بخش ۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
بخش ۲ به خوانش عندلیب
حاشیه ها
فسیله یعنی رمه و گله ولی فصیله به عربی نگاشته می شود به فارسی سیله هم همین معنی را میدهد . فصیل شتر از شیر گرفته است با توجه به اینکه لغت های زیادی برای گله و رمه هست و نیز سیله که کوتاهیده ان است شاید فارسی باشد اسدی انرا در فرهنگش اورده است
فسیله بچم گله اسپان تنها پارسی است و دگر هرچه هست عربیست -
گله اسپ را فسیله و زرنگ گویند و بچه اسپ به پارسی کره گویند اگر شیرخوار باشد ستاغ گویند و اسبی که پدر و مادرش را گزیده باشند او را دستکش و گزیده گویند و فسیله ای که همه گزیده باشد و تنها برای نژاد گیری بکار برند رنگ گویند
دکتر معین فسیله را به عنوان نهال خرما تنها عربی دانسته است
شوربختانه دهخدا و معین بسیار عربی گرا هستند و بسیاری وازگان پارسی را فرامشت کردند
آیا گله اسپان درخت نهال خرماست؟ در این داستان سخن از رمه اسپان است پارسیان گله اسبان را فسیله گویند و فسله بچم رها است و ریشه ان گسیله است و نهال خرما را فسیله گویند که از پای مغ (درخت خرما) جدا و فصل میشود
مصرع دوم بیت پایانی که در دهخدا و چند جای دیگر به درستی آمده این است و معنای عمیقتر و متناسب با کلیت و منطق اندیشه های فردوسی این است
روان را به خون دل آهار داد
لختیی که یاد کردید از شاهنامه هست و بسیار زیباست مگر جایش اینجا نیست و اینجا سخن از بخشش و شادی است نه خون دل
دل زااااااال زر شد چو خرن بهار
زرخش نو آئین و فررررررررخ سوار
شعر از این شورانگیز تر نداریم
خدایت رحمت کناد ای فردوسی حکیم و نابغه
سه سالست تا این بزین آمدست
به چشم بزرگان گزین آمدست
این بیت رو باید هزار بار خوند
پاسخ پیر کابلی را بنگرید
چنین داد پاسخ که گر رستمی
برو راست کن کار ایران زمی
مر این را بر و بوم ایران بهاست
بدین برتو خواهی جهان کرد راست
اشککککککک اشک
پشت فرمان ماشین بودم که کتاب صوتی شاهنامه به اینجا رسید
چنین داد پاسخ که گر رستمی
برو راست کن کار ایران زمی
مر این را بر و بوم ایران بهاست
بدین برتو خواهی جهان کرد راست
تو عمرم تو هیچ مصیبتی و از دست دادن عزیزی اینجوری گریه نکرده بودم
برخی اشکت - چگونه اشک نریزیم که ایران عزیزتر از جانمان چنین چند پاره و نابود شده ایرانی که سر جهان بود
سه سالست و تا او به زین امدست
به نزد بزرگان گزین امدست
رخش سه ساله بود که رستم او را دید و نه شش ساله که بگوید سه سالست تا او به زین امدست
انچه به باور من درست مینماید اینست
چنین تا ز کابل بیامد زرنگ
فسیله همی تاخت از رنگرنگ
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
بر و یال فربه میانش نزار
یکی کره از پس به بالای او
سرین و برش هم به پهنای او
سیه چشم و افراشته گاودم
سیه خایه و تند و پولادسم
چو رستم بران مادیان بنگرید
مر آن کرهٔ پیلتن را بدید
کمند کیانی همی داد خم
که آن کره را بازگیرد ز رم
به رستم چنین گفت چوپان پیر
که ای مهتر اسپ کسان را مگیر
بپرسید رستم که این اسپ کیست
که دو رانش از داغ آتش تهیست
چنین داد پاسخ که داغش مجوی
کزین هست هر گونهای گفتوگوی
خداوند این را ندانیم کس
همی رخش رستمش خوانیم و بس
سه ساله ست و تا این به زین امده است
به چشم بزرگان گزین امدست
چو مادرش بیند کمند سوار
چو شیر اندرآید کند کارزار
بینداخت رستم کیانی کمند
سر و گردنش اندر امد ببند
بیامد چو شیر ژیان مادرش
همی خواست کندن به دندان سرش
بغرید رستم چو شیر ژیان
از آواز او خیره شد مادیان
