گنجور

شمارهٔ ۶ - قصیدهٔ ترجیع در عشق

بازم سر زلفِ چون کمندی
از هر سویی نهاد بندی
صد کاسة زهر در گلو ریخت
بازم لب لعل نوشخندی
بر آتشِ آهِ سرکشم سوخت
اقبال ستاره‌ام سپندی
آشوبِ نگاهِ جادوی تاخت
بر عرصة طاقتم سمندی
از پیچش تار زلفی آمد
بر مهرة دل مرا گزندی
کم‌سنگ‌ترم نموده کاهش
از پیکر صورت پرندی
پیروزترم گرفته خواهش
از پشه به چنگ فیل بندی
چون قافیه تنگ گشت کارم
از مصرع قامت بلندی
با دستگهی که ناز دارد
چون صبر کند نیازمندی!
دیوانگیم بهانه‌جو شد
ای ناصح هرزه‌گوی پندی
کوشیده به عشق برنیاید
زو از دل خسته صبر کَندی
چون دسترسم به کام دل نیست
من نیز بر آن سرم که چندی
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
می‌کوشم و کوششم به‌جا نیست
می‌گریم و گریه‌ام روا نیست
بیگانة روزگار خویشم
در هیچ دیارم آشنا نیست
تأثیر چه‌سان کند در آن دل
این خاصیتی که با دعا نیست
گر یار آمد کجا نشیند
کز عشق ویم به سینه جا نیست
آسان آسان کجا توان یافت
این جنس وفاست، کیمیا نیست
من بی‌او یک نفس نبودم
او با من یک نفس چرا نیست!
ظاهر دوریم لیک پنهان
او از دل و دل ازو جدا نیست
خوبان دل ما به زور بردند
در دل دادن گناه ما نیست
لوح از خط آرزوی شستیم
در دل حرفی ز مدّعا نیست
گفتی در دل ز من چه داری؟
در دل ز توام بگو چه‌ها نیست؟
در دل زتوام هزار کام است
لیکن چو یکی از آن روا نیست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
بازم غم عشق در سر افتاد
دل با هوس غمی درافتاد
از سرزنشم گذشت بالین
خار و خسکم به بستر افتاد
غم در دل آتشی برافروخت
کاتش به دل سمندر افتاد
کردند وداع هم دل و دین
چشمم به کدام کافر افتاد؟
زنّارم دست در کمر کرد
تسبیح به دست و پا درافتاد
آزادی را که صید ما بود
دیدار به روز محشر افتاد
بی‌تابی را که مرغ رامست
هم بال شکست و هم پر افتاد
آسایش من چو وعدة یار
هر روز به روز دیگر افتاد
خواب خوشم از مژه هراسد
آری گذرش به نشتر افتاد
پوشیدن غم چه سود دارد؟
چون پرده ز کار من برافتاد
کامی نشود به سعی حاصل
این تجربه خود مکرّر افتاد
گردون به مراد کس نزد گام
با او چو نمی‌توان درافتاد
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
عشق از سر زلفت ای دلارام
بر هر طرفم فکنده صد دام
از نشئة زهر چشمت ای شوخ
تلخست همیشه کام بادام
عیشم تلخ است از آنکه هرگز
شیرین نکنی لبی به دشنام
با لعل تو غنچه را چه یارا
با قد تو سرو را چه اندام
در پیرهن تو برگ گل خار
در انجمن تو شمع بدنام
نتواند کرد در روش کبک
همراهی جلوة تو یک گام
در عشق تو دل چون مرغ بسمل
تا جان ندهد نگیرد آرام
ز آغاز محبّت تو پیداست
کاین شغل نمی‌رسد به انجام
گل غنچه کند دهن که خواهد
بوسد دهن ترا به پیغام
پر وا نکنی به صید و ترسم
بر مرغ دل آشیان شود دام
گفتم کنم از تو کام حاصل
یا در سر ننگِ دل کنم نام
چون کام نشد میّسر از تو
من‌بعد بر آن سرم که ناکام
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ای بزم طرب حرام بی‌تو
عیشم همه ناتمام بی‌تو
با گشتِ چمن چه کار ما را
گل را نبریم نام بی‌تو
تنها نه دلست بی‌سرانجام
هر پختة ماست خام بی‌تو
با یاد تو نشئه‌ایست امّا
آن نشئه به ما حرام بی‌تو
هر عیش که با تو کرده‌ام خرج
از من کشد انتقام بی‌تو
در جلوة کبک نشئه‌ای نیست
رفت از یادش خرام بی‌تو
گل بوی نکرد در گلستان
بلبل دارد زکام بی‌تو
چشمی دارد لباب از خون
در مجلس عیش، جام بی‌تو
چون کشتیِ سر به باد داده
یک‌جا نکنم مقام بی‌تو
گفتم ز تو کام دل برآید
حاصل چو نگشت کام بی‌تو
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ما را نسبی است تا به آدم
هر نطفه خمیرمایة غم
بی‌عشق نرفته‌ایم یک گام
بی‌درد نبوده‌ایم یک‌ دم
تا چند فرو خورم غم دل
کو آه که سر نهد به عالم
بی‌گریه چو طفل کم کنم خواب
بی‌ناله چو شیشه کم زنم دم
آه است دوای عاشق تو
باد است علاج آتش کم
عشق از دو دلست آتش‌افروز
گل از غم بلبل است درهم
پروانه و شمع هر دو سوزند
پروانه تمام، شمع کم‌کم
بر روی تو خوی عقیق‌فام است
چون برگل و لاله قطرة نم
شادابی گل نگر که رنگش
آتش شده در نهادِ شبنم
لطف تو فزاید آتش دل
غمخواری تست مایة غم
می‌خواست که زود به نگردد
دلسوزی داغ کرد مرهم
کام از تو گرفتن است مشکل
تو کام نمی‌دهی و من هم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
زان موی میان و زلف تاریک
از غصّه شدم چو موی باریک
کس رازِ میانِ او نداند
زآنروی که نکته‌ایست باریک
زلفین ترا به دل ربودن
پیوسته کند نسیم تحریک
با عشق تو قرب و بعد یکسان
تابد خورشید دور و نزدیک
