گنجور

بخش ۳۱ - بدگمان شدن امیر مسعود بر وزیر

و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از گرگان برفت روز پنجشنبه یازدهم ماه رجب و بنشابور رسید روز دوشنبه هشت روز مانده ازین ماه، و بباغ شادیاخ‌ فرود آمد. و روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه احمد علی نوشتگین گذشته شد بنشابور، رحمة اللّه علیه، و لکلّ اجل کتاب‌ . و بگذشته شدن او توان گفت که سواری و چوگان و طاب- طاب‌ و دیگر آداب این کار مدروس‌ شد. و امیر چون بشهر رسید، بگرم کار لشکر میساخت تا بنسا فرستد. و ترکمانان آرامیده‌ بودند تا خود چه رود. و نامه‌های منهیان‌ با ورد و نسا بر آن جمله بود که از آن وقت باز که از گرگان برفته بودیم‌ تا بنشابور قرار بود، از ایشان خیانتی و دست درازی‌یی نرفته است و بنه‌هاشان بیشتر آن است که شاه ملک‌ غارت کرده و ببرده، و سخت شکسته دل‌اند، و آنچه مانده است با خویشتن دارند و بر جانب بیابان برده و نیک احتیاط میکنند بروز و بشب و هم جنگ را میسازند و هم صلح را، و بجواب که‌ از سوری رسیده است لختی سکون یافته‌اند ولکن نیک می‌شکوهند . و هر روزی سلجوقیان و ینالیان‌ بر پشت اسب باشند از بامداد تا چاشتگاه فراخ‌ بر بالایی‌ ایستاده و پوشیده تدبیر میکنند، که تا بشنوده‌اند که رایت عالی سوی نشابور کشید، نیک می‌ترسند. و این نامه‌ها عرضه کرد خواجه بونصر و امیر دست از شراب بکشید و سخت اندیشه‌مند میبود و پشیمان ازین سفر که جز بدنامی از طبرستان چیزی بحاصل نیامد و خراسان را حال برین جمله‌ . عراقی را بیش‌ زهره نبود که پیش وی سخن گفتی در تدبیر ملک.

و طرفه‌تر آن آمد که بر خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد امیر بدگمان شد با آن خدمتهای پسندیده که او کرده بود و تدبیرهای راست تا هرون مخذول را بکشتند؛ و سبب عصیان هرون از عبد الجبّار دانست پسر خواجه بزرگ‌، و دیگر صورت کردند که او را با اعدازبانی‌ بوده است، و مراد باین حدیث آمدن سلجوقیان بخراسان است. و از خواجه بونصر شنیدم، رحمة اللّه علیه، در خلوتی که با منصور طیفور و با من داشت گفت: «خدای، عزّ و جلّ، داند که این وزیر راست و ناصح است و از چنین تهمتها دور، امّا ملوک را خیالها بندد و کس باعتقاد و بدل ایشان چنانکه باید راه نبرد و احوال ایشان را درنیابد. و من که بونصرم بحکم آنکه سرو- کارم از جوانی باز الی یومنا هذا با ایشان بوده است بر احوال ایشان واقف- ترم، هم از قضای آمده‌ است که این خداوند ما بر وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وی میکند در هر بابی بر ضد میراند، و اذا جاء القضا عمی البصر . و چند بار این مهتر را بیازمود و خدمتهای مهم فرمود، با لشکرهای گران نامزد کرد بر جانب بلخ و تخارستان و ختلان و بر وی در نهان موکّل‌ داشت سالاری محتشم را و خواجه این همه میدانست و از سر آن میگذشت‌ و هیچ نصیحت بازنگرفت. اکنون‌ چون حدیث سلجوقیان افتاده است‌ و امیر غمناک میباشد و مشغول دل بدین سبب و میسازد تا لشکر بنسا فرستد، درین معنی خلوتی کرد و از هر گونه سخن میرفت، هر چه وزیر میگفت، امیر بطعنه‌ جواب میداد. چون بازگشتیم، خواجه با من خلوتی کرد و گفت «می‌بینی آنچه مرا پیش آمده است؟ یا سبحان اللّه العظیم‌! فرزندی از من چون عبد الجبّار با بسیار مردم از پیوستگان کشته و در سر خوارزم شدند تا این خداوند لختی بدانست که من در حدیث خوارزم بی‌گناه گونه‌ بوده‌ام. من بهر وقتی که او را ظنّ افتد و خیال بندد پسری و چندین مردم ندارم که بباد شوند تا او بداند یا نداند که من بی‌گناهم. و از آن این ترکمانان طرفه‌تر است‌ و از همه بگذشته‌، مرا بدیشان میل چرا باشد تا اگر بزرگ گردند پس از آن که مرا بسیار زمین و دست بوسه داده‌اند، وزارت خویش بمن دهند؟! بهمه حالها من امروز وزیر پادشاهی‌ام چون مسعود پسر محمود، چنان دانم که بزرگتر از آن باشم که تا جمعی که مرا بسیار خدمت کرده‌اند وزیر ایشان باشم. و چون حال برین جمله باشد، با من دل‌ کجا ماند و دست و پایم کار چون کند و رای و تدبیرم چون فراز آید؟ » گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، این برین جمله نیست. دل بچنین جایها نباید برد، که چون بددل‌ و بدگمان باشد و چندین مهم پیش آمده است، راست نیاید . گفت: ای خواجه، مرا می‌بفریبی؟ نه کودک خردم. ندیدی که امروز چند سخن بطعنه رفت؟ و دیر است‌ تا من این میدیدم و می‌گذاشتم‌، امّا اکنون خود از حد می‌بگذرد . گفتم: خواجه روا دارد، اگر من این حال به مجلس عالی رسانم؟ گفت: سود ندارد که دل این خداوند تباه کرده‌اند . اگر وقتی سخنی رود ازین ابواب، اگر نصیحتی راست چنانکه از تو سزد و آنچه از من دانی براستی باز نمائی، روا باشد و آزاد مردی کرده باشی. گفتم: نیک آمد.

«از اتّفاق را امیر خلوتی کرد و حدیث بلخ و پسران علی تگین و خوارزم و سلجوقیان میرفت. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، مهمّات را نباید گذاشت که انبار شود، و خوار گرفتن‌ کارها این دل مشغولی‌ آورده است. یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد. امیر گفت: «چه میگویی؟ این همه از وزیر خیزد که با ما راست نیست» و درایستاد و از خواجه بزرگ گله‌ها کردن‌ گرفت که در باب خوارزم چنین و چنین رفت و پسرش چنین کرد و اینک‌ سلجوقیان را آورد. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خواجه با من درین باب دی‌ مجلسی دراز کرده است و سخن بسیار گفته و از اندازه گذشته نومیدیها نموده. من گفتم او را که روا باشد که این سخنان را بمجلس عالی‌ رسانم؟ گفت: اگر حدیثی رود، روا باشد، اگر از خود بازگویی. اکنون اگر فرمان باشد تا بازگویم. گفت: نیک آمد.

درایستادم و هر چه وزیر گفته بود بتمامی بازگفتم. زمانی نیک اندیشید، پس گفت:

الحق‌ راست میگوید که خان و مان و پسر و مردمش همه در سر خوارزم شد و تدبیر- های راست کرد از دل تا آن مغرور برافتاد. گفتم: چون خداوند میداند که چنین است و این مرد وزیر است و چند خدمت که وی را فرموده آمد نیکو بسر برد و جان و مال پیش داشت‌، بر وی بدگمان بودن و وی را متّهم داشتن فایده چیست؟ که خلل آن بکارهای خداوند بازگردد که وزیر بدگمان تدبیر راست چون داند کرد؟ که هر چه بیندیشد و خواهد که بگوید، بدلش آید که دیگرگونه خواهند شنود، جز بر مراد وقت‌ سخن نگوید و صواب و صلاح در میان گم شود. امیر، رضی اللّه عنه، گفت: همچنین است که گفتی، و ما را تا این غایت ازین مرد خیانتی پیدا نیامده است. امّا گوش ما از وی پر کرده‌اند و هنوز میکنند. گفتم: خداوند را امروز مهمّات بسیار پیش آمده است، اگر رای عالی بیند، دل این مرد را دریافته آید، و اگر پس ازین در باب وی سخنی گویند بی‌وجه‌، بانگ بر آن کس زده آید، تا هوش و دل بدین مرد بازآید و کارهای خداوند نپیچد و نیکو پیش رود . گفت: چه باید کرد درین باب؟ گفتم:

خداوند اگر بیند، او را بخواند و خلوتی باشد و دل او گرم کرده آید. گفت: ما را شرم آید- خدای، عزّ و جلّ‌، آن پادشاه بزرگ را بیامرزاد، توان گفت که از وی کریمتر و حلیم‌تر پادشاه نتواند بود- گفتم: پس خداوند چه بیند؟ گفت: ترا نماز دیگر نزدیک وی باید رفت به پیغام ما و هر چه دانی که صواب باشد و بفراغت دل او بازگردد بگفت‌، و ما نیز فردا بمشافهه‌ بگوییم، چنانکه او را هیچ بدگمانی نماند، و چون بازگردی ما را بباید دید تا هر چه رفته باشد، با من بازگویی. گفتم: اگر رای‌ عالی بیند، عبدوس یا کسی دیگر از نزدیکان خداوند که صواب دیده آید با بنده آید، دو تن نه چون یک تن باشد. گفت: «دانم که چه اندیشیده‌ای، ما را بر تو مشرف‌ بکار نیست و حال شفقت و راستی تو سخت مقرّر است» و بسیار نیکویی گفت، چنانکه شرم گرفتم‌ و خدمت کردم‌ و بازگشتم.

