گنجور

بخش ۱۴

وزانجا برانگیخت شبرنگ را
بدیدش یکی بیشه تنگ را
دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
بزد تیر بر سینهٔ شیر چاک
گذر کرد تا پر و پیکان به خاک
بر ماده شد تیز بگشاد دست
بر شیر با گردرانش ببست
چنین گفت کان تیر بی‌پر بود
نبد تیز پیکان او کر بود
سپاهی همی خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ندید و نبیند کسی در جهان
چو تو شاه بر تخت شاهنشهان
چو با تیر بی‌پر تو شیرافگنی
پی کوه خارا ز بن برکنی
بدان مرغزار اندرون راند شاه
ز لشکر هرانکس که بد نیک‌خواه
یکی بیشه دیدند پر گوسفند
شبانان گریزان ز بیم گزند
یکی سرشبان دید بهرام را
بر او دوید از پی نام را
بدو گفت بهرام کاین گوسفند
که آرد بدین جای ناسودمند
بدو سرشبان گفت کای شهریار
ز گیتی من آیم بدین مرغزار
همین گوسفندان گوهرفروش
به دشت اندر آوردم از کوه دوش
توانگر خداوند این گوسفند
بپیچد همی از نهیب گزند
به خروار با نامور گوهرست
همان زر و سیمست و هم زیورست
ندارد جز از دختری چنگ‌زن
سر جعد زلفش شکن بر شکن
نخواهد جز از دست دختر نبید
کسی مردم پیر ازین سان ندید
اگر نیستی داد بهرامشاه
مر او را کجا ماندی دستگاه
شهنشاه گیتی نکوشد به زر
همان موبدش نیست بیدادگر
نگویی مرا کاین ددان ار که کشت
که او را خدای جهان باد پشت
بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر
تبه شد به پیکان مرد دلیر
چو شیران جنگی بکشت او برفت
سواری سرافراز با یار هفت
کجا باشد ایوان گوهرفروش
پدیدار کن راه و بر ما مپوش
بدو سرشبان گفت ز ایدر برو
دهی تازه پیش اندر آیدت نو
به شهر آید آواز زان جایگاه
به نزدیکی کاخ بهرامشاه
چو گردون بپوشد حریر سیاه
به جشن آید آن مرد با دستگاه
گر ایدونک باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آواز چنگ
چو بشنید بهرام بالای خواست
یکی جامهٔ خسرو آرای خواست
جدا شد ز دستور وز لشکرش
همانا پر از آرزو شد سرش
چنین گفت با موبدان روزبه
که اکنون شود شاه ایران به ده
نشنید بدان خان گوهر فروش
همه سوی گفتار دارید گوش
بخواهد همان دخترش از پدر
نهد بی‌گمان بر سرش تاج زر
نیابد همی سیری از خفت و خیز
شب تیره زو جفت گیرد گریز
شبستان مر او را فزون از صد است
شهنشاه زین‌سان که باشد بد است
کنون نه صد و سی زن از مهتران
همه بر سران افسر از گوهران
ابا یاره و تاج و با تخت زر
درفشان ز دیبای رومی گهر
شمردست خادم به مشکوی شاه
کزیشان یکی نیست بی‌دستگاه
همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم
به سالی پریشان رود باژ روم
دریغ آن بر و کتف و بالای شاه
دریغ آن رخ مجلس آرای شاه
نبیند چنو کس به بالای و زور
به یک تیر بر هم بدوزد دو گور
تبه گردد از خفت و خیز زنان
به زودی شود سست چون پرنیان
کند دیده تاریک و رخساره زرد
به تن سست گردد به لب لاژورد
ز بوی زنان موی گردد سپید
سپیدی کند در جهان ناامید
جوان را شود گوژ بالای راست
ز کار زنان چندگونه بلاست
به یک ماه یک بار آمیختن
گر افزون بود خون بود ریختن
همین بار از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را
چو افزون کنی کاهش افزون کند
ز سستی تن مرد بی‌خون کند
برفتند گویان به ایوان شاه
یکی گفت خورشید گم کرد راه
شب تیره‌گون رفت بهرام گور
پرستنده یک تن ز بهر ستور
چو آواز چنگ اندر آمد به گوش
بشد شاه تا خان گوهر فروش
همی تاخت باره به آواز چنگ
سوی خان بازارگان بی‌درنگ
بزد حلقه را بر در و بار خواست
خداوند خورشید را یار خواست
پرستندهٔ مهربان گفت کیست
زدن در شب تیره از بهر چیست
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه
بیامد سوی دشت نخچیرگاه
بلنگید در زیر من بارگی
ازو بازگشتم به بیچارگی
چنین اسپ و زرین ستامی به کوی
بدزدد کسی من شوم چاره‌جوی
بیامد کنیزک به دهقان بگفت
که مردی همی خواهد از ما نهفت
همی گوید اسپی به زرین ستام
بدزدند از ایدر شود کار خام
چنین داد پاسخ که بگشای در
به بهرام گفت اندر آی ای پسر
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای
مبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من
همه کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
چو آمد به بالای ایوان رسید
ز در دختر میزبان را بدید
چو دهقان ورا دید بر پای خاست
بیامد خم آورد بالای راست
بدو گفت شب بر تو فرخنده باد
همه بدسگالان ترا بنده باد
نهالی بیفگند و مسند نهاد
ز دیدار او میزبان گشت شاد
گرانمایه خوانی بیاورد زود
برو خوردنیها ازان سان که بود
بیامد یکی مرد مهترپرست
بفرمود تا اسپ او را ببست
پرستنده را نیز خوان خواستند
یکی جای دیگر بیاراستند
همان میزبان را یکی زیرگاه
نهادند و بنشست نزدیک شاه
به پوزش بیاراست پس میزبان
به بهرام گفت ای گو مرزبان
توی میهمان اندرین خان من
فدای تو بادا تن و جان من
بدو گفت بهرام تیره شبان
که یابد چنین تازه‌رو میزبان
چو نان خورده شد جام باید گرفت
به خواب خوش آرام باید گرفت
به یزدان نباید بود ناسپاس
دل ناسپاسان بود پرهراس
کنیزک ببرد آبه دستان و تشت
ز دیدار مهمان همی خیره گشت
چو شد دست شسته می و جام خواست
به می رامش و نام و آرام خواست
کنیزک بیاورد جامی نبید
می سرخ و جام و گل و شنبلید
بیازید دهقان به جام از نخست
بخورد و به مشک و گلابش بشست
به بهرام داد آن دلارای جام
بدو گفت میخواره را چیست نام
هم‌اکنون بدین با تو پیمان کنم
به بهرام شاهت گروگان کنم
فراوان بخندید زو شهریار
بدو گفت نامم گشسپ سوار
من ایدر به آواز چنگ آمدم
نه از بهر جای درنگ آمدم
بدو میزبان گفت کاین دخترم
همی به آسمان اندر آرد سرم
همو میگسارست و هم چنگ‌زن
همان چامه گویست و لشکر شکن
دلارام را آرزو نام بود
همو میگسار و دلارام بود
به سرو سهی گفت بردار چنگ
به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ
بیامد بر پادشا چنگ زن
خرامان بسان بت برهمن
به بهرام گفت ای گزیده سوار
به هر چیز مانندهٔ شهریار
چنان دان که این خانه بر سور تست
پدر میزبانست و گنجور تست
شبان سیه بر تو فرخنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
بدو گفت بنشین و بردار چنگ
یکی چامه باید مرا بی‌درنگ
شود ماهیار ایدر امشب جوان
گروگان کند پیش مهمان روان
زن چنگ‌زن چنگ در بر گرفت
نخستین خروش مغان درگرفت
دگر چامه را باب خود ماهیار
تو گفتی بنالد همی چنگ زار
چو رود بریشم سخن‌گوی گشت
همه خانهٔ وی سمن بوی گشت
پدر را چنین گفت کای ماهیار
چو سرو سهی بر لب جویبار
چو کافور کرده سر مشکبوی
زبان گرم‌گوی و دل آزرم جوی
همیشه بداندیشت آزرده باد
به دانش روان تو پرورده باد
توی چون فریدون آزاده خوی
منم چون پرستار نام آرزوی
ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه
به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت
ابا چامه و چنگ نالان گذشت
به مهمان چنین گفت کای شاه‌فش
بلنداختر و یک‌دل و کینه‌کش
کسی کو ندیدست بهرام را
خنیده سوار دلارام را
نگه کرد باید به روی تو بس
جز او را نمانی ز لشکر به کس
میانت چو غروست و بالا چو سرو
خرامان شده سرو همچون تذرو
به دل نره شیر و به تن ژنده پیل
بناورد خشت افگنی بر دو میل
رخانت به گلنار ماند درست
تو گویی به می برگ گل را بشست
