بخش ۳۹
چو بهرام با دخت شنگل بساخت
زن او همی شاه گیتی شناخت
شب و روز گریان بد از مهر اوی
نهاده دو چشم اندران چهر اوی
چو از مهرشان شنگل آگاه شد
ز بدها گمانیش کوتاه شد
نشستند یک روز شادان بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم
سپینود را گفت بهرامشاه
که دانم که هستی مرا نیکخواه
یکی راز خواهم همی با تو گفت
چنان کن که ماند سخن در نهفت
همی رفت خواهم ز هندوستان
تو باشی بدین کار همداستان
به تنها بگویم ترا یک سخن
نباید که داند کس از انجمن
به ایران مرا کار زین بهترست
همم کردگار جهان یاورست
به رفتن گر ایدونک رای آیدت
به خوبی خرد رهنمای آیدت
به هر جای نام تو بانو بود
پدر پیش تختت به زانو بود
سپینود گفت ای سرافراز مرد
تو بر خیره از راه دانش مگرد
بهین زنان جهان آن بود
کزو شوی همواره خندان بود
اگر پاک جانم ز پیمان تو
بپیچد به بیزارم از جان تو
بدو گفت بهرام پس چاره کن
وزین راز مگشای بر کس سخن
سپینود گفت ای سزاوار تخت
بسازم اگر باشدم یار بخت
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
که سازد پدرم اندران بیشه سور
که دارند فرخ مران جای را
ستایند جای بتآرای را
بود تا بران بیشه فرسنگ بیست
که پیش بت اندر بباید گریست
بدان جای نخچیر گوران بود
به قنوج در عود سوزان بود
شود شاه و لشکر بدان جایگاه
که بیره نماید بران بیشه راه
اگر رفت خواهی بدانجای رو
همیشه کهن باش و سال تو نو
ز امروز بشکیب تا نیم روز
چو پیدا شود تاج گیتی فروز
چو از شهر بیرون رود شهریار
به رفتن بیارای و بر ساز کار
ز گفتار او گشت بهرام شاد
نخفت اندر اندیشه تا بامداد
چو بنمود خورشید بر چرخ دست
شب تیره بار غریبان ببست
نشست از بر باره بهرام گور
همی راند با ساز نخچیر گور
به زن گفت بر ساز و با کس مگوی
نهادیم هر دو سوی راه روی
هرانکس که بودند ایرانیان
به رفتن ببستند با او میان
بیامد چو نزدیک دریا رسید
به ره بار بازارگانان بدید
که بازارگانان ایران بدند
به آب و به خشکی دلیران بدند
چو بازارگان روی بهرام دید
شهنشاه لب را به دندان گزید
نفرمود بردن به پیشش نماز
ز نادان سخن را همی داشت راز
به بازارگان گفت لب را ببند
کزین سودمندی و هم با گزند
گرین راز در هند پیدا شود
ز خون خاک ایران چو دریا شود
گشاده بران کار کو لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست
زبان شما را به سوگند سخت
ببندیم تا بازیابیم بخت
بگویید کز پاک یزدان خدای
بریدیم و بستیم با دیو رای
اگر هرگز از رای بهرامشاه
بپیچیم و داریم بد را نگاه
چو سوگند شد خورده و ساخته
دل شاه زان رنج پرداخته
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که نزد شما از من این زنهار
بدارید و با جان برابر کنید
چو خواهید کز پندم افسر کنید
گر از من شود تخت پرداخته
سپاه آید از هر سوی ساخته
نه بازارگان ماند ایدر نه شاه
نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه
چو زانگونه دیدند گفتار اوی
برفتند یکسر پر از آب روی
که جان بزرگان فدای تو باد
جوانی و شاهی روای تو باد
اگر هیچ راز تو پیدا شود
ز خون کشور ما چو دریا شود
که یارد بدین گونه اندیشه کرد
مگر بخت را گوید از ره بگرد
چو بشنید شاه آن گرفت آفرین
بران نامداران با فر و دین
همی رفت پیچان به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
بدانگه که بهرام شد سوی راه
