گنجور

بخش ۲۰ - رای امیر در رفتن به نشابور

و روز چهارشنبه هفدهم صفر پس از بار خلوتی کرد امیر با وزیر و صاحب دیوان رسالت و اولیا و حشم، و خواجه حسین میکائیل‌ نیز آنجا بود، و رای زدند در معنی حرکت و قرار گرفت بدانکه سوی مرو رفته آید و برین بازپراگندند. و خواجه حسین وکیل شغل بساخت‌ و بیستم این ماه سوی مرو برفت تا مثال دهد علوفات‌ بتمامی ساختن، چنانکه هیچ بینوائی نباشد، چون رایت منصور آنجا رسد. و پس از رفتن او تا سه روز امیر فرمود تا سرای پرده بر راه مرو بزدند بر سه فرسنگی لشکرگاه. و سده‌ نزدیک بود، اشتران سلطانی را و از آن همه لشکر بصحرا بردند و گز کشیدن گرفتند تا سده کرده آید و پس از آن حرکت کرده آید. و گز میآوردند در صحرایی که جوی آب بزرگ بود، بر آن برف میافکندند تا ببالای قلعتی‌ برآمد. و چهار طاقها بساختند از چوب سخت بلند و آنرا بگز بیاگندند و گز دیگر جمع کردند که سخت بسیار بود و ببالای کوهی برآمد بزرگ. واله‌ بسیار و کبوتر و آنچه رسم است از دارات‌ این شب بدست کردند .

از خواجه بونصر شنودم که خواجه بزرگ مرا گفت: چه شاید بود، که این تدبیر رفتن سوی مرو راست میرود؟ گفتم: هنوز تا حرکت نکند، در گمان میباید بود.

گفت: گمان چیست که نوبتی‌ بزدند و وکیل رفت؟ گفتم: هم نوبتی بازتوان آورد و هم وکیل بازتواند گشت که بهیچ حال تا یک دو منزل بر راه مرو رفته نیاید، دل درین کار نتوان نهاد.

و سده فراز آمد، نخست شب‌ امیر بر آن لب جوی آب که شراعی‌ زده بودند، بنشست و ندیمان و مطربان بیامدند و آتش بهیزم زدند- و پس از آن شنیدم که قریب ده فرسنگ فروغ آن آتش بدیده بودند- و کبوتران نفط اندود بگذاشتند و ددگان برف اندود و آتش زده دویدن گرفتند و چنان سده‌یی بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن بخرّمی بپایان آمد.

[رای امیر برفتن سوی نیشابور]

و امیر دیگر روز بار نداد. سوم روز پس از بار خلوتی کرد با وزیر و اعیان و ارکان دولت و گفت: «عزیمتم بر آن جمله بود که سوی مرو رویم، و اکنون اندیشه کردم، نوشتگین خاصّه خادم آنجاست با لشکری تمام و فوجی ترکمانان را بزد و از پیش وی بگریختند. فوجی سوار دیگر فرستیم تا بدو پیوندد و بمردم مستظهر گردد.

و سوری و عبدوس و لشکر قوی سوی نسا رفت و سپاه سالار علی سوی گوزگانان و بلخ. و حاجب بزرگ بتخارستان‌ است با لشکری. و این لشکرها با یکدیگر نزدیکند.

همانا علی تگین‌ که عهد کرده است و دیگران زهره ندارند که قصدی کنند. رای درست آن می‌بینم که سوی نشابور رویم تا به ری نزدیک باشیم و حشمتی افتد و آن کارها که پیچیده میباشد گشاده گردد و گرگانیان بترسند و مال ضمان‌ دو ساله بفرستند.» خواجه گفت: «صواب آن باشد که رای عالی بیند.» و بونصر دم نزد. و حاجبان بگتغدی و سباشی‌ و بوالنّضر را روی آن نبود که در چنین کارها سخن گفتندی، خاصّه که وزیر برین جمله سخن گفت. و امیر فرمود که نامه باید نبشت سوی حسین وکیل‌ تا باز گردد و سرای پرده نوبتی‌ بازآرند. گفتند: چنین کنیم. و بازگشتند. دو خیلتاش‌ نامزد شد و نامه نبشته آمد و بتعجیل برنشستند و برفتند. بونصر وزیر را گفت که «خواجه بزرگ دید که نگذاشتند که یک تدبیر راست برفتی؟» گفت: «دیدم، و این همه عراقی دبیر کرده است، خبر یافتم؛ و امروز بهیچ حال روی گفتار نیست‌ . تا نشابور باری‌ برویم و آنجا مقام کند، پس اگر این، عراقی در سروی نهاده باشد که سوی گرگان و ساری باید رفت از بهر غرض خویش تا تجمّل و آلت و نزدیکی وی بامیر مردمان آن ولایت ببینند و قصد رفتن کند، بی‌حشمت‌ خطای این رفتن بازنمایم و از گردن خویش بیرون کنم، که عراقی مردی است دیوانه و هرچش‌ فراز آید میگوید و این خداوند میشنود و چنان نموده است بدو که از وی ناصح‌تر کس نیست و خراسان و عراق بحقیقت در سر کار او خواهد شد، چنین که می‌بینم.»

و نوبتی‌ را فراشان بازآوردند و سوی نشابور بزدند. روز یکشنبه دو روز بمانده از صفر، امیر، رضی اللّه عنه، از سرخس برفت، و بنشابور رسید روز شنبه چهارم ماه ربیع الاوّل، و بشادیاخ‌ فرود آمد. و این سال خشک بود، زمستان بدین جایگاه کشیده که قریب بیست روز از بهمن ماه بگذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان ازین حال بتعجّب مانده بودند. و پس ازین پیدا آمد نتیجه خشک سال، چنانکه بیارم این عجایب و نوادر .

