گنجور

بخش ۱۹

همی بود یک چند با مهتران
می روشن و جام و رامشگران
بهار آمد و شد جهان چون بهشت
به خاک سیه بر فلک لاله کشت
همه بومها پر ز نخجیر گشت
بجوی آبها چون می و شیر گشت
گرازیدن گور و آهو به شخ
کشیدند بر سبزه هر جای نخ
همه جویباران پر از مشک دم
بسان گل نارون می به خم
بگفتند با شاه بهرام گور
که شد دیر هنگام نخچیر گور
چنین داد پاسخ که مردی هزار
گزین کرد باید ز لشکر سوار
سوی تور شد شاه نخچیرجوی
جهان گشت یکسر پر از گفت‌وگوی
ز گور و ز غرم و ز آهو جهان
بپرداختند آن دلاور مهان
سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج
زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج
به نخچیر شد شهریار دلیر
یکی اژدها دید چون نره شیر
به بالای او موی زیر سرش
دو پستان بسان زنان از برش
کمان را به زه کرد و تیر خدنگ
بزد بر بر اژدها بی‌درنگ
دگر تیز زد بر میان سرش
فروریخت چون آب خون از برش
فرود آمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید
یکی مرد برنا فروبرده بود
به خون و به زهر اندر افسرده بود
بران مرد بسیار بگریست زار
وزان زهر شد چشم بهرام تار
وزانجا بیامد به پرده‌سرای
می آورد و خوبان بربط سرای
چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت
شد از میوه پالیزها چون بهشت
چنان ساخت کاید به تور اندرون
پرستنده با او یکی رهنمون
به شبگیر هرمزد خرداد ماه
ازان دشت سوی دهی رفت‌شاه
ببیند که اندر جهان داد هست
بجوید دل مرد یزدان‌پرست
همی راند شبدیز را نرم‌نرم
برین‌گونه تا روز برگشت گرم
همی‌راند حیران و پیچان به راه
به خواب و به آب آرزومند شاه
چنین تا به آباد جایی رسید
به هامون به نزد سرایی رسید
زنی دید بر کتف او بر سبوی
ز بهرام خسرو بپوشید روی
بدو گفت بهرام کایدر سپنج
دهید ار نه باید گذشتن به رنج
چنین گفت زن کای نبرده سوار
تو این خانه چون خانهٔ خویش دار
چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند
زن میزبان شوی را پیش خواند
بدو گفت کاه آر و اسپش بمال
چو گاه جو آید بکن در جوال
خود آمد به جایی که بودش نهفت
ز پیش اندرون رفت و خانه برفت
حصیری بگسترد و بالش نهاد
به بهرام بر آفرین کرد یاد
سوی خانهٔ آب شد آب برد
همی در نهان شوی را برشمرد
که این پیر و ابله بماند به جای
هرانگه که بیند کس اندر سرای
نباشد چنین کار کار زنان
منم لشکری‌دار دندان کنان
بشد شاه بهرام و رخ را بشست
کزان اژدها بود ناتن درست
بیامد نشست از بر آن حصیر
بدر خانه بر پای بد مرد پیر
بیاورد خوانی و بنهاد راست
برو تره و سرکه و نان و ماست
بخورد اندکی نان و نالان بخفت
به دستار چینی رخ اندر نهفت
چو از خواب بیدار شد زن بشوی
همی گفت کای زشت ناشسته روی
بره کشت باید ترا کاین سوار
بزرگست و از تخمهٔ شهریار
که فر کیان دارد و نور ماه
نماند همی جز به بهرامشاه
چنین گفت با زن گرانمایه شوی
که چندین چرا بایدت گفت‌وگوی
نداری نمکسود و هیزم نه نان
چه سازی تو برگ چنین میهمان
بره‌ کشتی و خورد و رفت این سوار
تو شو خر به انبوهی اندر گذار
زمستان و سرما و باد دمان
به پیش آیدت یک زمان بی‌گمان
همی گفت انباز و نشنید زن
که هم نیک‌پی بود و هم رای‌زن
بره کشته شد هم به فرجام کار
به گفتار آن زن ز بهر سوار
چو شد کشته دیگی هریسه بپخت
برند آتش از هیزم نیم‌سخت
بیاورد چیزی بر شهریار
برو خایه و تره جویبار
یکی پاره بریان ببرد از بره
همان پخته چیزی که بد یکسره
چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بی‌خواب و ناتن‌درست
چو شب کرد با آفتاب انجمن
کدوی می و سنجد آورد زن
بدو گفت شاه ای زن کم‌سخن
یکی داستان گوی با من کهن
بدان تا به گفتار تو می خوریم
به می درد و اندوه را بشکریم
بتو داستان نیز کردم یله
ز بهرامت آزادیست ار گله
زن کم‌سخن گفت آری نکوست
هم آغاز هر کار و فرجام ازوست