دو بازو به کردار ران هیون
به پای اندر آری که بیستون
تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد
ندید و نبیند به روز نبرد
تن آرزو خاک پای تو باد
همه‌ساله زنده برای تو باد
جهاندار ازان چامه و چنگ اوی
ز دیدار و بالا و آهنگ اوی
بروبر ازان گونه شد مبتلا
که گفتی دلش گشت گنج بلا
چو در پیش او مست شد ماهیار
چنین گفت با میزبان شهریار
که دختر به من ده به آیین و دین
چو خواهی که یابی به داد آفرین
چنین گفت با آرزو ماهیار
کزین شیردل چند خواهی نثار
نگه کن بدو تا پسند آیدت
بر آسودگی سودمند آیدت
چنین گفت با ماهیار آرزوی
که ای باب آزاده و نیک خوی
مرا گر همی داد خواهی به کس
همالم گشسپ سوارست و بس
تو گویی به بهرام ماند همی
چو جانست و با او نشستن دمی
به گفتار دختر بسنده نکرد
به بهرام گفت ای سوار نبرد
به ژرفی نگه کن سراپای اوی
همان دانش و کوشش و رای اوی
نگه کن بدو تا پسند تو هست
ازو آگهی بهترست ار نشست
بدین نیکوی نیز درویش نیست
به گفتن مرا رای کم‌بیش نیست
اگر بشمری گوهر ماهیار
فزون آید از بدرهٔ شهریار
گر او را همی بایدت جام‌گیر
مکن سرسری امشب آرام‌گیر
به مستی بزرگان نبستند بند
به ویژه کسی کو بود ارجمند
بمان تا برآرد سپهر آفتاب
سر نامداران برآید ز خواب
بیاریم پیران داننده را
شکیبا دل و چیز خواننده را
شب تیره از رسم بیرون بود
نه آیین شاه آفریدون بود
نه فرخ بود مست زن خواستن
وگر نیز کاری نو آراستن
بدو گفت بهرام کاین بیهده‌ست
زدن فال بد رای و راه به دست
پسند منست امشب این چنگ‌زن
تو این فال بد تا توانی مزن
چنین گفت با دخترش آرزوی
پسندیدی او را به گفتار و خوی
بدو گفت آری پسندیده‌ام
به جان و به دل هست چون دیده‌ام
بکن کار زان پس به یزدان سپار
نه گردون به جنگست با ماهیار
بدو گفت کاکنون تو جفت ویی
چنان دان که اندر نهفت ویی
بدو داد و بهرام گورش بخواست
چو شب روز شد کار او گشت راست
سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی
سرایش همه خفته بد چار سوی
بیامد به جای دگر ماهیار
همی ساخت کار گشسپ سوار
پرستنده را گفت درها ببند
یکی را بتاز از پس گوسفند
نباید که آرند خوان بی‌بره
بره نیز پرورده باید سره
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر
همی باش پیش گشسپ سوار
یکی جام کافور بر با گلاب
چنان کن که بویا بود جای خواب
من از جام می همچنانم که دوش
نتابد می این پیر گوهر فروش
بگفت این و چادر به سر برکشید
تن‌آسانی و خواب در بر کشید
چو خورشید تابنده بفراخت تاج
زمین شد به کردار دریای عاج
پرستنده تازانه شهریار
بیاویخت از خانهٔ ماهیار
سپه را ز سالار گردنکشان
بجستند زان تازیانه نشان
سپاه انجمن شد به درگاه بر
کجا همچنان بر در شاه‌بر
هرانکس که تازانه دانست باز
برفتند و بردند پیشش نماز
چو دربان بدید آن سپاه‌گران
کمردار بسیار و ژوپین وران
بیامد بر خفته برسان گرد
سر پیر از خواب بیدار کرد
بدو گفت برخیز و بگشای دست
نه هنگام خوابست و جای نشست
که شاه جهانست مهمان تو
بدین بی‌نوا خانه و مان تو
یکایک دل مرد گوهرفروش
ز گفتار دربان برآمد به جوش
بدو گفت کاین را چه گویی همی
پی شهریاران چه جویی همی
همان چو ز گوینده بشنید مست
خروشان ازانجای برپای جست
ز دربان برآشفت و گفت این سخن
نگوید خردمند مرد کهن
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد
ترا بر زمین شاه ایران که کرد
بیامد پرستنده هنگام روز
که پیدا نبد هور گیتی فروز
یکی تازیانه به زر تافته
به هرجای گوهر برو بافته
بیاویخت از پیش درگاه ما
بدان سو که باشد گذرگاه ما
ز دربان چو بشنید یکسر سخن
بپیچید بیدار مرد کهن
که من دوش پیش شهنشاه مست
چرا بودم و دخترم می پرست
بیامد سوی حجرهٔ آرزوی
بدو گفت کای ماه آزاده‌خوی
شهنشاه بهرام بود آنک دوش
بیامد سوی خان گوهرفروش
همی آمد از دشت نخچیرگاه
عنان تافتست از کهن دژ به راه
کنون خیز و دیبای چینی بپوش
بنه بر سر افسر چنان هم که دوش
نثارش کن از گوهر شاهوار
سه یاقوت سرخ از در شهریار
چو بینی رخ شاه خورشیدفش
دو تایی برو دست کرده بکش
مبین مر ورا چشم در پیش دار
ورا چون روان و تن خویش دار
چو پرسدت با او سخن نرم‌گوی
سخنهای با شرم و بازرم گوی
من اکنون نیایم اگر خواندم
به جای پرستنده بنشاندم
بسان همالان نشستم به خوان
که اندر تنم خرد با استخوان
که من نیز گستاخ گشتم به شاه
به پیر و جوان از می آید گناه
هم‌انگه یکی بنده آمد دوان
که بیدار شد شاه روشن‌روان
چو بیدار شد ایمن و تن‌درست
به باغ اندر آمد سر و تن بشست
نیایش کنان پیش خورشید شد
ز یزدان دلی پر ز امید شد
وزانجا بیامد به جای نشست
یکی جام می خواست از می پرست
چو از کهتران آگهی یافت شاه
بفرمودشان بازگشتن به راه
بفرمود تا رفت پیش آرزوی
همی بودش از آرزوی آرزوی
برفت آرزو با می و با نثار
پرستنده با تاج و با گوشوار
دو تا گشت و اندر زمین بوس داد
بخندید زو شاه و برگشت شاد
بدو گفت شاه این کجا داشتی
مرا مست کردی و بگذاشتی
همان چامه و چنگ ما را بس است
نثار زنان بهر دیگر کس است
بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه
ز رزم و سر نیزه و زخم شاه
ازان پس بدو گفت گوهرفروش
کجا شد که ما مست گشتیم دوش
چو بشنید دختر پدر را بخواند
همی از دل شاه خیره بماند
بیامد پدر دست کرده به کش
به پیش شهنشاه خورشیدفش
بدو گفت شاها ردا بخردا
بزرگا سترگا گوا موبدا
کسی کو خرد دارد و باهشی
نباید گزیدن جز از خامشی
ز نادانی آمد گنهکاریم
گمانم که دیوانه پنداریم
سزد گر ببخشی گناه مرا
درفشان کنی روز و ماه مرا
منم بر درت بندهٔ بی‌خرد
شهنشاهم از بخردان نشمرد
چنین داد پاسخ که از مرد مست
خردمند چیزی نگیرد به دست
کسی را که می انده آرد به روی
نباید که یابد ز می رنگ و بوی
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همی ز آرزو این سخن بشنوی
تو پوزش بران کن که تا چنگ زن
بگوید همان لاله اندر سمن
بگوید یکی تا بدان می خوریم
پی روز ناآمده نشمریم
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار
بیاورد خوان و برآراست کار
بزرگان که بودند بر در به پای
بیاوردشان مرد پاکیزه‌رای
سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین به روی
همی بود تا چرخ پوشد سیاه
ستاره پدید آید از گرد ماه
چو نان خورده شد آرزو را بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
بفرمود تا چنگ برداشت ماه
بدان چامه کز پیش فرمود شاه
چنین گفت کای شهریار دلیر
که بگذارد از نام تو بیشه شیر
توی شاه پیروز و لشکرشکن
همان رویه چون لاله اندر چمن
به بالای تو بر زمین شاه نیست
به دیدار تو بر فلک ماه نیست
سپاهی که بیند سپاه ترا
به جنگ اندر آوردگاه ترا
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب
هم‌انگه چو از باده خرم شدند
ز خردک به جام دمادم شدند
بیامد بر پادشا روزبه
گزیدند جایی مر او را به ده
بفرمود بهرام خادم چهل
همه ماه‌چهر و همه دلگسل
رخ رومیان همچو دیبای روم
ازیشان همی تازه شد مرز و بوم
بشد آرزو تا به مشکوی شاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
بیامد شهنشاه با روزبه
گشاده‌دل و شاد از ایوان مه
همی‌راند گویان به مشکوی خویش
به سوی بتان سمن‌بوی خویش

