شمارهٔ ۲ - بث الشکوی و مدح مولا علیبن ابیطالب علیهالسلام
ز مهر سپهر ار کنم شاد جان را
به صابون مهتاب شویم کتان را
زبانم که هرگز بد کس نگوید
ندانم چه بد گفت این اختران را
که این مهرنام سراپای کینه
همه بر دلم تیر دارد سنان را
سر بینوایی سلامت وگرنه
به آهی توانم گرفتن جهان را
ز لخت جگر غنچهوارم لبالب
تماشا کنی گر گشایم دهان را
ز شعله زبان داشتم لیک عمریست
که گم کردهام همچو اخگر زبان را
گر از پستی من دل آسوده باشد
بلندی مباد این بلند آسمان را
ز بس خاک خواری به سر برفشاندم
ز من دل گرفت این کهن خاکدان را
چو از بیضه جستم به صد کامرانی
نهادم درین گلستان آشیان را
چه نیرنگها ساخت چرخ مشعبد
که بر من قفس کرد این گلستان را
رسد مرغ این باغ پردام و دد را
که در بیضه نفرین کند آشیان را
سیه پوشم از جور این چرخ ظالم
که بر من شب تیره کرد این جهان را
چرا ظالمش خوانمی کز عدالت
هدر کرد بر گرگ خون شبان را
ز مهر لئیمان چه حاصل وگرنه
چو رخصت دهم دیده خون فشان را
ز یک غنچه اشک بر شاخ مژگان
به گریه درآرم چو ابر آسمان را
ندارم امید از کسی مهربانی
نه من دیدهام مادر مهربان را
مرا زاد و پرورد و پیش غم افکند
چنان کافکنی پیش سگ استخوان را
نه زال سیهدوک چرخم که دایم
کلافه کنم تار و پود زمان را
نه دهر مخنث مزاجم که گیرم
گهی دوست این را گهی دشمن آن را
مرا عشق از هر دو عالم گزیده
به من داده اقلیم آه و فغان را
برای مدد چرخ من کرده تعیین
پریشانی طره دلبران را
چو دندان افعی و نیش عقارب
سرشتم به زهراب تیغ ربان را
ولی با دل سخت دونان چه سازم
چه باک از دم تیغ سنگ فسان را
مخور لقمه این لئیمان که سازند
کباب سر خوان دل میهمان را
مدان ژاژخایم کزین لقمهخایی
چو من ازندامت نخایی زبان را
چنان گرم دارد تب غم تنم را
که چون شمع سوزم مغز استخوان را
نه خاموش نه با زبانم ندانم
لب خامشی و زبان بیان را
اگر خامشم همچو داغ محبت
که گرداب خون کرده جسم جهان را
اگر با زبانم چرا شیشه باران
دلیرند رزم من سنگ جان را
زرههای گردون ره تیر آهم
نبندد چو بندد دلم زه کمان را
زبانم که خوشخوتر از برگ گل بود
کنون میگزد از درشتی دهان را
اگر دشمنانم ز کین خون بریزند
نخواهم که زحمت دهم دوستان را
طلسمی که از داغ در سینه دارم
کند مهربان خصم نا مهربان را
تو باری دلا زین خرابه سفر کن
سبکبار کن این تن ناتوان را
قناعت به داغی کن ار میتوانی
ببین خرمیهای لالهستان را
سبکرو چو باد بهاران ولیکن
نقط بار دان نکهت گلستان را
گرانی نکو نیست هر گونه باشد
ز گل پرس آسیب گوش گران را
گرانبار سازد چمن را بهاران
مریدند آزاده طبعان خزان را
سپهرا قوی پنجه گرگا مرنجان
مرین یک رمه لاغر نیمجان را
دلیرانه مگشای سر پنجه بر ما
مگر خواب پنداشتستی شبان را
در آن دیده کی خواب را راه باشد
که بیدار دارد نگاهش جهان را
ندانی که چون شیر حق خشم گیرد
چه آرد به سر گرگ رو بهنشان را
کند مرده وارت به یک دم دوپاره
بجنباند ار دست قهرش بنان را
به یک کف هم از آب دریای قهرش
ز گالی کند اخگر اختران را
چرا از فلک نالم استغفرالله
چرا نور مزدور گردد دخان را
سرشکم اگر دست احسان گشاید
به صد آب شویم ز خجلت زبان را