چشمان تو با دلم نسازند
جنگ است میان ترک و تاجیک
با آن که در آبِ دیده‌ام غرق
دل بر سر آتش است چون دیگ
داغی که تو سوختی به جانم
از مرهم کس نمی‌شود نیک
مهرم که یقینِ تست دانم
هرگز نکند قبولِ تشکیک
زلف تو به روز من نشسته است
در پهلوی آفتاب تاریک
در حبل متین زلفِ اوزن
ای دل، دستی که سوف یهدیک
جمعی با من شریکِ کامند
افزون‌تر از شمارة ریگ
خواهم که به گوشه‌ای ازین پس
بی‌یاد شریک و بیم تشریک
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
تا با آیینه روی با روست
او آیینه است و آینه اوست
از پشتی رخ خطش زند لاف
طوطی پس آینه سخنگوست
با عشق به عالمم فراغ است
این سنگم بس که در ترازوست
جا در سر زلف یار دارم
از من تا دوست یک سر موست
کی وا شود این گره ز کارم؟
تا نازِ ترا گره بر ابروست
پیدا باشد چو گل نهانم
چون غنچه نیم که توی بر توست
آبم که ز پاک طینتی نیست
چون شیشه حجاب مغز من پوست
عجزست که آفتی ندارد
فرهاد شهید زور بازوست
هر درد دلی که از تو باشد
عیش است که عیش‌ها غم اوست
این بازی‌ها که با سرم کرد
من‌بعد سرم به‌راه زانوست
من دوست برای کام جستم
چون کام دلم نمی‌دهد دوست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
خورشیدم و تیره روزگارم
آیینه‌ام و غبار دارم
چشم تو سیاه کرد روزم
زلف تو گره فکند کارم
نه شب دانم نه روز بی‌تو
شرمندة روز و روزگارم
تا دست به گردنم نیاری
من دست ز دامنت ندارم
وامانده‌ترین کاروانم
هر چند سبک‌تر است بارم
تا بیند سوی من خزانم
تا بینم سوی او بهارم
تا چشم گشوده‌ام سرشکم
تا دست فشانده‌ام غبارم
از سرکشی و کشاکش تو
ناامّیدم امیدوارم
در مجلس عیش نیست جایم
گویا شمع سر مزارم
از همدیم دمی نیاسود
از سایة خویش شرمسارم
با آنکه فزون‌ترم ز خورشید
یک ذرّه نکردی اعتبارم
کام دل من ندادی آخر
من هم چو تو چاره‌ای ندارم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
روی تو ز زلف در نقاب است
شب پردة روی آفتاب است
با عکس تو دیدة ترم را
هم باران و هم، آفتاب است
ما را با یاد آن لب لعل
دل در بر شیشة شراب است
در دل جستن ترا درنگ است
در جان دادن مرا شتاب است
آنجا که تو رخش جلوه تازی
خورشید به ذرّه‌ای حساب است
گر نافه ز شرم بوی زلفت
آهنگ خطا کند صواب است
جانم به هوای کام لعلت
لب تشنة چشمة سراب است
از بیم نگاه ترک تازت
جانم گرداب اضطراب است
در خواب جمال او ببینی
ای دل اگرت خیال خواب است
چون کام دل حزینم از تو
در بند بهانة جواب است
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ای ماندة جست‌وجوی برخیز
وی کشتة آرزوی برخیز
برخیز که رفت فرصت از دست
هان از سر گفت‌وگوی برخیز
بنشین که نسیم صبح برخاست
ای تشنة آب‌روی برخیز
چون میوه کام خام بستست
از کام سخن مگوی برخیز
این صورت معنی‌یی ندارد
زین گلشن رنگ و بوی برخیز
چوگان حوادث از پی تست
هان زین میدان چو گوی برخیز
گل با تو سر وفا ندارد
ای بلبل هرزه‌گوی برخیز
این باغ برِ وفا ندارد
از روی گلش چو بوی برخیز
لب تشنة چشمة سبوییم
ای ساقی ماه‌روی برخیز
در کشتن من سبب بسی هست
ای طفل بهانه‌جوی برخیز
پروانه ز پا نمی‌نشیند
ای شعلة تندخوی برخیز
زین پیش که گوییم به ناکام
کز سر بنه آرزوی، برخیز
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
روزی که کمان کشی ز قربان
بر ما عیدست و عید قربان
حاجت نبود به باغ رفتن
در آینه سیر کن گلستان
تا خاطر ما نمی‌شود جمع
زلف تو نمی‌شود پریشان
آنم که ز کوتهیّ اقبال
دستم نرسد به هیچ دامان
در ملک ریاضت است جایم
اکسیر قناعتم دهد جان
یکروزة پوست تختة فقر
هرگز ندهم به تخت ایران
درویشی را نتیجه دارم
از نسبت خاک ملک گیلان
از خام فرج قمم دهد آب
آتش زندم هوای کاشان
چشمم یارب مباد هرگز
محتاج به سرمهٔ صفاهان
خون می‌کشدم به خاک شیراز
کاصل گهر منست آن کان
در حسرت دوستان تبریز
سرخاب کنم روان ز مژگان
خواهم که دهد به وجه دلخواه
کام دل من شه خراسان
ور زانکه بدادن چنین کام
در آخرت من است نقصان
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بازم سر زلفِ چون کمندی
از هر سویی نهاد بندی
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که موهای او مانند کمندی است که از هر طرف به من پیچیده و مرا در بند کشیده است.
صد کاسة زهر در گلو ریخت
بازم لب لعل نوشخندی
هوش مصنوعی: صد لیوان زهر را در گلو ریخت، ولی هنوز لب‌های زیبا با لبخندش می‌درخشند.
بر آتشِ آهِ سرکشم سوخت
اقبال ستاره‌ام سپندی
هوش مصنوعی: بر اثر آه و ناله‌ی سرکشم، بخت و اقبال من به شدت آسیب دیده و در حال سوختن است.
