گنجور

بخش ۱ - در توصیف بهار استانبول

بتا دیشب در آن کشتی که بردی بر مدا ما را
نمی‌دانم خدا می‌بردمان یا ناخدا ما را
همی‌دانم که راند از آن خطر، دیشب خدا ما را
ندیدی چون کشاندی سیل موج، از هرکجا ما را
بهر غلتاندن کشتی، نمودی جابه‌جا ما را
خدا دیگر چنین شب را نیارد بر کسی روزی
در آن حالت تو ای مه، خیره بودی موج دریا را
من از عشق تو، از خود رفته محروم آن تماشا را
شدم غرق تماشای تو، ماه سرو بالا را
فشاندی باد بر رویت، دو زلف مشک‌آسا را
فتاده بود عکس مه بر آب و این عجب ما را
که مه دیگر چه افروزد همانا چون تو افروزی
هوا واماند ز آشوب و به ساحل شد قرین کشتی
من از مرسوم هر روزی، ز کشتی چون برون گشتی
به پیرامونْت می‌هشتم قدم، هرجا که می‌هشتی
ز هر راهی که می‌رفتی، ز هرجایی که بگذشتی
ز هول عشق قلبم، در تپش مانند زرتشتی
گه آتش پرستیدن به روز عید نوروزی
خرامنده درختی بُد بلند، اندام دلجویت
نقاب نازکینت را، هوای باد از رویت
کشاندی و برافشاندی ز زیر وی به رخ مویت
تو در پیش و من از پس، تا عیان شد کوچه کویت
چو خلوت دیدم آنجا را سبک بشتافتم سویت
بنا کردم بیان عشق، با رمزی و مرموزی
به شب اندر شبستانم، به روز اندر دبستانم
ز فکر تو چه سان خوابم ز ذکر تو چه سان خوانم؟
چه کردستی به من ای مه؟ که آنی بی‌تو چون مانم
بُوَد عمرم چو زنجیر و شود عالم چو زندانم
تو می‌دانی چه کردستی به من؟ من خود نمی‌دانم
شبم روز است و روزم شب ازین خود بِهْ چه بهروزی؟
ز رنگ چهره‌ام بین در چه حالی اندرم رحمی!
چو مرغی پر گشودم سوی تو بال و پرم رحمی!
مزن سنگ جفا ای دوست! مشکن شهپرم رحمی!
گرفته آتش عشق تو، از پا تا سرم رحمی!
امان! آتش گرفتم یار، بر خاکسترم رحمی!
نگاه رحمت از چه، سوی ما لختی نمی‌دوزی؟
نگارا! عاشقم من سخت و این بُد ماجرای من
به درد آمد ز هجرت جان، به دست آورد وای من
همانا می‌روم از دست، فکری کن برای من
به آخر نارسیده بُد هنوز، این حرف‌های من
که تو آغاز کردی حرف و بند آمد صدای من
ابا یک لهجه زیبا و سیمای برافروزی
به آهنگی که می‌فهماند می‌ترسی که تا مردی:
مبادا در سخن بیندْت، با ناآشنا مردی
که ای آن کز پی چندی‌ست پیرامون من گردی
شنیدم مردم عشقی و عشقی نام خود کردی
ولی هیهات کین گرمی، به کف ناید بدین سردی
کنون بسیار مانده تا تو درس عشق آموزی
نه تنها ز آتش عشق من، اندر تو شرر باشد
مرا هم از تو عشقی در دل و فکری به سر باشد
ولی دانم که بس این راه را، کوه و کمر باشد
خود این راهی‌ست پُر خوف و بسی در وی خطر باشد
که عشق است آتشی سوزان، بل ز آتش بتر باشد
همانا در دل این آتش، می‌فروزان که می‌سوزی
من از آن روز می‌ترسم که چون با ما به مهر آیی
به رسم عشق، لوح دل ز نقش من بیارایی
به حکم عشق آزاری، سپس چون دست دنیایی
مرا از تو جدا سازد، تو دور از من چه بنمایی
