گنجور

بخش ۳۵ - هزیمت دندانقان

و نماز بامداد بکردند و کوس فروکوفتند و براندند. و من گرد بر گرد امیر پنجاه و شصت جمّازه جنیبتی میدیدم و غلامی سیصد در سلاح غرق‌ و دوازده پیل با برگستوان‌ و عدّتی سخت قوی‌ بود. و این روز نیم فرسنگی براندیم، غریو از خصمان برآمد و از چهار جانب بسیار مردم نیرو کرد و دست بجنگ بردند جنگی سخت‌ . و هیچ جای علامت‌ طغرل و یبغو و داود پیدا نبود که گفتند بر ساقه‌ اند، همه مردم خیاره و جنگی پیش کرده و خود در قفای ایشان مستعد تا اگر چیزی بود، بروند بر اثر بنه. و از سختی سخت‌ که این روز بود، راه نمی‌توانست برید مردم ما و نیک میکوشیدند .

و آویزان آویزان چاشتگاه فراخ بحصار دندانقان‌ رسیدیم. امیر آنجا بر بالایی‌ بایستاد و آب خواست. و دیگران هم بایستادند. و خصمان راست شدند و بایستادند و غمی بودند. و مردم بسیار بدیوار حصار آمده بودند و کوزه‌های آب از دیوار فرود- میدادند و مردمان می‌استدند و میخوردند که سخت تشنه و غمی بودند، و جویهای بزرگ همه خشک، و یک قطره آب نبود. امیر گفت «پرسید از حوض آب چهارپایان»، گفتند در حصار پنج چاه است و لشکر را آب دهند، و نیز بیرون از حصار چهار چاه است که خصمان مردار آنجا انداخته‌اند و سر استوار کرده و در یک ساعت ما این راست کنیم‌ . و از اینجا تا آن حوض آب که خداوند را گفته‌اند پنج فرسنگ است و هیچ جای آب نیابد.

[جنگ دندانقان‌]

و گفتند امیر را «اینجا فرود باید آمد که امروز کاری سره‌ رفت و دست‌ ما را بود.» گفت «این چه حدیث بود، لشکری بزرگ را هفت و هشت چاه آب چون دهد؟ یکبارگی بسر حوض رویم.» و چون فرود آمدیمی؟ که بایست حادثه‌یی بدین بزرگی بیفتد ؛ رفتن بود و افتادن خلل، که چون امیر براند از آنجا، نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان، از هر کس که ضعیف‌تر بودند، ببهانه آنکه جنگ خواهیم کرد و بسیار اسب بستدند و چون سوار شدند، با آنکه‌ بشب اسبان تازی و ختلی ستده بودند یار شدند و بیک دفعت سیصد و هفتاد غلام با علامتهای شیر بگشتند و بترکمانان پیوستند و آن غلامان که از ما گریخته بودند بروزگار پورتگین بیامدند و یکدیگر را گرفتند و آواز دادند که «یار یار » و حمله کردند بنیرو و کس کس را نه ایستاد و نظام بگسست از همه جوانب، و مردم ما همه روی بهزیمت نهادند؛ امیر ماند با خواجه عبد الرّزّاق‌ احمد حسن و بو سهل و بو النّضر و بو الحسن و غلامان ایشان. و من و بو الحسن دلشاد نیز بنادر آنجا افتاده بودیم، قیامت بدیدیم درین جهان؛ بگتغدی و غلامان در پره بیابان‌ میراندند بر اشتر و هندوان بهزیمت بر جانب دیگر و کرد و عرب را کس نمیدید و خیلتاشان‌ بر جانب دیگر افتاده و نظام میمنه و میسره تباه شده‌، و هر کسی میگفت نفسی نفسی‌، و خصمان در بنه افتاده و میبردند و حمله‌ها بنیرو میآوردند و امیر ایستاده‌ . پس حمله بدو آوردند و وی حمله بنیرو کرد و حربه زهرآگین‌ داشت و هر کس را زد نه اسب ماند و نه مرد. و چند بار مبارزان خصمان‌ نزدیک امیر رسیدند و آواز دادندی و یک یک دستبرد بدیدندی و بازگشتندی. و اگر این پادشاه را آن روز هزار سوار نیک یکدست‌ یاری دادندی، آن کار را فروگرفتی‌ و لکن ندادند . و امیر مودود را دیدم، رضی اللّه عنه، خود روی بقربوس‌ زین نهاده و شمشیر کشیده بدست و اسب می‌تاخت و آواز میداد لشکر را که «ای ناجوانمردان! سواری چند سوی من آیید» البتّه یک سوار پاسخ نداد تا نومید نزدیک پدر بازآمد.

غلامان تازیکان‌ با امیر نیک بایستادند و جنگ سخت کردند از حد گذشته. و خاصّه حاجبی‌ از آن خواجه عبد الرّزّاق، غلامی دراز با دیدار مردی ترکمان در- آمد، او را نیزه بر گلو زد و بیفگند و دیگران درآمدند و اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد و دیگران را دل بشکست و ترکمانان و غلامان قوی درآمدند و نزدیک بود که خللی بزرگ افتد، عبد الرّزّاق و بو النّضر و دیگران گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، بیش ایستادن را روی نیست‌، بباید راند. حاجب جامه‌دار نیز بترکی گفت:

خداوند اکنون بدست دشمن افتد، اگر رفته نیاید بتعجیل- و این حاجب را از غم زهره بطرقید، چون بمرو رود رسیدند بزودی- امیر براند، پس فرمود که راه حوض گیرید و آن راه گرفت و جویی پیش آمد خشک و هر که بر آن جانب جوی براند، از بلا رهایی دید.

