گنجور

شمارهٔ ۱

ای زلف کاوفتاده به رخسار دلبری
همرنگ مشک از فر وهمسنگ عنبری
کافر شنیده ام که ندارد به خلد راه
جا کرده ای به خلد تو با اینکه کافری
در آتشی و بر توگلستان شده است نار
این بس دلیل اینکه خلیل پیمبری
عیسی ابن مریم ار نیی از زلف مشکبوی
همخانه روز شب ز چه با مهر خاوری
گویندکاندر آذر جای سمندر است
مر توسمندری که مدام اندر آذری
محراب باشد ابروی آن ترک شوخ چشم
توپایه پایه در براوهمچو منبری
آشفته ای ودرهم وبی تاب وبیقرار
چون من مگر که عاشق رخسار دلبری
گویندمشک چینی والحق خطا بود
اوهست ناف آهو وتوچیز دیگری
یک مشت موفزون نیی ای زلف وا ین عجب
کز بوهزار بار به از مشک اذفری
آشفته دل نموده ای از بس که خلق را
می بینمت هماره گرفتار کیفری
بالین ز ماه داری وبستر ز آفتاب
مانا غلام درگه مولای قنبری
شیر خدا ولی به حق مظهر وجود
سلطان شرق وغرب علی جوهر وجود
ای زلف یار من که پریشان و درهمی
گه مایه نشاطی وگه دایه غمی
مشک تتار را به حقیقت برادری
عودقمار را به درستی پسرعمی
ناسور اگر چه میکند از بوی مشک زخم
تو مشکی وبه ریش دل خسته مرهمی
بار دل شکسته ما را کشی به دوش
پیوسته ز آن ره است که حمال سان خمی
در دلبری وچابکی انصاف کاملی
در سرکشی و رهزنی الحق مسلمی
این بس دلیل مهر توکاندر هلاک من
پوشیده ای سیاه و گرفتار ماتمی
درتوفغان کنددل یک خلق مرد وزن
گویا که شام عاشر ماه محرمی
سر برده ای به گوش نگار از پی سخن
چون شد که این چنین بردلدار محرمی
رخسار یار باغ بهشت است واندر او
شیطان صفت تو رهزن ایمان آدمی
یک خلق راست حلق به هرحلقه ات به بند
همچون کمندپر خم سهراب ورستمی
در زیر سایه تو نشسته است آفتاب
گویا غلام شاهی از آنرو مکرمی
شاهی که هست باعث ایجادکائنات
یعنی که مرتضی علی آن مایه نجات
ای زلف عنبرین که بر آن روز چون گلی
در باغ حسن لاله رخان همچو سنبلی
دل بسته ای به گل ز چه رو گرنه بلبلی
بنشسته ای به سرو چرا گر نه صلصلی
طفل دل است حیران کآیا چه خواندت
درهم فتاده بسکه چوخط ترسلی
دیدم تو را چو بر زنخ یار گفتمت
هاروتی ونگون شده در چاه بابلی
دانم که ترک من ز چه روسر بردتورا
می بیندت ز بسکه همی در تطاولی
یک شهر را اگر تو نیی دزد دین ودل
پس چیستت گناه که پیوسته در غلی
سر برده می زجام لب یار خورده ای
اینگونه مست وسرخوش وشوریده ز آن ملی
با اینکه روز وشب به بر یاری ای عجب
دایم به حیرتم که چرا در تزلزلی
ای زلف بی ازین مکن آشفته دل مرا
از کیفر زمانه مگر در تغافلی
بر روی آن صنم تو اگر عاشقی چرا
آشفته و پریشان چون این تغزلی
زینت فزای چهره خوبان شدی مگر
مشکین غبار راه خداوند دلدلی
شاهنشهی که هستی عالم ز هست اوست
واین قدر وجاه مرتبه پست پست اوست
ای زلف یار آفت جان ودل منی
با دوستان خود ز دل وجان چه دشمنی
داری ز بسکه حلقه وچین وخم وشکن
بر دوش یار من چوکمند تهمتنی
توخود اسیر بندودل من اسیر توست
دل فی المثل منیژه تومانند بیژنی
طفل دلم نمی کشد از بازی تو دست
پنداردت دوبافته بند فلاخنی
از جنبش تو آتش دل شعله ور شود
مانا بر آتش دل ما باد بیزنی
دریافتم که ازچه سرت را بریده یار