بدو گفت بهرام کاین است و بس
ازو دادجویی نبینند کس
زن برمنش گفت کای پاک‌رای
برین ده فراوان کس است و سرای
همیشه گذار سواران بود
ز دیوان و از کارداران بود
یکی نام دزدی نهد بر کسی
که فرجام زان رنج یابد بسی
ز بهر درم گرددش کینه‌کش
که ناخوش کند بر دلش روز خوش
زن پاک‌تن را به آلودگی
برد نام و آرد به بیهودگی
زیانی بود کان نیابد به گنج
ز شاه جهاندار اینست رنج
پراندیشه شد زان سخن شهریار
که بد شد ورا نام زان مایه‌کار
چنین گفت پس شاه یزدان‌شناس
که از دادگر کس ندارد سپاس
درشتی کنم زین سخن ماه چند
که پیدا شود داد و مهر از گزند
شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت
همه شب دلش با ستم بود جفت
بدانگه که شب چادر مشک‌بوی
بدرید و بر چرخ بنمود روی
بیامد زن از خانه با شوی گفت
که هرکاره و آتش آر از نهفت
ز هرگونه تخم اندرافگن به آب
نباید که بیند ورا آفتاب
کنون تا بدوشم ازین گاو شیر
تو این کار هرکاره، آسان مگیر
بیاورد گاو از چراگاه خویش
فراوان گیا برد و بنهاد پیش
به پستانش بر دست مالید و گفت
به نام خداوند بی‌یار و جفت
تهی بود پستان گاوش ز شیر
دل میزبان جوان گشت پیر
چنین گفت با شوی کای کدخدای
دل شاه گیتی دگر شد بران
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر نهان
بدو گفت شوی از چه گویی همی
به فال بد اندر چه جویی همی
چنین گفت زن کای گرانمایه شوی
مرا بیهده نیست این گفت‌وگوی
چو بیدادگر شد جهاندار شاه
ز گردون نتابد ببایست ماه
به پستانها در شود شیرخشک
نبودی به نافه درون نیز مشک
زنا و ربا آشکارا شود
دل نرم چون سنگ خارا شود
به دشت اندرون گرگ مردم خورد
خردمند بگریزد از بی‌خرد
شود خایه در زیر مرغان تباه
هرانگه که بیدادگر گشت شاه
چراگاه این گاو کمتر نبود
هم آبشخورش نیز بتر نبود
به پستان چنین خشک شد شیراوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی
چو بهرامشاه این سخنها شنود
پشیمانی آمدش ز اندیشه زود
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توانا و دانندهٔ روزگار
اگر تاب گیرد دل من ز داد
ازین پس مرا تخت شاهی مباد
زن فرخ پاک یزدان‌پرست
دگر باره بر گاو مالید دست
به نام خداوند زردشت گفت
که بیرون گذاری نهان از نهفت
ز پستان گاوش ببارید شیر
زن میزبان گفت کای دستگیر
تو بیداد را کرده‌ای دادگر
وگرنه نبودی ورا این هنر
ازان پس چنین گفت با کدخدای
که بیداد را داد شد باز جای
تو با خنده و رامشی باش زین
که بخشود بر ما جهان‌آفرین
به هرکاره چون شیربا پخته شد
زن و مرد زان کار پردخته شد
به نزدیک مهمان شد آن پاک‌رای
همی برد خوان از پسش کدخدای
نهاده بدو کاسهٔ شیربا
چه نیکو بدی گر بدی زیربا
ازان شیربا شاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن رادمرد
که این تازیانه به درگاه بر
بیاویز جایی که باشد گذر
نگه کن یکی شاخ بر در بلند
نباید که از باد یابد گزند
ازان پس ببین تا که آید ز راه
همی کن بدین تازیانه نگاه
خداوند خانه بپویید سخت
بیاویخت آن شیب شاه از درخت
همی داشت آن را زمانی نگاه
پدید آمد از راه بی‌مر سپاه
هرانکس که این تازیانه بدید
به بهرامشاه آفرین گسترید
پیاده همه پیش شیب دراز
برفتند و بردند یک یک نماز
زن و شوی گفت این به جز شاه نیست
چنین چهره جز درخور گاه نیست
پر از شرم رفتند هر دو ز راه
پیاده دوان تا به نزدیک شاه
که شاها بزرگا ردا بخردا
جهاندار و بر موبدان موبدا
بدین خانه درویش بد میزبان
زنی بی‌نوا شوی پالیزبان
بران بندگی نیز پوزش نمود
همان شاه ما را پژوهش نمود
که چون تو بدین جای مهمان رسید
بدین بی‌نوا خانه و مان رسید
بدو گفت بهرام کای روزبه
ترا دادم این مرز و این خوب ده
همیشه جز از میزبانی مکن
برین باش و پالیزبانی مکن
بگفت این و خندان بشد زان سرای
نشست از بر بارهٔ بادپای
بشد زان ده بی‌نوا شهریار
بیامد به ایوان گوهرنگار

