گنجور

بخش ۲۷ - تدبیر جنگ با علی تگین

و در این وقت ملطّفه‌ها رسید از منهیان بخارا که علی تگین البتّه نمیآرامد و ژاژ میخاید و لشکر میسازد. و از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگ است، یکی آنکه امیر ماضی با قدرخان دیدار کرد تا بدان حشمت خانی ترکستان از خاندان ایشان بشد، و دیگر او را امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یکرویه‌ نشده بود که چون او لشکر فرستد با پسری که یاری دهد، او را ولایتی دهد؛ چون بی از جنگ‌ و اضطراب کار یکرویه شد و بی‌منازع‌ تخت ملک بخداوند رسید، در آن است که فرصتی یابد و شرّی بپا کند، هر چند تا خداوند ببلخ است، نباید اندیشید. چون امیر بر این حال واقف گشت، خواجه بزرگ احمد حسن و بونصر مشکان را بخواند و خالی کرد و درین باب رأی خواست‌ هرگونه سخن گفتند و رفت‌ . امیر گفت: علی تگین دشمنی بزرگ است و طمع وی که افتاده است‌، محال‌ است. صواب آن باشد که وی را از ماوراء النّهر برکنده آید . اگر بغراتگین‌ پسر قدرخان که با ما وصلت دارد، بیاید، خلیفت ما باشد و خواهری که از آن ما بنام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد و شرّ این فرصت‌جوی‌ دور شود. و اگر او نیاید، خوارزمشاه آلتونتاش را بفرماییم تا روی بماوراء النّهر کند با لشکری قوی، که کار خوارزم مستقیم‌ است، یک پسر و فوجی لشکر آنجا نشسته باشند. خواجه گفت: ماوراء النّهر ولایتی بزرگ است. سامانیان که امراء خراسان بودند، حضرت خود آنجا ساختند. اگر بدست آید، سخت بزرگ کاری باشد. اما علی تگین گربز محتال‌ است، سی سال شد تا وی آنجا میباشد. اگر آلتونتاش را اندیشیده است‌، صواب آن باشد که رسولی با نام نزدیک خوارزمشاه فرستاده آید و درین باب پیغام داد . اگر بهانه آرد و آن حدیث قائد ملنجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد، که بی‌حشمت وی علی تگین را برنتوان انداخت، تا آنگاه که از نوعی دیگر اندیشیده آید؛ و اگر نشاط رفتن کند، مقرّر گردد که آن ریش‌ نمانده است. امیر گفت: موجّه‌ این است، کدام کس رود؟ خواجه بونصر گفت: امیرک بیهقی را صاحب برید بلخ بفرستیم. و اگر خواهیم که خوارزمشاه برود، کدخدای لشکر عبدوس را باید فرستاد .

امیر گفت: جزوی نشاید. در ساعت عبدوس را بخواندند و استادم نامه‌ها نسخت کرد سخت غریب و نادر و خلعتی با نام‌ که در آن پیل نر و ماده بود پنج سر خوارزمشاه را و خلعتهای دیگر خواجه احمد عبد الصّمد و خاصّگان خوارزمشاه را و اولیا و حشم سلطانی را. و عبدوس از بلخ سوی خوارزمشاه رفت و خوارزمشاه قصد علی تگین کرد و کشته شد و در آن مدّت چند کار سلطان مسعود برگزارد همه با نام، آنها را نیز میباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است:

امیر روز آدینه دوم ربیع الاوّل سوی منجوقیان رفت بشکار و آنجا بسیار تکلّف رفت و جهانی سبز و زرد و سرخ بود با این فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند و بر آن شراب خورد و نشاط کرد. و بباغ بازآمد در باقی ربیع الاوّل.

و غرّه ربیع الآخر چند قاصد آمدند از نزدیک عبدوس که «کارها بر مراد است و آلتونتاش خلعت پوشید و بسیج رفتن کرد.»

