گنجور

بخش ۲۲ - فرو گرفتن بوسهل

دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه و آن نامه‌ها بخواست.

پیش بردم، و بخواجه داد. چون فارغ گشت، گفت: قائد بیچاره را بد آمد. و این را در توان یافت. امیر گفت: «اینجا حالی دیگرست که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفته‌ام. بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا بقائد ملطّفه‌یی بخطّ ما رفته است. و اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطّفه بدست آلتونتاش افتد.» خواجه گفت: افتاده باشد، که آن ملطّفه بدست آن دبیر باشد. و خط بر خوارزمشاه باید کشید . و کاشکی فسادی دیگر تولّد نکندی‌، امّا چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمند است، داند که‌ خداوند را بر این داشته باشند، و میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است بهیچ روزگار، و بهمه حال این چه رفت‌، از من داند.

و بوسهل نیکو نکرد و حقّ نعمت خداوند را نشناخت بدین تدبیر خطا که کرد. و بنده نداند تا نهان داشتن آنچه کرده آمد از بنده چرا بوده است؟ که خطا و صواب این کار بازنمودمی. امیر گفت: بودنی بود، اکنون تدبیر چیست؟ گفت: بعاجل- الحال‌ جواب نامه صاحب برید باز باید نبشت و این کار قائد را عظمی‌ نباید نهاد و البتّه سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس ازین چه رود، اما این مقدار یاد باید کرد که «قائد ابلهی کرد و حقّ خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت، و حقّ وی را رعایت باید کرد در فرزندانش و خیلش‌ را بپسر دادن» تا دهند یا نه. و بهمه حالها درین روزها نامه صاحب برید رسد پوشیده، اگر تواند فرستاد و راهها فرو نگرفته باشند، و حالها را بشرح بازنموده باشد، آنگاه بر حسب آنچه خوانیم، تدبیر دیگر میسازیم. و برادر این ابو الفتح حاتمی است آنجا نایب برید، بوالفتح این تقریب‌ از بهر برادر کرده باشد. امیر گفت: همچنین است، که بو الفتح بدان وقت که بدیوان بونصر بود، هر چه در کار پدر ما رفتی، بما می‌نبشتی از بهر پدرش که بدیوان خلیفت هرات‌ بود. من که بونصرم، گفتم: دریغا که من امروز این سخن میشنوم. امیر گفت: اگر بدان وقت می‌شنودی، چه میکردی؟ گفتم:

بگفتمی تا قفاش بدریدندی‌ و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خائن بکار نیاید. و برخاستیم و بازگشتیم. و امیر بوسهل عارض را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سرد کرده‌ و گفته که تا کی ازین تدبیرهای خطای تو؟ اگر پس ازین در پیش من جز در حدیث عرض‌ سخن گویی، گویم گردنت بزنند. و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سرّ ما را که با تو گفتیم، آشکارا کردی! و شما هیچ کس [سرّ] داشتن را نشایید، و برسد بشما خائنان آنچه مستوجب آنید. و امیر پس ازین سخت مشغول دل می‌بود و آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجه بزرگ و با من میگفت و باد این قوم بنشست‌، که مقرّر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست.

«یک روز بخانه خویش بودم، گفتند: سیّاحی بر در است، میگوید: حدیثی مهمّ دارم. دلم بزد که از خوارزم آمده است؛ گفتم: بیاریدش. در آمد و خالی‌ خواست و این عصایی که داشت برشکافت و رقعتی خرد از آن بو عبد اللّه حاتمی نایب برید که سوی من‌ بود برون گرفت و بمن داد. نبشته بود که «حیلتها کرده‌ام و این سیّاح‌ را مالی بداده، و مالی ضمان کرده که بحضرت صلت یابد تا این خطر بکرد و بیامد. اگر در ضمان سلامت‌ بدرگاه عالی رسید، اینجا مشاهد حال بوده است و پیغامهای من بدهد که مردی هشیار است بباید شنید و بر آن اعتماد کرد، ان شاء اللّه.» گفتم: پیغام چیست؟ گفت: میگوید که «آنچه پیش ازین نوشته بودم که قائد را در کشاکش‌ لگدی چند زدند در سرای خوارزمشاه بر خایه و دل و گذشته شد، آن بر آن نسخت‌ نبشتم که کدخدایش‌ احمد عبد الصّمد کرد. و مراسیم و جامه دادند، و اگر جز آن نبشتمی، بیم جان بود. و حقیقت آن است که قائد آن روز که دیگر روز کشته شد، دعوتی بزرگ ساخته بود و قومی را از سر غوغا [آن‌] حشم کجات و جغرات خوانده و برملا از خوارزمشاه شکایتها کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که «کار جهان یکسان بنماند، و آلتونتاش و احمد خویشتن را و فرزندان و غلامان خویشتن را اند، این حال را هم آخری باشد. و پیداست که من و این دیگر آزاد مردان بینوایی چند توانیم کشید.» و این خبر نزدیک خوارزمشاه آوردند.