آشوبِ نگاهِ جادوی تاخت
بر عرصة طاقتم سمندی
هوش مصنوعی: نگاه سحرآمیز و پر از تلاطم تو، بر سرزمین صبر و طاقت من، مانند اسبی سرکش و بی‌تاب، حمله‌ور شده است.
از پیچش تار زلفی آمد
بر مهرة دل مرا گزندی
هوش مصنوعی: از تاب و پیچش تار زلفی، قلب من دچار غم و آسیب شد.
کم‌سنگ‌ترم نموده کاهش
از پیکر صورت پرندی
هوش مصنوعی: من به خاطر کم بودن توانایی‌هایم، احساس می‌کنم که از جذابیت و زیبایی‌ام کاسته شده است.
پیروزترم گرفته خواهش
از پشه به چنگ فیل بندی
هوش مصنوعی: من از پشه‌ نسبت به فیل، با خواسته‌ام برتری بیشتری دارم.
چون قافیه تنگ گشت کارم
از مصرع قامت بلندی
هوش مصنوعی: زمانی که قافیه‌ام کم شد، دیگر نتوانستم ابیات بلندی بسازم.
با دستگهی که ناز دارد
چون صبر کند نیازمندی!
هوش مصنوعی: دستی که ناز دارد، چگونه می‌تواند به نیازمندی صبر کند؟
دیوانگیم بهانه‌جو شد
ای ناصح هرزه‌گوی پندی
هوش مصنوعی: دیوانگی من به دنبال بهانه‌ای است، ای مشاور بی‌فایده، برایت نصیحتی وجود ندارد.
کوشیده به عشق برنیاید
زو از دل خسته صبر کَندی
هوش مصنوعی: کسی که برای عشق تلاش می‌کند، نمی‌تواند از دل خسته و تنگش صبر را بیرون بیاورد.
چون دسترسم به کام دل نیست
من نیز بر آن سرم که چندی
هوش مصنوعی: از آنجایی که به هدف دلخواه خود نمی‌رسم، بر آن هستم که مدتی صبر کنم.
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
هوش مصنوعی: می‌نشینم و از لذت‌ها دست می‌کشم، شاید با این کار به آرزوهای قلبی‌ام برسم و بتوانم به آرامش برسم.
می‌کوشم و کوششم به‌جا نیست
می‌گریم و گریه‌ام روا نیست
هوش مصنوعی: من در تلاش هستم، اما تلاشم بی‌فایده است و وقتی گریه می‌کنم، حق ندارم که اشک بریزم.
بیگانة روزگار خویشم
در هیچ دیارم آشنا نیست
هوش مصنوعی: من در این جهان غریبه‌ام و در هیچ مکانی احساس آشنایی نمی‌کنم.
تأثیر چه‌سان کند در آن دل
این خاصیتی که با دعا نیست
هوش مصنوعی: این خاصیت که فقط با دعا بودن نمی‌تواند تأثیر بگذارد، چگونه بر دل اثر می‌گذارد.
گر یار آمد کجا نشیند
کز عشق ویم به سینه جا نیست
هوش مصنوعی: اگر محبوب بیاید، جایی برای نشستن ندارد، زیرا عشق و محبت او در دل من جایی ندارد.
آسان آسان کجا توان یافت
این جنس وفاست، کیمیا نیست
هوش مصنوعی: به آرامی و تدریجاً نمی‌توان به راحتی این نوع وفاداری را پیدا کرد، زیرا این نوع وفاداری، کمیابی همچون کیمیا نیست.
من بی‌او یک نفس نبودم
او با من یک نفس چرا نیست!
هوش مصنوعی: من بدون او نمی‌توانم نفس بکشم، اما او که با من بود، حالا چرا در کنار من نیست؟
ظاهر دوریم لیک پنهان
او از دل و دل ازو جدا نیست
هوش مصنوعی: ظاهر ما ممکن است دور باشد، اما او در دل ما حضور دارد و دل ما هرگز از او جدا نیست.
خوبان دل ما به زور بردند
در دل دادن گناه ما نیست
هوش مصنوعی: زیبایی‌های دل‌انگیز ما به‌زور عشق را به دست آوردند و این که ما در دل‌باختگی چه گناهی داریم، تقصیر ما نیست.
لوح از خط آرزوی شستیم
در دل حرفی ز مدّعا نیست
هوش مصنوعی: ما از دل خود آرزوهایمان را پاک کردیم و اکنون در دل، حرفی از ادعا و خواسته‌ای نیست.
گفتی در دل ز من چه داری؟
در دل ز توام بگو چه‌ها نیست؟
هوش مصنوعی: گفتی در دل من چه احساسی داری؟ من هم در دل تو هستم، بگو چه چیزهایی در دل تو نیست؟
در دل زتوام هزار کام است
لیکن چو یکی از آن روا نیست
هوش مصنوعی: در دل من هزاران آرزو و خواسته وجود دارد، اما هیچ‌کدام از آن‌ها را نمی‌توانم عملاً به دست بیاورم.
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
هوش مصنوعی: من می‌نشینم و لذتی می‌برم، شاید در این حال به آرزوی دل خود برسم و زندگی‌ام به پایان برسد.
بازم غم عشق در سر افتاد
دل با هوس غمی درافتاد
هوش مصنوعی: دوباره غم عشق به سراغم آمد و دلم با یک آرزوی ناامیدانه درگیر شده است.
از سرزنشم گذشت بالین
خار و خسکم به بستر افتاد
هوش مصنوعی: سرزنش‌ها و انتقاداتم را فراموش کرده‌ام و اکنون در شرایطی هستم که به زمین افتاده‌ام و تنها چمن و خار دارم.
غم در دل آتشی برافروخت
کاتش به دل سمندر افتاد
هوش مصنوعی: غم در قلب شخصی شعله‌ای برافروخته که همین آتش به دل موجودی مانند سمندر هم می‌افتد. سمندر به عنوان یک موجود افسانه‌ای، معمولاً به تحمل دماهای بالا معروف است. این جمله به نوعی به قدرت و شدت احساسات و عواطف اشاره دارد که حتی موجودات مقاوم هم تحت تأثیر آن قرار می‌گیرند.
