گنجور

فصل ۷۵

اگر عاشق در عشق خود خود را بود در عشق خام بود و در شوق ناتمام او را اوئی او برای معشوق باید ای درویش آنکه معشوق را برای خود خواهد هنوز قدم در ولایت عشق ننهاده است و او مرتدی بود که مراد برای مراد خود خواهد اما آنکه خود را برای معشوق خواهد از بوستان عشق بوی ریاحین صدق بمشام وقتش رسیده بود اگرچه در بدایت کار بود اما طالب اسرار بود باز چون ببرخاست درخواست از وجود خود زایل کند و سعادت یگانگی حاصل کند در هودج فناء دوم مقر سازد پس از غیرت از خود بیخبر شود چون بی شعور شود و از غیبت بحضور شود در پرتو آن نور شود لاجرم پروانه وار از بقا بفنا راه طلبد و خود را بواسطۀ عشق بر آتش عدم احساس و بطلان قوت متخیله بسوزد و همانا که این مقام در تلوین بود نه در تمکین و این معنی در حوصلۀ مرغی خانگی که او را دانش گویند نگنجد و میزان عقلش هم برنسنجد اگر معلوم شود بمثالی شود و آن در رباعی خواجه احمد غزالی قَدّسَ اللّهُ روحَهُ گفته است:

تا جام جهان نمای در دست منست
از روی خرد چرخ برین پست منست
تا قبلۀ نیست قبلۀ هست منست
هشیارترین خلق جهان مست منست

هذا ربی. و سبحانی و اناالحّقَ درین راه پدید آید درویش گوید:

چون نور ظهور تو مرا پست کند
وز بادۀ عشق مر مرا مست کند
برتر شوم از عالم امکان آنگه
در عین کمال واجبم هست کند
فصل ۷۴: منصور مغربی که در فقه نامی داشت و از عالم بی نشانی نشانی گفت روزی به قبیلۀ رسیدم از قبایل عرب جوانی باخدی مقمّر و خطی معنبر مرا دعوت کرد چون مائده حاضر کردند جوان بسوی خیمه نگاه کرد و نعرۀ بزد و بیهوش شد و زبانش از گفت خاموش شد چون بهوشباز آمد در خروش آمد از حال او پرسیدم گفتند در آن خیمه معشوق اوست درین حال غبار دامن او گریبان جانش گرفته است و بسوی عالم بیخودی می‌کشد بدید بیهوش شد و چنین خاموش شد گفت از کمال مرحمت بر در خیمۀ دلربای جان افزای او گذر کردم و گفتم بحرمت آن نظر که شما را در کار درویشان است که آن خسته ضربت فراق را شربت وصل چشانی و آن بیمار علت بیمرادی را بمراد رسانی از ورای حجاب جوابداد و گفت یا سَلیمَ الْقَلبِ هُوَ لایُطیقُ شُهودَ غُبارِ ذَیْلی فَکَیْفَ یُطیقُ صُحْبَتی اوئی او طاقت دیدن غباری از دامن من نمیدارد او را طاقت جمال من کی بود.فصل ۷۶: آنکه در عشق، معشوق را برای خود خواهد؛ قبول و ردّ و قبض و بسط و سکر و صحو و فنا و بقا و غیبت و حضور و ظهور و ثبور و ستر و تجلی و حزن و سُرور و مکون و ظهور در عالم او سر ازو بر زنند و او را ده عمر نوح به سر آید و این منازل هنوز به پای او قطع نشده باشد و حق هیچ منزلی نگذارده باشد و به حقیقت تا حق منزلی گذارده نشود به منزلی دیگر نبود و او از اسرار آگاه نبود پس بیچاره همیشه در راه بود و پیوسته بر گذرگاه؛ هرچه از افق هستی پدید می‌آید او از کمال حیرت چنگ در او میزند هذا رَبّی می‌گوید. باز آنکه خود را برای معشوق خواهد این اضداد از راه او برخیزند و به هیچ حال در دید وقت او درنیاویزند او را بدو گذارند و زمام امور او بدو سپارند زیرا که مبتدی راه عشقست و طالب مقام صدقست هنوز از وجود قطرهٔ نساخته است و در بحر غیب نینداخته هنوز وی در نظر اوست اگرچه به سوی عالم وحدت سفر اوست بی شک هنوز پیداست اگرچه شیداست همانا در نمازست که زبان مسألتش درازست هنوز در رکوعست که در طلب با خشیت و خضوع و خشوعست هنوز بنده است اگرچه خود را بر در افکنده است عجب ازین درد نمی‌کاهد که خود را برای او می‌خواهد از برای این الم نمی‌گدازد که می‌خواهد که با او سازد. و اما آنکه از درخواست برخاست در فناء دوم او را مقر شود و از خود و غیرخود بی‌خبر شود بقاء او بدو بود و نظر سرش از او دور بود بدو حاضر بود و بدو ناظر بود او بسر اوقات جلال قریب بود و کارش بس عجیب بود ادراک مقام او از ادراک عقول بعید بود شاه بود اگرچه در زمرهٔ عبید بود و این در مقام فناء سوم باشد چنانکه گفته‌اند:

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: رباعی
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

اگر عاشق در عشق خود خود را بود در عشق خام بود و در شوق ناتمام او را اوئی او برای معشوق باید ای درویش آنکه معشوق را برای خود خواهد هنوز قدم در ولایت عشق ننهاده است و او مرتدی بود که مراد برای مراد خود خواهد اما آنکه خود را برای معشوق خواهد از بوستان عشق بوی ریاحین صدق بمشام وقتش رسیده بود اگرچه در بدایت کار بود اما طالب اسرار بود باز چون ببرخاست درخواست از وجود خود زایل کند و سعادت یگانگی حاصل کند در هودج فناء دوم مقر سازد پس از غیرت از خود بیخبر شود چون بی شعور شود و از غیبت بحضور شود در پرتو آن نور شود لاجرم پروانه وار از بقا بفنا راه طلبد و خود را بواسطۀ عشق بر آتش عدم احساس و بطلان قوت متخیله بسوزد و همانا که این مقام در تلوین بود نه در تمکین و این معنی در حوصلۀ مرغی خانگی که او را دانش گویند نگنجد و میزان عقلش هم برنسنجد اگر معلوم شود بمثالی شود و آن در رباعی خواجه احمد غزالی قَدّسَ اللّهُ روحَهُ گفته است:
هوش مصنوعی: اگر کسی در عشق خود به خود بپردازد، همچنان در مرحله‌ای اولیه و ناپخته باقی مانده است. آن شخص باید بداند که اگر معشوق را تنها برای خود بخواهد، هنوز به دنیای عشق قدم نگذاشته و در حقیقت از مسیر ایمان منحرف شده است. اما کسی که خود را برای معشوق قرار می‌دهد، بوی خوشی از باغ عشق به مشامش رسیده و در پی فهم عمیق‌تری است. هرچند در ابتدا باشد، اما به دنبال کشف اسرار عاشقانه است. او باید خود را فراموش کرده و به سعادت وحدت برسد و در نهایت از خود بی‌خبر شود. این حالت او را به حضوری عمیق می‌کشاند و در سایه‌ آن نور، به مانند پروانه‌ای که شیفته نور است، از بقا به فنای خود می‌رسد. او باید به واسطه عشق، خود را در آتش عدم بسوزاند. این مقام به شکل خاصی درک می‌شود و نمی‌توان با عقل محدود آن را سنجید. این مفهوم فراتر از توانایی‌های عقلانی یک مرغ خانگی است و برای بیان آن، نیاز به مثال و تصویر واضح‌تری است، که در اشعار خواجه احمد غزالی به خوبی منعکس شده است.
تا جام جهان نمای در دست منست
از روی خرد چرخ برین پست منست
هوش مصنوعی: تا زمانی که جامی که جهان را نشان می‌دهد در دست من است، به خاطر عقل و خرد، این دنیا برای من بی‌ارزش به نظر می‌رسد.
تا قبلۀ نیست قبلۀ هست منست
هشیارترین خلق جهان مست منست
هوش مصنوعی: تا زمانی که هیچ مرجعی برای هدایت وجود ندارد، من همان مرجع هستم. آگاه‌ترین و هوشیارترین افراد در جهان، تحت تأثیر من هستند.
هذا ربی. و سبحانی و اناالحّقَ درین راه پدید آید درویش گوید:
هوش مصنوعی: این پروردگار من است. من از او پاک و منزّه‌ام و حقیقت در این مسیر نمایان می‌شود. درویش می‌گوید:
چون نور ظهور تو مرا پست کند
وز بادۀ عشق مر مرا مست کند
هوش مصنوعی: زمانی که نور وجود تو باعث ذلت و خضوع من شود و عشق تو مرا در حالت مستی و سرخوشی فرو ببرد.
برتر شوم از عالم امکان آنگه
در عین کمال واجبم هست کند
هوش مصنوعی: من باید از مرزهای جهان ممکن فراتر بروم، تا در اوج کمال خود به وجودی واجب تبدیل شوم.