بخش ۱ - آغاز داستان
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
دوستان گنجور خسته نباشید. این موارد را اگر توانستید تصحیح کنید
` درفشان شود`، درست آن "در افشان شود..." است.
"به عشقِ هوا بر زمین شد گوا..." نادرست و بی معنی است و درستِ آن این است:
سرشکِ هوا بر زمین شد گوا - به نزدیکِ خورشیدِ فرمانروا
که تصویر بارش است.
درست ان درفشان از درفشندگی است درفشان گویه دیگر درخشان است و این واژه در شاهنامه بسیار آمده - بدرد همی باد پیراهنش درفشان شود آتش اندر تنش - چگونه به این بیراهه میتوان رفت و واژه در افشان را برای این سروده به یاد اورد ؟ درفشان شود اتش اندر تنش - درخشان شود اتش اندرتنش - جایگزینی ف به خ و خ به ف از گویه های کهن پارسیان بوده و هم اکنون نیز در پامیر رواج دارد چون فرشید و خورشید - درخشند و درفشنده -درفش کاویان درش کاویان -
پالیز به معنی باغ و بستان است و گویند که همان پردیس است که به این صورت درامده
پالیز همان جالیز است
بلبل در نگاه مردم ایران از دیر باز سخنگویی فارسی بوده است در ابیات اخر فردوسی می فرماید بلبل به هنگام اندوه شبانه بر مرگ اسفندیار می موید می دانیم نام بلبل در گذشته زندواف بوده است که یعنی از زند می گوید و زند تفسیر اوستا است ایرانیها با گذر هر هزاره تفسیری بر اوستا می نوشتند که نخستین زند بود و دومی پازند . با امدن اسلام مردمی که تشنه درستی بودند و اشه و رادی و راستی را پیشه می کردند کلام محمد ختمی مرتبت که درود پاکان بر او باد را پذیرفتند و به اسلام اری گفتند و بلند مرتبه ترین دانایان را که مایه فخر و برمنشی ادمیت شدند پیش کش جهان کردند باشد که باز حکیمان از این بوم و بر ببالند و باشد که چشمان ناقابل من به زیب رویشان روشنی گیرد امیدوارم
آقا/خانم ادروک عزیزپردیس به معنی باغ و بستان است ودر پهلوی پالیز شده گرچه امروزه از پالیز به عنوان محل کشت صیفی جات برای اطلاع بیشتر پیشنهاد میکنم ویکی پدیا واژه باغ را ببینید
دانم ، اما امروز برای جای کشت صیفی جات نام خوبی داریم وانگهی پردیس هم تنها برای خیابانها و نامگذاری شان به کار می بریم بیا پالیز را همان طور به کار ببریم که مردم می دانند وگر نه دو لغت را به کار ببریم با معنی همانند شیباندن بحث است و اورنده منگی و دنگیست خلق را ، سپاسداریم که نوشته هایم را خوانده اید
با درود
حکیم طوس در آغاز این حکایت زیبا از براعت استهلال استفاده نموده ( شگرفآغازی که قدیمیان علم بدیع آن را براعت استهلال مینامیدند یکی از آرایههای ادبی است.
شگرفآغازی آنست که سخنور یا نویسنده آغاز سروده خود را چنین بنویسد که پیشزمینه مطلب اصلی سروده در آن گنجانده شده باشد یعنی خواننده با خواندن چند بیت آغازین شعر به درونمایه اصلی شعر پی ببرد.)
و البته شکایت حکیم طوس از تنگدستی و مشکلات مالی در ابیات ابتدایی نیز درد آور است و جای افسوس دارد.
در خصوص این شعر به چند نکته اشاره میکنم
شاید که دوستان پاسخی بدهند :
فردوسی معمولا یا از دهقان نقل می کند یا از موبد ، ولی در داستان رستم و اسفندیار از بلبل نقل قول میکند
و نکته بعدی اینکه در مقدمه اشاره میکند که بلبل به زبان پهلوی سخن می گوید و بر مرگ اسفندیار ناله سر میدهد
داستان رستم و اسفندیار شاهنامه از قول موبد است.
شعر سعدی *شاهنامه
گزارش داستان از زبان بلبل شاید از این روست که بلبل نماد غم و اندوه و ناله اش سوزناک است و شاید هم از ابن رو باشد که بلبل زندواف سوگوار بزرگ ترین گستراننده ی آیین بهی (اسفندیار) است .همان گونه که ایرانیان هر ساله آیین سوگ اسفندیار را برپا می داشته اند .