یکی مشت زد نیز بر گردنش
کزان مشت برگشت لرزان تنش
بیفتاد و برخاست برگشت از اوی
بسوی گله تیز بنهاد روی
بیفشارد ران رستم زورمند
برو تنگتر کرد خم کمند
بیازید چنگال گردی بزور
بیفشارد یک دست بر پشت بور
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی
تو گفتی ندارد همی آگهی
بدل گفت کاین برنشست منست
کنون کار کردن به دست منست
ز چوپان بپرسید کاین اژدها
به چندست و این را که خواهد بها
چنین داد پاسخ که گر رستمی
برو راست کن روی ایران زمی
مر این را بر و بوم ایران بهاست
برین بر تو خواهی جهان کرد راست
لب رستم از خنده شد چون بسد
همی گفت نیکی ز یزدان سزد
به زین اندر آورد گلرنگ را
سرش تیز شد کینه و جنگ را
گشاده زنخ دیدش و تیزتگ
بدیدش که دارد دل و تاو و رگ
کشد جامه و خود و کوپال او
تن پیلوار و بر و یال او
دل زال زر شد چو خرم بهار
ز رخش نوآیین و فرخ سوار
در گنج بگشاد و دینار داد
از امروز و فردا نیامدش یاد
سیه چشم و افراشته گاودم
سیه خایه و تند و پولادسم
این بیتهای سست و عربی دار هم از فردوسی نیست
تنش پرنگار از کران تا کران
چو داغ گل سرخ بر زعفران
همی رخش خوانیم بورابرش است
به خو آتشی و به رنگ آتش است
چنان گشت ابرش که هر شب سپند
همی سوختندش ز بیم گزند
سستی انها جار میزند که از فردوسی نیست
این هم از فردوسی نیست نزد فردوسی جادو بچم افسونگر است
چپ و راست گفتی که جادو شدست
به آورد تازنده آهو شدست
بیفتاد و برخاست برگشت از اوی
بسوی گله تیز بنهاد روی
بیفتاد و برخاست برگشت از اوی
خور چو مرد پارسی بر سر نهد تاج زرش
میتراود خون شب از تیغ تیز خنجرش
چون درفش کاویان هرسو فشاند گوهرش
همچون مرغان گرم گیرد جوجگان زیر پرش
روشنا گیرد جهان از پرتو روشنگرش
آمد از کابل فسیلی پیش و اسبش درهم است
مادیانی خنگ پایش کره بوری در رم است
اسپبان گفتا که نام کره رخش رستم است
ارزش ان شهر ایرانست و گر دانی کمست
کو سوارش تا بران ازاد سازد کشورش
رستم انجا بود و پیش امد نگفته چون و چند
پس کمندی گرد سرگرداند و اوردش ببند
دست بر پشتش بمالید و فرازش شد بلند
هرچه تازاندش نبود اگه ز مرد زورمند
ماده خنگ امد که برگیرد سرش از پیکرش
پس به مشتی دور گردانید و وا کردش ز سر
رفت آنگه تا خرد ان رخش را با اخش زر
اسپبان را گفت این کره چه ارزد ای پدر
گفت ایران را اگر خواهی به ایرانش بخر
کار ایران راست گردان گر تویی رستم برش
اینک ایران گشته پامال پی افراسیاب
نی سپاه رستمی تا پیش راند پر شتاب
نی دگر اسپان فسیل و پهلوان رخش یاب
مانده پیر کابلی انجا و چشمانی پر آب
کس نمیداند چه خاکی کرد باید برسرش
این همان کشور که خاک سام و زال و رستم است
خاک پاک کلهر و تالش ، بلوچ و دیلم است
مرزبانش اشکش و گودرز و هوشنگ و جم است
پرورشگاه یلان هورست و گیو و نیرم است
من شوم برخی آن خاک دلاور گسترش
باز ایران دژخدایی شد رم کردان کجاست
پشت ایران و پناهش رستم دستان کجاست
آن شبان از تخمه دارای دارایان کجاست
اردشیر پاپکان شاهنشه ایران کجاست
پهلوی کو تا دوباره باز سازد کشورش
ماردوشان بس فراوانند افریدون کجاست
پشت ایران و پناهش مردم پشتون کجاست
ان دو نیک آهنگ ارمایون و گرمایون کجاست
آن جوانان گسی کرده سوی هامون کجاست
کو درفش کاویان کو کاوه آسنگرش
شد گلستان سینه پامیر و تفتان ای فغان
گو اشو زرتشت تا اید ز بلخ بامیان
کرد کرمانجان گرفتارند در سنجار و وان
رخت بسته پهلوی از شهر اذرپادگان
کو شهنشاهان کوشانشاه میهن پرورش
گو به ایرج زادگان این ناهماهنگی چراست
