و اوستادم را اجل نزدیک رسیده بود و درین روزگار سخنانی میرفت بر لفظ وی ناپسندیده که خردمندان آن نمیپسندیدند. یکی آن بود که آن روز عرض بگورستانی برگذشت، و من با وی بودم، جایی بایستاد و نیک بیندیشید و پس براند.
نزدیک شهر بو سهل زوزنی بدو رسید و هر دو براندند. و سرای بو سهل بر راه بود، میزبانی کرد، استادم گفت «دل شراب ندارم که غمناکم.» سود نداشت، که میزبان در پیچید . و آخر فرود آمد. و من نیز آنجا آمدم. بسیچ خوردنی و ندیمان و مطربان کرد. تا راست شد، استادم همچنان اندیشهمند میبود. بو سهل گفت: سخت بینشاطی، کاری نیفتاده است. گفت: ازین حالها میاندیشم که در میان آنیم. که کاری بسته میبینم، چنانکه بهیچ گونه اندیشه من ازین بیرون نمیشود، و میترسم و گویی بدان مینگرم که ما را هزیمتی افتد در بیابانی، چنانکه کس بکس نرسد و آنجا بیغلام و بییار مانم و جان بر خیره بشود و چیزی باید دید که هرگز ندیدهام. امروز که از عرض لشکر بازگشتم، بگورستانی بگذشتم، دو گور دیدم پاکیزه و بگچ کرده، ساعتی تمنّی کردم که کاشکی من چون ایشان بودمی در عزّ تا ذلّ نباید دید، که طاقت آن ندارم. بو سهل بخندید و گفت: این سودایی است محترق، اشرب و اطرب و دع- الدّنیا، بخور. خوردنی نیکو و شرابهای نیکو پیش آوردند و مطربان و ندیمان در رسیدند و نان بخوردیم و دست بکار بردیم، و روزی سخت خوش بپایان آمد، که بسیار مذاکره رفت در ادب و سماع و اقتراحات، و مستان بازگشتیم. و پس ازین بروزی چهل استادم گذشته شد، رضی اللّه عنه- و پس ازین بیارم- و ما از هرات برفتیم و پس از هفت ماه بدندانقان مرو آن هزیمت و حادثه بزرگ افتاد و چندین ناکامیها دیدیم و بو سهل در راه چند بار مرا گفت «سبحان اللّه العظیم! چه روشن رای مردی بود بو نصر مشکان! گفتی این روز را میدید که ما در اینیم.»
و این چه بر لفظ بو نصر رفت درین مجلس، فراکردند تا بامیر رسانیدند و گفتند «چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان بمخالفان رسانند و وی خردمندتر ارکان دولت است، بسیار خلل افتد و ایشان را دلیری افزاید.» امیر بدین سبب متغیّر شد سخت، امّا خشمش را نگاه داشت تا آنگاه که کرانه شد .
اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ نور
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
و اوستادم را اجل نزدیک رسیده بود و درین روزگار سخنانی میرفت بر لفظ وی ناپسندیده که خردمندان آن نمیپسندیدند. یکی آن بود که آن روز عرض بگورستانی برگذشت، و من با وی بودم، جایی بایستاد و نیک بیندیشید و پس براند.
هوش مصنوعی: و استاد من به پایان عمرش نزدیک شده بود و در آن دوران، سخنانی از او منتشر میشد که مورد پسند خردمندان نبود. یکی از این موارد آن بود که روزی به کنار گورستانی رفتیم، او مدتی ایستاد و خوب به اطراف نگاه کرد و سپس از آنجا خارج شد.