«و نماز دیگر نزدیک خواجه رفتم و هر چه رفته بود با او بگفتم و پیغامی سرتاسر همه نواخت و دلگرمی بدادم، چون تمام شد، خواجه برخاست و زمین بوسه داد و بنشست و بگریست و گفت: من هرگز حقّ خداوندی‌ این پادشاه فراموش نکنم بدین درجه بزرگ که مرا نهاد، تا زنده‌ام از خدمت و نصیحت و شفقت‌ چیزی باقی نمانم. امّا چشم دارم که سخن حاسدان و دشمنان مرا بر من شنوده نیاید و اگر از من خطایی رود، مرا اندر آن بیدار کرده آید و خود گوشمال داده شود و آنرا در دل نگاه داشته نیاید. و بدانچه‌ بر من بدگمان میباشد و من ترسان خاطر و دست از کار بشده‌، ضرر آن بکارهای ملک بازگردد و چگونه‌ در مهمّات سخن تواند گفت.

گفتم: خداوند خواجه بزرگ بتمامی دل خویش قوی کند و فارغ گرداند، که اگر پس ازین نفاقی رود، بدان بونصر را باید گرفت‌ . و دل وی را خوش کردم و بازگشتم و آنچه رفته بود بتمامی با امیر بگفتم و گفتم: اگر رای عالی بیند، فردا در خلوت خواجه بزرگ را نیکوئی گفته شود، که آنچه از لفظ عالی میشنود، دیگر باشد. گفت: چنین کنم. دیگر روز پس از بار خلوتی کرد با خواجه، که‌ قوم بازگشتند، و مرا بخواند و فصلی چند سخن گفت با وزیر سخت نیکو، چنانکه وزیر را هیچ بدگمانی نماند. و این سخن فریضه‌ بود تا این کارها مگر بگشاید، که بی‌وزیر راست نیاید .» ما گفتیم: همچنین است، و وی را دعا گفتیم که چنین مصالح نگاه میدارد.

بخش ۳۰ - حکایت عمرو لیث: الحکایة من عمرو بن اللّیث الأمیر بخراسان فی الصّبر بوقت نعی ابنه‌بخش ۳۲ - فرستادن لشکر به نسا: و چون امیر مسعود، رضی اللّه عنه، عزیمت درست کرد بر فرستادن لشکری قوی با سالاری محتشم سوی نسا، خالی کرد با وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی ندیم و حاجبان بگتغدی و بوالنّضر و سباشی، و کس‌ رفت و اعیان‌ و سرهنگان و حجّاب و ولایت‌داران را بخواندند، چون حاجب نوشتگین و لوالجی و پیری آخور سالار و دیگران. چون حاضر آمدند، امیر گفت: «روزی چند مقام‌ افتاد و لشکر بیاسود و ستوران دمی زدند . هر چند نامه‌های منهیان‌ نسا و باورد بر آن جمله میرسد که سلجوقیان آرامیده‌اند و ترسان میباشند و رعیّت را نمیرنجانند، ما را هر چند اندیشه میکنیم، بر استاد نمیکند که ده هزار سوار ترک در میان ما باشند، تدبیر این چیست؟» همگان در یکدیگر نگریستند. وزیر گفت: سخن گویید که خداوند شما را میگوید و از بهر این مهم را خوانده است؛ و همچنین است که رای عالی دیده است، ازین مردمان یا خراسان خالی باید کرد و همگان را بر آن جانب آب‌ افگند و یا بخدمت و طاعت خداوند آیند فوج فوج و مقدّمان ایشان رهینه‌ بدرگاه عالی فرستند. بگتغدی گفت: «مقرّر است که امیر ماضی‌ باختیار خویش گروهی ترکمانان را بخراسان آورد، از ایشان چه فساد رفت و هنوز چه میرود! و این دیگران را آرزوی آمدن از ایشان خاست‌ . و دشمن هرگز دوست نگردد، شمشیر باید اینان را، که ارسلان جاذب‌ این گفت و شنوده نیامد تا بود آنچه بود.» و دیگر اعیان همین گفتند. و قرار گرفت که لشکری رود سوی نسا با سالاری کاردیده. امیر گفت: کدام کس را فرستیم؟ گفتند: اگر رای عالی بیند، ما بندگان با وزیر بیرون بنشینیم و به پیغام این کار راست کرده آید. گفت: نیک آمد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از گرگان برفت روز پنجشنبه یازدهم ماه رجب و بنشابور رسید روز دوشنبه هشت روز مانده ازین ماه، و بباغ شادیاخ‌ فرود آمد. و روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه احمد علی نوشتگین گذشته شد بنشابور، رحمة اللّه علیه، و لکلّ اجل کتاب‌ . و بگذشته شدن او توان گفت که سواری و چوگان و طاب- طاب‌ و دیگر آداب این کار مدروس‌ شد. و امیر چون بشهر رسید، بگرم کار لشکر میساخت تا بنسا فرستد. و ترکمانان آرامیده‌ بودند تا خود چه رود. و نامه‌های منهیان‌ با ورد و نسا بر آن جمله بود که از آن وقت باز که از گرگان برفته بودیم‌ تا بنشابور قرار بود، از ایشان خیانتی و دست درازی‌یی نرفته است و بنه‌هاشان بیشتر آن است که شاه ملک‌ غارت کرده و ببرده، و سخت شکسته دل‌اند، و آنچه مانده است با خویشتن دارند و بر جانب بیابان برده و نیک احتیاط میکنند بروز و بشب و هم جنگ را میسازند و هم صلح را، و بجواب که‌ از سوری رسیده است لختی سکون یافته‌اند ولکن نیک می‌شکوهند . و هر روزی سلجوقیان و ینالیان‌ بر پشت اسب باشند از بامداد تا چاشتگاه فراخ‌ بر بالایی‌ ایستاده و پوشیده تدبیر میکنند، که تا بشنوده‌اند که رایت عالی سوی نشابور کشید، نیک می‌ترسند. و این نامه‌ها عرضه کرد خواجه بونصر و امیر دست از شراب بکشید و سخت اندیشه‌مند میبود و پشیمان ازین سفر که جز بدنامی از طبرستان چیزی بحاصل نیامد و خراسان را حال برین جمله‌ . عراقی را بیش‌ زهره نبود که پیش وی سخن گفتی در تدبیر ملک.
هوش مصنوعی: امیر مسعود، از گرگان به سوی بنشابور حرکت کرد و در روز دوشنبه، هشت روز مانده به پایان ماه رجب به آنجا رسید و در باغ شادیاخ فرود آمد. در روز یکشنبه، دو روز قبل از پایان ماه، احمد علی نوشتگین از بنشابور گذشته و رحمت خدا بر او باد. با رفتن او می‌توان گفت که آداب سواری، چوگان و دیگر رسوم این کار مدون شده است. امیر که به شهر رسید، مشغول آماده کردن لشکر بود تا به نسا بفرستد. ترکمانان در حال آرامش بودند و منتظر بودند که چه پیش خواهد آمد. نامه‌های متعددی از مردم به امیر رسیده بود که در آن‌ها اعلام شده بود از وقتی که از گرگان رفته بودند تا به بنشابور برسند، هیچ خیانت و دست‌درازی از ایشان انجام نشده و بیشتر نگران این بودند که شاه ملک اموال آن‌ها را غارت کرده و آن‌ها را به شدت نگران و دل‌شکسته کرده است. آنچه باقی مانده بود را با خود داشتند و به دقت در شب و روز مراقبت می‌کردند و هم جنگ را آماده می‌کردند و هم به صلح فکر می‌نمودند. در پاسخ به نامه‌ای از سوری، آرامشی موقتی بر آن‌ها حاکم شده بود، اما هنوز نگران بودند. هر روز سلجوقیان و ینالیان سوار بر اسب بودند و از صبح تا ظهر در بلندی‌ها ایستاده و برنامه‌ریزی می‌کردند، زیرا از حرکت پرچم عالی به سمت نشابور خبر داشتند و بسیار نگران بودند. خواجه بونصر این نامه‌ها را به امیر ارائه داد و در پی آن امیر از نوشیدن شراب خودداری کرد و به شدت در مورد این سفر اندیشه کرد و از آنچه در طبرستان اتفاق افتاده، احساس ندامت می‌کرد و در مورد وضعیت خراسان نیز ناامید بود. عراقی‌ها نیز جرات صحبت درباره تدبیر امور کشور را در حضور او نداشتند.
