بخش ۴
چو هنگامه زادن آمد فراز
ازان کار بر باد نگشاد راز
پسر زاد پس دختر اردوان
یکی خسروآیین و روشنروان
از ایوان خویش انجمن دور کرد
ورا نام دستور شاپور کرد
نهانش همی داشت تا هفت سال
یکی شاه نو گشت با فر و یال
چنان بد که روزی بیامد وزیر
بدید آب در چهرهٔ اردشیر
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به اندیشه توشه بدی
ز گیتی همه کام دل یافتی
سر دشمن از تخت برتافتی
کنون گاه شادی و می خوردنست
نه هنگام اندیشهها کردنست
زمین هفت کشور سراسر تراست
جهان یکسر از داد تو گشت راست
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که ای پاکدل موبد رازدار
زمانه به شمشیر ما راست گشت
غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت
مرا سال بر پنجه و یک رسید
ز کافور شد مشک و گل ناپدید
پسر بایدی پیشم اکنون به پای
دلارای و نیروده و رهنمای
پدر بیپسر چون پسر بیپدر
که بیگانه او را نگیرد به بر
پس از من بدشمن رسد تاج و گنج
مرا خاک سود آید و درد و رنج
به دل گفت بیدار مرد کهن
که آمد کنون روزگار سخن
بدو گفت کای شاه کهتر نواز
جوانمرد روشندل و سرفراز
گر ایدونک یابم به جان زینهار
من این رنج بردارم از شهریار
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا بیم جان ترا رنجه کرد
بگوی آنچ دانی و بفزای نیز
ز گفت خردمند برتر چه چیز
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که ای شاه روشندل و پاکرای
یکی حقه بد نزد گنجور شاه
سزد گر بخواهد کنون پیش گاه
به گنجور گفت آنک او زینهار
ترا داد آمد کنون خواستار
بدو بازده تا ببینم که چیست
مگرمان نباید به اندیشه زیست
بیاورد آن حقه گنجور اوی
سپرد آنک بستد ز دستور اوی
بدو گفت شاه اندرین حقه چیست
نهاده برین بند بر مهر کیست
بدو گفت کان خون گرم منست
بریده ز بن پاک شرم منست
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تن بیروان
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان
بجستم ز فرمانت آزرم خویش
بریدم هماندر زمان شرم خویش
بدان تا کسی بد نگوید مرا
به دریای تهمت نشوید مرا
کنون هفتسالهست شاپور تو
که دایم خرد باد دستور تو
چنو نیست فرزند یک شاه را
نماند مگر بر فلک ماه را
ورا نام شاپور کردم ز مهر
که از بخت تو شاد بادا سپهر
همان مادرش نیز با او به جای
جهانجوی فرزند را رهنمای
بدو ماند شاه جهان درشگفت
ازان کودک اندیشهها برگرفت
ازان پس چنین گفت با کدخدای
که ای مرد روشندل و پاکرای
بسی رنج برداشتی زین سخن
نمانم که رنج تو گردد کهن
کنون صد پسر گیر همسال اوی
به بالا و دوش و بر و یال اوی
همان جامه پوشیده با او بهم
نباید که چیزی بود بیش و کم
همه کودکان را به میدان فرست
به بازیدن گوی و چوگان فرست
چو یک دشت کودک بود خوبچهر
بپیچد ز فرزند جانم به مهر
بدان راستی دل گواهی دهد
مرا با پسر آشنایی دهد
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو هنگامه زادن آمد فراز
ازان کار بر باد نگشاد راز
هوش مصنوعی: وقتی وقت تولد فرا میرسد، هر چیزی که پیش از آن انجام شده است، به راحتی میتواند به باد برود و افشا گردد.
پسر زاد پس دختر اردوان
یکی خسروآیین و روشنروان
هوش مصنوعی: پس از آنکه پسر اردوان به دنیا آمد، دختری نیز متولد شد که دارای ویژگیهای نیکو و روشنایی روح است.
از ایوان خویش انجمن دور کرد
ورا نام دستور شاپور کرد
هوش مصنوعی: از خانهاش مجلس را دور ساخت و او را به عنوان راهنمای شاپور نام نهاد.
نهانش همی داشت تا هفت سال
یکی شاه نو گشت با فر و یال
هوش مصنوعی: او را به مدت هفت سال پنهان نگه داشت تا اینکه یک پادشاه جدید با همهٔ زیبایی و عظمتش به وجود آمد.