از بسکه سرکشی کنی از بسکه رهزنی
د رطوروطرز دلبری الحق که چابکی
در راه ورسم رهزنی انصاف پر فنی
گه سربلندداری وگه افکنی به زیر
گه سرکشی کنی تو وگاهی فروتنی
ای تیره زلف هر که به روی سپید یار
دیدت بگفت هندوی در روم مسکنی
چشمان یار مست ولبش می پرست وتو
وسواس دار زاهد برچیده دامنی
گر نیستی غلام ولی به حق علی
بر فرق مهر وماه چه سان سایه افکنی
شاهی که خلق کون و مکان از طفیل اوست
بود و وجودعالم وآدم به میل اوست
ای تیره زلف یار شبه یا سیه شبی
افعی واژدری تونه مادری نه عقربی
گفتم کنم شبیه به نال قلم تو را
دیدم خطا بود که سیه چون مرکبی
لعل لب نگار بود راح روح بخش
شوریده حال ومست گمانم از آن لبی
او را بده ز حال پریشان ما خبر
پاداش اینکه در بر دلبر مقربی
گر لف و نشر خوانمت ای زلف می سزد
زیرا که گه مشوش وگاهی مرتبی
گه راهزن چواهرمنی گه خدا پرست
درحیرتم به کار تو کاندر چه مذهبی
مانی به هندوئی که بوددر کفش ترنج
هر گه که بینمت بر آن سیب غبغبی
در روزگار حسن توئی واجب الوجود
واجب به روی ساده رخان بلکه اوجبی
زانو به سینه دست برد پیش آفتاب
ز آنروز نشسته ای توکه در لرز و در تبی
روی نگار من به صفا حیدر است وتو
درخیرگی وتیره دلی همچو مرحبی
کافکنده است زابروی مانندذوالفقار
یک نیمت از یمین ودگر نیمت از یسار
ای زلف یار من که پریشان تری ز من
یغمای عقل وهوشی آشوب جان وتن
ای خسته شکنج توجانهای شیخ وشاب
وی بسته کمند تو دلهای مرد وزن
جز چهر یار من که بود درشکنج تو
یزدان کسی ندیده گرفتار اهرمن
تا محشر از ختن ز چه خیزد هماره مشک
تاری مگر صبا زتوافکنده درختن
بردی قرار وصبر ودل و دین وعقل وهوش
از پیچ وتاب و عقده وچین وخم وشکن
هر جا تنی است کرده ای او را به غم اسیر
هر جا دلی است برده ای او را به مکر و فن
من درد دارم ازتوچو عقرب گزیدگان
چون مار زخم دار تو پیچی به خویشتن
ترسم سرت برند بیا سرکشی مکن
گردی اسیر بند دگرراه دل مزن
با آفتاب ومه کنی ای زلف همسری
هستی مگر چو من ز غلامان بوالحسن
شاهنشهی که باعث ایجاد عالم است
پشت فلک برای زمین بوس اوخم است

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای زلف کاوفتاده به رخسار دلبری
همرنگ مشک از فر وهمسنگ عنبری
هوش مصنوعی: ای زلف‌های خوش‌حالت که بر چهره دلربایت افتاده‌اند، رنگی شبیه به مشک دارند و به زیبایی و خوشبویی عنبر می‌مانند.
کافر شنیده ام که ندارد به خلد راه
جا کرده ای به خلد تو با اینکه کافری
هوش مصنوعی: گوینده می‌گوید که شنیده است کافران به بهشت راه ندارند، اما با این حال تو با وجود کافر بودن، به نوعی در بهشت جا گرفته‌ای. این به نوعی اشاره به این دارد که شاید حالتی خاص یا کیفیتی در وجود تو باشد که باعث شده از این قاعده مستثنی شوی.
در آتشی و بر توگلستان شده است نار
این بس دلیل اینکه خلیل پیمبری
هوش مصنوعی: در آتش هستی و در عین حال، گلستانی را نیز در وجود خود داری. این به وضوح نشان می‌دهد که تو مثل خلیل‌الله (ابراهیم) که پیامبری بزرگ بود، در شرایط دشوار نیز دارای فضائل و ویژگی‌های نیکو هستی.