و طرفه‌تر آن آمد که بر خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد امیر بدگمان شد با آن خدمتهای پسندیده که او کرده بود و تدبیرهای راست تا هرون مخذول را بکشتند؛ و سبب عصیان هرون از عبد الجبّار دانست پسر خواجه بزرگ‌، و دیگر صورت کردند که او را با اعدازبانی‌ بوده است، و مراد باین حدیث آمدن سلجوقیان بخراسان است. و از خواجه بونصر شنیدم، رحمة اللّه علیه، در خلوتی که با منصور طیفور و با من داشت گفت: «خدای، عزّ و جلّ، داند که این وزیر راست و ناصح است و از چنین تهمتها دور، امّا ملوک را خیالها بندد و کس باعتقاد و بدل ایشان چنانکه باید راه نبرد و احوال ایشان را درنیابد. و من که بونصرم بحکم آنکه سرو- کارم از جوانی باز الی یومنا هذا با ایشان بوده است بر احوال ایشان واقف- ترم، هم از قضای آمده‌ است که این خداوند ما بر وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وی میکند در هر بابی بر ضد میراند، و اذا جاء القضا عمی البصر . و چند بار این مهتر را بیازمود و خدمتهای مهم فرمود، با لشکرهای گران نامزد کرد بر جانب بلخ و تخارستان و ختلان و بر وی در نهان موکّل‌ داشت سالاری محتشم را و خواجه این همه میدانست و از سر آن میگذشت‌ و هیچ نصیحت بازنگرفت. اکنون‌ چون حدیث سلجوقیان افتاده است‌ و امیر غمناک میباشد و مشغول دل بدین سبب و میسازد تا لشکر بنسا فرستد، درین معنی خلوتی کرد و از هر گونه سخن میرفت، هر چه وزیر میگفت، امیر بطعنه‌ جواب میداد. چون بازگشتیم، خواجه با من خلوتی کرد و گفت «می‌بینی آنچه مرا پیش آمده است؟ یا سبحان اللّه العظیم‌! فرزندی از من چون عبد الجبّار با بسیار مردم از پیوستگان کشته و در سر خوارزم شدند تا این خداوند لختی بدانست که من در حدیث خوارزم بی‌گناه گونه‌ بوده‌ام. من بهر وقتی که او را ظنّ افتد و خیال بندد پسری و چندین مردم ندارم که بباد شوند تا او بداند یا نداند که من بی‌گناهم. و از آن این ترکمانان طرفه‌تر است‌ و از همه بگذشته‌، مرا بدیشان میل چرا باشد تا اگر بزرگ گردند پس از آن که مرا بسیار زمین و دست بوسه داده‌اند، وزارت خویش بمن دهند؟! بهمه حالها من امروز وزیر پادشاهی‌ام چون مسعود پسر محمود، چنان دانم که بزرگتر از آن باشم که تا جمعی که مرا بسیار خدمت کرده‌اند وزیر ایشان باشم. و چون حال برین جمله باشد، با من دل‌ کجا ماند و دست و پایم کار چون کند و رای و تدبیرم چون فراز آید؟ » گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، این برین جمله نیست. دل بچنین جایها نباید برد، که چون بددل‌ و بدگمان باشد و چندین مهم پیش آمده است، راست نیاید . گفت: ای خواجه، مرا می‌بفریبی؟ نه کودک خردم. ندیدی که امروز چند سخن بطعنه رفت؟ و دیر است‌ تا من این میدیدم و می‌گذاشتم‌، امّا اکنون خود از حد می‌بگذرد . گفتم: خواجه روا دارد، اگر من این حال به مجلس عالی رسانم؟ گفت: سود ندارد که دل این خداوند تباه کرده‌اند . اگر وقتی سخنی رود ازین ابواب، اگر نصیحتی راست چنانکه از تو سزد و آنچه از من دانی براستی باز نمائی، روا باشد و آزاد مردی کرده باشی. گفتم: نیک آمد.