این همان ایران که نام دیگر ان اریاست
از دردربند تا کشمیر یک جغرافیاست
نام ان مرزست و زخم است اینکه بر جان شماست
هرکه میهن خواهد ایران کشور پهناورش
دیلم اسپاران کجا شد انکه گیتی میدوید
مرد آذرپادگان کو آنکه گیتی را سزید
کو بلوچانی که گاه جنگ کس پشتش ندید
کو سوار زابلی انکو دل ششیران درید
پارسی کردان کجا گردید و بلخ بخترش
رخش به معنای رنگین کمان نیز هست
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر او را مگر و رخش کمان
شوربختانه خالقی مطلق میان این بیتها چندین بیت سست آورده که مایه شگفتی است
به باورم پیراسته این است
کنون گشت رستم چو سرو سهی
برو بر برازد کلاه مهی
یکی اسپ جنگیش یابد همی
کزین اسپ اورا نتابد همی
بجویم یکی بارهٔ پیلتن
بخواهم ز هر سو که هست انجمن
بخوانم به رستم بر این داستان
که هستی برین کار همداستان
که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم
ببندی میان و نباشی دژم
همه شهر ایران ز گفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی
به رستم چنین گفت کای پیلتن
به بالا سرت برتر از انجمن
یکی کار پیشست و رنجی دراز
کزو بگسلد خواب و آرام و ناز
ترا نوز پورا گه رزم نیست
چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی
چگونه فرستم به دشت نبرد
ترا پیش ترکان پر کین و درد
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی
که جفت تو بادا مهی و بهی
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز
اگر دشت کین آید و رزم سخت
بود یار یزدان پیروزبخت
ببینی که در جنگ من چون شوم
چو اندر پی ریزش خون شوم
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آبست و بارانش خون
همی آتش افروزد از گوهرش
همی مغز پیلان بساید سرش
یکی باره باید چو کوه بلند
چنان چون من آرم به خم کمند
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه
گرآیند پیشم ز توران گروه
سرانشان بکوبم بدان گرز بر
نیاید برم هیچ پرخاشخر
که روی زمین را کنم بیسپاه
که خون بارد ابر اندر آوردگاه
چنان شد ز گفتار او پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
گله هرچ بودش به زابلستان
بیاورد لختی به کابلستان
همه پیش رستم همی راندند
برو داغ شاهان همی خواندند
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش
به پشتش بیفشاردی دست خویش
ز نیروی او پشت کردی به خم
نهادی به روی زمین بر شکم
میان بیت شش و هفت بیتی آورده اند بدینگونه که بسیار بیخود می نماید و هیچ جایی در اینجا ندارد
همه شهر ایران ز گفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی
ز هر سو هیونی تکاور بتاخت
سلیح سواران جنگی بساخت
به رستم چنین گفت کای پیلتن
به بالا سرت برتر از انجمن
شوربختانه کار خالقی مطلق نیز بسیار درهم است تا جایی که توانستم این داستان را پیراستم انچه در این زدوده نیامده از فردوسی نیست و سست است . در این بخش هیچ واژ بیگانه نیست و انچه در ان واژ بیگانه آمده بود سست بود(هشداریم که نگفتم هرچه را واژه بیگانه است سست است )
باری
بزرگان ایرانشهر نزد زال رفتند تا امدن افراسیاب را چاره جویند آن زمان رستم نوجوان و هنوز رخش نایافت بود تا آن هنگام هرچه کوشیدند رستم را رخشی نیافتند کدام باره که رستم را برد ؟ زال به بزرگان ایران گفت
کنون گشت رستم چو سرو سهی
برو بر برازد کلاه مهی
یکی اسپ جنگیش یابد همی
کزین اسپ اورا نتابد همی
بجویم یکی بارهٔ پیلتن
بخواهم ز هر سو که هست انجمن
بخوانم به رستم بر این داستان