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

وزانجا برانگیخت شبرنگ را
بدیدش یکی بیشه تنگ را
هوش مصنوعی: از آنجا شبرنگ را بیدار کرد و او در دیدن یک جنگل باریک و تنگ حیرت زده شد.
دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
هوش مصنوعی: دو شیری که در نزدیکی جنگل بودند، کمان را به دنبال شکار کشیدند و آماده شدند.
بزد تیر بر سینهٔ شیر چاک
گذر کرد تا پر و پیکان به خاک
هوش مصنوعی: تیری به سینه شیر زد و با موفقیت از آن عبور کرد تا اینکه پر و پیکانش به زمین افتاد.
بر ماده شد تیز بگشاد دست
بر شیر با گردرانش ببست
هوش مصنوعی: او به طرز ماهرانه‌ای به کار خود پرداخت و با حرکات سریعش، قدرت شیر را مهار کرد و آن را به کنترل خود درآورد.
چنین گفت کان تیر بی‌پر بود
نبد تیز پیکان او کر بود
هوش مصنوعی: این جمله نشان می‌دهد که اگر تیر پر نداشته باشد، نمی‌تواند به سرعت و دقت به هدف برسد. به عبارت دیگر، بدون ابزار یا امکانات مناسب، هیچ کارایی نخواهد داشت.
سپاهی همی خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
هوش مصنوعی: سپاهیان به ستایش و تمجید از فرمانروای معروف و بزرگ زمین مشغول بودند و او را تحسین می‌کردند.
ندید و نبیند کسی در جهان
چو تو شاه بر تخت شاهنشهان
هوش مصنوعی: هیچ کس در جهان مانند تو که بر تخت پادشاهی نشسته‌ای، نه دیده و نه خواهد دید.
چو با تیر بی‌پر تو شیرافگنی
پی کوه خارا ز بن برکنی
هوش مصنوعی: وقتی که با تیر بی‌پرا، سنگی را از لابه‌لای کوه‌های سخت و دشوار جدا کنی، به مانند این است که کار دشواری را انجام می‌دهی.
بدان مرغزار اندرون راند شاه
ز لشکر هرانکس که بد نیک‌خواه
هوش مصنوعی: در آن دشت و مرتع، شاه از میان لشکر هر کسی را که به دیگران نیکی نمی‌کند، بیرون راند.
یکی بیشه دیدند پر گوسفند
شبانان گریزان ز بیم گزند
هوش مصنوعی: در یک جنگل، گله‌ای بزرگ از گوسفند دیده شد و شبانان به خاطر ترس از خطرات و آسیب‌ها از آنجا فرار کردند.
یکی سرشبان دید بهرام را
بر او دوید از پی نام را
هوش مصنوعی: یک سر شب شخصی به نام بهرام را دید و به دنبال او دوید تا با او آشنا شود و اسمش را بپرسد.
بدو گفت بهرام کاین گوسفند
که آرد بدین جای ناسودمند
هوش مصنوعی: بهرام به او گفت: چرا این گوسفند را به این مکان نامناسب می‌آوری؟
بدو سرشبان گفت کای شهریار
ز گیتی من آیم بدین مرغزار
هوش مصنوعی: سرشبان به شهریار گفت: ای پادشاه، من از دنیای دیگر به این باغ و چمن آمده‌ام.
همین گوسفندان گوهرفروش
به دشت اندر آوردم از کوه دوش
هوش مصنوعی: من همین گوسفندانی را که از کوه دیروز آوردن، به دشت آورده‌ام و آنها را به عنوان گوهری باارزش می‌فروشم.
توانگر خداوند این گوسفند
بپیچد همی از نهیب گزند
هوش مصنوعی: کسی که از نعمت‌های الهی برخوردار است، می‌تواند با قدرت و اقتدار خود، از خطرات و مشکلات دوری کند و از آسیب‌ها در امان بماند.
به خروار با نامور گوهرست
همان زر و سیمست و هم زیورست
هوش مصنوعی: خروار با نامور به معنای مقدار زیادی از چیزهای باارزش است که هم به طلا و نقره اشاره دارد و هم به زیورآلات که از این متریال‌ها ساخته می‌شوند.
ندارد جز از دختری چنگ‌زن
سر جعد زلفش شکن بر شکن
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که زیبایی و جذابیت دختر با موهای حریر و پیچیده‌اش، هر چیزی را تحت‌الشعاع خود قرار می‌دهد. وجود او و هنر نوازندگی‌اش به قدری دل‌انگیز است که هیچ چیز دیگری در برابر آن ارزش ندارد.
نخواهد جز از دست دختر نبید
کسی مردم پیر ازین سان ندید
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به جز دختر نبید نمی‌تواند از دست این پیرمرد رنجیده و دل‌خسته، به گونه‌ای که او را دیده‌ام، مراقبت کند.
اگر نیستی داد بهرامشاه
مر او را کجا ماندی دستگاه
هوش مصنوعی: اگر بهرامشاه نیست، پس باید دید که چرا او را در این مقام و موقعیت نمی‌بینیم.
شهنشاه گیتی نکوشد به زر
همان موبدش نیست بیدادگر
هوش مصنوعی: اگر شاه دنیا به زر و طلا نپردازد، پس آن موبدش نیز ستمکار نیست.
نگویی مرا کاین ددان ار که کشت
که او را خدای جهان باد پشت
هوش مصنوعی: نگو که من را نادیده بگیر، زیرا اگر کسی که او را کشت، به او قدرت خداوند جهان بخشیده باشد، پس چه بر سر او می‌آید.
بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر
تبه شد به پیکان مرد دلیر
هوش مصنوعی: بهرام به آن شخص گفته بود که هر دو شیر به خاطر تیر یک مرد دلیر نابود شدند.
چو شیران جنگی بکشت او برفت
سواری سرافراز با یار هفت
هوش مصنوعی: مانند شیران جنگجو، او دشمنان را شکست داد و سپس سوار بر اسب با افتخار و همراهی هفت دوستش رفت.
کجا باشد ایوان گوهرفروش
پدیدار کن راه و بر ما مپوش
هوش مصنوعی: کجا می‌توانم ایوان گوهرفروش را پیدا کنم؟ مسیر را نشان بده و ما را از خودت پنهان نکن.
بدو سرشبان گفت ز ایدر برو
دهی تازه پیش اندر آیدت نو
هوش مصنوعی: او به سر شبان گفت: از اینجا برو، در دهی تازه به تو خبر خوشی خواهد رسید.
به شهر آید آواز زان جایگاه
به نزدیکی کاخ بهرامشاه
هوش مصنوعی: به شهر خبر و صدای آن مکان می‌رسد، نزدیک کاخ بهرامشاه.
چو گردون بپوشد حریر سیاه
به جشن آید آن مرد با دستگاه
هوش مصنوعی: وقتی آسمان با پارچه‌ای سیاه پوشانده شود، آن مرد با همه‌ی تجهیزات و زینت‌هایش به جشن می‌آید.
گر ایدونک باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آواز چنگ
هوش مصنوعی: اگر کمی صبر کنی، صدای خوش و دلنواز چنگ به گوشت می‌رسد.
چو بشنید بهرام بالای خواست
یکی جامهٔ خسرو آرای خواست
هوش مصنوعی: وقتی بهرام خبر رسید که خواستار چیزی شده، درخواستی برای یک لباس زیبا و با کیفیت خواست.
جدا شد ز دستور وز لشکرش
همانا پر از آرزو شد سرش
هوش مصنوعی: او از فرمان و از سپاهش جدا شد و اکنون سرش پر از آرزوهاست.
چنین گفت با موبدان روزبه
که اکنون شود شاه ایران به ده
هوش مصنوعی: روزبه به موبدان گفت که به زودی شاه ایران به ده می‌آید.
نشنید بدان خان گوهر فروش
همه سوی گفتار دارید گوش
هوش مصنوعی: به آن خان که جواهر می‌فروشد بگو که در همه جهات، باید به سخنان گوش بدهد.
بخواهد همان دخترش از پدر
نهد بی‌گمان بر سرش تاج زر
هوش مصنوعی: اگر دخترش از پدر بخواهد، بدون شک تاجی از طلا بر سرش خواهد گذاشت.
نیابد همی سیری از خفت و خیز
شب تیره زو جفت گیرد گریز
هوش مصنوعی: انسان هرگز نمی‌تواند از خواب و بیداری‌های شب‌های تار، به راحتی رهایی پیدا کند و همیشه در تلاش است که از این وضعیت رها شود.
شبستان مر او را فزون از صد است
شهنشاه زین‌سان که باشد بد است
هوش مصنوعی: شبستان برای او بیش از صد شبستان است، ولی شهنشاه چنین فردی بد است.
کنون نه صد و سی زن از مهتران
همه بر سران افسر از گوهران
هوش مصنوعی: اکنون صد و سی زن از میان بزرگان، همگی بر سر خود تاجی از جواهرات دارند.
ابا یاره و تاج و با تخت زر
درفشان ز دیبای رومی گهر
هوش مصنوعی: با دوستان و تاج و تختی از طلا درخشان، از پارچه ابریشمی رومی جواهرات زیبا بر تن داریم.
شمردست خادم به مشکوی شاه
کزیشان یکی نیست بی‌دستگاه
هوش مصنوعی: خادم در حال شمردن چیزی در مشکوی شاه است، اما هیچ‌یک از آن‌ها بدون انتظام و سامان نیستند.
همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم
به سالی پریشان رود باژ روم
هوش مصنوعی: به هر گوشه و کنار، مالیاتی باید پرداخت شود و در سالی، این مالیات به طرز پریشان و درهم و برهمی به روم خواهد رفت.
دریغ آن بر و کتف و بالای شاه
دریغ آن رخ مجلس آرای شاه
هوش مصنوعی: آه از زیبایی و جاذبه چهره و اندام شاه، آه از جلوه‌گری و شکوه او در مجلس!
نبیند چنو کس به بالای و زور
به یک تیر بر هم بدوزد دو گور
هوش مصنوعی: هیچ کس نمی‌بیند که چگونه با یک تیر توانسته‌اند دو هدف را به هم بزنند و زخمی کنند.
تبه گردد از خفت و خیز زنان
به زودی شود سست چون پرنیان
هوش مصنوعی: زنان که به راحتی و ناز راه می‌روند، به زودی در برابر مشکلات سست و بی‌ثبات می‌شوند، مانند پارچه‌ای نرم و لطیف که به آسانی خراب می‌شود.
کند دیده تاریک و رخساره زرد
به تن سست گردد به لب لاژورد
هوش مصنوعی: چشم‌ها سیاهی می‌گیرند و چهره رنگ می‌بازد، و بدن ضعیف می‌شود در حالی که لب‌ها به رنگ آبی درمی‌آیند.
ز بوی زنان موی گردد سپید