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

همی بود یک چند با مهتران
می روشن و جام و رامشگران
هوش مصنوعی: همیشه مدتی با بزرگان و مهتران در حال نوشیدن شراب و لذت بردن از موسیقی و شادی بود.
بهار آمد و شد جهان چون بهشت
به خاک سیه بر فلک لاله کشت
هوش مصنوعی: بهار فرا رسید و دنیا مانند بهشتی زیبا شد، در حالی که در آسمان، لاله‌های سرخ بر زمین سیاه کاشته شده است.
همه بومها پر ز نخجیر گشت
بجوی آبها چون می و شیر گشت
هوش مصنوعی: تمام سرزمین‌ها پر از شکار شده است، همان‌طور که آب‌ها در جستجوی خود به شکل شراب و شیر در می‌آیند.
گرازیدن گور و آهو به شخ
کشیدند بر سبزه هر جای نخ
هوش مصنوعی: گوزن و گراز به روی زمین سبز و پر از علف آمدند و در هر گوشه‌ای از آنجا نشانه‌هایی از خود بر جای گذاشتند.
همه جویباران پر از مشک دم
بسان گل نارون می به خم
هوش مصنوعی: همه جویبارها پر از عطر خوش مشک هستند و مانند گل‌های نارون، شراب در خم‌ها وجود دارد.
بگفتند با شاه بهرام گور
که شد دیر هنگام نخچیر گور
هوش مصنوعی: گفتند به شاه بهرام گور که شکار گور به تأخیر افتاده است.
چنین داد پاسخ که مردی هزار
گزین کرد باید ز لشکر سوار
هوش مصنوعی: او در پاسخ گفت که مردی باید هزار انتخاب کند تا بتواند از میان لشکر سوار برگزینید.
سوی تور شد شاه نخچیرجوی
جهان گشت یکسر پر از گفت‌وگوی
هوش مصنوعی: شاه به سوی تور می‌رود و کل جهان پر از صحبت و گفتگو می‌شود.
ز گور و ز غرم و ز آهو جهان
بپرداختند آن دلاور مهان
هوش مصنوعی: از گور و غار و آهو، دلاوران بزرگ جهان را به میدان آوردند و آنها را به جنگی فراخواندند.
سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج
زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج
هوش مصنوعی: وقتی خورشید غروب کرد و تاریکی بر زمین حاکم شد، رنگ زمین زرد شد و کوه و دریا مانند عاج سفید به نظر آمدند.
به نخچیر شد شهریار دلیر
یکی اژدها دید چون نره شیر
هوش مصنوعی: شاه دلیر به شکار رفت و در حین شکار، یک اژدها را دید که مانند شیر نر بود.
به بالای او موی زیر سرش
دو پستان بسان زنان از برش
هوش مصنوعی: موهایی که بر سَر او است، مانند دو پستان زنانه به نظر می‌رسند.
کمان را به زه کرد و تیر خدنگ
بزد بر بر اژدها بی‌درنگ
هوش مصنوعی: کمان را به رشته درآورد و بی‌درنگ تیر را به سوی اژدها پرتاب کرد.
دگر تیز زد بر میان سرش
فروریخت چون آب خون از برش
هوش مصنوعی: سپس او به سرعت به سرش ضربه‌ای زد و مانند آب که از روی بدن فرو می‌ریزد، بر سرش ریخت.
فرود آمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید
هوش مصنوعی: او فرود آمد و با خنجری که در دست داشت، به جان اژدها افتاد و آن را به دو نیم کرد.
یکی مرد برنا فروبرده بود
به خون و به زهر اندر افسرده بود
هوش مصنوعی: یک جوانی که به شدت مورد آسیب قرار گرفته بود، در خون و زهر غرق شده و حالش بسیار بد است.
بران مرد بسیار بگریست زار
وزان زهر شد چشم بهرام تار
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم به خاطر آنچه برای بهرام اتفاق افتاد، به شدت گریه کردند و اشک‌های آن‌ها چشمان بهرام را تار کرد.
وزانجا بیامد به پرده‌سرای
می آورد و خوبان بربط سرای
هوش مصنوعی: از آنجا به خانه‌ای زیبا می‌آید و با خود نوازندگان و زیبایی‌ها را به همراه دارد.
چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت
شد از میوه پالیزها چون بهشت
هوش مصنوعی: وقتی که سی روز از اردیبهشت گذشت، میوه‌های باغ‌ها مثل بهشت می‌شوند.
چنان ساخت کاید به تور اندرون
پرستنده با او یکی رهنمون
هوش مصنوعی: او چنان کاری کرده است که در دام او، پرستنده‌ای در درونش به همراه یک راهنما قرار دارد.
به شبگیر هرمزد خرداد ماه
ازان دشت سوی دهی رفت‌شاه
هوش مصنوعی: در اوایل خرداد ماه، شاه از دشت به سوی دهی حرکت کرد.
ببیند که اندر جهان داد هست
بجوید دل مرد یزدان‌پرست
هوش مصنوعی: در جهان عدالت وجود دارد و دل کسانی که خداپرست هستند، به دنبال آن می‌گردد.
همی راند شبدیز را نرم‌نرم
برین‌گونه تا روز برگشت گرم
هوش مصنوعی: یک نرم و آرام، شبدیز را به جلو می‌رانید تا روزی که به سمت گرم برگردد.
همی‌راند حیران و پیچان به راه
به خواب و به آب آرزومند شاه