بلبل در اینجا کسانی هستند که زبان پهلوی میدانستند و صدای خوبی هم داشتند و گوسانی میکردند
در شاهنامه چاپ انتشارات امیر کبیر در ابتدا این پنج بیت نیز آمده است.
به نام خداوند پیروز گر خداوند دیهیم و فر و هنر
که او داد بر نیک و بد دادگاه خداوند خورشید و رخشنده ماه
اگر شاه پیروز بپسندد این نهادم بر چرخ گردنده زین
زما باد بر جان شاه آفرین دل او مبادا به کیهان غمین
جهاندار پیروز یار تو باد سر اختر اندر کنار تو باد
این پنج بیت به طور ضمنی مدح پادشاه زمان فردوسی و به احتمال قوی ستایش سلطان محمود است. شاید این ابیات را فردوسی در مرحله دوم تکمیل شاهنامه که در زمان سلطان محمود بود اضافه کرده است. می دانیم شاهنامه در دو مرحله سروده شده است اول در زمان سلسله سامانیان که حدود سی الی سی وپنج سال طول کشیده و مرحله دوم در زمان سلطان محمود غزنوی که حدودپنج الی هفت سال طول کشیده است.
---------------------------------------------------------
در شاهنامه چاپ انتشارات امیر کبیر در مصرع اول بیت چهارم به جای کلمات "فرخ مر" کلمات "این خرم" و درمصرع دوم بیت هشتم به جای فعل "بجنبد" فعل "بخندد" و درمصرع اول بیت دوازدهم به جای" به عشق" "سرشک" و در مصرع دوم بیت سیزدهم به جای فعل "موید" فعل "جوید" آمده است همچنین مصرع دوم بیت آخر بدین صورت است بدرد دل پیل وچنگ هژبر
---------------------------------------------------------
در شاهنامه تصحیح شده مصطفی جیحونی در مصرع اول بیت چهارم به جای کلمه " فرخ" کلمه ".خرم" در مصرع اول بیت هفتم به جای کلمه " نم" کلمه "دم" در مصرع دوم بیت هشتم به جای کلمه " نجنبد" کلمه "نچسبد" آ»ده است.
---------------------------------------------------------
با سلام
شرح ابیات توسط دکتر ابراهیمی دینانی در برنامه معرفت:
پیوند به وبگاه بیرونی
مرگ اسفندیار از نظر من شکوهمندترین و غمگین ترین , داستانِ شاهنامه است! حتی از داستانِ رستم و شغاد هم دردناکتر و گزنده تر!
اسفندیار, این شهزاده ی رویین تر, سالها با سختی و درد و عذاب زندگی کرد , ستم های پدرش و مرگ فرزندانش او را در جوانی, به پیری رساندند! و در پایان هم که رستم با خدعه و نیرنگ این چنین جانِ او را گرفت!
رستم,به اندازه ی به اسفندیار بد کرد که گشتاسب, به اسفندیار ستم کرده بود!
بعد خواندن این داستان, موسیقیِ شاهکار همایون شجریان بر این داستان را بشنوید و لذت ببرید!
بعد از خواندن این داستان, بااینکه سالهاست از زمان خواندنش برای من میگذرد اما هربار که این داستان را تصور میکنم,قبلم به درد می آید...
مرگ اسفندیار...
رستم با خدعه و نیرنگ جانش گرفت ؟ اسفندیار رفته رستم ان پناه ایرانیان را پسر ان خاندان که همواره پشت و پناه ایران بودند یا بکشد یا دست بسته نزد پدر بی همه چیزش بیاورد برای چه ؟ برای انکه زودتر به شاهی برسد ؟ او مرد پیکار رستم نبود مگر انکه به تن رویین خویش مینازید و در پایان هم که کشته شد باز فرزند خویش را به رستم سپرد و رستم انهمه مرد بود که با همه نامردی افراسیاب او باز پسرش را در خانه خویش چون فرزند بپروراند و باز پسرش خاندان رستم را کشت - - رستم از نخست نمیخواست با اسفندیار بجنگد و این اسفندیار بود که میخواست رستم را بکشد -
دقیقا..شاهنامه را باید کسی که میداند برای دیگران توصیف کند..متاسفانه در طی تاریخ اشعار را تغییر داده اند و خیلی از اشعار شاعرها به دست هر قومی که افتاده است به سلیقه خود یا ابیاتی از آن کاسته یا افزوده
با درود، و با سپاس از شما.