چنان بد که روزی بیامد وزیر
بدید آب در چهرهٔ اردشیر
هوش مصنوعی: روزی وزیر به دیدن اردشیر آمد و متوجه شد که ناراحتی در چهرهاش وجود دارد.
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به اندیشه توشه بدی
هوش مصنوعی: شاه در پاسخ گفت: ای خوشبخت، تو برای روان خود با اندیشهات ذخیرهای اندوختهای.
ز گیتی همه کام دل یافتی
سر دشمن از تخت برتافتی
هوش مصنوعی: از دنیا به تمام آرزوهایت رسیدی و دشمن را از مقامش پایین کشیدی.
کنون گاه شادی و می خوردنست
نه هنگام اندیشهها کردنست
هوش مصنوعی: الان وقت خوشحالی و نوشیدن شراب است، نه زمان فکر کردن و اندیشیدن.
زمین هفت کشور سراسر تراست
جهان یکسر از داد تو گشت راست
هوش مصنوعی: زمین شامل هفت کشور است و تمام عالم در زیر سایه عدالت تو قرار دارد.
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که ای پاکدل موبد رازدار
هوش مصنوعی: سخنگوی بزرگ با کمال احترام و پاکدلی به او پاسخ داد و گفت:
زمانه به شمشیر ما راست گشت
غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت
هوش مصنوعی: دنیا به قدرت و توان ما پاسخ مثبت داد و غم، درد و سختیها از میان رفتند.
مرا سال بر پنجه و یک رسید
ز کافور شد مشک و گل ناپدید
هوش مصنوعی: من به سن یکسالگی رسیدم و در این زمان بوی کافور جایگزین بوی مشک و گل شد.
پسر بایدی پیشم اکنون به پای
دلارای و نیروده و رهنمای
هوش مصنوعی: پسر باید در نزد من اکنون از حیث زیبایی و قدرت و راهنمایی در مقابل دلربایی و توانمندی او قرار گیرد.
پدر بیپسر چون پسر بیپدر
که بیگانه او را نگیرد به بر
هوش مصنوعی: پدر بدون فرزند مانند پسر بدون پدر است؛ هیچکس او را در آغوش نمیگیرد و به او توجه نمیکند.
پس از من بدشمن رسد تاج و گنج
مرا خاک سود آید و درد و رنج
هوش مصنوعی: پس از من، دشمنان به گنج و قدرت من خواهند رسید، اما برای من تنها خاک و رنج باقی میماند.
به دل گفت بیدار مرد کهن
که آمد کنون روزگار سخن
هوش مصنوعی: دل را بیدار کن، ای مرد باتجربه، چرا که اکنون زمان گفت و گو و تبادل نظر فرارسیده است.
بدو گفت کای شاه کهتر نواز
جوانمرد روشندل و سرفراز
هوش مصنوعی: به او گفت: ای پادشاه، که جوانمردی نیکوکار و سرافراز را گرامی میداری.
گر ایدونک یابم به جان زینهار
من این رنج بردارم از شهریار
هوش مصنوعی: اگر بتوانم به جانم، از این درد و رنج راحت شوم، من این تحمل را از پادشاه بردارم.
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا بیم جان ترا رنجه کرد
هوش مصنوعی: شاه به مرد خردمند گفت: چرا نگران جان خود هستی و از آن میترسی؟
بگوی آنچ دانی و بفزای نیز
ز گفت خردمند برتر چه چیز
هوش مصنوعی: بگو آنچه میدانی و همچنین از دانش خردمندان فراتر برو، که چیزهایی وجود دارد که بیشتر از آنچه میدانیم ارزشمند است.
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که ای شاه روشندل و پاکرای
هوش مصنوعی: کدخدا به او پاسخ داد که ای پادشاه با دل روشن و فکر پاک.
یکی حقه بد نزد گنجور شاه
سزد گر بخواهد کنون پیش گاه
هوش مصنوعی: اگر کسی دچار فریب و حقه بازی شود، سزاوار است که در حضور پادشاه مجازات شود، اگرچه اکنون در این مقام قرار گرفته است.
به گنجور گفت آنک او زینهار
ترا داد آمد کنون خواستار
هوش مصنوعی: به گنجور گفت: او در حال حاضر آمده و میخواهد که تو مراقب باشی و احتیاط کنی.