و مرا که بو الفضلم خادمی خاص با دو غلام بحیله‌ها از جوی بگذرانیدند و خود بتاختند و برفتند و من تنها ماندم، تاختم با دیگران تا بلب حوض رسیدیم، یافتم امیر را آنجا فرود آمده‌ و اعیان و مقدّمان روی بدانجا نهاده و دیگران همی آمدند. و مرا گمان افتاد که مگر اینجا ثبات خواهد کرد و لشکر را ضبط کرد، و خود ازین بگذشته‌ بود و کار رفتن میساختند و علامتها فرومیگشادند، و آنرا میماندند تا کسانی از اعیان که رسیدنی‌ است در رسند. و تا نماز پیشین روزگار گرفت و افواج ترکمانان پیدا آمد که اندیشیدند که مگر آنجا مقام بدان کرده است تا معاودتی کند . امیر، رضی اللّه عنه، برنشست با برادر و فرزند و جمله اعیان و مذکوران‌ و منظوران‌ و گرم براند، چنانکه بسیار کس بماند و راه حصار گرفت و دو مرد غرجستانی‌ بدرقه گرفت‌ . و ترکمانان بر اثر میآمدند و فوجی نمایشی میکردند و دیگران در غارت بنه‌ها مشغول.

گفتند: بیا تا برویم، گفتم: بسی مانده‌ام‌ . یکی فریاد برآورد که روید که امیر رفت، ایشان نیز برفتند و من بر اثر ایشان برفتم.

و من نیز امیر را ندیدم تا هفت روز که مقام‌ در غرجستان کرد دو روز، چنانکه بگویم جملة الحدیث‌ و تفصیل آن. بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کسی آن تواند دید. و در راه میراندم تا شب، دو ماده پیل دیدم بی‌مهد، خوش خوش میراندند. پیلبان خاص آشنای من بود، پرسیدم که چرا بازمانده‌اید؟ گفت: امیر بتعجیل رفت، راهبری بر ما کرد و اینک‌ میرویم. گفتم با امیر از اعیان و بزرگان کدام کس بود؟ گفت: برادرش بود عبد الرّشید و فرزند امیر مودود و عبد الرّزّاق احمد حسن و حاجب بو النّضر و سوری و بو سهل زوزنی و بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان‌ لاهور عبد اللّه قراتگین، و بر اثر وی حاجب بزرگ و بسیار غلام‌سرایی پراگنده و بگتغدی با غلامان خویش بر اثر ایشان. من با این پیلان میراندم و مردم پراگنده‌ میرسیدند، و همه راه بر زره و جوشن‌ و سپر و ثقل‌ میگذشتیم که بیفگنده بودند.

و سحرگاه پیلان تیزتر براندند و من جدا ماندم و فرود آمدم، و از دور آتش لشکرگاه دیدم. و چاشتگاه فراخ‌ بحصار کرد رسیدم. و ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند، و بحیلتها آب بر کرد را گذارده کردم‌ . امیر را یافتم سوی مرو رفته. با قومی آشنا بماندم و بسیار بلاها و محنتها بروی ما رسید. پیاده با تنی چند از یاران بقصبه‌ غرجستان رسیدم روز آدینه شانزدهم ماه رمضان. امیر چون آنجا رسیده بود، مقام کرد دو روز تا کسانی که در رسیدنی‌اند دررسند. من نزدیک بو سهل زوزنی رفتم بشهر، او را یافتم کار راه میساخت. مرا گرم پرسید، و چند تن از آن من‌ رسیده بودند همه پیاده و چیزی بخریدند و با وی بخوردیم و بلشکرگاه آمدیم. و در همه لشکرگاه سه خر- پشته‌ دیدم یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سه دیگر احمد عبد الصّمد را؛ و دیگران سایه‌بانها داشتند از کرباس، و ما خودلت انبان‌ بودیم.

نماز دیگر برداشتیم تنی هفتاد و راه غور گرفتیم. و امیر نیز بر اثر ما نیم شب برداشت. بامداد را منزلی رفته بودیم، بو الحسن دلشاد را آنجا یافتم سوار شده‌ و من نیز اسبی بدست آوردم و به نسیه‌ بخریدم و با یاران بهم افتادیم‌ و مسعود لیث مرا گفت که سلطان از تو چند بار پرسید که بو الفضل چون افتاده باشد، و اندوه تو میخورد. و نماز دیگر من پیش رفتم با موزه تنگ ساق و قبای کهن و زمین بوسه دادم.

بخندید و گفت: چون افتادی‌؟ و پاکیزه ساختی‌ داری! گفتم: بدولت خداوند جان بیرون آوردم‌، و از داده خداوند دیگر هست.

و از آنجا برداشتیم‌ و بغور آمدیم و بر منزلی فرود آمدیم. گروهی دیگر میرسیدند و اخبار تازه‌تر میآوردند. اینجا آشنایی را دیدم سکزی‌، مردی جلد، هر چیزی می‌پرسیدم، گفت «آن روز که سلطان برفت و خصمان چنان چیره شدند و دست بغارت بردند، بو الحسن کرجی را دیدم در زیر درختی افتاده‌ مجروح، می- نالید، نزدیک وی شدم، مرا بشناخت و بگریست، گفتم: این چه حال است؟ گفت «ترکمانان رسیدند و ساز و ستور دیدند، بانگ برزدند که فرودآی، آغاز فرود آمدن کردم، و دیرتر از اسب جدا شدم بسبب پیری، پنداشتند که سخت سری‌ میکنم، نیزه‌ زدند بر پشت و بشکم بیرون آوردند و اسب بستدند. و بحیلت در زیر این درخت آمدم و بمرگ نزدیکم. حالم این است، تا هر که پرسد از آشنایان و دوستانم بازگوی.» و آب خواست، بسیار حیلت کردم تا لختی آب‌ در کوزه نزدیک وی بردم، بنوشید و از هوش بشد و باقی آب نزدیک وی بگذاشتم و برفتم، تا حالش چون شده باشد.

