گنجور

بخش ۴ - تابلوی سوم: سرگذشت پدر مریم و ایدآل او

ز مرگ مریم، اینک سه روز بگذشته
سر مزار وی، آن پیرمرد سرگشته:
نشسته رخ به سر زانوان خود هشته
من از سیاحت بالای کوه برگشته
بر آن شدم که من آن پیر را دهم تسکین
(من): خدات صبر دهد زین مصیبت عظمی:
حقیقتا که دلم سوخت، از برای شما
(پیرمرد): مگر به گوش شما هم رسیده قصهٔ ما!
(من): شنیده‌ام گل عمر تو چیده‌اند، خدا:
به خاک تیره سپارد جوانی گلچین!
(پیرمرد):درون خاک، مرا دختری جوان افتاد
برای آنکه جوانی شود دو روزی شاد!
(من): بر آن جوانکِ ناپاک‌روح لعنت باد،
خدای داند هرگه از او نمایم یاد:
هزارگونه به نوع بشر کنم نفرین!
بشر مگوی، بر این نسل فاسد میمون
بشر نه! افعی بادست و پاست این دد دون!
هزار مرتبه گفتم که تف بر این گردون
ببین به شکل بنی آدم آمدست برون!
چقدر آلت قتاله زین کهن ماشین؟
(پیرمرد): تو ز آن جوان شده‌ای دشمن بشر، او کیست؟
بشر هزار برابر بتر بُوَد او چیست؟
از او بترها دیدم من، اینکه چیزی نیست!
برای ذم بشر: سرگذشت من کافی‌ست!
اگر بخواهی، آگه شوی بیا بنشین
نشستم و بنمود، او شروع بر اظهار:
(پیرمرد): من اهل کرمان بودم در آن خجسته دیار
قرین عزت بودم، نه همچو اکنون خوار
که شغل دولتی‌ام بود و دولتِ بسیار
به هر وظیفه که بودم بُدَم درست و امین
هزار و سیصد و هجده ز جانب تهران
بشد جوانک جلفی، حکومت کرمان
مرا که سابقه‌ها بُد به خدمتِ دیوان
معاونت بسپرد او به موجب فرمان
ز فرط لطف مرا کرده بُد، به خویش رهین
پس از دو ماهی، روزی به شوخی و خنده
بگفت: خانمکی خواهم از تو زیبنده!
برو بجوی که جوینده است یابنده
بگفتمش که خود این کار، ناید از بنده!
برای من بود، این امر حکمران توهین!
قسم به مردی من مردم و نه نامردم
به آبروی در این شهر زندگی کردم
جواب داد که قربان مردمی گردم
من این سخن پی شوخی به پیش آوردم
مرنج از من از این شوخی و مباش غمین!
چو دید آب ز من، گرم می‌نشاید کرد
میانه‌اش پس از آن روز، گشت با من سرد
پس از دو روزی، روزی بهانه‌ای آورد
مرا بداد فکندند سخت و تا می‌خورد
زدند بر بدن من، چماق‌های وزین!
نمود مُنفَصِلَم از مشاغلِ دیوان
برای من نه دگر، رتبه ماند و نی عنوان
ببین شرافت و مردانگی، در این دوران
گذشته زآن که ندارد ثمر، دهد خُسران!
به سان صحبت نادان و جامهٔ چرمین
به شهر کرمان، بدنام مرده‌شویی بود
که بین مرده‌شوان شسته آبرویی بود
کریه‌منظر و رسوا و زشت‌خویی بود
خلاصه آدم بی‌شرم و چشم و رویی بود
شبی به نزد حکومت برفت آن بی‌دین
حکومت آنچه به من گفت، گفتمش بی‌جاست
که این عمل نه سزاوار مردمان خداست
به او چو گفت: تو گویی که از خدا می‌خواست
جواب داد که البتّه این وظیفهٔ ماست!
من آن کسم که بگویم بر این دعا آمین
برفت زود، در آغاز دخترش را برد
چو سرد گشت از او، رفت خواهرش را برد
برای آخر سر نیز همسرش را برد
چو خسته گشت ز زن‌ها، برادرش را برد!
نثار کرد بر او هر چه داشت در خورجین!
بدین وسیله بر حکمران مُقَرَّب شد
رفیق و روز و هم‌آهنگ خلوت شب شد
به شغل دولتی آن مرده‌شو، مُجَرَّب شد
خلاصه صاحب عنوان و شغل و منصب شد
به بخت نیک، ز نیروی ننگ گشت قرین!
به آن سیاه‌دل، از بس که خلق رو دادند
پس از دو ماه، مقام مرا بدو دادند
زمام مردم کرمان، به مرده‌شو دادند
تعارفات بر او از هزار سو دادند
قباله‌هایی از املاک و اسب‌ها با زین
ز من شنو که چه سان سخت شد به من دنیا
زنم ز گُرسَنِگی داد عمرِ خود به شما
نبود هیچ به جز خاک، فرشِ خانهٔ ما
به جز گرسنگی و حسرت و غم و سرما
نماند خوردنی‌‌ای خانهٔ منِ مسکین
پس از سه سال که بودم به سختی و ذلت
شنیده شد که به تهران گروهی از ملت
بخواستند عدالت‌سرایی از دولت
چو در مذلت من، ظلم گشته بد علت
بدم نیامد ازین نغمهٔ عدالت‌گین
فتادم از پی غوغا و انجمن‌سازی
به شب کمیته و هر روز پارتی‌بازی
همیشه نامهٔ شب؛ بهر حاکم‌اندازی
در این طریق نمودم ز بس که جانبازی
شدند دور و برم جمع، جمله معتقدین
مرا بخواست پس، آن مرده‌شوی بی‌سر و پا
به من بگفت که مشروطه کی شود اجرا؟
چه حکم شاه در ایران‌زمین چه حکم خدا
مده تو گوش بر این حرف‌های پا به هوا!
بگفتمش که لَکُم دینکُم ولی دین
عوض نکردم، آیین خویشتن باری
ز بس نمودم، در عزم خویش پاداری
شبانه عاقبت آن مرده‌شوی ادباری
برون نمود ز کرمان مرا به صد خواری
به جرم اینکه، تو در شهر کرده‌ای تفتین
من و دو تن پسرم، شب پیاده از کرمان
برون شدیم زمستان سخت یخبندان
نه توشه‌ای و نه روپوش، مُفلِس و عُریان
چه گویمت که چه بر ما گذشت از بوران
رسید نعش من و بچه‌هام تا نائین
چو ماجرای مرا، اهل شهر بشنفتند
تمام مردم مشروطه‌خواه آشفتند
چو میهمان عزیزی، مرا پذیرفتند
چرا که مردم آن روزه، راست می‌گفتند
نه مثل مردم امروزه بددل و بی‌دین!
بدون سابقه و آشناییِ روشن
به این دلیل که مشروطه‌خواه هستم من
یکی اِعانه به من داد و آن دگر مَسکَن
خلاصه آخر از آن مردمان گرفتم زن
چو داد سرخط مشروطه، شه مظفر دین
درست روزی، کآن شهریار اعلان داد
یگانه دختر ناکام من، ز مادر زاد
تمام مردم، دلشاد مرگ استبداد
من از دو مسئله خوشحال و خرم و دلشاد
یکی ز زادن مریم، دگر ز وضع نوین
سپس چو دورهٔ فرزند شه مظفر شد
تو خویش دانی، اوضاع طور دیگر شد
میان خلق و شه، ایجاد کین و کیفر شد
به توپ بستن مجلس، قضیه منجر شد
زمانه گشت دوباره به کام مرتجعین
دوباره سلطنتِ خودسری، بشد اعلان
مرا که بیم خطر بود، اندر آن دوران
بر آن شدم که به شهری روم شوم پنهان
شدم ز نائین بیرون، به جانب تهران
ولی نه از ره نیزار، از طریق خمین
به ری رسیدم و پنهان شدم، دو روزی چند
ولی چه فایده، آخر فتادم اندر بند
پلیس مخفی آمد به محبسم افکند!
چه محبسی که هوایی نداشت غیر از گند
چه کلبه‌ای که پلاسی نداشت جز سرگین؟
دو هفته بر من در آن سیاه‌چال گذشت
در آن دو هفته چه گویم به من چه حال گذشت؟
دو هفته مثل دو هفتصد هزار سال گذشت
پس از دو هفته از آنجا یک از رِجال گذشت
مرا خلاص نمود، آن بزرگ پاک‌آیین
یکی دو ماه ز بعد خلاصی‌ام دوران
دگر نماند بدان سان و گشت دیگرسان
که رفته رفته شورش فتاد در جریان
نویدِ نهضتِ ستارخان و باقرخان
فکند سخت تزلزل، به تخت و تاج و نگین
به خاصه آنکه خبرها، رسید از گیلان
ز وضع شورش و از قتل آقابالاخان
فتاد غلغله در شهر و حومهٔ تهران
که عن‌قریب به شَه می‌شود چنین و چنان
چنانکه کرد به ملت، خود او چنان و چنین!