عیسی ابن مریم ار نیی از زلف مشکبوی
همخانه روز شب ز چه با مهر خاوری
هوش مصنوعی: اگر عیسی، پسر مریم، از زلف خوشبوی تو بهره‌ای دارد، پس چرا شب و روز با محبت تو در دل من نمی‌جوشد؟
گویندکاندر آذر جای سمندر است
مر توسمندری که مدام اندر آذری
هوش مصنوعی: می‌گویند در آتش، جایی برای سمندر وجود دارد. تو نیز مانند سمندری هستی که همواره در آتش زندگی می‌کند.
محراب باشد ابروی آن ترک شوخ چشم
توپایه پایه در براوهمچو منبری
هوش مصنوعی: ابروی آن دختر زیبا همچون محراب است که دلبری او را به اوج زیبایی می‌رساند. شکل و قوس ابروی او مانند منبری است که دل‌ها را به خود جلب می‌کند.
آشفته ای ودرهم وبی تاب وبیقرار
چون من مگر که عاشق رخسار دلبری
هوش مصنوعی: تو هم آشفته، درهم و بی تاب و بی قرار هستی، مثل من، مگر اینکه عاشق چهره زیبایی هستی.
گویندمشک چینی والحق خطا بود
اوهست ناف آهو وتوچیز دیگری
هوش مصنوعی: می‌گویند مشک چینی، اما در واقع اشتباه است. او یعنی ناف آهوست و تو چیزی متفاوتی هستی.
یک مشت موفزون نیی ای زلف وا ین عجب
کز بوهزار بار به از مشک اذفری
هوش مصنوعی: یک دسته مو به هم پیچیده و زیبا داری، ای زلف باز. جالب اینجاست که از هزار بار بوی خوش مشک هم بهتر است.
آشفته دل نموده ای از بس که خلق را
می بینمت هماره گرفتار کیفری
هوش مصنوعی: دل مرا به هم ریخته‌ای، چون هر بار که تو را می‌بینم، می‌بینم که مردم همیشه در حال تحمل عذاب هستند.
بالین ز ماه داری وبستر ز آفتاب
مانا غلام درگه مولای قنبری
هوش مصنوعی: سر بالشت تو از نور ماه است و بر بستر تو تابش آفتاب می‌تابد. من غلام درگاه مولای قنبری هستم.
شیر خدا ولی به حق مظهر وجود
سلطان شرق وغرب علی جوهر وجود
هوش مصنوعی: شیر خدا، علی ابن ابی‌طالب، به عنوان نماینده حق و وجود، نماد قدرت و عظمت در شرق و غرب است و اصل وجود را تجلی می‌بخشد.
ای زلف یار من که پریشان و درهمی
گه مایه نشاطی وگه دایه غمی
هوش مصنوعی: ای زلف محبوب من که همیشه درهم و آشفته‌ای، گاهی باعث شادی من می‌شوی و گاهی سبب اندوه من.
مشک تتار را به حقیقت برادری
عودقمار را به درستی پسرعمی
هوش مصنوعی: در این بیت به رابطه‌ی نزدیک و معنوی میان دو نفر اشاره شده است. یکی به دیگری مانند عطر مشک است که نشانه‌ای از پاکی و ارزش دارد، و دیگری به مانند بویی خوش که در فضای زندگی‌اش جاری است. در اینجا برادری و دوستی عمیق به تصویر کشیده شده و نشان می‌دهد که ارتباطات انسانی می‌تواند مانند عطر خوشایند در زندگی محسوس باشد.
ناسور اگر چه میکند از بوی مشک زخم
تو مشکی وبه ریش دل خسته مرهمی
هوش مصنوعی: زخم ناسور اگرچه دردناک است و بوی خوش مشک از آن برمی‌خیزد، اما تا حدی به دل خسته‌ام تسکین می‌دهد.
بار دل شکسته ما را کشی به دوش
پیوسته ز آن ره است که حمال سان خمی
هوش مصنوعی: غم و اندوه دل شکسته ما را دائماً با خودت حمل کن، زیرا این مسیر همانند بار بر دوش حمال است که همیشه باید آن را به دوش بکشد.
