گنجور

شمارهٔ ۱۲ - ملت فروش

یکی را ز تن، جامه در دزدگاه
بکندند از کفش پا تا کلاه
پس آنگاه، آن روز تا شب دوید
که تا بر دهی، نیمه شب در رسید
بشد در سرای خداوند ده
که چیزی مرا ای خداوند ده
که تا پوشد اندام خود این غلام
بد اندر دهانش هنوز این کلام:
که آن خواجه خدمتگزاران بخواست
بگفتا کنون کاین غلامی ز ماست:
سحرگه به بازارش، اندر برید
فروشید و نقدینه اش آورید!
چو آن بینوا، این سخن برشنفت؟
سر از جیب حیرت برون کرد و گفت:
بگفتم غلامی که تن پوشی ام
نگفتم غلامم که بفروشی ام!
دلم بس ز کردار آن خواجه سوخت
که ما را به نام غلامی فروخت!
نوشتم من این قصه را یادگار
که تا یاد دارد، ورا روزگار

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی را ز تن، جامه در دزدگاه
بکندند از کفش پا تا کلاه
هوش مصنوعی: یکی را در محلی دزدی، تمام لباس‌هایش را از روی او کشیدند، از کفش‌هایش گرفته تا کلاهش.
پس آنگاه، آن روز تا شب دوید
که تا بر دهی، نیمه شب در رسید
هوش مصنوعی: بعد از آن، او آن روز از صبح تا شب دوید تا به ده برسد و در نیمه شب به آنجا رسید.
بشد در سرای خداوند ده
که چیزی مرا ای خداوند ده
هوش مصنوعی: به خانه‌ی پروردگار رفتم و از او درخواست کردم که چیزی به من عطا کند.
که تا پوشد اندام خود این غلام
بد اندر دهانش هنوز این کلام:
هوش مصنوعی: این شخص در حال حاضر در تلاش است که مغز خود را از افکار و سخنان ناپسند پاک کند، ولی هنوز در درونش، این کلمات نامناسب وجود دارد که مانع از شکل‌گیری شخصیتش می‌شود.
که آن خواجه خدمتگزاران بخواست
بگفتا کنون کاین غلامی ز ماست:
هوش مصنوعی: آن آقا از خدمتکاران خواست که بگوید اکنون این غلام از ماست.
سحرگه به بازارش، اندر برید
فروشید و نقدینه اش آورید!
هوش مصنوعی: صبح زود به بازار رفت و کارخانه‌اش را به فروش گذاشت و پولش را گرفت.
چو آن بینوا، این سخن برشنفت؟
سر از جیب حیرت برون کرد و گفت:
هوش مصنوعی: وقتی آن بیچاره این حرف را شنید، از حیرت سرش را از جیب درآورد و گفت:
بگفتم غلامی که تن پوشی ام
نگفتم غلامم که بفروشی ام!
هوش مصنوعی: من به او گفتم که من یک خدمتکار هستم که لباس خاصی به تن دارم، ولی نگفتم که من به گونه‌ای هستم که تو بتوانی مرا بفروشی.
دلم بس ز کردار آن خواجه سوخت
که ما را به نام غلامی فروخت!
هوش مصنوعی: دل من به خاطر عمل آن شخص بسیار آزرده و سوزان است که ما را تنها به عنوان غلام و خدمتکار به فروش رساند.
نوشتم من این قصه را یادگار
که تا یاد دارد، ورا روزگار
هوش مصنوعی: من این داستان را نوشتم تا یادگاری باشد و تا وقتی که زمان بگذرد، یادش را حفظ کند.