سدیگر روز از رسیدن‌ بنشابور خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت، و بوالحسن عراقی نزدیک تخت بود ایستاده‌، و هرگونه سخن میرفت. امیر گفت: من اینجا یک هفته بیش نخواهم بود که خراسان آرامیده شد و ترکمانان بدوزخ برفتند و لشکر بدم ایشان است، تا علف‌ نشابور بر جای بماند تابستان را که اینجا بازآییم. و سوری بزودی اینجا بازآید و کارهای دیگر بسازد. و به دهستان میگویند ده من گندم بدرمی‌ است و پانزده من جو بدرمی، آنجا رویم و آن علف رایگان خورده آید و لشکر را فراخی‌ باشد و از رنج سرما برهند و بخوارزم و بلخان کوه‌ نزدیک باشیم و عبدوس و لشکر خبر ما از دهستان‌ یابند، قوی دل گردند، و به ری و جبال خبر رسد که ما از نشابور بر آن جانب حرکت کردیم و بوسهل و تاش و حشم که آنجااند قوی دل گردند و پسر کاکو و دیگر عاصیان سر بخط آرند و تاش‌ تا همدان برود که آنجا منازعی‌ نیست، و آنچه گرد شده است به ری از زر و جامه بدرگاه آرند و با کالیجار مال مواضعت‌ گرگان دو ساله با هدیه‌ها بفرستد و نیز خدمت کند و اگر راست نرود، یکی‌ تا ستار آباد برویم، و اگر نیز حاجت آید تا بساری و آمل که مسافت نزدیک است برویم. میگویند که بآمل هزار هزار مرد است، اگر از هر مردی دیناری ستده آید، هزار هزار دینار باشد، جامه و زر نیز بدست آید. و این همه بسه چهار ماه راست شود.

و پس از نوروز بمدّتی چون بنشابور بازرسیم، اگر مراد باشد تابستان آنجا بتوان بود و سوری و رعیّت آنچه باید از علف‌ بتمامی بسازند. رای ما برین جمله قرار گرفته است و ناچار بخواهیم رفت، شما درین چه می‌بینید و گویید؟

خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد در قوم نگریست و گفت: اعیان سپاه شمااید، چه میگویید؟ گفتند: ما بندگانیم و ما را از بهر کار جنگ و شمشیر زدن و ولایت زیادت کردن آرند، و هر چه خداوند سلطان بفرماید، بنده‌وار پیش رویم و جانها فدا کنیم. سخن ما این است، سخن باید و نباید و شاید نشاید کار خواجه باشد که وزیر است و این کار ما نیست. خواجه گفت: هر چند احمد ینالتگین برافتاد، هندوستان شوریده‌ است، و از اینجا تا غزنین مسافتی است دور و پشت بغزنین و هندوستان گردانیدن ناصواب است. وز دگر سو بارجاف‌ خبر افتاد که علی تگین گذشته شد و جان بمجلس عالی داد و مرا این درست است، چنانکه این شنودم از نالانی‌ که وی را افتاده بود، رفته باشد . و وی مردی زیرک و گربز و کاردیده‌ بود، مدارا میدانست کرد با هر جانبی؛ و ترکمانان و سلجوقیان عدّت‌ او بودند و ایشان را نگاه میداشت بسخن و سیم، که دانست که اگر ایشان ازو جدا شوند، ضعیف گردد. و چون او رفت‌، کار آن ولایت با دو کودک افتاد ضعیف‌ ؛ و چنانکه شنوده‌ام میان سلجوقیان و این دو پسر و قونش‌ سپاه سالار علی تگین ناخوش است، باید که‌ آن ناخوشی زیادت گردد و سلجوقیان آنجا نتوانند بود؛ و بخوارزم روی رفتن نیستشان‌ که چنان که مقرّر است و نهاده‌ام تا این غایت هرون حرکت کرده باشد و وی را کشته باشند و و آن نواحی مضطرب گشته و شاه ملک‌ آنجا شده و او دشمنی بزرگ است سلجوقیان را، و ایشان را جز خراسان جایی نباشد، ترسم که از ضرورت بخراسان آیند که شنوده باشند که کار گروه بوقه و یغمر و کوکتاش‌ و دیگران که چاکران ایشانند، اینجا بر چه جمله است. آنگاه اگر عیاذا باللّه‌ برین جمله باشد و خداوند غائب کار سخت دراز گردد. و تدبیر راست آن بود که خداوند اندیشیده بود که بمرو رود؛ و رای عالی در آن بگشت‌ . بنده آنچه دانست بمقدار دانش خویش بازنمود، فرمان خداوند را باشد.

امیر گفت: نوشتگین خاصّه با لشکری تمام بمرو است و دو سالار محتشم با لشکرها ببلخ و تخارستانند، چگونه ممکن گردد ترکمانان رودبار را قصد مرو کردن‌ و از بیابان برآمدن‌؟ و آلتونتاشیان‌ بخود مشغولند بکاری که پیش دارند. ما را صواب جز این نیست که به دهستان رویم تا نگریم که کار خوارزم چون شود. خواجه گفت:

جز مبارک نباشد . امیر حاجب سباشی را گفت: ساربانان را بباید گفت تا اشتران دور- دست‌تر نبرند که تا پنج روز بخواهیم رفت. و حاجبی اینجا خواهیم ماند با نائبان سوری تا چون سوری در رسد با وی دست یکی دارد . تا علف ساخته کنند بازآمدن ما را، و دیگر لشکر بجمله با رایت‌ ما روند. گفت. چنین کنم. و بونصر مشکان را گفت «نامه‌ها باید نبشت بمرو و بلخ تا هشیار و بیدار باشند و سر بیابانها و گذرهای جیحون‌ باحتیاط نگاه دارند، که ما قصد دهستان داریم تا ازین جانب در روی‌ خوارزم و نسا و بلخان کوه باشیم و ترکمانان را بجمله از خراسان رمانیده آید و شغل دل‌ نماند.» و سالار غلامان سرایی را، حاجب بگتغدی، گفت که «کار غلامان سرایی راست کن که بیماران اینجا مانند در قهندز و دیگران ساخته با رایت ما روند و همچنان اسبان قود .» و برخاستند و برفتند.

