گنجور

بخش ۲۱ - کشته شدن قائد ملنجوق

«چون مسعدی برفت، خواجه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه کردند؟ که عالمی را بشورانیدند و آن آلتونتاش است نه دیو سیاه‌، و چون احمد عبد الصّمدی با وی، این‌ بر ایشان کی روا شود؟! آلتونتاش رفت از دست، آن است‌ که ترک خردمند است و پیر شده، نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگر نه بسیار بلا انگیزدی‌ بر ما.

طرفه‌تر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم، چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند! نزدیک امیر رو و بگوی که «بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من، خداوند اگر بیند، بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن‌، بجای آورده شود.» برفتم و بگفتم. امیر سخت تافته بود، گفت: «نرفته است ازین باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. بوسهل این مقداری‌ با ما میگفت که آلتونتاش رایگان‌ از دست بشد بشبورقان، من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است‌ و با حاتمی غم و شادی گفته که «این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد» حاتمی از آن بازاری ساخته‌ است، تا سزای خویش بدید و مالش یافت.» گفتم: این سلیم‌ است، زندگانی خداوند دراز باد، این باب در توان یافت، اگر چیزی دیگر نرفته است. و بیامدم و با خواجه بازگفتم. گفت: «یا بونصر، رفته است و نهان رفته است، بر ما پوشیده کردند و بینی که ازین زیر چه بیرون آید .» و بازگشتم.

«پس از آن نماز دیگری‌ پیش امیر نشسته بودم، اسکدار خوارزم‌ بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بر در زده. دیوانبان‌ دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد، سخت مهم باشد، آنرا بیاورد و بستدم و بگشادم، نامه صاحب برید بود برادر بوالفتح حاتمی. بامیر دادم. بستد و بخواند و نیک از جای بشد . دانستم که مهمّی افتاده است، چیزی نگفتم و خدمت کردم‌ . گفت: مرو. بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حجّاب‌ بازگشتند و بار بگسست‌ و آنجا کس نماند. نامه بمن انداخت‌ و گفت: بخوان. نبشته بود که «امروز آدینه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند، و قائد ملنجوق سالار کجاتان‌ سرمست بود نه [به‌] جای خود نشست بلکه فراتر آمد.

خوارزمشاه بخندید، او را گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است‌ و دیرتر خفته است. قائد بخشم جواب داد که «نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم. ازین بیراهی هلاک میشوم. نخست نان آنگاه شراب. آن کس که نعمت دارد، خود شراب میخورد .» خوارزمشاه بخندید و گفت: سخن مستان بر من‌ مگوئید. گفت: «آری سیر خورده‌، گرسنه را مست و دیوانه پندارد. گناه ما راست که برین صبر میکنیم.» تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت:

میدانی که چه میگوئی؟ مهتری بزرگ با تو بمزاح و خنده سخن میگوید و تو حدّ خویش نگاه نمیداری. اگر حرمت این مجلس عالی نیستی‌، جواب این بشمشیر باشدی. قائد بانگ بر او زد و دست به قراچولی‌ کرد. حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سقط میگفت و با ایشان می‌برآویخت و خوارزم- شاه آواز میداد که یله کنید . در آن اضطراب‌ از ایشان لگدی چند بخایه و سینه وی رسید، و او را بخانه بازبردند. نماز پیشین فرمان یافت‌ و جان با مجلس عالی داد، خداوند عالم باقی باد. خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت: «تو که صاحب بریدی، شاهد حال بوده‌ای، چنانکه رفت، انها کن‌ تا صورتی دیگر گونه بمجلس عالی نرسانند» بنده بشرح‌ بازنمود تا رأی عالی، زاده اللّه علوّا، بر آن واقف گردد، ان- شاء اللّه تعالی.» و رقعتی درج نامه‌ بود که «چون قائد را این حال بیفتاد در باب خانه و اسباب او احتیاط فرمود تا خللی نیفتد. و دبیرش را با پسر قائد بدیوان آوردند و موقوف کردند، تا مقرّر گردد باذن اللّه.»