هوش مصنوعی: او در حال حرکت در راهی است که به خواب و آب منتهی می‌شود و آرزوی سلطنت را در دل دارد.
چنین تا به آباد جایی رسید
به هامون به نزد سرایی رسید
هوش مصنوعی: او به محلی آباد و خوش آب و هوا رسید و به نزد خانه‌ای در کنار هامون (دریاچه) رفت.
زنی دید بر کتف او بر سبوی
ز بهرام خسرو بپوشید روی
هوش مصنوعی: زنی را دید که بر شانه‌اش یک سبو از بهرام خسرو گذاشته و صورتش را پوشانده است.
بدو گفت بهرام کایدر سپنج
دهید ار نه باید گذشتن به رنج
هوش مصنوعی: بهرام به او گفت: اگر نیاز به گذشتن از اینجا دارید، باید فکری به حال این مشکل کنید وگرنه با دشواری روبه‌رو می‌شوید.
چنین گفت زن کای نبرده سوار
تو این خانه چون خانهٔ خویش دار
هوش مصنوعی: زن گفت: ای سوار که از خانه‌ات دور افتادی، اینجا را هم مانند خانه‌ی خودت بدان و حفظش کن.
چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند
زن میزبان شوی را پیش خواند
هوش مصنوعی: وقتی زن آن پاسخ را شنید، اسب را به سوی خانه راند و شوهرش را برای پذیرایی فراخواند.
بدو گفت کاه آر و اسپش بمال
چو گاه جو آید بکن در جوال
هوش مصنوعی: او به او گفت که کاه را بیاور و اسبش را هم تماشا کن؛ چون زمان برداشت جو فرا می‌رسد، آن را در کیسه جمع کن.
خود آمد به جایی که بودش نهفت
ز پیش اندرون رفت و خانه برفت
هوش مصنوعی: او به جایی رسید که جایگاهش پنهان بود. از جلو رفت و خانه‌اش ناپدید شد.
حصیری بگسترد و بالش نهاد
به بهرام بر آفرین کرد یاد
هوش مصنوعی: بخشی از زمین را فرش کرد و بالشی گذاشت و به بهرام درود و تحسین فرستاد.
سوی خانهٔ آب شد آب برد
همی در نهان شوی را برشمرد
هوش مصنوعی: به سمت خانه می‌رفت و آب به آرامی در خفا او را به سمت خود می‌کشید و به تدریج موضوعات درونی او را بررسی می‌کرد.
که این پیر و ابله بماند به جای
هرانگه که بیند کس اندر سرای
هوش مصنوعی: این فرد پیر و نادان باید در هر زمانی به جای خودش باقی بماند، هرگاه که کسی را در خانه‌اش ببیند.
نباشد چنین کار کار زنان
منم لشکری‌دار دندان کنان
هوش مصنوعی: اینگونه کارها مخصوص زنان نیست، من فرمانده‌ای هستم که با دندان‌های آماده، آماده جنگ و مبارزه‌ام.
بشد شاه بهرام و رخ را بشست
کزان اژدها بود ناتن درست
هوش مصنوعی: شاه بهرام به حمام رفت و صورتش را شست، چون او از اژدهایی بود که ناتوانی داشت.
بیامد نشست از بر آن حصیر
بدر خانه بر پای بد مرد پیر
هوش مصنوعی: یک مرد پیر بر روی حصیری نشسته بود و در خانه‌ای بیرون از آن قرار داشت.
بیاورد خوانی و بنهاد راست
برو تره و سرکه و نان و ماست
هوش مصنوعی: بیا و سفره‌ای بیار، و همه چیز را مرتب بگذار؛ سبزی، سرکه، نان و ماست هم بیاور.
بخورد اندکی نان و نالان بخفت
به دستار چینی رخ اندر نهفت
هوش مصنوعی: کمی نان خورد و ناله‌کنان خوابش برد و صورتش را در دستاری چینی پنهان کرد.
چو از خواب بیدار شد زن بشوی
همی گفت کای زشت ناشسته روی
هوش مصنوعی: وقتی زن از خواب بیدار شد، در حالی که در حال شستن خود بود، به شکل زشت خود اشاره کرد و گفت: «وای بر من که چقدر زشت و نشسته به نظر می‌رسم.»
بره کشت باید ترا کاین سوار
بزرگست و از تخمهٔ شهریار
هوش مصنوعی: باید برای تو قربانی کردن بره را در نظر بگیری، زیرا این سواری که می‌کنی بزرگ و مهم است و از نسل پادشاهی می‌آید.
که فر کیان دارد و نور ماه
نماند همی جز به بهرامشاه
هوش مصنوعی: آنکه دارای عظمت و شکوه است و روشنایی ماه به جز به فرمانروایی بهرامشاه باقی نمی‌ماند.
چنین گفت با زن گرانمایه شوی
که چندین چرا بایدت گفت‌وگوی
هوش مصنوعی: با همسر بزرگوارش چنین گفت که چرا باید به او توضیحات زیادی بدهد.
نداری نمکسود و هیزم نه نان
چه سازی تو برگ چنین میهمان
هوش مصنوعی: اگر چیزی نداری و نه چوبی برای آتش و نه نانی برای خوردن، چگونه می‌خواهی از این مهمانی و زندگی لذت ببری؟
بره‌ کشتی و خورد و رفت این سوار
تو شو خر به انبوهی اندر گذار
هوش مصنوعی: بره‌ای که بر دوش سوار بود، در دریا غرق شد و رفت. حالا تو مثل خر در میان جمعیت در حال عبوری.
زمستان و سرما و باد دمان
به پیش آیدت یک زمان بی‌گمان
هوش مصنوعی: زمستان، سرما و باد به سمت تو خواهد آمد و این موضوع به زودی بدون شک اتفاق خواهد افتاد.
همی گفت انباز و نشنید زن
که هم نیک‌پی بود و هم رای‌زن