از خواجه بونصر مشکان شنیدم گفت: چون بازگشته بودیم، امیر مرا بخواند تنها و با من خلوتی کرد و گفت: درین بابها هیچ سخن نگفتی. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، مجلسی دراز برفت‌ و هر کسی آنچه دانست گفت. بنده را شغل دبیری است و از آن زاستر چیزی نگوید. گفت آری، دیری است تا تو در میان مهمّات ملکی، و بر من پوشیده نیست که پدرم هر چه بکردی و رای زدی، چون همگان بگفته بودندی و بازگشته با تو مطارحه‌ کردی، که رای تو روشن است و شفقت تو دیگر و غرضت همه صلاح ملک. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر چنان است که این چه‌ خداوند را گفته‌اند از حال دهستان و گرگان و طبرستان بجای آید از علف و و زر و جامه و در خراسان خللی نیفتد، این سخت نیکوکاری و بزرگ فایده‌یی است، و اگر خللی خواهد افتاد، نعوذ باللّه‌ و این چیزها بدست نیاید، بهتر درین باب و نیکوتر بباید اندیشید. و بنده بیش ازین نگوید، که صورت بندد که بنده در باب با کالیجار و گرگانیان پایمردی‌ میکند، که در مجلس عالی صورت کرده‌اند که بنده‌ وکیل آن قوم است، و واللّه که نیستم‌ و هرگز نبوده‌ام و بهیچ روزگار جز مصلحت نجسته‌ام. و به پندنامه‌ و رسول شغل گرگانیان راست شود، اگر غرضی دیگر نیست‌ .

امیر گفت: اغراض دیگر است، چنانکه چند مجلس شنیده‌ای، و ناچار میباید رفت.

گفتم: ایزد، عزّ و جلّ، خیر و خیریّت‌ بدین حرکت مقرون کناد. و بازگشتم. و وزیر منتظر میبود و خبر شنوده بود که با من تنها خلوت کرده است، چون آنجا آمدم، و وزیر گفت: دیر ماندی. بازگفتم که چه رفت. گفت: تدبیر این عراقی در سر این مرد پیچیده است و استوار نهاده بسرخس، و اینجا بنشابور هر روز می‌پروراند و شیرین میکند؛ و ببینی که ازینجا چه شکافد و چه بینم؛ و هر چند چنین است من رقعتی خواهم نبشت و سخن را گشاده‌تر بگفت، و آن جز ترا عرضه نباید کرد. گفتم «چنین کنم، امّا پندارم‌ که سود ندارد.» خواجه گفت: «آنچه بر من است بکنم تا فردا روز که ازین رفتن پشیمان شود- و واللّه که شود، و بطمع محال‌ و استبداد درین کار پیچیده است‌ - نتواند گفت که کسی نبود که ما را بازنمودی‌ خطا و ناصوابی این رفتن- و بر دست تو از آن میخواهم تا تو گواه من باشی. و دانم که سخت ناخوشش آید- و مرا متّهم میدارد، متّهم‌تر گردم- و سقط گوید، امّا روا دارم و بهیچ حال نصیحت بازنگیرم.» گفتم: «خداوند سخت نیکو میگوید، که دین و اعتقاد و حقّ نعمت شناختن این است.» و بدیوان رفتم و نامه‌ها فرموده بود بمرو و بلخ و جایهای دیگر نبشته آمد و گسیل کرده شد.

بخش ۱۹ - باز آوردن طاهر دبیر از ری: و روز دوشنبه هشتم صفر خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد در رسید غانما ظافرا که بزرگ کاری بر دست وی برآمده بود بحدود ختلان و تخارستان و آن نواحی را آرام داده و حشمتی بزرگ افتاده و نواحی را بحاجب بزرگ بلگاتگین سپرده، بحکم فرمان عالی که رسیده بود و بازگشته، و وی را استقبال بسزا کردند.بخش ۲۱ - رفتن امیر به گرگان: دیگر روز چون بار بگسست و خواجه بازگشت، امیر گفت «هم بر آن جمله‌ایم که پس فردا برویم.» خواجه گفت «مبارک باشد و همه مراد حاصل شود. و بنده هم برین معانی رقعتی نبشته است و بونصر را پیغامی داده، اگر رای عالی بیند، رساند .» گفت: نیک آمد. بازگشتند و آن رقعت ببونصر داد، و سخت مشبع‌ نبشته بود و نصیحتهای جزم کرده و مصرّح‌ بگفته که: «بندگان را نرسد که خداوندان را گویند که فلان کار باید کردن که خداوندان بزرگ هر چه خواهند کنند و فرمایند، امّا رسم و شرط است که بنده‌یی که این محل یافته باشد از اعتماد خداوند که من یافته‌ام، نصیحت را سخن بازنگیرد در هر بابی. دی‌ سخن رفته است درین رفتن بر جانب دهستان و رای عالی قرار گرفته است که ناچار بباید رفت. و خداوندان شمشیر در مجلس خداوند که گفتند «ایشان فرمانبردارانند، هر چه فرمان باشد» شرط کار ایشان آن است‌ و لکن با بنده چون بیرون آمدند، پوشیده بگفتند که این رفتن ناصواب است و از گردن خویش بیرون کردند. آنچه رای عالی بیند، جز صلاح و خیر و خوبی نباشد، پس اگر و العیاذ باللّه، خللی پیدا آید، خداوند نگوید که از بندگان کسی نبود که ما را خطای این رفتن بازنمودی. و فرمان خداوند را باشد از هر چه فرماید و بندگان را از امتثال‌ چاره نیست.» بونصر گفت: این رقعت سخت تیز و مشبع است، پیغام چیست؟ گفت: تا چه شنوی، جواب میباید داد که پیغام فراخور نبشته باشد .