نه من بی‌تو بیاسایم، نه تو بی‌من بیاسایی
گر این پندم پذیری، عشق من هرگز نیندوزی
همان روز است می‌بینم که ما هردو به ناکامی
ز هجر یکدگر تلخین، به سر آریم ایامی
نه من را تاب هجر تو، نه تو بی‌من بیارامی
درین بین ای بسا هردو بمیریم اندر آلامی
جوانیمان تبه گردد به ناکامی و بدنامی
حذر کن زین سوانح، دیده چون بر عشق من دوزی
هنوز عکس صدا آید به گوشم ز آن صدایی را
که با آن راندیم از خود، چو بی‌خیری: گدایی را
چو گفتی دور شو از من، همانا من دوایی را
که جستم بهر دفع میکروب آشنایی را
جدایی بوده است ای دل، غنیمت دان جدایی را
گر این درمان نه بپذیری، کُشَد این دردمان روزی
نمی‌دانی چه بر من رفت؟ از آن رفتار دلدارا
سپس چون رو به خانه رفتی و بگذاشتی ما را
خدا داند که در آن راه پیمودن، تو هر پا را
که برمی‌داشتی در خون همی‌غلتید دل یارا
چو درب در رسیدی و نگاه آخرین ما را:
نمودی و درون رفتی و در بستند، دنیا را
تو خود گفتی گرفت آن دم، به خود دنیای اندوزی
تو رفتی و برفتم من هم از خود، کنج دیواری
به درد خود گرفتار و ز درد این گرفتاری:
نهادم قلب خود لختی، به درب خانه‌ات باری
کشیده آه و کردم این ندا، با ناله و زاری
من از پروانه نی بیشم، تو از شمعی چه کم داری؟
همان گونه که سوزاندی، مرا خود نیز می‌سوزی!
گرفتم آن سپس راه خود و رفتم به کار خود
مزار است ارچه بی‌تو خانه، رفتم بر مزار خود
نشستم گوشه‌ای غمگین، ز وضع روزگار خود
کشیدم آه چند اول، ز دوری دیار خود
سپس افتادم اندر فکر بی‌مهری یار خود
به خود گفتم کزین کرده پشیمان می‌شود روزی
همه آن شب، نخفتم تا صباح و دیده نی بستم
مگر وقت سحر، کاندک ز فکر و غصه وارستم
ربودم خواب و اندر خواب دیدم با تو بنشستم
بساط عشق دسته‌دسته، و دست تو در دستم
در این اثنا از آن خواب خوش از فرط خوشی جستم
به خود گفتم که بر این خواب باشد فال فیروزی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بتا دیشب در آن کشتی که بردی بر مدا ما را
نمی‌دانم خدا می‌بردمان یا ناخدا ما را
هوش مصنوعی: دیشب در آن کشتی که تو ما را به آن بردی، نمی‌دانم آیا خداوند ما را هدایت می‌کند یا ناخدای آن کشتی.
همی‌دانم که راند از آن خطر، دیشب خدا ما را
ندیدی چون کشاندی سیل موج، از هرکجا ما را
هوش مصنوعی: می‌دانم که دیروز خطراتی بود و خدا ما را ندید. تو مانند سیلابی ما را به هر طرف کشاندی.
بهر غلتاندن کشتی، نمودی جابه‌جا ما را
خدا دیگر چنین شب را نیارد بر کسی روزی
هوش مصنوعی: برای غلتاندن کشتی، ما را جابه‌جا کردی، خدایا دیگر این شب را بر کسی نیاور.
در آن حالت تو ای مه، خیره بودی موج دریا را
من از عشق تو، از خود رفته محروم آن تماشا را
هوش مصنوعی: در آن لحظه که تو ای ماه، به تماشای دریای خروشان بودی، من به خاطر عشق تو، از خود بی‌خود شده و از آن زیبایی محروم ماندم.