هوش مصنوعی: زنی که به صحبت‌های همسرش توجهی نکرد، در حالی که او هم انسان خوبی بود و هم مشاور خوبی.
بره کشته شد هم به فرجام کار
به گفتار آن زن ز بهر سوار
هوش مصنوعی: بره به سرنوشت خود دچار شد و این به خاطر صحبت‌های آن زن در مورد سواری بود.
چو شد کشته دیگی هریسه بپخت
برند آتش از هیزم نیم‌سخت
هوش مصنوعی: وقتی که یک دیگ خوراکی آماده می‌شود، آتش را از هیزم نیمه‌سخت روشن می‌کنند.
بیاورد چیزی بر شهریار
برو خایه و تره جویبار
هوش مصنوعی: بیا یک چیزی بیاور برای پادشاه، مانند چیزی که در کنار جویبار می‌روید.
یکی پاره بریان ببرد از بره
همان پخته چیزی که بد یکسره
هوش مصنوعی: کسی که یک تکه گوشت بریان را از بره‌ای می‌برد، همان‌طور که پخته شده است، چیزی را که به کل خراب شده و بی‌کیفیت است، به همراه دارد.
چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بی‌خواب و ناتن‌درست
هوش مصنوعی: زمانی که بهرام از خوردن خورش‌ها دست کشید، دچار بی‌خوابی و ناتوانی شد.
چو شب کرد با آفتاب انجمن
کدوی می و سنجد آورد زن
هوش مصنوعی: هنگام شب که خورشید غروب کرد، زنی کدوی می و سنجد را به جمع آورد.
بدو گفت شاه ای زن کم‌سخن
یکی داستان گوی با من کهن
هوش مصنوعی: شاه به آن زن گفت: ای زن کم‌حرف، یک قصه‌ی قدیمی برای من بگو.
بدان تا به گفتار تو می خوریم
به می درد و اندوه را بشکریم
هوش مصنوعی: بدان که ما به صحبت‌های تو گوش می‌دهیم و از نوشیدن شراب، درد و اندوه خود را فراموش می‌کنیم و شکرگزار خواهیم بود.
بتو داستان نیز کردم یله
ز بهرامت آزادیست ار گله
هوش مصنوعی: من داستانی را برای تو نقل کردم، بی‌گدار به آب زدم، چرا که آزادی از غم بهرامت فراتر است.
زن کم‌سخن گفت آری نکوست
هم آغاز هر کار و فرجام ازوست
هوش مصنوعی: زن با سخن کم گفت که بله، این خوب است؛ زیرا آغاز هر کار و نتیجه آن به او بستگی دارد.
بدو گفت بهرام کاین است و بس
ازو دادجویی نبینند کس
هوش مصنوعی: بهرام به او گفت که این فقط همین است و هیچ‌کس از او داوری نمی‌طلبد.
زن برمنش گفت کای پاک‌رای
برین ده فراوان کس است و سرای
هوش مصنوعی: زنی به من گفت: ای انسان فرهیخته، در اینجا افراد زیادی هستند و مکان‌های بسیاری وجود دارد.
همیشه گذار سواران بود
ز دیوان و از کارداران بود
هوش مصنوعی: همیشه عابران و سواران از میان دیوان و کارگزاران عبور می‌کردند.
یکی نام دزدی نهد بر کسی
که فرجام زان رنج یابد بسی
هوش مصنوعی: کسی نام یک دزد را بر روی فردی می‌گذارد که به خاطر آن نام، سختی‌ها و رنج‌های زیادی می‌کشد.
ز بهر درم گرددش کینه‌کش
که ناخوش کند بر دلش روز خوش
هوش مصنوعی: به خاطر پول، دلی پر از کینه و دشمنی پیدا می‌کند که این باعث می‌شود روزهای خوشش را غمگین کند.
زن پاک‌تن را به آلودگی
برد نام و آرد به بیهودگی
هوش مصنوعی: زنی با دل و روح پاک، به خاطر ناپاکی‌های دیگران بی‌نام و نشان می‌شود و تلاش‌هایش بی‌ثمر می‌گردد.
زیانی بود کان نیابد به گنج
ز شاه جهاندار اینست رنج
هوش مصنوعی: زیانی وجود ندارد که به ثروت و گنج سلطانی نرسد، و این رنج و درد که تحمل می‌کنیم، به خاطر همین است.
پراندیشه شد زان سخن شهریار
که بد شد ورا نام زان مایه‌کار
هوش مصنوعی: از آن سخن شاه، او به شدت اندیشمند و متأثر شد و بر همین اساس او را به خاطر آن کار ناپسند، مورد سرزنش قرار داد.
چنین گفت پس شاه یزدان‌شناس
که از دادگر کس ندارد سپاس
هوش مصنوعی: شاه یزدان‌شناس گفت که هیچ‌کس از دادگر شکرگزاری نمی‌کند.
درشتی کنم زین سخن ماه چند
که پیدا شود داد و مهر از گزند
هوش مصنوعی: اگر بخواهم به این سخن به شکلی دیگر بپردازم، می‌توانم بگویم که در شدت و خشونت کلام خود، به روشن شدن عشق و عدالت کمک می‌کنم تا از آسیب‌ها و مشکلات دور بمانند.
شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت
همه شب دلش با ستم بود جفت
هوش مصنوعی: در شب تاریک، اندیشه‌های پریشان او خوابش برد و تمام شب دلش در همراهی با رنج و ظلم خوابیده بود.
بدانگه که شب چادر مشک‌بوی
بدرید و بر چرخ بنمود روی
هوش مصنوعی: در آن لحظه که شب با عطر خوش مشک خود را گسست و چهره‌اش را به آسمان نمایان ساخت.
بیامد زن از خانه با شوی گفت
که هرکاره و آتش آر از نهفت