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و روز چهارشنبه هفدهم صفر پس از بار خلوتی کرد امیر با وزیر و صاحب دیوان رسالت و اولیا و حشم، و خواجه حسین میکائیل‌ نیز آنجا بود، و رای زدند در معنی حرکت و قرار گرفت بدانکه سوی مرو رفته آید و برین بازپراگندند. و خواجه حسین وکیل شغل بساخت‌ و بیستم این ماه سوی مرو برفت تا مثال دهد علوفات‌ بتمامی ساختن، چنانکه هیچ بینوائی نباشد، چون رایت منصور آنجا رسد. و پس از رفتن او تا سه روز امیر فرمود تا سرای پرده بر راه مرو بزدند بر سه فرسنگی لشکرگاه. و سده‌ نزدیک بود، اشتران سلطانی را و از آن همه لشکر بصحرا بردند و گز کشیدن گرفتند تا سده کرده آید و پس از آن حرکت کرده آید. و گز میآوردند در صحرایی که جوی آب بزرگ بود، بر آن برف میافکندند تا ببالای قلعتی‌ برآمد. و چهار طاقها بساختند از چوب سخت بلند و آنرا بگز بیاگندند و گز دیگر جمع کردند که سخت بسیار بود و ببالای کوهی برآمد بزرگ. واله‌ بسیار و کبوتر و آنچه رسم است از دارات‌ این شب بدست کردند .
هوش مصنوعی: در روز چهارشنبه هفدهم صفر، امیر نشستی خصوصی با وزیر، مسئول دیوان رسالت و دیگر مقامات و خدمتکاران داشت. خواجه حسین میکائیل نیز در آنجا حضور داشت. در این جلسه درباره سفر به مرو تصمیم‌گیری شد و توافق کردند که همه به سمت مرو بروند. خواجه حسین به عنوان نماینده در این امر منصوب شد و به تاریخ بیستم همین ماه به مرو رفت تا امور لازم را آماده کند، به گونه‌ای که هیچ بی‌نوا و نیازمندی در آنجا نماند، زمانی که پرچم منصور به آنجا برسد. پس از رفتن او، امیر دستور داد تا در سه فرسنگی لشکرگاه، سرای پرده بر راه مرو برپا کنند. زمان سده نزدیک بود و در ضمن، شتران سلطانی و دیگر حیوانات از لشکر به صحرا منتقل شدند تا آماده سده شوند و بعد از آن حرکت کنند. گز (چوب) می‌آوردند و بر یک جوی بزرگ آب می‌ریختند تا به بالای قلعه ای برسانند. همچنین چهار طاق‌هایی از چوب سخت ساخته شد و با گز پوشانده شد و گزهای دیگری نیز جمع‌آوری کردند که بسیار زیاد بودند و بر بالای کوهی انبار کردند. در این شب، ولوله و کبوتر و دیگر چیزهایی که برای مراسم لازم بود، جمع‌آوری کردند.
از خواجه بونصر شنودم که خواجه بزرگ مرا گفت: چه شاید بود، که این تدبیر رفتن سوی مرو راست میرود؟ گفتم: هنوز تا حرکت نکند، در گمان میباید بود.
هوش مصنوعی: از خواجه بونصر شنیدم که خواجه بزرگ به من گفت: آیا ممکن است که این نقشه برای رفتن به مرو درست باشد؟ گفتم: تا زمانی که حرکت آغاز نشود، نمی‌توان به آن اطمینان داشت.
گفت: گمان چیست که نوبتی‌ بزدند و وکیل رفت؟ گفتم: هم نوبتی بازتوان آورد و هم وکیل بازتواند گشت که بهیچ حال تا یک دو منزل بر راه مرو رفته نیاید، دل درین کار نتوان نهاد.
هوش مصنوعی: گفت: فکر می‌کنی چه شد که نوبت تمام شد و وکیل رفت؟ گفتم: هم نوبت می‌تواند دوباره برگردد و هم وکیل می‌تواند دوباره بیاید، اما به هیچ وجه نمی‌توان تا زمانی که یک یا دو منزل از راه رفته‌ایم به این کار دل بست.
و سده فراز آمد، نخست شب‌ امیر بر آن لب جوی آب که شراعی‌ زده بودند، بنشست و ندیمان و مطربان بیامدند و آتش بهیزم زدند- و پس از آن شنیدم که قریب ده فرسنگ فروغ آن آتش بدیده بودند- و کبوتران نفط اندود بگذاشتند و ددگان برف اندود و آتش زده دویدن گرفتند و چنان سده‌یی بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن بخرّمی بپایان آمد.
هوش مصنوعی: در روز سده، شبِ امیر به کنار جوی آبی که به آن آب روانی داده بودند، نشسته و ندیمان و نوازندگان گرد آمدند و آتش روشن کردند. پس از آن شنیدم که نوری نزدیک به ده فرسنگ از آن آتش دیده می‌شد. کبوترانی با روغن مخصوص آماده کردند و حیوانات برفی را آتش زدند و به سرعت به حرکت درآمدند. این جشن سده به قدری باشکوه بود که هیچ‌گاه مانند آن را ندیدم و به این حال و هوای خوش پایان یافت.
[رای امیر برفتن سوی نیشابور]
هوش مصنوعی: امیر تصمیم به سفر به نیشابور گرفت.
و امیر دیگر روز بار نداد. سوم روز پس از بار خلوتی کرد با وزیر و اعیان و ارکان دولت و گفت: «عزیمتم بر آن جمله بود که سوی مرو رویم، و اکنون اندیشه کردم، نوشتگین خاصّه خادم آنجاست با لشکری تمام و فوجی ترکمانان را بزد و از پیش وی بگریختند. فوجی سوار دیگر فرستیم تا بدو پیوندد و بمردم مستظهر گردد.
هوش مصنوعی: امیر در روز دیگر تصمیم به بار دادن نگرفت. پس از سه روز، با وزیر و برخی از بزرگان دولت نشستی برگزار کرد و گفت: «من در ابتدا تصمیم داشتم به سمت مرو حرکت کنم، اما حالا فکر کردم که نامه‌ای از خادم خاص آنجا دریافت کرده‌ام که او با یک ارتش بزرگ و گروهی از ترکمانان روبرو شده است و آن‌ها از او فرار کرده‌اند. بنابراین باید یک گروهبندی سوار دیگر به او بفرستیم تا به او ملحق شود و از او حمایت کند.»