و چنان دانم که شب را گذشته باشد. و میان دو نماز علامتها دیدم که در رسید، گفتند: طغرل و یبغو و داود است. و پسر کاکو که با بند بر سر اشتری بود دیدم که وی را از اشتر فرود گرفتند و بندش بشکستند و بر استری‌ نشاندند که از آن خواجه احمد عبد الصّمد گرفته بودند و نزدیک طغرل بردند. و من برفتم و ندانم تا حالهای دیگر چون رفت‌ .» و من آنچه شنودم با امیر بگفتم.

و آفتاب زرد را امیر بآب روان رسید، حوضی‌ سخت بزرگ. و من آنجا نماز شام رسیدم. و امیر را جمّازگان بسته بودند و بجمّازه خواست رفت‌ که شانزده اسب درین یک منزل در زیروی بمانده بود . و ترکچه حاجب‌ بدم میآمد و اسبان مانده را که قیمتی بودند بر میکرد . من چون در رسیدم، جوقی‌ مردم را دیدم، آنجا رفتم، وزیر بود و عارض بو الفتح رازی و بو سهل اسمعیل، و جمّازه میساختند. چون ایشان مرا دیدند، گفتند: هان‌، چون رستی؟ باز نمودم زاریهای خویش و ماندگی.

بخش ۳۴ - نواختن امیر بگتغدی را: دیگر روز پنجشنبه هشتم ماه رمضان امیر برنشست با تعبیه تمام‌ و براند. و چندان بود که یک فرسنگ براندیم که خصمان پیدا آمدند سخت انبوه از چپ و راست از کرانها و جنگ پیوستند و کار سخت شد که چون ایشان شوخی کردند از هر جانبی، ازین جانب دفعی‌ همی بود از تاب باز شده‌ و جنگی میرفت ناچار و خصمان چیره‌تر شدندی، و همچنان آویزان آویزان‌ میرفتیم. و چند بار دیدم که غلامان سلطانی بگریختگان‌ درمیآمدند و با غلامان سلطانی که بر اشتران سوار می‌بودند همبر می‌گشتند و سخن میگفتند. و حاجب بگتغدی در مهد پیل بود و میراند با غلامان خویش که جز بر پیل نتوانست بود و چشم و دست و پای خلل کرده‌، هر چه از وی میپرسیدند از حدیث غلامان این روز که تدبیر چیست یا فوجی غلام فلان جای باید فرستاد، جواب میداد که «ارتگین داند و سلطان مثال او را و سرهنگان را داده است و من چیزی نبینم و از کار بشده‌ام‌، از من چه خواهید؟» و غلامان کار سست میکردند. حال غلامان این بود و یکسو ارگان نظاره میکردند و خصم هر ساعت چیره‌تر و مردم ما کاهل‌تر. و اعیان و مقدّمان نیک میکوشیدند با امیر . و امیر، رضی اللّه عنه، حمله‌ها بنیرو میکرد و مقرّر گشت چون آفتاب که وی را بدست بخواهند داد . و عجب بود که این روز خلل نیفتاد، که هیچ چیز نمانده بود. و خصمان بسیار اشتر و قماش‌ بردند. و تا وقت نماز جنگ بود تا منزل بریده آمد، چنانکه از آنجا که برآمدیم تا کنار آب سه فرسنگ بود، بر کرانه آب فرود آمدیم بی‌ترتیب‌ چون دل شدگان‌ و همه مردم نومید شده‌ ؛ و مقرّر گشت که خللی بزرگ خواهد افتاد، و آغازیدند پنهان جمّازگان راست کردن‌ و ستوران قوی جنیبت‌ کردن و از کالا و نقد اندیشه کردن و راست چنانکه قیامت خواهد افتاد یکدیگر را پدرود- کردن‌ .بخش ۳۶ - بر تخت نشستن طغرل: و منزل بمنزل امیر بتعجیل میرفت. سه پیک دررسید از منهیان ما که بر خصمان بودند با ملطّفه‌ها در یک وقت‌ . بو سهل زوزنی آنرا نزدیک امیر برد بمنزلی که فرود آمده بودیم، و امیر بخواند و گفت: این ملطّفه‌ها را پوشیده دارند، چنانکه کس برین واقف نگردد. گفت: چنین کنم، و بیاورد و مرا داد و من بخواندم و مهر کردم و بدیوانبان‌ سپردم. نبشته بودند که: «سخت نوادر رفت این دفعت‌، که با این قوم دل و هوش نبود و بنه را شانزده منزل برده بودند و گریز را ساخته‌ و هر روز هر سواری که داشتندی، بر وی لشکر سلطان‌ فرستادندی، منتظر آنکه هم اکنون مردم ایشان را برگردانند و بر ایشان زنند و بروند، و خود حال چنین افتاد که غلامان سرایی چنان بیفرمانی‌ کردند تا حالی بدین صعبی‌ پیش آمد. و نادرتر آن بود که مولازاده‌یی‌ است و علم نجوم داند که منجّم را شاگردی کرده است و بدین قوم افتاده‌ و سخنی چند از آن وی راست آمده و فرو داشته است‌ ایشان را بمرو و گفته که اگر ایشان امیری خراسان نکنند، گردن او بباید زد، روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که «یک ساعت پای افشارید تا نماز پیشین»، راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت، هر سه مقدّم‌ از اسب بزمین آمدند و سجده کردند و این مولازاده را در وقت چند هزار دینار بدادند و امیدهای بزرگ‌ کردند . و براندند تا آنجا که این حال افتاده بود خیمه‌یی بزدند و تخت بنهادند و طغرل بر تخت بنشست و همه اعیان بیامدند و بامیری خراسان بر وی سلام کردند. و فرامرز پسر کاکو را پیش آوردند و طغرل او را بنواخت و گفت: رنجها