و طاهر دبیر را نامزد کرده بود امیر تا سوی ری رود بکدخدایی‌ لشکری که بر سپاه سالار تاش فراش‌ است. و صاحب برید و خازن‌ نامزد شد. و خلعت وی‌ راست کردند و بوالحسن کرجی ندیم را خازنی داد و بوالمظّفر حبشی را صاحب بریدی و گوهر آیین خزینه‌دار را سالاری‌ . و حاجب جامه‌دار محمودی یارق تغمش را و چند تن دیگر را از حجّاب و سرهنگان قم و کاشان و جبال‌ و آن نواحی نامزد کرد. و سه‌شنبه ششم ربیع الآخر خلعتها راست کردند و در پوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت.

روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند .

و هم درین روز خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر بگرگان گذشته شد و گفتند با کالیجارخالش‌ با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود و او را زهر دادند- و این کودک نارسیده‌ بود- تا پادشاهی با کالیجار بگیرد، و نامه‌ها رسیده بود بغزنین که از تبار مرد آویزو وشمگیر کس نمانده است نرینه‌ که ملک بدو توان داد، اگر خداوند سلطان درین ولایت با کالیجار را بدارد که بروزگار منوچهر کار همه او میراند، ترتیبی بجایگاه‌ باشد. جواب رفت که «صواب آمد، رایت عالی مهرگان قصد بلخ دارد.

رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی‌ است با ایشان نهاده آید.» و چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید و قاضی گرگان بومحمد بسطامی و شریف‌ بوالبرکات و دیلمی محتشم و شیرج لیلی‌، و ایشان را پیش آوردند. و پس از آن خواجه بزرگ نشست و کارها راست کردند: امیری باکالیجار و دخترش را از گرگان بفرستد. و استادم منشور با کالیجار تحریر کرد و خلعتی سخت فاخر راست کردند و برسولان سپردند و ایشان‌ را خلعت دادند. و طاهر را مثال بود تا مال ضمان‌ گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد و بنشابور فرستد نزدیک سوری‌ صاحب دیوان تا با حمل‌ نشابور بحضرت‌ آرند.

هژدهم این ماه نامه رسید بگذشته شدن والده بونصر مشکان، و زنی عاقله‌ بود، و از استادم شنودم که چون سلطان محمود حسنک را وزارت داده بود و دشمن گرفته با چنان دوستی که او را داشت، والده‌ام گفت «ای پسر، چون سلطان کسی را وزارت داد، اگر چه دوست دارد آن کس را، در هفته‌یی دشمن گیرد، از آن جهت که همباز او شود در ملک، و پادشاهی بانبازی نتوان کرد.» و بونصر بماتم بنشست. و نیکو حق گزاردند . و خواجه بزرگ درین تعزیت‌ بیامد و چشم سوی این باغچه کشید که بهشت را مانست از بسیاری یاسمین شکفته و دیگر ریاحین و مورد و نرگس و سرو آزاد؛ بونصر را گفت: نبایستی که بما بمصیت آمده بودیمی تا حقّ این باغچه گزارده آمدی‌، چنانکه در روزگار سلطان محمود حقّ باغچه غزنین گزاردیم. و اسبش بکرانه رواق‌ که بماتم آنجا نشسته بودند آوردند و برنشست و بونصر در رکابش بوسه داد و گفت «خداوند باقی باد، آن فخر بر سر من نهاد بدین رنجه شدن که هرگز مدروس نشود، و عجب نباشد که این باغ آن سعادت که باغ غزنین یافت، بیابد.» و هر چند امیر بر زبان بوالحسن عقیلی‌ پیغام فرستاده بود در معنی تعزیت، روز چهارشنبه بخدمت رفت، امیر بلفظ عالی خود تعزیت کرد.

