گنجور

بخش ۲۲ - غمناکی و نومیدی بونصر

و اوستادم را اجل نزدیک رسیده بود و درین روزگار سخنانی میرفت بر لفظ وی ناپسندیده که خردمندان آن نمی‌پسندیدند. یکی آن بود که آن روز عرض‌ بگورستانی برگذشت، و من با وی بودم، جایی بایستاد و نیک بیندیشید و پس براند.

نزدیک شهر بو سهل زوزنی بدو رسید و هر دو براندند. و سرای بو سهل بر راه بود، میزبانی کرد، استادم گفت «دل شراب‌ ندارم که غمناکم.» سود نداشت، که میزبان در پیچید . و آخر فرود آمد. و من نیز آنجا آمدم. بسیچ‌ خوردنی و ندیمان و مطربان‌ کرد. تا راست شد، استادم همچنان اندیشه‌مند میبود. بو سهل گفت: سخت بی‌نشاطی، کاری نیفتاده است. گفت: ازین حالها میاندیشم که در میان آنیم. که کاری بسته‌ می‌بینم، چنانکه بهیچ گونه اندیشه من ازین بیرون نمیشود، و میترسم و گویی بدان می‌نگرم که ما را هزیمتی افتد در بیابانی، چنانکه کس بکس نرسد و آنجا بی‌غلام و بی‌یار مانم و جان بر خیره‌ بشود و چیزی باید دید که هرگز ندیده‌ام. امروز که از عرض لشکر بازگشتم، بگورستانی بگذشتم، دو گور دیدم پاکیزه و بگچ کرده‌، ساعتی تمنّی کردم‌ که کاشکی من چون ایشان بودمی در عزّ تا ذلّ‌ نباید دید، که طاقت آن ندارم. بو سهل بخندید و گفت: این سودایی‌ است محترق‌، اشرب و اطرب و دع- الدّنیا، بخور. خوردنی نیکو و شرابهای نیکو پیش آوردند و مطربان و ندیمان در رسیدند و نان بخوردیم و دست بکار بردیم، و روزی سخت خوش بپایان آمد، که بسیار مذاکره رفت در ادب و سماع‌ و اقتراحات‌، و مستان‌ بازگشتیم. و پس ازین بروزی چهل استادم گذشته شد، رضی اللّه عنه- و پس ازین بیارم- و ما از هرات برفتیم و پس از هفت ماه بدندانقان مرو آن هزیمت و حادثه بزرگ افتاد و چندین ناکامیها دیدیم و بو سهل در راه چند بار مرا گفت «سبحان اللّه العظیم‌! چه روشن رای مردی بود بو نصر مشکان! گفتی این روز را میدید که ما در اینیم.»

و این چه‌ بر لفظ بو نصر رفت درین مجلس، فراکردند تا بامیر رسانیدند و گفتند «چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان بمخالفان رسانند و وی خردمندتر ارکان دولت‌ است، بسیار خلل افتد و ایشان را دلیری افزاید.» امیر بدین سبب متغیّر شد سخت، امّا خشمش را نگاه داشت تا آنگاه که کرانه شد .

بخش ۲۱ - تدبیر فرستادن لشکر: ذکر رسیدن سلطان شهاب الدّوله و قطب الملّة ابی سعید مسعود ابن یمین الدّولة و امین الملّة، رضی اللّه تعالی عنهما، بشهر هری و مقام کردن آنجا و بازنمودن احوال آنچه حادث گشت آنجا تا آنگاه که بتاختن ترکمانان رفت و مجاری‌ آن احوال‌بخش ۲۳ - مذاکرات بوسهل و قاضی منصور: و گفتم درین قصّه که در ادب مذاکرت رفت در آن مجلس، هر چند این تاریخ جامع سفیان‌ میشود از درازی که آن را داده میآید، بیتی چند از مذاکرات مجلس آن روزینه‌ ثبت کنم، قصّه تمامتر باشد. و من این ابیات نداشتم و بگویم که بدست من چون افتاد: مردی بود بهرات که او را قاضی منصور گفتندی، رحمة اللّه علیه؛ و در فضل و علم و دبیری و شعر و رسالت و فضایل دستی تمام داشت. و شراب و عشرت دوست‌ داشت و بدانسته‌ که خذ العیش و دع الطّیش‌، و داد از دنیای فریبنده بباید ستد، و راه دیگر گرفت و خوش بزیست و خوش بخورد. و شمّامه‌ پیش بزرگان بود، چنانکه هر مجلس که وی آنجا نبودی بهیچ نشمردندی‌ . و حالی‌ داشت با بو سهل زوزنی بحکم مناسبت در ادب، و پیوسته بهم بودندی و شراب خوردندی. و این روز قاضی منصور پگاه‌ رفته بود و بنشاط مشغول شده و شراب نیک [ویرا] دریافته‌، بو سهل سوی او قطعه‌یی شعر فرستاد و وی در حال جواب نبشت بر آن روی‌، بو سهل دیگر نبشت و وی هم نبشت، و نیامد و روز بگذشت. من در حسرت آن قطعات بودم تا آنگاه که بدست بازآمد. و سبب یافتن آن افتاد که فاضلی از خاندان منصور خاسته بود نام او مسعود و اختلاف‌ داشت نزدیک این قاضی و هر چه ازین باب رفتی تعلیق کردی‌ .