هوش مصنوعی: زنی از خانه بیرون آمد و به شوهرش گفت که هر کاری را انجام بده و آتش را از پنهانی به‌عمل بیاور.
ز هرگونه تخم اندرافگن به آب
نباید که بیند ورا آفتاب
هوش مصنوعی: تخمی که در آب انداخته می‌شود، نباید زیر نور آفتاب رشد کند.
کنون تا بدوشم ازین گاو شیر
تو این کار هرکاره، آسان مگیر
هوش مصنوعی: اکنون باید از این گاو شیر تو بگیرم، اما این کار آسان نیست.
بیاورد گاو از چراگاه خویش
فراوان گیا برد و بنهاد پیش
هوش مصنوعی: او بقره را از چراگاه خود به همراه برگ‌های زیاد آورد و آنها را جلو گذاشت.
به پستانش بر دست مالید و گفت
به نام خداوند بی‌یار و جفت
هوش مصنوعی: او دستش را بر روی پستانش کشید و با ذکر نام خداوندی که در تنهایی است، سخن گفت.
تهی بود پستان گاوش ز شیر
دل میزبان جوان گشت پیر
هوش مصنوعی: دودمان گاو به خاطر نبودن شیرش، از جوانی به پیری تبدیل شد.
چنین گفت با شوی کای کدخدای
دل شاه گیتی دگر شد بران
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که با شوهرش گفت: «ای فرمانروای دلسوز، اکنون اوضاع تغییر کرده و وضعیت جهان دیگرگون شده است.»
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر نهان
هوش مصنوعی: شهریار جهان به خاطر ستمگری دچار درد و رنج گشته و دلش در شب به شدت ناراحت و مضطرب شده است.
بدو گفت شوی از چه گویی همی
به فال بد اندر چه جویی همی
هوش مصنوعی: او گفت: همسرت، چرا با این ناراحتی حرف می‌زنی و چه چیزی را در بدشانسی دنبال می‌کنی؟
چنین گفت زن کای گرانمایه شوی
مرا بیهده نیست این گفت‌وگوی
هوش مصنوعی: زن گفت: ای شوهر عزیز، این مکالمه ما بی‌دلیل و بی‌فایده نیست.
چو بیدادگر شد جهاندار شاه
ز گردون نتابد ببایست ماه
هوش مصنوعی: وقتی که شاه دنیای بیدادگری را برپا کند، دیگر نور ماه از آسمان بر زمین نمی‌تابد.
به پستانها در شود شیرخشک
نبودی به نافه درون نیز مشک
هوش مصنوعی: این بیت به این موضوع اشاره دارد که اگر شیرخشک به سینه‌ها منتقل نشود، به همان اندازه هیچ مشک (عطر) نیز درون نافه (ظرف) نخواهد بود. به عبارتی، برای اینکه چیزی به وجود بیاید، باید شرایط و مقدمات لازم آن فراهم شود.
زنا و ربا آشکارا شود
دل نرم چون سنگ خارا شود
هوش مصنوعی: وقتی که زنا و ربا به وضوح نمایان شوند، دل‌ها هم به سختی و سنگینی می‌رسند و دیگر نرم و لطیف نخواهند بود.
به دشت اندرون گرگ مردم خورد
خردمند بگریزد از بی‌خرد
هوش مصنوعی: اگر در دشت، گرگی مردم را به عنوان طعمه بخورد، انسان خردمند از حضور بی‌خردان فرار می‌کند.
شود خایه در زیر مرغان تباه
هرانگه که بیدادگر گشت شاه
هوش مصنوعی: زمانی که شاه بیدادگر می‌شود، خایه در زیر پرندگان تباه خواهد شد.
چراگاه این گاو کمتر نبود
هم آبشخورش نیز بتر نبود
هوش مصنوعی: چراگاه این گاو کمتر از قبل نیست و محل آبی که می‌نوشد نیز بدتر نشده است.
به پستان چنین خشک شد شیراوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی
هوش مصنوعی: به پستان او، مانند شیری که به شدت خشک شده و تغییر کرده است، رنگ و صدای او نیز دگرگون شده است.
چو بهرامشاه این سخنها شنود
پشیمانی آمدش ز اندیشه زود
هوش مصنوعی: بهرامشاه که این حرف‌ها را شنید، به سرعت از اندیشه‌اش پشیمان شد.
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توانا و دانندهٔ روزگار
هوش مصنوعی: به خداوند گفت: ای خالق قدرتمند و دانای زمانه،
اگر تاب گیرد دل من ز داد
ازین پس مرا تخت شاهی مباد
هوش مصنوعی: اگر دل من از این داد و فریاد آرام بگیرد، دیگر نه خواهم داشت که بر تخت سلطنت تکیه بزنم.
زن فرخ پاک یزدان‌پرست
دگر باره بر گاو مالید دست
هوش مصنوعی: زنی پاک و نیک که به یزدان (خدای) خود اعتقاد داشت، دوباره دستش را بر روی گاو مالید.
به نام خداوند زردشت گفت
که بیرون گذاری نهان از نهفت
هوش مصنوعی: با نام خداوند، زردشت فرمود که آنچه در دل نهفته است را آشکار کن و از پنهان خارج ساز.
ز پستان گاوش ببارید شیر
زن میزبان گفت کای دستگیر
هوش مصنوعی: با شیر گاو که از پستانش به زمین ریخته، زن میزبان گفت: ای کسی که به دیگران کمک می‌کنی.
تو بیداد را کرده‌ای دادگر
وگرنه نبودی ورا این هنر
هوش مصنوعی: تو ظلم را به عنوان عدالت معرفی کرده‌ای و اگر این هنر را نداشتی، هیچ‌گاه نمی‌توانستی چنین کاری کنی.
ازان پس چنین گفت با کدخدای