رستم، تنها نماد زورمندی نیست، رستم نماد خرد و دانش ایرانی نیز هست. رستم نماد نگاهبانی از ایران است. او پشت و پناه ایران است. رستم پهلوانی است که نیرو و توان را با خرد همراه دارد، امّا دریغ که هیچکس یادی از آن نمیکند. رستم پهلوانی است که آزرم بزرگان را نگاه میدارد تا کشور نگاهبانی شود، امّا در پیش شاهان بی آزرم و نادان سر خم نمیکند.
رستم آن است که اسفندیار، اسفندیاری که از برای تخت شاهی، پشت و پناه ایران را هدف گرفت، در میدان نبرد، در وصف او که خسته از تیرهای اسفندیار است، در پیشگاه خداوند چنین میگوید:
شگفتی فروماند اسفندیار
همی گفت کـ : ”ای داور کامکار
چنان آفریدی که خود خواستی
زمان و زمین را بیاراستی“
بنده مقاله ای دربارهٔ رستم نوشته ام. چون طولانی است، علاقمندان میتوانند آن را در کانال تلگرامی به نشانی زیر بخوانند:
درود و دره باد براستی که دست و زبانت درست باد من نیز این بزرگ مرد را بسیار دوست دارم شگفت است او نماد خرد و مهرورزی و بزرگی و ایرانپناهی است خاندان گرشاسپ از نریمان و سام گرفته تا زال و رستم همگی میتوانستند شاه را پس زنند و خود شاه شوند مگر خود را پیوسته برای ایران خواستند شگفتند شگفت
خاک میهن از ستم چون رنگ خاکستر گرفت
مسگری از سیستان زنگش زدود و زر گرفت
سیستان ای پرورشگاه یلان باستان
ای که در دامان تو آرام زال زر گرفت
خرم و آباد زی ای سیستان ای خاک پاک
ای که از نام تو نام پارس زیب و فر گرفت
یکسرت خاک زرنگ و قندهار و زابل است
انسرت ملتان و لاهورست و پیشاور گرفت
نزد زال و سام و رستم بود تاج شاه پارس
شاه آن باشد که از دست تواش افسر گرفت
سورن و گرشاسپ سام و زال و نیرم گندفر
از گرامی خاک تو یل چون تهمتن درگرفت
هر جوانمردی که از خاک تو خیزد رستمیست
خود درفش کاویان از دست آهنگر گرفت
پرتوی از تو فرا تابید بر ایران زمین
در بدخشان کان سنگ و خاک را گوهر گرفت
در سخنگویی عرب را سروری میبود و بس
شاه فرمود و جهان را پارسی یکسر گرفت
ما همه آزادگان از دل براورده فغان
سوگوار آن دلیران ان یلان باستان
گوشه هر سینه از ما آتشی از پیشداد
میبرد پور از پدر چندان که میگردد جهان
مویه گر با یاد آن نیکان بسوز و شیونیم
داغداریم از زمان باستان تا جاودان
تازه گردد داغشان تا یادشان نو میشود
خون ان پاکان چکد از گرده ما همچنان
بر فراز خاک خون پاک ایرج ریختند
رود کیکاووس را کشتند زیر آسمان
تهمتن شد کشته در چاه شغال نابکار
ما همه در بند دیوان و ببند هفت خوان
همچو زخم از خون پریم و جای بانگ و ناله نیست
بر جگر دندان بخاید مرد از درد گران
پارسا آزادگان خوارند در خوارزم و سغد
مردمان آورگان گردیده زی ایوارگان
اسپ گرگانی به نام دیگران گردیده نام
تازیان پهله پرورده نژند ماکیان
خاک ایران پی سپر شد پهلوانانش کجاست
رستمی گر نیست باری اردشیر بابکان
زیبا نگاشته ولی مخفی
او با زیرگی گفته گه مردم چگونه بین رستم جهان پهلوان خود و افراسیاب محاجم افراسیاب را امتخاب میکنند و برای او گریه و مویه میکنند
بلبل مست مردم وطن من هستند که بر سر و سینه خود میکوبند و ناله میکنند که ای وای بر رنج مرگ اسفندیار و حال انکه نعره ازادی بر سینه رستم فریاد میزد
دوست عزیز در این شعر بلبل و مردم برای "اسفندیار" گریه و مویه میکنند نه افراسیاب!
اسفندیار شاهزاده ایران بوده. افراسیاب شاه توران!
آقای رفیعی در این که گشتاسب به فرزندش خودش ستم کرد تردیدی نیست اما در این داستان اسفندیار نمی بایست صرف اعتقاد «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه» دستور ناروای پدرش رو بپذیره، به سیستان لشکرکشی کنه و بخواد پهلوان ایران زمین رو که در سراسر زندگی اش به ایران خدمت کرده و اکنون در دوران کهنسالی هست رو دست بسته به نزد پادشاه ببره
به نظر من تراژدی ها و سوگنامه های شاهنامه از تمامی تراژدی های ادبیات ملل دنیا اصیل تر و فرا تره.