چنین گفت با زن که ای نیکخواه
ابا مادر خویشتن چاره ساز
چنان کو درستی نداندت راز
که چون شاه شنگل سوی جشنگاه
شود خواستار آید از نزد شاه
بگوید که برزوی شد دردمند
پذیردش پوزش شه هوشمند
زن این بند بنهاد با مادرش
چو بشنید پس مادر از دخترش
همی بود تا تازه شد جشنگاه
گرانمایگان برگرفتند راه
چو برساخت شنگل که آید به دشت
زنش گفت برزوی بیمار گشت
به پوزش همی گوید ای شهریار
تو دل را بمن هیچ رنجه مدار
چو ناتندرستی بود جشنگاه
دژم باشد و داند این مایه شاه
به زن گفت شنگل که این خود مباد
که بیمار باشد کند جشن یاد
ز قنوج شبگیر شنگل برفت
ابا هندوان روی بنهاد تفت
چو شب تیره شد شاه بهرام گفت
که آمد گه رفتن ای نیک جفت
بیامد سپینود را برنشاند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
بپوشید خفتان و خود برنشست
کمندی به فتراک و گرزی به دست
همی راند تا پیش دریا رسید
چو ایرانیان را همه خفته دید
برانگیخت کشتی و زورق بساخت
به زورق سپینود را در نشاخت
به خشکی رسیدند چون روز گشت
جهان پهلوان گیتی افروز گشت
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو بهرام با دخت شنگل بساخت
زن او همی شاه گیتی شناخت
هوش مصنوعی: چون بهرام با دختر شنگل ازدواج کرد، همسرش شاه جهان را شناخت.
شب و روز گریان بد از مهر اوی
نهاده دو چشم اندران چهر اوی
هوش مصنوعی: شب و روز از محبت او میگریم و دو چشمم، مانند گلی در برابر چهرهاش، همیشه پر از اشک است.
چو از مهرشان شنگل آگاه شد
ز بدها گمانیش کوتاه شد
هوش مصنوعی: وقتی از محبت آنها باخبر شد، دیدگاه منفیاش نسبت به آنها تغییر کرد.
نشستند یک روز شادان بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم
هوش مصنوعی: یک روز خوشحال، همگی دور هم نشسته بودند و هر کدام به نحوی از خوبیها و بدیها صحبت میکردند.
سپینود را گفت بهرامشاه
که دانم که هستی مرا نیکخواه
هوش مصنوعی: بهرامشاه به سپینود گفت: میدانم که تو به من خیرخواهی و نیت خوبی داری.
یکی راز خواهم همی با تو گفت
چنان کن که ماند سخن در نهفت
هوش مصنوعی: میخواهم رازی را با تو در میان بگذارم، طوری صحبت کن که این راز پنهان بماند.
همی رفت خواهم ز هندوستان
تو باشی بدین کار همداستان
هوش مصنوعی: من قصد دارم به هندوستان بروم و تو هم باید در این کار همراهم باشی.
به تنها بگویم ترا یک سخن
نباید که داند کس از انجمن
هوش مصنوعی: به تنهایی باید یک حرف را به تو بگویم که هیچکس از جمع این را نخواهد دانست.
به ایران مرا کار زین بهترست
همم کردگار جهان یاورست
هوش مصنوعی: بهتر است که من در ایران زندگی کنم، زیرا خداوند جهان مرا یاری میکند.
به رفتن گر ایدونک رای آیدت
به خوبی خرد رهنمای آیدت
هوش مصنوعی: اگر تصمیم به رفتن داری، به تو پیشنهاد میکنم که با عقل و خرد خوب و مناسب عمل کنی.
به هر جای نام تو بانو بود
پدر پیش تختت به زانو بود
هوش مصنوعی: هر کجا که نام تو ذکر شود، پدر در پیشگاه تو به حالت احترام و زانو زده است.
سپینود گفت ای سرافراز مرد
تو بر خیره از راه دانش مگرد
هوش مصنوعی: سپینود گفت: ای مرد بزرگوار، بر این خیرهسری که با دانش در تضاد است، تمرکز نکن.
بهین زنان جهان آن بود
کزو شوی همواره خندان بود
هوش مصنوعی: بهترین زنها در دنیا کسانی هستند که همسرشان همیشه در کنارشان شاد و لبخند به لب دارد.