کردند وداع هم دل و دین
چشمم به کدام کافر افتاد؟
هوش مصنوعی: دل و دین من را از هم جدا کردند و حالا نمی‌دانم به چه کافری نگاه کرده‌ام که این‌گونه مرا دچار جدایی کرده است.
زنّارم دست در کمر کرد
تسبیح به دست و پا درافتاد
هوش مصنوعی: زنّارم در کمرم کرده و تسبیح در دست گرفته، سپس به زمین افکنده شده است.
آزادی را که صید ما بود
دیدار به روز محشر افتاد
هوش مصنوعی: آزادی که ما به دنبال آن بودیم، در روز قیامت ظاهر شد.
بی‌تابی را که مرغ رامست
هم بال شکست و هم پر افتاد
هوش مصنوعی: بی‌تابی و ناآرامی باعث شد که حتی پرنده‌ای که به راحتی رام شده، هم بالش بشکند و هم پروازش را از دست بدهد.
آسایش من چو وعدة یار
هر روز به روز دیگر افتاد
هوش مصنوعی: آرامش من مانند وعده دیدار محبوب، هر روز به روز دیگر منتقل می‌شود و دست نیافتنی می‌ماند.
خواب خوشم از مژه هراسد
آری گذرش به نشتر افتاد
هوش مصنوعی: خواب شیرین من از چشمانش می‌ترسد، زیرا او با نگاهش مانند چاقویی به دل آدم وارد می‌شود.
پوشیدن غم چه سود دارد؟
چون پرده ز کار من برافتاد
هوش مصنوعی: پوشاندن غم و اندوه هیچ فایده‌ای ندارد، زیرا حقیقت کار من آشکار شده و دیگر نیازی به پنهان کردن نیست.
کامی نشود به سعی حاصل
این تجربه خود مکرّر افتاد
هوش مصنوعی: کوشش و تلاش برای رسیدن به موفقیت نتیجه‌ای نداشته و این بار هم انسان دچار همان اشتباهات قبلی شده است.
گردون به مراد کس نزد گام
با او چو نمی‌توان درافتاد
هوش مصنوعی: آسمان به خواسته هیچ‌کس نمی‌رسد، پس نمی‌توانیم با آن به جدال بپردازیم.
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
هوش مصنوعی: من می‌نشینم و از لذت‌ها جدا می‌شوم، شاید با این کار به آرزوی دل خود برسم و بمیrom
عشق از سر زلفت ای دلارام
بر هر طرفم فکنده صد دام
هوش مصنوعی: عشق تو ای محبوب من، مانند گیسوانت که در هر سو پخش شده، مرا به دام‌های زیادی گرفتار کرده است.
از نشئة زهر چشمت ای شوخ
تلخست همیشه کام بادام
هوش مصنوعی: از دنیای تلخ و زهرآلود چشمانت، ای نازنین، همواره لذت شیرین بادام به دست می‌آید.
عیشم تلخ است از آنکه هرگز
شیرین نکنی لبی به دشنام
هوش مصنوعی: زندگی من از آنجا که هیچگاه لبخندی یا کلام دلنشینی از تو نمی‌شنوم، تلخ و ناخوشایند است.
با لعل تو غنچه را چه یارا
با قد تو سرو را چه اندام
هوش مصنوعی: با لب‌های زیبای تو غنچه گل چه قدرتی دارد و با قامت بلند تو سرو چه اندامی می‌تواند داشته باشد.
در پیرهن تو برگ گل خار
در انجمن تو شمع بدنام
هوش مصنوعی: در لباس تو، مانند برگی از گل، خاری وجود دارد و در جمع تو، شمعی است که شهرت خوبی ندارد.
نتواند کرد در روش کبک
همراهی جلوة تو یک گام
هوش مصنوعی: هیچ کس نمی‌تواند مانند کبک در زیبایی و جلوه‌ات به تو نزدیک شود حتی یک قدم.
در عشق تو دل چون مرغ بسمل
تا جان ندهد نگیرد آرام
هوش مصنوعی: دل عاشق همچون پرنده‌ای زخمی است که تا زمانی که جان دارد، آرامش نخواهد یافت.
ز آغاز محبّت تو پیداست
کاین شغل نمی‌رسد به انجام
هوش مصنوعی: از همان ابتدا آشکار است که عشق تو هرگز به پایان نخواهد رسید.
گل غنچه کند دهن که خواهد
بوسد دهن ترا به پیغام
هوش مصنوعی: گل غنچه باعث می‌شود که دهنش را باز کند، چون می‌خواهد با تو از طریق بوسه‌ای پیام بفرستد.
پر وا نکنی به صید و ترسم
بر مرغ دل آشیان شود دام
هوش مصنوعی: اگر بال و پر خود را برای شکار باز کنی، از این می‌ترسم که دل من در دام عشق گرفتار شود.
گفتم کنم از تو کام حاصل
یا در سر ننگِ دل کنم نام
هوش مصنوعی: گفتم از تو بهره‌ای ببرم یا اینکه در دل خود شرم را به نام بزنم.
چون کام نشد میّسر از تو
من‌بعد بر آن سرم که ناکام
هوش مصنوعی: وقتی که از تو چیزی به دست نیامد و آرزوی من برآورده نشد، در آینده بر این عقیده‌ام که بی‌نتیجه مانده‌ام.
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
هوش مصنوعی: می‌نشینم و از لذت‌ها دل می‌کَنم، شاید با این کار به خواسته‌های دلم برسم و از دنیا بروم.
ای بزم طرب حرام بی‌تو
عیشم همه ناتمام بی‌تو
هوش مصنوعی: بزم شادی و سرور بدون تو برای من بی‌معناست و لذت بخش نیست. بدون حضورت، همه شادی‌ها و خوشی‌ها ناقص و ناتمام به نظر می‌رسند.
با گشتِ چمن چه کار ما را
گل را نبریم نام بی‌تو
هوش مصنوعی: ما در باغستانی که گل‌ها در آن هستند، چه کار داریم، وقتی که نام تو را نداشته باشیم.