و سوری و عبدوس و لشکر قوی سوی نسا رفت و سپاه سالار علی سوی گوزگانان و بلخ. و حاجب بزرگ بتخارستان‌ است با لشکری. و این لشکرها با یکدیگر نزدیکند.
هوش مصنوعی: سوری و عبدوس به همراه نیروهای قوی به سمت نسا حرکت کردند و سپاه سالار علی به سوی گوزگانان و بلخ رفت. حاجب بزرگ بتخارستان نیز با لشکری در حال حرکت است. این لشکرها به یکدیگر نزدیک می‌شوند.
همانا علی تگین‌ که عهد کرده است و دیگران زهره ندارند که قصدی کنند. رای درست آن می‌بینم که سوی نشابور رویم تا به ری نزدیک باشیم و حشمتی افتد و آن کارها که پیچیده میباشد گشاده گردد و گرگانیان بترسند و مال ضمان‌ دو ساله بفرستند.» خواجه گفت: «صواب آن باشد که رای عالی بیند.» و بونصر دم نزد. و حاجبان بگتغدی و سباشی‌ و بوالنّضر را روی آن نبود که در چنین کارها سخن گفتندی، خاصّه که وزیر برین جمله سخن گفت. و امیر فرمود که نامه باید نبشت سوی حسین وکیل‌ تا باز گردد و سرای پرده نوبتی‌ بازآرند. گفتند: چنین کنیم. و بازگشتند. دو خیلتاش‌ نامزد شد و نامه نبشته آمد و بتعجیل برنشستند و برفتند. بونصر وزیر را گفت که «خواجه بزرگ دید که نگذاشتند که یک تدبیر راست برفتی؟» گفت: «دیدم، و این همه عراقی دبیر کرده است، خبر یافتم؛ و امروز بهیچ حال روی گفتار نیست‌ . تا نشابور باری‌ برویم و آنجا مقام کند، پس اگر این، عراقی در سروی نهاده باشد که سوی گرگان و ساری باید رفت از بهر غرض خویش تا تجمّل و آلت و نزدیکی وی بامیر مردمان آن ولایت ببینند و قصد رفتن کند، بی‌حشمت‌ خطای این رفتن بازنمایم و از گردن خویش بیرون کنم، که عراقی مردی است دیوانه و هرچش‌ فراز آید میگوید و این خداوند میشنود و چنان نموده است بدو که از وی ناصح‌تر کس نیست و خراسان و عراق بحقیقت در سر کار او خواهد شد، چنین که می‌بینم.»
هوش مصنوعی: علی تگین تصمیمش را گرفته و دیگران جرأت ندارند که حرکتی انجام دهند. به نظر من، بهترین کار این است که به سوی نشابور برویم تا به ری نزدیک‌تر شویم، به طوری که قدرتی به دست آوریم و مشکلات حل شوند و گرگانیان از ما بترسند و مالی که دو سال ضمانت دارد، ارسال کنند. خواجه گفت: «تصمیم درست این است که به نظر بزرگان توجه کنیم.» بونصر نظری نداد و خدمتکاران که در این امور صحبت نمی‌کردند، به ویژه در زمانی که وزیر در این باره صحبت کرده بود. امیر تصمیم گرفت که باید نامه‌ای به حسین وکیل بنویسند تا او برگردد و مکان‌های محصور را دوباره باز کند. آنها گفتند: «این کار را انجام می‌دهیم.» و برگشتند. دو نفر از دو خیلتاش انتخاب شدند و نامه‌ای نوشتند و به سرعت آماده رفتن شدند. بونصر به وزیر گفت که «خواجه بزرگ دید که اجازه ندادند تا یک تدبیر درست انجام شود؟» او پاسخ داد: «بله، دیدم و همه این مسائل توسط عراقی‌ها انجام شده است. امروز وضعیت به گونه‌ای نیست که بتوان به حرف‌ها پرداخت. باید به نشابور برویم و آنجا اقامت کنیم، و اگر عراقی‌ها بخواهند به سمت گرگان و ساری بروند، باید ببینیم تا چه مقدار قدرت و همراهی با امیر آنجا دارند. اگر بدون احترام بروند، این خطا را از دوش خود برمی‌دارم، زیرا عراقی فردی دیوانه است و هر چه بگوید خداوند می‌شنود و او خود را در جایگاهی قرار داده که کسی بهتر از او نصیحت‌کننده نیست و اوضاع خراسان و عراق به حقیقت به دست او خواهد افتاد، همان‌طور که می‌بینم.»
و نوبتی‌ را فراشان بازآوردند و سوی نشابور بزدند. روز یکشنبه دو روز بمانده از صفر، امیر، رضی اللّه عنه، از سرخس برفت، و بنشابور رسید روز شنبه چهارم ماه ربیع الاوّل، و بشادیاخ‌ فرود آمد. و این سال خشک بود، زمستان بدین جایگاه کشیده که قریب بیست روز از بهمن ماه بگذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان ازین حال بتعجّب مانده بودند. و پس ازین پیدا آمد نتیجه خشک سال، چنانکه بیارم این عجایب و نوادر .
هوش مصنوعی: گروهی را به نوبت دعوت کردند و به سمت نشابور حرکت کردند. امیر، رضی الله عنه، روز یکشنبه دو روز قبل از پایان ماه صفر از سرخس Depart کرد و به نشابور رسید. او در روز شنبه چهارم ماه ربیع الاول در "بشادیاخ" فرود آمد. این سال خشک بود و زمستان به درازا کشیده شده بود، به نحوی که نزدیک به بیست روز از بهمن گذشته بود و تنها یک بار برف به ارتفاع چهار انگشت در نشابور باریده بود و همه مردم از این وضعیت در تعجب بودند. پس از آن، نتایج خشکسالی به تدریج نمایان شد و عجیبی و ناگواری‌های دیگری ظاهر گشت.