سپیدی کند در جهان ناامید
هوش مصنوعی: از بوی زنان، موها به سفیدی می‌گراید و این باعث ناامیدی در جهان می‌شود.
جوان را شود گوژ بالای راست
ز کار زنان چندگونه بلاست
هوش مصنوعی: جوان با دیدن مشکلات و دشواری‌هایی که از طرف زنان متوجه او می‌شود، ممکن است دچار نگرانی و اضطراب شود. این نشان‌دهنده‌ی چالش‌هایی است که او در زندگی با آن‌ها مواجه است.
به یک ماه یک بار آمیختن
گر افزون بود خون بود ریختن
هوش مصنوعی: اگر هر بار که به یک ماه اشاره می‌شود، زیادتر از حد باشد، نتیجه‌ای جز خون‌ریزی و درد ندارد.
همین بار از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را
هوش مصنوعی: این بار باید به خاطر فرزند، جوان و باهوش را انتخاب کرد.
چو افزون کنی کاهش افزون کند
ز سستی تن مرد بی‌خون کند
هوش مصنوعی: هر چه چیزی را افزایش دهی، کاهش نیز بیشتر خواهد شد؛ چون مردی که توانایی و عزمی ندارد، به راحتی دلسرد می‌شود.
برفتند گویان به ایوان شاه
یکی گفت خورشید گم کرد راه
هوش مصنوعی: دسته‌ای از سخنوران به پیشگاه شاه رفتند، یکی از آن‌ها گفت که خورشید راهش را گم کرده است.
شب تیره‌گون رفت بهرام گور
پرستنده یک تن ز بهر ستور
هوش مصنوعی: در شب تاریک، بهرام گور به راه افتاد تا یک نفر را برای نگهداری از نیمه‌جان ستور (گاو نر) پیدا کند.
چو آواز چنگ اندر آمد به گوش
بشد شاه تا خان گوهر فروش
هوش مصنوعی: وقتی صدای چنگ به گوش رسید، شاه به سمت خان طلا فروش رفت.
همی تاخت باره به آواز چنگ
سوی خان بازارگان بی‌درنگ
هوش مصنوعی: با صدای چنگ، سریع به سمت خانه بازارگان حرکت کرد.
بزد حلقه را بر در و بار خواست
خداوند خورشید را یار خواست
هوش مصنوعی: کسی که حلقه را بر در زد، طلب می‌کند که خورشید به یاری‌اش بیاید.
پرستندهٔ مهربان گفت کیست
زدن در شب تیره از بهر چیست
هوش مصنوعی: پرستندهٔ مهربان پرسید: کیست که در شب تاریک به خاطر چه چیزی می‌کوبد؟
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه
بیامد سوی دشت نخچیرگاه
هوش مصنوعی: پاسخی داد که در صبح زود، شاه به سوی دشت شکار آمد.
بلنگید در زیر من بارگی
ازو بازگشتم به بیچارگی
هوش مصنوعی: به دلیل سختی هایی که در زندگی دارم، از زیر فشار مشکلات به سادگی نتوانستم بیرون بیایم.
چنین اسپ و زرین ستامی به کوی
بدزدد کسی من شوم چاره‌جوی
هوش مصنوعی: اگر کسی در کوی ما با شجاعت و ثروت به موضوعی ظلم کند، من به دنبال راه حلی خواهم بود.
بیامد کنیزک به دهقان بگفت
که مردی همی خواهد از ما نهفت
هوش مصنوعی: دخترک به کشاورز آمد و گفت که مردی از ما چیزی پنهان می‌خواهد.
همی گوید اسپی به زرین ستام
بدزدند از ایدر شود کار خام
هوش مصنوعی: یک اسب با نشانی زری رنگ می‌گوید که از آنجا دزدیده شد و کارش به جایی رسید که به بی‌راهه افتاد.
چنین داد پاسخ که بگشای در
به بهرام گفت اندر آی ای پسر
هوش مصنوعی: او پاسخ داد که در را باز کن و به بهرام گفت: "ای پسر، وارد شو."
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دید
هوش مصنوعی: زمانی که شاه وارد شد، در هر گوشه از آن جا، پرستندگان را دید که به احترام و ایستاده بودند.
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای
هوش مصنوعی: به این شکل می‌توان گفت: ای شخصیت دادگر، تنها خدای من، تو به قدری خوب هستی که در راهنمایی بنده‌ات نیز بهترین و کامل‌ترین هستی.
مبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من
هوش مصنوعی: مراقب باش که جز از راه عدالت پیروی نکنی، زیرا طغیان و ظلم به اصول دین من مربوط نمی‌شود.
همه کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
هوش مصنوعی: همه کارها و اعمال من به خاطر رضایت و خوشحالی افراد زیر دستم است. امیدوارم آن‌ها همیشه خوشحال باشند.
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من
هوش مصنوعی: اگر علم و فضیلت من بعد از مرگ افزایش یابد، پس واضح است که یاد من همیشه زنده خواهد ماند.
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
هوش مصنوعی: همهٔ کسانی که زیردست هستند، مانند فروشندگان گوهر، در کنار صدای نالهٔ چنگ و لذت نوشیدن باقی خواهند ماند.
چو آمد به بالای ایوان رسید
ز در دختر میزبان را بدید
هوش مصنوعی: وقتی به بالای ایوان رسید، دختر میزبان را از در دید.
چو دهقان ورا دید بر پای خاست
بیامد خم آورد بالای راست
هوش مصنوعی: مردی که مشغول زمین‌کاری و زراعت بود، وقتی او را مشاهده کرد، از جایش بلند شد و به سمت او آمد و خود را برای گفت‌وگو آماده کرد.
بدو گفت شب بر تو فرخنده باد
همه بدسگالان ترا بنده باد
هوش مصنوعی: به او گفتند: شب بر تو مبارک باشد و همه آن کسانی که دلشان برای تو بد است، برده و تحت فرمان تو باشند.
نهالی بیفگند و مسند نهاد
ز دیدار او میزبان گشت شاد
هوش مصنوعی: درختی جوان کشتند و بر سر جایگاه نشاندند، و از دیدن او، میزبان خوشحال شد.
گرانمایه خوانی بیاورد زود
برو خوردنیها ازان سان که بود
هوش مصنوعی: زود بیا و خوراکی‌ها را آماده کن، همانطور که باید.
بیامد یکی مرد مهترپرست
بفرمود تا اسپ او را ببست
هوش مصنوعی: یک مرد بزرگ‌مرتبه آمد و دستور داد تا اسب او را ببندند.
پرستنده را نیز خوان خواستند
یکی جای دیگر بیاراستند
هوش مصنوعی: پرستنده نیز برای خود نشیمن و مکان دیگری خواست و آن را تزیین کردند.
همان میزبان را یکی زیرگاه
نهادند و بنشست نزدیک شاه
هوش مصنوعی: میزبان را بر روی زمین نشاندند و کنار شاه قرار گرفت.
به پوزش بیاراست پس میزبان
به بهرام گفت ای گو مرزبان
هوش مصنوعی: میزبان به بهرام گفت: ای فرمانده، با آراستگی و ادب از تو عذرخواهی می‌کنم.
توی میهمان اندرین خان من
فدای تو بادا تن و جان من
هوش مصنوعی: در این خانه‌ای که تو مهمان آنی، جان و تن من فدای تو باشد.
بدو گفت بهرام تیره شبان
که یابد چنین تازه‌رو میزبان
هوش مصنوعی: بهرام به شبان تاریک گفت که اگر چنین مهمان تازه‌نفس را پیدا کند، بسیار خوش‌شانس است.
چو نان خورده شد جام باید گرفت
به خواب خوش آرام باید گرفت
هوش مصنوعی: وقتی که نان خورده‌ای، باید جامی برگیری و به خواب خوش بروی و آرامش را تجربه کنی.
به یزدان نباید بود ناسپاس
دل ناسپاسان بود پرهراس
هوش مصنوعی: به خداوند نباید ناسپاسی کرد، چرا که دل‌های ناسپاس همیشه در ترس و نگرانی به سر می‌برند.
کنیزک ببرد آبه دستان و تشت
ز دیدار مهمان همی خیره گشت
هوش مصنوعی: دختر خدمتکار آب را در دستان برد و در حالی که مشغول دیدن مهمان بود، به تشت خیره شده بود.
چو شد دست شسته می و جام خواست
به می رامش و نام و آرام خواست
هوش مصنوعی: وقتی که دست خود را شسته و آماده کردم، خواستم تا می و جامی بگیرم که مرا خوشحال کند و نام و آرامش را به ارمغان بیاورد.
کنیزک بیاورد جامی نبید
می سرخ و جام و گل و شنبلید
هوش مصنوعی: دخترک، جامی پر از شراب قرمز به همراه گل و کمی سنبل آورد.
بیازید دهقان به جام از نخست
بخورد و به مشک و گلابش بشست
هوش مصنوعی: کشاورز ابتدا از جام نوشید و سپس آن را با مشک و گلاب شستشو داد.
به بهرام داد آن دلارای جام
بدو گفت میخواره را چیست نام
هوش مصنوعی: بهرام آن دلارای زیبا را به خود نزدیک کرد و از او پرسید که اسم می‌خواری چیست؟
هم‌اکنون بدین با تو پیمان کنم
به بهرام شاهت گروگان کنم
هوش مصنوعی: حالا با تو پیمان می‌بندم که تو را به شاه بهرام به عنوان گروگان درمی‌آورم.
فراوان بخندید زو شهریار
بدو گفت نامم گشسپ سوار
هوش مصنوعی: شاه در پاسخ به کسی که بارها و با شادی فراوان خندیده بود، گفت: "نام من گشسپ سوار است."
من ایدر به آواز چنگ آمدم
نه از بهر جای درنگ آمدم
هوش مصنوعی: من اینجا به خاطر زیبایی و آهنگ سازی نیامده‌ام، بلکه هدفم چیز دیگری است و فرصتم برای ماندن نیست.
بدو میزبان گفت کاین دخترم
همی به آسمان اندر آرد سرم
هوش مصنوعی: میزبان به مهمان گفت که دخترم به قدری با استعداد و باهوش است که می‌تواند به اوج‌های بلند برسد.
همو میگسارست و هم چنگ‌زن
همان چامه گویست و لشکر شکن
هوش مصنوعی: او هم نوشیدنی‌خور است و هم نوازنده‌ی ساز. همان‌طور که او شعر می‌خواند، می‌تواند به باری دیگران نیز آسیب برساند.
دلارام را آرزو نام بود
همو میگسار و دلارام بود
هوش مصنوعی: آرزوهای دلپذیر و شیرین بود، هم او که می‌نوشید و هم او که دل را آرام می‌کرد.