در اکثریت تراژدی ها ما تقابل خوب و پلید رو مشاهده کردیم؛ از قبیل آثار شکسپیر و یا داستانی عاشقانه که سرانجام نیکویی نداره؛ ولی کمتر تراژدی هایی پیدا میشن که نبرد نیکو و نیکو رو به تصویر بکشن؛ مانند رستم و سهراب و رستم و اسفندیار که از جور زمانه مجبور به تقابل شدن و هیچ یک از دو طرف را نمیتوان پلید دانست
ببخشید که بهعنوان یک بیسواد در بحث ادبیِ دوستان شرکت میکنم؛ ولی هرچه از قدرت و درخششِ این «براعت استهلال» فردوسیِ کبیر بگم کم گفتهام. هر بار خوندنش برام مثل بار اوّله. هر بار میخکوبم میکنه. تصاویرِ زنده و روشن و جونداری که بسیار شاد شروع میشن (چون هفت خان، یا هفت خوان اسفندیار تازه تموم شده و وقت جشن گرفتنه)؛ ناگهان خداوندگار طوس، نهیبی به خواننده میزنه دربارهٔ فقر خودش، اما جز این خراشِ کوتهِ خاطر، دلِ خواننده هم همراه با شاعرْ شاده، به مِیخواری و درمپراکنی و قربانی کردن میگذره، در هوای خوش و پر جوش و خروشِ شادترین بهار؛ ولی کمکم تصاویر و الفاظْ غمگین و غمگینتر میشن، کمکم به موتیفهایی از قبیل ناله و گریه و جامه دریدن و این کلمهٔ درخشان و متأسفانه فراموششدهٔ فارسی، یعنی «دُژَم» (معمولاً در معنای غمگین و خشمگین همزمان) میرسیم، کمکم این «غمِ لعنتی» به جانِ خواننده میزنه، کمکم، کمکم، آغازِ این غمگینترین، درخشانترین، و جانفرساترین داستانِ شاهنامه (و شاید تمام اساطیر جهان)، به این «داستان داستانها»، که توش فردوسی به سوگِ عزیزترین و برومندترین فرزندِ طبعش، و دلاورترین پهلوان اساطیر جهان، یعنی رستم میشینه، به اوجِ جانکاه خودش نزدیک میشه. حرکت از منتهای شادی به قلهٔ غم، درخشانتر و قویتر از این قابل تصور نیست؛ و فردوسی با زیرکیِ تمااااام از سرودنِ سوگنامهٔ مفصل پرهیز کرده و دلیل و طرفینِ این غمِ حقیقتاً کُشنده رو فقط و فقط در دو بیت به روشنی توصیف کرده و شرح داده. دو بیت که مثل سنگینترین و سریعترین تازیانهای بر جان مخاطب فرود میاد. فقط در دو بیت از سوگ اسفندیار و اندوهِ کُشندهٔ نفرینی که رستم به جان میخره حرف زده. این شعر نیست، این اعجازه، جادوست، معجزهست.
اما رفقا! من البته سوادی در زمینهٔ ادبیات ندارم و نوآموزم؛ ولی افرادی که این کامنت رو میبینن، لطفاً دقت کنن؛ هرگز نمیشه در زمینهٔ تصحیح شعر گفت «به نظرِ من، فلان کلمه باید یه طور دیگه نوشته بشه». جسارتاً شما هر کس باشید، حتی اگه محمد قزوینی و جلال خالقی مطلق باشید، نظرتون به خودیِ خود در تصحیح شعر اهمیت نداره. اگه ایراد تایپیِ فاحش میبینید که مشخصاً ایراد تایپیه یا به وزن مسلطید و تشخیص میدید که یه کلمه مشخصاً مُخلّ وزنه باید تذکر بدید (معمولاً تذکرات دوستان در این باب هم اشتباهه و تسکینِ عروضی رو مُخلّ وزن تشخیص میدن)؛ اما اگه فکر میکنید یه کلمه یا جمله «خوش نمیشینه»، نظرتون و فکرتون واقعاً هیچ اهمیتی نداره جز این که دیده باشید در نسخه یا تصحیحِ دیگهای، طور دیگهای نوشته شده. در این صورت باید بفرمایید «در فلان نسخه، فلان طور گفته شده»، یا «فلان استاد، فلانطور تصحیح کرده». در غیر این صورت، و در صورتی که از نسَخِ دیگه، یا از تصحیحات دیگه اطلاع ندارید، روا نیست نظر بدید که «فلان کلمه باید فلانطور باشه». مخلص همگی.