بدو بازده تا ببینم که چیست
مگرمان نباید به اندیشه زیست
هوش مصنوعی: بیا که دوباره برگرد و ببینم چه خبر است، مگر ما نباید به فکر و تأمل زندگی کنیم؟
بیاورد آن حقه گنجور اوی
سپرد آنک بستد ز دستور اوی
هوش مصنوعی: بیا، آن شخصی که گنج و ثروت را به ارمغان آورد، سرباز خود را که از زیر دستانش گرفته شده به او سپرد.
بدو گفت شاه اندرین حقه چیست
نهاده برین بند بر مهر کیست
هوش مصنوعی: شاه از او پرسید که این حقه چیست و این بند بر مهر کیست که بر سر داریم.
بدو گفت کان خون گرم منست
بریده ز بن پاک شرم منست
هوش مصنوعی: به او گفت که خون گرم من از ریشه پاک شده و موجب شرم من است.
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تن بیروان
هوش مصنوعی: تو مرا به دختر اردوان سپردی، و من تا زمانی که بخواهی، بدون روح و زندگی خواهم بود.
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان
هوش مصنوعی: من او را نکشتم چون از ترس خدا به خاطر کارهای بد او، در دلش ترس وجود داشت.
بجستم ز فرمانت آزرم خویش
بریدم هماندر زمان شرم خویش
هوش مصنوعی: در جستجوی آن بودم که از دستورات تو دور شوم و از آن زمان به بعد دیگر هیچ احساس شرمی نداشتم.
بدان تا کسی بد نگوید مرا
به دریای تهمت نشوید مرا
هوش مصنوعی: بدان که اگر کسی دربارهام حرف بد بزند، نمیتواند من را به اتهام و تهمت غرق کند.
کنون هفتسالهست شاپور تو
که دایم خرد باد دستور تو
هوش مصنوعی: حالا شاپور تو هفت ساله شده و همیشه حکمت و خرد تو را به کار میگیرد.
چنو نیست فرزند یک شاه را
نماند مگر بر فلک ماه را
هوش مصنوعی: چون فرزند یک شاه وجود ندارد، پس بر روی آسمان تنها ماه خواهد ماند.
ورا نام شاپور کردم ز مهر
که از بخت تو شاد بادا سپهر
هوش مصنوعی: من نام شاپور را به خاطر محبت تو انتخاب کردم تا آسمان از تو خوشبخت باشد.
همان مادرش نیز با او به جای
جهانجوی فرزند را رهنمای
هوش مصنوعی: مادرش نیز او را مانند یک قهرمان بزرگ و هدایتگر راهنمایی میکند.
بدو ماند شاه جهان درشگفت
ازان کودک اندیشهها برگرفت
هوش مصنوعی: شاه جهانی به شگفتی افتاد که آن کودک، اندیشههای عمیق و با ارزش را در ذهن خود پرورش داده است.
ازان پس چنین گفت با کدخدای
که ای مرد روشندل و پاکرای
هوش مصنوعی: سپس چنین گفت با رییس روستا که ای مرد با خرد و پاکنیت.
بسی رنج برداشتی زین سخن
نمانم که رنج تو گردد کهن
هوش مصنوعی: تو در این راه سختیهای زیادی کشیدهای و من نمیخواهم با صحبتهایم، آن مشکلات و رنجهای تو را به فراموشی بسپارم.
کنون صد پسر گیر همسال اوی
به بالا و دوش و بر و یال اوی
هوش مصنوعی: حال صد پسر همسن او پیدا کن، که بر و دوش و یال او را دارند.
همان جامه پوشیده با او بهم
نباید که چیزی بود بیش و کم
هوش مصنوعی: هرچه که هست، باید در همان حالت و اندازهای که هست باشد و نباید هیچ چیز به آن اضافه یا کم شود.
همه کودکان را به میدان فرست
به بازیدن گوی و چوگان فرست
هوش مصنوعی: تمام کودکان را به میدان بفرست تا بازی کنند و با توپ و چوب بازی کنند.
چو یک دشت کودک بود خوبچهر
بپیچد ز فرزند جانم به مهر
هوش مصنوعی: وقتی کودکی زیبا مانند دشت به وجود میآید، دل و جانم به عشق او میپیچد.
بدان راستی دل گواهی دهد
مرا با پسر آشنایی دهد
هوش مصنوعی: بدان! قلبم به من میگوید که با پسر آشنایی داشته باشم و او را بشناسم.