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که دربار آقای بزرگ احمد عبد الصمد، وزیر برجسته‌ای که خدمات قابل توجهی انجام داده و شخصیتی با تدبیر بوده است، به اشتباه بدگمان شده‌اند. او به خاطر رابطه‌اش با عبد الجبار، پسر خواجه بزرگ، مظنون شده و گمان می‌کنند که این رابطه ممکن است منجر به نافرمانی هرون شده باشد. در این میان، خواجه بونصر در یک گفت‌وگوی خصوصی به منصور طیفور می‌گوید که خداوند می‌داند این وزیر راستگو و ناصح است و از اتهامات دور است، اما ملوک به آسانی گرفتار خیال‌ها و سوءظن‌ها می‌شوند و در واقع، نمی‌توانند به درستی قضاوت کنند. خواجه بونصر که از زمان جوانی با ملوک بوده، به خوبی از حال و هوای آنها آگاه است و می‌بیند که وزیرش به علت بدگمانی‌های نادرست، هر تصمیم درستی که بگیرد به خلاف می‌چرخد. او بارها وزیر را آزمایش کرده و او را به مأموریت‌های مهمی فرستاده، اما وزیر همچنان در اتهام و بی‌توجهی باقی مانده است. در پی بروز مشکلات ناشی از سلجوقیان، امیر غمگین و نگران است و خواجه در تلاش است تا لشکر را به میدان بفرستد، اما احساس می‌کند که هر چه می‌گوید از سوی امیر نادیده گرفته می‌شود. خواجه با نگرانی به من می‌گوید که چگونه پسرش عبد الجبار به بی‌گناهی او پی نمی‌برد و او را به اتهاماتی می‌زنند که ناعادلانه است. خواجه تأکید می‌کند که اگر این بدگمانی‌ها ادامه پیدا کند، هیچ دلیلی وجود ندارد که او به سلطنت وفادار بماند، چرا که او از خدمات و تقویت روابطش با ملوک آگاه است و نمی‌خواهد مراسم دستبوسی که در گذشته برپا کرده را فراموش کند. او از وضعیتی که در آن قرار دارد، ناامید است و از من می‌خواهد که از این وضعیت خبر نرسانم، زیرا باور دارد که دل امیر آسیب‌دیده است و چیزی جز ناامیدی به همراه نخواهد داشت. در نهایت، او از من می‌خواهد که اگر روزی نیاز به مشورت داشت، آن را به شکل صحیح و درست بیان کنم.
«از اتّفاق را امیر خلوتی کرد و حدیث بلخ و پسران علی تگین و خوارزم و سلجوقیان میرفت. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، مهمّات را نباید گذاشت که انبار شود، و خوار گرفتن‌ کارها این دل مشغولی‌ آورده است. یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد. امیر گفت: «چه میگویی؟ این همه از وزیر خیزد که با ما راست نیست» و درایستاد و از خواجه بزرگ گله‌ها کردن‌ گرفت که در باب خوارزم چنین و چنین رفت و پسرش چنین کرد و اینک‌ سلجوقیان را آورد. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خواجه با من درین باب دی‌ مجلسی دراز کرده است و سخن بسیار گفته و از اندازه گذشته نومیدیها نموده. من گفتم او را که روا باشد که این سخنان را بمجلس عالی‌ رسانم؟ گفت: اگر حدیثی رود، روا باشد، اگر از خود بازگویی. اکنون اگر فرمان باشد تا بازگویم. گفت: نیک آمد.
هوش مصنوعی: امیر درباره مسائلی که در بلخ و پیرامون پسران علی تگین و اوضاع خوارزم و سلجوقیان پیش آمده بود، صحبت می‌کرد. من گفتم: «زندگی شما پایدار باد، نباید اجازه داد مسائل مهم انباشته شوند و همین باعث نگرانی شده است. مدتی باید از تفریح دور شد، به کار مشغول شد و با وزیر مشورت کرد.» امیر پاسخ داد: «چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ تمام این مشکلات از وزیر ناشی می‌شود که با ما راست نیست.» او از خواجه بزرگ گلایه‌هایی کرد که درباره خوارزم چه کرده و پسرش چه عمل کرده و حالا سلجوقیان چه اهمیتی دارند. من گفتم: «زندگی شما پایدار باد، خواجه با من درباره این مسائل صحبت کرده و خیلی حرف زده و از حد گذشته سختی‌ها و ناامیدی‌ها را بیان کرده است. آیا به نظرت درست است که این سخنان را به مقام عالی برسانم؟» او گفت: «اگر مطلبی وجود دارد، درست است، اما اگر از خود بگویی.» سپس پرسید که آیا باید این موضوع را مطرح کنم و او پاسخ داد: «خوب است.»