که بیداد را داد شد باز جای
هوش مصنوعی: پس از آن، وی به کدخدای محل گفت که ظلم و ستم دوباره به شدت در این منطقه برقرار شده است.
تو با خنده و رامشی باش زین
که بخشود بر ما جهان‌آفرین
هوش مصنوعی: با لبخند و آرامش باش، زیرا که خالق جهان بر ما رحمت آورده است.
به هرکاره چون شیربا پخته شد
زن و مرد زان کار پردخته شد
هوش مصنوعی: هر کاری که انسان به خوبی و با تجربه انجام دهد، زن و مرد هر دو در آن کار مهارت پیدا می‌کنند.
به نزدیک مهمان شد آن پاک‌رای
همی برد خوان از پسش کدخدای
هوش مصنوعی: مهمان به خانه نزدیک شد و آن آدم روشنفکر، غذا را از پشت سرش برداشته و کدخدا به او کمک می‌کند.
نهاده بدو کاسهٔ شیربا
چه نیکو بدی گر بدی زیربا
هوش مصنوعی: اگر او با محبت و خوبی به تو چیزی دهد، به راستی که آن چیز بسیار ارزشمند است. اما اگر او با ناپسندی به تو چیزی بدهد، ارزش آن چیز به شدت کاهش می‌یابد.
ازان شیربا شاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن رادمرد
هوش مصنوعی: به خاطر آن شیر، با پادشاه به آرامی صحبت کرد و سپس این گفتار را با همسر مرد شجاع درمیان گذاشت.
که این تازیانه به درگاه بر
بیاویز جایی که باشد گذر
هوش مصنوعی: این تازیانه را در مقابل درگاه بلند کن، جایی که گذر مردم است.
نگه کن یکی شاخ بر در بلند
نباید که از باد یابد گزند
هوش مصنوعی: به بلندای در نگاه کن، شاخی نباید باشد که از باد آسیب ببیند.
ازان پس ببین تا که آید ز راه
همی کن بدین تازیانه نگاه
هوش مصنوعی: از این پس، توجه کن تا ببینی چه زمانی از راه می‌رسد؛ با این تازیانه، به او نگاهی بینداز.
خداوند خانه بپویید سخت
بیاویخت آن شیب شاه از درخت
هوش مصنوعی: خداوند با شگفتی و دقت به جستجوی خانه‌ای می‌پردازد، و شیب پر زرق و برق شاه که از درخت آویخته شده است، توجه او را به خود جلب می‌کند.
همی داشت آن را زمانی نگاه
پدید آمد از راه بی‌مر سپاه
هوش مصنوعی: آن شخص مدتی چیزی را نگه می‌داشت و ناگهان سپاهی از راهی نامشخص ظاهر شد.
هرانکس که این تازیانه بدید
به بهرامشاه آفرین گسترید
هوش مصنوعی: هر کسی که این تازیانه را به بهرامشاه بزند، مورد ستایش و تحسین قرار می‌گیرد.
پیاده همه پیش شیب دراز
برفتند و بردند یک یک نماز
هوش مصنوعی: همه پیاده‌ها به سمت شیب دراز رفتند و یکی یکی نماز خواندند.
زن و شوی گفت این به جز شاه نیست
چنین چهره جز درخور گاه نیست
هوش مصنوعی: زن و شو از همدیگر گفتند که هیچ‌کس به این زیبایی و شکوهمندی جز پادشاه وجود ندارد و چنین چهره‌ای شایسته‌ی مقام سلطنت است.
پر از شرم رفتند هر دو ز راه
پیاده دوان تا به نزدیک شاه
هوش مصنوعی: هر دو از روی شرم و خجالت به سرعت از مسیر پیاده به سمت شاه رفتند.
که شاها بزرگا ردا بخردا
جهاندار و بر موبدان موبدا
هوش مصنوعی: ای پادشاه بزرگ، لباس با شکوهی را بر تن کن، تو که صاحب‌اختیار جهانی و بزرگ‌ترین مقام را میان موبدان داری.
بدین خانه درویش بد میزبان
زنی بی‌نوا شوی پالیزبان
هوش مصنوعی: در این بیت به این معناست که در کنار یک درویش، که ممکن است به لحاظ مالی و اجتماعی در وضع خوبی نباشد، مهمان نوازی از کسی که بی‌گناه و بی‌پناه است، پذیرایی می‌کند. در واقع، در اینجا تضاد وضعیت‌های اجتماعی و اهمیت توجه به افراد آسیب‌پذیر مورد تأکید قرار گرفته است.
بران بندگی نیز پوزش نمود
همان شاه ما را پژوهش نمود
هوش مصنوعی: شاه ما برای بندگی هم عذرخواهی کرد و به تحقیق و بررسی درباره ما پرداخت.
که چون تو بدین جای مهمان رسید
بدین بی‌نوا خانه و مان رسید
هوش مصنوعی: وقتی تو به این مکان مهمان آمدی، به این خانه و سرای بی‌چاره رسیدی.
بدو گفت بهرام کای روزبه
ترا دادم این مرز و این خوب ده
هوش مصنوعی: بهرام به روزبه گفت: «این سرزمین و این منطقه‌ی زیبا را به تو تقدیم کردم.»
همیشه جز از میزبانی مکن
برین باش و پالیزبانی مکن
هوش مصنوعی: همیشه به مهمانی دیگران نرو و در جمع آن‌ها حضور نداشته باش. از میزبانی و پذیرایی دیگران نیز دوری کن.
بگفت این و خندان بشد زان سرای
نشست از بر بارهٔ بادپای
هوش مصنوعی: او این را گفت و از آن خانه خندید و بر بالای پای باد نشسته است.
بشد زان ده بی‌نوا شهریار
بیامد به ایوان گوهرنگار
هوش مصنوعی: شهریار از آن ده بی‌نوایان به کاخ گوهرنگار آمد.