در دلبری وچابکی انصاف کاملی
در سرکشی و رهزنی الحق مسلمی
هوش مصنوعی: در دلربایی و چابکی، او انصاف را به خوبی رعایت می‌کند و در سرکشی و براساس آنچه به او مربوط می‌شود، همانا که او فردی درستکار است.
این بس دلیل مهر توکاندر هلاک من
پوشیده ای سیاه و گرفتار ماتمی
هوش مصنوعی: این که تو به خاطر عشق و محبتت سبب نابودی من شده‌ای، خودت را در پرده‌ای تاریک پنهان کرده‌ای و من را در غم و اندوه گرفتار کرده‌ای.
درتوفغان کنددل یک خلق مرد وزن
گویا که شام عاشر ماه محرمی
هوش مصنوعی: در زمان بروز مصیبت و بلوا، دل‌های مردم، چه مرد چه زن، به شدت تحت تأثیر قرار می‌گیرد و گویی در آن لحظات، حالتی شبیه به شب عاشورا در ماه محرم را تجربه می‌کنند.
سر برده ای به گوش نگار از پی سخن
چون شد که این چنین بردلدار محرمی
هوش مصنوعی: سر خود را به گوش محبوب نزدیک کرده‌ای تا سخنی از او بشنوی، اما این چه حالتی است که تو را به دلدار و محرم نزدیک کرده؟
رخسار یار باغ بهشت است واندر او
شیطان صفت تو رهزن ایمان آدمی
هوش مصنوعی: چهره محبوب مانند باغی از بهشت است، اما در آن ممکن است ویژگی‌های شیطانی وجود داشته باشد که باعث فریب و گمراهی روح انسان شود.
یک خلق راست حلق به هرحلقه ات به بند
همچون کمندپر خم سهراب ورستمی
هوش مصنوعی: هر کسی که در زندگی آبرومندی دارد، به راحتی در دام‌ها و محدودیت‌ها گرفتار می‌شود، همان‌طور که سهراب به خاطر اسارتش در داستان‌ها شناخته شده است.
در زیر سایه تو نشسته است آفتاب
گویا غلام شاهی از آنرو مکرمی
هوش مصنوعی: آفتاب در سایه تو قرار دارد و انگار این آفتاب نیز به نوعی خدمت‌گزار بزرگی است که به خاطر مقام والای تو اینجا نشسته است.
شاهی که هست باعث ایجادکائنات
یعنی که مرتضی علی آن مایه نجات
هوش مصنوعی: پادشاهی که وجودش موجب به وجود آمدن کائنات است، به این معناست که مرتضی علی منبع نجات و رهایی است.
ای زلف عنبرین که بر آن روز چون گلی
در باغ حسن لاله رخان همچو سنبلی
هوش مصنوعی: ای زلف‌های معطر که در آن روز مانند گلی در باغ زیبایی، چهره‌ات همچون سنبل است.
دل بسته ای به گل ز چه رو گرنه بلبلی
بنشسته ای به سرو چرا گر نه صلصلی
هوش مصنوعی: چرا به گل علاقه‌مند شده‌ای، در حالی که بلبل بر روی سرو نشسته است؟ مگر نه اینکه باید به زیبایی‌های بزرگ‌تر توجه کنی؟
طفل دل است حیران کآیا چه خواندت
درهم فتاده بسکه چوخط ترسلی
هوش مصنوعی: دل کودکانه‌ام در حیرت است که آیا تو را چه نامیدم، درهم و برهم شده‌ام از این که مانند خط ترسلی هستم.
دیدم تو را چو بر زنخ یار گفتمت
هاروتی ونگون شده در چاه بابلی
هوش مصنوعی: وقتی تو را دیدم، به یاد یار افتادم و به تو گفتم که مانند هاروت، در چاهی از مشکلات گرفتار شده‌ای.
دانم که ترک من ز چه روسر بردتورا
می بیندت ز بسکه همی در تطاولی
هوش مصنوعی: می‌دانم که دلیل دوری من از تو چیست، چون تو به خاطر تماشای من مدت زیادی در انتظار مانده‌ای.