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و اوستادم را اجل نزدیک رسیده بود و درین روزگار سخنانی میرفت بر لفظ وی ناپسندیده که خردمندان آن نمی‌پسندیدند. یکی آن بود که آن روز عرض‌ بگورستانی برگذشت، و من با وی بودم، جایی بایستاد و نیک بیندیشید و پس براند.
هوش مصنوعی: و استاد من به پایان عمرش نزدیک شده بود و در آن دوران، سخنانی از او منتشر می‌شد که مورد پسند خردمندان نبود. یکی از این موارد آن بود که روزی به کنار گورستانی رفتیم، او مدتی ایستاد و خوب به اطراف نگاه کرد و سپس از آنجا خارج شد.
نزدیک شهر بو سهل زوزنی بدو رسید و هر دو براندند. و سرای بو سهل بر راه بود، میزبانی کرد، استادم گفت «دل شراب‌ ندارم که غمناکم.» سود نداشت، که میزبان در پیچید . و آخر فرود آمد. و من نیز آنجا آمدم. بسیچ‌ خوردنی و ندیمان و مطربان‌ کرد. تا راست شد، استادم همچنان اندیشه‌مند میبود. بو سهل گفت: سخت بی‌نشاطی، کاری نیفتاده است. گفت: ازین حالها میاندیشم که در میان آنیم. که کاری بسته‌ می‌بینم، چنانکه بهیچ گونه اندیشه من ازین بیرون نمیشود، و میترسم و گویی بدان می‌نگرم که ما را هزیمتی افتد در بیابانی، چنانکه کس بکس نرسد و آنجا بی‌غلام و بی‌یار مانم و جان بر خیره‌ بشود و چیزی باید دید که هرگز ندیده‌ام. امروز که از عرض لشکر بازگشتم، بگورستانی بگذشتم، دو گور دیدم پاکیزه و بگچ کرده‌، ساعتی تمنّی کردم‌ که کاشکی من چون ایشان بودمی در عزّ تا ذلّ‌ نباید دید، که طاقت آن ندارم. بو سهل بخندید و گفت: این سودایی‌ است محترق‌، اشرب و اطرب و دع- الدّنیا، بخور. خوردنی نیکو و شرابهای نیکو پیش آوردند و مطربان و ندیمان در رسیدند و نان بخوردیم و دست بکار بردیم، و روزی سخت خوش بپایان آمد، که بسیار مذاکره رفت در ادب و سماع‌ و اقتراحات‌، و مستان‌ بازگشتیم. و پس ازین بروزی چهل استادم گذشته شد، رضی اللّه عنه- و پس ازین بیارم- و ما از هرات برفتیم و پس از هفت ماه بدندانقان مرو آن هزیمت و حادثه بزرگ افتاد و چندین ناکامیها دیدیم و بو سهل در راه چند بار مرا گفت «سبحان اللّه العظیم‌! چه روشن رای مردی بود بو نصر مشکان! گفتی این روز را میدید که ما در اینیم.»
هوش مصنوعی: نزدیک شهر بو سهل زوزنی، او و دو نفر با هم سفر کردند. سرای بو سهل در مسیر آنها بود و از آنجا میزبانی کردند. استاد او گفت که دلش از غم خالی نیست. میزبان در جواب مشکل رو به رو شد و پس از مدتی به مهمانان رسید. او انواع خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها را فراهم کرد و اصحاب و مطربان به میهمانی آمدند. در این حال، استاد او همچنان غمگین و فکر کرده بود. بو سهل به او گفت که چرا اینقدر بی‌نشاطی؟ استاد پاسخ داد که در حالتی اندیشیده است که نمی‌تواند از آن خارج شود و می‌ترسد به گونه‌ای در بیابانی گم شوند که هیچ‌کس به کمکشان نرسد و او در آنجا تنها بماند. در روزی که از میدانی جنگ برگشت، به گورستانی گذر کرد و دو قبر تمیز و گچی دیده و آرزو کرده بود که کاش او نیز همچونشان بود تا دیگر ذلت را نبیند، زیرا که طاقت آن را ندارد. بو سهل به او خندید و گفت که این فکر دیوانگی است و بهتر است خوش بگذرانند و از زندگی لذت ببرند. غذاهای لذیذ و نوشیدنی‌های خوب برای آنها آوردند و با مطربان و دوستانشان نشستند و روز را به خوشی سپری کردند و در مورد ادب و موسیقی گفت‌وگو کردند. پس از گذشت چهل روز از این ملاقات، استاد او وفات پیدا کرد و آنها به سمت هرات رفتند. در طول سفر، با حوادث زیادی روبرو شدند و بو سهل چند بار گفت که چقدر روشنفکر بو نصر مشکان بود، گویی که این روز را پیش‌بینی کرده بود.
و این چه‌ بر لفظ بو نصر رفت درین مجلس، فراکردند تا بامیر رسانیدند و گفتند «چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان بمخالفان رسانند و وی خردمندتر ارکان دولت‌ است، بسیار خلل افتد و ایشان را دلیری افزاید.» امیر بدین سبب متغیّر شد سخت، امّا خشمش را نگاه داشت تا آنگاه که کرانه شد .
هوش مصنوعی: در این مجلس، سخنان بو نصر را به امیر رساندند و او را مطلع کردند که «چون از جانب شخصی در دیوان امور اینگونه سخنان به مخالفان گفته شود و او از اهل خرد و دانایی در دولت باشد، این کار می‌تواند مشکلات زیادی به وجود آورد و به مخالفان جسارت بیشتری بدهد.» امیر به شدت از این موضوع نگران و عصبانی شد، اما خشم خود را تا زمان مناسب کنترل کرد.

خوانش ها

بخش ۲۲ - غمناکی و نومیدی بونصر به خوانش سعید شریفی