نزدیک شهر بو سهل زوزنی بدو رسید و هر دو براندند. و سرای بو سهل بر راه بود، میزبانی کرد، استادم گفت «دل شراب ندارم که غمناکم.» سود نداشت، که میزبان در پیچید . و آخر فرود آمد. و من نیز آنجا آمدم. بسیچ خوردنی و ندیمان و مطربان کرد. تا راست شد، استادم همچنان اندیشهمند میبود. بو سهل گفت: سخت بینشاطی، کاری نیفتاده است. گفت: ازین حالها میاندیشم که در میان آنیم. که کاری بسته میبینم، چنانکه بهیچ گونه اندیشه من ازین بیرون نمیشود، و میترسم و گویی بدان مینگرم که ما را هزیمتی افتد در بیابانی، چنانکه کس بکس نرسد و آنجا بیغلام و بییار مانم و جان بر خیره بشود و چیزی باید دید که هرگز ندیدهام. امروز که از عرض لشکر بازگشتم، بگورستانی بگذشتم، دو گور دیدم پاکیزه و بگچ کرده، ساعتی تمنّی کردم که کاشکی من چون ایشان بودمی در عزّ تا ذلّ نباید دید، که طاقت آن ندارم. بو سهل بخندید و گفت: این سودایی است محترق، اشرب و اطرب و دع- الدّنیا، بخور. خوردنی نیکو و شرابهای نیکو پیش آوردند و مطربان و ندیمان در رسیدند و نان بخوردیم و دست بکار بردیم، و روزی سخت خوش بپایان آمد، که بسیار مذاکره رفت در ادب و سماع و اقتراحات، و مستان بازگشتیم. و پس ازین بروزی چهل استادم گذشته شد، رضی اللّه عنه- و پس ازین بیارم- و ما از هرات برفتیم و پس از هفت ماه بدندانقان مرو آن هزیمت و حادثه بزرگ افتاد و چندین ناکامیها دیدیم و بو سهل در راه چند بار مرا گفت «سبحان اللّه العظیم! چه روشن رای مردی بود بو نصر مشکان! گفتی این روز را میدید که ما در اینیم.»
هوش مصنوعی: نزدیک شهر بو سهل زوزنی، او و دو نفر با هم سفر کردند. سرای بو سهل در مسیر آنها بود و از آنجا میزبانی کردند. استاد او گفت که دلش از غم خالی نیست. میزبان در جواب مشکل رو به رو شد و پس از مدتی به مهمانان رسید. او انواع خوردنیها و نوشیدنیها را فراهم کرد و اصحاب و مطربان به میهمانی آمدند. در این حال، استاد او همچنان غمگین و فکر کرده بود. بو سهل به او گفت که چرا اینقدر بینشاطی؟ استاد پاسخ داد که در حالتی اندیشیده است که نمیتواند از آن خارج شود و میترسد به گونهای در بیابانی گم شوند که هیچکس به کمکشان نرسد و او در آنجا تنها بماند. در روزی که از میدانی جنگ برگشت، به گورستانی گذر کرد و دو قبر تمیز و گچی دیده و آرزو کرده بود که کاش او نیز همچونشان بود تا دیگر ذلت را نبیند، زیرا که طاقت آن را ندارد. بو سهل به او خندید و گفت که این فکر دیوانگی است و بهتر است خوش بگذرانند و از زندگی لذت ببرند. غذاهای لذیذ و نوشیدنیهای خوب برای آنها آوردند و با مطربان و دوستانشان نشستند و روز را به خوشی سپری کردند و در مورد ادب و موسیقی گفتوگو کردند. پس از گذشت چهل روز از این ملاقات، استاد او وفات پیدا کرد و آنها به سمت هرات رفتند. در طول سفر، با حوادث زیادی روبرو شدند و بو سهل چند بار گفت که چقدر روشنفکر بو نصر مشکان بود، گویی که این روز را پیشبینی کرده بود.
و این چه بر لفظ بو نصر رفت درین مجلس، فراکردند تا بامیر رسانیدند و گفتند «چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان بمخالفان رسانند و وی خردمندتر ارکان دولت است، بسیار خلل افتد و ایشان را دلیری افزاید.» امیر بدین سبب متغیّر شد سخت، امّا خشمش را نگاه داشت تا آنگاه که کرانه شد .
هوش مصنوعی: در این مجلس، سخنان بو نصر را به امیر رساندند و او را مطلع کردند که «چون از جانب شخصی در دیوان امور اینگونه سخنان به مخالفان گفته شود و او از اهل خرد و دانایی در دولت باشد، این کار میتواند مشکلات زیادی به وجود آورد و به مخالفان جسارت بیشتری بدهد.» امیر به شدت از این موضوع نگران و عصبانی شد، اما خشم خود را تا زمان مناسب کنترل کرد.