یک شهر را اگر تو نیی دزد دین ودل
پس چیستت گناه که پیوسته در غلی
هوش مصنوعی: اگر تو در میان مردم نیستی و دینی یا قلبی را نمی‌دزدی، پس چه گناهی داری که همیشه در نیرنگ و فریب غرق هستی؟
سر برده می زجام لب یار خورده ای
اینگونه مست وسرخوش وشوریده ز آن ملی
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف حال و هوای فردی می‌پردازد که از شراب لذت می‌برد و به خاطر زیبایی معشوقش سرخوش و شاداب شده است. او چنان مست و شیدا است که تحت تأثیر عشق و زیبایی محبوبش دچار شور و شوق شده و از زندگی و لحظه‌هایش کاملاً لذت می‌برد.
با اینکه روز وشب به بر یاری ای عجب
دایم به حیرتم که چرا در تزلزلی
هوش مصنوعی: با این که هر روز و شب در کنار دوستی هستم، اما عجب این است که همچنان در شگفتی‌ام که چرا در حالت بی‌ثباتی و تزلزل قرار دارم.
ای زلف بی ازین مکن آشفته دل مرا
از کیفر زمانه مگر در تغافلی
هوش مصنوعی: ای موهای خوش بافت، بیشتر از این دل مرا آشفته نکن. مگر اینکه زمانه من را کیفر دهد و من در بی‌خبری از آن گرفتار شوم.
بر روی آن صنم تو اگر عاشقی چرا
آشفته و پریشان چون این تغزلی
هوش مصنوعی: اگر تو عاشق آن معشوق زیبا هستی، پس چرا در برابر او این‌قدر ناآرام و پریشان هستی؟
زینت فزای چهره خوبان شدی مگر
مشکین غبار راه خداوند دلدلی
هوش مصنوعی: شاید از زیبایی چهره‌ات، مانند مشک، عطر و بوی خوشی به مشام می‌رسد، آیا این به خاطر نشستن در گرد و غبار راه خداوندی است که دلها را شاد می‌کند؟
شاهنشهی که هستی عالم ز هست اوست
واین قدر وجاه مرتبه پست پست اوست
هوش مصنوعی: آن پادشاهی که در واقعیت هستی و عالم به وجود اوست و این اندازه مقام و مرتبه‌اش بسیار پایین و ناچیز است.
ای زلف یار آفت جان ودل منی
با دوستان خود ز دل وجان چه دشمنی
هوش مصنوعی: ای زلف یار، تو آفت جان و دل من هستی. با دوستان خودت، چرا اینقدر دشمنی می‌کنی؟
داری ز بسکه حلقه وچین وخم وشکن
بر دوش یار من چوکمند تهمتنی
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی و جذابیت یاری اشاره دارد که به خاطر زینت‌های خود، مانند حلقه‌ها و چین و شکن‌ها، مورد توجه قرار گرفته است. شاعر از دلربایی و فریبندگی یار صحبت می‌کند و به نوعی حسرت و تحسین زیبایی او را ابراز می‌کند.
توخود اسیر بندودل من اسیر توست
دل فی المثل منیژه تومانند بیژنی
هوش مصنوعی: تو خود در قید و بند هستی و دل من در قید توست. دل من مانند دل منیژه در پس تو قرار دارد و به تو وابسته است.
طفل دلم نمی کشد از بازی تو دست
پنداردت دوبافته بند فلاخنی
هوش مصنوعی: دل کوچک من نمی‌تواند از بازی تو کناره‌گیری کند، و فکر می‌کند که تو همچون بندهای یک فلاخن به او وابسته‌ای.
از جنبش تو آتش دل شعله ور شود
مانا بر آتش دل ما باد بیزنی
هوش مصنوعی: از حرکات تو آتش دل روشن می‌شود و امیدواریم که بر آتش دل ما تأثیر نگذاری.
دریافتم که ازچه سرت را بریده یار
از بسکه سرکشی کنی از بسکه رهزنی
هوش مصنوعی: متوجه شدم که دلیل بریدن سرت از سوی یار این است که خیلی سرکش و تمرد کرده‌ای و مدام به او آسیب می‌زنی.
د رطوروطرز دلبری الحق که چابکی
در راه ورسم رهزنی انصاف پر فنی
هوش مصنوعی: در شیوه و هنر جذب محبت حقیقتاً چابک و زیرک بودن، مثل یک دزد زیرک در مسیر خود، نشانه انصاف و مهارت است.