دیگر روز در بارگاه قائد را گفت: دی‌ و دوش میزبانی بوده‌ای؟ گفت: آری. گفت:

مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مراو کدخدایم را بخوردی‌؟ قائد مراو را جوابی چند زفت‌تر باز داد. خوارزمشاه بخندید و در احمد نگریست. چون قائد بازگشت، احمد را گفت خوارزمشاه که «باد حضرت‌ دیدی در سر قائد» احمد گفت: از آنجا دور کرده آید. و بازگشت بخانه. و رسم بود که روز آدینه احمد پگاه‌تر بازگردد و همگنان بسلام وی روند، بنده آنجا حاضر بود، قائد آمد و با احمد سخن عتاب آمیز گفتن گرفت و درین میانه گفت: «آن چه بود که امروز خوارزمشاه با من میگفت؟» احمد گفت: خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی، سخن بچوب و شمشیر گفتی.

ترا و مانند ترا چه محلّ آن باشد که چون دردی‌ آشامید جز سخن خویش گوئید؟

قائد جوابی چند درشت داد، چنانکه دست در روی احمد انداخت‌ . احمد گفت:

این باد از حضرت آمده است‌، باری یک چند پوشیده بایست داشت تا آنگاه که خوارزمشاهی بتو رسیدی. قائد گفت: بتو خوارزمشاهی نیاید . و برخاست تا برود.

احمد گفت: بگیرید این سگ را؛ قائد گفت که همانا مرا نتوانی گرفت. احمد دست بر دست زد و گفت: دهید . مردی دویست، چنانکه ساخته بودند، پیدا آمدند و قائد بمیان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ‌ و تیر اندر نهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند. و سرایش فرو کوفتند و پسرش را با دبیرش بازداشتند. و مرا تکلّفی کردند تا نامه نبشتم بر نسختی که کردند، چنانکه خوانده آمده است. و دیگر روز از دبیرش ملطّفه خواستند که گفتند:

از حضرت آمده است. منکر شد که «قائد چیزی بدو نداده است.» خانه و کاغذهای قائد نگاه کردند، هیچ ملطّفه نیافتند. دبیر را مطالبت سخت کردند، مقرّ آمد و ملطّفه بدیشان داد. بستدند و ننمودند و گفتند پنهان کردند، چنانکه کسی بر آن واقف نگشت. و خوارزمشاه سه روز بار نداد و با احمد خالی داشت‌ . روز چهارم آدینه بار دادند بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلّفی دیگر گونه. و وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند. و هیچ چیز اظهار نمی‌کنند که بعصیان ماند. امّا مرا بر هیچ حال واقف نمیدارند مگر کار رسمی‌ . و غلامان و ستوران زیادت افزون از عادت خریدن گرفتند . و هر چه من پس ازین نویسم بمراد و املاء ایشان باشد، بر آن هیچ اعتماد نباید کرد، که کار من با سیّاحان و قاصدان پوشیده افتاد، و بیم جان است و اللّه ولیّ الکفایة .

من این پیغام را نسخت کردم و بدرگاه بردم. و امیر بخواند و نیک از جای بشد و گفت: این را مهر باید کرد تا فردا که خواجه بیاید، همچنان کردم. و دیگر روز چون بار بگسست، خالی کرد با خواجه بزرگ و با من. چون خواجه نامه [نایب‌] برید و نسخت پیغام بخواند، گفت: زندگانی خداوند دراز باد، کار نااندیشیده‌ را عاقبت چنین باشد. دل از آلتونتاش بر باید داشت که ما را از وی نیز چیزی نیاید و کاشکی فسادی تولّد نکندی‌، بدانکه با علی تگین‌ یکی شود، که بیکدیگر نزدیک‌اند، و شرّی بزرگ بپای کند. من گفتم: نه‌ همانا که او این کند، و حقّ خداوند ماضی را نگاه دارد و بداند که [در] این خداوند را بدآموزی‌ بر راه کژ نهاد. امیر گفت: خطّ خویش چکنم که بحجّت بدست گرفتند، و اگر حجّت کنند، از آن چون بازتوانم ایستاد؟ خواجه گفت: اکنون این حال بیفتاد و یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید مگر بعاجل الحال‌ این کار را لختی تسکین توان داد، و این چیز را عوض است، هر چند بر دل خداوند رنج‌گونه‌یی‌ باشد، امّا آلتونتاش و آن ثغر بزرگ را عوض نیست. امیر گفت: آن چیست؟ اگر فرزندی عزیز را بذل باید کرد، بکنم که این کار برآید و دراز نگردد، و دریغ ندارم. گفت: بنده را صلاح کار خداوند باید، نباید که صورت بندد که بنده بتعصّب‌ میگوید [و] بنده‌یی را از بندگان درگاه عالی نمیتواند دید. امیر گفت: بخواجه این ظن نیست و هرگز نباشد. گفت:

اصل این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از وی آزرده است. هر چند ملطّفه بخطّ خداوند رفته است، او را مقرّر باشد که بوسهل اندر آن حیلتها کرده باشد تا از دست خداوند بستد و جدا کرد. او را فدای این کار باید کرد، بدانکه بفرماید تا او را بنشانند که وی دو تدبیر و تعلیم بد کرد که روزگارها در آن باید تا آن را در توان یافت وز هر دو خداوند پشیمان است یکی آنکه صلات امیر محمّد برادر خداوند بازستدند و دیگر آنکه آلتونتاش را بدگمان کرد، که چون وی را نشانده آید، این گناه حسب‌ در گردن وی کرده شود، از خداوند درین باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زائل شود، هر چند بدرگاه نیاید، امّا باری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد و من بنده نیز نامه بتوانم نبشت و آیینه فرا روی او بتوانم داشت‌ و بدانکه مرا درین کار ناقه و جملی نبوده است‌، سخن من بشنود و کاری افتد . گفت: «سخت صواب آمد، هم‌ فردا فرمایم تا او را بنشانند، خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد.» گفت: چنین کنم، و ما بازگشتیم. خواجه در راه مرا گفت: این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید، امّا هم نیک است، تا بیش‌ چنین نرود.