آفرین - جانا سخن از زبان ما میگویی - من نیز تا دم مرگ پیش میروم چون میبینم نزد خدای سخن برخی چنین گستاخانه میگویند گمان میکنم یا به نظر من اگر اینججور بود بهتر بود باید چه اندازه کسی گستاخ باشد که نزد کسی که سعدی و انوری و نظامی و خاقانی و غزالی به پیشگاهش سر فرود اورده اند لب باز کنی و سخن بگویی - به راستی و خوبی سوگند من چون شیوایی و رسایی و توان این بزرگوار را در سخن که میبینم اشک میریزم و میخوانم
آیا ساده تر و بهتر و گزیده تر و رسا و شیواتر از این توان گفت :
سپیده به هنگام بانگ خروس
ببستند بر کوهه پیل کوس
همه نیزه و تیر بار هیون
همه جنگ را دست شسته به خون
-
یا این همه سخن را بدین کوتاهی کس تواند گفت
ز اسپ اندر امد دو دستم ببست
بزینم بیفکند و خود بر نشست
سیاوش به دشت اندرون گور دید
سبک از میان سپه بردمید
یکی تیغ زد گور شد بر دو نیم
دو دستش ترازو بد و گور سیم
-
یا در تیر اندازی سیاوش گوید
-
نشست از بر بادپایی چو دیو
بیفشارد ران و بر امد غریو
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بر او چشم کردنکشان
خدنگی دگر باره بر چار پر
بینداخت از باد و بگشاد پر
نشانه دوباره بیک تاختن
چو پرویزنش کرد از انداختن
کمان را بزه بر به بازو فکند
بیامد بر شهریار بلند
-
این گزیده گوی بهین گوی چه کرده ؟ چه میتوان گفت در سخنوریش ؟ جز انکه سر به آستانش فرود اریم و روی بر خاکش بمالیم
این شعر یکی از زیبا ترین حسن تعلیلهایی است که من در اشعار فارسی مشاهده کردم. آن جا که صدای بلبل را به مویهی آن برای اسفندیار به زبان پهلوی بیان میکند
سوای از مواردی که در مورد بلبل گفته شد،حکیم فردوسی یک حس تعلیل زیبا آورده است و آن این که می فرماید : نه ،نه ،بلبل عاشق گل نیست. بلبل دارد از مرگ اسفندیار چنین ناله میکند.
لطفا تصحیح شود:
ز بلبل سخن گفتنی پهلوی ----> ز بلبل سخن گفتن پهلوی
همه بوستان زیر برگ گلست
همه کوه زیر گل و سنبل است
شب تیره بلبل نخسبد همی
گل از باد و باران نجنبد همی
بدرد همی باد پیراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش
که داند که بلبل چه گوید همی
بزیر گل اندر چه موید همی
نگر بامدادان که تا بشنوی
زبلبل سخن گفتن پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بجز ناله زو یادگار
یاد این سروده سعدی افتادم
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت
نگر بامدادان که تا بشنوی
زبلبل سخن گفتن پهلوی
نگر بامدادان درست است
فردوسی پیوسته نگر را به معنی دقت کردن سیر کردن اورده است بلبل بامدادان میخواند و نه سحرگاه کما اینکه سحرگاه از سخن فردوسی نیست
همه بوستان زیر برگ گل است
همه کوه زیر گل و سنبل است
بدرد همی باد پیراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش
که داند که بلبل چه گوید همی
بزیر گل اندر چه موید همی
نگر بامدادان که تابشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی
فرزانه توس
-
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت
سخندان شیراز
پالیز برابر با برداشت و گرداوردن بار کشته است و این گویه دگر پادیز است و گویه دگرش پاییز است این جایگزینی را در ملخ و مدگ و میگ نیز می بینیم
با درود. دربارهٔ ابیات افزوده شده به شاهنامه:
برخی از ابیاتی که به شاهنامه افزوده شده است نشانه هایی دارد. یکی از آن نشانه ها سستی سخن است. از نشانه های سستی سخن، یکی آن است که واژه ای مرتب تکرار بشود.
در این ابیات سوزن افزاینده بر «بلبل» گیر کرده است!! و بلبل را شش بار آورده است!
از ۱۷ بیت آغازین بخش رستم و اسفندیار، ۱۴ بیت افزوده است (بنا بر ویرایش استاد فریدون جنیدی).