قصّه باغ غزنین و آمدن خواجه بگویم، یکی آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیر با بزرگی احمد حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی آمد. از استادم شنودم که امیر ماضی بغزنین روزی نشاط شراب کرد و بسیار گل آورده بودند، و آنچه از باغ من از گل صد برگ بخندید، شبگیر آن را بخدمت امیر فرستادم و بر اثر بخدمت رفتم. خواجه بزرگ و اولیا و حشم برسیدند. امیر در شراب بود، خواجه را و مرا بازگرفت و بسیار نشاط رفت، و در چاشتگاه خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، شرط آن است که وقت گل ساتگینی‌ خورند که مهمانی است چهل روزه‌ خاصّه چنین گل که ازین رنگین‌تر و خوشبوی‌تر نتواند بود. امیر گفت: بونصر فرستاده است از باغ خویش. خواجه گفت: بایستی که این باغ را دیده شدی‌ . امیر گفت: میزبانی میجویی‌؟ گفت: ناچار. امیر روی بمن کرد، گفت: چه گویی؟ گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، روباهان را زهره نباشد از شیر خشم‌آلود که صید بیوزان‌ نمایند که این در سخت ببسته‌ است. امیر گفت: اگر شیر دستوری دهد؟ گفتم: بلی بتوان نمود. گفت:

دستوری دادم، بباید نمود. هر دو خواجه خدمت کردند. و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت، و آن شراب خوردن بپایان آمد. پس از یک هفته سلطان را استادم بگفت و دستوری یافت و خواجه احمد بباغ آمد و کاری شگرف و بزرگ پرداخته بودند؛ نماز دیگر امیر ابو الحسن عقیلی را آنجا فرستاد به پیغام و گفت: «بو الحسن را نگاه باید داشت و دستوری دادیم، فردا صبوح‌ باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد» و هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند و دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراگندند.

