گنجور

بخش ۱۶ - کشته شدن مظفر طاهر

و امیر بهرات رسید روز پنجشنبه نیمه ذو الحجّه، و روز چهارشنبه بیست و یکم این ماه از هرات برفت براه پوشنگ تا سوی سرخس رود؛ و لشکر آنجا عرض کرد .

و مظفّر طاهر را آورده بودند با بند که عامل‌ و زعیم‌ پوشنگ بود و صاحب دیوان خراسان سوری در باب وی تلبیسها ساخته و یاران گرفته چون بوسهل زوزنی و دیگران تا مگر وی را برانداخته آید- که‌ رضای عالی بوسهل را دریافته بود و بدرگاه بازآمده و بندیمی نشسته- از قضای آمده‌ که آنرا دفع نتوان کرد، چنان افتاد که در آن ساعت که حدیث وی برداشتند، امیر، قدّس اللّه روحه‌، سخت تافته‌ بود و مشغول دل‌، که نامه‌ها رسیده بود بحدیث ترکمانان و فسادهای ایشان؛ امیر بضجرت‌ گفت: «این قوّاد مظفّر را بر پا باید آویخت‌ »، و حاجب سرائی ابله‌گونه‌یی‌ که او را خمار تگین ترشک گفتندی- محمودی‌ و بتن خویش مرد بود و شهم‌ - بیرون آمد و این حدیث بگفت و کسان سوری و آن قوم که خصمان مظفّر بودند، این سخن بغنیمت شمردند و هزار دینار زود بدین حاجب دادند، وی مراجعت ناکرده‌ با امیر مظفّر طاهر را بفرمود تا بدرگاه در درختان که آنجا بود بر درختی کشیدند و برآویختند و جان بداد. و خواجه بونصر مشکان بدیوان بود، ازین حدیث سخت تافته شد و امیر حرس‌ و محتاج را بخواند و بسیار ملامت کرد بزبان و بمالید و گفت: این خرد کاری نیست که رفت، سلطان بخشم فرمانها دهد، اندر آن توقّف باید کرد، که مرد نه دزدی بود. گفتند حاجبی برآمد و این فرمان داد، و ما خطا کردیم که این را بازنپرسیدیم، و اکنون قضا کار خود کرد؛ خواجه چه فرماید؟ گفت: من چه فرمایم؟ این خبر ناچار بامیر رسد، نتوانم دانست که چه فرماید، ایشان بدست و پای مرده‌ برفتند.

و امیر را خشم بنشست و بنان خوردن رای کرد و بونصر را بخواند. در میان‌ نان خوردن حدیث پوشنگ خاست‌، امیر گفت: این سگ ناخویشتن شناس چه عذر میآرد- یعنی مظفّر- از ستمی که بر درویشان این نواحی کرده است؟ بونصر گفت:

که مظفّر نیز کی سخن گوید و یا تواند گفت؟ خداوند را بقا باد. امیر گفت: بچه سبب و چه افتادش؟ بونصر در سالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی‌ نگریست، بگتغدی گفت: خداوند را بقا باد، مظفّر را بفرمان عالی برآویختند. امیر گفت «چه میگوئی؟» و بانگی سخت بکرد و دست از نان بکشید، و سالار بشرح‌تر گفت، امیر سخت در خشم شد و گفت: بس عجب باشد که بدین آسانی مردم توان کشت خاصّه چون مظفری؛ تو حاجب باشی و بر درگاه بودی، بدین چرا رضا دادی و ما را آگاه نکردی؟ گفت:

زندگانی خداوند دراز باد، من سالار غلامان سرایم و شغلی سخت گران دارم و از آن بچیزی نپردازم و در کارهای دیگر بر درگاه سخن نگویم، و من خبر این مرد آن وقت شنودم که بکشته بودند. امیر از خوان برخاست بحالی هول‌ و دست بشست و حاجب بگتغدی را بخواندند و بنشاندند و گفت: بخوانید این حاجب سرای‌ را، بخواندند و میلرزید از بیم، گفت: ای سگ، این مرد را چرا کشتند؟ گفت: خداوند چنین و چنین گفت، پنداشتم که حقیقت است. گفت: بگیریدش. خادمان بگرفتندش. گفت: بیرون خیمه برید و هزار چوب خادمانه‌ زنید تا مقرّ آید که این حال چون بود. ببردندش و زدن گرفتند، مقرّ آمد و امیر را مقرّر گشت حدیث مال، و سخت متغیّر گشت بر بوسهل و سوری، و والی حرس و محتاج را بخواندند. امیر گفت: مظفر را چرا کشتید؟ گفتند:

فرمان خداوند رسید بر زبان حاجبی. گفت: چرا دیگر بار بازنپرسیدید؟ گفتند: چنین بایست کرد، پس ازین چنین کنیم. امیر گفت «اگر حدیث این حاجب سرای در میان نبودی، فرمودمی تا شما را گردن زدندی اکنون هر یکی را هزار تازیانه باید زد تا پس ازین هشیار باشند» هر دو تن را ببردند و بزدند.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و امیر بهرات رسید روز پنجشنبه نیمه ذو الحجّه، و روز چهارشنبه بیست و یکم این ماه از هرات برفت براه پوشنگ تا سوی سرخس رود؛ و لشکر آنجا عرض کرد .
هوش مصنوعی: امیر بهرات در روز پنجشنبه نیمه ذو الحجّه به بهرات رسید و در روز چهارشنبه بیست و یکم این ماه از هرات به مسیر پوشنگ و به سمت سرخس رود حرکت کرد. در آنجا لشکر تشکیل شد.
و مظفّر طاهر را آورده بودند با بند که عامل‌ و زعیم‌ پوشنگ بود و صاحب دیوان خراسان سوری در باب وی تلبیسها ساخته و یاران گرفته چون بوسهل زوزنی و دیگران تا مگر وی را برانداخته آید- که‌ رضای عالی بوسهل را دریافته بود و بدرگاه بازآمده و بندیمی نشسته- از قضای آمده‌ که آنرا دفع نتوان کرد، چنان افتاد که در آن ساعت که حدیث وی برداشتند، امیر، قدّس اللّه روحه‌، سخت تافته‌ بود و مشغول دل‌، که نامه‌ها رسیده بود بحدیث ترکمانان و فسادهای ایشان؛ امیر بضجرت‌ گفت: «این قوّاد مظفّر را بر پا باید آویخت‌ »، و حاجب سرائی ابله‌گونه‌یی‌ که او را خمار تگین ترشک گفتندی- محمودی‌ و بتن خویش مرد بود و شهم‌ - بیرون آمد و این حدیث بگفت و کسان سوری و آن قوم که خصمان مظفّر بودند، این سخن بغنیمت شمردند و هزار دینار زود بدین حاجب دادند، وی مراجعت ناکرده‌ با امیر مظفّر طاهر را بفرمود تا بدرگاه در درختان که آنجا بود بر درختی کشیدند و برآویختند و جان بداد. و خواجه بونصر مشکان بدیوان بود، ازین حدیث سخت تافته شد و امیر حرس‌ و محتاج را بخواند و بسیار ملامت کرد بزبان و بمالید و گفت: این خرد کاری نیست که رفت، سلطان بخشم فرمانها دهد، اندر آن توقّف باید کرد، که مرد نه دزدی بود. گفتند حاجبی برآمد و این فرمان داد، و ما خطا کردیم که این را بازنپرسیدیم، و اکنون قضا کار خود کرد؛ خواجه چه فرماید؟ گفت: من چه فرمایم؟ این خبر ناچار بامیر رسد، نتوانم دانست که چه فرماید، ایشان بدست و پای مرده‌ برفتند.
هوش مصنوعی: مظفّر طاهر را به عنوان فردی با بند و زنجیر به امیر برده بودند که به عنوان زعیم و عامل پوشنگ شناخته می‌شد و در دیوان خراسان سوری نیز مقام داشت. عده‌ای برای براندازی او تلبیسی درست کرده بودند و از جمله یاران او، بوسهل زوزنی و دیگران بودند. وی به رغم اینکه حمایت بوسهل را جلب کرده بود، به درگاه بازگشت و در آنجا زندانی شد. در همان زمان، امیر با شنیدن خبر مشکلات و آشوب‌های ترکمانان، بسیار ناراحت و مضطرب بود و تصمیم به اعدام مظفّر طاهر گرفت. یکی از حاضران که خود را خمار تگین می‌نامید، این خبر را به دیگران رساند و دشمنان مظفّر از این موقعیت استفاده کردند و برایش یک هزار دینار به آن حاجب پرداختند. سپس مظفّر طاهر را به درختی در درگاه کشیده و به اعدام رساندند و او جان خود را از دست داد. خواجه بونصر از این اقدام ناراحت شد و به امیر اعتراض کرد که نباید به این راحتی فرمان صادر می‌شد و تأکید کرد که باید در مورد مردی که دزد نیست، بیش از این احتیاط می‌شد. وقتی به او گفتند که چطور چنین فرمانی صادر شده، او گفت من نمی‌توانم چیزی بگویم، این خبر ناگزیر به امیر خواهد رسید و نمی‌دانم او چه تصمیمی خواهد گرفت.
و امیر را خشم بنشست و بنان خوردن رای کرد و بونصر را بخواند. در میان‌ نان خوردن حدیث پوشنگ خاست‌، امیر گفت: این سگ ناخویشتن شناس چه عذر میآرد- یعنی مظفّر- از ستمی که بر درویشان این نواحی کرده است؟ بونصر گفت:
هوش مصنوعی: امیر عصبانی شد و تصمیم گرفت نان بخورد و بونصر را صدا کرد. در حین غذا خوردن، صحبت از پوشنگ به میان آمد. امیر گفت: این فرد ناشناس چرا از ظلم‌هایی که به درویشان این مناطق کرده، عذرخواهی نمی‌کند؟ بونصر پاسخ داد:
که مظفّر نیز کی سخن گوید و یا تواند گفت؟ خداوند را بقا باد. امیر گفت: بچه سبب و چه افتادش؟ بونصر در سالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی‌ نگریست، بگتغدی گفت: خداوند را بقا باد، مظفّر را بفرمان عالی برآویختند. امیر گفت «چه میگوئی؟» و بانگی سخت بکرد و دست از نان بکشید، و سالار بشرح‌تر گفت، امیر سخت در خشم شد و گفت: بس عجب باشد که بدین آسانی مردم توان کشت خاصّه چون مظفری؛ تو حاجب باشی و بر درگاه بودی، بدین چرا رضا دادی و ما را آگاه نکردی؟ گفت:
هوش مصنوعی: مظفّر چگونه می‌تواند صحبت کند یا چه چیزی را می‌تواند بگوید؟ امیدوارم خداوند همیشه باقی باشد. امیر پرسید: چه پیش آمده است؟ بونصر به سرای حاجب نگریست و حاجب گفت: امیدوارم خداوند همیشه باقی باشد، مظفّر به فرمان عالی برآورده شد. امیر پرسید: «چه می‌گویی؟» و به شدت صحبت کرد و دست از خوردن نان کشید. سالار هم به تفصیل بیشتر صحبت کرد. امیر به شدت خشمگین شد و گفت: تعجب‌آور است که به این آسانی مردم را می‌توان کشت، به‌ویژه کسی چون مظفّر. تو که حاجب بوده‌ای و در درگاه حاضر بوده‌ای، چرا به این وضعیت رضایت دادی و ما را مطلع نکردی؟
زندگانی خداوند دراز باد، من سالار غلامان سرایم و شغلی سخت گران دارم و از آن بچیزی نپردازم و در کارهای دیگر بر درگاه سخن نگویم، و من خبر این مرد آن وقت شنودم که بکشته بودند. امیر از خوان برخاست بحالی هول‌ و دست بشست و حاجب بگتغدی را بخواندند و بنشاندند و گفت: بخوانید این حاجب سرای‌ را، بخواندند و میلرزید از بیم، گفت: ای سگ، این مرد را چرا کشتند؟ گفت: خداوند چنین و چنین گفت، پنداشتم که حقیقت است. گفت: بگیریدش. خادمان بگرفتندش. گفت: بیرون خیمه برید و هزار چوب خادمانه‌ زنید تا مقرّ آید که این حال چون بود. ببردندش و زدن گرفتند، مقرّ آمد و امیر را مقرّر گشت حدیث مال، و سخت متغیّر گشت بر بوسهل و سوری، و والی حرس و محتاج را بخواندند. امیر گفت: مظفر را چرا کشتید؟ گفتند:
هوش مصنوعی: خداوند عمرش دراز باد. من رئیس و فرمانده غلامان هستم و شغل سخت و سنگینی دارم که از آن هیچ چیز نمی‌گیرم و در دیگر امور نیز بی‌مورد صحبت نمی‌کنم. من زمانی که خبر این مرد را شنیدم که کشته شده بود، با وضعیتی نگران و دست‌هایم را شستم. سپس به خواجه خاص دستور دادم که کسی را بخواند و او را نشاندم و از او خواستم تا برایم بخواند. خواجه از ترس می‌لرزید و گفت: ای بی‌سر و پا، چرا این مرد را کشته‌اید؟ او پاسخ داد: خداوند چنین و چنان فرمود و من فکر کردم که حقیقت دارد. خواجه گفت: او را بگیرید. خدمتکاران او را گرفتند. سپس دستور دادم او را از خیمه بیرون ببرند و هزار ضربه چوب به او بزنید تا مشخص شود چه اتفاقی افتاده است. او را بردند و شروع به زدن کردند. هنگام زدن، او به حقیقت اعتراف کرد و امیر از این ماجرا بسیار خشمگین شد و مسئولین و والیان را احضار کرد. امیر سوال کرد: چرا مظفر را کشته‌اید؟ و آن‌ها شروع به توضیح دادن کردند.
فرمان خداوند رسید بر زبان حاجبی. گفت: چرا دیگر بار بازنپرسیدید؟ گفتند: چنین بایست کرد، پس ازین چنین کنیم. امیر گفت «اگر حدیث این حاجب سرای در میان نبودی، فرمودمی تا شما را گردن زدندی اکنون هر یکی را هزار تازیانه باید زد تا پس ازین هشیار باشند» هر دو تن را ببردند و بزدند.
هوش مصنوعی: فرمان خداوند به زبان یکی از نگهبانان صادر شد. او از دیگران پرسید: چرا دوباره سوال نکردید؟ پاسخ دادند: این کار لازم بود و از این پس هم این گونه عمل خواهیم کرد. امیر گفت: «اگر این نگهبان در این موضوع میان نبود، من به شما می‌گفتم که گردن‌زنی‌تان کنم. اکنون باید به هر یک از شما هزار تازیانه زده شود تا از این پس هوشیار باشید.» سپس هر دو نفر را بردند و مورد تنبیه قرار دادند.

خوانش ها

بخش ۱۶ - کشته شدن مظفر طاهر به خوانش سعید شریفی