تنها نه دلست بی‌سرانجام
هر پختة ماست خام بی‌تو
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که تنها دل بی‌رحمت نیست، بلکه هر چیزی که به بلوغ و پختگی رسیده، بدون وجود تو خام و ناپخته به نظر می‌رسد.
با یاد تو نشئه‌ایست امّا
آن نشئه به ما حرام بی‌تو
هوش مصنوعی: یادت باعث سرخوشی و نشاط من است، اما این سرخوشی بدون تو برای من ممنوع و لذت‌بخش نیست.
هر عیش که با تو کرده‌ام خرج
از من کشد انتقام بی‌تو
هوش مصنوعی: هر لذتی که با تو تجربه کرده‌ام، حالا بدون تو به من آسیب می‌زند و انتقام می‌گیرد.
در جلوة کبک نشئه‌ای نیست
رفت از یادش خرام بی‌تو
هوش مصنوعی: در زیبایی کبک، نشانه‌ای از خوشی باقی نمانده است، او با یاد تو از بین رفته و به آرامی حرکت می‌کند.
گل بوی نکرد در گلستان
بلبل دارد زکام بی‌تو
هوش مصنوعی: در گلستان بوی گلی به مشام نمی‌رسد، چرا که بلبل از غم دوری تو بیمار است.
چشمی دارد لباب از خون
در مجلس عیش، جام بی‌تو
هوش مصنوعی: جشمی در جمع شادمانی وجود دارد که با خون دل پر شده و بدون تو، جرعه‌ای از باده نوشیدن بی‌معناست.
چون کشتیِ سر به باد داده
یک‌جا نکنم مقام بی‌تو
هوش مصنوعی: من مانند کشتی‌ای هستم که به باد سپرده شده و بدون تو هیچ‌گاه در یک جا نمی‌توانم بایستم.
گفتم ز تو کام دل برآید
حاصل چو نگشت کام بی‌تو
هوش مصنوعی: گفتم با تو به آرزوهایم می‌رسم، اما وقتی بدون تو هستم، هیچ چیزی نمی‌توانم به دست آورم.
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
هوش مصنوعی: نشسته‌ام و از لذت‌ها دوری می‌کنم، شاید با این کار به آنچه که واقعا می‌خواهم برسم و به آرزوی دلم برسم.
ما را نسبی است تا به آدم
هر نطفه خمیرمایة غم
هوش مصنوعی: ما رابطه‌ای داریم که ما را به انسان اولیه می‌رساند؛ هر جرعه‌ای از وجود ما، حاکی از غم و اندوه است.
بی‌عشق نرفته‌ایم یک گام
بی‌درد نبوده‌ایم یک‌ دم
هوش مصنوعی: ما هیچ گامی را بدون عشق برنداشته‌ایم و هیچ لحظه‌ای را بدون درد سپری نکرده‌ایم.
تا چند فرو خورم غم دل
کو آه که سر نهد به عالم
هوش مصنوعی: مدت زیادی است که غم دل را در خودم نگه داشته‌ام؛ آه، چه زمانی این درد به پایان خواهد رسید و به آرامش می‌رسم.
بی‌گریه چو طفل کم کنم خواب
بی‌ناله چو شیشه کم زنم دم
هوش مصنوعی: اگر مانند کودک بی‌گریه باشد، خوابم را کم می‌کنم و اگر بدون ناله و زاری باشم، مانند شیشه نفس می‌کشم و کمتر صدا تولید می‌کنم.
آه است دوای عاشق تو
باد است علاج آتش کم
هوش مصنوعی: عاشق جانش به آه و ناراحتیش تسکین می‌یابد، و باد هم می‌تواند آتش را کمی خاموش کند.
عشق از دو دلست آتش‌افروز
گل از غم بلبل است درهم
هوش مصنوعی: عشق از دو دل آتش‌افروز است و غم بلبل باعث به وجود آمدن گل می‌شود.
پروانه و شمع هر دو سوزند
پروانه تمام، شمع کم‌کم
هوش مصنوعی: پروانه و شمع هر دو در آتش می‌سوزند، اما پروانه به‌طور کامل و به سرعت می‌سوزد، در حالی که شمع به آرامی و به تدریج می‌سوزد.
بر روی تو خوی عقیق‌فام است
چون برگل و لاله قطرة نم
هوش مصنوعی: چهره‌ات مانند عقیق زیبا و رنگین است، همچون گل و لاله که با قطره‌های شبنم می‌درخشند.
شادابی گل نگر که رنگش
آتش شده در نهادِ شبنم
هوش مصنوعی: به زیبایی و زرق و برق گل نگاه کن که رنگش داغ و پرحرارت شده است، درست مانند تاثیری که شبنم بر آن گذاشته است.
لطف تو فزاید آتش دل
غمخواری تست مایة غم
هوش مصنوعی: محبت تو آتش دل را بیشتر می‌کند و دلی که در غم است، به لطف تو آرامش می‌یابد.
می‌خواست که زود به نگردد
دلسوزی داغ کرد مرهم
هوش مصنوعی: او می‌خواست که به سرعت درد و عاطفه او بهبود یابد و برای همین دلش را با محبت و مرهم آرام کند.
کام از تو گرفتن است مشکل
تو کام نمی‌دهی و من هم
هوش مصنوعی: به دست آوردن خواسته‌هایم از تو سخت است، زیرا تو به من چیزی نمی‌دهی و من نیز توقعی ندارم.
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
هوش مصنوعی: بنشیند و بی‌خیالی کنم، شاید با این کار به آرزویی که دارم برسم و به آرامش بروم.
زان موی میان و زلف تاریک
از غصّه شدم چو موی باریک
هوش مصنوعی: به خاطر غم و اندوهی که دارم، موهایم مثل موی باریک، دچار پریشانی و بی‌نظمی شده است، درست مانند زلف و موی تاریک معشوق.