سدیگر روز از رسیدن‌ بنشابور خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت، و بوالحسن عراقی نزدیک تخت بود ایستاده‌، و هرگونه سخن میرفت. امیر گفت: من اینجا یک هفته بیش نخواهم بود که خراسان آرامیده شد و ترکمانان بدوزخ برفتند و لشکر بدم ایشان است، تا علف‌ نشابور بر جای بماند تابستان را که اینجا بازآییم. و سوری بزودی اینجا بازآید و کارهای دیگر بسازد. و به دهستان میگویند ده من گندم بدرمی‌ است و پانزده من جو بدرمی، آنجا رویم و آن علف رایگان خورده آید و لشکر را فراخی‌ باشد و از رنج سرما برهند و بخوارزم و بلخان کوه‌ نزدیک باشیم و عبدوس و لشکر خبر ما از دهستان‌ یابند، قوی دل گردند، و به ری و جبال خبر رسد که ما از نشابور بر آن جانب حرکت کردیم و بوسهل و تاش و حشم که آنجااند قوی دل گردند و پسر کاکو و دیگر عاصیان سر بخط آرند و تاش‌ تا همدان برود که آنجا منازعی‌ نیست، و آنچه گرد شده است به ری از زر و جامه بدرگاه آرند و با کالیجار مال مواضعت‌ گرگان دو ساله با هدیه‌ها بفرستد و نیز خدمت کند و اگر راست نرود، یکی‌ تا ستار آباد برویم، و اگر نیز حاجت آید تا بساری و آمل که مسافت نزدیک است برویم. میگویند که بآمل هزار هزار مرد است، اگر از هر مردی دیناری ستده آید، هزار هزار دینار باشد، جامه و زر نیز بدست آید. و این همه بسه چهار ماه راست شود.
هوش مصنوعی: یک روز در نشابور، یک جلسه خصوصی با وزیر و بزرگان دولت برگزار شد و بوالحسن عراقی نزدیک تخت ایستاده بود و مشغول صحبت بودند. امیر گفت که بیش از یک هفته در اینجا نخواهد ماند، زیرا خراسان آرام گرفته و ترکمانان به جهنم رفته‌اند و لشکر آن‌ها در حال بدی است. او ادامه داد که انتظار دارد تا تابستان، علف‌های نشابور باقی بمانند تا دوباره به آنجا برگردند. همچنین گفت که سوری به زودی بازخواهد گشت و کارهای دیگری نیز انجام خواهد داد. او درباره دهستان گفت که مقدار زیادی گندم و جو دارد و جایی مناسب برای استراحت لشکر است تا از مشکلات سرما دور باشند و نزدیک به خیوه و بلخان کوه بمانند. او امیدوار بود که اخبار خوبی از دهستان به عبدوس و لشکر برسد تا قوی و دلگرم شوند و به ری و جبال خبر برسد که آن‌ها از نشابور به آن سمت حرکت کرده‌اند. به این ترتیب، بوسهل و تاش و دیگر نیروها هم قوی و دلیر خواهند شد و از پسر کاکو و دیگر شورشی‌ها دعوت خواهد شد که به میدان بیایند. او اضافه کرد که در همدان مانعی وجود ندارد و هر آنچه از زر و لباس به دست آمده به ری آورده خواهد شد. همچنین تصمیم داشت که با هدیه‌هایی دو ساله به کالنجار، دو ساله و خود را خدمت کند و اگر مشکل پیش بیاید، به ستارآباد و در صورت نیاز، به بساری و آمل که فاصله نزدیکی دارد بروند. گفته می‌شود که در آمل هزار هزار نفر وجود دارد و اگر از هر نفر دیناری بگیرند، به همین مقدار پول جمع می‌شود و همچنین لباس و زر هم به دست می‌آید. تمام این ماجراها به مدت سه یا چهار ماه ادامه خواهد داشت.
و پس از نوروز بمدّتی چون بنشابور بازرسیم، اگر مراد باشد تابستان آنجا بتوان بود و سوری و رعیّت آنچه باید از علف‌ بتمامی بسازند. رای ما برین جمله قرار گرفته است و ناچار بخواهیم رفت، شما درین چه می‌بینید و گویید؟
هوش مصنوعی: پس از نوروز، به مدت چندی به بنشابور خواهیم رفت. اگر شرایط مناسب باشد، می‌توانیم در تابستان در آنجا بگذرانیم و مردم نیز باید تمام نیازهای خود را از علف تأمین کنند. این نظر ماست و مجبور به رفتن خواهیم بود. شما چه نظری در این مورد دارید؟
خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد در قوم نگریست و گفت: اعیان سپاه شمااید، چه میگویید؟ گفتند: ما بندگانیم و ما را از بهر کار جنگ و شمشیر زدن و ولایت زیادت کردن آرند، و هر چه خداوند سلطان بفرماید، بنده‌وار پیش رویم و جانها فدا کنیم. سخن ما این است، سخن باید و نباید و شاید نشاید کار خواجه باشد که وزیر است و این کار ما نیست. خواجه گفت: هر چند احمد ینالتگین برافتاد، هندوستان شوریده‌ است، و از اینجا تا غزنین مسافتی است دور و پشت بغزنین و هندوستان گردانیدن ناصواب است. وز دگر سو بارجاف‌ خبر افتاد که علی تگین گذشته شد و جان بمجلس عالی داد و مرا این درست است، چنانکه این شنودم از نالانی‌ که وی را افتاده بود، رفته باشد . و وی مردی زیرک و گربز و کاردیده‌ بود، مدارا میدانست کرد با هر جانبی؛ و ترکمانان و سلجوقیان عدّت‌ او بودند و ایشان را نگاه میداشت بسخن و سیم، که دانست که اگر ایشان ازو جدا شوند، ضعیف گردد. و چون او رفت‌، کار آن ولایت با دو کودک افتاد ضعیف‌ ؛ و چنانکه شنوده‌ام میان سلجوقیان و این دو پسر و قونش‌ سپاه سالار علی تگین ناخوش است، باید که‌ آن ناخوشی زیادت گردد و سلجوقیان آنجا نتوانند بود؛ و بخوارزم روی رفتن نیستشان‌ که چنان که مقرّر است و نهاده‌ام تا این غایت هرون حرکت کرده باشد و وی را کشته باشند و و آن نواحی مضطرب گشته و شاه ملک‌ آنجا شده و او دشمنی بزرگ است سلجوقیان را، و ایشان را جز خراسان جایی نباشد، ترسم که از ضرورت بخراسان آیند که شنوده باشند که کار گروه بوقه و یغمر و کوکتاش‌ و دیگران که چاکران ایشانند، اینجا بر چه جمله است. آنگاه اگر عیاذا باللّه‌ برین جمله باشد و خداوند غائب کار سخت دراز گردد. و تدبیر راست آن بود که خداوند اندیشیده بود که بمرو رود؛ و رای عالی در آن بگشت‌ . بنده آنچه دانست بمقدار دانش خویش بازنمود، فرمان خداوند را باشد.