دیدی، دل قوی دار که اصفهان و ری بشما داده آید. و تا نماز شام غارتی‌ آوردند، و همه می‌بخشیدند. و منجّم مالی یافت صامت و ناطق‌ . و کاغذها و دویت خانه سلطانی‌ گرد کردند و بیشتر ضایع شده بود، نسختی چند و کتابی چند یافتند و بدان شادمانگی نمودند. و نامه‌ها نبشتند بخانان ترکستان و پسران علی تگین و عین الدّوله‌ و همه اعیان ترکستان بخبر فتح، و نشانهای دویت خانه‌ها و علمهای لشکر فرستادند با مبشّران‌ . و آن غلامان بیوفا را که آن ناجوانمردی کردند بسیار بنواختند و امیری ولایت و خرگاه از آن دربند دادند و هر چیزی، و ایشان خود توانگر شده‌اند که اندازه نیست که چه یافته‌اند از غارت، و کسی را زهره نیست که فرا ایشان سخنی گوید بلندتر که میگویند که این ما کرده‌ایم. و فرمودند تا پیادگان هزیمتی‌ را از هر جنس که هستند سوی بیابان آموی‌ راندند تا ببخارا و آن نواحی مردمان ایشان را بینند و مقرر گردد که هزیمت حقیقت‌ است. و اندازه نیست آنرا که بدست این قوم افتاد از زر و سیم و جامه و ستور و سخن بر آن جمله می‌نهند که طغرل بنشابور رود با سواری هزار و یبغو بمرو نشیند با ینالیان و داود با معظم‌ لشکر سوی بلخ رود تا بلخ و تخارستان گرفته آید.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و نماز بامداد بکردند و کوس فروکوفتند و براندند. و من گرد بر گرد امیر پنجاه و شصت جمّازه جنیبتی میدیدم و غلامی سیصد در سلاح غرق‌ و دوازده پیل با برگستوان‌ و عدّتی سخت قوی‌ بود. و این روز نیم فرسنگی براندیم، غریو از خصمان برآمد و از چهار جانب بسیار مردم نیرو کرد و دست بجنگ بردند جنگی سخت‌ . و هیچ جای علامت‌ طغرل و یبغو و داود پیدا نبود که گفتند بر ساقه‌ اند، همه مردم خیاره و جنگی پیش کرده و خود در قفای ایشان مستعد تا اگر چیزی بود، بروند بر اثر بنه. و از سختی سخت‌ که این روز بود، راه نمی‌توانست برید مردم ما و نیک میکوشیدند .
هوش مصنوعی: نماز صبح را خواندند و شیپور جنگ را به صدا درآوردند و به حرکت درآمدند. من دور تا دور امیر، پنجاه یا شصت نفر از جنگجویان را می‌دیدم و خدمتکاری با سیصد نفر مسلح و دوازده فیل با زره و نیروی زیاد در کنارشان بود. در این روز نزدیک به نیم فرسنگ پیش رفتیم، و صدای دشمنان بلند شد و از چهار سمت جمع زیادی به ما حمله کردند و جنگی سخت در گرفت. هیچ نشانه‌ای از طغرل و یبغو و داود پیدا نبود که گفته بودند در عقب قرار دارند؛ تمام مردم در حال آماده‌باش بودند و خودشان در پشت دشمنان مستقر شده بودند تا در صورت لزوم، در پی آن‌ها بروند. به خاطر شدت این روز، مردم ما نمی‌توانستند در حرکت باشند و به شدت تلاش می‌کردند.
و آویزان آویزان چاشتگاه فراخ بحصار دندانقان‌ رسیدیم. امیر آنجا بر بالایی‌ بایستاد و آب خواست. و دیگران هم بایستادند. و خصمان راست شدند و بایستادند و غمی بودند. و مردم بسیار بدیوار حصار آمده بودند و کوزه‌های آب از دیوار فرود- میدادند و مردمان می‌استدند و میخوردند که سخت تشنه و غمی بودند، و جویهای بزرگ همه خشک، و یک قطره آب نبود. امیر گفت «پرسید از حوض آب چهارپایان»، گفتند در حصار پنج چاه است و لشکر را آب دهند، و نیز بیرون از حصار چهار چاه است که خصمان مردار آنجا انداخته‌اند و سر استوار کرده و در یک ساعت ما این راست کنیم‌ . و از اینجا تا آن حوض آب که خداوند را گفته‌اند پنج فرسنگ است و هیچ جای آب نیابد.
هوش مصنوعی: ما در صبحگاه به حصار دندانقان رسیدیم. امیر در بالای دیواری ایستاد و آب خواست. دیگران نیز ایستادند و دشمنان نیز به صف ایستادند و حالتی غمگین داشتند. جمعیت زیادی به دیوار حصار آمده بودند و کوزه‌های آب را از روی دیوار پایین می‌انداختند و مردم صف کشیده و آب می‌نوشیدند چرا که بسیار تشنه و ناراحت بودند. جوی‌های بزرگ کاملاً خشک شده بود و هیچ قطره آبی وجود نداشت. امیر پرسید از حوض آب چهارپایان، گفتند در حصار پنج چاه وجود دارد که می‌توانند به لشکر آب دهند. همچنین بیرون از حصار چهار چاه وجود دارد که دشمنان آنجا مرده‌ها را انداخته‌اند و سر مستحکم کرده‌اند. قرار بود در عرض یک ساعت این کار را انجام دهیم. و گفته شده که از اینجا تا حوض آب که نام خدا بر آن است، پنج فرسنگ فاصله است و هیچ جای آب دیگری پیدا نمی‌شود.
[جنگ دندانقان‌]