به خار و گل انجمن نیست کارم
که من دوستم صاحب گلستان را
امام به حق مظهر نور مطلق
زمین را مدار و مدیر آسمان را
علی ولی ابر فیض الهی
که شاداب جان کرد جسم جهان را
اگر دایهای همچو لطفت نباشد
مر اطفال امکان بیخانمان را
که جنباند از بهر آرامش ما
شب و روز گهواره آسمان را
پل از موج بندند بر روی دریا
به ملکی که بندی تو سد زمان را
ز صبح قلم در سپهر ثنایت
که دایم محیط است کون و مکان را
کند تازه هر دم طلوع آفتابی
چه خوش آفریدند این آسمان را
زدوده توان ساخت خورشید هرگز
تو این معجز آموختی مر بنان را
کس از کلک بیجان چگونه تواند
ثنای سر و سرور انس و جان را
هم از جوهر اول آید ثنایت
شناسد بلی کالبد قدر جان را
ز طی زمان و مکان بود حرفی
به هم مینمودند مبهم نشان را
چو دلدل به جولان درآمد بیان کرد
ز نقش پی خویش طی مکان را
زبان بر عدو چون سرآورد تیغت
مبرهن ادا کرد طی زمان را
چو امساک دریا و کان دید جودت
بفرمود پاس نظام جهان را
که در چارسوی عناصر فروشند
جگر گوشه بحر و فرزند کان را
چه بحر و چه کان چون تو در بخشش آیی
تهی کیسه سازد ز مغز استخوان را
مهین پادشاها وکیل الها
چه گویم که رایت نداند مر آن را
ولی ز ابجد لفظ تقریر معنی
شد آیین دبستان امکانیان را
در آن روز کز دست قهر آفرینش
زند بر زمین شیشه آسمان را
نفوس از علایق مجرد نشینند
در آیینه بینند تمثال جان را
تو دستم بگیری به دستی که کندی
سبک جانتر از کاه کوه گران را
به دستی که شیرازه تازه بستی
ورقهای فرسوده آسمان را
سبک جان فشانند اطفال امکان
که بر دیده بندند خواب گران را
ز دستی که دارد ز نور ولایت
چو یک نقطه بر روی ناخن جهان را
سیهنامهام را کرم کن قبولی
که غیرت کند داغ زلف بتان را
دعای دگر جوش زد از زبانم
که فرضست آمین آن هر زبان را
چو مازندران ملک تست ای خداوند
نگه دار دهقان مازندران را
نگهدارش از بد که کلب در تست
مرین پادشاه سلیمان مکان را
کریمان چو خوان کرم گسترانند
نوازند اول سگ آستان را
تو خود میزبان جهان کردی او را
نگه دار چون میهمان میزبان را
کرامت کنش امتداد زمانی
که بوسد کف پای صاحب زمان را
پس آنگه به تاج شهادت سرش را
سرافراز کن تا بگیرد جهان را
بسست اینقدر بوالفضولی فصیحی
به راه دگر پیچ ازین ره عنان را
تو آن نیستی کز پی صید معنی
کنی زه ز تار عناکب کمان را
چو خورشید هر صبح از هرزهرایی
گشایی پی خود فروشی دکان را
ترا همتی هست از دولت عشق
که صد ره به از سودخواهی زیان را
نه جولاههای چون حریفان دیگر
که بافی به هم تار و پود بیان را
ز غیب آمد این خلعت از بهر طبعت
که فخرست صد دوده و دودمان را
ازین کاروان معانی که آمد
ز مصر خرد سکه کن نقد جان را
غنیمت شمر مشتری شو که نبود
متاعی بجز یوسف این کاروان را
بجز نعت مولی مرا مطلبی نیست
خدایا تو توفیق ده این زبان را
کز انفاس قدسینژادان علوی
پذیرد شب و روز این ارمغان را
پس آنگه نثار ثنایش نماید
به شرطی که بر سر نهد نقد جان را
شمارهٔ ۱ - در منقبت مولای منقیان حضرت علی علیهالسلام: رخش سفر بر جهان زین در دار فناشمارهٔ ۳ - مدح حسینخان شاملو: چه معجزست بهار کرشمه افشان را
اطلاعات
وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.