و دیگر روز چون بار بگسست، خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان‌ عرض. و من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامه‌ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل بمرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند . چون این نامه‌ها برفت، فرمان امیر رسید بخواجه بر زبان ابو الحسن کودیانی ندیم که «نامه‌ها در آن باب که دی با خواجه گفته آمده بود بمشافهه‌، باطراف گسیل کردند و سواران مسرع رفتند. خواجه کار آن مرد تمام کند.» خواجه بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر و خالی کرد و بدان مشغول شدند.

و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی‌ برنشست و بخانه بوسهل رفت با مشرفان و ثقات‌ خواجه و سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و در پیوستگان او جمله که ببلخ بودند، موقوف کردند و خواجه را بازنمودند، آنچه کردند. خواجه از دیوان بازگشت و فرمود که بوسهل را بقهندز باید برد. حاجب نوبتی او را بر استری نشاند و با سوار و پیاده‌یی انبوه بقهندز برد، در راه، دو خادم و شصت غلام او را میآوردند، پیش وی آمدند و ایشان را بسرای آوردند و بوسهل را بقهندز بردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید و امیر را آنچه رفته بود، بازنمودند.

بخش ۲۱ - کشته شدن قائد ملنجوق: «چون مسعدی برفت، خواجه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه کردند؟ که عالمی را بشورانیدند و آن آلتونتاش است نه دیو سیاه‌، و چون احمد عبد الصّمدی با وی، این‌ بر ایشان کی روا شود؟! آلتونتاش رفت از دست، آن است‌ که ترک خردمند است و پیر شده، نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگر نه بسیار بلا انگیزدی‌ بر ما.بخش ۲۳ - نامهٔ امیر مسعود به آلتونتاش: دیگر روز چون بار بگسست، امیر خالی کرد با خواجه و مرا بخواندند و گفت «حدیث بوسهل تمام شد و خیریّت‌ بود که مرد نمیگذاشت که صلاحی پیدا آید» [و] گفت: «اکنون چه باید کرد؟» [خواجه‌] گفت: صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامه‌یی نویسد هم اکنون بخوارزمشاه، چنانکه رسم است که وکیل در نویسد، و بازنماید که «چون مقرّر گشت مجلس عالی را که بوسهل خیانتی کرده است و میکند در ملک تا بدان جایگاه که در باب پیری محتشم چون خوارزمشاه چنان تخلیطها کرد باوّل که بدرگاه آمد تا او را متربّدگونه‌ بازبایست گشت و پس از آن فرونایستاد و هم در باب وی و دیگران اغرا میکرد، رأی عالی چنان دید که دست او را از شغل عرض کوتاه کرد و او را نشانده آمد تا تضریب‌ و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود» و آنگاه بنده پوشیده او را بگوید تا بمعمّا نویسد که «خداوند سلطان این همه از بهر آن کرد که بوسهل فرصت نگاه داشته است و نسختی کرده‌ و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود و بر آن نسخت، بخطّ عالی ملطّفه‌یی شده و در وقت بخوارزم فرستاده‌، و دیگر روز چون خداوند اندر آن اندیشه کرد و آن ملطّفه بازخواست، وی گفته و بجان و سر خداوند سوگند خورده که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست، آنرا پاره کرد. و چون مقرّر گشت که دروغ گفته است، سزای او بفرمود» تا امروز این نامه برود و پس از آن بیک هفته بونصر نامه‌یی نویسد و این حال را شرح کند و دل وی را دریافته آید و بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد سخندان و سخنگوی تا بخوارزم شود و نامه‌ها را برساند و پیغامها بگزارد و احوالها مقرّر خویش گرداند و بازگردد. و هر چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیه‌گان‌ و سوختگان‌ بنه شود و دانند که آفروشه نان‌ است، باری مجاملتی‌ در میانه بماند که ترک آرام گیرد. و این پسر او را، ستی‌ هم فردا بباید نواخت و حاجبی داد و دیناری پنج هزار صلت فرمود تا دل آن پیر قرار گیرد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه و آن نامه‌ها بخواست.
هوش مصنوعی: روزی دیگر وقتی که بار را روی دوش برداشته بودند، با خواجه صحبت کرد و آن نامه‌ها را از او خواست.