هوش مصنوعی: جنگ دندانقان به نزاع‌ها و درگیری‌هایی اشاره دارد که در آن گروه‌های مختلف برای به‌دست آوردن منابع و قدرت با یکدیگر مبارزه می‌کنند. این نوع جنگ‌ها معمولاً به دلیل رقابت بر سر زمین، ثروت یا نفوذ سیاسی به وجود می‌آیند و می‌توانند عواقب ویرانگری برای جوامع مختلف داشته باشند. در تاریخ، چنین جنگ‌هایی به شکل‌های گوناگون و با شدت‌های متفاوتی رخ داده‌اند و تأثیرات عمیقی بر فرهنگ، اقتصاد و ساختار اجتماعی جوامع دارند.
و گفتند امیر را «اینجا فرود باید آمد که امروز کاری سره‌ رفت و دست‌ ما را بود.» گفت «این چه حدیث بود، لشکری بزرگ را هفت و هشت چاه آب چون دهد؟ یکبارگی بسر حوض رویم.» و چون فرود آمدیمی؟ که بایست حادثه‌یی بدین بزرگی بیفتد ؛ رفتن بود و افتادن خلل، که چون امیر براند از آنجا، نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان، از هر کس که ضعیف‌تر بودند، ببهانه آنکه جنگ خواهیم کرد و بسیار اسب بستدند و چون سوار شدند، با آنکه‌ بشب اسبان تازی و ختلی ستده بودند یار شدند و بیک دفعت سیصد و هفتاد غلام با علامتهای شیر بگشتند و بترکمانان پیوستند و آن غلامان که از ما گریخته بودند بروزگار پورتگین بیامدند و یکدیگر را گرفتند و آواز دادند که «یار یار » و حمله کردند بنیرو و کس کس را نه ایستاد و نظام بگسست از همه جوانب، و مردم ما همه روی بهزیمت نهادند؛ امیر ماند با خواجه عبد الرّزّاق‌ احمد حسن و بو سهل و بو النّضر و بو الحسن و غلامان ایشان. و من و بو الحسن دلشاد نیز بنادر آنجا افتاده بودیم، قیامت بدیدیم درین جهان؛ بگتغدی و غلامان در پره بیابان‌ میراندند بر اشتر و هندوان بهزیمت بر جانب دیگر و کرد و عرب را کس نمیدید و خیلتاشان‌ بر جانب دیگر افتاده و نظام میمنه و میسره تباه شده‌، و هر کسی میگفت نفسی نفسی‌، و خصمان در بنه افتاده و میبردند و حمله‌ها بنیرو میآوردند و امیر ایستاده‌ . پس حمله بدو آوردند و وی حمله بنیرو کرد و حربه زهرآگین‌ داشت و هر کس را زد نه اسب ماند و نه مرد. و چند بار مبارزان خصمان‌ نزدیک امیر رسیدند و آواز دادندی و یک یک دستبرد بدیدندی و بازگشتندی. و اگر این پادشاه را آن روز هزار سوار نیک یکدست‌ یاری دادندی، آن کار را فروگرفتی‌ و لکن ندادند . و امیر مودود را دیدم، رضی اللّه عنه، خود روی بقربوس‌ زین نهاده و شمشیر کشیده بدست و اسب می‌تاخت و آواز میداد لشکر را که «ای ناجوانمردان! سواری چند سوی من آیید» البتّه یک سوار پاسخ نداد تا نومید نزدیک پدر بازآمد.
هوش مصنوعی: آنها گفتند که امیر باید در اینجا فرود آید چون امروز کار مهمی در پیش است و باید پیروز شود. امیر گفت که این چه سخنی است، لشکری بزرگ چگونه می‌تواند با هفت یا هشت چاه آب تأمین شود؟ باید اول به سر حوض برویم. وقتی فرود آمدیم، حادثه‌ای به این بزرگی انتظار می‌رفت؛ اما به نظر می‌رسید که رفتن و افتادن در کار است. وقتی امیر از آنجا رفت، سازماندهی لشکر به هم ریخت و غلامان از روی اسب‌ها به پایین آمدند و اسب‌ها را از سربازان تازی گرفتند، به بهانه اینکه می‌خواهند به جنگ بپردازند. در حالی که سوار شده بودند و شب از اسب‌های تازی و ختلی استفاده کرده بودند، با سرعت بر سر دشمنان حمله کردند. چندین غلام که از میدان فرار کرده بودند به هم پیوستند و فریاد برآوردند که «یار!» و با نیروی زیاد حمله کردند و همه چیز به هم ریخت. مردم ما به عقب نشینی پرداختند؛ امیر تنها ماند با چند نفر از یارانش. من و یکی از یاران دیگر نیز در آنجا مانده بودیم و صحنه‌ای هولناک را مشاهده کردیم. بار دیگر با حمله‌هایی مواجه شدیم و دیدیم که دشمن در حال پیشروی است. اگر آن روز امیر را هزار سوار خوب حمایت می‌کردند، ممکن بود که اوضاع تغییر کند، اما چنین نشد. در آن لحظه، امیر مودود را دیدم که بر اسب سوار بود و شمشیرش را در دست گرفته و به اطرافیانش فریاد می‌زد که «ای بی‌عرضه‌ها! چند سوار به سوی من بیایید!» اما هیچ سوار پاسخ نداد و او ناامید به سمت پدرش بازگشت.
غلامان تازیکان‌ با امیر نیک بایستادند و جنگ سخت کردند از حد گذشته. و خاصّه حاجبی‌ از آن خواجه عبد الرّزّاق، غلامی دراز با دیدار مردی ترکمان در- آمد، او را نیزه بر گلو زد و بیفگند و دیگران درآمدند و اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد و دیگران را دل بشکست و ترکمانان و غلامان قوی درآمدند و نزدیک بود که خللی بزرگ افتد، عبد الرّزّاق و بو النّضر و دیگران گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، بیش ایستادن را روی نیست‌، بباید راند. حاجب جامه‌دار نیز بترکی گفت:
هوش مصنوعی: غلامان تازیک به همراه امیر در مقابل دشمن ایستادند و جنگی سخت و بی‌وقفه انجام دادند. در این میان، حاجبی از غلامان عبدالرزاق، که مردی بلند قد بود، به نبردی با یک مرد ترکمان پرداخت و او را با نیزه‌اش زخمی کرد و به زمین انداخت. دیگران نیز به میدان آمدند و اسب‌ها و سلاح‌ها را برداشتند. در این حین، غلام جان باخت و روحیه دیگران نیز تضعیف شد. ترکمانان و غلامان قویتر به میدان آمدند و نزدیک بود که وضع بسیار وخیمی پیش بیاید. عبدالرزاق، بوالنضر و دیگران گفتند: «برای خدا، زندگی امیر همیشه باد، دیگر نمی‌توان ایستاد، باید فرار کرد.» حاجب جامه‌دار نیز به زبان ترکی گفت:
خداوند اکنون بدست دشمن افتد، اگر رفته نیاید بتعجیل- و این حاجب را از غم زهره بطرقید، چون بمرو رود رسیدند بزودی- امیر براند، پس فرمود که راه حوض گیرید و آن راه گرفت و جویی پیش آمد خشک و هر که بر آن جانب جوی براند، از بلا رهایی دید.
هوش مصنوعی: اکنون خداوند به دست دشمن افتاده و اگر برنگردد، به زودی مشکل پیش خواهد آمد. این حاجب از غم به شدت نگران شد، چون وقتی به مرو رسیدند، شرایط به سرعت تغییر کرد. امیر دستور داد که مسیر حوض را در پیش بگیرند و آن‌ها این مسیر را دنبال کردند. در این راه، جوی آبی خشک مشاهده کردند و هرکسی که به سمت آن جوی حرکت کرد، از خطر نجات پیدا کرد.
و مرا که بو الفضلم خادمی خاص با دو غلام بحیله‌ها از جوی بگذرانیدند و خود بتاختند و برفتند و من تنها ماندم، تاختم با دیگران تا بلب حوض رسیدیم، یافتم امیر را آنجا فرود آمده‌ و اعیان و مقدّمان روی بدانجا نهاده و دیگران همی آمدند. و مرا گمان افتاد که مگر اینجا ثبات خواهد کرد و لشکر را ضبط کرد، و خود ازین بگذشته‌ بود و کار رفتن میساختند و علامتها فرومیگشادند، و آنرا میماندند تا کسانی از اعیان که رسیدنی‌ است در رسند. و تا نماز پیشین روزگار گرفت و افواج ترکمانان پیدا آمد که اندیشیدند که مگر آنجا مقام بدان کرده است تا معاودتی کند . امیر، رضی اللّه عنه، برنشست با برادر و فرزند و جمله اعیان و مذکوران‌ و منظوران‌ و گرم براند، چنانکه بسیار کس بماند و راه حصار گرفت و دو مرد غرجستانی‌ بدرقه گرفت‌ . و ترکمانان بر اثر میآمدند و فوجی نمایشی میکردند و دیگران در غارت بنه‌ها مشغول.
هوش مصنوعی: مرا که به عنوان خدمتکار خاص بلافظلم با دو جوان، با تدبیر از جوی عبور کردند و خودشان hurriedly رفتند و من تنها ماندم. بعد از اینکه به دیگران ملحق شدم، به حوض رسیدیم و دیدم امیر آنجا نشسته است و بزرگان و شخصیات مهم هم آنجا جمع شده‌اند و دیگران هم در حال آمدن هستند. به نظرم آمد که شاید اینجا توقف کنند و لشکر را آماده کنند. خود امیر از آنجا رفته بود و مشغول آماده‌سازی بودند و نشانه‌ها را پایین می‌آوردند و منتظر بودند تا برخی از بزرگان به آنجا برسند. بعد از این، وقت نماز شد و گروهی از ترکمانان پیدا شدند که فکر کردند شاید اینجا توقف کرده‌اند تا دوباره برگردند. امیر با برادر و پسرش و سایر شخصیت‌های مهم برنشستند و در حال آماده‌سازی بودند، به گونه‌ای که بسیاری از افراد ماندند و راه حصار را پیش گرفتند و دو مرد از غرجستان همراه آنها شدند. ترکمانان نیز به دنبال آنها آمدند و گروهی نمایش می‌کردند و دیگران مشغول غارت بنه‌ها بودند.
گفتند: بیا تا برویم، گفتم: بسی مانده‌ام‌ . یکی فریاد برآورد که روید که امیر رفت، ایشان نیز برفتند و من بر اثر ایشان برفتم.
هوش مصنوعی: گفتند: بیایید تا برویم، من پاسخ دادم: هنوز خیلی مانده‌ام. یکی از آنها فریاد زد که امیر رفت، و آن‌ها هم رفتند و من هم به دنبال آن‌ها رفتم.
و من نیز امیر را ندیدم تا هفت روز که مقام‌ در غرجستان کرد دو روز، چنانکه بگویم جملة الحدیث‌ و تفصیل آن. بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کسی آن تواند دید. و در راه میراندم تا شب، دو ماده پیل دیدم بی‌مهد، خوش خوش میراندند. پیلبان خاص آشنای من بود، پرسیدم که چرا بازمانده‌اید؟ گفت: امیر بتعجیل رفت، راهبری بر ما کرد و اینک‌ میرویم. گفتم با امیر از اعیان و بزرگان کدام کس بود؟ گفت: برادرش بود عبد الرّشید و فرزند امیر مودود و عبد الرّزّاق احمد حسن و حاجب بو النّضر و سوری و بو سهل زوزنی و بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان‌ لاهور عبد اللّه قراتگین، و بر اثر وی حاجب بزرگ و بسیار غلام‌سرایی پراگنده و بگتغدی با غلامان خویش بر اثر ایشان. من با این پیلان میراندم و مردم پراگنده‌ میرسیدند، و همه راه بر زره و جوشن‌ و سپر و ثقل‌ میگذشتیم که بیفگنده بودند.