هوش مصنوعی: احمد عبدالصمد در جمع نظامیان نگاهی انداخت و پرسید: شما چه می‌گویید؟ آن‌ها پاسخ دادند: ما سربازان هستیم و برای جنگیدن و به دست آوردن حکومت بیشتر آمده‌ایم و هر آنچه که سلطان دستوری بدهد، اطاعت می‌کنیم و جان خود را فدای او می‌نماییم. این سخن ماست، که وظیفه‌اش وظیفه ما نبوده و کار وزیران است. احمد گفت: با اینکه احمد ینالتگین از میان رفته، هندوستان در حال نابسامانی است و مسیر تا غزنین دور است و نمی‌توان این دو منطقه را به هم متصل کرد. همچنین، خبر رسیده که علی تگین تلاش کرده و جان خود را در راه خدمت به کشور فدای جلسات مهم کرده است. او فردی باهوش و زیرک بود که می‌دانست چگونه رفتار کند و با ترکمانان و سلجوقیان در ارتباط بود و با آن‌ها خوش تعامل بود، چرا که در غیر این صورت نیرویش تضعیف می‌شد. اکنون که او رفته، اوضاع آن سرزمین به دست دو فرزندش افتاده و ضعیف شده است. شنیده‌ام که در بین سلجوقیان و این دو فرزند و رئیس سپاه، روابط خوبی وجود ندارد و این درگیری‌ها قطعاً بیشتر خواهد شد. ترس این است که آن‌ها به خراسان بیایند و بی‌آنکه خبر برسانند وضعیت افراد بوقه و یغمر و کوکتاش و دیگران را جویا شوند. اگر اوضاع به همین منوال ادامه یابد، کارها به مشکل برخواهد خورد. بنابراین، بهترین تدبیر این بود که در گذشته خداوند برای رفتن به مرو اندیشیده بود و خوب است که نظر خود را اصلاح کند. من هرچه به اندازه فهم خود می‌دانستم، بیان کرده و در پایان فرمان خداوند را مورد توجه قرار می‌دهم.
امیر گفت: نوشتگین خاصّه با لشکری تمام بمرو است و دو سالار محتشم با لشکرها ببلخ و تخارستانند، چگونه ممکن گردد ترکمانان رودبار را قصد مرو کردن‌ و از بیابان برآمدن‌؟ و آلتونتاشیان‌ بخود مشغولند بکاری که پیش دارند. ما را صواب جز این نیست که به دهستان رویم تا نگریم که کار خوارزم چون شود. خواجه گفت:
هوش مصنوعی: امیر گفت: در حال حاضر نیروی نظامی کامل و قوی در مرو وجود دارد و دو فرمانده مهم هم در بلخ و تخارستان مشغول هستند. بنابراین چطور ممکن است که ترکمانان رودبار بخواهند به مرو حمله کنند و از بیابان بیایند؟ همچنین آلوتونتاشیان درگیر کارهای خودشان هستند. به نظر ما بهتر است به دهستان برویم تا ببینیم وضعیت خوارزم چگونه خواهد بود. خواجه پاسخ داد:
جز مبارک نباشد . امیر حاجب سباشی را گفت: ساربانان را بباید گفت تا اشتران دور- دست‌تر نبرند که تا پنج روز بخواهیم رفت. و حاجبی اینجا خواهیم ماند با نائبان سوری تا چون سوری در رسد با وی دست یکی دارد . تا علف ساخته کنند بازآمدن ما را، و دیگر لشکر بجمله با رایت‌ ما روند. گفت. چنین کنم. و بونصر مشکان را گفت «نامه‌ها باید نبشت بمرو و بلخ تا هشیار و بیدار باشند و سر بیابانها و گذرهای جیحون‌ باحتیاط نگاه دارند، که ما قصد دهستان داریم تا ازین جانب در روی‌ خوارزم و نسا و بلخان کوه باشیم و ترکمانان را بجمله از خراسان رمانیده آید و شغل دل‌ نماند.» و سالار غلامان سرایی را، حاجب بگتغدی، گفت که «کار غلامان سرایی راست کن که بیماران اینجا مانند در قهندز و دیگران ساخته با رایت ما روند و همچنان اسبان قود .» و برخاستند و برفتند.
هوش مصنوعی: امیر، به حاجب سباشی گفت که باید به ساربانان اطلاع بدهند تا شتران را دورتر نبرند، چون ما تا پنج روز دیگر قصد رفتن داریم. او همچنین گفت که در اینجا خواهیم ماند تا وقتی که نمایندگان سوری به ما ملحق شوند. در آن زمان، علف‌ها آماده خواهند شد و دیگر لشکر با پرچم ما حرکت خواهد کرد. بونصر مشکان را نیز مأمور کرد که نامه‌ای به مرو و بلخ بنویسد تا مردم را متوجه و هوشیار کند و مراقب بیابان‌ها و گذرگاه‌های جیحون باشند، زیرا ما قصد داریم به سمت دهستان برویم و از این سمت به سمت خوارزم و نسا حرکت کنیم و ترکمانان را از خراسان دور کنیم تا کارها به هم نریزد. همچنین، به سرپرست غلامان سرایی دستور داد که اوضاع غلامان را به سامان برساند تا بیماران و دیگران بتوانند با پرچم ما حرکت کنند و اسب‌ها نیز آماده باشند. در نهایت، آن‌ها از آنجا رفتند.