به سرو سهی گفت بردار چنگ
به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ
هوش مصنوعی: به درخت بلند و خوش قامت گفت: ساز را به دست بگیر و جلو بیا با عطر و رنگ زیبا.
بیامد بر پادشا چنگ زن
خرامان بسان بت برهمن
هوش مصنوعی: دستگاه چنگ‌زن با شیوایی و زیبایی وارد مجلس پادشاه شد، همچون مجسمه‌ای زیبا و دل‌فریب.
به بهرام گفت ای گزیده سوار
به هر چیز مانندهٔ شهریار
هوش مصنوعی: به بهرام گفتند: ای سوار کاربلد، تو همانند شهریار در هر موردی برتر و برجسته هستی.
چنان دان که این خانه بر سور تست
پدر میزبانست و گنجور تست
هوش مصنوعی: بدان که این خانه متعلق به توست؛ پدر تو در اینجا میزبان است و ثروت و دارایی نیز از آن توست.
شبان سیه بر تو فرخنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
هوش مصنوعی: ای شبان سیاه، برایت آرزوی خوشبختی می‌کنم؛ سرت فراتر از ابرهای باران‌زا باشد.
بدو گفت بنشین و بردار چنگ
یکی چامه باید مرا بی‌درنگ
هوش مصنوعی: او به او گفت که بنشین و ساز را بردار، زیرا که من به یک شعر فوری نیاز دارم.
شود ماهیار ایدر امشب جوان
گروگان کند پیش مهمان روان
هوش مصنوعی: امشب ماهیار جوان به مهمانان خود توجهی خاص می‌کند و تلاش می‌کند تا توجه آنها را به خود جلب کند.
زن چنگ‌زن چنگ در بر گرفت
نخستین خروش مغان درگرفت
هوش مصنوعی: زن چنگ‌زن نخستین نغمه را نواخت و صدای مغان به گوش رسید.
دگر چامه را باب خود ماهیار
تو گفتی بنالد همی چنگ زار
هوش مصنوعی: تو گفتی که دیگر چامه‌ات مثل من باید بنالد و صدای دل‌تنگی‌اش را به گوش برساند.
چو رود بریشم سخن‌گوی گشت
همه خانهٔ وی سمن بوی گشت
هوش مصنوعی: وقتی زبانش به گفت‌وگو باز شد، بوی خوشی در همه‌جا پخش شد.
پدر را چنین گفت کای ماهیار
چو سرو سهی بر لب جویبار
هوش مصنوعی: پدر به او گفت: ای پسر، مانند درخت سرو که قامت زیبا و راست دارد، باوقار و سربلند باش.
چو کافور کرده سر مشکبوی
زبان گرم‌گوی و دل آزرم جوی
هوش مصنوعی: زمانی که بوی خوش مشک و کافور به مشام می‌رسد، زبان گرم و گویا می‌شود و دل را به جستجوی بی‌نظیری وادار می‌کند.
همیشه بداندیشت آزرده باد
به دانش روان تو پرورده باد
هوش مصنوعی: همیشه آن کسی که بداندیش است، باید رنج بکشد و تو باید به خاطر دانش و تفکرات خودت، رشد و پرورش یابی.
توی چون فریدون آزاده خوی
منم چون پرستار نام آرزوی
هوش مصنوعی: من همانند فریدون، انسانی آزاد و خوش-hearted هستم و مانند پرستاری به آرزوهای خود می‌پردازم.
ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه
به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه
هوش مصنوعی: از خوشحالی ناشی از حضور مهمان، به اندازه‌ای شاد شدم که انگار شاه در میدان جنگ، پیروزی نیروهایش را مشاهده می‌کند.
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت
ابا چامه و چنگ نالان گذشت
هوش مصنوعی: به محض اینکه این صحبت تمام شد، او به سمت مهمان رفت و با ساز و نغمه‌های حزین خود، به راهش ادامه داد.
به مهمان چنین گفت کای شاه‌فش
بلنداختر و یک‌دل و کینه‌کش
هوش مصنوعی: به مهمان گفت که ای بزرگ‌سر و یکدل، دارای کینه و دشمنی.
کسی کو ندیدست بهرام را
خنیده سوار دلارام را
هوش مصنوعی: کسی که به تماشای بهرام نرفته باشد، سوار دلربا و خوش‌چهره را ندیده است.
نگه کرد باید به روی تو بس
جز او را نمانی ز لشکر به کس
هوش مصنوعی: باید به چهره تو نگاه کرد و جز تو به هیچ کس دیگر فکر نکرد، زیرا در غیر این صورت، از جمعیت و دنیا جدا خواهی شد.
میانت چو غروست و بالا چو سرو
خرامان شده سرو همچون تذرو
هوش مصنوعی: میان تو مانند غروب است و قدت مانند سرو که با ناز و لطافت حرکت می‌کند، همانند تذرو (پرنده‌ای زیبا).
به دل نره شیر و به تن ژنده پیل
بناورد خشت افگنی بر دو میل
هوش مصنوعی: شیر در دل نمی‌آید و بدنش زباله است، مانند اینکه خشت را بر دو میله می‌آویزند.
رخانت به گلنار ماند درست
تو گویی به می برگ گل را بشست
هوش مصنوعی: چهره‌ات همچون گل اناری است و درست به نظر می‌رسد که انگار می، برگ گل را شسته است.
دو بازو به کردار ران هیون
به پای اندر آری که بیستون
هوش مصنوعی: دو بازو را مانند پای اسب به حرکت درآور، مانند اینکه داری بر روی بلندی‌ها یا دشت‌هایی مثل بیستون قدم می‌زنی.
تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد
ندید و نبیند به روز نبرد
هوش مصنوعی: تو همان کسی هستی که هیچ چشمی مانند تو را در روز جنگ ندیده و نخواهد دید.
تن آرزو خاک پای تو باد
همه‌ساله زنده برای تو باد
هوش مصنوعی: آرزوهایم فدای تو باشد و همیشه زنده بمانند تا به خاطر تو زندگی کنند.
جهاندار ازان چامه و چنگ اوی
ز دیدار و بالا و آهنگ اوی
هوش مصنوعی: جهاندار از صدای شاعر و نواهای او به وجود می‌آید. این زیبایی و شکوه ناشی از دیدار و موسیقی اوست.
بروبر ازان گونه شد مبتلا
که گفتی دلش گشت گنج بلا
هوش مصنوعی: او به طرز عجیبی دچار مشکل شد، به گونه‌ای که انگار دلش به گنجی از درد و رنج مبتلا شده است.
چو در پیش او مست شد ماهیار
چنین گفت با میزبان شهریار
هوش مصنوعی: ماهیار در حالتی سرمست و شاداب، با صدای خوش به میزبان شهریار چنین می‌گوید.
که دختر به من ده به آیین و دین
چو خواهی که یابی به داد آفرین
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی به فضیلت و انصاف دست یابی، دخترت را به من بده تا به روش و اصول صحیح زندگی بپردازم.
چنین گفت با آرزو ماهیار
کزین شیردل چند خواهی نثار
هوش مصنوعی: ماهیار با امید و آرزو گفت: از این شیر دل، چقدر می‌خواهی هدیه بدهی؟
نگه کن بدو تا پسند آیدت
بر آسودگی سودمند آیدت
هوش مصنوعی: به او نگاه کن تا برایت خوشایند باشد، این کار برای آرامش و منفعت تو فایده خواهد داشت.
چنین گفت با ماهیار آرزوی
که ای باب آزاده و نیک خوی
هوش مصنوعی: ماهیار آرزویی برای کسی بیان می‌کند و می‌گوید تو که آزاد و نیکوخصال هستی.
مرا گر همی داد خواهی به کس
همالم گشسپ سوارست و بس
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی به کسی کمک کنی، تنها بر آن سوار محافظت کن و به او بسنده کن.
تو گویی به بهرام ماند همی
چو جانست و با او نشستن دمی
هوش مصنوعی: گویی مانند بهرام، روح آدمی همواره با اوست و لحظه‌ای بدون او آرام نمی‌گیرد.
به گفتار دختر بسنده نکرد
به بهرام گفت ای سوار نبرد
هوش مصنوعی: به دختر بسنده نکرد و به بهرام گفت، ای سوار جنگ.
به ژرفی نگه کن سراپای اوی
همان دانش و کوشش و رای اوی
هوش مصنوعی: به عمق وجود او نگاه کن، زیرا تمام دانایی، تلاش و اندیشه‌اش در وجودش تجلی پیدا کرده است.
نگه کن بدو تا پسند تو هست
ازو آگهی بهترست ار نشست
هوش مصنوعی: به او نگاه کن، چون آنچه مورد پسند توست را از او می‌توان فهمید. بهتر است که در کنار او بنشینی.
بدین نیکوی نیز درویش نیست
به گفتن مرا رای کم‌بیش نیست
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که حتی یک درویش هم نمی‌تواند بگوید که من بهتر از دیگران هستم یا چیزی فراتر از آنچه هستم را داشته‌ام. من نیز در حد و اندازه خودم هستم و چیزی بیشتر از آن نمی‌خواهم بگویم.
اگر بشمری گوهر ماهیار
فزون آید از بدرهٔ شهریار
هوش مصنوعی: اگر تعداد گوهرهای ماهیار را بشماری، بیشتر از آن چیزی خواهد بود که در کیف شهریار وجود دارد.
گر او را همی بایدت جام‌گیر
مکن سرسری امشب آرام‌گیر
هوش مصنوعی: اگر او را می‌خواهی، با هوس و شتاب سراغش نرو، امشب آرام باش و به او اهمیت بده.
به مستی بزرگان نبستند بند
به ویژه کسی کو بود ارجمند
هوش مصنوعی: در مستی و شگفتی افراد بزرگ، به هیچ وجه دست و پای آنان را نمی‌بندند، به ویژه آن کس که از ارزش و مقام بالایی برخوردار است.
بمان تا برآرد سپهر آفتاب
سر نامداران برآید ز خواب
هوش مصنوعی: بمان تا آسمان خورشید را برافرازد و نام آوران از خواب بیدار شوند.
بیاریم پیران داننده را
شکیبا دل و چیز خواننده را
هوش مصنوعی: بیایید با هم افرادی با دانش و دانایی را جمع کنیم که دل‌های صبری دارند و می‌توانند مطالب را به خوبی بخوانند و درک کنند.
شب تیره از رسم بیرون بود
نه آیین شاه آفریدون بود
هوش مصنوعی: در شب تاریک، خبری از سنت‌ها و آداب گذشته نبود و نشانه‌ای از قدرت و شکوه شاه آفریدون به چشم نمی‌خورد.