شدم غرق تماشای تو، ماه سرو بالا را
فشاندی باد بر رویت، دو زلف مشک‌آسا را
هوش مصنوعی: در حالتی مستغرق از زیبایی تو غرق شدم، همچون ماهی که در آسمان می‌درخشد. بادی بر روی تو وزید و دو زلف سیاه و کرکی‌ات را به آرامی تکان داد.
فتاده بود عکس مه بر آب و این عجب ما را
که مه دیگر چه افروزد همانا چون تو افروزی
هوش مصنوعی: عکس مه بر روی آب افتاده بود و این برای ما شگفت‌انگیز است که مه دیگر چگونه می‌تواند روشنی ببخشد. حقیقتاً تو همان کسی هستی که نور و روشنی می‌آوری.
هوا واماند ز آشوب و به ساحل شد قرین کشتی
من از مرسوم هر روزی، ز کشتی چون برون گشتی
هوش مصنوعی: هوا به خاطر آشوب‌ها درهم و برهم شده و در کنار ساحل آرام گرفته است. کشتی من هم به خاطر شرایط روزمره، وقتی که از آن بیرون می‌آیم، حال و هوای خاصی دارد.
به پیرامونْت می‌هشتم قدم، هرجا که می‌هشتی
ز هر راهی که می‌رفتی، ز هرجایی که بگذشتی
هوش مصنوعی: به اطراف خودم توجه می‌کردم و هر جا که می‌رفتی، از هر مسیری که عبور می‌کردی، برایم مهم بود.
ز هول عشق قلبم، در تپش مانند زرتشتی
گه آتش پرستیدن به روز عید نوروزی
هوش مصنوعی: در هیجان عشق، قلبم مانند زرتشتی‌ها که در روز عید نوروز به عبادت آتش می‌پردازند، تپش دارد.
خرامنده درختی بُد بلند، اندام دلجویت
نقاب نازکینت را، هوای باد از رویت
هوش مصنوعی: درخت بلند و زیبایی در حال حرکت است و با نگاهی دلنشین و دلربا به تو می‌نگرد، در حالی که باد ملایمی از روی تو می‌گذرد.
کشاندی و برافشاندی ز زیر وی به رخ مویت
تو در پیش و من از پس، تا عیان شد کوچه کویت
هوش مصنوعی: تو مرا به سوی خود کشاندی و زیبایی‌ات را به نمایش گذاشتی. در این لحظه، تو در جلو بودی و من در عقب، تا اینکه کوچه‌ات به وضوح دیده شد.
چو خلوت دیدم آنجا را سبک بشتافتم سویت
بنا کردم بیان عشق، با رمزی و مرموزی
هوش مصنوعی: وقتی آنجا را خلوت یافتم، بی‌درنگ به سوی تو آمدم و شروع به گفتن عشق کردم، به طور رازآلود و معماگونه.
به شب اندر شبستانم، به روز اندر دبستانم
ز فکر تو چه سان خوابم ز ذکر تو چه سان خوانم؟
هوش مصنوعی: در شب در میان خوابگاه هستم و در روز در کلاس درس. از فکر تو چطور می‌توانم بخوابم و با یاد تو چگونه می‌توانم بخوانم؟
چه کردستی به من ای مه؟ که آنی بی‌تو چون مانم
بُوَد عمرم چو زنجیر و شود عالم چو زندانم
هوش مصنوعی: ای ماه، چه کردی با من که بی‌تو، زندگی‌ام مانند زنجیر می‌شود و جهان به زندانی برایم تبدیل می‌گردد؟
تو می‌دانی چه کردستی به من؟ من خود نمی‌دانم
شبم روز است و روزم شب ازین خود بِهْ چه بهروزی؟
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که چه تاثیری بر من گذاشته‌ای؟ خودم نمی‌دانم آیا این شب است یا روز، از این حالت چه خوشبختی‌ای برای من وجود دارد؟
ز رنگ چهره‌ام بین در چه حالی اندرم رحمی!