چون از خواندن نامه فارغ شدم، امیر مرا گفت: چه گوئی‌، چه تواند بود؟

گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، غیب نتوانستم دانست، امّا این مقدار دانم که خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتن‌دار است و کس را زهره نباشد که پیش او غوغا بتواند کرد تا بدان جایگاه که سالاری چون قائد باید که بخطا کشته شود . و بهمه حالها در زیر این چیزی باشد. و صاحب برید جز بمراد و املاء ایشان چیزی نتواند نبشت بظاهر. و او را سوگند داده آمده است که آنچه رود، پوشیده انها کند، چنان کش دست دهد . تا نامه پوشیده او نرسد، برین حال واقف نتوان شد. امیر گفت: از تو که بونصری، چند پوشیده کنم؟ بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است و ملطّفه‌یی بخطّ ماست چنین و چنین، و چون نامه وکیل در رسیده باشد، قائد را بکشته باشند و چنین بهانه ساخته. و دل مشغولی نه از کشتن قائد است ما را، بلکه از آن است که نباید که آن ملطّفه بخطّ ما بدست ایشان افتد و این دراز گردد، که بازداشتن پسر قائد و دبیرش غوری تمام‌ دارد، و آن ملطّفه بدست آن دبیرک‌ باشد.

تدبیر این چیست؟ گفتم: خواجه بزرگ تواند دانست درمان این، بی‌حاضری وی‌ راست نیاید. گفت: امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من بازگشتم سخت غمناک و متحیّر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد و همه شب با اندیشه‌ بودم.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