بخش ۲۶ - گماردن بوالفتح رازی به کار دیوان عرض: چون از نشاندن بوسهل زوزنی فارغ شدند، امیر مسعود، رضی اللّه عنه، با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد بحدیث دیوان عرض که کدام کس را فرموده آید تا این شغل را اندیشه دارد؟ خواجه گفت: ازین قوم بوسهل حمدوی‌ شایسته‌تر است.بخش ۲۸ - فتح بخارا به دست خوارزمشاه: روز سه‌شنبه بیستم این ماه نامه عبدوس رسید با سواران مسرع که «خوارزمشاه حرکت کرد از خوارزم بر جانب آموی‌ و مرا سوی درگاه بازگردانید بر مراد.» امیر روز دیگر برنشست و بصحرا آمد و سالار و لشکر را که نامزد کرده بودند تا بآلتونتاش پیوندند، دیدن گرفت‌ و تا نماز دیگر سواران می‌گذشتند با ساز و سلاح تمام، و پیاده انبوه، گفتند عدد ایشان پانزده هزار است. چون لشکر بتعبیه‌ بگذشت، امیر آواز داد این دو سالار بگتگین چوگانی‌ پدری و پیری آخور سالار مسعودی را و سرهنگان را که «هشیار و بیدار باشید و لشکر را از رعیّت چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن دست کوتاه دارید تا بر کسی ستم نکنند. و چون بسپاه سالار آلتونتاش رسید، نیکو خدمت کنید و بر فرمان او کار کنید و بهیچ چیز مخالفت مکنید.» همه بگفتند: فرمان برداریم. و پیاده شدند و زمین بوسه دادند و برفتند. و امیرک بیهقی صاحب برید را با آن لشکر بصاحب بریدی نامزد کردند و او را پیش خواند و با وزیر و بونصر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد. و او هم خدمت کرد و روان شد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و در این وقت ملطّفه‌ها رسید از منهیان بخارا که علی تگین البتّه نمیآرامد و ژاژ میخاید و لشکر میسازد. و از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگ است، یکی آنکه امیر ماضی با قدرخان دیدار کرد تا بدان حشمت خانی ترکستان از خاندان ایشان بشد، و دیگر او را امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یکرویه‌ نشده بود که چون او لشکر فرستد با پسری که یاری دهد، او را ولایتی دهد؛ چون بی از جنگ‌ و اضطراب کار یکرویه شد و بی‌منازع‌ تخت ملک بخداوند رسید، در آن است که فرصتی یابد و شرّی بپا کند، هر چند تا خداوند ببلخ است، نباید اندیشید. چون امیر بر این حال واقف گشت، خواجه بزرگ احمد حسن و بونصر مشکان را بخواند و خالی کرد و درین باب رأی خواست‌ هرگونه سخن گفتند و رفت‌ . امیر گفت: علی تگین دشمنی بزرگ است و طمع وی که افتاده است‌، محال‌ است. صواب آن باشد که وی را از ماوراء النّهر برکنده آید . اگر بغراتگین‌ پسر قدرخان که با ما وصلت دارد، بیاید، خلیفت ما باشد و خواهری که از آن ما بنام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد و شرّ این فرصت‌جوی‌ دور شود. و اگر او نیاید، خوارزمشاه آلتونتاش را بفرماییم تا روی بماوراء النّهر کند با لشکری قوی، که کار خوارزم مستقیم‌ است، یک پسر و فوجی لشکر آنجا نشسته باشند. خواجه گفت: ماوراء النّهر ولایتی بزرگ است. سامانیان که امراء خراسان بودند، حضرت خود آنجا ساختند. اگر بدست آید، سخت بزرگ کاری باشد. اما علی تگین گربز محتال‌ است، سی سال شد تا وی آنجا میباشد. اگر آلتونتاش را اندیشیده است‌، صواب آن باشد که رسولی با نام نزدیک خوارزمشاه فرستاده آید و درین باب پیغام داد . اگر بهانه آرد و آن حدیث قائد ملنجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد، که بی‌حشمت وی علی تگین را برنتوان انداخت، تا آنگاه که از نوعی دیگر اندیشیده آید؛ و اگر نشاط رفتن کند، مقرّر گردد که آن ریش‌ نمانده است. امیر گفت: موجّه‌ این است، کدام کس رود؟ خواجه بونصر گفت: امیرک بیهقی را صاحب برید بلخ بفرستیم. و اگر خواهیم که خوارزمشاه برود، کدخدای لشکر عبدوس را باید فرستاد .