سپس من و پسرانم چو این چنین دیدیم
بدان لحاظ که مشروطه می‌پرستیدیم
به سوی رشت، شبانه روانه گردیدیم
چهار پنج شبی، بین راه خوابیدیم
که تا به خطهٔ گیلان شدیم جایگزین
ز جیب خویش خریدیم اسب و زین و تفنگ
قبول زر ننمودیم از کمیتهٔ جنگ
که زر گرفتن، بهر عقیده باشد ننگ
خلاصه آنکه، پس از مشق‌های رنگارنگ
شدیم رهسپر جنگ هر سه چون تابین
همین که گشت به قزوین صدای تیر بلند
دو تن جوان من، اول به روی خاک افکند!
یکی از ایشان به روی سینه‌ام جان کند
زدند نزد پدر غوطه آن دو تن فرزند!
میان خون خود و خاک خطهٔ قزوین
ولیک با همه حس و مهر اولادی
چو طفلکانم دادند جان در آن وادی
به طیب خاطر گفتم: فدای آزادی
مرا بُد از پی مشروطه، عشق فرهادی
ولیک حیف که آن تلخ بود، نی شیرین
چو دور ری، بنمودند شهسواری‌ها
مجاهدین و سپهدار و بختیاری‌ها
گرفت خاتمه، عمر سیاه‌کاری‌ها
وزیر خائن بگریخت با فراری‌ها
پیاده ماند شه و مات شد، ازین فرزین!
بشد سپهدار اول، وزیر صدر پناه
دوباره خلوتیان مظفرالدین شاه
شدند مصدرِ کار و مُقَرَّبِ درگاه
یکی وزیر شد و آن دگر رئیسِ سپاه
شد این چنین چو سپهدار گشت رکن رکین
منی که کنده بُدم، جان به پای مشروطه
ز پا فتاده بُدم، از برای مشروطه
بشد دو میوهٔ عمرم، فدای مشروطه
عریضه دادم بر اولیای مشروطه
که من که بودم و اکنون شدست حالم این؟
سپس برفتم، هر روز هیئت وزرا
جواب نامهٔ خود را نمودم استدعا
ز بعد شش مَه، هر روز وعدهٔ فردا
چنین نوشت سپهدار، عرض حال شما:
به من رسید و جوابش به شعر گویم هین:
«هنوز اول عشق است اضطراب مکن
«تو هم به مطلب خود می‌رسی شتاب مکن»
ز من اگر شنوی، خویش را خراب مکن
ز انقلاب تقاضای نان و آب مکن
برو ز راه دگر، نان خود نما تأمین!
شد این سخن به دل من چو خنجرِ کاری
برای اینکه پس از آن همه فداکاری
روا نبود، کنم فکر کار بازاری
چه خواستم من ازین انقلاب ادباری
به غیر شغل قدیمی و رتبهٔ دیرین!
زنم برای من، از بس که غصه خورد همی
پس از سه مَه تب لازم گرفت و مُرد همی
یگانه دختر خود را به من سپرد همی
همان هم آخر، از دست من ببرد همی
کسی که کام از او برگرفت بی‌کابین
دگر نمودم، از آنگاه فکر دهقانی
شدم دگر من، از آن دم به بعد شمرانی
به من گذشت در اینجا، همان که می‌دانی
غرض قناعت کردم به شغل بستانی
به سر ببردم در خانهٔ خراب و گلین
چه گویمت من ازین انقلابِ بدبنیاد!
که شد وسیله‌ای از بهر دسته‌ای شیّاد!
چه مردمان خرابی، شدند از آن آباد!
گر انقلاب بُد این، زنده باد استبداد
که هر چه بود، ازین انقلاب بود بهین!
ز بعد آن همه زحمت، مرا در این پیری
شد از نتیجهٔ این انقلابِ تزویری
نصیب بیل زدن، روزی از زمین گیری
پی نکوهش این انقلاب اکبیری
شنو حکایت آن مرده‌شوی دل‌چرکین
چو توپ بست محمدعلی شَهِ منفور
به کاخ مجلس و رو گشت ملتی مقهور
به شهر کرمان آن مرده‌شوی بد مأمور
بسی ز ملتیان زنده زنده کرد به گور
ببین که عاقبت آن کهنه مرده‌شوی لعین
همین که دید شه از تخت گشت افکنده
هزار مرتبه مشروطه‌تر شد از بنده!
ز بس که گفت که مشروطه باد پاینده
فلان دوله شد، آن دل ز آبرو کنده!
کنون شدست ز اشراف نامدار مهین!
چو صحبت از لقب او بشد کشیدم آه
(من) شناختم چه کس است آن پلیدِ نامه‌سیاه
عجب که خواندم در نامه‌ای تَجَدُّدخواه
«فلان که هست ز اشراف جدی و آگاه!
به حکمرانی شهر فلان شده تعیین!
(پیرمرد): مگر که ذهن تو از این محیط بیگانه است
گمان مدار که این مرده‌شوی یک دانه است؟
عمو! تمام ادارات، مرده‌شو‌خانه است
وزین ره است که این کهنه‌مُلک ویرانه است
ز من نمی‌شنوی رو به چشم خویش ببین
برو به مالیه تا آنکه چیزها بینی
برو به نظمیه تا آنکه چیزها بینی
برو به عدلیه تا بی‌تمیزها بینی
که مرده‌شوها در پشت میزها بینی
چه بی‌تمیز کسانی شدند میزنشین . . . !
به پشت میز کس ار مرده‌شو نباشد نیست!
کسی که با او هم رنگ و بو نباشد نیست!
کسی که همسر و همکار او نباشد نیست!
کسی که بی‌شرف و آبرو نباشد نیست!
همی ز بالا بگرفته است تا پایین!
چرا نگردد آیین مرده‌شویی باب؟
چو نیست هیچ درین مملکت حساب و کتاب!
کدام دوره تو دیدی که این رِجالِ خراب
پی محاکمه دعوت شوند پای حساب؟
به جز سه ماهه زمان مهین ضیاء الدین
در این زمانه، هر آن کس گذشت از انصاف
ز هیچ بی‌شرفی، می‌نکرد استنکاف
شرف ورا شود آنگاه کمترین اوصاف
ازین ره است که آن مرده‌شو شد از اشراف
که مرده‌شو ببرد این شرافت ننگین!
چرا نباید این مملکت ذلیل شود
در انقلاب «سپهدار» چون دخیل شود
رِجالِ دورهٔ او هم از این قبیل شود!
یقین بدان تو که این مرده‌شو وکیل شود
کند رسوم و قوانین برای ما تدوین!
شود زمانی ار این مرده‌شوی از وزرا!
عجب مدار ز دیوانه‌بازیِ دنیا!
که این زمانهٔ نااصل و دَهرِ بی‌سر و پا!
زمان موسی، گوساله را نمود خدا!!
ولی نداشت، جهان پاس خدمت داروین
به چشم عشقی دنیا چنان نماید پست
که هرزه‌بازیِ شش‌ساله طفلِ دائم‌مست
به چشم پیر حکیمی رسانده سال به شصت
به اعتقاد من: این کائنات بازیچه است
به حیرتم من از این بچه‌بازیِ تکوین!
(من):کنون که گشت مُبَرهَن به من که حال تو چیست
به عمر سِفله، از این بیش اتصال تو چیست؟
دگر ز ماندن در این جهان، خیال تو چیست
به قول مردم امروزه، ایدآل تو چیست؟
ز زندگی برهان خویش ز اندکی مرفین
(پیرمرد): کنون که دم زدی از ایدآل، گویم راست:
برای من دگر اینگونه زندگی بی‌جاست!
که گر بمیرم امروز، بهتر از فرداست
مرا ولیک یکی ایدآل در دنیاست
که سال‌ها پی وصلش نشسته‌ام به کمین:
مراست مدّ نظر، مقصدی که مستورش
مدام دارم و سازم برِ تو مذکورش
همین که خواست بگوید که چیست منظورش
بگشت مُنقَلِب، آن سان دو چشم پرنورش
که انقلاب نماید چو چشم‌های لنین
زبان میان دهانش، به جنبش آمد چون
زبان نبود بُد آن سرخ گوشت، بیرقِ خون
بشد سپس سخنانی، از آن دهان بیرون
که دیدم آتیهٔ سرزمینِ افریدون:
شود سراسر، یک قطعه آتش خونین
ز ایدآل خود او چیزها نمود اظهار
از آن میان بشد این جمله‌ها بسی تکرار:
در این محیط چو من بی‌نوا بُوَد بسیار!
که دیده‌اند، چو من ظلم و زور و رنج و فشار
که دیده‌اند چو من، بس مصیبت سنگین!