نه فرخ بود مست زن خواستن
وگر نیز کاری نو آراستن
هوش مصنوعی: نه خوشبخت است کسی که فقط به دنبال لذت‌های زودگذر با زنان برود و نه اگر به کاری جدید بپردازد، می‌تواند خوشبختی واقعی را به دست آورد.
بدو گفت بهرام کاین بیهده‌ست
زدن فال بد رای و راه به دست
هوش مصنوعی: بهرام به او گفت که این کار بی‌فایده است؛ فایده‌ای در پیش‌بینی بد و انتخاب راه‌های نادرست نیست.
پسند منست امشب این چنگ‌زن
تو این فال بد تا توانی مزن
هوش مصنوعی: امشب این نوازنده چنگ را دوست دارم و تا جایی که می‌توانی به این فال بد نگاه نکن و به آن توجه نکن.
چنین گفت با دخترش آرزوی
پسندیدی او را به گفتار و خوی
هوش مصنوعی: او با دخترش سخن گفت و از او خواست که به رفتار و گفتارش توجه کند و آن‌ها را نیکو کند.
بدو گفت آری پسندیده‌ام
به جان و به دل هست چون دیده‌ام
هوش مصنوعی: او گفت: بله، من از آن خوشم آمده و به دل و جانم نشسته است، زیرا آن را مشاهده کرده‌ام.
بکن کار زان پس به یزدان سپار
نه گردون به جنگست با ماهیار
هوش مصنوعی: کارهایت را به خدا بسپار و به سرنوشت و تقدیر نباز. گردونه روزگار با کسی که دارای عقل و خرد است در تضاد نیست.
بدو گفت کاکنون تو جفت ویی
چنان دان که اندر نهفت ویی
هوش مصنوعی: او به او گفت: اکنون تو همراه اویی، پس بدان که در دل او چه چیزهایی پنهان است.
بدو داد و بهرام گورش بخواست
چو شب روز شد کار او گشت راست
هوش مصنوعی: به او داده شد و بهرام از او خواست که وقتی شب به روز تبدیل شد، کار او درست شد.
سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی
سرایش همه خفته بد چار سوی
هوش مصنوعی: به سمت اتاق خود بازگشت، در حالی که آرزوی خانه‌اش در خواب بود و همه جا آرام و ساکت بود.
بیامد به جای دگر ماهیار
همی ساخت کار گشسپ سوار
هوش مصنوعی: ماهیار به مکان دیگری آمد و مشغول ساختن کارهایش با سواران شجاع شد.
پرستنده را گفت درها ببند
یکی را بتاز از پس گوسفند
هوش مصنوعی: پرستنده به گوسفندها گفت که درها را ببندد و یکی از گوسفندها را به دنبالش براند.
نباید که آرند خوان بی‌بره
بره نیز پرورده باید سره
هوش مصنوعی: نباید آرزو کرد که دیگران در زندگی به هیچ نوعی بی‌نصیب بمانند و در عوض باید تلاش کرد که هر کسی بتواند به بهترین شکل رشد کند و پرورش یابد.
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر
همی باش پیش گشسپ سوار
هوش مصنوعی: وقتی فقر و یأس به پایان برسد و امید به زندگی باز گردد، سعی کن که مانند یک قهرمان، با قدرت و اراده در مسیر خود پیش بروی.
یکی جام کافور بر با گلاب
چنان کن که بویا بود جای خواب
هوش مصنوعی: یکی از کارهایی که می‌توان انجام داد این است که جامی پر از گلاب را با کافور مزین کنیم تا بوی خوشی ایجاد کند و فضایی مناسب برای استراحت و خواب فراهم آوریم.
من از جام می همچنانم که دوش
نتابد می این پیر گوهر فروش
هوش مصنوعی: من همچنان از شراب می‌نوشم که دوش آن شراب از دست این پیر فروشنده جواهر نچکیده است.
بگفت این و چادر به سر برکشید
تن‌آسانی و خواب در بر کشید
هوش مصنوعی: او این را گفت و چادرش را بر سر انداخت و به راحتی به خواب رفت.
چو خورشید تابنده بفراخت تاج
زمین شد به کردار دریای عاج
هوش مصنوعی: وقتی خورشید درخشان و در اوج خود قرار می‌گیرد، زمین مانند دریایی از عاج گسترده می‌شود.
پرستنده تازانه شهریار
بیاویخت از خانهٔ ماهیار
هوش مصنوعی: پرستنده جدید، شهری را که از خانه‌ی کسی به نام ماهیار آمده است، به آغوش کشیده است.
سپه را ز سالار گردنکشان
بجستند زان تازیانه نشان
هوش مصنوعی: سربازان به فرمانده خود که با قدرت و سخت‌گیری حکمرانی می‌کند، مراجعه کردند، زیرا او اثرات اعمالش را بر آنها نشان داده است.
سپاه انجمن شد به درگاه بر
کجا همچنان بر در شاه‌بر
هوش مصنوعی: گروهی از مردم برای ملاقات با پادشاه در درگاهش جمع شده‌اند، ولی همچنان همان‌طور که انتظار می‌رفت، در ورودی قصر هنوز در انتظار هستند.
هرانکس که تازانه دانست باز
برفتند و بردند پیشش نماز
هوش مصنوعی: هر کسی که به تازگی علم و دانش را فهمید، دوباره به سوی او رفتند و برایش نماز خواندند.
چو دربان بدید آن سپاه‌گران
کمردار بسیار و ژوپین وران
هوش مصنوعی: وقتی نگهبان آن جنگجویان با کمرهایی پر از تیربند و زره‌های سنگین را دید، متوجه شد که آنها بسیار زیاد هستند.
بیامد بر خفته برسان گرد
سر پیر از خواب بیدار کرد
هوش مصنوعی: یک نفر به کسی که خوابیده نزدیک شد و سر پیرمرد را از خواب بیدار کرد.
بدو گفت برخیز و بگشای دست
نه هنگام خوابست و جای نشست
هوش مصنوعی: به او گفت برخیز و دستت را باز کن، زیرا نه وقت خواب است و نه جایی برای نشستن.
که شاه جهانست مهمان تو
بدین بی‌نوا خانه و مان تو
هوش مصنوعی: اینجا به تو خوشامد گفته شده است، زیرا تو مهمانی هستی که در این خانه بی‌ثمر و خالی، شاه جهانی به شمار می‌روی.
یکایک دل مرد گوهرفروش
ز گفتار دربان برآمد به جوش
هوش مصنوعی: دل هر مرد گوهرفروش به خاطر صحبت‌های دربان به تلاطم و هیجان افتاد.
بدو گفت کاین را چه گویی همی
پی شهریاران چه جویی همی
هوش مصنوعی: او به او گفت: تو درباره این موضوع چه نظری داری و در جستجوی چه چیزی از بزرگان شهریاری هستی؟
همان چو ز گوینده بشنید مست
خروشان ازانجای برپای جست
هوش مصنوعی: وقتی که او سخن را از گوینده شنید، مانند فردی مست و شیدا به شدت از جا برخاست.
ز دربان برآشفت و گفت این سخن
نگوید خردمند مرد کهن
هوش مصنوعی: دربان غضبناک شد و گفت: یک شخص عاقل و با تجربه این حرف را نمی‌زند.
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد
ترا بر زمین شاه ایران که کرد
هوش مصنوعی: پرستنده گفت: ای مرد دانا و جهان دیده، تو را در زمین ایران چگونه شاهی شکل کرده است؟
بیامد پرستنده هنگام روز
که پیدا نبد هور گیتی فروز
هوش مصنوعی: پرستنده در زمان روز به نزد کسی آمد که در آن لحظه نور خورشید قابل مشاهده نبود.
یکی تازیانه به زر تافته
به هرجای گوهر برو بافته
هوش مصنوعی: تازیانه‌ای از طلا به هر کجا که گوهر را بافته‌اند، ضربه می‌زند.
بیاویخت از پیش درگاه ما
بدان سو که باشد گذرگاه ما
هوش مصنوعی: بیا و از درگاهی که ما در آن هستیم بگذر، زیرا اینجا جاده‌ی عبور ماست.
ز دربان چو بشنید یکسر سخن
بپیچید بیدار مرد کهن
هوش مصنوعی: زمانی که دربان تمام صحبت‌ها را شنید، به سرعت به مردی کهن سال و با تجربه اشاره کرد تا بیدار شود.
که من دوش پیش شهنشاه مست
چرا بودم و دخترم می پرست
هوش مصنوعی: من شب گذشته به خاطر حال مستی شهنشاه، چرا در آنجا بودم و دخترم را ستایش می‌کردم؟
بیامد سوی حجرهٔ آرزوی
بدو گفت کای ماه آزاده‌خوی
هوش مصنوعی: به سمت اتاق آرزو آمد و به او گفت: ای ماه زیبا و آزاد طبع.
شهنشاه بهرام بود آنک دوش
بیامد سوی خان گوهرفروش
هوش مصنوعی: شهنشاه بهرام به سمت خانه‌ی گوهرفروش آمد.
همی آمد از دشت نخچیرگاه
عنان تافتست از کهن دژ به راه
هوش مصنوعی: پیامدهای دور از دشت شکار به سمت قلعه کهن در حال حرکت است.
کنون خیز و دیبای چینی بپوش
بنه بر سر افسر چنان هم که دوش
هوش مصنوعی: حال برخیز و لباس زیبای چینی بپوش، و بر سر تاج بگذار، همچنان که دیشب انجام دادی.
نثارش کن از گوهر شاهوار
سه یاقوت سرخ از در شهریار
هوش مصنوعی: برای او از سنگ‌های قیمتی باارزش سه یاقوت قرمز را که مخصوص شخصیت‌های بزرگ و محترم است، هدیه کن.
چو بینی رخ شاه خورشیدفش
دو تایی برو دست کرده بکش
هوش مصنوعی: وقتی که زیبایی و روشنی چهره‌ی شاه را ببینی، بدون تردید به او توجه کن و دست به دامنش شو.
مبین مر ورا چشم در پیش دار
ورا چون روان و تن خویش دار
هوش مصنوعی: به مفهوم این شعر می‌توان گفت: او را به‌راحتی نادیده نگیر و همیشه در نظر داشته باش. مانند روح و بدن خود، او را عزیز و محترم شمار.
چو پرسدت با او سخن نرم‌گوی
سخنهای با شرم و بازرم گوی
هوش مصنوعی: وقتی از تو سوالی پرسید، با او با ملایمت و لطافت صحبت کن و سخنانی با ادب و حیا بر زبان بیاور.
من اکنون نیایم اگر خواندم
به جای پرستنده بنشاندم
هوش مصنوعی: من اکنون در اینجا حضور ندارم، اما اگر به جای کسی که عبادت می‌کند، اینجا بنشینم به خواندن ادامه می‌دهم.
بسان همالان نشستم به خوان
که اندر تنم خرد با استخوان