اگر پاک جانم ز پیمان تو
بپیچد به بیزارم از جان تو
هوش مصنوعی: اگر روح من از عهد و پیمان تو دور شود، من از جان تو بیزارم.
بدو گفت بهرام پس چاره کن
وزین راز مگشای بر کس سخن
هوش مصنوعی: بهرام به او گفت: راه حلی پیدا کن و این راز را با کسی در میان نگذار.
سپینود گفت ای سزاوار تخت
بسازم اگر باشدم یار بخت
هوش مصنوعی: سپینود گفت: اگر یار بخت من باشی، برای تو به زحمت میافتم و تختی برایت میسازم.
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
که سازد پدرم اندران بیشه سور
هوش مصنوعی: جشنگاهی در نزدیکی ماست که پدرم در آن جنگل جشن و شادی برپا میکند.
که دارند فرخ مران جای را
ستایند جای بتآرای را
هوش مصنوعی: آنهایی که خوشبختی و سعادت را دارند، باید از مکانی که زیبایی و هنر در آن وجود دارد، قدردانی کنند.
بود تا بران بیشه فرسنگ بیست
که پیش بت اندر بباید گریست
هوش مصنوعی: برای به دست آوردن یک خوشی و آرامش، نباید از دشواریها و فاصلهها هراسید. در لحظاتی که به زیباییها و الهههای عشق فکر میکنیم، گاه نیازمند گریستن بر دردها و ناکامیها هستیم.
بدان جای نخچیر گوران بود
به قنوج در عود سوزان بود
هوش مصنوعی: بدان که مکان جایگاه شکارچیان، در قنوج، به مانند عودی سوزان است.
شود شاه و لشکر بدان جایگاه
که بیره نماید بران بیشه راه
هوش مصنوعی: در آن مکان، فرمانروایان و سربازان به قدرت میرسند که راه درست را برای عبور از جنگل نشان میدهد.
اگر رفت خواهی بدانجای رو
همیشه کهن باش و سال تو نو
هوش مصنوعی: اگر روانه جایی میشوی، تلاش کن که همیشه روح و شخصیت قدیمی و باارزشی داشته باشی، حتی اگر سال جدیدی را تجربه میکنی.
ز امروز بشکیب تا نیم روز
چو پیدا شود تاج گیتی فروز
هوش مصنوعی: از امروز تا نیم روز صبر کن تا زمانی که تاج روشنایی جهان نمایان شود.
چو از شهر بیرون رود شهریار
به رفتن بیارای و بر ساز کار
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه از شهر خارج میشود، باید به سفر خود زیبایی ببخشد و کارها را به درستی ساماندهی کند.
ز گفتار او گشت بهرام شاد
نخفت اندر اندیشه تا بامداد
هوش مصنوعی: بهرام از صحبتهای او خوشحال شد و تا صبح در فکر و خیال ماند.
چو بنمود خورشید بر چرخ دست
شب تیره بار غریبان ببست
هوش مصنوعی: وقتی خورشید بر آسمان ظاهر شد، شب تاریک به سوی خود بستهای برای غریبان فراهم کرد.
نشست از بر باره بهرام گور
همی راند با ساز نخچیر گور
هوش مصنوعی: بهرام گور بر فراز شتر نشسته و با ساز و نغمه، در حال شکار حیوانات است.
به زن گفت بر ساز و با کس مگوی
نهادیم هر دو سوی راه روی
هوش مصنوعی: به زن گفتند که بر ساز بنواز و با هیچکس حرف نزن، چرا که ما هر دو در مسیری حرکت میکنیم.
هرانکس که بودند ایرانیان
به رفتن ببستند با او میان
هوش مصنوعی: هر کسی که با ایرانیان به سفر رفته، در این مسیر با او همراه شده و رابطهای برقرار کردهاند.
بیامد چو نزدیک دریا رسید
به ره بار بازارگانان بدید
هوش مصنوعی: وقتی به نزدیکی دریا رسید، در مسیر خود به بازار تجار نگاه کرد.
که بازارگانان ایران بدند
به آب و به خشکی دلیران بدند
هوش مصنوعی: بازرگانان ایران هم در دریا و هم در خشکی افرادی دلیر و شجاع بودند.
