماسپ اینگونه پاسخ داد، دلش از درد و اندوه پر شد و پر از آتش و غم گشت.
همی بود بر پای و دل پر ز خشم
به زاری همی راند آب از دو چشم
هوش مصنوعی: او بر پا ایستاده و دلش پر از خشم است و به شدت در حال گریه کردن است، به طوری که آب از چشمانش سرازیر می‌شود.
بدو گفت کای پهلوان جهان
اگر تیره گردد دلت با روان
هوش مصنوعی: به او گفتند: ای قهرمان جهان، اگر دل تو تیره و تار شود، با روح تو چه می‌شود؟
چه گویی کنون کار فرشیدورد
که بود از تو همواره با داغ و درد
هوش مصنوعی: کار فرشیدورد چگونه است که همیشه با اندوه و درد تو در ارتباط بوده است؟
به هر سو که بودی به رزم و به بزم
پر از درد و نفرین بدی بر گُرَزم
هوش مصنوعی: هر جا که بودی، چه در جنگ و چه در جشن، از درد و نفرین پر بودی و بر من گران آمدی.
پر از زخم شمشیر دیدم تنش
دریده برو مغفر و جوشنش
هوش مصنوعی: بدنش پر از زخم‌های ناشی از ضربات شمشیر بود، به او بگو که حفاظت‌اش را بردارد و به فرسودگی‌اش توجه نکند.
همی زار می بگسلد جان اوی
ببخشای بر چشم گریان اوی
هوش مصنوعی: او با اندوهی عمیق گریه می‌کند و این غم همچون زنجیری به جانش چسبیده است، بنابراین از این حالت غمگینش چشم‌پوشی کن و برای او که اشک می‌ریزد، بخشش و لطف داشته باش.
چو آواز دادش ز فرشیدورد
دلش گشت پرخون و جان پر ز درد
هوش مصنوعی: وقتی صدای فرشیدورد به گوشش رسید، دلش از غم و اندوه پر شد و جانش از درد آکنده گشت.
چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت
که این بد چرا داشتی در نهفت
هوش مصنوعی: وقتی دلش دوباره به جاماسپ برگشت، به او گفت که چرا این چیز بد را در پنهان نگه داشتی.
بفرمای کاهنگران آورند
چو سوهان و پتک گران آورند
هوش مصنوعی: بفرمایید که بیم‌داران آورده‌اند، همان‌طور که در کارگاه با سوهان و پتک سنگین کار می‌کنند.
بیاورد جاماسپ آهنگران
چو سندان پولاد و پتک گران
هوش مصنوعی: وارد شد جاماسپ آهنگر با خود ابزارهایی چون سندان از جنس فولاد و پتکی سنگین.
بسودند زنجیر و مسمار و غل
همان بند رومی به کردار پل
هوش مصنوعی: زنجیر و میخ و غل‌ها را به کار گرفتند، اما همانند زنجیرهای رومی که شبیه پل است، خود را به بند کشیدند.
چو شد دیر بر سودن بستگی
به بد تنگدل بسته از خستگی
هوش مصنوعی: وقتی که دیر شده و ما به سعادت و خوشبختی نرسیده‌ایم، در این حال، دل‌تنگ و ناامید از مشکلات و خستگی‌ها به هم وابسته می‌شویم.
به آهنگران گفت کای شوربخت
ببندی و بسته ندانی گسخت
هوش مصنوعی: ای آهنگر، تو که در زندگی خود دچار مشکلات و ناکامی‌های زیادی شده‌ای، نمی‌دانی که باید بندها را رها کرده و از این سختی‌ها آزاد شوی.
همی گفت من بند آن شهریار
نکردم به پیش خردمند خوار
هوش مصنوعی: من هرگز خود را زیر دست آن پادشاه بزرگ نمی‌دانم و به خاطر آن خردمند به خود نمی‌آیم.
بپیچید تن را و بر پای جست
غمی شد به پابند یازید دست
هوش مصنوعی: تن را به پیچ و تاب بینداز و بر پای خود به جست‌وجو برو، که غمی به پاهایت زنجیر شده است و نیاز به رهایی دارد.
بیاهیخت پای و بپیچید دست
همه بند و زنجیر بر هم شکست
هوش مصنوعی: بدون هیچ مانعی پیش رفت و دست‌ها را به هم پیچید، همه بندها و زنجیرها را درهم شکست.