هوش مصنوعی: در این زمان، نامه‌هایی از منهیان بخارا رسید که نشان می‌داد علی تگین هرگز آرام نمی‌گیرد، در حال که به تولید سازش مشغول است و ارتش تشکیل می‌دهد. او از دو مسأله عمیقاً رنج می‌برد: یکی این که امیر قبلی با قدرخان دیداری داشته و این باعث شده که خاندان قدرخان از حشمت و قدرت بیشتری برخوردار شوند و دیگری اینکه علی تگین امید داشت که چون هنوز اوضاع کشور به ثبات نرسیده، می‌تواند پیش از اینکه همه چیز به آرامش برسد، لشکری بفرستد و به او ولایتی بدهند. اما حالا که اوضاع به ثبات رسیده و دیگر هیچ رقیبی وجود ندارد، او فرصتی پیدا می‌کرد تا اقدامی علیه امیر انجام دهد. امیر زمانی که از این وضعیت مطلع شد، خواجه بزرگ احمد حسن و بونصر مشکان را خواست و در این مورد مشورت کرد. هر کسی نظرات خود را بیان کرد و بعد از آن رفتند. امیر گفت: علی تگین یک دشمن بزرگ است و هیچ امیدی از او نمی‌توان داشت. بهتر است که او را از ماوراء النهر دور کنیم. اگر بغراتگین، پسر قدرخان، که با ما نسبت خانوادگی دارد، بیاید، می‌تواند خلیفه ما باشد و خواهر ما که به نام او است را برای او بفرستیم تا او داماد و خلیفه ما شود و این فرصت‌جو دور شود. اگر او نیاید، باید به خوارزمشاه آلتونتاش دستور دهیم تا با ارتش قوی به ماوراء النهر برود. خواجه گفت: ماوراء النهر منطقه بزرگی است و سامانیان که امیران خراسان بودند، حکومت خود را آنجا تاسیس کردند. اگر به دست آید، کار بزرگی خواهد بود. اما علی تگین در اینجا سی سال است که در حال توطئه است. اگر آلتونتاش در نظر گرفته شده، بهتر است که پیامی نزد خوارزمشاه فرستاده شود و در این مورد پیغام بدهیم. اگر بهانه‌ای بیابد و از ماجرای ملنجوق شکایت کند، باید این مسئله را حل کنیم، زیرا بدون قدرت علی تگین نمی‌توان به او ضربه زد، تا وقتی که او طرز تفکرش را تغییر دهد. امیر پرسید: چه کسی برود؟ خواجه بونصر پاسخ داد: باید امیرک بیهقی را برای ارسال پیام به بلخ بفرستیم. اگر بخواهیم که خوارزمشاه برود، باید کدخدای لشکر عبدوس را فرستاد.
امیر گفت: جزوی نشاید. در ساعت عبدوس را بخواندند و استادم نامه‌ها نسخت کرد سخت غریب و نادر و خلعتی با نام‌ که در آن پیل نر و ماده بود پنج سر خوارزمشاه را و خلعتهای دیگر خواجه احمد عبد الصّمد و خاصّگان خوارزمشاه را و اولیا و حشم سلطانی را. و عبدوس از بلخ سوی خوارزمشاه رفت و خوارزمشاه قصد علی تگین کرد و کشته شد و در آن مدّت چند کار سلطان مسعود برگزارد همه با نام، آنها را نیز میباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است:
هوش مصنوعی: امیر گفت: جزئی از ماجرا نباید نادیده گرفته شود. در ساعت مشخصی، عبدوس را به خواندن دعوت کردند و استاد من نامه‌ها را نوشت که بسیار نادر و عجیب بود. در این نامه‌ها ذکر شده بود که خلعتی با نام، که شامل تصویری از فیل نر و ماده می‌شد، به پنج سر خوارزمشاه تعلق داشت، همچنین خلعت‌های دیگری برای خواجه احمد عبدالصمد و مقامات دیگر خوارزمشاه و بزرگان و خدمتگزاران سلطانی نیز ذکر شده بود. عبدوس از بلخ به سوی خوارزمشاه رفت و خوارزمشاه به سمت علی تگین اقدام کرد و در این میان کشته شد. در آن مدت، سلطان مسعود نیز کارهایی را در دست گرفت که همه به طور شایسته‌ای ثبت شده‌اند، و این‌ها هم باید نوشته شوند زیرا نوشتن تاریخ طبق قواعد و رسوم خاصی باید انجام شود.
امیر روز آدینه دوم ربیع الاوّل سوی منجوقیان رفت بشکار و آنجا بسیار تکلّف رفت و جهانی سبز و زرد و سرخ بود با این فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند و بر آن شراب خورد و نشاط کرد. و بباغ بازآمد در باقی ربیع الاوّل.