به غیر من چه بسا کس که مرده‌شو دارد؟
که تیره‌بختیِ خود را، همه از او دارد
تو هر که را که ببینی، یک آرزو دارد:
به این خوش است که دنیا هزار رو دارد
شود که گردد، یک روز، روز کیفر و کین
چه خوب روزی آن روز، روز کشتار است
گر آن زمان برسد، مرده‌شوی بسیار است
حوالهٔ همهٔ این رِجال، بر دار است
برای خائن، چوب و طناب در کار است
سزای جمله شود داده از یَسار و یَمین
تمامِ مملکت آن روز زیر و رو گردد
که قهر ملت با ظلم روبه‌رو گردد
به خائنین زمین، آسمان عَدو گردد
زمان کشتن افواجِ مرده‌شو گردد
بسیط خاک ز خون پلیدشان رنگین
وزیر عدلیه‌ها، بر فراز دار روند
رئیس نظمیه‌ها، سوی آن دیار روند
کفیل مالیه‌ها، زنده در مزار روند
وزیر خارجه‌ها، از جهان کنار روند
که تا نماند از ایشان نشان، به روی زمین
بساط بی‌شرفی، ز آن سپس خورَد بر هم
رسد به کیفر خود، نیز قاتلِ مریم
سپس چو گشت خریدار مرده‌شویان کم
دگر نماند در این ملک از این قبیل آدم
همی شود دگر ایران‌زمین، بهشتِ برین
دگر در آنکه وجدان‌کشی هنر نبود
شرف به اشرفی و سکه‌های زر نبود
شرف به دزدیِ کف‌رنجِ رنجبر نبود
شرف به داشتن قصر معتبر نبود
شرف نه هست درشکه، نه چرخ‌های زرین
همی نگردد، آباد این محیط خراب
اگر نگردد از خون خائنین سیراب
گمان مدار که این حرف‌هاست، نقش بر آب
یقین بدان تو که تعبیر می‌شود این خواب
مدان تو این پدر انقلاب را عنین
گرفتم آنکه نباشد مرا، از این پس زیست
بماند از من این فکر، پس مرا غم چیست؟
چرا که فکر من صدمه دیده‌ای مُسری‌ست
چو گشت مسری فکری، زمانه ول‌کن نیست
سر ورا نهد آخر، به روی یک بالین

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ز مرگ مریم، اینک سه روز بگذشته
سر مزار وی، آن پیرمرد سرگشته:
هوش مصنوعی: سه روز از مرگ مریم گذشته و حالا آن پیرمرد سرگردان، در کنار مقبره‌او ایستاده است.
نشسته رخ به سر زانوان خود هشته
من از سیاحت بالای کوه برگشته
هوش مصنوعی: او با چهره زیبا و سر را بر زانوانش گذاشته است و من از سفر به قله کوه بازگشته‌ام.
بر آن شدم که من آن پیر را دهم تسکین
هوش مصنوعی: به فکر افتادم که به آن شخص سالخورده آرامش بدهم.
(من): خدات صبر دهد زین مصیبت عظمی:
حقیقتا که دلم سوخت، از برای شما
هوش مصنوعی: خدا به تو صبر عطا کند در این بلا و مصیبت بزرگ. واقعا دلم برای شما درد می‌کند.
(پیرمرد): مگر به گوش شما هم رسیده قصهٔ ما!
(من): شنیده‌ام گل عمر تو چیده‌اند، خدا:
هوش مصنوعی: پیرمرد می‌گوید: آیا شما هم داستان ما را شنیده‌اید؟ و من جواب می‌زنم: شنیده‌ام که عمر تو به پایان رسیده است، خدایا.
به خاک تیره سپارد جوانی گلچین!
هوش مصنوعی: جوانی که بهترین روزهای عمرش را صرف لذت‌ها و زیبایی‌ها کرده، حالا باید آن را به سرنوشتش بسپارد و به یادگار بگذارد.
(پیرمرد):درون خاک، مرا دختری جوان افتاد
برای آنکه جوانی شود دو روزی شاد!
هوش مصنوعی: پیرمرد می‌گوید: در زیر خاک، دختری جوان وجود دارد که به خاطر شادی و خوشی دو روز زندگی خواهد کرد.
(من): بر آن جوانکِ ناپاک‌روح لعنت باد،
خدای داند هرگه از او نمایم یاد:
هوش مصنوعی: لعنت بر آن جوانکِ بی‌روح و ناپاک، خدا آگاه است که هرگز از او یاد نخواهم کرد.
هزارگونه به نوع بشر کنم نفرین!
هوش مصنوعی: من می‌خواهم هزاران نوع بدبختی و نفرین به انسان‌ها بفرستم!
بشر مگوی، بر این نسل فاسد میمون
بشر نه! افعی بادست و پاست این دد دون!
هوش مصنوعی: بشر را نگو، زیرا این نسل فاسد شایسته انسانیت نیست! آن‌ها همچون افعی هستند که با دست و پا به خیال خود می‌خزند، اینها موجودات وحشتناکی هستند!
هزار مرتبه گفتم که تف بر این گردون
ببین به شکل بنی آدم آمدست برون!
هوش مصنوعی: من بارها گفته‌ام که به این دنیا و سرنوشتش لعنت بفرستم، اما ببین که چگونه انسان‌ها در این دنیا ظاهر شده‌اند!
چقدر آلت قتاله زین کهن ماشین؟
هوش مصنوعی: چقدر ابزارهای خطرناک از این وسیله قدیمی بیشتر است؟
(پیرمرد): تو ز آن جوان شده‌ای دشمن بشر، او کیست؟
بشر هزار برابر بتر بُوَد او چیست؟
هوش مصنوعی: پیرمرد می‌گوید: تو به خاطر آن جوان دشمن انسانیت شده‌ای، او کیست؟ انسان که هزار بار بدتر از اوست، او چه کسی است؟
از او بترها دیدم من، اینکه چیزی نیست!
برای ذم بشر: سرگذشت من کافی‌ست!
هوش مصنوعی: از او بیشتر از آنچه که دیدم، در درون انسان‌ها چیزی نمی‌یابم. زندگی‌نامه و تجربیات من برای نشان دادن نادرستی بشریت کافی است!
اگر بخواهی، آگه شوی بیا بنشین
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی آگاه شوی، می‌توانی بیایی و بنشینی.
نشستم و بنمود، او شروع بر اظهار:
(پیرمرد): من اهل کرمان بودم در آن خجسته دیار
هوش مصنوعی: نشستم و او شروع به صحبت کرد: (پیرمرد) گفت: من اهل کرمان هستم، از آن سرزمین خوش نام.
قرین عزت بودم، نه همچو اکنون خوار
که شغل دولتی‌ام بود و دولتِ بسیار
هوش مصنوعی: در گذشته در مقام و مرتبه‌ای با عزت و احترام زندگی می‌کردم، اما اکنون به دلیل مشغله‌های دولتی و کارم در دولت، احساس خجالت و حقارت می‌کنم.
به هر وظیفه که بودم بُدَم درست و امین
هوش مصنوعی: در هر کاری که مسئولیت داشتم، همواره به درستی و با صداقت عمل کردم.
هزار و سیصد و هجده ز جانب تهران
بشد جوانک جلفی، حکومت کرمان
هوش مصنوعی: در سال ۱۳۱۸، جوانی بی‌تجربه و شلوغ از تهران به کرمان رفته و مسئولیت حکمرانی آنجا را بر عهده می‌گیرد.
مرا که سابقه‌ها بُد به خدمتِ دیوان
معاونت بسپرد او به موجب فرمان
هوش مصنوعی: من که سابقه‌های زیادی در خدمت به دیوان و کمک به آن داشتم، او به خاطر این تجربیات، مرا تحت فرمان خود به خدمت گرفت.
ز فرط لطف مرا کرده بُد، به خویش رهین
هوش مصنوعی: از آن‌جا که محبت و مهربانی او فراوان بود، مرا به خود وابسته و ارادت‌مند کرده است.
پس از دو ماهی، روزی به شوخی و خنده
بگفت: خانمکی خواهم از تو زیبنده!
هوش مصنوعی: بعد از دو ماه، روزی به شوخی و با لبخند گفت: دختری زیبا می‌خواهم!
برو بجوی که جوینده است یابنده
بگفتمش که خود این کار، ناید از بنده!
هوش مصنوعی: برو و تلاش کن، زیرا کسی که جستجو می‌کند، در نهایت به آنچه می‌خواهد می‌رسد. به او گفتم که خود این کار به تنهایی از من برنمی‌آید!
برای من بود، این امر حکمران توهین!
هوش مصنوعی: برای من چنین چیزی، نشانه‌ای از توهین است!
قسم به مردی من مردم و نه نامردم
به آبروی در این شهر زندگی کردم
هوش مصنوعی: من به قدرت مردانگی‌ام قسم می‌خورم که انسان واقعی هستم و نه انسانی بی‌تعهد. به خاطر آبرویم در این شهر زندگی کرده‌ام.
جواب داد که قربان مردمی گردم
من این سخن پی شوخی به پیش آوردم
هوش مصنوعی: او پاسخ داد که من به خاطر مردم عزیزم، این حرف را فقط برای شوخی گفتم.
مرنج از من از این شوخی و مباش غمین!
هوش مصنوعی: از من ناراحت نشو و بابت این شوخی غمگین نباش!
چو دید آب ز من، گرم می‌نشاید کرد
میانه‌اش پس از آن روز، گشت با من سرد
هوش مصنوعی: وقتی آب حس کرد که من دیگر پرحرارت نیستم، پس از آن روز، رابطه‌ام با او سرد شد.
پس از دو روزی، روزی بهانه‌ای آورد
مرا بداد فکندند سخت و تا می‌خورد
هوش مصنوعی: پس از گذشت دو روز، فرصتی پیش آمد که بهانه‌ای برای من آورد و به شدت مرا درگیر کرد تا جایی که مست شدم.
زدند بر بدن من، چماق‌های وزین!
هوش مصنوعی: بر بدن من، چماق‌های سنگینی فرود آمدند!
نمود مُنفَصِلَم از مشاغلِ دیوان
برای من نه دگر، رتبه ماند و نی عنوان
هوش مصنوعی: من دیگر نه سمت و مقام خاصی در کارهای دولتی دارم و نه از این عنوان‌ها برای من مانده است.