چو مرغی پر گشودم سوی تو بال و پرم رحمی!
هوش مصنوعی: به نگاهت بینداز و ببین که حال من چگونه است، ای رحمتی! مانند پرنده‌ای که بال و پرش را باز کرده و به سمت تو پرواز می‌کند، من نیز به سمت تو آمده‌ام.
مزن سنگ جفا ای دوست! مشکن شهپرم رحمی!
گرفته آتش عشق تو، از پا تا سرم رحمی!
هوش مصنوعی: ای دوست، به من ظلم نکن! لطف کن و به قلبم رحم کن! عشق تو مثل آتشی است که از سر تا پایم را فرا گرفته و مرا در آتش خود سوزانده است.
امان! آتش گرفتم یار، بر خاکسترم رحمی!
نگاه رحمت از چه، سوی ما لختی نمی‌دوزی؟
هوش مصنوعی: کاش یار به من رحم کند، چون من در آتش عشق می‌سوزم. چرا لحظه‌ای نبه من نگاهی مهربانانه نمی‌کنی؟
نگارا! عاشقم من سخت و این بُد ماجرای من
به درد آمد ز هجرت جان، به دست آورد وای من
هوش مصنوعی: ای محبوب! من به شدت عاشق تو هستم و این قصه من است. دردی که از دوری تو به جانم رسیده، بسیار شدید و نگران‌کننده است.
همانا می‌روم از دست، فکری کن برای من
به آخر نارسیده بُد هنوز، این حرف‌های من
هوش مصنوعی: من دارم از دست می‌روم و تو باید برای من راه حلی پیدا کنی، چون هنوز حرف‌هایم به پایان نرسیده است.
که تو آغاز کردی حرف و بند آمد صدای من
ابا یک لهجه زیبا و سیمای برافروزی
هوش مصنوعی: تو شروع کردی به سخن گفتن و صدای من ناگهان قطع شد، با لهجه‌ای زیبا و چهره‌ای درخشان.
به آهنگی که می‌فهماند می‌ترسی که تا مردی:
مبادا در سخن بیندْت، با ناآشنا مردی
هوش مصنوعی: این شعر می‌گوید که تو از این می‌ترسی که تا زمانی زنده‌ای، با کسی که نمی‌شناسی، صحبت کنی و در این گفت‌وگو ناخواسته خود را لو دهی یا به نوعی به مشکلاتی برخورد کنی. در واقع، هشدار می‌دهد که ممکن است ارتباط با ناآشنایان عواقبی داشته باشد که آنها را نمی‌خواهی.
که ای آن کز پی چندی‌ست پیرامون من گردی
شنیدم مردم عشقی و عشقی نام خود کردی
هوش مصنوعی: ای کسی که مدت‌هاست در دور و بر من هستی، شنیده‌ام که مردم عشق را شناخته‌اند و تو نیز نام خود را عشق گذاشته‌ای.
ولی هیهات کین گرمی، به کف ناید بدین سردی
کنون بسیار مانده تا تو درس عشق آموزی
هوش مصنوعی: اما افسوس که این گرما و شوق، با این سردی به دست نخواهد آمد. هنوز مدت زیادی باقی مانده تا تو درس عشق را یاد بگیری.
نه تنها ز آتش عشق من، اندر تو شرر باشد
مرا هم از تو عشقی در دل و فکری به سر باشد
هوش مصنوعی: عشق من به تو فقط باعث شعله‌ور شدن در وجود تو نیست، بلکه من نیز در دل خود عشقی به تو دارم و همواره به تو فکر می‌کنم.
ولی دانم که بس این راه را، کوه و کمر باشد
خود این راهی‌ست پُر خوف و بسی در وی خطر باشد
هوش مصنوعی: اما می‌دانم که این مسیر، دشواری‌های زیادی دارد؛ در این راه، کوه‌ها و دره‌ها وجود دارند و پر از خطر است.