چو بگسست زنجیر بی‌توش گشت
بیفتاد از درد و بیهوش گشت
هوش مصنوعی: وقتی زنجیر پاره شد، او بدون توانایی و قدرت به زمین افتاد و از شدت درد بی‌هوش شد.
ستاره شمرکان شگفتی بدید
بران تاجدار آفرین گسترید
هوش مصنوعی: ستاره شمرکان با دیدن تماشایی، تحسین و زیبایی را بر آن تاجدار اشاعه داد.
چو آمد به هوش آن گو زورمند
همی پیش بنهاد زنجیر و بند
هوش مصنوعی: وقتی او به هوش آمد، فردی توانا زنجیر و بند را پیش او گذاشت.
چنین گفت کاین هدیه‌های گُرَزم
منش پست بادش به بزم و به رزم
هوش مصنوعی: او گفت که این هدایای من، که گرز هستند، نشانه‌ی جایگاه پست من در مهمانی و جنگ است.
به گرمابه شد با تن دردمند
ز زنجیر فرسوده و مستمند
هوش مصنوعی: به حمام رفت با بدنی بیمار از زنجیر کهنه و فرسوده و بی‌پناه.
چو آمد به در پس گو نامدار
رخش بود همچون گل اندر بهار
هوش مصنوعی: وقتی او به در می‌رسد، مانند اسبی مشهور و معروف است که در بهار مانند گلی زیبا و شکفته جلوه‌گر است.
یکی جوشن خسروانی بخواست
همان جامهٔ پهلوانی بخواست
هوش مصنوعی: یک لباس مخصوص و شاهانه خواسته شد، همچنین لباس ویژه‌ای که مخصوص پهلوانان است.
بفرمود کان بارهٔ گام زن
بیارید و آن ترگ و شمشیر من
هوش مصنوعی: او فرمان داد که بار و اثاثه را بیاورید و نیز نیز شمشیر و ترگ من را.
چو چشمش بران تیزرو برفتاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
هوش مصنوعی: وقتی نگاه تیز و تند او به کسی افتاد، خدا حکایت نیکو و بخشش را به یاد او آورد.
همی گفت گر من گنه کرده‌ام
ازینسان به بند اندر آزرده‌ام
هوش مصنوعی: او می‌گوید اگر من گناهی کرده‌ام، به همین دلیل در این وضعیت گرفتار شده‌ام و از آن ناراحت هستم.
چه کرد این چمان بارهٔ بربری
چه بایست کردن بدین لاغری
هوش مصنوعی: این بیت اشاره دارد به تأثیر و حالت خاص کسی که با ناز و دلربایی خاصی قدم می‌زند. این شخص به خاطر لاغری‌اش باعث شگفتی و تحیر دیگران می‌شود و این سوال به وجود می‌آید که چرا باید به این شکل در بیفتد و خود را اینگونه نشان دهد. به‌عبارتی، وجود این شخص در این حالت زنده و جلب توجه‌کننده، به نوعی معما و چالشی برای دیگران تبدیل شده است.
بشویید و او را بی‌آهو کنید
به خوردن تنش را به نیرو کنید
هوش مصنوعی: او را شستشو دهید و به آرامی وادارش کنید تا غذا بخورد و با نیرویی که به او می‌دهید، قوی‌تر شود.
فرستاد کس نزد آهنگران
هرانکس که استاد بود اندران
هوش مصنوعی: فرستاد کسی نزد آهنگران، هر کسی که در آن کار استاد بود.
برفتند و چندی زره خواستند
سلیحش یکایک بپیراستند
هوش مصنوعی: آنها رفتند و مدتی زره خواستند و هر یک را به ترتیب آماده کردند.

حاشیه ها

1399/11/27 12:01
علی

لطفا تصحیح شود:
که راه گذر کی بوده بی‌سوار ----> که راه گذر کی بود بی‌سوار
درودم از ارجاسپ آمد کنون ----> درودم ز ارجاسپ آمد کنون
براندیش کان پیر لهراسپ را ----> براندیش کاین پیر لهراسپ را
به ترکان سیراند با درد و داغ ----> به ترکان اسیرند با درد و داغ
دریده برو مغفر و جوشنش ----> دریده بر و مغفر و جوشنش
ستاره شمرکان شگفتی بدید ----> ستاره شمر کان شگفتی بدید