هوش مصنوعی: من مانند همتایانم نشسته‌ام به سر سفره‌ای که در درونم اندیشه‌ها و خرد با جانم پیوند خورده است.
که من نیز گستاخ گشتم به شاه
به پیر و جوان از می آید گناه
هوش مصنوعی: من هم در برابر شاه، جوانان و سالمندان جسور شدم، زیرا ن drinking می‌چشیدم که گناهی از من سر می‌زند.
هم‌انگه یکی بنده آمد دوان
که بیدار شد شاه روشن‌روان
هوش مصنوعی: در آن moment، یکی از خدمتگزاران با شتاب آمد و وقتی که شاه با روح روشنی بیدار شد، او را دید.
چو بیدار شد ایمن و تن‌درست
به باغ اندر آمد سر و تن بشست
هوش مصنوعی: وقتی او بیدار شد و در امنیت و تندرستی بود، به باغ رفت و سر و بدنش را شست.
نیایش کنان پیش خورشید شد
ز یزدان دلی پر ز امید شد
هوش مصنوعی: با دل امیدوار، در برابر خورشید دعا می‌کرد و به یزدان ایمان داشت.
وزانجا بیامد به جای نشست
یکی جام می خواست از می پرست
هوش مصنوعی: او از آنجا به جایی آمد و نشستی برپا کرد و خواست یک جام شراب از می‌پرست.
چو از کهتران آگهی یافت شاه
بفرمودشان بازگشتن به راه
هوش مصنوعی: زمانی که شاه از بازگشت نوجوانان مطلع شد، دستور داد که آنها به راه خود برگردند.
بفرمود تا رفت پیش آرزوی
همی بودش از آرزوی آرزوی
هوش مصنوعی: او دستور داد تا به سوی آرزو برود، چرا که همواره آرزوی او آرزوی دیگری بود.
برفت آرزو با می و با نثار
پرستنده با تاج و با گوشوار
هوش مصنوعی: آرزوها به همراه شراب و نذر و قربانی رفتند، پرستنده هم با تاج و گوشواره از بین رفت.
دو تا گشت و اندر زمین بوس داد
بخندید زو شاه و برگشت شاد
هوش مصنوعی: دو بار دور زمین گشت و با خوشحالی بوسه‌ای زد و از شادی به سوی شاه برگشت.
بدو گفت شاه این کجا داشتی
مرا مست کردی و بگذاشتی
هوش مصنوعی: شاه از او پرسید که چرا مرا در حال مستی رها کردی و گذاشتی تنها بروم؟
همان چامه و چنگ ما را بس است
نثار زنان بهر دیگر کس است
هوش مصنوعی: ما فقط به چامه و چنگ خود نیاز داریم و این برای ما کافی است، چون نثار این هنرها برای دیگران است.
بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه
ز رزم و سر نیزه و زخم شاه
هوش مصنوعی: بیا آنچه را که گفتی از میدان شکار، درباره نبرد و نیزه و زخم‌های شاه.
ازان پس بدو گفت گوهرفروش
کجا شد که ما مست گشتیم دوش
هوش مصنوعی: پس از آن، گوهرفروش به او گفت: کجا رفت آنکه ما شب گذشته مست شدیم؟
چو بشنید دختر پدر را بخواند
همی از دل شاه خیره بماند
هوش مصنوعی: دختر وقتی صدای پدر را شنید، در دلش احساساتی عمیق ایجاد شد و در حیرت ماند.
بیامد پدر دست کرده به کش
به پیش شهنشاه خورشیدفش
هوش مصنوعی: پدر به سوی شاه خورشیدفش آمد و دستش را به درخواست به سمت او دراز کرد.
بدو گفت شاها ردا بخردا
بزرگا سترگا گوا موبدا
هوش مصنوعی: طبق این بیت، شاه به شخصی می‌گوید که لباس پربها و با وقار بر تن کن و این موضوع را به عنوان نشانه‌ای از احترام و بزرگی در نظر داشته باش.
کسی کو خرد دارد و باهشی
نباید گزیدن جز از خامشی
هوش مصنوعی: کسی که عقل و درایت دارد و باهوش است، نباید جز از سکوت چیزی برگزیده و انتخاب کند.
ز نادانی آمد گنهکاریم
گمانم که دیوانه پنداریم
هوش مصنوعی: از روی نادانی مرتکب خطا شده‌ایم و فکر می‌کنم که به خاطر همین اشتباهات، خود را دیوانه می‌پنداریم.
سزد گر ببخشی گناه مرا
درفشان کنی روز و ماه مرا
هوش مصنوعی: اگر تو خطای مرا ببخشی، شایسته است و می‌توانی روز و شب مرا روشن کنی.
منم بر درت بندهٔ بی‌خرد
شهنشاهم از بخردان نشمرد
هوش مصنوعی: من در درگاه تو، خدمتگزار نادانی هستم و هرگز خود را در کنار دانایان نمی‌دانم.
چنین داد پاسخ که از مرد مست
خردمند چیزی نگیرد به دست
هوش مصنوعی: جواب او این بود که فردی مست و بی‌خود، هرگز از یک انسان باهوش و خردمند چیزی نمی‌تواند بگیرد یا به دست آورد.
کسی را که می انده آرد به روی
نباید که یابد ز می رنگ و بوی
هوش مصنوعی: کسی که بخواهد به دیگران آسیب بزند یا غم و اندوهی برایشان به وجود آورد، نباید از نشانه‌های خوشی و زیبایی در زندگی بهره‌مند شود.
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همی ز آرزو این سخن بشنوی
هوش مصنوعی: در حالتی که مست بودم، نتوانستم بدی‌های تو را ببینم و به خاطر آرزوهایم این حرف را می‌زنم.
تو پوزش بران کن که تا چنگ زن
بگوید همان لاله اندر سمن
هوش مصنوعی: تو باید عذرخواهی کنی، تا معشوقه‌ای که مانند لاله‌ای در خوشبوترین گلزار است، از زیبایی‌اش بگوید.
بگوید یکی تا بدان می خوریم
پی روز ناآمده نشمریم
هوش مصنوعی: بگوید کسی که ما برای روزهای آینده، که هنوز نیامده‌اند، فکر نکنیم و به آنها مشغول نشویم.
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار
بیاورد خوان و برآراست کار
هوش مصنوعی: زمین در زمان آمدن ماهیار، به او بوسه داد و سفره‌ای گسترانید و کارها را مرتب و منظم کرد.
بزرگان که بودند بر در به پای
بیاوردشان مرد پاکیزه‌رای
هوش مصنوعی: بزرگان را به احترام می‌ستایند و در جلوی آن‌ها فردی با نیت پاک و نیکو می‌ایستد.
سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین به روی
هوش مصنوعی: به خانهٔ خود بازگشت و آرزو داشت که مهمانان غریبه به درهایش نزدیک نشوند.
همی بود تا چرخ پوشد سیاه
ستاره پدید آید از گرد ماه
هوش مصنوعی: تا زمانی که چرخ زمان به دور خود بچرخد و شب را بپوشاند، ستاره‌ای از میان گرد و غبار ماه نمایان خواهد شد.
چو نان خورده شد آرزو را بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
هوش مصنوعی: وقتی که کسی نان می‌خورد، آرزوهای او را به یاد می‌آورد و بر روی صندلی‌ای با جواهرات نشسته می‌بیند.
بفرمود تا چنگ برداشت ماه
بدان چامه کز پیش فرمود شاه
هوش مصنوعی: فرمان داد تا چنگ را برداشتند و به‌سوی موسیقی رفتند، مانند آن شعر که پیش‌تر از سوی شاه بیان شده بود.
چنین گفت کای شهریار دلیر
که بگذارد از نام تو بیشه شیر
هوش مصنوعی: به این صورت می‌توان گفت: ای پادشاه شجاع، نام تو همچون دلیری است که جنگل را به حضور شیر در می‌آورد.
توی شاه پیروز و لشکرشکن
همان رویه چون لاله اندر چمن
هوش مصنوعی: در این بیت به زیبایی و شجاعت شاه پیروز و لشکرشکن اشاره شده است، که مانند لاله‌ای در میان چمن، درخشان و برجسته است. در واقع، قدرت و عظمت او به گونه‌ای است که مانند گل لاله در دل طبیعت جلوه‌گری می‌کند.
به بالای تو بر زمین شاه نیست
به دیدار تو بر فلک ماه نیست
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده که هیچ‌کس بر زمین به مقام و جایگاه تو نمی‌تواند برسد و در آسمان نیز هیچ‌چیز به زیبایی تو نمی‌رسد.
سپاهی که بیند سپاه ترا
به جنگ اندر آوردگاه ترا
هوش مصنوعی: نظامی که سپاه تو را در میدان جنگ ببیند، به سوی تو می‌آید و با تو می‌جنگد.
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب
هوش مصنوعی: آنها از دل و فکر خود نمی‌دانند که در برابر صدا و فریاد بلند چه کار کنند، و باز هم به پایین و به جایی که پایین‌تر هستند، می‌روند.
هم‌انگه چو از باده خرم شدند
ز خردک به جام دمادم شدند
هوش مصنوعی: آنها وقتی از نوشیدن شراب شاداب شدند، کم‌کم با هر جرعه‌ای که از جام می‌نوشیدند، به حالت سرخوشی و مستی رسیدند.
بیامد بر پادشا روزبه
گزیدند جایی مر او را به ده
هوش مصنوعی: روزی روزبه به نزد پادشاه آمد و در جایی برای او انتخاب کردند که زندگی کند.
بفرمود بهرام خادم چهل
همه ماه‌چهر و همه دلگسل
هوش مصنوعی: بهرام به خدمتکارش دستور داد تا چهل نفر از زیبا رویان را حاضر کند، که همگی چهره‌ای زیبا و دل‌ربا دارند.
رخ رومیان همچو دیبای روم
ازیشان همی تازه شد مرز و بوم
هوش مصنوعی: چهرهٔ زیبای رومیان مانند پارچهٔ زیبا و تازه‌ای است که به سرزمین و حدود ما جان می‌بخشد.
بشد آرزو تا به مشکوی شاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
هوش مصنوعی: آرزو به حدی رسید که تاجی از جواهرات بر سر شاه گذاشته شد و او در سرای خود در آرامش استراحت می‌کند.
بیامد شهنشاه با روزبه
گشاده‌دل و شاد از ایوان مه
هوش مصنوعی: پادشاه با دل خوش و خوشحال، به پیش روزبه آمد و از کنار ماه، که در ایوان خود می‌درخشید، گذر کرد.
همی‌راند گویان به مشکوی خویش
به سوی بتان سمن‌بوی خویش
هوش مصنوعی: آنها در حال گفت‌وگو و شادی به سمت مجسمه‌های خوشبو حرکت می‌کنند.