کس رازِ میانِ او نداند
زآنروی که نکته‌ایست باریک
هوش مصنوعی: هیچ کس از راز درونی او آگاه نیست، زیرا این موضوع نکته‌ای ظریف و باریک است.
زلفین ترا به دل ربودن
پیوسته کند نسیم تحریک
هوش مصنوعی: نسیم همیشه زلف های تو را چنگ می‌زند و به دل می‌برد.
با عشق تو قرب و بعد یکسان
تابد خورشید دور و نزدیک
هوش مصنوعی: با عشق تو، فاصله و نزدیکی معنایی یکسان پیدا می‌کند، مانند این که خورشید به دور و نزدیک می‌تابد.
چشمان تو با دلم نسازند
جنگ است میان ترک و تاجیک
هوش مصنوعی: چشمان تو باعث درگیری و تنش میان قلب من می‌شوند، مانند اختلافی که بین دو قوم ترک و تاجیک وجود دارد.
با آن که در آبِ دیده‌ام غرق
دل بر سر آتش است چون دیگ
هوش مصنوعی: با اینکه چشمانم پر از اشک است و غم عمیقی در دل دارم، اما در درونم آتش شدیدی می‌تپد، مانند دیگی که در حال جوشیدن است.
داغی که تو سوختی به جانم
از مرهم کس نمی‌شود نیک
هوش مصنوعی: آسیبی که تو از آن رنج بردی، هیچ تسکینی نمی‌تواند آن را خوب کند.
مهرم که یقینِ تست دانم
هرگز نکند قبولِ تشکیک
هوش مصنوعی: محبت تو را به عنوان حقیقتی مسلم می‌شناسم و هرگز دل‌تردید را نمی‌پذیرم.
زلف تو به روز من نشسته است
در پهلوی آفتاب تاریک
هوش مصنوعی: موهای تو در روز من همانند سایه‌ای بر آفتاب می‌نشیند و آن را تیره می‌کند.
در حبل متین زلفِ اوزن
ای دل، دستی که سوف یهدیک
هوش مصنوعی: ای دل، در زنجیر محکم زلف او قرار داری، وقتی که دستش تو را هدایت کند.
جمعی با من شریکِ کامند
افزون‌تر از شمارة ریگ
هوش مصنوعی: گروهی از آدم‌ها هستند که در لذت و خوشی با من شریک‌اند و تعداد آن‌ها از تعداد دانه‌های شن بیشتر است.
خواهم که به گوشه‌ای ازین پس
بی‌یاد شریک و بیم تشریک
هوش مصنوعی: می‌خواهم که از این به بعد در گوشه‌ای تنها باشم، بدون اینکه به یاد شریکم بیفتم و از اشتراک با او نگران باشم.
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
هوش مصنوعی: می‌نشینم و از لذت‌ها بهره‌مند می‌شوم، شاید این‌طور بتوانم به آنچه در دل می‌خواهم برسم و به آرامش برسم.
تا با آیینه روی با روست
او آیینه است و آینه اوست
هوش مصنوعی: وقتی که با چهره‌ات به آینه نگاه می‌کنی، آینه همانند توست و تو نیز خود را در آینه مشاهده می‌کنی.
از پشتی رخ خطش زند لاف
طوطی پس آینه سخنگوست
هوش مصنوعی: از پشت چهره زیبایش، نشانه‌هایش مانند پرهای طوطی خود را به نمایش می‌گذارد؛ پس واقعاً او مانند یک آینه سخنگو است که هر چه از زیبایی و جذابیت دارد، نمایان می‌کند.
با عشق به عالمم فراغ است
این سنگم بس که در ترازوست
هوش مصنوعی: عشق باعث شده که از قید و بندهای دنیا رها باشم؛ من چون سنگی هستم که در ترازویی قرار دارد و به همین دلیل هیچ نگرانی ندارم.
جا در سر زلف یار دارم
از من تا دوست یک سر موست
هوش مصنوعی: در جا و نقطه‌ای که موی یار قرار دارد، فاصله‌ای که از من تا او وجود دارد، فقط به اندازه‌ی یک تار موست.
کی وا شود این گره ز کارم؟
تا نازِ ترا گره بر ابروست
هوش مصنوعی: کیست که این مشکل من حل شود؟ تا زمانی که زیبایی تو با ابروهای پرنقش و نگار خود، کار مرا به گره انداخته است.
پیدا باشد چو گل نهانم
چون غنچه نیم که توی بر توست
هوش مصنوعی: من مانند گل آشکار هستم، اما در دل همچنان پنهان و غنچه‌ام تا زمانی که تو به من توجه کنی.
آبم که ز پاک طینتی نیست
چون شیشه حجاب مغز من پوست
هوش مصنوعی: من همچون آب هستم که از طینتی پاک ساخته شده و مانند شیشه‌ای که مغز مرا می‌پوشاند، هیچ حجاب و پرده‌ای بر روی وجودم نیست.
عجزست که آفتی ندارد
فرهاد شهید زور بازوست
هوش مصنوعی: ناتوانی در انجام کاری، هیچ آسیبی ندارد؛ چون فرهاد با قدرت و استقامت خود، به هدفش دست یافته است.
هر درد دلی که از تو باشد
عیش است که عیش‌ها غم اوست
هوش مصنوعی: هر دردی که به خاطر تو باشد، برایم خوشی است، چرا که در خوشی‌ها نیز یاد تو و غمت وجود دارد.
این بازی‌ها که با سرم کرد
من‌بعد سرم به‌راه زانوست
هوش مصنوعی: این بازی‌هایی که با من کردند، حالا من فقط سرم را به زانویم می‌گذارم و دیگر به چیزی فکر نمی‌کنم.
من دوست برای کام جستم
چون کام دلم نمی‌دهد دوست
هوش مصنوعی: من به دنبال دوستی بودم تا به آرزوها و خواسته‌هایم برسم، اما از آنجا که دل من آرامش و رضایت نمی‌یابد، هیچ دوستی نمی‌تواند آن را برآورده کند.
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
هوش مصنوعی: بنشیند و حتی اگر به لذت‌های زندگی پشت کنم، شاید در نهایت به آرزوهایم برسم و با دل خوش از دنیا بروم.