گه سربلندداری وگه افکنی به زیر
گه سرکشی کنی تو وگاهی فروتنی
هوش مصنوعی: گاهی تو در اوج عزت و سربلندی هستی و گاهی خود را به زیر می‌افکنی. گاهی بر خود می‌بالید و گاهی در برابر دیگران فروتن و humilde می‌شوی.
ای تیره زلف هر که به روی سپید یار
دیدت بگفت هندوی در روم مسکنی
هوش مصنوعی: ای زلف سیاه تو، هرکس که زیبایی چهره روشن محبوبت را دید، به او می‌گوید که تو مانند یک دختر هندی هستی که در روم زندگی می‌کند.
چشمان یار مست ولبش می پرست وتو
وسواس دار زاهد برچیده دامنی
هوش مصنوعی: چشمان محبوبم پر از شراب و لبانش را می‌پرستم. تو که زاهدی وسواس‌دار، دامن خود را از تعلقات دنیا برکشیده‌ای.
گر نیستی غلام ولی به حق علی
بر فرق مهر وماه چه سان سایه افکنی
هوش مصنوعی: اگرچه غلام او نیستی، اما به حق حضرت علی (ع)، چگونه می‌توانی بر سر مهر و ماه سایه بیفکنی؟
شاهی که خلق کون و مکان از طفیل اوست
بود و وجودعالم وآدم به میل اوست
هوش مصنوعی: شاهی که وجود همه موجودات و جهان به خاطر اوست و هر چیزی به خواست او به وجود آمده است.
ای تیره زلف یار شبه یا سیه شبی
افعی واژدری تونه مادری نه عقربی
هوش مصنوعی: ای موی تیره و زیبا، مانند شب سیاه یا افعی و یا دندان‌های خطرناکی که می‌تواند آسیب برساند، تو به من این احساس را می‌دهی که بسیار خطرناک و خاص هستی.
گفتم کنم شبیه به نال قلم تو را
دیدم خطا بود که سیه چون مرکبی
هوش مصنوعی: گفتم که شبیه تو بنویسم و ناله کنم، اما وقتی قلمت را دیدم متوجه شدم که این کار نادرست است، چرا که نوشته‌ات به تیرگی رنگ سیاه است.
لعل لب نگار بود راح روح بخش
شوریده حال ومست گمانم از آن لبی
هوش مصنوعی: لب‌های زیبای معشوق مانند لعل است و بوی خوشی که از آن می‌وزد، جانم را شاداب می‌کند. در حالتی سرشار از شور و شگفتی به این لب‌ها فکر می‌کنم.
او را بده ز حال پریشان ما خبر
پاداش اینکه در بر دلبر مقربی
هوش مصنوعی: به او بگو که حال ما خوب نیست و از بی‌تابی‌های ما آگاه باشد؛ این را هم بگو که پاداش این دلتنگی‌ها در دیدن معشوق بر ما خواهد بود.
گر لف و نشر خوانمت ای زلف می سزد
زیرا که گه مشوش وگاهی مرتبی
هوش مصنوعی: اگر زیبایی و پیچیدگی زلفت را مانند طبیعت خوانفتم، کار نادرستی نیست؛ زیرا گاهی این زلف‌ها در هم و برهم است و گاهی به ترتیب و نظم.
گه راهزن چواهرمنی گه خدا پرست
درحیرتم به کار تو کاندر چه مذهبی
هوش مصنوعی: گاهی دزد جواهرات و گاهی خداپرست به نظر می‌رسد، من در حیرتم که تو در چه مسلکی هستی.
مانی به هندوئی که بوددر کفش ترنج
هر گه که بینمت بر آن سیب غبغبی
هوش مصنوعی: در هر زمانی که تو را می‌بینم، یاد تو برایم شیرین و دلپذیر است. تو همچون یک سیب زیبا و دلربا هستی که در دستانم نگه داشته‌ام و زیبایی‌ات مرا مجذوب می‌کند.
در روزگار حسن توئی واجب الوجود
واجب به روی ساده رخان بلکه اوجبی
هوش مصنوعی: در این دنیا، وجود تو از هر چیزی ضروری‌تر است و زیبایی چهره‌ات به قدری است که حتی دیگران هم به آن توجه می‌کنند و ضرورت وجود تو و زیبایی‌ات را درک می‌کنند.