حاشیه ها

1403/08/03 10:11
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)

بر ماده شد تیز بگشاد دست

بر شیر با گردرانش ببست

چنین گفت کان تیر بی‌پر بود

نبد تیز پیکان او کر بود

 

گنجوریان

لطفا این دو بیت را توضیح دهید.

سپاسگزارم 

 

1403/08/03 11:11
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)

تبه گردد  از خفت و خیزِ زنان

به زودی شود سست چون پرنیان

خفت و خیز زنان: برقرار کردن رابطه جنسی

سست: ضعیف و ناتوان همچون پارچه ابریشم!

 

کُند دیده تاریک و رخساره زرد

به تن سست گردد به لب لاژورد

دیده تاریک کند: باعث ضعف چشم و نهایتا کوری!

رخساره زرد کند: مریض احوال, پیری زودرس, از دست رفتن جوانی

 

ز بوی زنان موی گردد سپید

سپیدی کند در جهان ناامید

 

جوان را شود گوژ بالای راست (قد و قامت راست جوان را خمیده و تکیده می کند)

ز کار زنان چندگونه بلاست

 

به یک ماه یک بار آمیختن

گر افزون بود خون بود ریختن

بیشتر از یکبار در ماه رابطه جنسی برای مرد همچون کسی است که قصد کشتن خودش را دارد.

 

همین بار از بهر فرزند را

بباید جوان خردمند را

اگر جوان خردمند باشد باید ماهی یکبار و اونهم برای فرزند آوری باشد.  جالب است که مسیحیان دو آتشه کاتولیک هم همین اعتقاد رو دارند که رابطه جنسی برقرار کردن بغیر از نیت فرزند آوری, گناه و معصیت است.

 

چو افزون کنی کاهش افزون کند

ز سستی  تنِ مرد  بی‌خون  کند

بی خون: کم خونی که باعث فقر شدید آهن و دیگر عناصر مورد نیاز بدن.که با خون رسانی اتفاق می افتد.

1403/08/04 18:11
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)

توانگر خداوند این گوسفند

بپیچد  همی  از  نهیبِ گزند

 

مصرع دوم این بیت با توجه به چند بیت پیشین, به چه ماناست?

سپاسگزارم 

1403/08/04 22:11
nabavar

گرامی فاطمه بانو

بپیچد  همی  از  نهیبِ گزند:

شبان ثروتمند ی که صاحب این گوسفندان است از اینکه گزند و صدمه ای به او برسد بیمناک است و هراسان.

توانگر خداوند = صاحب ثروتمند