هوش مصنوعی: امیر در روز جمعه دوم ربیع‌الاوال به سمت منجوقیان رفت تا شکار کند. در آنجا با زحمت و تلاش زیادی مواجه شد و مناظر زیبا و متنوعی از رنگ‌های سبز، زرد و قرمز را مشاهده کرد. او به غلامان خود دستور داد تا از دور صدا بزنند و همزمان فنجان‌هایی شراب نوشید و شادی کرد. سپس به باغ برگشت و در باقی روزهای ربیع‌الاوال سرگرم بود.
و غرّه ربیع الآخر چند قاصد آمدند از نزدیک عبدوس که «کارها بر مراد است و آلتونتاش خلعت پوشید و بسیج رفتن کرد.»
هوش مصنوعی: در اوایل ماه ربیع الآخر، چند پیام‌رسان از نزدیک عبدوس آمدند و خبر دادند که اوضاع خوب است و آلتونتاش لباس مخصوص را پوشید و تصمیم به حرکت گرفت.
و طاهر دبیر را نامزد کرده بود امیر تا سوی ری رود بکدخدایی‌ لشکری که بر سپاه سالار تاش فراش‌ است. و صاحب برید و خازن‌ نامزد شد. و خلعت وی‌ راست کردند و بوالحسن کرجی ندیم را خازنی داد و بوالمظّفر حبشی را صاحب بریدی و گوهر آیین خزینه‌دار را سالاری‌ . و حاجب جامه‌دار محمودی یارق تغمش را و چند تن دیگر را از حجّاب و سرهنگان قم و کاشان و جبال‌ و آن نواحی نامزد کرد. و سه‌شنبه ششم ربیع الآخر خلعتها راست کردند و در پوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت.
هوش مصنوعی: امیر، طاهر دبیر را به عنوان نامزد انتخاب کرده بود تا به سمت ری برود و بر لشکری که تحت فرمان سالار تاش است، کنترل داشته باشد. همچنین، فردی برای سمت صاحب برید و خزینه‌دار انتخاب شد. خلعتی برای این افراد تهیه کردند و بوالحسن کرجی به عنوان خازن و بوالمظفر حبشی به عنوان صاحب برید منصوب شدند، در حالی که گوهر آیین به عنوان خزینه‌دار و سالار انتخاب شد. حاجب جامه‌دار محمودی نیز تعدادی از سرهنگان و حجّاب از قم، کاشان و دیگر مناطق را برای این سمت‌ها نامزد کرد. در تاریخ سه‌شنبه ششم ربیع الآخر، خلعت‌ها برای این افراد آماده و به آن‌ها داده شد و آن‌ها پیش امیر رفتند و مورد توجه او قرار گرفتند.
روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند .
هوش مصنوعی: در روز پنجشنبه هشتم این ماه، آنها اقدام به ارسال یا فرستادن چیزی کردند.
و هم درین روز خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر بگرگان گذشته شد و گفتند با کالیجارخالش‌ با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود و او را زهر دادند- و این کودک نارسیده‌ بود- تا پادشاهی با کالیجار بگیرد، و نامه‌ها رسیده بود بغزنین که از تبار مرد آویزو وشمگیر کس نمانده است نرینه‌ که ملک بدو توان داد، اگر خداوند سلطان درین ولایت با کالیجار را بدارد که بروزگار منوچهر کار همه او میراند، ترتیبی بجایگاه‌ باشد. جواب رفت که «صواب آمد، رایت عالی مهرگان قصد بلخ دارد.
هوش مصنوعی: در روزی خبر رسید که نوشیروان، پسر منوچهر، در گرگان فوت کرده است. گفته شده که او با خاله‌اش کالیجار همدست شده و به او زهر داده‌اند. این کودک هنوز به سن لازم نرسیده بود تا پادشاهی را به عهده بگیرد و نامه‌هایی از غزنین به دست آمده که نشان می‌دهد از تبار مرد آویزو و شمگیر کسی باقی نمانده که بتواند سلطنت را به او بسپارد. اگر خداوندی در این سرزمین با کالیجار باشد، باید ترتیبی در جایگاه قدرت داده شود، زیرا در زمان منوچهر مدیریت امور به او واگذار می‌شد. پاسخ داده شد که «این کار درست است و پرچم بزرگ مهرگان به سمت بلخ در حرکت است.»
رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی‌ است با ایشان نهاده آید.» و چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید و قاضی گرگان بومحمد بسطامی و شریف‌ بوالبرکات و دیلمی محتشم و شیرج لیلی‌، و ایشان را پیش آوردند. و پس از آن خواجه بزرگ نشست و کارها راست کردند: امیری باکالیجار و دخترش را از گرگان بفرستد. و استادم منشور با کالیجار تحریر کرد و خلعتی سخت فاخر راست کردند و برسولان سپردند و ایشان‌ را خلعت دادند. و طاهر را مثال بود تا مال ضمان‌ گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد و بنشابور فرستد نزدیک سوری‌ صاحب دیوان تا با حمل‌ نشابور بحضرت‌ آرند.
هوش مصنوعی: رسولان باید فرستاده شوند تا آنچه لازم است به آنان سپرده شود. وقتی به بلخ رسیدند، بوالمحاسن، رئیس گرگان و طبرستان، و قاضی گرگان به نام بومحمد بسطامی و شریف بوالبرکات و دیلمی محتشم و شیرج لیلی، پیش آنها آوردند. سپس خواجه بزرگ نشسته و امور را سامان داد. تصمیم گرفتند که امیری از گرگان با دخترش فرستاده شود. استادم منشوری با کالیجار نوشت و لباسی بسیار فاخر تهیه کردند و به رسولان سپردند و به آنان هدیه‌ای دادند. همچنین طاهر مثال زد که باید اموال تضمین شده قبلی و آنچه که اکنون تضمین شده را طلب کند و به نشابور بفرستد تا نزدیک سوری صاحب دیوان برده شود تا با حمل به حضور برسانند.
هژدهم این ماه نامه رسید بگذشته شدن والده بونصر مشکان، و زنی عاقله‌ بود، و از استادم شنودم که چون سلطان محمود حسنک را وزارت داده بود و دشمن گرفته با چنان دوستی که او را داشت، والده‌ام گفت «ای پسر، چون سلطان کسی را وزارت داد، اگر چه دوست دارد آن کس را، در هفته‌یی دشمن گیرد، از آن جهت که همباز او شود در ملک، و پادشاهی بانبازی نتوان کرد.» و بونصر بماتم بنشست. و نیکو حق گزاردند . و خواجه بزرگ درین تعزیت‌ بیامد و چشم سوی این باغچه کشید که بهشت را مانست از بسیاری یاسمین شکفته و دیگر ریاحین و مورد و نرگس و سرو آزاد؛ بونصر را گفت: نبایستی که بما بمصیت آمده بودیمی تا حقّ این باغچه گزارده آمدی‌، چنانکه در روزگار سلطان محمود حقّ باغچه غزنین گزاردیم. و اسبش بکرانه رواق‌ که بماتم آنجا نشسته بودند آوردند و برنشست و بونصر در رکابش بوسه داد و گفت «خداوند باقی باد، آن فخر بر سر من نهاد بدین رنجه شدن که هرگز مدروس نشود، و عجب نباشد که این باغ آن سعادت که باغ غزنین یافت، بیابد.» و هر چند امیر بر زبان بوالحسن عقیلی‌ پیغام فرستاده بود در معنی تعزیت، روز چهارشنبه بخدمت رفت، امیر بلفظ عالی خود تعزیت کرد.
هوش مصنوعی: در تاریخ هجدهم این ماه، نامه‌ای رسید مبنی بر فوت مادر بونصر مشکان. او زنی خردمند بود و از استاد خود شنیده بود که به محض اینکه سلطان محمود کسی را به وزارت منصوب می‌کرد، حتی اگر آن شخص را دوست داشته باشد، در مدت کوتاهی با او دشمنی می‌کرد، چون نمی‌توانست با همبازانش در حکومت همکاری کند. بونصر در سوگ نشست و مراسم عزاداری به خوبی برگزار شد. خواجه بزرگ در این مراسم حاضر شد و به باغچه‌ای که پر از یاسمن و گل‌های دیگر بود نگاه کرد و گفت: «نباید که ما تا وقتی که به سوگواری مشغول بودیم، حق این باغچه را فراموش می‌کردیم، به‌گونه‌ای که در زمان سلطنت محمود حق باغچه غزنین را ادا کردیم.» سپس اسبش را که در حال سوگواری آنجا ایستاده بود آورد و سوار شد. بونصر در رکابش بوسه زد و گفت: «خداوند همیشه زنده باشد، فخری که بر سر من نهاد این رنج است که هرگز فراموش نخواهد شد، و عجیب نیست اگر این باغ همان سعادت باغ غزنین را پیدا کند.» با وجود اینکه امیر از طریق بوالحسن عقیلی پیام‌هایی برای تسلیت فرستاده بود، روز چهارشنبه به خدمت او رفت و با کلمات بلند خود تسلیت گفت.