زانو به سینه دست برد پیش آفتاب
ز آنروز نشسته ای توکه در لرز و در تبی
هوش مصنوعی: با زانوها بر سینه، به آفتاب نزدیک شدی، از آن روز که در تب و لرز نشسته‌ای.
روی نگار من به صفا حیدر است وتو
درخیرگی وتیره دلی همچو مرحبی
هوش مصنوعی: صاف و زلالی چهره محبوب من به حیدر شباهت دارد، اما تو در زیبایی و دلگیری مانند مرحب هستی.
کافکنده است زابروی مانندذوالفقار
یک نیمت از یمین ودگر نیمت از یسار
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که زیبایی و جذابیت چشم فردی همچون شمشیری است که از یک سو قدرت و از سوی دیگر لطافت دارد. این چشم‌ها به گونه‌ای هستند که یک نیمه از آنها شجاعت و قاطعیت را نشان می‌دهد و نیمه دیگر نمادی از زیبایی و ملایمت است.
ای زلف یار من که پریشان تری ز من
یغمای عقل وهوشی آشوب جان وتن
هوش مصنوعی: ای زلف یار من که به هم ریخته‌تری از من، عقل و هوش مرا به هم می‌زنی و جان و تنم را دچار آشوب می‌کنی.
ای خسته شکنج توجانهای شیخ وشاب
وی بسته کمند تو دلهای مرد وزن
هوش مصنوعی: ای کسی که با ناز و زیبایی خود، دل‌های بسیاری را به تسخیر درآورده‌ای، چه مرد و چه زن، تو باعث خستگی و دل‌باختگی آن‌ها شده‌ای و همه را در چنگ خود گرفته‌ای.
جز چهر یار من که بود درشکنج تو
یزدان کسی ندیده گرفتار اهرمن
هوش مصنوعی: جز چهره یار من که در شکنجه تو، خدایی هم گرفتار اهریمن ندیده است.
تا محشر از ختن ز چه خیزد هماره مشک
تاری مگر صبا زتوافکنده درختن
هوش مصنوعی: تا روز قیامت، همیشه بوی خوش مشک از ختن برمی‌خيزد، مگر اینکه صبا (نسیم) این عطر را از درختان پراکنده کرده باشد.
بردی قرار وصبر ودل و دین وعقل وهوش
از پیچ وتاب و عقده وچین وخم وشکن
هوش مصنوعی: تو با زیبایی‌ها و جذابیت‌هایت، آرامش، صبر، دل، ایمان، عقل و حتی هوشم را از من گرفتی. پیچیدگی‌ها و ترفندهایت، مرا به شدت تحت تاثیر قرار داده و دلم را مشغول کرده است.
هر جا تنی است کرده ای او را به غم اسیر
هر جا دلی است برده ای او را به مکر و فن
هوش مصنوعی: هر جا که کسی را غم و اندوهی احاطه کرده، تو او را اسیر کرده‌ای و هر جا که دل‌ها وجود دارند، با نیرنگ و ترفند خود گرفته‌ای.
من درد دارم ازتوچو عقرب گزیدگان
چون مار زخم دار تو پیچی به خویشتن
هوش مصنوعی: من از تو درد می‌کشم، مثل کسی که از نیش عقرب رنج می‌برد. تو مثل ماری زخم‌دار هستی که به خود می‌پیچد و این وضعیت مشکل و زجرآور است.
ترسم سرت برند بیا سرکشی مکن
گردی اسیر بند دگرراه دل مزن
هوش مصنوعی: نگرانم که سر تو را بزنند، پس از طغیان و سرکشی خودداری کن. اگر اسیر بند شوی، دیگر به دل خود آسیب نزن.
با آفتاب ومه کنی ای زلف همسری
هستی مگر چو من ز غلامان بوالحسن
هوش مصنوعی: با نور آفتاب و روشنایی ماه، زلف تو مانند همسری است که آیا تو نیز مانند من از بندگان بوالحسن هستی؟
شاهنشهی که باعث ایجاد عالم است
پشت فلک برای زمین بوس اوخم است
هوش مصنوعی: سلطانی که مسبب پیدایش جهان است، برای زمین به خاطر او که در آسمان قرار دارد، احترام قائل هستم.