حاشیه ها

1398/10/10 06:01
علی

«دل شاه گیتی دگر شد "به رای"» درست هست، در متن «بران» اومده.

1399/12/06 06:03
آزادبخت

بره کشته شد هم بفرجام کار
- چه نیکو بدی گر بدی زیره با
- وای خداوندا فردوسی چه میکنی با دل ما - با این دلسرودهای رسایت - با این فرزانگی - براستی که شاهنامه نامه ایرانیان است

1399/12/06 06:03
آزادبخت

در ابیات اشتباهی رخ داده
این بیتها باید پس از بیت چنین ساخت کاید بتور اندرون باشد
به نخچیر شد شهریار دلیر
یکی اژدها دید چون نره شیر
به بالای او موی زیر سرش
دو پستان بسان زنان از برش
کمان را به زه کرد و تیر خدنگ
بزد بر بر اژدها بی‌درنگ
دگر تیز زد بر میان سرش
فروریخت چون آب خون از برش
فرود آمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید
یکی مرد برنا فروبرده بود
به خون و به زهر اندر افسرده بود
بران مرد بسیار بگریست زار
وزان زهر شد چشم بهرام تار
چرا که شاه پس از کشتن اژدها به ان ده میرود و از کشتن اژدها اشفته بوده نه اینکه پس از سی روز به ان ده رفته که اگر پس از سی روز به ده رفته بود دیگر سر و رویش از کشتن ازدها دگرگون نبود که زن اب بیاورد و سر و رویش را بشوید

1400/12/19 00:03
جهن یزداد

کیست  که با دل پاک باشد و این سروده  فر توس را بخواند و  اشکش روان نشود
زن فرخ پاک یزدان پرست
‌دگر باره بر گاو مالید دست
به نام خداوند زرتشت گفت
 که بیرونی نمایی نهان از نهفت
ز پستان گاوش ببارید شیر
زن میزبان گفت کای دستگیر
 تو بیداد  را کرده ای دادگر
 وگر نه نبودی ورا این هنر
-
فردوسی دیوانه و سوخته ایرانیان است  زبان زنان و دختران و کودکان ایران است شرم بر انان باد که فردوسی را به  این و ان می بندند و  این  مرد بزرگ   را از مردم ایران  دریغ میدارند

1401/05/04 18:08
جهن یزداد

بر ان مرد بسیار بگریست  زار
از ان زهر شد چشم بهرام تار
همی راند پویان و پیچان براه
به خواب و به اب ارزومندشاه
چنین تا به آباد جایی رسید
بهامون به نزد سرایی رسید
در نویسه جلال خالقی مطلق چنین است

1401/05/04 18:08
جهن یزداد

به یزدان چنین گفت کی کامکار
  توانا و دارنده  پروردگار 
- توانا و دارنده ی روزگار
- دارنده پروردگار درست باشد دارنده  پرورنده مهربان باشد

1401/05/04 19:08
جهن یزداد

از انجا که زن هنگام رسیدن در سبو به دوش بود  اب اورده بود و دگر نیازی به اب نبود پس این و دوتای پسین از شاهنامه نیست  همچنان که دوتای سپسین سست است و فردوسی گاهی  زنان را از میزبانی باز نداشته
سوی خانه اب شد اب برد


که برز کیان دارد و فر ماه
 نماند خود او جز به بهرامشاه
 چهارده نویسه کهن که خالقی مطلق دارد چنین است .
-
تو شوهر به انبوهی اندر گذار
-
 چوشد کشته دیگی ترینه بپخت
و ترینه خوراکی باشد که با گوشت و گندم پزند چون هریس که عربیست و هر خوردنی پخته که با اب باشد نیز ترینه گویند و هر سبزی خوردنی را تره گویند

1401/05/04 19:08
جهن یزداد

زنی  دید بر کفت او بر سبوی
 زنی دید بر دوش او بر سبوی
-
زیان در جان اشکارا شود -

1401/05/04 19:08
جهن یزداد

ز دل رنج اندیشه را بشکریم -
ز دل رنج اندوه را بشکریم

1401/12/07 13:03
جوینده

با درود، دوستان کسی می‌تواند روشن کند که در بخش زیر زن و شاه دقیقا چه می‌گویند و آخر چه می‌شود که همه‌ی شب بهرام دلش با ستم جفت می‌شود؟

بدو گفت شاه ای زن کم‌سخن

یکی داستان گوی با من کهن

بدان تا به گفتار تو می خوریم

به می درد و اندوه را بشکریم

بتو داستان نیز کردم یله

ز بهرامت آزادیست ار گله

زن کم‌سخن گفت آری نکوست

هم آغاز هر کار و فرجام ازوست

بدو گفت بهرام کاین است و بس

ازو دادجویی نبینند کس

زن برمنش گفت کای پاک‌رای

برین ده فراوان کس است و سرای

همیشه گذار سواران بود

ز دیوان و از کارداران بود

یکی نام دزدی نهد بر کسی

که فرجام زان رنج یابد بسی

ز بهر درم گرددش کینه‌کش

که ناخوش کند بر دلش روز خوش

زن پاک‌تن را به آلودگی

برد نام و آرد به بیهودگی

زیانی بود کان نیابد به گنج

ز شاه جهاندار اینست رنج

پراندیشه شد زان سخن شهریار

که بد شد ورا نام زان مایه‌کار

چنین گفت پس شاه یزدان‌شناس

که از دادگر کس ندارد سپاس

درشتی کنم زین سخن ماه چند

که پیدا شود داد و مهر از گزند

شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت

همه شب دلش با ستم بود جفت

1403/09/24 19:11
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)

بره‌ کشتی و خورد و رفت این سوار

تو شو خر به انبوهی اندر گذار

 

اهالی گنجور لطفا مانای مصرع دوم.

سپاسگزارم