ببین شرافت و مردانگی، در این دوران
گذشته زآن که ندارد ثمر، دهد خُسران!
هوش مصنوعی: در این زمان، شرافت و مردانگی ارزش چندانی ندارد و تنها باعث ضرر و زیان می‌شود.
به سان صحبت نادان و جامهٔ چرمین
هوش مصنوعی: مانند گفتار نادان و لباس چرمی.
به شهر کرمان، بدنام مرده‌شویی بود
که بین مرده‌شوان شسته آبرویی بود
هوش مصنوعی: در شهر کرمان، فردی بود که به شستن اجساد معروف بود و در میان کسانی که این کار را انجام می‌دادند، اعتبار و آبروی خاصی داشت.
کریه‌منظر و رسوا و زشت‌خویی بود
خلاصه آدم بی‌شرم و چشم و رویی بود
هوش مصنوعی: این فرد به شدت زشت و بی‌ادب بود و در مجموع آدمی بی‌شرم و بدخلق به حساب می‌آمد.
شبی به نزد حکومت برفت آن بی‌دین
هوش مصنوعی: شب، فردی بی‌دین به نزد حکومتی رفت.
حکومت آنچه به من گفت، گفتمش بی‌جاست
که این عمل نه سزاوار مردمان خداست
هوش مصنوعی: حکومت به من چیزی گفت، اما من جواب دادم که این عمل نادرست است و مناسب افرادی که خدا را می‌شناسند نیست.
به او چو گفت: تو گویی که از خدا می‌خواست
جواب داد که البتّه این وظیفهٔ ماست!
هوش مصنوعی: وقتی او به او گفت که انگار از خدا سوال می‌کنی، جواب داد که البته این کار ماست و باید انجامش دهیم!
من آن کسم که بگویم بر این دعا آمین
هوش مصنوعی: من آن فردی هستم که به دعای دیگران پاسخ مثبت می‌دهم و از آن حمایت می‌کنم.
برفت زود، در آغاز دخترش را برد
چو سرد گشت از او، رفت خواهرش را برد
هوش مصنوعی: زودتر از آنکه متوجه شود، دخترش را برد و وقتی که از او سرد شده بود، خواهرش را نیز برداشت.
برای آخر سر نیز همسرش را برد
چو خسته گشت ز زن‌ها، برادرش را برد!
هوش مصنوعی: در پایان، وقتی از زن‌ها خسته شد، همسرش را با خود برد و برادرش را نیز همراهش آورد.
نثار کرد بر او هر چه داشت در خورجین!
هوش مصنوعی: هر چه در خورجین داشت، برای او نثار کرد.
بدین وسیله بر حکمران مُقَرَّب شد
رفیق و روز و هم‌آهنگ خلوت شب شد
هوش مصنوعی: رفیق به این طریق مورد توجه و محبت حکمران قرار گرفت و روز و شب به خوبی و هماهنگی سپری شدند.
به شغل دولتی آن مرده‌شو، مُجَرَّب شد
خلاصه صاحب عنوان و شغل و منصب شد
هوش مصنوعی: مردی که شغل مرده‌شوری داشت، حالا تجربه‌ای کسب کرده و به مقام و مقاماتی دست پیدا کرده است.
به بخت نیک، ز نیروی ننگ گشت قرین!
هوش مصنوعی: به خاطر شانس خوب، به جایگاه ننگین دست یافتم!
به آن سیاه‌دل، از بس که خلق رو دادند
پس از دو ماه، مقام مرا بدو دادند
هوش مصنوعی: به آن فرد بدذات، به خاطر اینکه مردم خیلی به او مهر ورزیدند، بعد از دو ماه، مقام و جایگاه من را به او سپردند.
زمام مردم کرمان، به مرده‌شو دادند
تعارفات بر او از هزار سو دادند
هوش مصنوعی: مردم کرمان فرماندهی خود را به یک مرده‌شور سپردند و به او از همه‌جا احترام و ارادت نشان دادند.
قباله‌هایی از املاک و اسب‌ها با زین
هوش مصنوعی: مدارک مالکیت زمین‌ها و اسب‌ها به همراه زین‌های آن‌ها.
ز من شنو که چه سان سخت شد به من دنیا
زنم ز گُرسَنِگی داد عمرِ خود به شما
هوش مصنوعی: به من گوش بسپار که چگونه دنیا بر من دشوار شده است. من به خاطر گرسنگی، عمر خود را به شما بخشیدم.
نبود هیچ به جز خاک، فرشِ خانهٔ ما
به جز گرسنگی و حسرت و غم و سرما
هوش مصنوعی: در خانهٔ ما هیچ چیز جز خاک و زمین وجود ندارد و زندگی‌مان پر از گرسنگی، حسرت، غم و سرماست.
نماند خوردنی‌‌ای خانهٔ منِ مسکین
هوش مصنوعی: در خانه‌ی من، دیگر هیچ غذایی باقی نمانده است.
پس از سه سال که بودم به سختی و ذلت
شنیده شد که به تهران گروهی از ملت
هوش مصنوعی: پس از سه سال زندگی دشوار و سخت، خبر رسید که عده‌ای از مردم به تهران رفته‌اند.
بخواستند عدالت‌سرایی از دولت
چو در مذلت من، ظلم گشته بد علت
هوش مصنوعی: به خاطر ظلم و ذلت من، خواستند تا در حکومت، مکانی برای برقراری عدالت ایجاد کنند.
بدم نیامد ازین نغمهٔ عدالت‌گین
هوش مصنوعی: من از این آهنگ عدالت‌محور خوشم نیامد.
فتادم از پی غوغا و انجمن‌سازی
به شب کمیته و هر روز پارتی‌بازی
هوش مصنوعی: به دنبال هیاهو و ایجاد جمع و تجمع افتادم، در حالی که شب‌ها در کمیته‌ها و روزها در بازی‌های ناپسند اجتماعی فعالیت می‌کنم.
همیشه نامهٔ شب؛ بهر حاکم‌اندازی
در این طریق نمودم ز بس که جانبازی
هوش مصنوعی: در همیشه شب، برای حکمرانی تلاش می‌کنم و به خاطر فداکاری‌هایی که کرده‌ام، در این مسیر پیش رفته‌ام.
شدند دور و برم جمع، جمله معتقدین
هوش مصنوعی: دور و برم پر از افرادی شد که به من و اعتقاداتم ایمان دارند.
مرا بخواست پس، آن مرده‌شوی بی‌سر و پا
به من بگفت که مشروطه کی شود اجرا؟
هوش مصنوعی: مردی که مرده را می‌شوید، بدون سر و پا به من گفت که مشروطه کی اجرا خواهد شد؟
چه حکم شاه در ایران‌زمین چه حکم خدا
مده تو گوش بر این حرف‌های پا به هوا!
هوش مصنوعی: نباید به حرف‌های بی‌اساس و بی‌مورد توجه کنی، چه این حرف‌ها از سوی حاکم باشد و چه از سوی خدا.
بگفتمش که لَکُم دینکُم ولی دین
هوش مصنوعی: به او گفتم که شما دین خود را دارید، اما من دینی دیگر دارم.
عوض نکردم، آیین خویشتن باری
ز بس نمودم، در عزم خویش پاداری
هوش مصنوعی: من هیچگاه اصول خود را تغییر نداده‌ام و به خاطر اینکه بارها بر روی تصمیماتم پافشاری کرده‌ام، هیچ‌گاه از آن‌ها دست نکشیدم.
شبانه عاقبت آن مرده‌شوی ادباری
برون نمود ز کرمان مرا به صد خواری
هوش مصنوعی: در شب، بالاجبار آن مرده‌شویی که از کرمان بود، به من نشان داد و سبب شد که به صد عذاب و سختی دچار شوم.
به جرم اینکه، تو در شهر کرده‌ای تفتین
هوش مصنوعی: به خاطر این که تو در شهر فتنه و آشوب به‌پا کرده‌ای، مجازات می‌شوی.
من و دو تن پسرم، شب پیاده از کرمان
برون شدیم زمستان سخت یخبندان
هوش مصنوعی: من و دو پسرم در یک شب سرد زمستانی و یخبندان از کرمان به راه افتادیم و پیاده خارج شدیم.
نه توشه‌ای و نه روپوش، مُفلِس و عُریان
چه گویمت که چه بر ما گذشت از بوران
هوش مصنوعی: نه چیزی برای برداشت داریم و نه پوششی بر تن، در حالی که در اوج فقر و عریانی هستیم، نمی‌دانم چگونه بگویم چه بر ما گذشته در این طوفان.
رسید نعش من و بچه‌هام تا نائین
هوش مصنوعی: جسد من و بچه‌هایم به نائین رسید.
چو ماجرای مرا، اهل شهر بشنفتند
تمام مردم مشروطه‌خواه آشفتند
هوش مصنوعی: وقتی ماجرای من را اهل شهر شنیدند، تمام مردم طرفدار مشروطه دچار آشفتگی شدند.
چو میهمان عزیزی، مرا پذیرفتند
چرا که مردم آن روزه، راست می‌گفتند
هوش مصنوعی: مانند مهمان گرامی من را پذیرفتند، زیرا مردم آن زمان حقیقت را بیان می‌کردند.
