گنجور

فصل ۱۵۷

معشوق از عاشق بی نیازست از آنکه پادشاه است و در ملک بی انبازست باز عاشق باو محتاج است اما دربند تاراج است می‌خواهد که برخزانۀ وصل ظفر یابد زاری می‌کند و خشوع می‌نماید تا بوکه گاهی کمین بگشاید اگر چه داند که او بی بقا نیابد اما از راه تجاسر و دلیری هر لحظه زاری می‌کند و در آرزوی خواب می‌میرد و دل از خود بر می‌گیرد و معشوق در مسند کبریا و ناز متمکن آنچه در کتب حکیم آمده است لااِلْتِفاتَ لِلْعالیاتِ اِلیَ السافِلاتِ در این معنی بکار است یعنی لااِلْتِفاتَ لِلْمَعْشُوقِ اِلَی الْعاشِقِ زیرا که او بر آسمان تعزز است و این بر زمین تذلل.عاشقی در شب تار بر در سرای یار ایستاده بود و زاری می‌کرد و تذلل می‌نمود و معشوق در حجاب عزت محتجب و بکرشمه در وی می‌دید و وی را بهیچ بر نمی‌داشت و نظر مرحمت بر وی نمی‌گماشت امیر عسس آن شهر حاضر بود و بتعجب می‌نگریست چون صبح سر از دریچۀ افق بیرون کرد عاشق بیچاره با کمال تحیر و تحسر بازگشت و از درد دل دگر سار گشت امیر عسس او را از حالش پرسید گفت او بی‌نیازست و من بدو نیازمند من در مقام ذلتم و او بخود ارجمند حق وجود من این بود که دیدی و حق وجود او آنکه مشاهده کردی بِعِزَّةِ اللّهِ که علم او بهنیازمندی عاشق بدو چون بهای عاشق است، عاشق در علوی عشق از درد دل می‌گوید:

شب نیست که یاد تو دلم خون نکند
وز گریه دو چشم من چو جیحون نکند
آخر برسم بوصلت ای جان جهان
گر تاختن اجل شبیخون نکند

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: رباعی
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

معشوق از عاشق بی نیازست از آنکه پادشاه است و در ملک بی انبازست باز عاشق باو محتاج است اما دربند تاراج است می‌خواهد که برخزانۀ وصل ظفر یابد زاری می‌کند و خشوع می‌نماید تا بوکه گاهی کمین بگشاید اگر چه داند که او بی بقا نیابد اما از راه تجاسر و دلیری هر لحظه زاری می‌کند و در آرزوی خواب می‌میرد و دل از خود بر می‌گیرد و معشوق در مسند کبریا و ناز متمکن آنچه در کتب حکیم آمده است لااِلْتِفاتَ لِلْعالیاتِ اِلیَ السافِلاتِ در این معنی بکار است یعنی لااِلْتِفاتَ لِلْمَعْشُوقِ اِلَی الْعاشِقِ زیرا که او بر آسمان تعزز است و این بر زمین تذلل.عاشقی در شب تار بر در سرای یار ایستاده بود و زاری می‌کرد و تذلل می‌نمود و معشوق در حجاب عزت محتجب و بکرشمه در وی می‌دید و وی را بهیچ بر نمی‌داشت و نظر مرحمت بر وی نمی‌گماشت امیر عسس آن شهر حاضر بود و بتعجب می‌نگریست چون صبح سر از دریچۀ افق بیرون کرد عاشق بیچاره با کمال تحیر و تحسر بازگشت و از درد دل دگر سار گشت امیر عسس او را از حالش پرسید گفت او بی‌نیازست و من بدو نیازمند من در مقام ذلتم و او بخود ارجمند حق وجود من این بود که دیدی و حق وجود او آنکه مشاهده کردی بِعِزَّةِ اللّهِ که علم او بهنیازمندی عاشق بدو چون بهای عاشق است، عاشق در علوی عشق از درد دل می‌گوید:
هوش مصنوعی: معشوق نیازی به عاشق ندارد زیرا او پادشاهی است که در سلطنت بی‌همتایی قرار دارد. اما عاشق به او محتاج است و در عذاب و اسارت است. او آرزو دارد که به گنجینه وصل دست یابد و با زاری و خشوع تقاضای توجه می‌کند، هرچند می‌داند که بدون وجود معشوق نمی‌تواند دوام آورد. با این حال، هر لحظه تلاش می‌کند و به امید خواب و آرامش می‌میرد. عاشق از خود می‌گذرد، در حالی که معشوق در مقام کبریا و ناز خود قرار دارد. به تعبیر حکیمان، نگاه به چیزهای پست برای کسی که در مقام بلند قرار دارد حماقت است. عاشق در شب تاریک بر در خانه معشوق ایستاده و زاری می‌کند، در حالی که معشوق در حجاب عزت پنهان است و توجهی به او ندارد. رئیس نگهبان آن شهر به این صحنه نگاه می‌کند و وقتی صبح فرا می‌رسد، عاشق با دلbroken و ناامیدی برمی‌گردد. رئیس از او می‌پرسد که حالش چطور است و او پاسخ می‌دهد که معشوق بی‌نیاز است و او به او نیازمند. عاشق خود را در مقام ذلت می‌بیند در حالی که معشوق به خود ارجمند است. وجود او همان چیزی است که می‌بیند و وجود معشوق به شناخت و علم او به نیاز عاشق مرتبط است. عاشق در فراز عشق، از درد دل خود سخن می‌گوید.
شب نیست که یاد تو دلم خون نکند
وز گریه دو چشم من چو جیحون نکند
هوش مصنوعی: هر شبی که می‌گذرد، بدون اینکه یاد تو در دلم غم ایجاد کند، نیست. از شدت گریه، چشمانم به حالتی می‌رسند که به رودخانه‌ای جاری شباهت دارند.
آخر برسم بوصلت ای جان جهان
گر تاختن اجل شبیخون نکند
هوش مصنوعی: در نهایت به وصالت می‌رسم، ای عزیزترین موجود، حتی اگر اجل به ناگهان حمله کند.