لمعۀ بیست و هشتم
معشوق چون خواهد که عاشق را برکشد، نخست هر لباس که از هر عالمی با او همراه شده باشد از او برکشد و بدل آن خلعت صفات خودش درپوشاند، پس به همه نامهای خودش بخواند و به جای خودش بنشاند. اینجا باز در موقف مواقفش موقوف گرداند، یا به عالمش بهر تکمیل ناقصان بازگرداند، و چون به عالمش مراجعت فرماید، آن رنگهای عالم که از او برکشیده بود به رنگ خود در وی پوشاند، عاشق چون در کسوت خود نگرد، خود را به رنگ دیگر بیند، حیران بماند:
از خودبوی دیگر یابد، گوید:
اشم منک نسیماً است اعرفه. بلکه همگی خود او را یابد گوید: انا من اهوی و من اهوی انا. در هر چه نگه کند وجوددوست بیند، معلوم کند که: کل شیئی هالک الا وجهه، چه وجه دارد؟ چرا نشاید که هاء-وجهه- عاید شیئی باشد، چه هر شیئی از روی صورت هالک است و از روی معنی باقی، چه ازوجه معنی آن وجه ظهور حق است که: ویبقی وجه ربک، ای دوست چون دانستی که معنی و حقیقت اشیاء وجه اوست، پس: ارناالاشیاء کما هی، میگوی تا عیان بینی که:
قل لمن الارض و من فیها... سیقولون لله. سبحان الله: سخن مستانه میرود معذور دار که:
نیز در بحری افتادهام که کرانش پدید نیست.
اگر معانی این کلمات به نسبت با بعضی فهوم مکرر نماید معذور دارد، که هر چند میخواهم که خود را به ساحل اندازم، ساحل یافته نمیشود از هر سوئی موجیام ربوده است و در لجهای افکنده.
و چندان که خود را ملامت میکنم:
باز همت میگوید: ناامیدی شرط راه نیست.
دل نیز در بحر امید دست و پائی میزند و با جان به لب رسیده این خطاب میکند:
٭٭٭
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.