نه مثل مردم امروزه بددل و بی‌دین!
هوش مصنوعی: نه مثل دیگران امروزی، بدگمان و بی‌ایمان نیستم!
بدون سابقه و آشناییِ روشن
به این دلیل که مشروطه‌خواه هستم من
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه من طرفدار مشروطه هستم، هیچ سابقه و آشنایی روشنی ندارم.
یکی اِعانه به من داد و آن دگر مَسکَن
خلاصه آخر از آن مردمان گرفتم زن
هوش مصنوعی: یک نفر به من کمک کرد و شخص دیگری محلی برای زندگی فراهم کرد. در نهایت، از میان آن مردم، همسری را به دست آوردم.
چو داد سرخط مشروطه، شه مظفر دین
هوش مصنوعی: وقتی که فرمان مشروطه صادر شد، شاه مظفر الدين بر سر کار بود.
درست روزی، کآن شهریار اعلان داد
یگانه دختر ناکام من، ز مادر زاد
هوش مصنوعی: روزی که آن پادشاه اعلام کرد دختر یگانه و بدشانس‌اش که از مادر به دنیا آمده است، چه اتفاقی می‌افتد.
تمام مردم، دلشاد مرگ استبداد
من از دو مسئله خوشحال و خرم و دلشاد
هوش مصنوعی: همه مردم از مرگ حکومت استبدادی خوشحال هستند و من به خاطر دو موضوع، شاد و خرسندم.
یکی ز زادن مریم، دگر ز وضع نوین
هوش مصنوعی: یکی به دلیل تولد مریم، و دیگری به خاطر ظهور یک وضعیت تازه.
سپس چو دورهٔ فرزند شه مظفر شد
تو خویش دانی، اوضاع طور دیگر شد
هوش مصنوعی: پس از آن که زمان وزارت فرزند شاه توانمند فرا رسید، خودت می‌دانی که وضعیت تغییر کرد.
میان خلق و شه، ایجاد کین و کیفر شد
به توپ بستن مجلس، قضیه منجر شد
هوش مصنوعی: در میان مردم و شاه، خصومت و انتقام به وجود آمد و با حمله به مجلس، این وضعیت به یک بحران منتهی شد.
زمانه گشت دوباره به کام مرتجعین
هوش مصنوعی: دنیا دوباره به نفع گذشته‌نگرها و واپس‌گرایان تغییر کرده است.
دوباره سلطنتِ خودسری، بشد اعلان
مرا که بیم خطر بود، اندر آن دوران
هوش مصنوعی: خودسری دوباره به سلطنت رسید و من این را اعلام کردم چون در آن زمان احتمال خطر وجود داشت.
بر آن شدم که به شهری روم شوم پنهان
شدم ز نائین بیرون، به جانب تهران
هوش مصنوعی: من تصمیم گرفتم به شهری بروم و برای این کار از نائین بیرون آمدم و به سمت تهران حرکت کردم.
ولی نه از ره نیزار، از طریق خمین
هوش مصنوعی: اما نه از مسیر نیزار، بلکه از راه خمین.
به ری رسیدم و پنهان شدم، دو روزی چند
ولی چه فایده، آخر فتادم اندر بند
هوش مصنوعی: به ری رسیدم و در جایی مخفی شدم، چند روزی را در آنجا گذراندم، اما چه فایده داشت، چون در نهایت به دام افتادم.
پلیس مخفی آمد به محبسم افکند!
چه محبسی که هوایی نداشت غیر از گند
هوش مصنوعی: پلیس مخفی به سراغ من آمد و مرا به جایی انداخت که در آن فقط بوی بد و فضولی بود و هیچ هوایی برای تنفس وجود نداشت.
چه کلبه‌ای که پلاسی نداشت جز سرگین؟
هوش مصنوعی: این جمله به بیان حال و روز یک مکان یا وضعیت نامناسب و بی‌ارزش اشاره دارد. به طور کلی، این جمله می‌گوید که حتی یک کلبه ساده و بدون زیبایی، که تنها نشانه‌اش سرگین است، هیچ ارزش و جذابیتی ندارد. این توصیف می‌تواند به ناکامی یا ناامیدی در زندگی یا به چیزهایی که در ظاهر بی‌ارزش به نظر می‌رسند، اشاره کند.
دو هفته بر من در آن سیاه‌چال گذشت
در آن دو هفته چه گویم به من چه حال گذشت؟
هوش مصنوعی: دو هفته در آن زندان تاریک سپری شد و نمی‌دانم چگونه وصف کنم که در این مدت چه حال و روزی بر من گذشت.
دو هفته مثل دو هفتصد هزار سال گذشت
پس از دو هفته از آنجا یک از رِجال گذشت
هوش مصنوعی: دو هفته به اندازه دو هفتصد هزار سال طول کشید و بعد از این مدت، یکی از مردان از آنجا عبور کرد.
مرا خلاص نمود، آن بزرگ پاک‌آیین
هوش مصنوعی: او مرا از بند رهایی بخشید، آن فرد بزرگ و پاکدامن.
یکی دو ماه ز بعد خلاصی‌ام دوران
دگر نماند بدان سان و گشت دیگرسان
هوش مصنوعی: چند ماهی پس از آزادی‌ام دیگر مثل قبل نخواهد بود و همه چیز تغییر کرده است.
که رفته رفته شورش فتاد در جریان
نویدِ نهضتِ ستارخان و باقرخان
هوش مصنوعی: به تدریج هیجان و شور و شوقی در جریان پیام و انقلاب ستارخان و باقرخان ایجاد شد.
فکند سخت تزلزل، به تخت و تاج و نگین
هوش مصنوعی: زندگی و قدرت به طور ناگهانی و غیرمنتظره دچار تغییر و بی‌ثباتی شد، به گونه‌ای که به جایگاه‌های بزرگ و مقام‌های گرانبها لطمه خورد.
به خاصه آنکه خبرها، رسید از گیلان
ز وضع شورش و از قتل آقابالاخان
هوش مصنوعی: به خصوص اینکه خبرهایی از گیلان درباره وضع آشوب و قتل آقابالاخان رسیده بود.
فتاد غلغله در شهر و حومهٔ تهران
که عن‌قریب به شَه می‌شود چنین و چنان
هوش مصنوعی: در شهر و حومهٔ تهران هیاهو و شلوغی به پا شده است که به زودی پادشاهی در حال وقوع است و تغییراتی به همراه خواهد داشت.
چنانکه کرد به ملت، خود او چنان و چنین!
هوش مصنوعی: آن‌گونه که او با مردم رفتار کرد، خود او نیز همان‌گونه خواهد بود.
سپس من و پسرانم چو این چنین دیدیم
بدان لحاظ که مشروطه می‌پرستیدیم
هوش مصنوعی: پس از آنکه من و پسرانم این‌گونه مشاهده کردیم، به خاطر اینکه به مشروطه عشق می‌ورزیدیم.
به سوی رشت، شبانه روانه گردیدیم
چهار پنج شبی، بین راه خوابیدیم
هوش مصنوعی: به سمت رشت رفتیم و در طول سفر چهار یا پنج شب توقف کردیم و خوابیدیم.
که تا به خطهٔ گیلان شدیم جایگزین
هوش مصنوعی: وقتی به منطقهٔ گیلان رسیدیم، جای دیگری برای ما انتخاب شد.
ز جیب خویش خریدیم اسب و زین و تفنگ
قبول زر ننمودیم از کمیتهٔ جنگ
هوش مصنوعی: برای خرید اسب، زین و تفنگ از جیب خود هزینه کردیم و از کمیتهٔ جنگ هیچ پولی قبول نکردیم.
که زر گرفتن، بهر عقیده باشد ننگ
خلاصه آنکه، پس از مشق‌های رنگارنگ
هوش مصنوعی: گرفتن پول به خاطر باورها ننگین است، خلاصه این که بعد از آموزش‌های مختلف و متنوع.
شدیم رهسپر جنگ هر سه چون تابین
هوش مصنوعی: به میدان جنگ رفتیم و با هم، مانند تابستانی که پر از نور و روشنی است، پیش رفتیم.
همین که گشت به قزوین صدای تیر بلند
دو تن جوان من، اول به روی خاک افکند!
هوش مصنوعی: وقتی به قزوین رسیدیم، صدای تیرزنی دو جوان بلند شد و من، ابتدا بر زمین افتادم.
یکی از ایشان به روی سینه‌ام جان کند
زدند نزد پدر غوطه آن دو تن فرزند!
هوش مصنوعی: یکی از آن‌ها بر سینه‌ام افتاد و جان داد، و دیگری نزد پدرش غوطه‌ور شد.
میان خون خود و خاک خطهٔ قزوین
هوش مصنوعی: در دل سوختگی و درد خود، دلتنگی‌هایم را با زمین شهر قزوین مقایسه می‌کنم.
ولیک با همه حس و مهر اولادی
چو طفلکانم دادند جان در آن وادی
هوش مصنوعی: با وجود تمام احساس و محبت نسبت به فرزندان، مانند کودکانی هستم که جانم را به آن سرزمین سپردند.
به طیب خاطر گفتم: فدای آزادی
مرا بُد از پی مشروطه، عشق فرهادی
هوش مصنوعی: با کمال میل و آرامش گفتم: برای آزادی‌ام حاضر به فدای خود هستم، زیرا به خاطر آرمان مشروطه و عشق به فرهاد، این کار را می‌کنم.