که هستی برین کار همداستان
که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم
ببندی میان و نباشی دژم
همه شهر ایران ز گفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی
به رستم بگفت ای گو پیلتن
به بالا سرت برتر از انجمن
یکی کار پیشست و رنجی دراز
کزو بگسلد خواب و آرام و ناز
ترا نوز پورا گه رزم نیست
چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی
چگونه فرستم به دشت نبرد
ترا پیش ترکان پر کین و درد
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی
که جفت تو بادا مهی و بهی
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز
اگر دشت کین آید و رزم سخت
بود یار یزدان پیروزبخت
ببینی که در جنگ من چون شوم
چو اندر پی ریزش خون شوم
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آبست و بارانش خون
همی آتش افروزد از گوهرش
همی مغز پیلان بساید سرش
یکی باره باید چو کوه بلند
چنان چون من آرم به خم کمند
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه
گرآیند پیشم ز توران گروه
سرانشان بکوبم بدان گرز بر
نیاید برم هیچ پرخاشخر
که روی زمین را کنم بیسپاه
که خون بارد ابر اندر آوردگاه
چنان شد ز گفتار او پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
گله هرچ بودش به زابلستان
بیاورد لختی به کابلستان
همه پیش رستم همی راندند
برو داغ شاهان همی خواندند
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش
به پشتش بیفشاردی دست خویش
ز نیروی او پشت کردی به خم
نهادی به روی زمین بر شکم
چنین تا ز کابل بیامد زرنگ
فسیله همی تاخت از رنگرنگ
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
بر و یال فربه میانش نزار
یکی کره از پس به بالای او
سرین و برش هم به پهنای او
سیه چشم و افراشته گاودم
سیه خایه و تند و پولادسم
چو رستم بران مادیان بنگرید
مر آن کرهٔ پیلتن را بدید
کمند کیانی همی داد خم
که آن کره را بازگیرد ز رم
به رستم چنین گفت چوپان پیر
که ای مهتر اسپ کسان را مگیر
بپرسید رستم که این اسپ کیست
که دو رانش از داغ آتش تهیست
چنین داد پاسخ که داغش مجوی
کزین هست هر گونهای گفتوگوی
خداوند این را ندانیم کس
همی رخش رستمش خوانیم و بس
سه ساله ست و تا این به زین امده است
به چشم بزرگان گزین امدست
چو مادرش بیند کمند سوار
چو شیر اندرآید کند کارزار
بینداخت رستم کیانی کمند
سر و گردنش اندر امد ببند
بیامد چو شیر ژیان مادرش
همی خواست کندن به دندان سرش
بغرید رستم چو شیر ژیان
از آواز او خیره شد مادیان
یکی مشت زد نیز بر گردنش
کزان مشت برگشت لرزان تنش
بیفتاد و برخاست برگشت از اوی
بسوی گله تیز بنهاد روی
بیفشارد ران رستم زورمند
برو تنگتر کرد خم کمند
بیازید چنگال گردی بزور
بیفشارد یک دست بر پشت بور
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی
تو گفتی ندارد همی آگهی
بدل گفت کاین برنشست منست
کنون کار کردن به دست منست
ز چوپان بپرسید کاین اژدها
به چندست و این را که خواهد بها
چنین داد پاسخ که گر رستمی
برو راست کن روی ایران زمی
مر این را بر و بوم ایران بهاست
برین بر تو خواهی جهان کرد راست
لب رستم از خنده شد چون بسد
همی گفت نیکی ز یزدان سزد
به زین اندر آورد گلرنگ را
سرش تیز شد کینه و جنگ را
گشاده زنخ دیدش و تیزتگ
بدیدش که دارد دل و تاو و رگ
کشد جامه و خود و کوپال او
تن پیلوار و بر و یال او
دل زال زر شد چو خرم بهار
ز رخش نوآیین و فرخ سوار
در گنج بگشاد و دینار داد
از امروز و فردا نیامدش یاد