استاد جنیدی بیت آخر را افزوده نمیداند، اما «بلبل» را به «موبد» تصحیح میکند (تصحیح انتقادی):
ز موبد شنیدم یکی داستان ...
علاوه بر این، دارد از زبان فردوسی میگوید که: ”من آدم بدبختی هستم و توان این که گوسفندی را بکشم، ندارم؛ خوش به حال آن کس که توانش را دارد! پس، ای مرد دارا! به مردمان فقیر بخشش کن! (یعنی به من هم که ندارم، بده!!)“ چگونه این سخنان سخیف و تحقیرآمیز میتواند از فردوسی باشد؟!
سلام بر دوستان شب شما خوش
کلی دست دست کردم که نظر شخصی خودم رو درباره رستم این بقول دوستمان نماد خرد ایرانی بنویسم ولی گفتم شاید مایه جدل بشه ولی طاقت نیاوردم
مشکل ما اینه که وقتی یک نفر به هر دلیل اسطوره میشه دیگه چشممان را به کلیه خطا های اون بنده خدا میبندیم مشکل من در خصوص رستم با فرزندش سهرابه اولا این اقا به روایت شاهنامه یک گور شکار میکنه ومیخوره واسبش را میدزدند وبه همین دلیل به کاخ پدر تهمینه میره وپذیرایی میشه وشب هم کام دل از تهمینه میگیره وصبح هم که رخش پیدا میشه حاجی حاجی مکه این از تعهد ایشان به نظام خانواده وتربیت فرزند و صله رحم وسایر موارد که حالا کار نداریم بعد میریم سراغ نبردش با سهراب سهراب صرفا برای پیدا کردن پدر یعنی رستم عازم میشه ودر زمانی که هماورد میطلبیده هدفش این بوده که رستم رو ببینه واین آقا خودش رو معرفی نمیکنه وهمانطور که میدونید در اولین نبرد قرار به گرفتن کشتی میذارن سهراب رستم رو زمین میزنه یا اصطلاحا"خاک میکنه ومیاد با خنجر سر رستم رو جدا کنه که رستم میگه رسم ما اینه که دوبار حریف روخاک کنیم بعد در کشتی دوم به مجردی که سهراب زمین میخوره پهلوی اون رو میشکافه وحالا بعدش میره دنبال نوشدارو و بقیه ماجرا ...
هرچی نگاه میکنم میبینم دروغ گفتن ونامردی در این نبرد از سوی رستم این اسطوره ملی ایرانی مشهوده ولی ما چشم خودمون رو روی خطای ایشون میبندیم وایشون رو نماینده خرد ایرانی معرفی میکنیم کاری به شخص یا حاشیه خاصی نیست هیچ توضیح منطقی در رفتار این حضرت اقا نمیشه گفت اون از صیانت از اصل خانواده که بچه رو سر میده به دنیا وتا اون مرد میشه ورشد میکنه از اون کلا بیخبره واین از مردانگی ایشون در نبرد شاید هم من اشتباه میکنم والله اعلم .
شاد وخرم باشید
دوست گرامی رستم شبی مست ججایی بوده دختری امده و خود را به او رسانده و رستم هم یک گوهر به او داده (اینکه اگر پسر بود ببند به دستش اگر دختر بود ببند به گیسوش را دگران افزودند بی گمان برای درست شدن داستان ) چه میدانسته که تهمینه بچه دار میشود و چه میدانست بچه چهارده سالهه می اید جنگ - بچه که دانست ایرانیست و پدرش هم پشت و پناه ایرانست نباید می امد جنگ ایرانیان - بگوییم گول خورد امد - باید بدانیم که رستم نمیدانست او پسرش است و برای ایران جنگید و من میدانم که اگر فرامرز و سهراب هر دو و همه پسران رستم با هم می امدند به جنگ ایران باز هم رستم با انان می جنگید و انان را میکشت چون برای رستم ایران همه چیز است - درباره رستم اینگونه نیست که چشممان ببندیم مگر تنها رستم اسطوره هست ما این همه استوره داریم اسفندیار انوشیروان فریدون جمشید هیچکدام را چشممان بر گناهانشان نمیبندیم - رستم تک است
سلام دوست عزیز
خیلی خرسندم که این سایت وزین جای مباحثه است نه مجادله ودوم انکه درسته که بنده عرض کردم این نظر شخصی است ولی کاملا بر گرفته از متن شاهنامه است و باتوجه به کثرت حاشیه های ارسالی حضرتعالی بر شاهنامه شک ندارم که شما از بنده به موضوع واقف تر و مسلط ترید ولیکن جهت توجه شما وسایر دوستان مطالب ذیل را از بخش ۴ به بعد خدمتان معروض میدارم