پیش بردم، و بخواجه داد. چون فارغ گشت، گفت: قائد بیچاره را بد آمد. و این را در توان یافت. امیر گفت: «اینجا حالی دیگرست که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفته‌ام. بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا بقائد ملطّفه‌یی بخطّ ما رفته است. و اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطّفه بدست آلتونتاش افتد.» خواجه گفت: افتاده باشد، که آن ملطّفه بدست آن دبیر باشد. و خط بر خوارزمشاه باید کشید . و کاشکی فسادی دیگر تولّد نکندی‌، امّا چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمند است، داند که‌ خداوند را بر این داشته باشند، و میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است بهیچ روزگار، و بهمه حال این چه رفت‌، از من داند.
هوش مصنوعی: به جلو رفتم و به خواجه خبر دادم. وقتی او فارغ شد، گفت: «قائد بیچاره ناراحت شد.» و او این را درک کرد. امیر گفت: «اینجا وضعیتی دیگر است که خواجه نشنیده و دیشب با بونصر صحبت کردم. بوسهل ما را به این وضعیت دچار کرده تا ملطّفه‌ای به دست ما برسد. و اکنون باید فکر کنیم که ملطّفه نباید به دست آلتونتاش بیفتد.» خواجه گفت: «اگر به دست او بیفتد، آن ملطّفه به دست آن دبیر خواهد بود. و باید خط را بر خوارزمشاه بکشید. و ای کاش فاجعه دیگری پیش نیاید، اما می‌دانم که ترک پیر و خردمند است و می‌داند که خداوند اینطور خواسته و هیچ وقت رابطه‌ای خوب میان بنده و آلتونتاش نبوده است و همه این‌ها از من می‌داند.»
و بوسهل نیکو نکرد و حقّ نعمت خداوند را نشناخت بدین تدبیر خطا که کرد. و بنده نداند تا نهان داشتن آنچه کرده آمد از بنده چرا بوده است؟ که خطا و صواب این کار بازنمودمی. امیر گفت: بودنی بود، اکنون تدبیر چیست؟ گفت: بعاجل- الحال‌ جواب نامه صاحب برید باز باید نبشت و این کار قائد را عظمی‌ نباید نهاد و البتّه سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس ازین چه رود، اما این مقدار یاد باید کرد که «قائد ابلهی کرد و حقّ خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت، و حقّ وی را رعایت باید کرد در فرزندانش و خیلش‌ را بپسر دادن» تا دهند یا نه. و بهمه حالها درین روزها نامه صاحب برید رسد پوشیده، اگر تواند فرستاد و راهها فرو نگرفته باشند، و حالها را بشرح بازنموده باشد، آنگاه بر حسب آنچه خوانیم، تدبیر دیگر میسازیم. و برادر این ابو الفتح حاتمی است آنجا نایب برید، بوالفتح این تقریب‌ از بهر برادر کرده باشد. امیر گفت: همچنین است، که بو الفتح بدان وقت که بدیوان بونصر بود، هر چه در کار پدر ما رفتی، بما می‌نبشتی از بهر پدرش که بدیوان خلیفت هرات‌ بود. من که بونصرم، گفتم: دریغا که من امروز این سخن میشنوم. امیر گفت: اگر بدان وقت می‌شنودی، چه میکردی؟ گفتم:
هوش مصنوعی: بوسهل به خوبی عمل نکرد و نتوانست شکر نعمت‌های خداوند را به جا آورد و تصمیم نادرستی گرفت. بنده باید بداند که چرا آنچه انجام داده، پنهان مانده است. اشتباه و درست بودن این اقدام روشن است. امیر گفت: این اتفاقی بود که افتاد، حالا چه باید کرد؟ پاسخ داد: باید هرچه زودتر جواب نامه صاحب برید را بنوشت و نباید این کار بزرگ به قائد سپرده شود و همچنین نباید چیزی به آلتونتاش نوشت تا ببینیم بعد چه پیش می‌آید. اما باید به یاد داشته باشیم که قائد اشتباهی مرتکب شده و حق خود را فراموش کرده و قضا و قدر الهی بر او غلبه کرده است. باید حق او را در فرزندانش و سپاهش رعایت کرد تا ببینیم آیا به آن‌ها چیزی داده می‌شود یا نه. در هر صورت، امروز باید نامه صاحب برید به صورت محرمانه ارسال شود، اگر امکانش باشد و راه‌ها بسته نباشند و اوضاع به خوبی توصیف شده باشد، سپس بر اساس آنچه می‌خوانیم، برنامه‌ریزی جدیدی خواهیم کرد. برادر ابو الفتح حاتمی در آنجا نایب برید است و ابو الفتح این نزدیک شدن را به خاطر برادرش انجام داده است. امیر گفت: همین‌طور است؛ زیرا ابو الفتح در زمان بونصر، هر چیز مرتبط با پدر ما را به من می‌نوشت چون پدرش در دیوان خلیفه هرات بود. من که بونصر هستم، گفتم: افسوس که امروز این سخن را می‌شنوم. امیر پرسید: اگر در آن زمان می‌شنیدی، چه می‌کردی؟ گفتم:
بگفتمی تا قفاش بدریدندی‌ و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خائن بکار نیاید. و برخاستیم و بازگشتیم. و امیر بوسهل عارض را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سرد کرده‌ و گفته که تا کی ازین تدبیرهای خطای تو؟ اگر پس ازین در پیش من جز در حدیث عرض‌ سخن گویی، گویم گردنت بزنند. و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سرّ ما را که با تو گفتیم، آشکارا کردی! و شما هیچ کس [سرّ] داشتن را نشایید، و برسد بشما خائنان آنچه مستوجب آنید. و امیر پس ازین سخت مشغول دل می‌بود و آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجه بزرگ و با من میگفت و باد این قوم بنشست‌، که مقرّر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست.