چو بازارگان روی بهرام دید
شهنشاه لب را به دندان گزید
هوش مصنوعی: وقتی بازرگان چهره بهرام را دید، شاه لبش را به دندان گزید.
نفرمود بردن به پیشش نماز
ز نادان سخن را همی داشت راز
هوش مصنوعی: نگفت که به پیش او نماز بخوانند، زیرا نادان سخن خود را پنهان نگهداشته است.
به بازارگان گفت لب را ببند
کزین سودمندی و هم با گزند
هوش مصنوعی: به فروشنده گفت ساکت باش، زیرا از این سودی که میبری ممکن است آسیب هم ببینی.
گرین راز در هند پیدا شود
ز خون خاک ایران چو دریا شود
هوش مصنوعی: اگر رازی بزرگ در هند پیدا شود، مانند دریا که از خون خاک ایران سرچشمه میگیرد.
گشاده بران کار کو لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست
هوش مصنوعی: وقتی که فردی توانایی گفتن و بیان احساسات خود را نداشته باشد، انتظار از او این است که با عمل و اقداماتی که انجام میدهد، خود را نشان دهد و بار این مسئولیت را به دوش بکشد.
زبان شما را به سوگند سخت
ببندیم تا بازیابیم بخت
هوش مصنوعی: ما زبان شما را به طور جدی کنترل میکنیم تا بتوانیم شانس و بخت خود را دوباره به دست آوریم.
بگویید کز پاک یزدان خدای
بریدیم و بستیم با دیو رای
هوش مصنوعی: بگویید که ما از خداوند پاک جدا شدیم و با شیطان پیمان بستهایم.
اگر هرگز از رای بهرامشاه
بپیچیم و داریم بد را نگاه
هوش مصنوعی: اگر همیشه از نظر بهرامشاه منحرف شویم، در نهایت دچار مشکلات خواهیم شد.
چو سوگند شد خورده و ساخته
دل شاه زان رنج پرداخته
هوش مصنوعی: وقتی که دل شاه با سوگند و عهدی که بسته، آرام گرفته است، میتوان از آن رنجهای گذشته چشمپوشی کرد.
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که نزد شما از من این زنهار
هوش مصنوعی: سپس پادشاه به آنها گفت که از طرف من این هشدار را بپذیرید.
بدارید و با جان برابر کنید
چو خواهید کز پندم افسر کنید
هوش مصنوعی: مسلمانان را بیدار کنید و به آرزوی خود برسانید، چون میخواهید که از نصایح من به عنوان تاجی بر سرشان استفاده کنید.
گر از من شود تخت پرداخته
سپاه آید از هر سوی ساخته
هوش مصنوعی: اگر من بتوانم تخت و تاجی بسازم، سپاه از هر طرف به سمت من خواهد آمد.
نه بازارگان ماند ایدر نه شاه
نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه
هوش مصنوعی: نه بازرگانی در اینجا باقی مانده است، نه پادشاهی، نه کشاورزی، نه لشکری، و نه تخت و کلاهی برای سلطنت.
چو زانگونه دیدند گفتار اوی
برفتند یکسر پر از آب روی
هوش مصنوعی: وقتی که آنها صحبتهای او را چنین دیدند، همه با هم رفتند و چهرههایشان پر از آب شد.
که جان بزرگان فدای تو باد
جوانی و شاهی روای تو باد
هوش مصنوعی: ای جوان و شاه، جان افراد بزرگ و سرشناس فدای تو باد.
اگر هیچ راز تو پیدا شود
ز خون کشور ما چو دریا شود
هوش مصنوعی: اگر راز تو فاش شود، خون کشور ما به اندازه دریا جاری خواهد شد.
که یارد بدین گونه اندیشه کرد
مگر بخت را گوید از ره بگرد
هوش مصنوعی: دوست جوان به این فکر افتاده که شاید شانس او را به سمتی دیگر ببرد و از مسیر اصلی خارج کند.
چو بشنید شاه آن گرفت آفرین
بران نامداران با فر و دین
هوش مصنوعی: وقتی شاه این را شنید، از روی تحسین به بزرگان و نامآوران با اعتبار و دین احترام گذاشت.