از خواجه بونصر مشکان شنیدم گفت: چون بازگشته بودیم، امیر مرا بخواند تنها و با من خلوتی کرد و گفت: درین بابها هیچ سخن نگفتی. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، مجلسی دراز برفت‌ و هر کسی آنچه دانست گفت. بنده را شغل دبیری است و از آن زاستر چیزی نگوید. گفت آری، دیری است تا تو در میان مهمّات ملکی، و بر من پوشیده نیست که پدرم هر چه بکردی و رای زدی، چون همگان بگفته بودندی و بازگشته با تو مطارحه‌ کردی، که رای تو روشن است و شفقت تو دیگر و غرضت همه صلاح ملک. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر چنان است که این چه‌ خداوند را گفته‌اند از حال دهستان و گرگان و طبرستان بجای آید از علف و و زر و جامه و در خراسان خللی نیفتد، این سخت نیکوکاری و بزرگ فایده‌یی است، و اگر خللی خواهد افتاد، نعوذ باللّه‌ و این چیزها بدست نیاید، بهتر درین باب و نیکوتر بباید اندیشید. و بنده بیش ازین نگوید، که صورت بندد که بنده در باب با کالیجار و گرگانیان پایمردی‌ میکند، که در مجلس عالی صورت کرده‌اند که بنده‌ وکیل آن قوم است، و واللّه که نیستم‌ و هرگز نبوده‌ام و بهیچ روزگار جز مصلحت نجسته‌ام. و به پندنامه‌ و رسول شغل گرگانیان راست شود، اگر غرضی دیگر نیست‌ .
هوش مصنوعی: شنیدم که خواجه بونصر مشکان گفت: وقتی برگشتیم، امیر مرا صدا کرد و تنها با من صحبت کرد. او گفت: در این مسائل چیزی نگفتی. من پاسخ دادم: عمر خداوند دراز باد، جلسه طولانی‌ای داشتیم و هر کس آنچه می‌دانست گفت. من به کار دبیری مشغول هستم و در این زمینه چیزی نمی‌گویم. او تأیید کرد و گفت: مدتی است که تو در امور مهم کشور مشارکت داری و با من روشن است که پدرم هر کاری کرد و نظری داد، همه بر اساس گفته‌های عمومی بود و تو چون به من بازگشته‌ای، نظرت واضح است و محبت تو نیز مشهود است و هدف تو فقط صلاح ملک است. من گفتم: عمر خداوند دراز باد، اگر این‌گونه است که چیزهایی که درباره دهستان، گرگان و طبرستان گفته شده در مورد علف و محصول و لباس به درستی داخل شود و در خراسان مشکلی پیش نیاید، این کار نیکوکاری و ارزشمندی است. اما اگر مشکلی پیش بیاید، نمی‌توان به خدا پناه برد، و اگر این مسائل به دست نیاید، بهتر است که در این موضوع بیشتر فکر کنیم. من بیشتر از این نمی‌گویم، چون به نظر می‌رسد که در مورد کالیجار و گرگانیان استدلال می‌کنم، در حالی که در مجلس عالی مشخص شده که من نماینده آن قوم هستم، که این درست نیست و من هرگز نبوده‌ام و تنها به مصلحت فکر کرده‌ام. و مضمون پندنامه و نمایندگی گرگانیان معتبر است، مگر اینکه هدف دیگری وجود داشته باشد.
امیر گفت: اغراض دیگر است، چنانکه چند مجلس شنیده‌ای، و ناچار میباید رفت.
هوش مصنوعی: امیر گفت: دلایل دیگری وجود دارد، همانطور که در چند جلسه شنیده‌ای، و بنابراین باید رفت.
گفتم: ایزد، عزّ و جلّ، خیر و خیریّت‌ بدین حرکت مقرون کناد. و بازگشتم. و وزیر منتظر میبود و خبر شنوده بود که با من تنها خلوت کرده است، چون آنجا آمدم، و وزیر گفت: دیر ماندی. بازگفتم که چه رفت. گفت: تدبیر این عراقی در سر این مرد پیچیده است و استوار نهاده بسرخس، و اینجا بنشابور هر روز می‌پروراند و شیرین میکند؛ و ببینی که ازینجا چه شکافد و چه بینم؛ و هر چند چنین است من رقعتی خواهم نبشت و سخن را گشاده‌تر بگفت، و آن جز ترا عرضه نباید کرد. گفتم «چنین کنم، امّا پندارم‌ که سود ندارد.» خواجه گفت: «آنچه بر من است بکنم تا فردا روز که ازین رفتن پشیمان شود- و واللّه که شود، و بطمع محال‌ و استبداد درین کار پیچیده است‌ - نتواند گفت که کسی نبود که ما را بازنمودی‌ خطا و ناصوابی این رفتن- و بر دست تو از آن میخواهم تا تو گواه من باشی. و دانم که سخت ناخوشش آید- و مرا متّهم میدارد، متّهم‌تر گردم- و سقط گوید، امّا روا دارم و بهیچ حال نصیحت بازنگیرم.» گفتم: «خداوند سخت نیکو میگوید، که دین و اعتقاد و حقّ نعمت شناختن این است.» و بدیوان رفتم و نامه‌ها فرموده بود بمرو و بلخ و جایهای دیگر نبشته آمد و گسیل کرده شد.
هوش مصنوعی: گفتم: ای خدا، امید دارم که این عمل به خیر و نیکی ختم شود. سپس بازگشتم و وزیر منتظر بود و خبر داشت که من با کسی خلوت کرده‌ام. وقتی به او رسیدم، گفت: چرا دیر آمدی؟ گفتم: چه اتفاقی افتاده؟ او پاسخ داد: تدبیر این شخص عراقی در کار این مرد پیچیده شده و در سرخس استوار است و در اینجا در بنشابور هر روز فعالیت می‌کند؛ ببین چه نتیجه‌ای به بار می‌آورد. من قصد دارم نامه‌ای بنویسم و موضوع را بیشتر توضیح دهم و این نامه را تنها به تو می‌دهم. گفتم: «این کار را می‌کنم، اما فکر می‌کنم فایده‌ای نخواهد داشت.» وزیر گفت: «هر چه در توان دارم انجام می‌دهم تا فردا که از این کار پشیمان شود؛ و قطعا پشیمان خواهد شد. او با طمعی که در این کار دارد، نمی‌تواند ادعا کند که کسی او را از اشتباه باز نداشته است؛ و من از تو می‌خواهم که شاهد من باشی. می‌دانم که این کارش برایش ناخوشایند خواهد بود و ممکن است مرا متهم کند و بگوید که دروغ می‌گویم، اما من نصیحت را نخواهم پس گرفت.» گفتم: «خداوند درست می‌فرماید که شناخت دین و حق، نعمت بزرگی است.» سپس به دیوان رفتم و نامه‌هایی به مرو و بلخ و مناطق دیگر نوشته و ارسال کرده بود.

خوانش ها

بخش ۲۰ - رای امیر در رفتن به نشابور به خوانش سعید شریفی

حاشیه ها

1402/11/24 18:01
جهن یزداد

کبوتر و آنچه رسم است از دارات‌ این شب بدست کردند .