«چون مسعدی برفت، خواجه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه کردند؟ که عالمی را بشورانیدند و آن آلتونتاش است نه دیو سیاه‌، و چون احمد عبد الصّمدی با وی، این‌ بر ایشان کی روا شود؟! آلتونتاش رفت از دست، آن است‌ که ترک خردمند است و پیر شده، نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگر نه بسیار بلا انگیزدی‌ بر ما.
هوش مصنوعی: وقتی مسعدی رفت، خواجه با من صحبت کرد و گفت: "دیدی که چه کار کردند؟ آن‌ها جهانی را به هم ریختند و این آلتونتاش است نه دیو سیاه. و حالا که احمد عبدالصمدی هم با اوست، این چه وضعی است؟!" آلتونتاش از دست رفت و این فردی است که ترک باسواد و پیر شده و نمی‌خواهد خود را بدنام کند و اگر این طور نبود، بلاهای زیادی بر سر ما می‌آمد.
طرفه‌تر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم، چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند! نزدیک امیر رو و بگوی که «بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من، خداوند اگر بیند، بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن‌، بجای آورده شود.» برفتم و بگفتم. امیر سخت تافته بود، گفت: «نرفته است ازین باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. بوسهل این مقداری‌ با ما میگفت که آلتونتاش رایگان‌ از دست بشد بشبورقان، من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است‌ و با حاتمی غم و شادی گفته که «این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد» حاتمی از آن بازاری ساخته‌ است، تا سزای خویش بدید و مالش یافت.» گفتم: این سلیم‌ است، زندگانی خداوند دراز باد، این باب در توان یافت، اگر چیزی دیگر نرفته است. و بیامدم و با خواجه بازگفتم. گفت: «یا بونصر، رفته است و نهان رفته است، بر ما پوشیده کردند و بینی که ازین زیر چه بیرون آید .» و بازگشتم.
هوش مصنوعی: جالب اینجاست که من خودم از این کارها خیلی دور هستم، اما دیگران مرا به این مسائل مشغول کرده‌اند! به امیر برو و بگو که «یک چیزی از من پنهان شده است، امیدوارم که خداوند مرا آگاه کند تا بتوانم آنچه را که لازم است درک کنم، انجام دهم.» رفتم و این را گفتم. امیر بسیار ناراحت بود و گفت: «هیچ چیز مهمی نیست که به آن فکر کنیم. بوسهل به ما گفت که آلتونتاش به طور ناگهانی از دست رفته است. من به او اعتراض کردم و عبدوس هم به من گفت که با حاتمی درباره غم و شادی صحبت کرده و گفته است که «بوسهل به زودی متوقف نخواهد شد» حاتمی بازاری به راه انداخته تا به نتیجه‌ای برسد و پولش را به دست آورد.» گفتم: «این درست است، برای طول عمر خداوند دعا می‌کنم، اگر چیزی دیگری گم نشده باشد.» و به نزد خواجه برگشتم و این را گفتم. او جواب داد: «ای بونصر، چیزی رفته است و پنهان است، بر ما مخفی کردند و ببین چه چیزی از زیر این موضوع بیرون می‌آید.» و بازگشتم.
«پس از آن نماز دیگری‌ پیش امیر نشسته بودم، اسکدار خوارزم‌ بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بر در زده. دیوانبان‌ دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد، سخت مهم باشد، آنرا بیاورد و بستدم و بگشادم، نامه صاحب برید بود برادر بوالفتح حاتمی. بامیر دادم. بستد و بخواند و نیک از جای بشد . دانستم که مهمّی افتاده است، چیزی نگفتم و خدمت کردم‌ . گفت: مرو. بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حجّاب‌ بازگشتند و بار بگسست‌ و آنجا کس نماند. نامه بمن انداخت‌ و گفت: بخوان. نبشته بود که «امروز آدینه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند، و قائد ملنجوق سالار کجاتان‌ سرمست بود نه [به‌] جای خود نشست بلکه فراتر آمد.
هوش مصنوعی: بعد از نماز، در کنار امیر نشسته بودم که یک فرستاده از خوارزم را به دیوان آورده بودند. او حلقه زده و به در کوبید. دیوان‌بان‌ها می‌دانستند که هر فرستاده‌ای که چنین بیاید، موضوع مهمی دارد، بنابراین او را آوردند و من به استقبالش رفتم و نامه‌اش را باز کردم. نامه متعلق به برادر بوالفتح حاتمی بود. آن را به امیر دادم و او آن را گرفت و خواند. واضح بود که موضوع مهمی پیش آمده است، اما من چیزی نگفتم و همچنان در خدمت او بودم. امیر گفت: برو. نشستم و او اشاره کرد تا ندما و حجاب‌ها برگردند و آنجا کسی نماند. سپس نامه را به من انداخت و گفت: بخوان. در نامه نوشته شده بود که "امروز جمعه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم آمدند، و قائد ملنجوق سالار کجاتان سرمست بود و نه در جای خود نشست، بلکه جلوتر آمد."
خوارزمشاه بخندید، او را گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است‌ و دیرتر خفته است. قائد بخشم جواب داد که «نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم. ازین بیراهی هلاک میشوم. نخست نان آنگاه شراب. آن کس که نعمت دارد، خود شراب میخورد .» خوارزمشاه بخندید و گفت: سخن مستان بر من‌ مگوئید. گفت: «آری سیر خورده‌، گرسنه را مست و دیوانه پندارد. گناه ما راست که برین صبر میکنیم.» تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت:
هوش مصنوعی: خوارزمشاه لبخند زد و گفت: "سالار، دیروز بیشتر در جا مانده و دیرتر خوابیده‌اید." سالار پاسخ داد: "نعمت تو برای من خیلی زیاد است و من در می‌خوردن و نوشیدن شراب غرق شده‌ام. از این بیراهی، هلاک می‌شوم. ابتدا باید نان بخورم، سپس شراب. کسی که نعمت دارد نباید فقط به شراب روی آورد." خوارزمشاه دوباره لبخند زد و گفت: "سخن مست‌ها را با من مگو." سالار ادامه داد: "بله، کسی که سیر شده، گرسنه را مست و دیوانه می‌پندارد. گناه ما این است که صبر می‌کنیم." در این حین، ماهروی جنگ‌افزار سالار خوارزمشاه فریادی برآورد و گفت:
میدانی که چه میگوئی؟ مهتری بزرگ با تو بمزاح و خنده سخن میگوید و تو حدّ خویش نگاه نمیداری. اگر حرمت این مجلس عالی نیستی‌، جواب این بشمشیر باشدی. قائد بانگ بر او زد و دست به قراچولی‌ کرد. حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سقط میگفت و با ایشان می‌برآویخت و خوارزم- شاه آواز میداد که یله کنید . در آن اضطراب‌ از ایشان لگدی چند بخایه و سینه وی رسید، و او را بخانه بازبردند. نماز پیشین فرمان یافت‌ و جان با مجلس عالی داد، خداوند عالم باقی باد. خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت: «تو که صاحب بریدی، شاهد حال بوده‌ای، چنانکه رفت، انها کن‌ تا صورتی دیگر گونه بمجلس عالی نرسانند» بنده بشرح‌ بازنمود تا رأی عالی، زاده اللّه علوّا، بر آن واقف گردد، ان- شاء اللّه تعالی.» و رقعتی درج نامه‌ بود که «چون قائد را این حال بیفتاد در باب خانه و اسباب او احتیاط فرمود تا خللی نیفتد. و دبیرش را با پسر قائد بدیوان آوردند و موقوف کردند، تا مقرّر گردد باذن اللّه.»
هوش مصنوعی: می‌دانی چه می‌گویی؟ یک مرد بزرگ و با شخصیت با تو شوخی و خوش‌مزگی می‌کند و تو خود را کنترل نمی‌کنی. اگر به حرمت این مجلس احترام نمی‌گذاری، باید منتظر جواب تندی باشی. قائد به او فریاد زد و دست به شمشیرش برد. خدمتگزاران و غلامان به او حمله کردند و در تلاش بودند که او را آرام کنند، اما او با آنان مجادله می‌کرد و در نهایت رئیس خوارزم دستور داد که او را رها کنند. در آن شلوغی، چند لگد به بدن او زده شد و او را به خانه بازگرداندند. بعد از آن، او خطبه‌ای خواند و جانش را به این مجلس محترم تقدیم کرد. خوارزمشاه به فردی که در این ماجرا حضور داشت، گفت: «تو که بر او مسلط بودی و شاهد واقعه بودی، ببین که چه باید کرد تا دیگران به این مجلس محترم بی‌احترامی نکنند.» او به جزئیات ماجرا اشاره کرد تا نظر بزرگ‌وارانه‌ی خوارزمشاه روشن شود. همچنین نامه‌ای به این مضمون نوشته شد که «چون قائد اینطور عمل کرد، در مورد خانه و اموال او احتیاط کنید تا مشکلی پیش نیاید. دبیرش و پسرش را به دیوان آوردند و در توقیف قرار دادند تا به زودی وضعیت مشخص شود.»
چون از خواندن نامه فارغ شدم، امیر مرا گفت: چه گوئی‌، چه تواند بود؟
هوش مصنوعی: وقتی از خواندن نامه فارغ شدم، امیر از من پرسید: چه می‌گویی؟ چه چیزی ممکن است باشد؟
گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، غیب نتوانستم دانست، امّا این مقدار دانم که خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتن‌دار است و کس را زهره نباشد که پیش او غوغا بتواند کرد تا بدان جایگاه که سالاری چون قائد باید که بخطا کشته شود . و بهمه حالها در زیر این چیزی باشد. و صاحب برید جز بمراد و املاء ایشان چیزی نتواند نبشت بظاهر. و او را سوگند داده آمده است که آنچه رود، پوشیده انها کند، چنان کش دست دهد . تا نامه پوشیده او نرسد، برین حال واقف نتوان شد. امیر گفت: از تو که بونصری، چند پوشیده کنم؟ بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است و ملطّفه‌یی بخطّ ماست چنین و چنین، و چون نامه وکیل در رسیده باشد، قائد را بکشته باشند و چنین بهانه ساخته. و دل مشغولی نه از کشتن قائد است ما را، بلکه از آن است که نباید که آن ملطّفه بخطّ ما بدست ایشان افتد و این دراز گردد، که بازداشتن پسر قائد و دبیرش غوری تمام‌ دارد، و آن ملطّفه بدست آن دبیرک‌ باشد.
هوش مصنوعی: گفتم: امیدوارم عمر خداوند دراز باشد. نمی‌توانم به غیب پی ببرم اما این را می‌دانم که خوارزمشاه مردی بسیار باهوش، باوقار و خوددار است و هیچ‌کس نمی‌تواند بی‌هوا در حضور او شورش کند تا جایی که یک فرمانده بزرگ به‌سادگی کشته شود. در هر حال، زیر این قضیه چیز دیگری نهفته است. کسی که نامه‌نگاری را بر عهده دارد جز به خواسته و دستور آنان چیزی نمی‌تواند بنویسد. به او سوگند داده‌اند که هرچه اتفاق بیفتد باید آن را مخفی نگه دارد. تا زمانی که نامه‌ی مخفی او به دست ما نرسد، از این شرایط آگاه نخواهیم شد. امیر گفت: بونصری، از تو چه چیز مخفی بماند؟ بوسهل ما را در چنین و چنان موقعیتی قرار داده و نامه‌ای به خط ما در این مورد وجود دارد. و هنگامی که نامه‌ی وکیل به‌دست برسد، فرمانده کشته شده است و بهانه‌ای برای این کار درست کرده‌اند. نگرانی ما به خاطر کشته شدن فرمانده نیست، بلکه بابت این است که نباید آن نامه به دست آنها بیفتد، چون در این صورت داستان ادامه‌دار خواهد شد و باید پسر فرمانده و دبیرش را به‌طور کامل کنترل کنیم، و آن نامه به دست آن دبیرک خواهد رسید.
تدبیر این چیست؟ گفتم: خواجه بزرگ تواند دانست درمان این، بی‌حاضری وی‌ راست نیاید. گفت: امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من بازگشتم سخت غمناک و متحیّر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد و همه شب با اندیشه‌ بودم.
هوش مصنوعی: تدبیر این وضعیت چیست؟ گفتم: بزرگوار، تنها او می‌تواند راه‌حل این مشکل را بفهمد و باید غیبت او را قبول داشته باشیم. او پاسخ داد: امشب باید این موضوع را پنهان نگه داریم تا فردا که بزرگوار بیاید. من به خانه‌ام برگشتم و بسیار ناراحت و گیج بودم و تمام شب در فکر این موضوع بودم که دانستم خوارزمشاه به طور کامل از بین رفته است.

خوانش ها

بخش ۲۱ - کشته شدن قائد ملنجوق به خوانش سعید شریفی