هوش مصنوعی: گفتم تا قفل او را باز کنند و از دیوان بیرونش کنند، چون دیوان خائن به کار نیاید. بعد از آن بلند شدیم و برگشتیم. امیر بوسهل کسی را خواسته و او را به زبان کنایه زده و سرد کرده بود و به او گفت: تا کی از این تدبیرهای اشتباه تو؟ اگر بعد از این جز در موردی که باید صحبت کنیم، باز هم با من در این باره سخن بگویی، می‌گویم گردنت را بزنید. او عبدوس را هم خواسته و به او به شدت توهین کرده و گفته بود: رازی که بین ما بودی، آن را افشا کردی! و هیچ‌کس حق ندارد رازی را حفظ کند، و شما خائنان آنچه را که سزاوارش هستید، دریافت خواهید کرد. بعد از این ماجرا، امیر خیلی مشغول دلش بود و هر آنچه لازم بود درباره هر موضوعی با خواجه بزرگ و من در میان می‌گذاشت و مشخص شد که هر چیزی که می‌گویند و می‌شنوند، خطا است.
«یک روز بخانه خویش بودم، گفتند: سیّاحی بر در است، میگوید: حدیثی مهمّ دارم. دلم بزد که از خوارزم آمده است؛ گفتم: بیاریدش. در آمد و خالی‌ خواست و این عصایی که داشت برشکافت و رقعتی خرد از آن بو عبد اللّه حاتمی نایب برید که سوی من‌ بود برون گرفت و بمن داد. نبشته بود که «حیلتها کرده‌ام و این سیّاح‌ را مالی بداده، و مالی ضمان کرده که بحضرت صلت یابد تا این خطر بکرد و بیامد. اگر در ضمان سلامت‌ بدرگاه عالی رسید، اینجا مشاهد حال بوده است و پیغامهای من بدهد که مردی هشیار است بباید شنید و بر آن اعتماد کرد، ان شاء اللّه.» گفتم: پیغام چیست؟ گفت: میگوید که «آنچه پیش ازین نوشته بودم که قائد را در کشاکش‌ لگدی چند زدند در سرای خوارزمشاه بر خایه و دل و گذشته شد، آن بر آن نسخت‌ نبشتم که کدخدایش‌ احمد عبد الصّمد کرد. و مراسیم و جامه دادند، و اگر جز آن نبشتمی، بیم جان بود. و حقیقت آن است که قائد آن روز که دیگر روز کشته شد، دعوتی بزرگ ساخته بود و قومی را از سر غوغا [آن‌] حشم کجات و جغرات خوانده و برملا از خوارزمشاه شکایتها کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که «کار جهان یکسان بنماند، و آلتونتاش و احمد خویشتن را و فرزندان و غلامان خویشتن را اند، این حال را هم آخری باشد. و پیداست که من و این دیگر آزاد مردان بینوایی چند توانیم کشید.» و این خبر نزدیک خوارزمشاه آوردند.
هوش مصنوعی: یک روز در خانه بودم که به من گفتند یک سیاح در بیرون منتظر است و ادعا می‌کند که پیام مهمی دارد. دلم نشان از این می‌داد که از خوارزم آمده است، بنابراین گفتم او را بیاورید. وقتی وارد شد، از من خواست که جا دهم و آن عصای خود را شکست و از درون آن یک نامه کوچک که خطاب به من نوشته شده بود را بیرون آورد و به من داد. در نامه نوشته شده بود که «من تلاشی کرده‌ام و به این سیاح مالی داده‌ام و مالی را تضمین کرده‌ام که نزد حضرت بیاید تا این خطر را بپذیرد و به اینجا بیاید. اگر او با سلامت به درگاه عالی برسد، اینجا نظاره‌گر حال بوده و پیام‌های من را منتقل کند که این مرد هشیار است و باید به وی اعتماد کرد، ان شاء الله.» از او پرسیدم پیام چیست؟ در جواب گفت: «او می‌گوید که بر اساس نوشته قبلی‌ام، قائد در کشاکش ضرباتی به سرای خوارزمشاه زده است و این موضوع قطعی شده است. کدخدای آنها، احمد عبد الصمَد، مرا نام برد و مراسم و جامه‌ای به من دادند و اگر جز این می‌نوشتم، بیم جان داشتم. حقیقت این است که قائد در روزی که کشته شد، دعوتی بزرگ برگزار کرده بود و جمعیتی از بین مردم تجمع کرده و به طور علنی از خوارزمشاه شکایت کرده و سخنان نامناسبی گفته تا جایی که گفت: «کار دنیا همیشه یکسان نخواهد ماند و آلتونتاش و احمد و فرزندان و غلامان خود را باید متوجه کنید که این وضع ممکن است آخرین باری باشد که می‌توانیم تحمل کنیم.» این خبر به خوارزمشاه اعلام شد.
دیگر روز در بارگاه قائد را گفت: دی‌ و دوش میزبانی بوده‌ای؟ گفت: آری. گفت:
هوش مصنوعی: در روزی دیگر، در حضور رئیس، شخصی از او پرسید: آیا شب گذشته میزبان بوده‌ای؟ او پاسخ داد: بله.
مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مراو کدخدایم را بخوردی‌؟ قائد مراو را جوابی چند زفت‌تر باز داد. خوارزمشاه بخندید و در احمد نگریست. چون قائد بازگشت، احمد را گفت خوارزمشاه که «باد حضرت‌ دیدی در سر قائد» احمد گفت: از آنجا دور کرده آید. و بازگشت بخانه. و رسم بود که روز آدینه احمد پگاه‌تر بازگردد و همگنان بسلام وی روند، بنده آنجا حاضر بود، قائد آمد و با احمد سخن عتاب آمیز گفتن گرفت و درین میانه گفت: «آن چه بود که امروز خوارزمشاه با من میگفت؟» احمد گفت: خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی، سخن بچوب و شمشیر گفتی.
هوش مصنوعی: آیا تو گوشت پیدا نکردی و آیا کدخدای من را نخورده‌ای؟ قائد به او جوابی داد که کمی تندتر بود. خوارزمشاه خندید و به احمد نگاه کرد. وقتی قائد برگشت، خوارزمشاه به احمد گفت: «آیا دیدی که چه حالتی داشت قائد؟» احمد پاسخ داد: «از آنجا دور شده است.» و به خانه برگشتند. رسم بود که صبح‌های جمعه احمد زودتر برگردد و دوستانش برای سلام به او بیایند. من آنجا حضور داشتم، که قائد آمد و با احمد صحبت کرد و در این بین پرسید: «چه چیزی بود که امروز خوارزمشاه به من گفت؟» احمد پاسخ داد: «خداوند من بسیار مهربان و بخشنده است و اگر غیر از این بود، با چوب و شمشیر با تو صحبت می‌کرد.»
ترا و مانند ترا چه محلّ آن باشد که چون دردی‌ آشامید جز سخن خویش گوئید؟
هوش مصنوعی: تو و امثال تو، هر جا که باشید، وقتی دردی را تجربه کنید، جز از درد خود صحبت نمی‌کنید.
قائد جوابی چند درشت داد، چنانکه دست در روی احمد انداخت‌ . احمد گفت:
هوش مصنوعی: قائد با عصبانیت چند جواب درشت داد و دستش را روی احمد گذاشت. احمد گفت:
این باد از حضرت آمده است‌، باری یک چند پوشیده بایست داشت تا آنگاه که خوارزمشاهی بتو رسیدی. قائد گفت: بتو خوارزمشاهی نیاید . و برخاست تا برود.
هوش مصنوعی: این باد از جانب حضرت به سوی تو آمده است. باید مدتی صبر کنی تا زمانی که به خوارزمشاهی برسی. قائد گفت: به تو خوارزمشاهی نمی‌رسد و سپس بلند شد تا برود.
احمد گفت: بگیرید این سگ را؛ قائد گفت که همانا مرا نتوانی گرفت. احمد دست بر دست زد و گفت: دهید . مردی دویست، چنانکه ساخته بودند، پیدا آمدند و قائد بمیان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ‌ و تیر اندر نهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند. و سرایش فرو کوفتند و پسرش را با دبیرش بازداشتند. و مرا تکلّفی کردند تا نامه نبشتم بر نسختی که کردند، چنانکه خوانده آمده است. و دیگر روز از دبیرش ملطّفه خواستند که گفتند:
هوش مصنوعی: احمد گفت: این سگ را بگیرید؛ قائد پاسخ داد که نمی‌توانید مرا بگیرید. احمد دستش را به نشانه ناامیدی به هم زد و گفت: به من بدهید. گروهی از مردان که numbering آنها دویست نفر بود، به آنجا آمدند و قائد به وسط خانه رسید. آنها شمشیر و تبر و تیر را بر او زدند و او را نابود کردند و سپس طنابی به پای او بستند و او را دور شهر گرداندند. سپس خانه‌اش را ویران کردند و پسرش را به همراه دبیرش بازداشتند. آنها از من خواستند که نامه‌ای بنویسم درباره آنچه که اتفاق افتاده بود، همان‌طور که قبلاً گفته شده بود. فردای آن روز، از دبیرش پارچه‌ای خواستند که او گفت:
از حضرت آمده است. منکر شد که «قائد چیزی بدو نداده است.» خانه و کاغذهای قائد نگاه کردند، هیچ ملطّفه نیافتند. دبیر را مطالبت سخت کردند، مقرّ آمد و ملطّفه بدیشان داد. بستدند و ننمودند و گفتند پنهان کردند، چنانکه کسی بر آن واقف نگشت. و خوارزمشاه سه روز بار نداد و با احمد خالی داشت‌ . روز چهارم آدینه بار دادند بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلّفی دیگر گونه. و وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند. و هیچ چیز اظهار نمی‌کنند که بعصیان ماند. امّا مرا بر هیچ حال واقف نمیدارند مگر کار رسمی‌ . و غلامان و ستوران زیادت افزون از عادت خریدن گرفتند . و هر چه من پس ازین نویسم بمراد و املاء ایشان باشد، بر آن هیچ اعتماد نباید کرد، که کار من با سیّاحان و قاصدان پوشیده افتاد، و بیم جان است و اللّه ولیّ الکفایة .