هوش مصنوعی: من تا هفت روز امیر را ندیدم، در حالیکه او به مدت دو روز در غرجستان اقامت داشت. باید دانست که عمرها و روزگارها می‌گذرد تا کسی بتواند دیگری را ببیند. در راه، تا شب پیش می‌رفتم و دو فیل ماده بدون مهد را دیدم که به آرامی حرکت می‌کردند. پیلبان که شخص آشنایی برای من بود، از او پرسیدم که چرا تاخیر کرده‌اید؟ او پاسخ داد که امیر با عجله رفته و راهنمایی بر ما تعیین کرد و ما اکنون در حال رفتن هستیم. از او پرسیدم که کدام یک از بزرگان با امیر بودند؟ او گفت: برادرش عبدالرشید و فرزند امیر مودود و عبدالرزاق احمد حسن و حاجب بو النضر و سوری و بو سهل زوزنی و بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان لاهور عبدالله قراتگین و به دنبال آن حاجب بزرگ و تعدادی غلام پراکنده و گروهی از غلامان خود را با خود داشت. من با این فیل‌ها حرکت می‌کردم و مردم پراکنده‌ای به ما می‌پیوستند و همه در راه به زره و جوشن و سپر و بار سنگینی که به دوش می‌کشیدند، برمی‌خوردند.
و سحرگاه پیلان تیزتر براندند و من جدا ماندم و فرود آمدم، و از دور آتش لشکرگاه دیدم. و چاشتگاه فراخ‌ بحصار کرد رسیدم. و ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند، و بحیلتها آب بر کرد را گذارده کردم‌ . امیر را یافتم سوی مرو رفته. با قومی آشنا بماندم و بسیار بلاها و محنتها بروی ما رسید. پیاده با تنی چند از یاران بقصبه‌ غرجستان رسیدم روز آدینه شانزدهم ماه رمضان. امیر چون آنجا رسیده بود، مقام کرد دو روز تا کسانی که در رسیدنی‌اند دررسند. من نزدیک بو سهل زوزنی رفتم بشهر، او را یافتم کار راه میساخت. مرا گرم پرسید، و چند تن از آن من‌ رسیده بودند همه پیاده و چیزی بخریدند و با وی بخوردیم و بلشکرگاه آمدیم. و در همه لشکرگاه سه خر- پشته‌ دیدم یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سه دیگر احمد عبد الصّمد را؛ و دیگران سایه‌بانها داشتند از کرباس، و ما خودلت انبان‌ بودیم.
هوش مصنوعی: در سپیده‌دم، فیل‌ها با سرعت بیشتری به جلو رفتند و من به طور جداگانه آمدم و از دور آتش اردوگاه را دیدم. در میانه روز، به دژ رسیدم و متوجه شدم که ترکمان‌ها در آنجا هستند. با تدابیری، از آبی که آنجا بود عبور کردم. امیر به سمت مرو رفته بود. در آنجا با گروهی آشنا شدم و رنج‌ها و مشکلات زیادی بر ما نازل شد. به همراه چند نفر از یارانم پیاده به قصبه غرجستان رسیدم و این اتفاق در روز جمعه، شانزدهم رمضان، افتاد. امیر همان جا توقف کرده بود تا دو روز بماند و منتظر کسانی باشد که در حال رسیدن بودند. من به نزد سهل زوزنی در شهر رفتم و او مشغول ساخت راه بود. او با گرمی از من پرسید و چند نفر از کسانی که به او رسیده بودند، پیاده بودند و چیزی خریدند. با هم غذایی تناول کردیم و سپس به اردوگاه بازگشتیم. در تمامی اردوگاه، سه بار ذهنم متوجه خرها شد؛ یکی متعلق به سلطان، دیگری به امیر مودود و سومی به احمد عبد الصمد بود. دیگران سایه‌بان‌هایی از کرباس داشتند، اما ما تنها چند بار در دست داشتیم.
نماز دیگر برداشتیم تنی هفتاد و راه غور گرفتیم. و امیر نیز بر اثر ما نیم شب برداشت. بامداد را منزلی رفته بودیم، بو الحسن دلشاد را آنجا یافتم سوار شده‌ و من نیز اسبی بدست آوردم و به نسیه‌ بخریدم و با یاران بهم افتادیم‌ و مسعود لیث مرا گفت که سلطان از تو چند بار پرسید که بو الفضل چون افتاده باشد، و اندوه تو میخورد. و نماز دیگر من پیش رفتم با موزه تنگ ساق و قبای کهن و زمین بوسه دادم.
هوش مصنوعی: نماز دیگری را به جا آوردیم و به سمت غور حرکت کردیم. امیر نیز به دنبالمان در نیمه شب راه افتاد. صبح به مکانی رسیدیم و در آنجا بوحسن دلشاد را سوار دیدم. من هم اسبی به قرض تهیه کردم و به همراه یارانم به هم ملحق شدم. مسعود لیث به من گفت که سلطان چند بار درباره حال بو الفضل از تو پرسیده و خیلی نگران تو است. سپس من نماز دیگری را با موزه‌های تنگ و قبای قدیمی به جا آوردم و روی زمین بوسه زدم.
بخندید و گفت: چون افتادی‌؟ و پاکیزه ساختی‌ داری! گفتم: بدولت خداوند جان بیرون آوردم‌، و از داده خداوند دیگر هست.