ولیک حیف که آن تلخ بود، نی شیرین
هوش مصنوعی: ولی افسوس که آن، تلخ بود و نه شیرین.
چو دور ری، بنمودند شهسواری‌ها
مجاهدین و سپهدار و بختیاری‌ها
هوش مصنوعی: وقتی دور را نشان دادند، جنگجویان، فرماندهان و بختیاری‌ها درخشیدند.
گرفت خاتمه، عمر سیاه‌کاری‌ها
وزیر خائن بگریخت با فراری‌ها
هوش مصنوعی: عمر خائن و سیاه‌کار به پایان رسید و او با افرادی که فرار کرده بودند، فرار کرد.
پیاده ماند شه و مات شد، ازین فرزین!
هوش مصنوعی: پادشاه از حرکت باز ماند و در وضعی سخت و دشوار قرار گرفت، به خاطر آن جوان شجاع!
بشد سپهدار اول، وزیر صدر پناه
دوباره خلوتیان مظفرالدین شاه
هوش مصنوعی: سپهدار اول به مقام وزیر منصوب شد، و مجدداً کسانی که در دربار بودند به سمت حمایت از مظفرالدین شاه بازگشتند.
شدند مصدرِ کار و مُقَرَّبِ درگاه
یکی وزیر شد و آن دگر رئیسِ سپاه
هوش مصنوعی: دو نفر از میان مردم برگزیده شدند؛ یکی به مقام وزارت رسید و دیگری به سمت فرماندهی سپاه منصوب گردید.
شد این چنین چو سپهدار گشت رکن رکین
هوش مصنوعی: این گونه شد که چون فرمانده سپاه، اساس و بنیاد را محکم کرد.
منی که کنده بُدم، جان به پای مشروطه
ز پا فتاده بُدم، از برای مشروطه
هوش مصنوعی: من که به خاطر مشروطه جانم را فدای آزادی کرده‌ام و از لحاظ روحی و جسمی دچار آسیب و مشکل شده‌ام.
بشد دو میوهٔ عمرم، فدای مشروطه
عریضه دادم بر اولیای مشروطه
هوش مصنوعی: عمر من به دو میوه تقسیم شد و من برای حمایت از مشروطه، از آنچه که دارم، فدای این آرمان کردم و به مسئولان مشروطه درخواست دادم.
که من که بودم و اکنون شدست حالم این؟
هوش مصنوعی: من که بودم و حالا به این وضعیت افتاده‌ام؟
سپس برفتم، هر روز هیئت وزرا
جواب نامهٔ خود را نمودم استدعا
هوش مصنوعی: سپس از آن، هر روز که نامهٔ وزرا به من می‌رسید، از آنها خواستم که به درخواست‌های من پاسخ دهند.
ز بعد شش مَه، هر روز وعدهٔ فردا
چنین نوشت سپهدار، عرض حال شما:
هوش مصنوعی: پس از شش ماه، هر روز سپهدار این‌چنین دربارهٔ حال شما گزارش می‌نویسد و روز آینده را وعده می‌دهد:
به من رسید و جوابش به شعر گویم هین:
هوش مصنوعی: به من پیام داد و من با شعر پاسخ او را خواهم گفت.
«هنوز اول عشق است اضطراب مکن
«تو هم به مطلب خود می‌رسی شتاب مکن»
هوش مصنوعی: هنوز در آغاز راه عشق هستی، نگران نباش. تو هم به هدف خود خواهی رسید، عجله نکن.
ز من اگر شنوی، خویش را خراب مکن
ز انقلاب تقاضای نان و آب مکن
هوش مصنوعی: اگر از من بشنوی، خودت را به زحمت نینداز و بابت نیاز به نان و آب، درخواست‌های نامعقول نکن.
برو ز راه دگر، نان خود نما تأمین!
هوش مصنوعی: از مسیر دیگری برو و نان خودت را تأمین کن!
شد این سخن به دل من چو خنجرِ کاری
برای اینکه پس از آن همه فداکاری
هوش مصنوعی: این جمله به معنی این است که این سخن مانند یک خنجر تیز و عمیق بر قلب من فرود آمد، زیرا بعد از تمام فداکاری‌هایی که کرده بودم، این حرف برایم بسیار دردناک و آزاردهنده است.
روا نبود، کنم فکر کار بازاری
چه خواستم من ازین انقلاب ادباری
هوش مصنوعی: از نظر من مناسب نیست که درباره‌ی کار وکسب و کارم فکر کنم، چرا که هدفم از این تحول فرهنگی چیز دیگری بود.
به غیر شغل قدیمی و رتبهٔ دیرین!
هوش مصنوعی: به جز شغل و مقام قدیمی خود!
زنم برای من، از بس که غصه خورد همی
پس از سه مَه تب لازم گرفت و مُرد همی
هوش مصنوعی: زنم به خاطر دلتنگی و غصه‌هایی که داشت، بعد از سه ماه، دچار بیماری شد و از دنیا رفت.
یگانه دختر خود را به من سپرد همی
همان هم آخر، از دست من ببرد همی
هوش مصنوعی: پدر دخترش را به من سپرده است و در نهایت خود او نیز از دست من خواهد رفت.
کسی که کام از او برگرفت بی‌کابین
هوش مصنوعی: کسی که بدون هیچ قراردادی و با بی‌توجهی از نعمت و لذت‌های او بهره‌مند شده است.
دگر نمودم، از آنگاه فکر دهقانی
شدم دگر من، از آن دم به بعد شمرانی
هوش مصنوعی: از آن زمان به بعد، تغییر کردم و دیگر به کار کشاورزی فکر نکردم. از آن لحظه به بعد به شمرانی (مدیریت) مشغول شدم.
به من گذشت در اینجا، همان که می‌دانی
غرض قناعت کردم به شغل بستانی
هوش مصنوعی: من به چیزی که می‌دانید، رسیدم و به همین خاطر تصمیم گرفتم که به کار باغبانی قناعت کنم.
به سر ببردم در خانهٔ خراب و گلین
هوش مصنوعی: در خانه‌ای خراب و پر از گل زندگی می‌کنم، به طوری که زمان را در آنجا می‌گذرانم.
چه گویمت من ازین انقلابِ بدبنیاد!
که شد وسیله‌ای از بهر دسته‌ای شیّاد!
هوش مصنوعی: چه بگویم درباره این تغییرات بنیادین ناخوشایند! که به وسیله‌ای برای گروهی فریبکار تبدیل شده است!
چه مردمان خرابی، شدند از آن آباد!
گر انقلاب بُد این، زنده باد استبداد
هوش مصنوعی: مردم به ویرانی افتاده‌اند و آنچه آباد بود خراب شده است. اگر این وضعیت به خاطر انقلاب باشد، باید به حکومت مستبد احترام گذاشت.
که هر چه بود، ازین انقلاب بود بهین!
هوش مصنوعی: هرچه که بوده، به خاطر این تغییر و تحول بوده که بهترین است!
ز بعد آن همه زحمت، مرا در این پیری
شد از نتیجهٔ این انقلابِ تزویری
هوش مصنوعی: پس از تمام آن زحمت‌ها، در این سن و سال، نتیجهٔ این تغییر و تحولات مصنوعی به من رسیده است.
نصیب بیل زدن، روزی از زمین گیری
پی نکوهش این انقلاب اکبیری
هوش مصنوعی: کسی که از کار سخت بیل زدن نصیب می‌برد، روزی در زندگی خود زمین‌گیر خواهد شد؛ پس نباید به انتقاد از این انقلاب بزرگ پرداخت.
شنو حکایت آن مرده‌شوی دل‌چرکین
هوش مصنوعی: حکایت مردی را بشنو که کارش شستن و تمیز کردن مردگان است و دلش پر از ناخوشی و کدورت است.
چو توپ بست محمدعلی شَهِ منفور
به کاخ مجلس و رو گشت ملتی مقهور
هوش مصنوعی: وقتی محمدعلی توپ را به سمت کاخ مجلس نشانه رفت، ملت تحت سلطه و ذلیل به دور آن جمع شدند.
به شهر کرمان آن مرده‌شوی بد مأمور
بسی ز ملتیان زنده زنده کرد به گور
هوش مصنوعی: مردی که کارش شستن مرده‌ها بود، در شهر کرمان به گروهی از مردم زنده آسیب زد و آنها را به گور برد.
ببین که عاقبت آن کهنه مرده‌شوی لعین
هوش مصنوعی: نگاهی به سرنوشت آن مرده‌شوی بدذات بینداز.
همین که دید شه از تخت گشت افکنده
هزار مرتبه مشروطه‌تر شد از بنده!
هوش مصنوعی: به محض اینکه شاه را از تخت عزل می‌کنند، او هزار بار بیشتر از گذشته به شرایط و خواست‌های مردم توجه می‌کند و رفتار مخلصانه‌تری از خود نشان می‌دهد.
ز بس که گفت که مشروطه باد پاینده
فلان دوله شد، آن دل ز آبرو کنده!
هوش مصنوعی: به خاطر بس‌مفهمی‌های زیادی که درباره‌ی مشروطه گفته شد، اعتبار و آبروی او به شدت آسیب دید و به نوعی از دل‌ها رخت بربست.