که عشق است آتشی سوزان، بل ز آتش بتر باشد
همانا در دل این آتش، می‌فروزان که می‌سوزی
هوش مصنوعی: عشق مانند آتشی سوزان است، اما شدت این آتش بیشتر از خود آن است. در دل این آتش، افرادی وجود دارند که می‌سوزند و می‌سازند.
من از آن روز می‌ترسم که چون با ما به مهر آیی
به رسم عشق، لوح دل ز نقش من بیارایی
هوش مصنوعی: من نگران روزی هستم که وقتی با عشق به سراغ ما می‌ایی، قلبم را از زیبایی‌های خودت پر کنی و من را فراموش کنی.
به حکم عشق آزاری، سپس چون دست دنیایی
مرا از تو جدا سازد، تو دور از من چه بنمایی
هوش مصنوعی: عشق سبب می‌شود که من از درد و رنج بگذرم، اما اگر به خاطر امور دنیوی از تو دور شوم، تو در آن موقع چه واکنشی نشان خواهی داد؟
نه من بی‌تو بیاسایم، نه تو بی‌من بیاسایی
گر این پندم پذیری، عشق من هرگز نیندوزی
هوش مصنوعی: نه من می‌توانم بدون تو آرامش داشته باشم و نه تو می‌توانی بدون من. اگر این نکته را بپذیری، عشق من هرگز از بین نخواهد رفت.
همان روز است می‌بینم که ما هردو به ناکامی
ز هجر یکدگر تلخین، به سر آریم ایامی
هوش مصنوعی: من همان روزی را می‌بینم که ما هر دو به خاطر جدایی‌امان، تلخی‌های زیادی را تجربه خواهیم کرد و روزهای سختی را پشت سر خواهیم گذراند.
نه من را تاب هجر تو، نه تو بی‌من بیارامی
درین بین ای بسا هردو بمیریم اندر آلامی
هوش مصنوعی: نه من توانایی دوری از تو را دارم و نه تو می‌توانی بدون من آرامش داشته باشی. در این میان، ممکن است هر دوی ما در عذاب و غصه بمیریم.
جوانیمان تبه گردد به ناکامی و بدنامی
حذر کن زین سوانح، دیده چون بر عشق من دوزی
هوش مصنوعی: جوانی ما ممکن است به خاطر ناکامی و بدنامی از بین برود، پس باید از چنین حوادثی دوری کنی و زمانی که به عشق من توجه می‌کنی، حواست را جمع کن.
هنوز عکس صدا آید به گوشم ز آن صدایی را
که با آن راندیم از خود، چو بی‌خیری: گدایی را
هوش مصنوعی: صدای آشنا هنوز به گوشم می‌رسد، صدایی که با آن از خود فاصله گرفتیم، مثل گدایی که از بی‌خیالی آشنا شده باشد.
چو گفتی دور شو از من، همانا من دوایی را
که جستم بهر دفع میکروب آشنایی را
هوش مصنوعی: وقتی گفتی از من دور شو، در واقع من به درمانی که برای دوری از مشکلات و بیماری‌ها به دنبالش بودم، پی بردم.
جدایی بوده است ای دل، غنیمت دان جدایی را
گر این درمان نه بپذیری، کُشَد این دردمان روزی
هوش مصنوعی: ای دل، جدایی را فرصتی بدان، زیرا اگر این درد را تحمل نکنی، روزی این درد جانت را خواهد گرفت.
نمی‌دانی چه بر من رفت؟ از آن رفتار دلدارا
سپس چون رو به خانه رفتی و بگذاشتی ما را
هوش مصنوعی: نمی‌دانی چه عذابی بر من گذشت؟ وقتی که تو با آن رفتار محبت‌آمیزت به خانه برگشتی و ما را تنها گذاشتی.