درایستادم و هر چه وزیر گفته بود بتمامی بازگفتم. زمانی نیک اندیشید، پس گفت:
هوش مصنوعی: من ایستادم و تمام چیزهایی را که وزیر گفته بود، به طور کامل بازگو کردم. او کمی فکر کرد و سپس گفت:
الحق‌ راست میگوید که خان و مان و پسر و مردمش همه در سر خوارزم شد و تدبیر- های راست کرد از دل تا آن مغرور برافتاد. گفتم: چون خداوند میداند که چنین است و این مرد وزیر است و چند خدمت که وی را فرموده آمد نیکو بسر برد و جان و مال پیش داشت‌، بر وی بدگمان بودن و وی را متّهم داشتن فایده چیست؟ که خلل آن بکارهای خداوند بازگردد که وزیر بدگمان تدبیر راست چون داند کرد؟ که هر چه بیندیشد و خواهد که بگوید، بدلش آید که دیگرگونه خواهند شنود، جز بر مراد وقت‌ سخن نگوید و صواب و صلاح در میان گم شود. امیر، رضی اللّه عنه، گفت: همچنین است که گفتی، و ما را تا این غایت ازین مرد خیانتی پیدا نیامده است. امّا گوش ما از وی پر کرده‌اند و هنوز میکنند. گفتم: خداوند را امروز مهمّات بسیار پیش آمده است، اگر رای عالی بیند، دل این مرد را دریافته آید، و اگر پس ازین در باب وی سخنی گویند بی‌وجه‌، بانگ بر آن کس زده آید، تا هوش و دل بدین مرد بازآید و کارهای خداوند نپیچد و نیکو پیش رود . گفت: چه باید کرد درین باب؟ گفتم:
هوش مصنوعی: به راستی که او درست می‌گوید. همه چیز در خوارزم تحت تأثیر خان، خانواده‌اش و مردمش قرار گرفته و آنها تدبیرهایی انجام داده‌اند تا آن شخص مغرور زمین‌گیر شود. گفتم: چون خداوند می‌داند که او وزیر است و خدمات خوبی را ارائه داده و جان و مال خود را در پیش دارد، بدگمان بودن به او و متهم کردنش چه فایده‌ای دارد؟ آیا این کار باعث می‌شود تدبیرهای صحیح وزیر مختل شود؟ او هرچه بگوید ممکن است بدفهمی ایجاد کند و دیگران آن را به شکل دیگری بشنوند، و در این میان، صواب و صلاح گم خواهد شد. امیر، رضی الله عنه، گفت: درست می‌گویی و ما تا کنون خیانتی از این مرد مشاهده نکرده‌ایم، اما همچنان به ما درباره‌اش بدگویی می‌کنند. گفتم: امروز خداوند امور مهمی در پیش دارد. اگر نظر درستی داشته باشد، به دل این مرد پی خواهد برد و اگر بعد از این به او بی‌دلیل سخن بگویند، باید بر آن کس خرده بگیرد تا هوش و دل این مرد بازگردد و امور خداوند خوب پیش برود. گفت: در این مورد چه باید کرد؟ گفتم:
خداوند اگر بیند، او را بخواند و خلوتی باشد و دل او گرم کرده آید. گفت: ما را شرم آید- خدای، عزّ و جلّ‌، آن پادشاه بزرگ را بیامرزاد، توان گفت که از وی کریمتر و حلیم‌تر پادشاه نتواند بود- گفتم: پس خداوند چه بیند؟ گفت: ترا نماز دیگر نزدیک وی باید رفت به پیغام ما و هر چه دانی که صواب باشد و بفراغت دل او بازگردد بگفت‌، و ما نیز فردا بمشافهه‌ بگوییم، چنانکه او را هیچ بدگمانی نماند، و چون بازگردی ما را بباید دید تا هر چه رفته باشد، با من بازگویی. گفتم: اگر رای‌ عالی بیند، عبدوس یا کسی دیگر از نزدیکان خداوند که صواب دیده آید با بنده آید، دو تن نه چون یک تن باشد. گفت: «دانم که چه اندیشیده‌ای، ما را بر تو مشرف‌ بکار نیست و حال شفقت و راستی تو سخت مقرّر است» و بسیار نیکویی گفت، چنانکه شرم گرفتم‌ و خدمت کردم‌ و بازگشتم.
هوش مصنوعی: اگر خداوند تو را ببیند، باید او را بخوانی و در تنهایی باشی تا دلت گرم شود. گفته شد که ما از این موضوع خجالت می‌کشیم. خداوند بزرگ، پادشاهی بسیار بخشنده و مهربان است. پس پرسیدم: خداوند چه چیزی را می‌بیند؟ پاسخ داد: تو باید نزدیک خدا نماز بخوانی و پیام ما را به او برسانی و هر چیزی که درست است و دل او را شاد کند، بیان کنی. همچنین، ما فردا باید حضوری با او صحبت کنیم تا هیچگونه بدگمانی به وجود نیاید و پس از بازگشت، باید ما را ملاقات کنی تا هر چه گذشت را برای من تعریف کنی. گفتم: اگر کسی مانند عبدوس، یا یکی دیگر از نزدیکان خداوند از نزدیک بیاید، بهتر است که دو نفر باشیم نه یکی. او پاسخ داد: «می‌دانم چه فکری می‌کنی. ما نیازی به تماس با تو نداریم، چرا که محبت و راستی تو به وضوح مشخص است.» او بسیار سخاوتمندانه صحبت کرد و من خجالت کشیدم و خدمت او کردم و بازگشتم.