اول اینکه تهمینه زن رسمی رستمه چون فردای آن شب که شما فرمودید تهمینه رفت پیش رستم رستم از تهمینه خواستگاری کرد وتشکیل نطفه سهراب بعد از ازدواجه حالا از زبان رستم
بفرمود تا موبدی پرهنر
بیاید بخواهد ورا از پدر
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
بدان پهلوان داد آن دخت خویش
بدان سان که بودست آیین وکیش
در بخش پنجم شاهنامه که در موضوع تولد ورشد سهراب سخن رفته سهراب پس از رشد کافی از مادر نشان ونام پدر رو میپرسه
بر مادر آمد بپرسید زوی
بدو گفت گستاخ بامن بگوی
زتخم کیم وز کدامین گهر
چه گویم چو پرسید کس از پدر
در اینجا مادر به اومیگوید تندی مکن تا رازی را بگویم که شادمان شوی
تو پور گو پیلتن رستمی
زدستان سامی و،از نیرمی
از ایرا سرت زاسمان برترست
که تخم تو از نامور گوهر است
سپس سه جواهری که رستم با نامه فرستاده بود را نشان سهراب میده وتوصیه میکنه که افراسیاب نباید از این موضوع آگاه بشه ضمنا قصد سهراب از رویارویی با سپاه ایران صرفا پیدا کردن پدر بوده چرا چون فکر میکرده که بجای کاووس شاه رستم لیاقت سلطنت داره وبقول امروزی ها با سپاهی که داشته وکمک رستم قصد کودتا داشته به نقل سهراب
کنون من ز ترکان وجنگاوران
هزار آورم لشکری بیکران
بر انگیزم ازگاه کاووس را
از ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت وتاج وکلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
از ایران به توران شوم جنگ جوی
ابا شاه روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت اسفندیار
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد ومن پسر
نباید به گیتی کسی تاجور
چو روشن بود روی خورشید وماه
ستاره چرا بر فرازد کلاه
پس معلومه که قصد سهراب حمله به ایران یا جنگ با پدر نبوده البته اسفندیار با فرستادن هومان وبارمان به کمک سهراب قصد نابودی رستم رو به دست سهراب داشت
چو روی اند آرند هر دو بروی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی
پدر را نباید که داند پسر
که بندد دل وجان به مهر پدر
مگر کان دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست این شیر مرد
حالا بگذریم که سهراب همه جا دنبال رستم بود هجیر فرمانده دژ سپیدکه اسیر گرفته بود را مقابل سپاه ایران برد واز اون نشونی رستم را گرفت که رستم در سپاه نبود ونتونست پدر رو شناسایی کنه (نبرد سهراب با گرد آفرید دختر دلیر ایرانی هم پس از دستگیری هجیر اتفاق میافته)
غمی گشت سهراب را دل از آن
که جایی ز رستم نیامد نشان
نشان داده بود از پدر مادرش
همی دید ودیده نبد باورش
همی نام جست از زبان هجیر
دگر کان سخنها شود دلپذیر
حالا بگذریم که رستم میره با لباس مبدل به سپاه ترکان وکشته شدن ژنده رزم که باعث اطاله کلام میشه حالا بریم سر رویارویی پدر وپسر وجویا شدن نام پهلوان که به مصاف آمده وجواب دروغ رستم بشنوید از زبان سهراب
بدو گفت کز تو بپرسم سخن
همه راستی باید افکند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی
گر از تخمه نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیم
هم از تخمه سام نیرم نیم
که او پهلوانست ومن کهترم
که با تخت وگاهم نه با افسرم
از امید سهراب شد نا امید
بر او تیره شد روی روز سپید
که خواهش میکنم بقیه ماجرا و درخواست کشتی گرفتن دوباره وکشته شدن سهراب را خودتون بخونید وببینید وقضاوت کنید که خدایی نکرده قصد تحریف داستان یا تطهیر شخصیتهای اون رو نداشتم پس اسطوره نسازیم .