قصّه باغ غزنین و آمدن خواجه بگویم، یکی آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیر با بزرگی احمد حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی آمد. از استادم شنودم که امیر ماضی بغزنین روزی نشاط شراب کرد و بسیار گل آورده بودند، و آنچه از باغ من از گل صد برگ بخندید، شبگیر آن را بخدمت امیر فرستادم و بر اثر بخدمت رفتم. خواجه بزرگ و اولیا و حشم برسیدند. امیر در شراب بود، خواجه را و مرا بازگرفت و بسیار نشاط رفت، و در چاشتگاه خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، شرط آن است که وقت گل ساتگینی‌ خورند که مهمانی است چهل روزه‌ خاصّه چنین گل که ازین رنگین‌تر و خوشبوی‌تر نتواند بود. امیر گفت: بونصر فرستاده است از باغ خویش. خواجه گفت: بایستی که این باغ را دیده شدی‌ . امیر گفت: میزبانی میجویی‌؟ گفت: ناچار. امیر روی بمن کرد، گفت: چه گویی؟ گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، روباهان را زهره نباشد از شیر خشم‌آلود که صید بیوزان‌ نمایند که این در سخت ببسته‌ است. امیر گفت: اگر شیر دستوری دهد؟ گفتم: بلی بتوان نمود. گفت:
هوش مصنوعی: داستان باغ غزنین و ورود خواجه را برایتان روایت می‌کنم. یکی از مسائلی که به آن اشاره می‌کنم، نشان دادن احترام و جایگاه بالای استادم است که وزیر بزرگ احمد حسن به دیدارش آمده بود. از استادم شنیدم که روزی امیر ماضی در غزنین به خوش‌گذرانی مشغول بود و گل‌های زیادی آورده بودند. من از باغ خودم گلی از نوع صدبرگ فرستادم و بعد هم به حضور امیر رفتم. خواجه بزرگ و دیگران هم رسیدند. در آن لحظه امیر در حال خوشی بود و خواجه و من را به خوبی پذیرفت و فضای شادی به وجود آمد. در زمان چاشت، خواجه گفت: "امیدوارم زندگی خداوند طولانی باشد، اما باید در زمان شکوفه‌ها از میهمانی لذت ببریم، چون این یک مهمانی چهل‌روزه است و چنین گل‌هایی از نظر رنگ و عطر بی‌نظیر هستند." امیر گفت: "بونصر این گل‌ها را از باغ خود فرستاده." خواجه پاسخ داد: "باید این باغ را دید." امیر از من سوال کرد: "نظر تو چیست؟" گفتم: "امیدوارم زندگی خداوند طولانی باشد. روباه‌ها جرأت نمی‌کنند که در مواجهه با شیر خشمگین، بدون موش‌ها شکار کنند، زیرا اینجا از سختی بسته شده است." امیر گفت: "اگر شیر فرمان دهد چه می‌شود?" گفتم: "بله، در آن صورت می‌توان اقدام کرد." امیر ادامه داد...
دستوری دادم، بباید نمود. هر دو خواجه خدمت کردند. و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت، و آن شراب خوردن بپایان آمد. پس از یک هفته سلطان را استادم بگفت و دستوری یافت و خواجه احمد بباغ آمد و کاری شگرف و بزرگ پرداخته بودند؛ نماز دیگر امیر ابو الحسن عقیلی را آنجا فرستاد به پیغام و گفت: «بو الحسن را نگاه باید داشت و دستوری دادیم، فردا صبوح‌ باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد» و هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند و دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراگندند.
هوش مصنوعی: دستوری صادر شد که باید اجرا می‌شد. هر دو خواجه به خدمت آمدند و میکده‌ای آوردند و همه با نشاطی کامل به سراغ نوشیدنی رفتند. پس از یک هفته، استاد سلطان گفت و دستوری دریافت کرد و خواجه احمد به باغ آمد، جایی که کار مهم و بزرگی انجام شده بود. سپس پیام دیگری برای امیر ابو الحسن عقیلی فرستادند و گفتند: «باید از بو الحسن مراقبت کرد و دستوری صادر شده است که صبح فردا باید جشن بگیریم، زیرا صبحگاه در باغ زیباتر است.» و هر دو صاحب منصب با این خبر شادمان شدند و روز بعد هم با نشاط بسیاری جشن را برپا کردند.

خوانش ها

بخش ۲۷ - تدبیر جنگ با علی تگین به خوانش سعید شریفی