هوش مصنوعی: این متن به شرح یک واقعه تاریخی می‌پردازد که در آن فردی منکر دریافت چیزی از یک مقام (قائد) می‌شود. پس از بررسی خانه و مدارک قائد، هیچ مدرکی پیدا نمی‌شود. دبیر مورد سوال قرار می‌گیرد و در ابتدا نکته‌ای را به آنها نمی‌گوید، اما در نهایت ملطّفه‌ای ارائه می‌دهد که در آن مخفی شده است. خوارزمشاه در این میان از ارائه بار به مدت سه روز خودداری می‌کند و در نهایت در روز چهارم بار را به شیوه‌ای مختلف و با تشریفات خاصی می‌دهد. در زمان نماز خطبه‌ای خوانده می‌شود و هیچ چیز درباره وضع موجود بیان نمی‌شود. تنها اطلاعات رسمی در دسترس است و اوضاع بین غلامان و حیوانات بیشتر از حد معمول است. نویسنده هشدار می‌دهد که هر چیزی که بعداً بنویسد باید با احتیاط خوانده شود و به دلیل وضعیت موجود، خطرات جانی وجود دارد.
من این پیغام را نسخت کردم و بدرگاه بردم. و امیر بخواند و نیک از جای بشد و گفت: این را مهر باید کرد تا فردا که خواجه بیاید، همچنان کردم. و دیگر روز چون بار بگسست، خالی کرد با خواجه بزرگ و با من. چون خواجه نامه [نایب‌] برید و نسخت پیغام بخواند، گفت: زندگانی خداوند دراز باد، کار نااندیشیده‌ را عاقبت چنین باشد. دل از آلتونتاش بر باید داشت که ما را از وی نیز چیزی نیاید و کاشکی فسادی تولّد نکندی‌، بدانکه با علی تگین‌ یکی شود، که بیکدیگر نزدیک‌اند، و شرّی بزرگ بپای کند. من گفتم: نه‌ همانا که او این کند، و حقّ خداوند ماضی را نگاه دارد و بداند که [در] این خداوند را بدآموزی‌ بر راه کژ نهاد. امیر گفت: خطّ خویش چکنم که بحجّت بدست گرفتند، و اگر حجّت کنند، از آن چون بازتوانم ایستاد؟ خواجه گفت: اکنون این حال بیفتاد و یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید مگر بعاجل الحال‌ این کار را لختی تسکین توان داد، و این چیز را عوض است، هر چند بر دل خداوند رنج‌گونه‌یی‌ باشد، امّا آلتونتاش و آن ثغر بزرگ را عوض نیست. امیر گفت: آن چیست؟ اگر فرزندی عزیز را بذل باید کرد، بکنم که این کار برآید و دراز نگردد، و دریغ ندارم. گفت: بنده را صلاح کار خداوند باید، نباید که صورت بندد که بنده بتعصّب‌ میگوید [و] بنده‌یی را از بندگان درگاه عالی نمیتواند دید. امیر گفت: بخواجه این ظن نیست و هرگز نباشد. گفت:
هوش مصنوعی: من این پیام را آماده کردم و به درگاه بردم. سپس امیر آن را خواند و از جایش بلند شد و گفت: این باید مهری شود تا فردا که خواجه بیاید. روز بعد وقتی بار گشوده شد و او با خواجه بزرگ و من صحبت کرد، خواجه نامه نایب را خواند و گفت: «نے زندگی خداوند دراز باد، کار نااندیشیده عاقبت چنین خواهد بود. قلب خود را از آلتونتاش دور کنید زیرا از او هیچ چیزی به ما نخواهد رسید، و ای کاش فساد تولدی ایجاد نکند، چون او و علی‌تگین نزدیک هم هستند و این می‌تواند شر بزرگی به بار آورد.» من گفتم: «او این کار را خواهد کرد و حق خداوند ماضی را رعایت خواهد کرد و بداند که این خداوند در مسیری نادرست قرار گرفته است.» امیر گفت: «من باید خط خود را بنویسم تا حق را در دست بگیرند و اگر حقی برایشان وجود داشته باشد، چگونه می‌توانم از آن جدا شوم؟» خواجه گفت: «اکنون این وضعیت پیش آمده و تنها یک چیز باقی‌مانده است که اگر آن اتفاق بیفتد، می‌توانیم به سرعت اوضاع را کمی آرام کنیم و این چیز قابل جابجایی است، هر چند که برای دل خداوند رنج‌آور باشد، اما آلتونتاش و آن ثغر بزرگ قابل جابجایی نیستند.» امیر پرسید: «آن چیست؟ اگر باید فرزندی عزیز را از دست بدهیم، این کار را می‌کنم تا به این مسأله رسیدگی شود و طولانی نشود و از آن دریغ ندارم.» خواجه پاسخ داد: «بنده باید صلاح کار خداوند را در نظر بگیرد، نه اینکه به صورت تعصبی عمل کند و هیچ بنده‌ای از بندگان درگاه عالی را نمی‌تواند ببیند.» امیر بیان کرد: «به خواجه اینگونه نیست و هرگز نبوده است.» خواجه ادامه داد:
اصل این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از وی آزرده است. هر چند ملطّفه بخطّ خداوند رفته است، او را مقرّر باشد که بوسهل اندر آن حیلتها کرده باشد تا از دست خداوند بستد و جدا کرد. او را فدای این کار باید کرد، بدانکه بفرماید تا او را بنشانند که وی دو تدبیر و تعلیم بد کرد که روزگارها در آن باید تا آن را در توان یافت وز هر دو خداوند پشیمان است یکی آنکه صلات امیر محمّد برادر خداوند بازستدند و دیگر آنکه آلتونتاش را بدگمان کرد، که چون وی را نشانده آید، این گناه حسب‌ در گردن وی کرده شود، از خداوند درین باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زائل شود، هر چند بدرگاه نیاید، امّا باری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد و من بنده نیز نامه بتوانم نبشت و آیینه فرا روی او بتوانم داشت‌ و بدانکه مرا درین کار ناقه و جملی نبوده است‌، سخن من بشنود و کاری افتد . گفت: «سخت صواب آمد، هم‌ فردا فرمایم تا او را بنشانند، خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد.» گفت: چنین کنم، و ما بازگشتیم. خواجه در راه مرا گفت: این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید، امّا هم نیک است، تا بیش‌ چنین نرود.