خورشیدم و تیره روزگارم
آیینه‌ام و غبار دارم
هوش مصنوعی: من مانند خورشید هستم، اما در روزگار سیاه و تاریکی قرار دارم. همچنین مانند آیینه‌ای هستم که غبار نشسته بر روی آن، نمایانگر وضعیت من است.
چشم تو سیاه کرد روزم
زلف تو گره فکند کارم
هوش مصنوعی: چشم‌های تو روزهای مرا تاریک کرد و گیسوی تو کارهایم را به هم پیچید.
نه شب دانم نه روز بی‌تو
شرمندة روز و روزگارم
هوش مصنوعی: بی‌تو نه شب را می‌شناسم و نه روز را، خجالت‌زده‌ام از روزها و از روزگار.
تا دست به گردنم نیاری
من دست ز دامنت ندارم
هوش مصنوعی: تا زمانی که تو به من نزدیک نشوی و مرا در آغوش نگیری، من هم علاقه‌ای به جدایی از تو ندارم.
وامانده‌ترین کاروانم
هر چند سبک‌تر است بارم
هوش مصنوعی: من آخرین و باقیمانده‌ترین کاروان هستم، حتی اگر بارم سبک‌تر باشد.
تا بیند سوی من خزانم
تا بینم سوی او بهارم
هوش مصنوعی: تا زمانی که او به من توجه کند، من در حالت خزان و غم به سر می‌برم و زمانی که به او نگاه می‌کنم، حال و هوای من بهار و شادابی خواهد بود.
تا چشم گشوده‌ام سرشکم
تا دست فشانده‌ام غبارم
هوش مصنوعی: از زمانی که چشمانم را باز کرده‌ام، همواره در حال گریه کرده‌ام و از زمانی که دست‌های خود را به حرکت درآورده‌ام، به حالت فرسوده و خسته درآمده‌ام.
از سرکشی و کشاکش تو
ناامّیدم امیدوارم
هوش مصنوعی: از درگیری و نافرمانی تو ناامید شدم، اما در عین حال به آینده امیدوار هستم.
در مجلس عیش نیست جایم
گویا شمع سر مزارم
هوش مصنوعی: در مجلس شادی و خوشی جایی برای من نیست، به نظر می‌رسد که مثل شمعی در کنار قبرم هستم.
از همدیم دمی نیاسود
از سایة خویش شرمسارم
هوش مصنوعی: از همراهی با تو هرگز خسته نمی‌شوم و از وجود خودم در کنارت احساس شرمندگی می‌کنم.
با آنکه فزون‌ترم ز خورشید
یک ذرّه نکردی اعتبارم
هوش مصنوعی: با وجود اینکه از خورشید بیشتر درخشانم، اما تو به من هیچ توجهی نکردی.
کام دل من ندادی آخر
من هم چو تو چاره‌ای ندارم
هوش مصنوعی: تو به خواسته‌ام نرسیدی و دل مرا شاد نکردی، حالا من هم مانند تو ناچارم و چاره‌ای برای خود ندارم.
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
هوش مصنوعی: می‌نشینم و از لذت‌ها کناره‌گیری می‌کنم، شاید با این کار به آرزوهایم برسم و با دل راحت از دنیا بروم.
روی تو ز زلف در نقاب است
شب پردة روی آفتاب است
هوش مصنوعی: چهره زیبای تو در سایه زلف‌ها پنهان است، مانند پرده‌ای که روی آفتاب افتاده است.
با عکس تو دیدة ترم را
هم باران و هم، آفتاب است
هوش مصنوعی: چشمانم که به تصویر تو می‌نگرد، هم چون باران دل‌انگیز است و هم مانند آفتابی روشن.
ما را با یاد آن لب لعل
دل در بر شیشة شراب است
هوش مصنوعی: ما با یاد لب‌های سرخ و شیرین او، در دل‌مان حالتی شبیه به شیشه شراب داریم.
در دل جستن ترا درنگ است
در جان دادن مرا شتاب است
هوش مصنوعی: در دل تو جستجو و انتظار وجود دارد، اما من در دادن جان و عشق خود عجله دارم.
آنجا که تو رخش جلوه تازی
خورشید به ذرّه‌ای حساب است
هوش مصنوعی: در جایی که زیبایی تو مانند تابش تازه خورشید است، هر ذره‌ای حساب و اندازه‌ای دارد.
گر نافه ز شرم بوی زلفت
آهنگ خطا کند صواب است
هوش مصنوعی: اگر از شدت شرم بوی زلف تو از نافه‌ام بپیچد، این عمل هم درست و منطقی است.
جانم به هوای کام لعلت
لب تشنة چشمة سراب است
هوش مصنوعی: جانم به خاطر آرزوی کام شیرین لبت، مانند کسی است که به دنبال آب دریاچه‌ای خیالی می‌گردد.
از بیم نگاه ترک تازت
جانم گرداب اضطراب است
هوش مصنوعی: نگرانی و خوف از چشمان تو باعث شده که جانم در یک گرداب پر از نگرانی و اضطراب فرو برود.
در خواب جمال او ببینی
ای دل اگرت خیال خواب است
هوش مصنوعی: اگر تو در خواب زیبایی او را ببینی، دل‌نواز است، حتی اگر این خیال خواب باشد.
چون کام دل حزینم از تو
در بند بهانة جواب است
هوش مصنوعی: وقتی دلِ دل‌زده‌ام از تو پر از آرزو است، پاسخی برای مغتنم بودن آن آرزو وجود ندارد.
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
هوش مصنوعی: من در کنار تو می‌نشینم و از لذت‌های زندگی بهره می‌برم، شاید با این حال بتوانم به آرزوهایم برسم و به آرامش ابدی برسم.
ای ماندة جست‌وجوی برخیز
وی کشتة آرزوی برخیز
هوش مصنوعی: ای کسی که در جست‌وجو مانده‌ای، بلند شو و تلاش کن؛ و ای کسی که به خاطر آرزوهایت آسیب دیده‌ای، اکنون زمان برخاستن و حرکت است.