کنون شدست ز اشراف نامدار مهین!
هوش مصنوعی: اکنون از میان بزرگان و معروفان، او به عنوان یک فرد برجسته شناخته شده است!
چو صحبت از لقب او بشد کشیدم آه
(من) شناختم چه کس است آن پلیدِ نامه‌سیاه
هوش مصنوعی: وقتی که سخن از عنوان او به میان آمد، آهی کشیدم و فهمیدم که آن شخص بدذات و لسیت که در نامه‌ای سیاه توصیف شده، کیست.
عجب که خواندم در نامه‌ای تَجَدُّدخواه
«فلان که هست ز اشراف جدی و آگاه!
هوش مصنوعی: شگفت‌انگیز است که در نامه‌ای خواندم به‌دنبال نوآوری و تغییر، کسی به نام «فلان» که از طبقه‌ی اشراف و آگاه به مسائل است، اشاره شده است.
به حکمرانی شهر فلان شده تعیین!
هوش مصنوعی: شهر فلان به زودی به حکمرانی خواهد رسید.
(پیرمرد): مگر که ذهن تو از این محیط بیگانه است
گمان مدار که این مرده‌شوی یک دانه است؟
هوش مصنوعی: پیرمرد می‌گوید: آیا فکر می‌کنی که تو از این محیط بی‌خبر و بی‌اطلاع هستی؟ پس نباید تصور کنی که این فرد تنها یک نفر است و هیچ اهمیتی ندارد.
عمو! تمام ادارات، مرده‌شو‌خانه است
وزین ره است که این کهنه‌مُلک ویرانه است
هوش مصنوعی: عمو! همه اداره‌ها مثل خانه‌های مرده هستند و همین جاست که این سرزمین قدیمی در حال ویرانی است.
ز من نمی‌شنوی رو به چشم خویش ببین
هوش مصنوعی: به من گوش نده و به جای آن، دیدگاه خود را از طریق چشمانت بسنج.
برو به مالیه تا آنکه چیزها بینی
برو به نظمیه تا آنکه چیزها بینی
هوش مصنوعی: برو به اداره مالیات تا چیزهای مختلف را ببینی، سپس به اداره نظمیه برو تا دوباره چیزهای دیگری را مشاهده کنی.
برو به عدلیه تا بی‌تمیزها بینی
که مرده‌شوها در پشت میزها بینی
هوش مصنوعی: به دادگاه برو تا ببینی افرادی که به راحتی حقایق را تشخیص نمی‌دهند، چگونه به کارهای خود مشغول‌اند و در عوض، کسانی که به از دست دادن‌ها فکر می‌کنند، در پشت میزها نشسته‌اند.
چه بی‌تمیز کسانی شدند میزنشین . . . !
هوش مصنوعی: چه افرادی بی‌فرهنگ و بی‌ادب شده‌اند که در میخانه نشسته‌اند و به خود اجازه می‌دهند چنین رفتارهایی داشته باشند!
به پشت میز کس ار مرده‌شو نباشد نیست!
کسی که با او هم رنگ و بو نباشد نیست!
هوش مصنوعی: اگر کسی برای مردن و خاک سپاری وجود نداشته باشد، هیچ کس روی این میز نخواهد بود! یعنی هیچ فردی که به او شبیه یا در هم‌سنخی با ما نباشد، در زندگی ما وجود نخواهد داشت.
کسی که همسر و همکار او نباشد نیست!
کسی که بی‌شرف و آبرو نباشد نیست!
هوش مصنوعی: هر فردی که همسر و شریک زندگی‌اش را نداشته باشد، وجود ندارد! و کسی که شرافت و آبرو نداشته باشد، نیز وجود ندارد!
همی ز بالا بگرفته است تا پایین!
هوش مصنوعی: او از بالا تا پایین را به طور کامل احاطه کرده است.
چرا نگردد آیین مرده‌شویی باب؟
چو نیست هیچ درین مملکت حساب و کتاب!
هوش مصنوعی: چرا باید کسی به کار شستن مردگان بپردازد؟ وقتی که در این سرزمین هیچ چیزی حساب و کتاب ندارد!
کدام دوره تو دیدی که این رِجالِ خراب
پی محاکمه دعوت شوند پای حساب؟
هوش مصنوعی: کدام زمان را دیده‌ای که این مردان فاسد برای محاکمه خوانده شوند و به پاسخگویی بیایند؟
به جز سه ماهه زمان مهین ضیاء الدین
هوش مصنوعی: به جز سه ماه که زمان خاصی است و به فعالیت و رویدادهای مهم اشاره دارد، هیچ چیز دیگری قابل مقایسه با آن نیست.
در این زمانه، هر آن کس گذشت از انصاف
ز هیچ بی‌شرفی، می‌نکرد استنکاف
هوش مصنوعی: در این دوره، هر کسی که از انصاف و عدل دور شود، در برابر هیچ بی‌شرمی و نادرستی از خود دفاع نمی‌کند و کوتاهی نمی‌نماید.
شرف ورا شود آنگاه کمترین اوصاف
ازین ره است که آن مرده‌شو شد از اشراف
هوش مصنوعی: وقتی که شرافت و بزرگی کسی نمایان می‌شود، هر کدام از ویژگی‌های پیش پا افتاده او نیز از همین طریق به چشم می‌آید، زیرا آن که کار شستن مردگان را انجام می‌دهد نیز از جایگاه فرهنگی و اجتماعی بالایی برخوردار است.
که مرده‌شو ببرد این شرافت ننگین!
هوش مصنوعی: مردم به خاطر این شرافتی که به آن افتخار نمی‌کنم، مرا از این دنیا ببرند!
چرا نباید این مملکت ذلیل شود
در انقلاب «سپهدار» چون دخیل شود
هوش مصنوعی: این مملکت نباید در جریان انقلاب «سپهدار» به ذلت بیفتد، چون این وضعیت به مانند وابستگی و ناتوانی است.
رِجالِ دورهٔ او هم از این قبیل شود!
یقین بدان تو که این مرده‌شو وکیل شود
هوش مصنوعی: مردانی که در دورهٔ او زندگی می‌کنند هم به این شکل خواهند بود! مطمئن باش که این فردی که مرده‌شوست، به مقام وکیل خواهد رسید.
کند رسوم و قوانین برای ما تدوین!
هوش مصنوعی: برای ما آداب و قواعدی تنظیم شود!
شود زمانی ار این مرده‌شوی از وزرا!
عجب مدار ز دیوانه‌بازیِ دنیا!
هوش مصنوعی: زمانی خواهد آمد که اگر این مرده‌شوی به وزرا بپردازد، تعجب نکنید از بازی‌های دیوانه‌وار دنیا!
که این زمانهٔ نااصل و دَهرِ بی‌سر و پا!
زمان موسی، گوساله را نمود خدا!!
هوش مصنوعی: این زمانه‌ای که به نظر بی‌اساس و بی‌هدف می‌آید! در زمان موسی، مردم گوساله‌ای را برای پرستش انتخاب کردند و آن را به جای خدا قرار دادند!
ولی نداشت، جهان پاس خدمت داروین
هوش مصنوعی: جهان از خدمت‌های داروین قدردانی نکرد.
به چشم عشقی دنیا چنان نماید پست
که هرزه‌بازیِ شش‌ساله طفلِ دائم‌مست
هوش مصنوعی: به نظر عاشق، دنیا به قدری بی‌ارزش و ناچیز به نظر می‌رسد که همانند بازی کودک شش‌ساله‌ای است که همیشه در حالت مستی و بی‌خیالی به سر می‌برد.
به چشم پیر حکیمی رسانده سال به شصت
به اعتقاد من: این کائنات بازیچه است
هوش مصنوعی: به نظر من، یک حکیم سال‌خورده که به شصت سالگی رسیده، این دنیا را همچون یک بازیچه می‌بیند.
به حیرتم من از این بچه‌بازیِ تکوین!
هوش مصنوعی: من از این بازی‌های عجیب و غریب طبیعت و آفرینش شگفت‌زده‌ام!
(من):کنون که گشت مُبَرهَن به من که حال تو چیست
به عمر سِفله، از این بیش اتصال تو چیست؟
هوش مصنوعی: اکنون که حال تو برایم روشن شده، می‌پرسم که این رابطه‌ات با عمر بی‌ارزش تو چه معنایی دارد؟
دگر ز ماندن در این جهان، خیال تو چیست
به قول مردم امروزه، ایدآل تو چیست؟
هوش مصنوعی: شما چه تصوری از زندگی در این جهان دارید؟ به عبارتی دیگر، آرزوی شما چیست؟
ز زندگی برهان خویش ز اندکی مرفین
هوش مصنوعی: از زندگی خود بر خود رهایی جست و از اندک خوشی‌های موقتی دوری کن.
(پیرمرد): کنون که دم زدی از ایدآل، گویم راست:
برای من دگر اینگونه زندگی بی‌جاست!
هوش مصنوعی: پیرمرد می‌گوید: حالا که درباره آرزوها و ایده‌های بزرگ صحبت کردی، باید بگویم که این نوع زندگی دیگر برای من مناسب نیست!
که گر بمیرم امروز، بهتر از فرداست
مرا ولیک یکی ایدآل در دنیاست
هوش مصنوعی: اگر امروز بمیرم، از فردا برایم بهتر است، اما در دنیا آرزویی وجود دارد که هنوز به آن نرسیده‌ام.