شاد ودر پناه حق باشید
سپاس از فرهیختگی شما -
فردای ان شب نیست همان شب کار به پایان میرسد - نخواندید که
ببود ان شب تیره دیر و دراز -
-
این تهمینه و خانواده اش هستند که از سهراب پنهان میکند و سهراب برای دانستن این راز تا پای کشتن مادر پیش میرود و تندی ها کرده (سهراب بسیار بخشنده و خوش زبان و شرمگین و خویشتندار که هجیر را نمیکشد و با او مهربانی میکند و دوست میشود و گرد افرد را نیز و میخواهد با او به خانه شان رود و سهرابی آزرمی که در اوردگاه و جنگ هم پسر مامانش است و سربزیر است پیش بزرگتر از خودش سر بزیر و خاموش و اهسته است پیوسته کوچک و بزرگی میکنه آهنگ سخنش را نزد بزرگتر بالا نمیبرد لبخند میزنه (چیلش تا پس گوشش باز نمیکنه ) بزرگتر از خودش اگر صد تا گرز هم زد شمشیرش را پیشتر از بزرگتر نمیکشه بیرون -(وای بخورمش میگه خواهش میکنم یل ارجمند شما بزرگترید پیشتر گرده من را بشکافید (میگویند رستم به هر بدبختی بود نوشدارو بدست اورد همچو تیر فشنگ برد برای سهراب گفت ببم رودم بنوش سهراب پسر مامان گفت خواهش میکنم شما بزرگتری نخست شما جهان پهلوان بنوشید رستم گفت ببم ببنوش اب از کوچتره سهراب سر بزیر با لبخند آروم زیر لب گفت ؟ شما بزرگترید خواهش میکنم این نوشدارو هست
نخواندید که مادر را میگوید > گر این پرسش از من بماند نهان نمانم ترا زنده اند جهان
تهمینه سپس نامه ای هم از رستم نشان سهراب میدهد - پیداست رستم بیچاره پیگیر بوده این تهمینه بانو بودند که از رستم کام و تخمه خوب می خواسته و بس - پیداست که رستم برای تهمینه نامه نوشته .شما از تهمینه شنیدی که پاسخ نامه رستم را داده و گفته پسر کاکل زری زاییدم انگار شیر ؟
رستم به گیو میگوید
من از دخت شاه سمنگان یکی
پسر دارم و باشد او کودکی
فرستادمش زر و گوهر بسی
بر مادر او به دست کسی
رستم چه کند دگر؟
گمانم نگاه امروزی ما بر زندگی کنونی و آیینها و باورهای کنونی خودمان مایه اینگونه دربافتها میشود - اگرر پرتو انچه را تا کنون از روزگار باستان میدانیم بر شاهنامه افکنیم بهتر توان در روشنای ان دید پیوند و همتنی ان مردم بسیار گسترده تر و گشاد تر از تنگناهای امروزین بوده - برای نمونه در اروپا زن مرد و فرزند مرد ان بود که از زن نخست او بود و یا انکه مرد او را میخواند و فرزندان دگرش نه -و هر فرزندی که ان زن نخست میزایید اگر چه از مرد دگر بود و مرد هم میدانست و همگان هم میدانستند همین که شوهر انرا میپذیرفت به آیین بود - در ایران باستان و بویژه در خراسان و فرارودان-از ایین مهمان نوازی این بود که مهمان را همخوابه پیش اورند و اگر مهمان میخواست باید پیش می اوردند نخست همسر و اگر بزرگسال بودند دختر و یا خواهر نیز و یا کنیزان خود و نه روسپیان - - و بستگی به مهی و کهی میزبان و مهمان نیز داشت یا دختر و یا خواهر بستگی به سالمندی و روزگار مهمان و میزبان بود -فرزندان انان را خانوادهه میزبان بزرگ میکرد و فرزند خود میخواند -مگر انکه پدرش انرا بخواهد -
و بنگر که سهراب سپس تا زمان بزرگی نمیداند پدرش رستم است و تهمینه هم نمی گوید به سهراب (برای این نمیگفتند که پدر نیاید فرزند را بخواهد بویژه اگر فرزندی بود که کودکیش سپری شده بود(بکودکان بسیاری بزرگ نمیشدند میمردند تا صد سال پیش ) و بویژه که پدری نژاده داشت و امید میرفت فرزند او از او به شود و در پایان مهر مادرش و خو گرفتن خانواده با ان کودک که به ایین فرزندشان بود (تنها کسی بی پدر شناخته میشد که مادرش روسپی بود )
چرا هی مینویسی اسفندیار - و در سروده فردوسی هم افراسیاب را اسفندیار نوشتی - اینجا افراسیاب هست
اگر بگویم جای جای شاهنامه را نخوانده ام خورده ام باور میکنی؟ شما میگویید رستم دروغ میگوید و نگفت رستمم - بخوان که چرا نگفت و بخوان که چرا هرچه سهراب کوشش میکند نمیشود - و کسی سهراب را بد نمیداند - گمانم باید درباره اینکه رستم پشت و پناه ایرانیان است بیشتر بخوانید تا بدانید رستم کیست و چرا همه گونه میکوشد نام ایران بلند باشد -