هوش مصنوعی: بخندید و گفت: چرا افتادی؟ و لباس‌هایت را تمیز کردی! گفتم: به لطف خدا جانم را نجات دادم و دیگر نعمت‌های خداوند هم هست.
و از آنجا برداشتیم‌ و بغور آمدیم و بر منزلی فرود آمدیم. گروهی دیگر میرسیدند و اخبار تازه‌تر میآوردند. اینجا آشنایی را دیدم سکزی‌، مردی جلد، هر چیزی می‌پرسیدم، گفت «آن روز که سلطان برفت و خصمان چنان چیره شدند و دست بغارت بردند، بو الحسن کرجی را دیدم در زیر درختی افتاده‌ مجروح، می- نالید، نزدیک وی شدم، مرا بشناخت و بگریست، گفتم: این چه حال است؟ گفت «ترکمانان رسیدند و ساز و ستور دیدند، بانگ برزدند که فرودآی، آغاز فرود آمدن کردم، و دیرتر از اسب جدا شدم بسبب پیری، پنداشتند که سخت سری‌ میکنم، نیزه‌ زدند بر پشت و بشکم بیرون آوردند و اسب بستدند. و بحیلت در زیر این درخت آمدم و بمرگ نزدیکم. حالم این است، تا هر که پرسد از آشنایان و دوستانم بازگوی.» و آب خواست، بسیار حیلت کردم تا لختی آب‌ در کوزه نزدیک وی بردم، بنوشید و از هوش بشد و باقی آب نزدیک وی بگذاشتم و برفتم، تا حالش چون شده باشد.
هوش مصنوعی: ما از آنجا حرکت کردیم و با احتیاط به جایی رسیدیم. گروهی دیگر در حال رسیدن بودند و خبرهای تازه‌تری می‌آوردند. در اینجا با فردی آشنا به نام سکزی برخورد کردم، مردی چابک. هر سوالی از او می‌پرسیدم، جواب می‌داد. او گفت: "آن روز که سلطان رفت و دشمنان چنین قوی شدند و شروع به غارت کردند، بو الحسن کرجی را دیدم که در زیر درختی افتاده و مجروح بود، به شدت نالان." نزدیکش رفتم و او مرا شناخت و گریه کرد. پرسیدم: "این چه حالتی است؟" او گفت: "ترکمانان آمدند و به وسایل و اسب‌هایمان نگاه کردند، فریاد زدند که پایین بیایید. من هم شروع به پایین آمدن کردم، اما به خاطر پیری دیرتر از اسب جدا شدم و آن‌ها فکر کردند که من خیلی مقاومتی می‌کنم. پس به من نیزه زدند و زخم عمیقی به من وارد کردند و اسبم را دزدیدند. به زحمت زیر این درخت آمدم و به مرگ نزدیک هستم. این حال من است، هرکس از دوستان و آشنایان پرسید، بگوید." او آب خواست و من به سختی مقداری آب در کوزه‌ برایش آوردم. او آب را نوشید و بی‌هوش شد و من بقیه آب را نزدیکش گذاشتم و رفتم تا ببینم حالش چه می‌شود.
و چنان دانم که شب را گذشته باشد. و میان دو نماز علامتها دیدم که در رسید، گفتند: طغرل و یبغو و داود است. و پسر کاکو که با بند بر سر اشتری بود دیدم که وی را از اشتر فرود گرفتند و بندش بشکستند و بر استری‌ نشاندند که از آن خواجه احمد عبد الصّمد گرفته بودند و نزدیک طغرل بردند. و من برفتم و ندانم تا حالهای دیگر چون رفت‌ .» و من آنچه شنودم با امیر بگفتم.
هوش مصنوعی: متوجه شدم که شب سپری شده است. در میان دو نماز، نشانه‌هایی دیدم که نشان می‌داد به پایان رسیده است. گفتند که طغرل، یبغو و داود هستند. پسر کاکو را دیدم که با بند بر سر یک الاغ بود و او را از الاغ پایین آوردند و بندش را شکستند و بر الاغی که از خواجه احمد عبدالصمد گرفته بودند نشاندند و به سوی طغرل بردند. من از آنجا رفتم و نمی‌دانم بعد از آن چه اتفاقی افتاد. هر آنچه را که شنیدم به امیر گفتم.
و آفتاب زرد را امیر بآب روان رسید، حوضی‌ سخت بزرگ. و من آنجا نماز شام رسیدم. و امیر را جمّازگان بسته بودند و بجمّازه خواست رفت‌ که شانزده اسب درین یک منزل در زیروی بمانده بود . و ترکچه حاجب‌ بدم میآمد و اسبان مانده را که قیمتی بودند بر میکرد . من چون در رسیدم، جوقی‌ مردم را دیدم، آنجا رفتم، وزیر بود و عارض بو الفتح رازی و بو سهل اسمعیل، و جمّازه میساختند. چون ایشان مرا دیدند، گفتند: هان‌، چون رستی؟ باز نمودم زاریهای خویش و ماندگی.
هوش مصنوعی: آفتاب زرد به امیر رسید و او به حوض بزرگ و عمیقی وارد شد. من در آنجا برای نماز شام حاضر شدم. امیر در میان جمعی از مردم محصور شده بود و می‌خواست به سوی جمّازه‌ها برود، زیرا شانزده اسب در این مکان باقی مانده بودند. ترکچه‌ای که برای نگهبانی بود، به نظرش ناپسند می‌آمد و سعی داشت اسب‌های باارزش باقی‌مانده را از آنجا خارج کند. وقتی من به آنجا رسیدم، گروهی از مردم را دیدم که وزیر و برخی دیگر از شخصیت‌ها در آنجا بودند و مشغول برگزاری مراسم جمّازه بودند. وقتی آنها مرا دیدند، از من پرسیدند که چه شده و من غم و مشکلات خود را برایشان شرح دادم.

خوانش ها

بخش ۳۵ - هزیمت دندانقان به خوانش سعید شریفی