خدا داند که در آن راه پیمودن، تو هر پا را
که برمی‌داشتی در خون همی‌غلتید دل یارا
هوش مصنوعی: خدا می‌داند که در آن مسیر، هر گامی که برمی‌داشتی، دل محبوب تو در خون غوطه‌ور می‌شد.
چو درب در رسیدی و نگاه آخرین ما را:
نمودی و درون رفتی و در بستند، دنیا را
هوش مصنوعی: وقتی به در رسیدی و آخرین نگاه ما را به ما نشان دادی، سپس وارد شدی و در را بستی، دنیا را ترک کردی.
تو خود گفتی گرفت آن دم، به خود دنیای اندوزی
تو رفتی و برفتم من هم از خود، کنج دیواری
هوش مصنوعی: تو خود اشاره کردی که در آن لحظه، دنیای جمع کردن و دلبستگی‌هایت را پشت سر گذاشتی و من هم از آنجا رفتم، مثل کسی که در گوشه‌ای از دیوار تنها می‌ماند.
به درد خود گرفتار و ز درد این گرفتاری:
نهادم قلب خود لختی، به درب خانه‌ات باری
هوش مصنوعی: در درد و رنج خود گرفتارم و از همین مشکل رنج می‌برم. لحظه‌ای قلبم را به در خانه‌ات می‌آورم.
کشیده آه و کردم این ندا، با ناله و زاری
من از پروانه نی بیشم، تو از شمعی چه کم داری؟
هوش مصنوعی: با ناله و زاری، صدایم را به او رساندم و گفتم: من مانند پروانه‌ای هستم که به دور شمع می‌چرخد. تو چه چیزی کمتر از شمع داری که نتوانی نور ببخشی؟
همان گونه که سوزاندی، مرا خود نیز می‌سوزی!
هوش مصنوعی: تو همان‌طور که مرا سوزاندی، خودت هم به همان اندازه در آتش احساساتت می‌سوزی!
گرفتم آن سپس راه خود و رفتم به کار خود
مزار است ارچه بی‌تو خانه، رفتم بر مزار خود
هوش مصنوعی: من پس از آنکه کارم را انجام دادم، راهی شدم و به کار خود پرداختم. هرچند خانه‌ام بدون تو خالی است، اما به مکان خودم رفتم.
نشستم گوشه‌ای غمگین، ز وضع روزگار خود
کشیدم آه چند اول، ز دوری دیار خود
هوش مصنوعی: در گوشه‌ای نشسته‌ام و با اندوه به حال و روز خود می‌نگرم و از دوری از سرزمینم آه می‌کشم.
سپس افتادم اندر فکر بی‌مهری یار خود
به خود گفتم کزین کرده پشیمان می‌شود روزی
هوش مصنوعی: سپس در فکر بی‌محبتی معشوق افتادم و ناگهانی به خودم گفتم که یک روز از این کارش پشیمان خواهد شد.
همه آن شب، نخفتم تا صباح و دیده نی بستم
مگر وقت سحر، کاندک ز فکر و غصه وارستم
هوش مصنوعی: تمام شب را بیدار ماندم و نتوانستم بخوابم، فقط در لحظات سحر کمی از فکر و غم‌هایم دور شدم.
ربودم خواب و اندر خواب دیدم با تو بنشستم
بساط عشق دسته‌دسته، و دست تو در دستم
هوش مصنوعی: در خوابم بیدار شدم و دیدم که با تو نشسته‌ام و عشق را جشن گرفته‌ایم، در حالی که دستت در دست من بود.
در این اثنا از آن خواب خوش از فرط خوشی جستم
به خود گفتم که بر این خواب باشد فال فیروزی
هوش مصنوعی: در این لحظه از آن خواب شیرین که به خاطر شادی بسیار به خواب رفته بودم بیدار شدم و به خودم گفتم که این خواب نشانه‌ای از سعادت و خوشبختی است.