«و نماز دیگر نزدیک خواجه رفتم و هر چه رفته بود با او بگفتم و پیغامی سرتاسر همه نواخت و دلگرمی بدادم، چون تمام شد، خواجه برخاست و زمین بوسه داد و بنشست و بگریست و گفت: من هرگز حقّ خداوندی‌ این پادشاه فراموش نکنم بدین درجه بزرگ که مرا نهاد، تا زنده‌ام از خدمت و نصیحت و شفقت‌ چیزی باقی نمانم. امّا چشم دارم که سخن حاسدان و دشمنان مرا بر من شنوده نیاید و اگر از من خطایی رود، مرا اندر آن بیدار کرده آید و خود گوشمال داده شود و آنرا در دل نگاه داشته نیاید. و بدانچه‌ بر من بدگمان میباشد و من ترسان خاطر و دست از کار بشده‌، ضرر آن بکارهای ملک بازگردد و چگونه‌ در مهمّات سخن تواند گفت.
هوش مصنوعی: به خواجه نزدیک شدم و نماز دیگری خواندم. تمام وقایعی که برای او پیش آمده بود را به او گفتم و پیغامی پر از محبت و دلگرمی به او دادم. وقتی که صحبت‌هایم تمام شد، خواجه بلند شد، زمین را بوسید و نشست و آغاز به گریستن کرد. او گفت: «هرگز نمی‌توانم لطف خداوندی این پادشاه را که به من عطا شده فراموش کنم. تا زمانی که زنده‌ام، از هیچ خدمتی، نصیحت و شفقت دریغ نخواهم کرد. اما من نگران هستم که سخنان حسودان و دشمنان به من برسد و اگر از جانب من خطایی سر بزند، باید من را آگاه کنند و خودشان نیز تنبیه شوند و نباید آن را در دل نگه دارند. اگر به من بدگمانی باشد، در حالی که من نگران و ناامید از کارها شده‌ام، این بی‌اعتمادی به کشور آسیب خواهد زد و چگونه می‌توان در امور مهم سخن گفت.»
گفتم: خداوند خواجه بزرگ بتمامی دل خویش قوی کند و فارغ گرداند، که اگر پس ازین نفاقی رود، بدان بونصر را باید گرفت‌ . و دل وی را خوش کردم و بازگشتم و آنچه رفته بود بتمامی با امیر بگفتم و گفتم: اگر رای عالی بیند، فردا در خلوت خواجه بزرگ را نیکوئی گفته شود، که آنچه از لفظ عالی میشنود، دیگر باشد. گفت: چنین کنم. دیگر روز پس از بار خلوتی کرد با خواجه، که‌ قوم بازگشتند، و مرا بخواند و فصلی چند سخن گفت با وزیر سخت نیکو، چنانکه وزیر را هیچ بدگمانی نماند. و این سخن فریضه‌ بود تا این کارها مگر بگشاید، که بی‌وزیر راست نیاید .» ما گفتیم: همچنین است، و وی را دعا گفتیم که چنین مصالح نگاه میدارد.
هوش مصنوعی: گفتم: امیدوارم خداوند خواجه بزرگ را با تمامی وجودش قوی و رها کند، زیرا اگر بعد از این، نفاقی رخ دهد، باید آن به نصر را گرفت. دل او را خوش کردم و بازگشتم و تمام آنچه که رخ داده بود را با امیر در میان گذاشتم و گفتم: اگر نظر عالی داشته باشد، فردا در خلوت با خواجه بزرگ به خوبی صحبت شود، زیرا آنچه از لحن عالی می‌شنود، متفاوت است. او گفت: چنین خواهم کرد. روز بعد پس از خلوتی با خواجه، قوم بازگشتند و مرا احضار کرد و اندکی با وزیر گفت‌وگو کرد به شکلی بسیار خوب که هیچ بدبینی از وزیر باقی نماند. این صحبت ضروری بود تا این امور را پیش ببرد، زیرا بدون وزیر درست نمی‌شود. ما گفتیم: همین‌طور است و برای او دعا کردیم که این مصالح را حفظ کند.

خوانش ها

بخش ۳۱ - بدگمان شدن امیر مسعود بر وزیر به خوانش سعید شریفی