هوش مصنوعی: منشاء این فساد بوسهل بوده و آلتونتاش از او ناراحت است. هرچند این ماجرا به حکم خدا انجام شده، اما مشخص است که بوسهل در پشت این حیله‌ها بوده تا از دست خداوند فرار کند و جدا شود. باید برای او مجازات تعیین کرد، به‌طوری که دستور داده شود تا او را به مقامش برسانند، چراکه او دو تدبیر نادرست انجام داده که در تمام دوران‌ها اثر خود را خواهد گذاشت و هر دو طرف از این کار پشیمان خواهند شد. یکی از این اشتباهات این است که نماز امیر محمد برادر خداوند را توقیف کردند و دیگری بدگمانی به آلتونتاش است، زیرا وقتی او را در مقام خود بنشانند، این گناه به گردن او خواهد افتاد. خداوند می‌تواند در این مورد نامه‌ای بنویسد تا بدگمانی آلتونتاش برطرف شود، هرچند که به دعا نرسی، اما نباید با کسی درگیر شود و گناهی به دوش بکشد. من نیز می‌توانم نامه‌ای بنویسم و آینه‌ای به‌عنوان نشانه در مقابل او قرار دهم و بدانید که من در این کار هیچ تقصیری نداشته‌ام. او گفت: «این نظر بسیار درست است، فردا دستور می‌دهم تا او را به مقامش برسانند و خواجه احتیاط متوجه او و مردمش شود تا از دست نرود و چیزی ضایع نشود.» او افزود: «همین کار را انجام می‌دهم و ما به راه خود بازگشتیم.» خواجه در راه به من گفت: «این خداوند حالا متوجه شده که گله دور می‌زند، اما خوب است که بیشتر از این اتفاق نیفتد.»
و دیگر روز چون بار بگسست، خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان‌ عرض. و من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامه‌ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل بمرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند . چون این نامه‌ها برفت، فرمان امیر رسید بخواجه بر زبان ابو الحسن کودیانی ندیم که «نامه‌ها در آن باب که دی با خواجه گفته آمده بود بمشافهه‌، باطراف گسیل کردند و سواران مسرع رفتند. خواجه کار آن مرد تمام کند.» خواجه بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر و خالی کرد و بدان مشغول شدند.
هوش مصنوعی: در روز دیگر، وقتی بارها برداشته شد، خواجه به دیوان خود رفت و به بوسهل در دیوان عرض کرد. من در دیوان رسالت نشسته بودم و نامه‌ها به سرعت ارسال می‌شد تا مردم و تجهیزات بوسهل به مناطق مرو، زوزن، نشابور، غور، هرات، بادغیس و غزنین برسند. پس از ارسال این نامه‌ها، فرمان امیر به خواجه رسید که با زبان ابو الحسن کودیانی، ندیم امیر، بیان شد: «نامه‌ها در موضوعی که دیروز خواجه گفته بود، به طرف‌های مختلف فرستاده شدند و سواران به سرعت حرکت کردند. خواجه باید کار آن مرد را به پایان برساند.» سپس خواجه بوسهل را احضار کرد و از نایبان دیوان خواست تا شمار لشکر را بررسی کنند و به این کار مشغول شدند.
و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی‌ برنشست و بخانه بوسهل رفت با مشرفان و ثقات‌ خواجه و سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و در پیوستگان او جمله که ببلخ بودند، موقوف کردند و خواجه را بازنمودند، آنچه کردند. خواجه از دیوان بازگشت و فرمود که بوسهل را بقهندز باید برد. حاجب نوبتی او را بر استری نشاند و با سوار و پیاده‌یی انبوه بقهندز برد، در راه، دو خادم و شصت غلام او را میآوردند، پیش وی آمدند و ایشان را بسرای آوردند و بوسهل را بقهندز بردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید و امیر را آنچه رفته بود، بازنمودند.
هوش مصنوعی: در این متن، حاجب نوبتی به خانه بوسهل می‌رود و او را با همراهانش که در بلخ بودند، تحت نظر قرار می‌دهد. سپس به خواجه اطلاع می‌دهند که بوسهل باید به بقهندز منتقل شود. حاجب او را سوار بر الاغ می‌کند و با گروهی از سواران و پیادگان به سمت بقهندز می‌برد. در مسیر، دو خادم و شصت غلام بوسهل نیز با آنها هستند و به خواسته آنها به خانه‌ای می‌روند. در نهایت، بوسهل به بقهندز منتقل می‌شود و دستگیر شده و از اعمال نادرست او به امیر گزارش داده می‌شود.

خوانش ها

بخش ۲۲ - فرو گرفتن بوسهل به خوانش سعید شریفی