برخیز که رفت فرصت از دست
هان از سر گفت‌وگوی برخیز
هوش مصنوعی: بشتاب و از جا برخیز که زمان مناسب از دست رفته است. دیگر وقت صحبت کردن نیست، حرکت کن!
بنشین که نسیم صبح برخاست
ای تشنة آب‌روی برخیز
هوش مصنوعی: بنشان تا نسیم صبح شروع به وزیدن کرده است، ای کسی که عطش آب‌رویی داری، بلند شو.
چون میوه کام خام بستست
از کام سخن مگوی برخیز
هوش مصنوعی: وقتی که کار به انجام نرسیده و شرایط مناسب نیست، صحبت نکن و بهتر است که از آنجا دور شوی.
این صورت معنی‌یی ندارد
زین گلشن رنگ و بوی برخیز
هوش مصنوعی: این چهره هیچ معنایی ندارد، از این باغ با طراوت و عطر برخیز و به سمت حقیقت برو.
چوگان حوادث از پی تست
هان زین میدان چو گوی برخیز
هوش مصنوعی: زندگی پر از چالش‌ها و حوادثی است که به دنبال تو هستند، بنابراین همچون گوی در میدانی که با چالش‌ها روبه‌رو می‌شوی، آماده باشید و برخیزید.
گل با تو سر وفا ندارد
ای بلبل هرزه‌گوی برخیز
هوش مصنوعی: گل به تو وفا نخواهد کرد ای بلبل که فقط سخن می‌گویی، بلند شو و تحرک کن.
این باغ برِ وفا ندارد
از روی گلش چو بوی برخیز
هوش مصنوعی: این باغ به خاطر وفاداری‌اش، از گل‌هایش بویی بلند نمی‌شود.
لب تشنة چشمة سبوییم
ای ساقی ماه‌روی برخیز
هوش مصنوعی: ای ساقی زیبارو، بلند شو و به من شراب بده که من تشنه و نیازمند چشمه سبوی تو هستم.
در کشتن من سبب بسی هست
ای طفل بهانه‌جوی برخیز
هوش مصنوعی: در ایجاد مشکلات و مصیبت‌های من دلایل زیادی وجود دارد، ای کودک که همیشه بهانه می‌گیری، بلند شو.
پروانه ز پا نمی‌نشیند
ای شعلة تندخوی برخیز
هوش مصنوعی: پروانه هرگز از پای خود برنمی‌خیزد، ای شعله‌ای که تندی و خشونت داری، بلند شو و حرکت کن.
زین پیش که گوییم به ناکام
کز سر بنه آرزوی، برخیز
هوش مصنوعی: از این پس به کسی که ناکام است، نگو که آرزوهایش را فراموش کند و برخیزد.
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
هوش مصنوعی: می‌نشینم و از لذت‌ها فاصله می‌گیرم، شاید اینطور بتوانم به آرزوهایم برسم و از دنیا بروم.
روزی که کمان کشی ز قربان
بر ما عیدست و عید قربان
هوش مصنوعی: روزی که تیراندازی از قربانی کردن ما را یاد می‌کند، روزی جشن و شادمانی است که به نام عید قربان شناخته می‌شود.
حاجت نبود به باغ رفتن
در آینه سیر کن گلستان
هوش مصنوعی: نیازی به رفتن به باغ نیست؛ در آینه به تماشای گلستان بپرداز.
تا خاطر ما نمی‌شود جمع
زلف تو نمی‌شود پریشان
هوش مصنوعی: تا زمانی که یاد تو در ذهن ما نیست، دل ما آرام نمی‌گیرد و نمی‌تواند آسوده باشد.
آنم که ز کوتهیّ اقبال
دستم نرسد به هیچ دامان
هوش مصنوعی: من فردی هستم که به خاطر بداقبالی‌ام، هرگز به هیچ موفقیتی دست پیدا نمی‌کنم.
در ملک ریاضت است جایم
اکسیر قناعتم دهد جان
هوش مصنوعی: در سرزمین زهد و ریاضت، جایی دارم که شکرگزاری و قناعت، جانم را سیراب می‌کند.
یکروزة پوست تختة فقر
هرگز ندهم به تخت ایران
هوش مصنوعی: هرگز حاضر نیستم که حتی یک روز در فقر و تنگدستی بگذرانم، حتی اگر در این شرایط به تخت پادشاهی ایران برسم.
درویشی را نتیجه دارم
از نسبت خاک ملک گیلان
هوش مصنوعی: از یک درویش تجربه‌ای به دست آورده‌ام از ارتباط خاک گیلان.
از خام فرج قمم دهد آب
آتش زندم هوای کاشان
هوش مصنوعی: آب خام فرج در قم می‌آید و آتش را در کاشان روشن می‌کند.
چشمم یارب مباد هرگز
محتاج به سرمهٔ صفاهان
هوش مصنوعی: خدایا، کاش هرگز لازم نشود که به سرمهٔ زیبای صفاهان نیازمند شوم.
خون می‌کشدم به خاک شیراز
کاصل گهر منست آن کان
هوش مصنوعی: من برای خاک شیراز خون می‌ریزم، زیرا در آنجا جواهری وجود دارد که متعلق به من است.
در حسرت دوستان تبریز
سرخاب کنم روان ز مژگان
هوش مصنوعی: در آرزوی دیدن دوستان تبریز، اشک از چشمانم می‌ریزد.
خواهم که دهد به وجه دلخواه
کام دل من شه خراسان
هوش مصنوعی: می‌خواهم که آنچه را که در دل دارم و آرزوی من است، به بهترین شکل به من عطا کند، ای پادشاه خراسان.
ور زانکه بدادن چنین کام
در آخرت من است نقصان
هوش مصنوعی: اگر چه این خواسته و آرزو در آخرت به من آسیب خواهد رساند.
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
هوش مصنوعی: من تصمیم گرفته‌ام که بنشینم و از خواسته‌هایم دست بکشم، شاید این کار مرا به جایی برساند که با آرامش و دلخواه بمیرم.