که سال‌ها پی وصلش نشسته‌ام به کمین:
هوش مصنوعی: من سال‌هاست که در انتظار دیدار او نشسته‌ام.
مراست مدّ نظر، مقصدی که مستورش
مدام دارم و سازم برِ تو مذکورش
هوش مصنوعی: من همیشه هدف و مقصود خود را در نظر دارم، و آن چیزی که پنهان است را به طور مداوم در خود دارم و برای تو همواره به یاد می‌آورم.
همین که خواست بگوید که چیست منظورش
بگشت مُنقَلِب، آن سان دو چشم پرنورش
هوش مصنوعی: زمانی که او خواست منظورش را بیان کند، چشمان درخشانش به گونه‌ای تغییر حالت دادند که گویی زبانش نمی‌تواند آنچه را که در دل دارد بیان کند.
که انقلاب نماید چو چشم‌های لنین
هوش مصنوعی: چشم‌های لنین به حرکت و انقلاب اشاره دارد. این جمله به نوعی نشان‌دهنده تغییر و تحولی است که می‌تواند از درون انسان‌ها یا افکار آنها آغاز شود، مثل انقلابی که لنین در سر داشت. به عبارتی، وقتی که فردی متحول شود یا بیدار شود، می‌تواند به تغییر و تحولات بزرگ در جامعه منجر شود.
زبان میان دهانش، به جنبش آمد چون
زبان نبود بُد آن سرخ گوشت، بیرقِ خون
هوش مصنوعی: زبانش در دهانش به حرکت درآمد، چون زبان نبود، آن تکه گوشت سرخ، نماد و نمایانگر خون شد.
بشد سپس سخنانی، از آن دهان بیرون
که دیدم آتیهٔ سرزمینِ افریدون:
هوش مصنوعی: سپس سخنانی از آن دهان خارج شد که آینده‌ی سرزمین افریدون را دیدم.
شود سراسر، یک قطعه آتش خونین
هوش مصنوعی: تمامی فضا تبدیل به تکه‌ای از آتش خونین می‌شود.
ز ایدآل خود او چیزها نمود اظهار
از آن میان بشد این جمله‌ها بسی تکرار:
هوش مصنوعی: شخص از آرمان‌های خود چیزهای زیادی را نشان داد و از میان آن‌ها، این جملات بارها تکرار شدند.
در این محیط چو من بی‌نوا بُوَد بسیار!
که دیده‌اند، چو من ظلم و زور و رنج و فشار
هوش مصنوعی: در این دنیا افرادی مثل من که در عذاب و رنج هستند، کم نیستند. بسیاری از دیگران هم ظلم و فشار را تجربه کرده‌اند.
که دیده‌اند چو من، بس مصیبت سنگین!
هوش مصنوعی: کسانی که مانند من چنین درد و رنج سنگینی را تجربه کرده‌اند، کم هستند!
به غیر من چه بسا کس که مرده‌شو دارد؟
که تیره‌بختیِ خود را، همه از او دارد
هوش مصنوعی: آیا جز من کسی هست که در سختی‌ها به او پناه ببرد؟ زیرا بدبختی‌های خود را از او می‌گیرد.
تو هر که را که ببینی، یک آرزو دارد:
به این خوش است که دنیا هزار رو دارد
هوش مصنوعی: هر کسی که ملاقات کنی، آرزویی در دل دارد و به این خوشحال است که دنیا با هزار شکل و رنگ وجود دارد.
شود که گردد، یک روز، روز کیفر و کین
هوش مصنوعی: شاید روزی برسد که روز انتقام و مجازات باشد.
چه خوب روزی آن روز، روز کشتار است
گر آن زمان برسد، مرده‌شوی بسیار است
هوش مصنوعی: روز خوبی خواهد بود که روزی برای قهری و کشتن باشد؛ اگر آن روز فرابرسد، مرده‌هایی که باید شسته شوند، بسیار خواهند بود.
حوالهٔ همهٔ این رِجال، بر دار است
برای خائن، چوب و طناب در کار است
هوش مصنوعی: تمامی این مردان به مجازات می‌رسند و برای خیانتکاران، چوب و طناب آماده است.
سزای جمله شود داده از یَسار و یَمین
هوش مصنوعی: به هر کس که به دنبال حق باشد، پاداشش از هر دو طرف خواهد بود.
تمامِ مملکت آن روز زیر و رو گردد
که قهر ملت با ظلم روبه‌رو گردد
هوش مصنوعی: اگر ملت در برابر ظلم و ستم بایستد و دست به اعتراض بزند، تمام اوضاع و احوال کشور دگرگون خواهد شد.
به خائنین زمین، آسمان عَدو گردد
زمان کشتن افواجِ مرده‌شو گردد
هوش مصنوعی: برای خیانتکاران زمین، زمان کشتن مانند آسمان دشمن می‌شود و انبوهی از مردگان به پا می‌خیزد.
بسیط خاک ز خون پلیدشان رنگین
هوش مصنوعی: خاک وسیع، به خاطر خون ناپاک آن‌ها، رنگین و آغشته شده است.
وزیر عدلیه‌ها، بر فراز دار روند
رئیس نظمیه‌ها، سوی آن دیار روند
هوش مصنوعی: وزیران دادگستری به بالای دار می‌روند و رؤسای نظم و امنیت نیز به سوی آن سرزمین حرکت می‌کنند.
کفیل مالیه‌ها، زنده در مزار روند
وزیر خارجه‌ها، از جهان کنار روند
هوش مصنوعی: مسئولان مالی به همراه افرادی که در سمت‌های مهم دولتی مانند وزیر خارجه هستند، وقتی از دنیا می‌روند، در آرامگاه‌های خود زندگی می‌کنند و به نوعی خاطرات و تاثیراتشان ادامه دارد.
که تا نماند از ایشان نشان، به روی زمین
هوش مصنوعی: تا زمانی که هیچ نشانه‌ای از آن‌ها بر روی زمین باقی نماند.
بساط بی‌شرفی، ز آن سپس خورَد بر هم
رسد به کیفر خود، نیز قاتلِ مریم
هوش مصنوعی: بی‌احترامی و بی‌شرفی به زودی نابود می‌شود و در نهایت، کسی که مرتکب خیانت یا جنایت شده، به جزای عمل خود خواهد رسید.
سپس چو گشت خریدار مرده‌شویان کم
دگر نماند در این ملک از این قبیل آدم
هوش مصنوعی: وقتی که خریدار مرده‌شویان در این دنیا کم شد، دیگر افرادی از این دست در این سرزمین باقی نماندند.
همی شود دگر ایران‌زمین، بهشتِ برین
هوش مصنوعی: سرزمین ایران همچنان به مکانی بهشتی و زیبا تبدیل خواهد شد.
دگر در آنکه وجدان‌کشی هنر نبود
شرف به اشرفی و سکه‌های زر نبود
هوش مصنوعی: اگر هنر در کشتن انسان‌ها باشد، پس ارزش و شرف به یک سکه طلا یا اشرفی هم نخواهد بود.
شرف به دزدیِ کف‌رنجِ رنجبر نبود
شرف به داشتن قصر معتبر نبود
هوش مصنوعی: بهتر است به جای داشتن ثروت و مقامات بزرگ، به ارزش‌های انسانی و اخلاقی توجه کنیم. داشتن یک زندگی بی‌دردسر و راحت به تنهایی امتیاز نیست، چرا که ارزش واقعی در صداقت و نیکوکاری است.
شرف نه هست درشکه، نه چرخ‌های زرین
هوش مصنوعی: شرف و ارزش در ظاهر و تجملات نیست، بلکه باید به عمق وجود انسان و صفات نیکو توجه داشت.
همی نگردد، آباد این محیط خراب
اگر نگردد از خون خائنین سیراب
هوش مصنوعی: این محیط خراب هیچ‌گاه آباد نخواهد شد، مگر اینکه از خون خائنین سیراب شود و تغییر کند.
گمان مدار که این حرف‌هاست، نقش بر آب
یقین بدان تو که تعبیر می‌شود این خواب
هوش مصنوعی: به این فکر نباش که این فقط حرف‌هایی بی‌پایه است، مطمئن باش که این خواب به واقعیت تبدیل خواهد شد.
مدان تو این پدر انقلاب را عنین
هوش مصنوعی: به او نگو که این پدر انقلاب ناتوان است.
گرفتم آنکه نباشد مرا، از این پس زیست
بماند از من این فکر، پس مرا غم چیست؟
هوش مصنوعی: من کسی را به دست آوردم که دیگر به من تعلق ندارد، از این پس زندگی‌ام بدون او ادامه پیدا می‌کند. بنابراین این نگرانی و فکر در مورد او دیگر برای من غم و اندوهی نخواهد داشت.
چرا که فکر من صدمه دیده‌ای مُسری‌ست
چو گشت مسری فکری، زمانه ول‌کن نیست
هوش مصنوعی: فکر من آسیب دیده است و مانند بیماری‌ای مسری می‌باشد؛ چون زمانی که چنین فکری به وجود آید، دنیا دست‌بردار نیست.
سر ورا نهد آخر، به روی یک بالین
هوش مصنوعی: سر او را در نهایت بر روی یک بالشت قرار می‌دهد.