همی رفت پیچان به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
هوش مصنوعی: او در حالی که به آرامی و به زیبایی میرفت، به خانهاش نزدیک میشد و جان و دل خود را به پروردگار سپرده بود.
بدانگه که بهرام شد سوی راه
چنین گفت با زن که ای نیکخواه
هوش مصنوعی: در آن لحظه که بهرام به راه افتاد، به زن گفت: «ای انسان نیکوکار و نیکاندیش»
ابا مادر خویشتن چاره ساز
چنان کو درستی نداندت راز
هوش مصنوعی: مادر به تو کمک نمیکند وقتی خودت نمیدانی چه چیزی درست است.
که چون شاه شنگل سوی جشنگاه
شود خواستار آید از نزد شاه
هوش مصنوعی: زمانی که شاه شنگل به سوی جشنگاه میرود، آرزوی او این است که کسی از نزد شاه بیاید.
بگوید که برزوی شد دردمند
پذیردش پوزش شه هوشمند
هوش مصنوعی: برزوی به کسی میگوید که دردلش از عمق دردش رنج میبرد و از شاه هوشمند درخواست عذرخواهی میکند.
زن این بند بنهاد با مادرش
چو بشنید پس مادر از دخترش
هوش مصنوعی: زن با مادرش صحبت کرد و به او گفت که وقتی حرفش را شنید، مادرش از حرفهای دخترش متعجب شد.
همی بود تا تازه شد جشنگاه
گرانمایگان برگرفتند راه
هوش مصنوعی: به مدت طولانی مردم بزرگ و باارزش در حال برگزاری جشن بودند و وقتی که زمان جشن تازه شد، همگی راهی شدند.
چو برساخت شنگل که آید به دشت
زنش گفت برزوی بیمار گشت
هوش مصنوعی: وقتی شنگل در دشت تشکیل شد، به همسرش گفت که برزو بیمار شده است.
به پوزش همی گوید ای شهریار
تو دل را بمن هیچ رنجه مدار
هوش مصنوعی: او به شاه میگوید که ای پادشاه، دل خود را به خاطر من به هیچوجه آزرده نکن.
چو ناتندرستی بود جشنگاه
دژم باشد و داند این مایه شاه
هوش مصنوعی: زمانی که سلامتی نباشد، جشن و شادی محلی غمانگیز خواهد بود و شاه نیز به این موضوع آگاه است.
به زن گفت شنگل که این خود مباد
که بیمار باشد کند جشن یاد
هوش مصنوعی: شنگل به زن گفت که این نیکی نیست که کسی بیمار باشد و در چنین شرایطی جشن بگیرد و یادها را زنده کند.
ز قنوج شبگیر شنگل برفت
ابا هندوان روی بنهاد تفت
هوش مصنوعی: در دل شب، شنگل به قنوج رفت و با دیدن هندوان به چهرۀ زیبا و دلنشین آنها خیره شد.
چو شب تیره شد شاه بهرام گفت
که آمد گه رفتن ای نیک جفت
هوش مصنوعی: وقتی شب تاریک شد، پادشاه بهرام گفت که زمان رفتن فرارسیده است ای خوب همراه.
بیامد سپینود را برنشاند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
هوش مصنوعی: سپینود به حضور آمد و بر جایگاه نشسته، نام خداوند را بر زبان آورد.
بپوشید خفتان و خود برنشست
کمندی به فتراک و گرزی به دست
هوش مصنوعی: لباس جنگی خود را بپوشید و سوار بر اسب شد، کمند و گرزی در دست داشت.
همی راند تا پیش دریا رسید
چو ایرانیان را همه خفته دید
هوش مصنوعی: او به راه خود ادامه داد تا اینکه به دریا رسید و دید که همه ایرانیان خوابیدهاند.
برانگیخت کشتی و زورق بساخت
به زورق سپینود را در نشاخت
هوش مصنوعی: کشتی را به حرکت درآورده و قایقی ساخته است که مخصوص به سپینود میباشد و او را شگفتزده کرده است.
به خشکی رسیدند چون روز گشت
جهان پهلوان گیتی افروز گشت
هوش مصنوعی: آنها به سرزمین خشک و بیآب و علف رسیدند و زمانی که روز به پایان رسید، پهلوان بزرگ و نورانی جهان شدهاند.